به گمان من، اگر تو کارت را شرافتمندانه و با در نظر گرفتن مجموعهای از معیارهای انسانی و اخلاقی انجام بدهی، هیچ فرقی نمیکند که در آیندگان باشی یا کیهان یا اطلاعات یا سازمان آب و برق یا فلان شرکت خیلی خیلی خصوصی و یا حتی نقاش باشی و کنج اتاقت کار کنی یا شاعر باشی و بالای کوههای بلند شعرت را بگویی.
صفحهٔ - ۱۲۶ -
صفحهٔ - ۱۲۶ -
اگر روح تو، درون تو و قلب تو به چیزی متعالی و اخلاقی وابسته است و نه به مسائل آلودهی معیوب، تو سالم و مستقل و آزادمنشی؛ اما اگر در بهشت خدا هم مزورانه در پی ارضای تمایلات سوداگرانهی خودت باشی، حتی اگر پیراهن خونآلود قدیسان را به تن کنی، چیزی نیستی که نیستی...
صفحهٔ - ۱۲۸ -
صفحهٔ - ۱۲۸ -
حقیقتا ما مردان دلاور، منتقدان خشن و بیرحم، یکّهتازان سرسخت و خطرناکی هستیم. بهبه! واقعا که جامعه باید به ما فخر کند؛ حالا چرا نمیکند، هیچ معلوم نیست. عیبی هم ندارد. جامعه، مردم، ملت... اینها همیشه کمی دیر متوجه میشوند و قهرمانان و دلیران خود را دیر به جا میآورند. و برای نجات خودمان از این گرفتاری بیکسی، شعار خوبی هم داریم: «ما ملت مردهپرستی هستیم.» واقعا که چه حرفها!
صفحهٔ - ۱۳۰ -
صفحهٔ - ۱۳۰ -
باید قبول کنیم که مردم ما، هم عادلند و هم عاقل، عادلند، چون به هر کس به قدر سهمش احترام میگذارند -احترام واقعی و قلبی را میگویم؛ و عاقلند، چون میبینند و حس میکنند که این خرده نوابغ روشنفکر -که زیر دست و پا ریختهاندـ حقیقتاً متعلق به آنها نیستند، درد آنها را حس و لمس نمیکنند، با دنیای آنها مطلقا بیگانهاند، قدم مؤثری برای بهزیستی و ساختمان بخشیدن به زندگی و آیندهی آنها برنمیدارند، با آنها یکی نیستند و با اینگونه رفتار که دارند، نمیتوانند باشند.
صفحهٔ - ۱۳۳ -
صفحهٔ - ۱۳۳ -
این حرف را من هم باور دارم که آدم اگر بخواهد نویسنده بشود و امکانات و تواناییهای لازم را داشته باشد، یک دوره کار در مطبوعات برایش لازم است؛ البته مشروط بر آنکه همانگونه که از این در وارد شده از آن خارج شود. در این صورت، حداقل استفادهاش این است که به زبان مردم حرف زدن را یاد گرفته و میداند که چگونه باید بنویسد که نوشتهاش به درد موزه نخورد.
صفحهٔ - ۱۳۶ -
صفحهٔ - ۱۳۶ -
فقط آدمهای علیل و بیمار که یأس، مثل کرم خاردار، تمام وجودشان را خورده و توی تکتک سلولهای بدنشان تخم ریخته باور دارند که شفایی وجود ندارد، که هر تلاشی، سر به سنگ کوبیدن است، که تو هرگز نمیتوانی به آن چه آرزو داری و میخواهی برسی...
صفحهٔ - ۱۴۲ -
صفحهٔ - ۱۴۲ -
من میگفتم ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتماً عاشقش میشوی -چه باسواد باشی چه کم سواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر... هرچه باشی، طبیعت عظیم و باشکوه این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: «میروم آمریکا، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم.» نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصههای مردمش را دردها و غصههای تن و روح خودت ندانی. گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای برهنهاش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی، صدای آبهای مست رودخانههایش را همچون صدایی فراخوانده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یکدندگی نکنی و فریاد نکشی...نمیتوانی، نمیتوانی...
صفحهٔ - ۱۴۸ -
صفحهٔ - ۱۴۸ -
نمیتوانستم بفهمم که لنگی کار از کجاست؛ اما میدیدم که همه جای کار لنگ است، حسابی لنگ است.
صفحهٔ - ۱۴۹ -
صفحهٔ - ۱۴۹ -
عمر، بیدادگرانه کوتاه است؛ عمر من، تو و عمر تکتک آدمها... اما عمر مردم و ملت، هیچکس نمیتواند بگوید که کی به پایان میرسد.
صفحهٔ - ۱۶۱ -
صفحهٔ - ۱۶۱ -
پسانداز، این رؤیای فاخر دوران بیم و امید، آرامش میآورد و اضطرابهای عصر اضطراب را سرکوب میکند.
صفحهٔ - ۱۶۲ -
صفحهٔ - ۱۶۲ -
ثروت از پوست موز خطرناکتر است. همچو زمینت میزند که هزار جا شکسته برمیخیزی؛ تازه اگر بتوانی برخیزی.
صفحهٔ - ۱۶۲ -
صفحهٔ - ۱۶۲ -