Telegram Group Search
💢روزهای برفی💢
سه‌شنبه 21 دی 1400

⭕️استاد تاریخ‌مان که خدا مثل او را زیاد کند و نمونه‌ی مجسم کتاب‌خوانی و کتاب‌خواریست، روزی لابلای بحثی که در فقره حضور خوارج در شاخ آفریقا در خلال سال‌های‌ قرن دوم هجری می‌کرد، بی‌مقدمه گفت «تاریخ را اگر بخواهید عینی ببینید و بخوانید، ردش را باید لابلای رمان‌ها و قصه‌ها و حکایت‌ها و داستان‌ها بجوئید.»
و شاهد مثال آورد از «قصه‌های هزار و یک شب» و «بینوایان» و «دُن آرام» و... که فکر می‌کنیم محض پر کردن اوقات فراغت نوشته شده‌اند و اگر درست نگاه کنی، از نحوه مراودات مردم کوچه و بازار در آن می‌شود یافت تا سطح رفاه و معادلات سیاسی و فراز و فرود حکومت‌ها.
می‌گفت «رمان، یعنی #فلسفه و #تاریخِ رقیق شده برای استفاده عموم!» و راست هم می‌گفت. حالا که فکرش را می‌کنم و با عینکی که استادمان به چشم داشت دنیا و کتاب‌ها و رمان و قصه‌ها را دوباره نگاه می‌کنم، چیزی غیر آن‌چه می‌دید را نمی‌بینم.

⭕️«روزهای برفی» داستان بلندی‌ست از «قاسم‌علی فراست» که حدود سی سال پیش نوشته و منتشر شده است. در سال‌های ابتدائی دهه هفتاد خورشیدی. آن‌زمان که جامعه ادبی، بعد از بلای #جنگ، داشت کمر راست می‌کرد به ثبت و ربط آن‌چه گذشته بود و قصه‌ مال «یداله» است، روستائی‌زاده‌ای که آمده شهر تا برود دبیرستان و درس بخواند و در شهر خانه گرفته و چشمش در بحبوحه‌ی روزهای نوجوانی به سیاست افتاده و پای درس معلم‌هائی نشسته که کله‌شان بوی قرمه سبزی می‌داده و از ظلم شاه شنیده و از حرف «آقا» و اعلامیه و نوار و کتاب و تظاهرات... .
#روزهای_برفی، مثل بیش‌تر رمان‌های دهه هفتادی که می‌خواهند فضای ایام انقلاب و مبارزه را به تصویر بکشند، لابلای سرمای زمستان نقاشی شده و بوی هیزمِ خشکی که رویش یک لایه برف نشسته را می‌دهد؛ وقتی که بیاندازیش توی بخاری.
سطر به سطر و خط به خط و به طرز ناخودآگاهی، سادگی روزهای دور از تکنولوژی و موبایل و تلویزیون و حتا یخچال را دارد وقتی که یداله و مرتضی آخر هفته‌ها با یک بغل رخت چرک برمی‌گردند روستا و عصر جمعه با یک بقچه نخود و گوشت و پنیر و نان برمی‌گردند شهر تا وقتی‌که حرف دبیر ریاضی را می‌شنود که گفته بود «من هم مثل شما محصل بودم، کار می‌کردم و درس می‌خواندم و همه کارهایم را خودم انجام می‌دادم» و از آن‌روز تصمیم می‌گیرند که لباس نَشسته به ده نبَرند... .

⭕️کتاب را حین سال‌های نوجوانی‌م خوانده‌ام. همان حوالی 73 یا 74. وقتی که #انتشارات_مدرسه تازه راه افتاده بود و نمی‌دانم کدام شیرِ پاک خورده‌ای اسم مرا نوشته بود بین مشترکین انتشارات که با پرداخت مبلغی بطور سالیانه، هر دو سه ماه یک‌بار کتاب‌های مناسب سن و سالَم را برایم می‌فرستادند.
سال‌هائی که هنوز بخاری خانه‌مان نفتی بود و سختیِ کشیدن نفت با تلمبه از تانکرِ تهِ حیاط و خِرکش کردنش تا خانه‌ای که فقط اتاق نشیمن و آشپزخانه‌اش گرم بود و کف پاهایت یخ می‌زد از لمس سرمای فرش و موکت هال؛ وقتی می‌خواستی فاصله درِ حیاط تا درِ اتاق نشیمن را بدوئی که سردیِ کمتری بخزد زیر پوستت و کم‌تر بلرزی از سرما.
حالا سال‌ها از آن روزها گذشته. نه خانه و شهر ما که قریب به اتفاق خانه‌ها در شهرها و روستا لوله‌کشی گاز دارند و نه فقط نشیمن و آشپزخانه که انباری خانه‌ها هم حتا وسط چله زمستان گرمند. دیگر نه از آن «روزهای برفی» که شب می‌خوابیدی و صبح با نیم متر برفِ فرش شده روی بام و حیاط و کوچه مواجه می‌شدی خبری هست و نه از تلمبه و تانکر و کوپن نفت و منتِ نفت‌چیِ محل را کشیدن.

⭕️حتا نمی‌دانم که آیا برغم این‌همه کارِ جدید که نوشته و چاپ شده و می‌شوند، مجالی برای تجدید چاپ و دیده شدنِ مجدد «روزهای برفی» هست یا خیر؟
یک‌ساعتی لابلای کتاب‌های قدیمی‌م را می‌گردم تا نسخه‌ای که سال‌ها از خوانده شدنش گذشته را پیدا کنم. حالا سال‌هاست که عادت دارم اولِ کتاب‌هایم را بنویسم؛ روز و ماه و سال و محل خریدن کتاب را و اسمم را. و اگر هم حالی بود، خط و خبری بعد از آن‌که کتاب را خوانده باشم. کتاب را به شوقِ دیدنِ دست‌خطِ آن روزهایم پیدا می‌کنم؛ پاکِ پاک است. بی‌هیچ نقطه و خط و ردی از خودکار و مداد که رویش کشیده شده باشد. ذوقم می‌ماسد به چشم‌هایم. روزهای اول دی ماه 1400 است. پرت می‌شوم به سالِ سردِ 73. شب‌هائی که این کتاب، با من تا رختخواب و دقائق پایانِ بیداری می‌آمد. سرما می‌خزد کف پایم... .
صبح فردا فروشگاه‌های آنلاین #کتاب را می‌گردم. بی‌هیچ تغییری در طرح و رنگ و اندازه، نسخه‌ای هست که گذاشته‌اند برای فروش. بی‌آنکه سردی سال‌های دور از انقلاب را داشته باشد... .
@SARIR209_COM
📌 یک جرعه کتاب

#قصه_قبرستون
#چاپ_اول

◀️ «چای دومش را خورد و رفت پایین، دمِ غسالخانه و تا ظهر ایستاد و ایستاد که مگر مقصود و نعش بابا برسند و نرسیدند. به‌غیر از او، چند ده نفر دیگر هم آمدند و از ساعت تشییع مرحوم اسد بندلوئی پرسیدند و جوابی نداشتیم و رفتند همان‌جا که اخوی بزرگ‌تر مقصود از ساعت نه صبح، جلویش قدمِ آهسته می‌زد.
تلفن مقصود هم خارج از دسترس بود تا دوازده ظهر که زنگ زد تشکر کند بابت همۀ هماهنگی‌ها و بگوید: «داشتم قوم و اقربا را تست می‌کردم ببینم به نسبت دوری و نزدیکی‌شان به خوی، چند ساعت طول می‌کشد بعد از شنیدن خبر مرگ بابام، خودشان را برسانند و البته آمادگی سازمان شما و عواملتان هم خوب بود و امشب در لایوم، از سازمان شما اسم می‌برم و از همه عوض من تشکر کن. سطح آمادگی همه خوب بود.» و افزود: «شارژم دارد ته می‌کشد. زحمتش را بکش به داداشم بگو برگردد تهران، بابام که مُرد خبرش می‌کنم!»


◀️ برای خرید آنلاین کتاب «قصه قبرستون» اینجا را کلیک کنید.

@AmirKabirPubCo
💢روایت مادری؛ گزارش یک سفر برفی💢
چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰

⭕️هفت هشت سال پیش، برای برگزاری نشست معرفی و نقد کتاب یکی از همشهری‌های خوش ذوق دعوت شده بودیم به کتابخانه عمومی حکمت در شهر #ایواوغلی. ایواوغلی شهری‌ست در ۳۰ کیلومتری خوی. سرِ سه‌راهی ماکو-خوی-تبریز که چندین و چند شاعرِ محلیِ خوش‌قریحه دارد، هر کدام با یک قطار شعر و جالب‌تر این‌که یکی از شعرای آن قَصَب‌چه، هیچ رقم خواندن و نوشتن نمی‌داند! و شعرهایش را به رسم شعرای عصر جاهلیِ حجاز، وقتی از سینه تراویدند؛ بلافاصله در همان سینه ثبت و ضبط می‌کند و حافظه‌ی شعری‌ای دارد به وسعت چند صد برگِ A4 بی‌کم و کاست!
الغرض، شبِ قبل از برنامه، میزبان تماس گرفت که مدیرکل کتابخانه‌های عمومی استان با برگزاری نشست معرفی کتاب در کتابخانه عمومی شهر مخالفت کرده است و با هزار عذر و پوزش، خواست که میهمانِ خانه‌اش باشیم و این سوال بی‌جواب ماند که «اگر کتابخانه جای ترویج و تبلیغ کتاب نیست، پس جای چیست؟»

⭕️این بود تا مدیر استانی و شهرستانی نهاد کتابخانه‌های عمومی عوض شد و انگار با تبدیل و تحویل و تحولی که در نهاد استانی و شهرستانی کتابخانه‌های عمومی رخ داد، قوانین و موضوعات و اولویت‌ها هم پس و پیش شدند و دوستانِ جدید، چون صید در پیِ صیاد، افتادند به صرافتِ اجرای برنامه‌های مختلف و متنوعِ ترویجی و تبلیغی کتاب و این‌بار نه آش همان آش بود و نه کاسه همان کاسه.

فضای خوبی ایجاد شده بود برای دورهمی‌های ماهانه و تجدید دیدارهای دوستانه حول فصل مشترکی به اسم کتاب. تا این‌که یک ماه پیش دوستان تماس گرفتند که بگویند تصمیم دارند برای روز تکریم مادران شهدا (سالروز وفات بانو ام‌البنین علیها سلام) در کتابخانه مرکزی ارومیه برنامه معرفی و نقد کتاب درضیه را اجرا کنند و بنده خدائی که پشت خط بود هولِ این را داشت که نکند آن‌روز این‌جا نباشم و تاکید داشت به هر نحو که شده قول بگیرد که حتما و حتما آن‌روز را خالی نگه دارم برای برنامه نهاد کتابخانه‌های عمومی استان. انگار که باد، خبرِ کثرت سفرهای بی‌برنامه و بابرنامه‌ی مرا به گوشش رسانده باشد.

⭕️و ماه به سرعت سر آمد و روز به ۲۶ دی رسید و وقتِ رفتن به #ارومیه شد. در روزی که تا خود ظهر، برف بی‌امان بارید و هیچ عقل سلیمی جواز تردد در جاده‌های پر پیچ و خم و شیب و سرازیری آذربایجان در این هوا را نمی‌داد تا این‌که وقت اذان، خورشید رخ باز کرد و یخ‌ها به سمت آب شدن رفتند و دو ماشین را یکی کردیم و چهار تائی دنده کشیدیم سمت ارومیه. و بماند که چند کیلومتر از راه را روی سرسره‌های برفی لیزکی خوردیم و تا خود مقصد، همراهان از شدت لغزش جاده و لِنگِ هواشده‌ی ماشین‌های چپ شده در یال خاکیِ راه، چه استوری‌ها که عَلم نکردند و بماند که اوضاع بارش در ارومیه شدیدتر بود و پا که روی محوطه پارکینگ کتابخانه مرکزی زمین گذاشتیم تا مچ رفت داخل برف و بماند ک رفیقِ خوش‌پوشِ خوش‌تیپِ خوش‌سیمای ما در آن والزایارتِ سرمای سوزناک و در آن هیری ویری، پیراهن! و کت و شلوار عوض کرد و دگمه سر دست که؛ «ادبِ پوشش در جلسه را مراعات کرده باشد!» و گوشش به لیچار و لغزهای ما بدهکار نباشد.

⭕️ #کتابخانه_مرکزی_ارومیه بنائی مُعظَم و مدرن است در خیابان ارشادِ بلوار شهید مدرس، که با مراعات تمام جزئیات و توجه به جزء به جزء نیازها با چند قرائت‌خانه وسیع و سالن‌های جلسه و کنفرانس مجزا و مجهز ساخته شده و آرامش در کتاب و با کتاب از رج به رجِ آجرهای سازه متصاعد است.

سالن محل جلسه‌ی «روایت مادری» آمفی تئاتری بود به استعداد شاید ۲۰۰ نفر با پله‌هائی که با شیب تند تو را به سن و ردیف اول می‌رساندند و میزبانان با نهایت ادب از در ورودی تا محل استقرار، هدایت‌مان کردند به جلوس در ردیف اول مجلس و به شوخی شنیدند که «نشستن در صف اول، منجر به شنیدنِ لیچار از مجری مراسم نماز عید خواهد بود و فلذا؛ ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را» و باز چاره در نشستنِ در ردیف نخست بود و هم‌ردیف‌مان کردند با مدیرکل ارشاد و مدیرکل بنیاد حفظ آثار (یکی در یمین و دیگری در یسارِ حقیر) و با مدیرکل ارشاد که در همان دمِ اول مرا به یاد آورد که ۱۴ سال پیش همسفرِ تکاب شده بودیم برای فیصله دعوای شب #انتخابات #مجلس_هشتم در آن حوزه انتخابیه و گفتمش که حکایت آن سفر را در «امین آراء» نوشته‌ام و قضا عکسی از جناب‌تان در آن کتاب هست و ذوق کرد.
⭕️با دقائق کمی از تاخیر، جلسه با قرائت قرآنی دل‌نشین آغاز شد و قاری، آیاتی از فصل جهاد و #شهادتِ کتاب کریم را به صوتی خوش خواند و تریبون را به مجری مسلطی داد که به جای تریبون، صحنه را برای اجرا برگزید و به فارسیِ صره، از فصل فصل #کتاب #درضیه و تاثیری که گرفته بود و شب‌هائی که همراهِ راوی گریسته بود گفت و بعدش مدیرکل نهاد را برای گفتن خیرمقدم پشت تریبون رفت و خطابه‌ی خوبی خواند و دو بیتیِ معروفِ «ای دوست به حنجر شهیدان صلوات» را. و این، دوبیتی‌ای بود که معمولا در مراسم‌های مربوط به شهدا و مادران‌شان می‌خواندم و یادم بود آن بالا رفتنی بعد از سلام، بخواهم که روح مادر شهیدمان را به صلوات بنوازیم که مجری حواسش بود و این هم مثل آن دو بیتی از متنِ حرف‌هایم حذف شد و دو شاعر یکی به ترکی و دیگری به فارسی شعر خواندند و شعر فارسی به جهت شهیدمان علی آقای شرفخانلو سروده شده بود و شاعر بعد جلسه، شعر را تقدیم کرد و شماره‌ام را گرفت که تایپ شده‌ی شعر را هم بفرستد و بعدش کسی رفت پشت تریبون به نقد اجزای کتاب و البته نقد نکرد و شوقش از خواندن کتاب را ریخت روی دایره و بعدش من رفتم بالا به جهت گفتن از درضیه و حرف را بردم سمتِ این‌که « #انقلاب_اسلامی کنار کارهای بزرگ و بی‌سابقه‌ای که کرده و می‌کند، حواسش بوده که هوای قهرمان‌هایش را نگه دارد و ارزش‌سازی کرده و مفاهیم نوئی به ادبیات و مراودات روزمره وارده کرده که قبلا سابقه نداشته؛ مانند #مادر_شهید بودن. جانباز و فرزند و برادر شهید بودن و برای این مفاهیم شرف ساخته و دارندگان این عناوین را عزیزِ مردمِ کوچه و بازار کرده است… .» و از درضیه گفتم و نحوه و علتِ نوشتنش و بعد به تماشای تئاتری نشستیم که نویسنده و کارگردان و بازیگرش یک نفر بیشتر نبود و چنان مهیا و ماهر که یک تنه، چند پرده از زندگی شهید را چنان روایت کرد که اشکِ آدمی مثل من هم درآمد!

⭕️جلسه به زینتِ حضور #مادران_شهدا هم آمیخته بود. و کار جالب‌تر اینکه، مادرانِ پا به سن گذاشته را برای تجلیل دچار بالا رفتن از پله‌های سن نکردند و لوح و گل و تکریم و تعظیم را آوردند پیش پای مادران و خانم معصومیِ مدیرکل چنان با شوق و گرمی و محبت مقابل مادران خم می‌شد که یقین دارم اگر منعِ کرونا نبود، تک به تکِ مادران را در آغوش می‌گرفت و می‌فشرد و با سابقه‌ای که از او در ذهن دارم، یقین دارم که اجزا و اجرای برنامه را تک به تک و یک به یک به دقت از نظر گذرانده و از سازه‌ی پشتِ سِنِ بدیعی که طراحی و نصب شده بود تا تئاتر و لیست میهمانان و نحوه برگزاری را به شخصه مدیریت کرده است. خدایش سپاس گوید.

⭕️بعد از جلسه، بازار امضای درضیه گرم شد و تجدید دیدارها. هادی‌مان هم با آن حال ناخوشش آمده بود و چقدر دلم خواست می‌توانست بیش‌تر بماند و کسالت امانش نداد و رفت و یکی دو خانم جلو آمدند برای سلام و احوال‌پرسی و گفتنِ این‌که در خلال سال‌های ۵۹ و ۶۰ دانش‌آموز کلاسی بودند که مادرم معلم آن کلاس بود سراغ مادرم را گرفتند و شماره‌اش را و شنیدند که به جهت نامساعد بودن هوا و خطر لغزندگی و کهولت سن، مادرم عذر حضور خواستند و مدیرکل امور بانوان استانداری به نشانه ذوقی که از تورق کتاب کرده بود، جلو آمد و گفت سال‌ها دغدغه نوشتن از شهدا داشته و هم سن و سالیم و گفتمش که برای نوشتن پیر نشده و برغم گرفتاری‌هائی که یک مدیر در سطح او دارد، می‌تواند برای دلش وقت بگذراد و بنویسد و برای او و دولت متبوعش دعا کردم که امیدهامان ناامید نشود الاهی.

⭕️بعد جلسه به دعوت هادی درستی مدیر کتابخانه‌های عمومی خوی، یک سر رفتیم زیرزمین عمارت به بازدید مخزن پر و پیمانی که بود و با پرسپکتیو کتاب‌ها و قفسه‌ها، از رامین و حامد عکس گرفتم به یادگار و بعد از تجدید دیداری که با علی اطهری‌فر که چند سالی‌ست انتقالی گرفته به مرکز استان و کارمند همین نهاد است و تشکر و خداحافظی از خانم مدیرکل، هادی و رامین و حامد مرا تا ورودی ساختمان پخشِ سیمای استان آوردند و برف چنان می‌بارید که یاد سال‌های کودکی نو شد و میهمان برنامه زنده #اولدوزِ #شبکه استانی بودم به جهت روز تکریم مقام مادران و همسران شهدا و معرفی کتاب مادر شهید شرفخانلو و بعد برنامه آمدند دنبالم و برف هم‌چنان بود و شب چنان سرد و برفی و لغزنده که به جای جاده، سمت مهمانسرای اداره کل کتابخانه‌های عمومی شدیم در زیرزمین عمارت کتابخانه عمومی شهید باهنر در خیابان امام. بنائی که از ۱۳۲۴ سرپاست و ۵۰ سال بعد در ۱۳۷۴ تجدید بنا شده و آن هم از عمر شبی بود… .
⭕️صبح، تا خستگانِ خواب ندیده‎ی به خرناسه خوابیده را بیدار کنم و تا برف و بوران را پشت سر گذاشته و به خوی برسیم، یک ساعت مانده به اذان ظهر شد. روز نو آغاز شده بود و من شُکر می‌کردم که «بعد از سال‌ها، دوباره میهمان جلسه‌ای غیرتکراری شدم که به احسن وجه، شهادت را گرامی داشت و کام میهمانان را به چشیدنِ شیرینی طعم تکریم مقام شهیدان به فیض کامل رساند.»

والحمدلله رب العالمین.
Forwarded from یاردانقلی
⭕️«#تلخندی_رندانه» در مواجهه افراد مختلف با سرنوشت محتومی به نام«#مرگ»
⭕️یادداشتی کوتاه بر کتاب «#قصه_قبرستون»
⭕️نوشته #حسین_شرفخانلو
@yardangoli
⭕️از حسین شرفخانلو چندکتاب و دهها مقاله و یادداشت خوانده بودم و بی اغراق بگویم که شیفته سبک و سیاق نویسندگی اش شده بودم و چند خاطره از یادداشت هایش در مورد مرگ و مواجهه افراد مختلف با آن را در فضای مجازی با اشتیاق به خورد مغز و دلم داده بودم و قول گرفته بودم که وقتی کتاب چاپ شد حمتا برایم بیاورد و ...
⭕️که آورد و به عادت معهود کتاب را بدست گرفتم تا تورقی کنم و اگر به دلم نشست تا ته، لاجرعه سر بکشم و اگر نه، خوانده و ناخوانده عطایش را به لقایش ببخشم و ...
⭕️همان شب در خانه شروع به خواندن کردم و نشان به همان نشان که نه اخبار تلویزبون را دیدم و شنیدم و نه سریال هایش را و نزدیک 2 نصف شب بودکه عیال غرید: مثل اینکه امشب بنای خوابیدن نداری؟! چراغ روشن بچه ها را اذیت می کند و نمی توانند بخوابند...
⭕️فضای مجازی است و محدودیت هایش برای چیدن کلمات و اینکه همه گفته هایت را طوری جمع و جور کنی که در یک پست بگنجد و به همین خاطر بجای اطاله کلام به چند مختصری قناعت می کنم تا یادداشت کامل بماند برای بعد...
⭕️1-مرگ واقعیتی انکار ناپذیر و محتوم است اما برخی از این مرگ برای خود تجارت می سازند و کسب وکار درست می کنند و انگار با مرگ دیگران است که جیب حضرات پر می شود وچه بامبول هایی سوار هم می کنند تا از مرگ دیگران برای جیب خود کیسه بدوزند و من چقدر خوشحالم که سازمان آرامستانها در اختیار شهرداری هاست و به بخش خصوصی واگذار نشده و سروکله زمین خواران در آنجا هنوز رویت نگردیده والا در آن صورت اگر قبری و گوری تهیه می کردیم برای روز مبادا و مرگ یکی از عزیزانمان، موقع دفن آن عزیز با قولنامه می رفتیم گورستان و متوجه می شدیم که زمین خوار آن گور را به چند نفر فروخته و دررفته و باید نعش عزیز خود را رها می کردیم و در دادگاهها ویلان می شدیم تا تکلیف خانه آخرت عزیزمان مشخص شود!
⭕️2-تلخد و یا تلخینه و یا همان طنز تلخ قلم حسین آنجا بیشتر به دل می نشست که می دیدم عده ای حتی از مرگ عزیزانشان هم می خواهند برای خود نام و شهرتی بهم بزنند و به قول معروف لاکچری بازی حتی با نعش و گور عزیزان!!!
⭕️3-بخشی هم اختصاص داشت به آنها که با مرگ عزیز خود گویی تکه ای از روح و روان خود رادفن میکنند که هم دردناک بود و هم شیرین چرا که می دیدی هنوز عاطفه و احساس در بیشتر مردم نمرده است!
⭕️4-همیشه از این رنج می بردم و می برم که نوشته های بسیاری از صاحب قلمان ما مشخصه و یا شناسنامه خاصی ندارند و امضای نویسنده فقط در زیر نوشته معلوم است و در لابلای جمله ها و پاراگراف ها هیچ نشانی از نویسنده نیست و انگار همه به یک سبک می نویسند و بیشتر شبیه انشاهای دانش آموزی اما نثر حسین در جابجا و جمله هایش خاص خود اوست و هر روز بهتر می شود و اکنون هر چند به پختگی کامل رسیده اما هنوز جا دارد که نثر خود را بیشتر قوی تر نماید و خوشحالم از اینکه در بین نویسندگان شهرو دیارم تنی چند هستند که رنگ و بوی قلمشان خاص خودشان است. و بیشترین تسلط را به زبانی که می نویسند، دارند!
⭕️5-اگر من جای حسین بودم( که نیستم) بخش مرگ های کرونایی را در کتابی جداگانه و مستقل می آوردیم چرا که کرونا بخشی از تاریخمان شده است و در آینده مقالات و خاطرات و داستانها و رمانهای زیادی نوشته خواهدشد و این نوشته های حسین می تواند یکی از کتایهای مرجع در این رابطه باشد.
⭕️6- اکثر خاطرات نوشته شده در کتاب تمام ویژگی های تبدیل شدن به داستان کوتاه را دارند و چه کسی بهتر از خودحسین که دست بکار شود و خاطرات نانوشته و نیامده در کتاب را بصورت داستان کوتاه دربیاورد که قدرت و خلاقیتش را دارد و داستانهای جالب و ماندگار خواهندشد.
⭕️7-... و کلام آخر اینکه خوشحالم از اینکه این کتاب به دستم رسید و مطالب آن را لاجرعه سرکشیدم و بسیار گوارا یافتم.
https://www.group-telegram.com/yardangoli/6245
💢پ؛ مثل مادر!💢
سه‌شنبه ۲۶بهمن ۱۴۰۰

⭕️مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو #شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکی‌شان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آن‌روز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائی‌مان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان.

⭕️یا که جنگ مجال بدهد و مثلا به قاعده یک هفته ده روز امان داشته باشی از کارِ جنگ و مرخصی بگیری از آقا مهدی و بیائی خانه و از نمی‌دانم کدام دوستت یک دوربین عکاسی قرض کنی و سر راهت که داری می‌آئی بروی از عکاسی مهتاب یک حلقه فیلم ۲۴ تائی بگیری و بیاوری تا به قدر یک حلقه، عکس بگیرید از هم و باهم و بعدش مرا بدهد بغل تو که چندتای آخرِ حلقه را عکس دوتائیِ پدر و پسری بگیرد ازمان که اقلا یکیش درست و درمان افتاده باشد و لابد بعدش که تو برگشتی جبهه بدهد آن عکس را بزرگ کنند و قابش کند و بگذاردش بالای طاقچه کنار جانماز و قرآن و آینه.

⭕️لابد پیش خودش خیال داشت نوبت واکسن ۶ ماهگی پسرش –پسرت- که رسید، تو با آن کلاه کشی سبز یشمی از در می‌آئی تو و می‌گوئی پاشو برویم #واکسن بچه را بزنیم و بعدش لابد می‌رفتید – می‌رفتیم- ناهارخوری بازار و بعدش از راسته خرازی‌ها، خنزر پنزر می‌خریدید برای من و تا غروب یا تا هروقت که کهنه‌ی بچه خیس نشده بود، اصلا تا هروقت که تو وقت داشتی می‌چرخیدید و شب وقتی خسته و کوفته می‌رسیدید خانه و تو باید برمی‌گشتی سپاه، از پشت سر صدایت می‌کرد که «علی امشب را زودتر برگرد. شاید بچه تب کند... .» و لابد برای آن شب، دمپختک درست می‌کرد… .

⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی. در اوج‌ترین سال جوانی و سرزندگی و امید و آرزوی یک زن که شوهرش را به قدر دنیا دوست داشت.

⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی و او قرار شد که بعد از آن‌، پدر باشد و پدر بماند. که بلد شود مهرِ مادرانه‌اش با حریمِ جدیتِ پدری قاطی شود و قاطی نشود.

و کسی از او نپرسید که بلدی یا نه؟ که می‌توانی یا نه؟ که می‌شود یا نه؟

و مادرم حالا نزدیک چهل سال است که پدرست؛ درست از همان بهارِ بی‌بازگشت که آمد و تو را با خودش برد. خیلی بیشتر و بهتر از خیلی پدرها که نرفتند و شهید نشدند… .

⭕️امروز همه عکس پدرِ زنده و مرده و شهیدشان را گذاشتند در این‌جا و آن‌جای مجازی و شعر و درود و حسرت و ادب و احترام خرجِ زنده و مرده و شهیدِ پدرشان کردند و من امروز می‌باید اول از تو، قبل‌تر از سنگ سفید مزار تو، دست مادری را ببوسم که ۳۹ سال است پدرست.

#خانواده_شهید #شهید_علی_شرفخانلو #شهیدانه_زیستن #مادرم
@SARIR209_COM
💢از شمار اسم‌ها یک تن کم؛ وز شمار عموها، هزاران بیش💢
جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰

⭕️از تلفن‌خانه مخابرات نزدیک چهارراه مارالان، یکی دو ساعت بعد از افطار، شبی حوالی آبان و آذر ۱۳۸۰ بود که اولین بار با او تماس گرفتم. آن سال‌ها نه موبایل مثل الان فراوان و در دسترس بود و نه حتی خطوط ثابت تلفن را در هر خانه‌ای می‌شد یافت. ولو این‌که خانه‌اش خانه‌ی دانشجوئی باشد و ساکنانش مثل نان شب به تلفن راه دور نیاز مبرم داشته باشند.

⭕️یکی از فامیل‌های نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک از کار بیکار شده بود و بعد از آن‌که به هر دری زده بود و نتیجه نگرفته بود، فکری شده بود که بیاید مرا واسطه کند که برویم پیشش و از او توصیه‌نامه بگیریم که یا برگردد سر شغل پیمانکاریش در دانشگاه تبریز یا سر هر شغل دیگری که او کرم می‌کرد. و من که تا آن‌روز او را فقط در تلویزیون و هر از گاهی در روزنامه‌ها دیده بودم، بعد از پرس و جو، شماره‌اش را یافته بودم که زنگ بزنم و خودم را معرفی کنم و از او وقت ملاقات بگیرم که با آن فامیلِ نه دورِ نه نزدیک برویم پیشش برای التماس دعا. و آن شب که افطار کردم، گذاشتم ساعتی بگذرد و حساب کردم غروب تهران زودتر از تبریز و افطارشان طبیعتا زودترست و حالا لابد خستگی آقای نماینده در رفته و لذا رفتم که از تلفن‌خانه نزدیک زیرگذر مارالان زنگ بزنم به او و شرح ماوقع کنم.

⭕️و راستش هم این بود که فکر می‌کردم آدمی در قواره‌ی او که در صدر مجلس شورای اسلامی، ور دست مهدی کروبی می‌نشیند، به این زودی و راحتی تلفنش را جواب ندهد و یا این‌که تلفنش را کسی دیگر جواب می‌دهد که البته به ۳۰ ثانیه نکشید که هر دوی این گزاره‌ها غلط از آب درآمدند. صدائی خش‌دار که کلمات را شمرده و درست ادا می‌کردند بعد از بوق چهارم یا پنجم بود که به جای «الو» گفت «سلام علیکم» و وقتی پرسیدم «آقای دکتر جبارزاده» به روئی خوش جواب داد «بله!» و همه تصور من از سختیِ ارتباط با یک رجل سیاسی را در همان دم اول از بین برد. خصوصا وقتی که فهمید من پسر یکی از دوستان دوره جنگش هستم. و به نحو واضحی معلوم کرد که گل از گلش شکفته است.

قرار گذاشتیم و گفت آخر هفته‌ها می‌آید تبریز و دفترش در ششگِلان نزدیک بیمارستان نیکوکاری در یکی از اتاق‌های طبقه همکف «اتاق بازرگانی تبریز» است و منتظرست بروم دیدنش.

آخر هفته رسید و با آن قوم و خویشِ نه دورِ نه نزدیک رفتیم دفتر آقای نماینده و او کارش را به آقای نماینده مجلس گفت و بعدش رفت بیرون و من ماندم و حاج اسماعیل و کلی حرف که نه ربطی به نمایندگی داشت و نه به سیاست و نه به مجلس ششم و حواشیِ آن.

⭕️ #دکتر_اسماعیل_جبارزاده، رفیق و هم‌رزم پدرم بود. و همشهری‌ش. رفاقت‌شان مال قبل از انقلاب بود و بعد از انقلاب، باهم #سپاه #خوی را راه انداخته‌اند و باهم رفته‌اند لشکر عاشورا کمک آقا مهدی باکری و یکی‌شان شده مسئول تدارکات و یکی‌شان مسئول بهداری. و به طرز عجیبی هرجا که بوده‌اند باهم بوده‌اند الا در سفر حجی که سال ۶۰ جایزه دوتاشان شد و نصیب حاج اسماعیل. کسی که تا نیم ساعت قبل از شهادت پدرم همراهش بوده و اول کسی که بعد از شهادت آمده بالای سر او و کارهای انتقال پیکر را با قطار به خوی انجام داده است.

بطرز بسیار دقیق و با شرح کامل جزئیات در مورد پدرم حرف می‌زد. پرسید به جز عکس، چه از پدرت دیده‌ای و منظورش فیلم بود و گفت «آیا علی شرفخانلو را به طور متحرک دیده‌ای و آیا نوار صدائی از او داری؟» که نداشتم که به رویم نیاوردم چقدر سخت بود این جوابِ به نفی دادن برای من… .

⭕️رفاقت دور و درازی باهم در خوی و مسجد حاج‌بابا و نگهبانی‌های شبانه در پشت بام بازار داشتند و همه‌ی این‌ها و حتا اجزای صورت و نحوه خندیدن و جَعدِ موهای خرمائی پدرم را به نحو شگفت‌انگیزی برایم شرح داد. و بعید بود از سیاستمداری مثل او که اشک را چاشنی حرفش کند و او ابائی نداشت از این چاشنیِ مدامی که با کلمات قرص و محکمش قاطی شده بود و دستِ آخر گفت «قول می‌دهد آلبوم‌هایش را بگردد و اگر عکس مشترکی داشت برایم بفرستد.»

⭕️آدرس مغازه نجاری و تخته‌بری پدربزرگم را که گیرنده‌ی همه بسته‌ها و مجله‌ها و کتاب‌هایم بودند را دادم و خداحافظی و کم از یکی دو هفته‌ی بعد بود که در پاکتی که نشان هیئت رئیسه مجلس رویش چاپ شده بود، کاغذی برایم فرستاد و عکسی از مراسم استقبال پاسداران سپاه خوی بود از او وقتی از حج برگشته بود و درست ایستاده بود کنار پدرم و شرح عکس را نوشته بود و امیدوارِ دیدار مجدد بود.

و هی دیدارمان تجدید شد و هربار در مجلسی که عموما برای شهدا بود و خدا را شکر، سیاست هیچ‌وقت قاطی رابطه‌ی برادرزاده-عموئی که بین من و او بود نشد.
⭕️سال سخت ۸۸ زنگ زدم به‌ش که یک‌روز را معلوم کند برای انجام مصاحبه در فقره پدرم. آبان بود که رفتم به دیدنش و حساب ترافیک تهران را نداشتم و دیر کرده بودم آن‌قدر که از تاکسی پیاده شدم و سوار ترک موتوری که زودتر برساندم جلوی محل قرارمان در ستارخان. دیر کرده بودم و او مدام زنگ زده بود و روی موتور، نشنیده بودم زنگ‌های مکررش را.

از آدمی به قواره او بعید بود به زبان بیاورد که «نگرانت شدم! و چندین و چند بار دگمه مونیتور آیفون را زدم که بیرون را ببینم. بس‌که دلواپست بودم که نکند در شهر غریب اتفاقی برایت افتاده باشد… .» قریب به سه ساعت حرف زدیم و او هیچ مقاومتی در برابر اشک‌هایش نداشت. و حرف‌هائی شنیدم که غیر او کسی شاهد و راوی‌شان نبود.

او آن‌شب و بعدها، بی‌آنکه بخواهد و عمدی داشته باشد، بارها و بارها ثابت کرد که عمو هست و بدون این‌که ملاحظه اسباب سیاست را بکند، بارها و بارها به تاکید می‌گفت که «پاسدار هستم!» و منی که حسین باشم، کاری به حواشی سیاست و بده بستان‌هایش نداشتم و ندارم و تا به امروز و شاید تا به آخر عمرم، سر از حب و بغض‌های عالم سیاست در نیاورم. من راوی صحنه‌هائی هستم که دیده‌ام. سیاست، مفتِ چنگِ اهلش!

⭕️الغرض، او را آخرین بار وقتی استاندار تبریز بود دیدم. روزی‌که چند ماه بعد از انتشار کتاب #شبیه_خودش رفته بودم وادی رحمت و پرسان پرسان قبر #شهید_حامد_جوانی را یافته بودم و دم گرفته بودم و پرده‌ی ضخیمی از اشک بین من و حامد بود.

برای مراسم نمی‌دانم چه، با سردار سپاه عاشورا و چند نفر دیگر آمده بودند قطعه شهدا. من در حال خودم بودم و متوجه خدم و حشمی که آن دور و بر بودند نبودم و او از دور مرا که دید، کج کرد سمت من و تا به چند قدمی‌ام برسد، متوجه‌شان نبودم و آمد و دیدار تازه شد و خوش و بشی کرد و عکسی گرفتیم و مرا به سردار معرفی کرد «علی رو که یادته! این پسرِ اون علی شرفخانلوی تدارکات لشکره…» و رفت… .



⭕️از صاحبان ۱۴ روایتی که در کتاب پدرم اسم‌شان هست، ۳ نفرشان رو به رحمت خدا کرده بودند که با حاج اسماعیل شدند ۴ تا. خبرش را وقتی داشتم از #فرودگاه به خوی برمی‌گشتم شنیدم. شب جمعه بود و گفتم لابد دوستان مجاهد و رزمنده‌اش خبر را زودتر از من شنیده‌اند و الان آمده‌اند پیشوازش. خدا او را به ایام جنگ و جهادش ببخشد و حسابش را در دفتر مجاهدان منظور کند. آمین.
@SARIR209_COM
رونمایی و جشن امضاء کتاب:
#قصه_قبرستون «روایت مواجه مردم خوی با #مرگ» نوشته ی #حسین_شرفخانلو

برگزارکنندگان:
#اداره_کتابخانه_های_عمومی_شهرستان_خوی
رسانه اینترنتی #سیزین_تی_وی
ماهنامه #ندای_قلم
با حضور:
#مهدی_رمضانی سرپرست #نهاد_کتابخانه_های_عمومی_کشور
#مهدی_قزلی مدیر انتشارات #جام_جم
دکتر #احسان_رضائی نویسنده و روزنامه نگار
#اسماعیل_لطفی کارشناس مجری

زمان: چهارشنبه ۱۱ اسفندماه سال 1400 ساعت ۱۶

مکان: تخته پل(تاختا کورپو)، باغ طوبی
#کتابخانه_عمومی_طوبی شهرستان #خوی
غرفه ی فروش کتاب در محل کتابخانه طوبی برپا خواهد شد.

@nedayeghalammonthly
💢رخ‌نمای اولادِ کاغذیِ ششم💢
چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰

⭕️بگذارید همین اولِ کار اعتراف کنم که از یک جائی به بعد، نوشتن می‌شود بخشی از نیاز آدم. یعنی که اگر ننویسد – حالا هر نوشتنی در هر فقره‌ای- امورش نمی‌گذرد و مَن، بعد از آن‌روزی که آمدم این‌جا و شدم مسئول رتق و فتق امور اموات مسلمین، فراغت بیشتری برای فکر کردن و دیدن و نوشتن داشتم و هی از آن‌چه بر قبرستان شهر و در قبرستان شهر می‌گذشت، یادداشت برمی‌داشتم و هی دنبال فراغتی که این‌ یادداشت‌ها را به متن تبدیل کنم و اگر نمی‌آمد #کرونا و اگر مناسبات روزمره‌ی آدم‌ها به هم نمی‌ریخت و اگر نظم نوین ِجهانِ بعد از کرونا یک‌هو بر سرمان نباریده بود، شاید هنوز آن تیترهای با عجله نوشته شده روی یک ورِ کاغذِ باطله! توی پاکتی که رویش نوشته بودم “فیش‌های مزار” مانده بودند و شاید هرگز کارِ قبرستون به قصه نمی‌کشید.

⭕️غرض این‌که کرونا ناگهان آمد و نوشتن از مرگ و قبر و قبرستان را ناگهان برایم جدی‌تر کرد و یک‌روز که با طیاره‌ی مستقیمِ #خوی به تهران، مسافر پایتخت بودم به واسطه معرفی دوستی عزیز، سر از میدان حسن‌آباد و انتشارات امیرکبیر درآوردم و با مهران عباسی که آن‌روزها کاره‌ای بود در آن‌جا، نشستیم به نوشیدن چای و گفتن از قبرستان و بی‌آنکه بدانم نفر سومی که به جمع‌مان پیوست، مدیر بزرگ‌ترین انتشارات کشور، امیرکبیرست باب شوخی را گستردم و ساعتی گپ و گفت‌مان به ترسیم خطوط قصه کشید و حاصل این‌که کم از سه ماه بعد، کار را شسته و رُفته ایمیل کردم به معاونت محتوای انتشارات. و بماند که نویسنده چه خون ِدلی می‌خورد تا کتابش کتاب شود و مَخلص این‌که زمستان ۹۹ تا دیِ امسال دندانم روی جگر بود و چشمم به انتظار که کِی جلدِ کتابم آماده شود و کِی کتاب جلد شود و… بالاخره شد.

⭕️برای #قصه_قبرستون که ششمین طفلِ نوپای من از دسته کتاب و کاغذست و حالا چهل پنجاه روز از تولدش گذشته، عصر امروز چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ راس ساعت ۴ در “تاختا کورپی، باغ طوبی، طبقه فوقانی کتابخانه عمومی طوبی” با حضور مهدی قزلّی و احسان رضائی و حامد خسروشاهی و جمعی از دوستان و علاقمندان ادب و فرهنگ و مطالعه، آئینی گرفته‌ایم که دور هم جمع شویم و او را بخوانیم و کتاب را به تقدیم امضا کنم.

⭕️لطف دیدار دوستان، مزید منت است برای حقیر و زیاده برای من؛ جسارت.

بنده خدا
حسین.
@SARIR209_COM
Forwarded from وادی (سیده فاطمه مطهری)

چند سال قبل، مجله‌ای چاپ میشد به اسم "روایت" که در هر شماره‌‌اش به روایت‌های مختلف درباره یک موضوع می‌پرداخت. شماره‌ی مورد علاقه‌ی من، آنی بود که سراغ پزشکان و بیماران رفته بود و چند روایت از زبان و تجربه‌ی آنها نوشته بود‌. قبلترش کتاب "مورتالیته و جیغ سیاه" را خوانده بودم؛ روایت‌های خانم دکتری از دوران رزیدنتی زنان و قبل‌ترش کتاب "بگو آآآآآ" و روایت‌هایش از مشاغل مختلف.
این سبک مطالب برایم جذاب بود. روایت‌ آدمها از شغل و موقعیت‌هایی که در آن بوده‌اند. انگار زندگی دیگری را زندگی کنم و در موقعیتی قرار بگیرم که هیچ از آن نمی‌دانستم و در آینده نیز به احتمال زیاد نخواهم دانست.

اخیرا کتابی خواندم در همین حال و هوا. یعنی موضوعی که زیاد درباره‌اش نمی‌دانم و احتمال زیاد، نخواهم دانست. کتابی از زبانِ مدیر یک آرامستان. آرامستانی در یکی از شهرهای مرزی؛ خوی. روایت‌هایی از توقعات آدم‌ها از یک مدیرِ شهری؛ روابط و ساخت‌وپاخت‌های کاری؛ سرنوشت فوت‌شدگانِ غیرایرانی و روایت‌هایی از صاحب عزاها و رفتارهای بعضا عجیبشان.
باید بگویم جملاتِ من و هر معرفیِ دیگری که از این کتاب خواندم، نمی‌تواند جذابیت و تحیر قصه‌های کتاب را به خوبی بیان کند. خودتان باید بخوانید و با بعضی روایت‌ها بخندید، با بعضی بغض کنید، با بعضی چشم‌هایتان گرد شود و با بعضی از شدت عصبانیت بخواهید کتابِ بیچاره را به دیوار بکوبید!

قلمِ نویسنده یا همان آقایِ مدیرِ شهری که از قضا سال‌های قبل وبلاگ می‌نوشت جذاب است، یعنی مخاطب را به دنبال خود میکشد و اگر مثل من، نخواهید آن را فقط زمان‌هایی که همسرتان در حال رانندگی است، بلند بخوانید تا او بشنود، خواندنش به‌جای یک ماه، نهایت دو روزه یا به عبارتی شش ساعته تمام میشود. تنها نکته اذیت‌کننده‌ی قلم، جملاتِ طولانی‌اش است که نفسِ مخاطب تا فعل بیاید و بعدش نقطه بنشیند، بند می‌آید. دقیقا شبیه جمله‌ی بالایی.
البته ویراستاری کتاب نیز، اصلا خوب نیست که امیدوارم در چاپ‌های بعدی اصلاح شود.

خلاصه اینکه اگر می‌خواهید چند ساعتی جایِ یک مدیر آرامستان بنشینید، خواندن این کتاب را از دست ندهید.

کتاب "قصه قبرستون" نوشته‌ی حسین شرفخانلو را انتشارات امیرکبیر در سال ۱۴۰۰ به مبلغ هفتاد هزار تومان، منتشر کرده است.

@vaadi_ir
💢علی آباد💢
یک‌شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۰

⭕️روز آخر قرن است. سال و قرن دارند باهم عوض می‌شوند و قضا را امروز مناسبتِ سومی هم دارد برای منی که #حسین_شرفخانلو باشم ۳۹ ساله از #خوی!

چند سال پیش در چنین روزی بود که خدا یک علی به علی‌های بی‌شماری که اسم‌شان مشتق شده از اسم مولای‌مان آقا مرتضی #علی، اضافه کرد و قضا را آن علیِ متولد روز ملی شدن صنعت نفت، علی ِمن بود.

⭕️و من چقدر ذوق داشتم از این‌که آن‌روز در حینِ هول و ولائی که هر #پدر در لحظات به دنیا آمدن طفلش پشت در سالن تولد نوزادان دارد، وقتی بار اول با آن موجودِ تازه از راحتیِ شکم #مادر به سختیِ دنیا افتاده، مواجه شدم و در آن هیر و ویر از پرستاری که “نو” زاد را در هزار لای پتو پیچیده و روی تخت مخصوص نوزادان داشت می‌برد بخش، به انعامِ یک تراول پنجاهی که #چشم_روشنی دیدار اول است، بخواهم که پا نگه دارد تا با بخشی از “جانم” رخ در رخ شوم و نفس به نفسش نزدیک کنم و بعد از آن‌که او را خوب بوئیدم، همان‌جا سرِ پا، اذان و اقامه بگویم در گوش او و اسمش را، علی را، اسم اول و آخرِ عالم را در گوشش صدا بزنم… . که او هم به شمارِ بی‌شمارِ علی‌های عالم بپیوندد.

⭕️در همه‌ی این سال‌ها که علی در چشم و دل و جان و بَرَم بوده، هربار که اسمش را می‌برم، هربار که اسمش را می‌برند، بُهتِ بزرگیِ صاحب اسمش برایم تکرار شده و هربار خوشیِ پدرِ علی بودن خزیده زیرِ پوستم. و چقدر کیفور شده‌ام هرباری که در #عراق و #حجاز و #شام وقتی عربی دشداشه‌پوش اسمم را پرسیده، به فخر بگویم؛ #ابوعلی!

که حساب کار دستِ محب و غیر محب علی بیاید که کار دنیای من، حساب و کتاب دارد و ما اسم بچه‌هامان را به محبت علی، علی می‌گذاریم؛ هرچند تا که باشند.

⭕️الغرض، امروزی که سالگرد تولد شمسی علیِ ماست، برای من به غیر از اضطرابِ شیرینِ همیشگی و هرساله‌ی ثانیه‌های آخر سالِ کهنه و هیجان ورود به سال و قرن جدید، یاد آن ثانیه‌ی مبارکی که او به دنیای من آمد و شیرینی آن لحظه‌ی بی‌تکرار، حالم را خوب‌تر می‌کند.

⭕️و دعا می‌کنم خدا به حق محمد و آل محمد –که درودش نثار ایشان باد-، هی هر ثانیه به عددِ علی‌های عالم علاوه کند. آمین!
و دعا کنید برای عاقبت به خیریِ علیِ من و همه‌ی علی‌های عالَم.

دنیا اگر رنگ آبادی می‌خواهد؛ باید که #علی_آباد شود. زیاده جسارت است.
@SARIR209_COM
💢تولد داریم…💢
دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۱

⭕️دیروز و پریروز این‌جا باد و طوفان بود. انگار که می‌خواست همه‌ی گرد و غبارِ عالم را بیاورد الک کند روی سر مردم شهر و روی خطوط عمیق نسخ و نستعلیق مزار تو.

⭕️گَرد روی چیزی بنشیند یعنی که خیلی وقت است کسی دست به‌ش نزده و برای من که هیچ‌بار سنگ مزارِ همیشه تمیزِ تو را نشُسته‌ام و غبارِ اندکِ روی مزارت همیشه برای من تبرک بوده و مژگانم جاروبِ غبار سنگ مزار توست، دیدن رد کلفت غبار روی خطوط سنگ نوشته‌های مزار تو، قلقلکم داد که عکسش را بگیرم و جائی برای خودم نگهش دارم.

⭕️اگر سن و سال را با عدد حساب کنند و اگر از سن و سال آدم‌ها، فقط آن روز و ماه و سال‌هائی را حساب کنند که حال طرف خوش بوده، امروز دقیقا ۳۹ ساله شده‌ای. سی و نه سال حالِ خوشِ خالص! بماند که در آن ۲۴ سالی که در دنیا بودی هم، کم روز خوش نداشتی و آمارت را دارم این‌جا هم که بودی حسابی برای خودت خوش می‌گذرانده‌ای و البته که خوشی دنیا کجا و خوشیِ بهشت کجا؟!

۲۲ فروردین سال و قرن نو که آمد، تو را ۳۹ ساله کرد. یعنی که قریب به چهل سال است چشم به بهشت گشوده‌ای و راضی‌ای از رضوان خدا. نوش جانت.

⭕️فقط آمدم وسط جشن تولدت این را بگویم و بروم یک گوشه کیکم را بخورم؛ «آن بالا بالاها، وسط دل خوشی‌های شبانه روزیِ دائمی‌تان، حین تماشای محبوب، حواست به کسی که در زمین جا گداشته‌ای و دلش به مهر تو بند است باشد. بی‌تو، سخت نه! تلخ نه! اصلا؛ نمی‌گذرد. باش مثل همیشه. مثل همیشه‌ی این سال‌ها که از آن بالا بالاها حواست به این‌جا بوده. همین.»

⭕️عید شهادتت مبارک.⭕️


#سالگرد_شهادت #شهید_علی_شرفخانلو #شهیدانه

@SARIR209_COM
💢ثبت با دو سال تاخیر💢
چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۱

⭕️روایت چیزی یعنی نقطه‌ی پایان گذاشتن به یک رویداد و یعنی که واقعه‌ای شروع شد و خاتمه یافت و حالا نوبت روایتش رسیده و یعنی که آردها بیخته و الک‌ها آویخته‌اند و فعل‌ها از مضارع و مستقبل به ماضی و ماضی استمراری و ماضی بعید تبدیل شده‌اند.

#قصه_قبرستون و فصل اولش که روایت حماسه‌های بی‌نظیریست به اسم “جریان جابر”، مثل خود جابر، استثنای شگرفی‌ست برای پاراگراف بالا. یعنی که این آدم اگر تمام شود هم دامنه‌ی کارها و دو دوزه بازی‌ها و کلاه برداری و کلاه گذاری‌هایش هیهات که به این زودی‌ها تمام شوند. و باید سال‌ها بیایند و بروند بلکه‌م گوشه‌های نادیده‌ی حقه و کلک‌های این آدم عیان شوند.

⭕️الغرض، روزی در روزهای فروردینیِ ماهِ مبارک جاریه نشسته بودیم سر در گریبان خویش مشغول رتق و فتق امورات اموات مسلمین که کسی از اداره تامین اجتماعی زنگ زد به گرفتن آمار جناب جابر و از آن‌جا که یک قلم از شگردهای جابر این است که با خط ناشناس زنگ می‌زند و بد و بیراه می‌گوید پشت سر خودش تا طرف را تخلیه کند، صاحب تماس را راستی آزمائی کردم و سابقه تامین اجتماعی و بیمه‌ایم را پرسیدم و چون جوابش درست بود نتیجه گرفتم که به سیستم سوابق دسترسی دارد و لذا راست می‌گوید که کارمند تامین اجتماعی‌ست و بعد آن‌که سوالم را جواب داد، ورق دیگری از دوز و کلک‌های جابر را که به عقل جن و پری و شیطان و انسان هم نمی‌رسد رو کرد.

گفت مادر این آدم، پائیز دو سال پیش به رحمت خدا رفته و جابر نبرده سجلی #مادر را باطل کند و مرده با این‌که مرده ولی زنده به حساب می‌آید و همچنان ماه به ماه مستمری تامین اجتماعی به حسابش واریز می‌شود و حساب را رصد کرده‌اند و معلوم شده ماه به ماه کارت خالی می‌شده‌ و یک شیرِ پاک خورده‌ای رفته و جریان را به تامین اجتماعی لو داده و مامور فرستاده‌اند گورستان روستای محل زندگی و مرگ مادر جابر و گور را یافته و عکس از آن گرفته‌اند با تاریخ درج شده روی سنگ قبر و نوشته‌اند به این‌جا و آن‌جا که آی این آدم کم از دو سال است ریق رحمت را سر کشیده و بیائید کد ملیش را باطل کنید و بعد، شکایت دوم‌شان این بوده که مستمری‌های ماه به ماه و عیدی‌های این دو ساله و کل عایدات و مزایا را باید برگردانی و چون گردن جابر کلفت‌تر از این حرف‌هاست که بیاورد با زبان خوش پول صندوق بازنشتگان را پس بدهد، زنگ زده بودند به من که از صورت حساب ماهیانه‌اش چیزی کم کنم و عدد طلبی که از او دارند، مگر به این سیاق تسویه شود.

گفتم که هرگونه کسر از صورت وضعیت پیمانکار منوط به دستور قضائی است و کارشناس مربوطه رفت که کشکش را بسابد و یکی دو سال بدود در لابلای چم و خم کاغذبازی‌های و اخطارها و فلان‌ها و بیسارها که مگر حق بیت‌المال المسلیمن ایفا شود.

⭕️تلفن را که قطع کرد، از امور متوفیات‌مان آمار گرفتم و یادم آمد مادر این اعجوبه همان وقت‌ها در ارومیه به رحمت خدا رفت و صاف از ارومیه رفت به روستایشان و وارد چرخه سیستم ما نشد و از ما خدمات نگرفت که سجلیش را بگیریم و بفرستیم باطل شود. از همکاران ارومیه هم که پرسیدم، دستخطی درآمد از پوشه متوفای مذکور که جابر تعهد داده که چون پیمانکار سازمان خوی است، مرده و سجلی و جواز دفنش را صاف بیاورد این‌جا برای تغسیل و تکفین و معلوم شد که متوفا را نه در ارومیه و نه در خوی که در حیاط منزل‌شان شسته و کفن کرده‌اند و از اولش هم قصد ابطال سجلی و قطع کردن مستمری ماهیانه را نداشته‌اند.

⭕️هم‌چنان انگشت حیرتم را گاز گرفته بودم که سر و کله‌اش پیدا شد. کاغذی آورده بود برای امضا و بعد از آن‌که ادا و اطوار قبل و بعدِ گرفتنِ امضا را درآورد و عقب عقب داشت به قهقرا بیرون می‌رفت گفتم «با تامین اجتماعی سر شاخ نشو. برمی‌دارند یک خط کاغذ می‌نویسند و سیبیلت دود داده می‌شود!»

برای اولین بار در تاریخ به تته پته افتاد. فهمید جریان پیش من هم لو رفته است. انکار نکرد. گفت «شما که خودت در جریانی…» و چند بار این جمله را تکرار کرد که دروغ بعدی را در ذهنش بسازد. مجالش ندادم که تمرکز کند. پرسیدم «در جریانِ چی؟» گفت «راستش این است که بابای من قبل انقلاب، آن سالی که در کارخانه #فولاد_مبارکه اصفهان امام جماعت بوده و حقوق می‌گرفته، پدرسوخته‌ها بیمه‌اش را رد نکرده‌اند و سر همین ماجرا با کارخانه ذوب آهن گلاویزیم و پرونده شکایت داریم ازشان. برای همین بود که نبردم سجلی مادرم را باطل کنم که کار شکایت‌مان به گیر و گرفت نخورد.»

جوابش به عقل جن هم نمی‌رسید. در کسری از ثانیه از پدری که در عمرش از جلگه #خوی جلوتر نرفته بود و خواندن و نوشتن نمی‌دانست و کارش کشت و زرع بود، امام جماعتی ساخت که اقامه نماز می‌کرد در کارخانه فولاد مبارکه در #اصفهانِ هزار هزار کلیومتر دورتر از خوی. آن‌هم در سال‌هائی که نماز و نمازخانه و نماز خواندن به جز مساجد معدود داخل شهری جائی باب نبود.
⭕️بیرون که رفت، از بچه‌های ثبت احوال استعلام گرفتم. همین سه روز پیش برده بود اسناد سجلی مادرش را برای ثبت واقعه فوت. قانون برای اعلام فوت، ده روز مهلت معین کرده و متخلفین باید به مراجع قضائی معرفی شده، دچار داغ و درفش شوند و ده روزِ جابر حالا شده بود قریب به ششصد روز. جالب این‌که دست‌های ناپیدای آن هزاردستان، خیلی شیک و مجلسی واقعه را ثبت کرده بودند بی‌آنکه متخلف را به مرجع قضائی معرفی کنند تا به سزای اعمالش برسد!
@SARIR209_COM
💢سی و سومین بهار کتابِ تهران💢
سه‌شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱

⭕️بزرگ‌ترین رویداد فرهنگی کشور که هر سال در روزهای زیبای اردی‌بهشت برگزار می‌شد، به عون الله و مَدَدِه، بعد از دو سال تعلیق زیر سایه‌ی #کرونا، فردا آغاز می‌شود. ۳۳ اُمین نمایشگاه بین‌المللی #کتاب تهران. و بماند که “نمایشگاه” در این دو سالِ سختِ کرونا، به طرز مجازی و الکترونیکی برگزار شد و اهلش بهتر از من می‌دانند که لذتِ پرسه زدن لابلای غرفه‌ها و دیدارِ رخ به رخ با ناشران و نویسندگان و کتابخواران و کتابخوانان، هیچ‌گاه با هیچ ابراز مجازی و الکترونیکی‌ای قابل معاوضه نیست.

⭕️الغرض، در این ده روزِ پیشِ رو، اهالی کتاب از ۴ گوشه‌ی ۳۱ استان کشور قرارست در مصلای تهران دور هم جمع شوند و از یکی دو هفته‌ی قبل دارند قرار و مدارها را باهم می‌گذارند که هم را ببینند و بماند که چه برکت‌ها نهفته است در این دیدارهای هول هولکیِ سرِ پا در ازدحام غرفه‌ها و آدم‌ها و همهمه‌ی بلندگوهای اعلامیه‌خوان.

و این‌که؛ حقیر در این ۵۰ روز که از سال نو گذشته، نصفش را این‌جا و آن‌جا، در سفر داخل و خارج بوده‌ام و تا به این ساعت نمی‌دانم که قرارِ نمایشگاهِ امسال را برسم یا نه! و غرض این‌که به شعف و شادیِ برپائی دیگرباره‌ی نمایشگاه – ولو بی‌حضورِ این بنده‌ی کمینه- یادداشتِ نصفه مانده‌ام از آخرین نمایشگاهِ برگزار شده در اردی‌بهشت ۹۹ را دوباره از نو می‌نویسم. و عجیب است که این روزها مامور شده‌ام به احیای پروژه‌ی مدخل نویسی برای شهدای شهرمان. بخوانید؛

⭕️⭕️لابلای غرفه‌ها، راهم افتاد سمت #نشر_شاهد که ناشر تخصصی فرهنگ ایثار و #شهادت است و چه عنوان و مسئولیت سنگینی! دوستان نشر شاهد، فرهنگنامه‌ی شهدای کشور را به تفکیک استان چاپ کرده بودند و یک ضلع از غرفه‌شان مختص این مجلدات بود. دستم هنوز از خرید کتاب پر نشده بود و می‌شد دمی آن‌جا ایستاد به تورق فرهنگ‌نامه‌ی شهدای کشور که در بیش از ۵۰ جلد چاپ شده بودند.

⭕️گشتم و در جلد دوم اَعلام شهدای آذربایجان‌غربی، بین حرف «شین»، اسم پدرم را یافتم. با اطلاعاتی غلط از تاریخ تولد، شغل خانوادگی، تحصیلات شهید، شغل و مسئولیت پدرم حین شهادت. یعنی به غیر از نام و نام خانوداگی شهیدمان، باقی داده‌ها غلط بودند تقریبا.

⭕️مسئول غرفه را آوردم پای کتاب و زیر و بالای #بنیاد_شهیدِ اسیر در دست کارمندان وظیفه بگیرِ گرفتار روزمرگیِ بی‌انگیزه را مورد عنایت شدید قرار دادم و گفتم «کمتر کسی از یتیمان شهدا برای پدرشان کتاب نوشته‌اند و من یکی از آن کم‌ها هستم که به جای یک کتاب، دو کتاب برای پدرم نوشته‌ام و جالب است که از هر دو کتاب، با اخذ امضا و رسید، نسخه‌ای تحویل بنیادِ شهرستان و حتا استان داده‌ام و جالب‌تر این‌که برای این «فتح‌الفتوح»ی که کرده‌ام، نه یک بار که بارها توسط مدیران کل بنیاد شهید مورد تفقد و تقدیر قرار گرفته‌ام و خاک بر سر بنیادی که کارمند بخش فرهنگیش حال خواندن یک کتاب صد صفحه‌ای را نداشته باشد» و گفتم «در این کتابی که شما چاپ کرده‌ای، در مدخل مربوط به پدر من که قضا را شهید معروفی هم هست، ۴ اشتباه فاحش وجود دارد و اشتباهات دیگر به کنار، کارمند شما جمع و تفریق هم بلد نبوده که بفهمد! کسی که متولد ۱۳۴۲ باشد در سال ۱۳۶۲ بیست سال بیش‌تر نمی‌تواند داشته باشد و چگونه است کسی توانسته در ۲۰ سالگی هم لیسانسش را گرفته باشد و هم ۳ سال معلمی کرده باشد و بعدش بیاید و در سپاه مسئولیت بگیرد؟»

⭕️بنده خدا وا رفت. راه پس و پیش نداشت و اسم پدرم را فی‌المجلس برایش گوگل کردم و گفتم «گوگلِ دست‌سازِ اجنبی، بهتر و بیش‌تر از شما با این دم و دستگاه عریض و طویل، با پدرم آشنائیت دارد.» و گفتم: «البته که شما کارمند هستید و خیلی داخل این معقولات نباید بشوید اما ۵۰ سال دیگر که نه من زنده‌ام و نه ان‌شاءالله شما، سلسله کتاب‌هائی که امروز منتشر شده‌اند، می‌شوند سند تاریخی دست اول از جنگ. با داده‌هائی غلط. و یقین دارم که بعد از این کتابِ چاپ شده، نه کسی می‌نشیند به راستی‌آزمائی اطلاعات مندرج در کتاب و نه اگر این معجزه رخ داد، کسی حالش را دارد فرهنگ‌نامه را با ویرایش نو، از سر منتشر کند؛ کم با تاریخ ور بروید سر جدتان. تقبل الله… .»

و راهم را کشیدم و رفتم تا کمتر حرص بخورم.

@SARIR209_COM
💢مرگ دوباره ریحان چید💢
دوشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۱

⭕️بهمن ۹۸، سخنران جلسه #معرفی_کتاب بودم. آن ماه قرار بود در کتابخانه عمومی پارک رَبَط کتاب #انقلاب_اسلامی در #خوی را معرفی کنم و درباره #تاریخ_شفاهی انقلاب اسلامی حرف بزنم.
او یکی از حضار در جلسه بود و حرف‌مان بعد از نشست گل انداخت و همه رفتند و ایستادیم به حرف زدن؛ آن‌قدر که غروب شد و ساعتی از شب گذشت.
قبلا او را دیده بودم. جوانی خوش بر و رو که جلسات فرهنگی شهر را می‌آمد و یکی دو بار هم سخنران همان جلسات بود و فضایش فضای ادبیات و متون کهن و نقد و نظر ادبی بود. حامد می‌گفت مغازه عطرفروشی دارد و ارشدِ ادبیات فارسی. آدم پُری بود و حرف از جانِ دلش برمی‌خواست.

⭕️در آن غروب منتهی به شبِ بهمن‌ماهیِ سرد، گرمِ حرف و نقد و نظر شدیم و کار کشید به سیاست و اجتماع و از خودش گفت و از زندگی پر از فراز و فرودی که داشته. راستش هم این است که اولش گارد داشت و فکر می‌کرد من هم نسبت به او و فکرهایش گارد داشته باشم. حکایتِ من و او حکایت ِعِنب و اوزوم و انگور مثنویِ مولانا بود و همان گپ خصوصی دو نفره‌ی سر پا، دم پارک بهارانِ رَبَط رفیق‌مان کرد و نزدیکِ هم شدیم. من و او. منِ پاسدارزاده و او که پدرش افسر شاهنشاهی بود. و چه تضادِ معانی‌ای!

⭕️بعدتر بود که فهمیدم گرفتارِ شورش سلولی در بدنش است و حالش هی حالی به حالی می‌شود و تحت درمان است و گاهی درمان جواب می‌دهد و خیلی وقت‌ها نه. چیزی که ما به‌ش #سرطان می‌گوئیم.
مهم اما روحیه‌اش بود. هرگز در این سال‌ها ندیدم که خودش را و قافیه را ببازد. همیشه و هربار هم که حرف بیماری لاعلاج و دردهای بی‌امانش پیش می‌آمد، دروغ چرا؛ من جای او دردم می‌گرفت و خودم را جای او می‌باختم.
او اما قرص و محکم ایستاده بود و مرگ را به نام بخشی از حیات پذیرفته بود و مهیا بود که برود و داشت اما زندگیش را می‌کرد؛ قرص و محکم! جلسات را می‌آمد و کار می‌کرد و تا جائی‌که درد امانش می‌داد، از رویدادی جا نمی‌ماند.

⭕️یک‌روز او را دیدم. اگر اشتباه نکنم در جلسه رونمائی کتاب مهلذان. کشیدم کنار و از تنها نگرانی‌ای که برایش مانده بود گفت. کاری بود که فقط از من برمی‌آمد و حرفی زد که زدنش جرات بزرگی می‌‌خواست. روحش در قاب تکیده‌ی تنش به تنگ آمده بود. او می‎گفت و من جای او لرز بر اندامم افتاده بود. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که خاطرش را از نگرانی‌ای که داشت آسوده کنم. گفت شماره‌ات را می‌دهم به همسرم که در روزِ موعود خبرت کند… .

⭕️او را نوبت آخر در ارومیه دیدم. در حاشیه جلسه‌ای که اداره کل کتابخانه‌های عمومی برای تکریم مادر #شهید_شرفخانلو تدارک دیده بود. حسابی تکیده بود و درد، رنگ از رخش بریده بود. نتوانست تمام جلسه را بماند و من بالای سن بودم که اشاره کرد و اجازه خواست که برود.
بعد از جلسه به‌ش زنگ زدم که تشکر کنم بابت آمدنش. آن روزها بخاطر ادامه درمان و مشقتِ رفت و آمدِ بین خوی تا ارومیه، زندگیش را برده بود آن‌جا و تعارف زد که شب را با حامد و هادی و رامین، میهمانش شویم.

⭕️و رفت تا روز عید فطر. سر ضبط مستندی برای شهید محمد قنبرلو بودم که خانمش زنگ زد. که حال هادی خراب است و نفس‌هایش به شماره افتاده‌اند و دلم هری ریخت.
آن روز و روزهای بعد آمدند و نفس هنوز در جان هادی بود تا بامداد امروز. که خوابش را دیدم و صبحش همسرش دوباره تماس گرفت… .
او قالب عوض کرده بود و رنج زندگی را به حیاتی دیگر تاخت زده بود.
مرگ دوباره ریحان چیده بود… .


#قصه_قبرستون #مرگ #هادی_فروهیده
@SARIR209_COM
💢شات از نمای نزدیک💢
پنج‌شنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱

⭕️جوان بودیم. آن‌قدر که حسابِ این را نداشته باشیم که با پراید اجاره‌ای که معلوم نیست کاربراتور و دلکو و سیم گاز و ترمزش درست کار می‌کند یا نه و با گواهینامه‌هائی که هنوز جوهر امضایشان خشک نشده، نباید زد به دل جاده و نرفت تا مشهد.

اما خب؛ جوان بودیم و جوانی و حساب و کتاب خیلی باهم عجین نیستند. و این شد که ۵ نفری پول‌هایمان را گذاشتیم روی هم و یک پراید داغان مدل عهد بوق اجاره کردیم از قم که برویم مشهد. دهه آخر صفر سال ۱۳۸۲٫ و بماند که سیم ترمزِ نیم‌بندِ پرایدِ داغان چه بازی‌ها با جان ما کرد در راه و چه گذشت بر ما تا قلقِ دلکوی ماشین دست‌مان بیاید و اصلا بفهیمم دلکو چیست و چه ربطی به خاموش و روشن شدن و ریپ زدن ماشین دارد و باری به هر والزاریاتی که بود رسیدیم مشهد.

⭕️بامداد جمعه بود و من پشت رُل و باقی همه خواب و تا پیچیدم خیابان امام رضا و سلام اول را که دادم، سقلمه زدم به مهدی که پاشو رسیدیم، سلام‌ت را بده و بچه‌ها را هم بیدار کن و در خماری کله‌ی سحر، نمی‌دانم چشم کدام‌مان خورد به پارچه نوشته‌ای آویخته‌ای از دیوار مهدیه مشهد که می‌گفت آقای فاطمی‌نیا به مدت ده شب در حسینیه آیت‌الله بهجت منبر می‌روند و چی از این بهتر.

حضرت آقای #فاطمی_نیا را قبل‌تر در جلسات #عید_غدیر مسجد شعبان زیارت کرده بودم و عاشق لحن و لهجه و تسلط عجیبش به محتوای سخنرانی‌هایش بودم و حواسم همیشه به این معطوف بود که در یک جلسه #منبر، چند موضوعِ تو در تو را باز می‌کند و افسار کلام از دستش خارج نمی‌شود و حواسش هست تا همه‌ی پرانتزهائی را که باز کرده را ببندد.

⭕️غرض این‌که یک شب از ده شبِ منبر او در مشهد قسمت‌مان شد و چون جوان بودیم و از هول حلیم افتاده بودیم توی دیگ و مثل الان نبود که آخرین نفرِ وارده و اولین نفرِ خارج شده از جلسات باشیم، نیم ساعت قبل شروع برنامه خودمان را رساندیم حسینه و طبیعی بود که دقیقا پای منبر جا گیرمان بیاید.

آقا را تا آن‌روز آن‌قدر نزدیک ندیده بودم. آن سال‌ها دوربین زینت روسی‌ای داشتم که همه‌ی جاهای مهم با خودم می‌بردمش و طبیعتا منبر آقای فاطمی‌نیا از آن مهمات بود و به رغم گرانی فیلم و سنگینی خرج ظهور و چاپ عکس، دیدار آقا آن‌قدر ذوق داشت که حاضر بودم باقی همه‌ی فیلم ۳۶ تائی روی دوربین را خرج نمای بستن گرفتن از چهره‌ی خاص ایشان کنم.

ساعتی سپری شد و آمدند و به پایشان بلند شدیم و نشستند روی منبر و کسی کاغذی داد دست‌شان و اولین عکس را وقتی گرفتم که خیره به کاغذ نگاه می‌کردند.

منبرشان تمام شد و ذوق من از زیارت‌شان نه. آمدند پائین و نشستند جائی روبروی من، دست به پیشانی به استماع روضه و دست من روی شاتر دوربین، نیم‌خیز شدم به گرفتن مجدد عکس از ایشان و طبیعی بود که در آن خاموشی چراغ‌ها حین روضه، نور شدید و یک‌باره‌ی فلاش اذیت‌شان کند.

⭕️من اما گوشم بدهکار این حرفها نبود و سرم به کار خودم بود که عبا را کشیدند روی صورت‌شان و من هم‌چنان نیم‌خیز و مگر دیگر کِی و کجا، خطیب محبوبم را به این نزدیکی گیر می‌آوردم و بی‌خیالِ روضه، آن‌قدر نیم‌خیز ماندم که برای دعا، دوباره میکروفون به ایشان برگردد و عبا از چهره کنار بزنند و سر بالا کنند و عکس آخر را از ایشان بگیرم و گرفتم و باز نور فلاش افتاد در چشم‌شان و این‌بار به چشم غرّه، چشم دوختند به من و من نه راه پس داشتم و نه زبان برای عذرخواهی… .

حالا ایشان رفته‌اند بهشت و آن عکس‌ها برای من مانده‌اند. بقول خودشان، آدم‌های والامرتبه، بعد از مرگ، دست‌شان گشاده‌تر است برای گرفتن دست افتادگان. و چشم‌شان بیناتر است برای دیدن حالِ ماندگان.

⭕️خدایش در جوار جد شهیدش در بهشت تا ابد او را خوش دارد و زبان حق‌گوی او را به دعای خیر به حال ما بچرخاند. آمین.

⭕️شادی روح او بخوانیم صلواتی بر محمد و آل محمد.
@SARIR209_COM
Forwarded from چنان که منم (مسعود دیانی)
📌شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱

برای چهاردهم خرداد امسال یک ورق ناب کنار گذاشته بودم. که من را ساعت‌ها به خودش مشغول کرده بود. به گمانم راهی بود برای شناخت گوشه‌ای از منظومه‌ی امام. روزهایی که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی، فرهنگنامه‌ی شهدای مدافع حرم را می‌نوشتیم این سند را دیده بودم؛ فهرست کتابخانه‌ی امام را که توسط ساواک ضبط شده بود. و به دقت ،کتاب به کتاب، در گزارش ساواک ثبت شده بود. ۱۲۶۷ عنوان کتاب که خیلی‌هایش چندجلدی و بیشتر بودند.

فکر می‌کردم برای ما که سیاحت کتابخانه‌ی استادهایمان در حوزه و دانشگاه، و کتابخانه‌ی نویسندگان و شاعران و اندیشمندان و روشنفکران همیشه نشاط آور و الهام‌بخش بوده، این سند پر از شگفتی باشد. که برای خود من بود. کتاب‌های علوم دینی را که اسباب کار یک مرجع تقلید است اگر کنار می‌گذاشتی، با دنیای خمینی عزیز بیشتر آشنا می‌شدی. مسئله‌ی فلسطین، مسئله‌ی زن، مسئله‌ی استعمار، مسئله‌ی قانون، مسئله‌ی پیشرفت و در کنار همه‌ی اینها جهانی از ادبیات و زندگی. کتابخانه‌ای گشوده به همه‌ی فکرها و جریان‌ها.

نام بعضی کتاب‌ها هم سر ذوقم می‌آورد؛ مثل اصول دفاع شخصی.

ضعف و بیماری نگذاشت آنچه می‌خواستم درباره‌ی این سند بگویم را به تفصیل بنویسم. باید می‌دادمش یکی از رفقای خوش ذوق. که او زحمتش را بکشد. به تفصیل.

امروز بعد از سه روز سخت کمی بهتر بودم. الحمدلله. همین.
2025/06/28 15:03:56
Back to Top
HTML Embed Code: