Telegram Group Search
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - سرآغاز ۷
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 1 : سر آغاز

join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 11
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و یکم عزیز من! #خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست های منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر…
▪️نامه بیست و دوم

عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می بینی، که به راه خود می رود و آنچه خود می خواهد انجام می دهد؛ و این، البته خوب می دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم: زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت...
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست.

می دانم...راست می گویی... این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ ترین و دردناک ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.

بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی...
آیا زندگی را چگونه می خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا...

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️فریدون 21 به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز همش داد و هم دین و هم فرهی …
▪️فریدون 22


به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه

وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر یکی حصن بود

برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگیریم راه

که گر حصن دریا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای

فگنده برو سایه پر همای

مرا رفت باید بدین چاره زود

رکاب و عنان را بباید بسود

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همایون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

بباید کنون چاره‌ای ساختن

سپه را بحصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ و این تیره شب

برین راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوههٔ پیل کوس

همه نامداران پرخاشجوی

ز خشکی به دریا نهادند روی

سپه را به شیروی بسپرد و گفت

که من خویشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پیغمبری

نمایم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش

درفشان کنم تیغهای بنفش

شما روی یکسر سوی دژ نهید

چنانک اندر آیید دمید و دهید

سپه را به نزدیک دریا بماند

به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکی دژ رسید

سخن گفت و دژدار مهرش بدید

چنین گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا یک زمان دم زدم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ایدر درفش منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و به بد یار باش

نگهبان دژ باش و بیدار باش

چو دژبان چنین گفتها را شنید

همان مهر انگشتری را بدید

همان گه در دژ گشادند باز

بدید آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن دید کو دل نهفت

مرا و ترا بندگی پیشه باد

ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

به نیک و به بد هر چه شاید بدن

بباید همی داستهانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی

یکایک بروی اندر آورده روی

یکی بدسگال و یکی ساده دل

سپهبد بهر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشید و بنمود یک یک نشان

به شیروی و گردان گردنکشان

چو شیروی دید آن درفش یلی

به کین روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر

به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

یکی دود دیدی سراندر سحاب

درخشیدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند ازیشان فزون از شمار

همی دود از آتش برآمد چوقار

همه روی دریا شده قیرگون

همه روی صحرا شده جوی خون

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 55
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی


از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب
بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در می‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید
درمیان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص‌آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم
هر که بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشته‌ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 4

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 78 تا 92
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
■ من ادم مضحکی ام حالا دیگر به من میگویند دیوانه.این خودش نوعی ترفیع به حساب میاید به شرط اینکه باز هم نگویند من همان ادم مضحک همیشگی ام اما من دیگر ناراحت نمیشوم حتی وقتی به من میخندند همه ی شان برایم عزیزند ... اصلا، به دلیلی برایم بسیار عزیز تر میشوند اگر موقع نگاه کردن به آن ها اینقدر غمگین نمیشدم، ممکن بود من هم همراه شان بخندم البته نه به خودم ، بلکه چون دوست شان دارم. برای این غمگین میشوم که حقیقت را نمیدانند در حالی که من میدانم. خدایا، چه قدر سخت است آدم تنها کسی باشد که حقیقت را میداند! ولی نخواهند فهمید. من ادم مضحکی ام حالا دیگر به من میگویند دیوانه.این خودش نوعی ترفیع به حساب میاید به شرط اینکه باز هم نگویند من همان ادم مضحک همیشگی ام اما من دیگر ناراحت نمیشوم حتی وقتی به من میخندند همه ی شان برایم عزیزند ... اصلا، به دلیلی برایم بسیار عزیز تر میشوند اگر موقع نگاه کردن به آن ها اینقدر غمگین نمیشدم، ممکن بود من هم همراه شان بخندم البته نه به خودم ، بلکه چون دوست شان دارم. برای این غمگین میشوم که حقیقت را نمیدانند در حالی که من میدانم. خدایا، چه قدر سخت است آدم تنها کسی باشد که حقیقت را میداند! ولی نخواهند فهمید. نه، نخواهند فهمید.

👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #رویای_آدم_مضحک

join us | شهر کتاب
@bookcity5.
شهر کتاب و داستان
▪️فریدون 22 به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه وزان تیرگی کاندر آمد به ماه پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا به چرخ کبود چنان ساخت کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز هم این یک سخن قارن اندیشه کرد که برگاشتش سلم روی از نبرد کالانی دژش باشد…
▪️فریدون 23


تهی شد ز کینه سر کینه دار

گریزان همی رفت سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه

دمان و دنان برگرفتند راه

چو شد سلم تا پیش دریا کنار

ندید آنچه کشتی برآن رهگذار

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

که پوینده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر کینه سالار نو

نشست از بر چرمهٔ تیزرو

بیفگند بر گستوان و بتاخت

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسید آنگهی تنگ در شاه روم

خروشید کای مرد بیداد شوم

بکشتی برادر ز بهر کلاه

کله یافتی چند پویی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

زتاج بزرگی گریزان مشو

فریدونت گاهی بیاراست نو

درختی که پروردی آمد به بار

بیابی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خارست خود کشته‌ای

و گر پرنیانست خود رشته‌ای

همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی

یکایک به تنگی رسید اندر اوی

یکی تیغ زد زود بر گردنش

بدو نیمه شد خسروانی تنش

بفرمود تا سرش برداشتند

به نیزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندر اوی

ازان زور و آن بازوی جنگجوی

همه لشکر سلم همچون رمه

که بپراگند روزگار دمه

برفتند یکسر گروها گروه

پراگنده در دشت و دریا و کوه

یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز

که بودش زبان پر ز گفتار نغز

بگفتند تازی منوچهر شاه

شوم گرم و باشد زبان سپاه

بگوید که گفتند ما کهتریم

زمین جز به فرمان او نسپریم

گروهی خداوند بر چارپای

گروهی خداوند کشت و سرای

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم

دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

گرش رای جنگ است و خون ریختن

نداریم نیروی آویختن

سران یکسره پیش شاه آوریم

بر او سر بیگناه آوریم

براند هر آن کام کو را هواست

برین بیگنه جان ما پادشاست

بگفت این سخن مرد بسیار هوش

سپهدار خیره بدو دادگوش

چنین داد پاسخ که من کام خویش

به خاک افگنم برکشم نام خویش

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست

از آهرمنی گر ز دست بدیست

سراسر ز دیدار من دور باد

بدی را تن دیو رنجور باد

شما گر همه کینه‌دار منید

وگر دوستدارید و یار منید

چو پیروزگر دادمان دستگاه

گنه کار پیدا شد از بی‌گناه

کنون روز دادست بیداد شد

سران را سر از کشتن آزاد شد

همه مهر جویید و افسون کنید

ز تن آلت جنگ بیرون کنید

خروشی بر آمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 56
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 12
join us | شهر کتاب
@bookcity5
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 14

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️فریدون 23 تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت پر از خشم و پر کینه سالار…
▪️فریدون 24

ازین پس به خیره مریزید خون

که بخت جفاپیشگان شد نگون

همه آلت لشکر و ساز جنگ

ببردند نزدیک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

سوی دژ فرستاد شیروی را

جهاندیده مرد جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای

نگه کن همه هر چه یابی به جای

به پیلان گردونکش آن خواسته

به درگاه شاه‌آور آراسته

بفرمود تا کوس رویین و نای

زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دریا به هامون کشید

ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیک تمیشه باز

نیا را بدیدار او بد نیاز

برآمد ز در نالهٔ کر نای

سراسر بجنبید لشکر ز جای

همه پشت پیلان ز پیروزه تخت

بیاراست سالار پیروز بخت

چه با مهد زرین به دیبای چین

بگوهر بیاراسته همچنین

چه با گونه گونه درفشان درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دریای گیلان چو ابر سیاه

دمادم بساری رسید آن سپاه

چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه

فریدون پذیره بیامد براه

همه گیل مردان چو شیر یله

ابا طوق زرین و مشکین کله

پس پشت شاه اندر ایرانیان

دلیران و هر یک چو شیر ژیان

به پیش سپاه اندرون پیل و شیر

پس ژنده پیلان یلان دلیر

درفش درفشان چو آمد پدید

سپاه منوچهر صف بر کشید

پیاده شد از باره سالار نو

درخت نوآیین پر از بار نو

زمین را ببوسید و کرد آفرین

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

فریدونش فرمود تا برنشست

ببوسید و بسترد رویش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی

که ای دادگر داور راست‌گوی

تو گفتی که من دادگر داورم

به سختی ستم دیده را یاورم

همم داد دادی و هم داوری

همم تاج دادی هم انگشتری

بفرمود پس تا منوچهر شاه

نشست از بر تخت زر با کلاه

سپهدار شیروی با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ببخشید یکسر همه با سپاه

چو این کرده شد روز برگشت بخت

بپژمرد برگ کیانی درخت

کرانه گزید از بر تاج و گاه

نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر ز گریه دو روی

چنین تا زمانه سرآمد بروی

فریدون شد و نام ازو ماند باز

برآمد برین روزگار دراز

همان نیکنامی به و راستی

که کرد ای پسر سود برکاستی

منوچهر بنهاد تاج کیان

بزنار خونین ببستش میان

برآیین شاهان یکی دخمه کرد

چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زیر اندرش تخت عاج

بیاویختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پیش

چنان چون بود رسم آیین و کیش

در دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد

بتو نیست مرد خردمند شاد


👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 57
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند

دست بگشاد و کنارانش گرفت

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

وز مقام و راه پرسیدن گرفت

پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر

گفت گنجی یافتم آخر بصبر

گفت ای نور حق و دفع حرج

معنی‌الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سئوال

مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

ترجمانی هرچه ما را در دلست

دستگیری هر که پایش در گلست

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی

ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

انت مولی‌القوم من لا یشتهی

قد ردی کلا لئن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم



▪️بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند


قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ روی و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون

استعیذ الله مما یفترون

دید رنج و کشف شد بروی نهفت

لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دلست

تن خوشست و او گرفتار دلست

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو

تا در آید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونک آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

این نفس جان دامنم بر تافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست

کز برای حق صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

لاتکلفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیرالمفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع

واعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول

بازگو دفعم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من

می‌نخسپم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان

نه تو مانی نه کنارت نه میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت بازگوی


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 5 و 6

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 93 تا 116
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 117 تا 143
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

📚 #رباعیات
👤 #خیام
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا

با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی
بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری
کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا
ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای
زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا

گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق
از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا

آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 13
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 2

ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
به شهری در آمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز در پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیب آزرده دیدم دلی
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب

ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم

بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش با گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن
به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود
به قدر هنر پایگاهش فزود

برد بر دل از جور غم بارها
که نا آزموده کند کارها
چو قاضی به فکرت نویسد سجل
نگردد ز دستاربندان خجل
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
به یک سال باید که گردد عزیز

به ایام تا بر نیاید بسی
نشاید رسیدن به غور کسی
ز هر نوع اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش

چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم
کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست
که حرفی بدش بر نیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید
به کارش نیامد چو گندم تپید

ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنه‌ای
که در وی تواند زدن طعنه‌ای
امین و بد اندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن به زور
ملک را دو خورشید طلعت غلام
به سر بر، کمر بسته بودی مدام

دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست

در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه‌بینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد به هیبت زیان

وزیر اندر این شمه‌ای راه برد
به خبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست!
نخواهد به سامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند
که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سر است
خیانت پسند است و شهوت پرست

نشاید چنین خیره روی تباه
که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم
که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت
که آغوش را اندر آغوش داشت

من این گفتم اکنون ملک راست رای
چو من آزمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن

ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن

به نعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد
در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت

دل است، ای خردمند، زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در رای هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پری چهره در زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش
حکایت کنانند و ایشان خموش

چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام
به آهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملکت امین داشتم

گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت با خسرو کاردان
.
شهر کتاب و داستان
‍ ‍▪️در عدل و تدبیر و رای 🔹 بخش 2 ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده هامون و دریا بسی عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم جهان گشته و دانش اندوخته سفر کرده و صحبت آموخته به هیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرو مانده بی برگ سخت دو صد رقعه بالای…
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نباشد ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
ندانم که گفت آنچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

تسبم کنان دست بر لب گرفت
کز او هر چه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند به جای خودم
کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیردست منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم؟

مرا تا قیامت نگیرد به دوست
چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست
اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیده‌ام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو

که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بی‌گناه

اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری

ز خصمت همانا که نشنیده‌ام
نه آخر به چشم خودم دیده‌ام؟
کز این زمره خلق در بارگاه
نمی‌باشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکته‌ای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی

نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود

در این غایتم رشت باید کفن
که مویم چو پنبه‌ست و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از نازکی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاده یک یک چو سور کهن

در اینان به حسرت چرا ننگرم؟
که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز
به پایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت
بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه

کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست
به عقل ار نه آهستگی کردمی
به گفتار خصمش بیازردمی
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی

نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین، گوی دولت برند

از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعد است و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه
که افکنده‌ای سایه یک ساله راه
طمع بود از بخت نیک اخترم
که بال همای افکند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی

خدایا به رحمت نظر کرده‌ای
که این سایه بر خلق گسترده‌ای
دعا گوی این دولتم بنده‌وار
خدایا تو این سایه پاینده دار
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه

سر پر غرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست
نه عقلی که خشمش کند زیردست

چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک
که از وی گریزند چندین ملک

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 2 : حكايت در تدبير و تأخير در سياست

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/10 06:54:29
Back to Top
HTML Embed Code: