شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 18 پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون…
👤منوچهر 19
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
ز جان تو کوته بد بدگمان
برفتم بران شهر دیوان نر
نه دیوان که شیران جنگی به بر
که از تازی اسپان تکاورترند
ز گردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی نمایندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند
ازان پس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگ جوی آمدند
چنان خیره و پوی پوی آمدند
سپه جنب جنبان شد و روز تار
پس اندر فراز آمد و پیش غار
نبیره جهاندار سلم بزرگ
به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
سپاهی به کردار مور و ملخ
نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ
چو برخاست زان لشکر گشن گرد
رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک زخم برداشتم
سپه را هم آنجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بریشان زمین
دل آمد سپه را همه بازجای
سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکوی آواز من
چنان زخم سرباز کوپال من
بیامد به نزدیک من جنگ ساز
چو پیل ژیان با کمند دراز
مرا خواست کارد به خم کمند
چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم
چو آتش بدو بر تبر ریختم
گمانم چنان بد که سندان سرش
که شد دوخته مغز تا مغفرش
نگه کردم از گرد چون پیل مست
برآمد یکی تیغ هندی به دست
چنان آمدم شهریارا گمان
کزو کوه زنهار خواهد بجان
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ
چو آمد به نزدیک من سرفراز
من از چرمه چنگال کردم دراز
گرفتم کمربند مرد دلیر
ز زین برگسستم بکردار شیر
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان
بدین آهنین دست و گردی میان
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار
سپه روی برگشت از کارزار
نشیب و فراز بیابان و کوه
به هر سو شده مردمان هم گروه
سوار و پیاده ده و دو هزار
فگنده پدید آمد اندر شمار
چو بشنید گفتار سالار شاه
برافراخت تا ماه فرخ کلاه
چو روز از شب آمد بکوشش ستوه
ستوهی گرفته فرو شد به کوه
می و مجلس آراست و شد شادمان
جهان پاک دید از بد بدگمان
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب
چو شب روز شد پردهٔ بارگاه
گشادند و دادند زی شاه راه
بیامد سپهدار سام سترگ
به نزد منوچهر شاه بزرگ
چنی گفت با سام شاه جهان
کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها
که او ماند از بچهٔ اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش
شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هر آنکس که پیوستهٔ او بود
بزرگان که در دستهٔ او بود
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
ببوسید تخت و بمالید روی
بران نامور مهر انگشت اوی
سوی خانه بنهاد سر با سپاه
بدان باد پایان جوینده راه
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 76
join us | شهر کتاب
@bookcity5
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
ز جان تو کوته بد بدگمان
برفتم بران شهر دیوان نر
نه دیوان که شیران جنگی به بر
که از تازی اسپان تکاورترند
ز گردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی نمایندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند
ازان پس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگ جوی آمدند
چنان خیره و پوی پوی آمدند
سپه جنب جنبان شد و روز تار
پس اندر فراز آمد و پیش غار
نبیره جهاندار سلم بزرگ
به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
سپاهی به کردار مور و ملخ
نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ
چو برخاست زان لشکر گشن گرد
رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک زخم برداشتم
سپه را هم آنجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بریشان زمین
دل آمد سپه را همه بازجای
سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکوی آواز من
چنان زخم سرباز کوپال من
بیامد به نزدیک من جنگ ساز
چو پیل ژیان با کمند دراز
مرا خواست کارد به خم کمند
چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم
چو آتش بدو بر تبر ریختم
گمانم چنان بد که سندان سرش
که شد دوخته مغز تا مغفرش
نگه کردم از گرد چون پیل مست
برآمد یکی تیغ هندی به دست
چنان آمدم شهریارا گمان
کزو کوه زنهار خواهد بجان
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ
چو آمد به نزدیک من سرفراز
من از چرمه چنگال کردم دراز
گرفتم کمربند مرد دلیر
ز زین برگسستم بکردار شیر
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان
بدین آهنین دست و گردی میان
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار
سپه روی برگشت از کارزار
نشیب و فراز بیابان و کوه
به هر سو شده مردمان هم گروه
سوار و پیاده ده و دو هزار
فگنده پدید آمد اندر شمار
چو بشنید گفتار سالار شاه
برافراخت تا ماه فرخ کلاه
چو روز از شب آمد بکوشش ستوه
ستوهی گرفته فرو شد به کوه
می و مجلس آراست و شد شادمان
جهان پاک دید از بد بدگمان
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب
چو شب روز شد پردهٔ بارگاه
گشادند و دادند زی شاه راه
بیامد سپهدار سام سترگ
به نزد منوچهر شاه بزرگ
چنی گفت با سام شاه جهان
کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها
که او ماند از بچهٔ اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش
شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هر آنکس که پیوستهٔ او بود
بزرگان که در دستهٔ او بود
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
ببوسید تخت و بمالید روی
بران نامور مهر انگشت اوی
سوی خانه بنهاد سر با سپاه
بدان باد پایان جوینده راه
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 76
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 6 : در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغانِ دُهُل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانهٔ این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسهٔ خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سُفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سُفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانهٔ تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فَرِّ شَه که روزی ریز شاخ است
کَرَم گر تنگ شد روزی فراخ است
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باد اعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت، همتِ شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 6 : در سابقه نظم کتاب
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 6 : در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغانِ دُهُل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانهٔ این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسهٔ خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سُفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سُفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانهٔ تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فَرِّ شَه که روزی ریز شاخ است
کَرَم گر تنگ شد روزی فراخ است
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باد اعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت، همتِ شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 6 : در سابقه نظم کتاب
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 12
🔹 عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار میکفیدند
شد قیس به جلوهگاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
میبود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی
میداد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند
ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس
مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیی درست میکرد
میراند خری به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز
تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد
با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
میکشت ز درد خویشتن را
میجست دوای جان و تن را
میکند بدان امید جانی
میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند
از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان
پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی
بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی
باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت
چون آمد خار در گذر داشت
میرفت چنانکه آب در چاه
میآمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار میرفت
بر مرکب راهوار میرفت
باد از پس داشت چاه در پیش
کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز
هرگز به وطن نیامدی باز
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 12 : عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار میکفیدند
شد قیس به جلوهگاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
میبود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی
میداد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند
ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس
مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیی درست میکرد
میراند خری به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز
تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد
با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
میکشت ز درد خویشتن را
میجست دوای جان و تن را
میکند بدان امید جانی
میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند
از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان
پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی
بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی
باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت
چون آمد خار در گذر داشت
میرفت چنانکه آب در چاه
میآمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار میرفت
بر مرکب راهوار میرفت
باد از پس داشت چاه در پیش
کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز
هرگز به وطن نیامدی باز
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 12 : عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 21 🔹 تولّد اسحاق 1 خداوند همانطور كه وعده داده بود، سارا را بركت داد 2 و در وقتی كه ابراهیم پیر بود، سارا حامله شد و پسری برای او زایید. این پسر در همان وقتی كه خدا فرموده بود به دنیا آمد. 3 ابراهیم اسم او را…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 22
🔹 دستور خدا به ابراهیم برای قربانی نمودن اسحاق
1 مدّتی بعد خدا ابراهیم را امتحان كرد و به او فرمود: «ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بله ای خداوند.»
2 خدا فرمود: «پسر عزیزت اسحاق را كه خیلی دوست میداری، بردار و به سرزمین موریا برو. آنجا او را بر روی كوهی كه به تو نشان خواهم داد برای من قربانی كن.»
3 روز بعد، ابراهیم صبح زود بلند شد. مقداری هیزم برای قربانی شكست و آنها را بر روی الاغ گذاشت. اسحاق و دو نفر از نوكران خود را برداشت و به طرف جاییکه خدا فرموده بود به راه افتاد.
4 روز سوم، ابراهیم آن محل را از فاصلهٔ دور دید.
5 به نوكران خود گفت: «اینجا نزد الاغ بمانید. من و پسرم به آنجا میرویم تا عبادت كنیم. بعداً نزد شما برمیگردیم.»
6 ابراهیم هیزمها را بر دوش اسحاق گذاشت و خودش كارد و آتش برای روشن كردن هیزم برداشت و برای گذراندن قربانی با هم به راه افتادند.
7 اسحاق گفت: «پدر!»، ابراهیم جواب داد: «بله پسرم؟»
اسحاق پرسید: «میبینم كه تو آتش و هیزم داری، پس برّه برای قربانی كجاست؟»
8 ابراهیم جواب داد: «خدا خودش آن را آماده میكند.» هردوی آنها با هم رفتند.
9 وقتی آنها به جایی رسیدند كه خداوند فرموده بود، ابراهیم یک قربانگاه درست كرد و هیزمها را روی آن گذاشت. پسر خود را بست و او را روی قربانگاه، روی هیزمها قرار داد.
10 سپس چاقو را به دست گرفت تا او را قربانی كند.
11 امّا فرشتهٔ خداوند از آسمان او را صدا كرد و گفت: «ابراهیم، ابراهیم!» او جواب داد: «بلی، ای خداوند.»
12 فرشته گفت: «به پسر خود صدمه نزن و هیچكاری با او نكن. من حالا فهمیدم كه تو از خدا اطاعت میكنی و به او احترام میگذاری. زیرا تو پسر عزیز خود را از او مضایقه نكردی.»
13 ابراهیم به طرف صدا نگاه كرد. قوچی را دید كه شاخهایش به درختی گیر كرده است. او رفت و آن را گرفت و به عنوان قربانی سوختنی به جای پسرش قربانی كرد.
14 ابراهیم آنجا را «خداوند مهیّا میكند» نامید و حتّی امروز هم مردم میگویند «بر كوه خداوند، او مهیّا میكند.»
15 فرشتهٔ خداوند، برای بار دوّم از آسمان ابراهیم را صدا كرد و گفت:
16 «من به تو وعده میدهم و به اسم خودم قسم میخورم كه تو را به فراوانی بركت خواهم داد. زیرا تو اینكار را كردی و پسر عزیز خود را از من مضایقه نكردی.
17 من قول میدهم كه نسل تو را مانند ستارگان آسمان و شنهای ساحل دریا زیاد كنم. نسلهای تو بر دشمنان خود پیروز خواهند شد.
18 تمام ملّتها از من خواهند خواست، همانطور كه نسل تو را بركت دادهام، نسل آنها را هم بركت دهم. فقط به خاطر اینکه تو از من اطاعت كردی.»
19 ابراهیم نزد نوكران خود برگشت و آنها با هم به بئرشبع رفتند و ابراهیم در آنجا ساكن شد.
نسلهای ناحور
20 بعد از مدّتی ابراهیم شنید كه مِلْكَه هشت فرزند برای برادرش ناحور به دنیا آورده است:
21 عوز كه نخستزاده است و برادرش بوز و كموئیل پدر اَرام،
22 كاسد، هازو، پیلداش، جیدلاف و بتوئیل
23 كه پدر ربكاست. ملكه این هشت پسر را برای ناحور برادر ابراهیم به دنیا آورد.
24 رئومه زن صیغهای ناحور نیز تیباه، جاهام، تاهاش و مَعكه را به دنیا آورد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 22
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 دستور خدا به ابراهیم برای قربانی نمودن اسحاق
1 مدّتی بعد خدا ابراهیم را امتحان كرد و به او فرمود: «ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بله ای خداوند.»
2 خدا فرمود: «پسر عزیزت اسحاق را كه خیلی دوست میداری، بردار و به سرزمین موریا برو. آنجا او را بر روی كوهی كه به تو نشان خواهم داد برای من قربانی كن.»
3 روز بعد، ابراهیم صبح زود بلند شد. مقداری هیزم برای قربانی شكست و آنها را بر روی الاغ گذاشت. اسحاق و دو نفر از نوكران خود را برداشت و به طرف جاییکه خدا فرموده بود به راه افتاد.
4 روز سوم، ابراهیم آن محل را از فاصلهٔ دور دید.
5 به نوكران خود گفت: «اینجا نزد الاغ بمانید. من و پسرم به آنجا میرویم تا عبادت كنیم. بعداً نزد شما برمیگردیم.»
6 ابراهیم هیزمها را بر دوش اسحاق گذاشت و خودش كارد و آتش برای روشن كردن هیزم برداشت و برای گذراندن قربانی با هم به راه افتادند.
7 اسحاق گفت: «پدر!»، ابراهیم جواب داد: «بله پسرم؟»
اسحاق پرسید: «میبینم كه تو آتش و هیزم داری، پس برّه برای قربانی كجاست؟»
8 ابراهیم جواب داد: «خدا خودش آن را آماده میكند.» هردوی آنها با هم رفتند.
9 وقتی آنها به جایی رسیدند كه خداوند فرموده بود، ابراهیم یک قربانگاه درست كرد و هیزمها را روی آن گذاشت. پسر خود را بست و او را روی قربانگاه، روی هیزمها قرار داد.
10 سپس چاقو را به دست گرفت تا او را قربانی كند.
11 امّا فرشتهٔ خداوند از آسمان او را صدا كرد و گفت: «ابراهیم، ابراهیم!» او جواب داد: «بلی، ای خداوند.»
12 فرشته گفت: «به پسر خود صدمه نزن و هیچكاری با او نكن. من حالا فهمیدم كه تو از خدا اطاعت میكنی و به او احترام میگذاری. زیرا تو پسر عزیز خود را از او مضایقه نكردی.»
13 ابراهیم به طرف صدا نگاه كرد. قوچی را دید كه شاخهایش به درختی گیر كرده است. او رفت و آن را گرفت و به عنوان قربانی سوختنی به جای پسرش قربانی كرد.
14 ابراهیم آنجا را «خداوند مهیّا میكند» نامید و حتّی امروز هم مردم میگویند «بر كوه خداوند، او مهیّا میكند.»
15 فرشتهٔ خداوند، برای بار دوّم از آسمان ابراهیم را صدا كرد و گفت:
16 «من به تو وعده میدهم و به اسم خودم قسم میخورم كه تو را به فراوانی بركت خواهم داد. زیرا تو اینكار را كردی و پسر عزیز خود را از من مضایقه نكردی.
17 من قول میدهم كه نسل تو را مانند ستارگان آسمان و شنهای ساحل دریا زیاد كنم. نسلهای تو بر دشمنان خود پیروز خواهند شد.
18 تمام ملّتها از من خواهند خواست، همانطور كه نسل تو را بركت دادهام، نسل آنها را هم بركت دهم. فقط به خاطر اینکه تو از من اطاعت كردی.»
19 ابراهیم نزد نوكران خود برگشت و آنها با هم به بئرشبع رفتند و ابراهیم در آنجا ساكن شد.
نسلهای ناحور
20 بعد از مدّتی ابراهیم شنید كه مِلْكَه هشت فرزند برای برادرش ناحور به دنیا آورده است:
21 عوز كه نخستزاده است و برادرش بوز و كموئیل پدر اَرام،
22 كاسد، هازو، پیلداش، جیدلاف و بتوئیل
23 كه پدر ربكاست. ملكه این هشت پسر را برای ناحور برادر ابراهیم به دنیا آورد.
24 رئومه زن صیغهای ناحور نیز تیباه، جاهام، تاهاش و مَعكه را به دنیا آورد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 22
join us | شهر کتاب
@bookcity5
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست
قدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانست
سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست
ای که از دفترِ عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانست
👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 48
join us | شهر کتاب
@bookcity5
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست
قدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانست
سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست
ای که از دفترِ عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانست
👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 48
join us | شهر کتاب
@bookcity5
■ من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی‚ سر رسد از پس كوه
چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ....
می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد
در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر كوه...
دورها آوایی است كه مرا می خواند...
👤 #سهراب_سپهری
join us | شهر کتاب
@bookcity5
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی‚ سر رسد از پس كوه
چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ....
می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد
در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر كوه...
دورها آوایی است كه مرا می خواند...
👤 #سهراب_سپهری
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#پروین_اعتصامی قصیده 5
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانهای چسان کند آبادت
غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت
تا از جهان سفله نهای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
این کور دل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت
پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت
▪️قصیدهٔ شمارهٔ 6
ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار است
از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ایدوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است
افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است
از نالهٔ نی قصهای فراگیر
بس نکته در آن نالههای زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است
فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است
کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است
ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است
بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است
طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است
از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی بدست گیرد
در نیمهشب آنکس که رهگذار است
امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است
آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است
بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است
اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است
گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است
بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است
بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است
ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است
آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است
فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است
یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است
چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است
از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است
ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است
پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب بکنعان در انتظار است
بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است
✍ #پروین_اعتصامی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 5 و 6
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#پروین_اعتصامی قصیده 5
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانهای چسان کند آبادت
غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت
تا از جهان سفله نهای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
این کور دل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت
پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت
▪️قصیدهٔ شمارهٔ 6
ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار است
از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ایدوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است
افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است
از نالهٔ نی قصهای فراگیر
بس نکته در آن نالههای زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است
فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است
کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است
ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است
بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است
طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است
از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی بدست گیرد
در نیمهشب آنکس که رهگذار است
امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است
آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است
بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است
اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است
گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است
بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است
بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است
ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است
آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است
فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است
یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است
چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است
از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است
ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است
پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب بکنعان در انتظار است
بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است
✍ #پروین_اعتصامی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 5 و 6
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
👤منوچهر 19 که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز…
▪️منوچهر 20
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچهٔ نره شیر
همه لشکر از جای برخاستند
درفش فریدون بیاراستند
پذیره شدن را تبیره زدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روی پدر دید دستان سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پیاده شدند از دو روی
چه سالارخواه و چه سالارجوی
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن گفت با او پدر نیز دیر
نشست از بر تازی اسپ سمند
چو زرین درخشنده کوهی بلند
بزرگان همه پیش او آمدند
به تیمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام آخر به جز خاک نیست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشاید زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنین تا به درگاه سام آمدند
گشادهدل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد بر
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
که بیدار دل پهلوان شاد باد
روانش گرایندهٔ داد باد
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ از تو گریان شود
کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ
سپهری کجا باد گرز تو دید
همانا ستاره نیارد کشید
زمین نسپرد شیر با داد تو
روان و خرد کشته بنیاد تو
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد یابد زمین و زمان
مگر من که از داد بیبهرهام
و گرچه به پیوند تو شهرهام
یکی مرغ پروردهام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه
که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام یلستم پدر
و گر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی
به کوه اندرم جایگه ساختی
فگندی به تیمار زاینده را
به آتش سپردی فزاینده را
ترا با جهان آفرین نیست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
که گر کینه جویی نیازارمت
درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من
چنین داد خواهی همی داد من
من اینک به پیش تو استادهام
تن بنده خشم ترا دادهام
به اره میانم بدو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت آری همینست راست
زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بیداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همین خواستی
به تنگی دل از جای برخاستی
مشو تیز تا چارهٔ کار تو
بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه
فرستم به دست تو ای نیکخواه
سخن هر چه باید به یاد آورم
روان و دلش سوی داد آورم
اگر یار باشد جهاندار ما
به کام تو گردد همه کار ما
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در سخنها همی راندند
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
ازویست نیک و بد و هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش
بران است چرخ روان را روش
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
به رزم اندرون زهر تریاک سوز
به بزم اندرون ماه گیتی فروز
گراینده گرز و گشاینده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر
کشنده درفش فریدون به جنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش
یکی بندهام من رسیده به جای
به مردی بشست اندر آورده پای
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین کرد خورشید و ماه افسرم
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 77
join us | شهر کتاب
@bookcity5
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچهٔ نره شیر
همه لشکر از جای برخاستند
درفش فریدون بیاراستند
پذیره شدن را تبیره زدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روی پدر دید دستان سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پیاده شدند از دو روی
چه سالارخواه و چه سالارجوی
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن گفت با او پدر نیز دیر
نشست از بر تازی اسپ سمند
چو زرین درخشنده کوهی بلند
بزرگان همه پیش او آمدند
به تیمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام آخر به جز خاک نیست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشاید زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنین تا به درگاه سام آمدند
گشادهدل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد بر
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
که بیدار دل پهلوان شاد باد
روانش گرایندهٔ داد باد
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ از تو گریان شود
کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ
سپهری کجا باد گرز تو دید
همانا ستاره نیارد کشید
زمین نسپرد شیر با داد تو
روان و خرد کشته بنیاد تو
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد یابد زمین و زمان
مگر من که از داد بیبهرهام
و گرچه به پیوند تو شهرهام
یکی مرغ پروردهام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه
که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام یلستم پدر
و گر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی
به کوه اندرم جایگه ساختی
فگندی به تیمار زاینده را
به آتش سپردی فزاینده را
ترا با جهان آفرین نیست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
که گر کینه جویی نیازارمت
درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من
چنین داد خواهی همی داد من
من اینک به پیش تو استادهام
تن بنده خشم ترا دادهام
به اره میانم بدو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت آری همینست راست
زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بیداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همین خواستی
به تنگی دل از جای برخاستی
مشو تیز تا چارهٔ کار تو
بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه
فرستم به دست تو ای نیکخواه
سخن هر چه باید به یاد آورم
روان و دلش سوی داد آورم
اگر یار باشد جهاندار ما
به کام تو گردد همه کار ما
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در سخنها همی راندند
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
ازویست نیک و بد و هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش
بران است چرخ روان را روش
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
به رزم اندرون زهر تریاک سوز
به بزم اندرون ماه گیتی فروز
گراینده گرز و گشاینده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر
کشنده درفش فریدون به جنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش
یکی بندهام من رسیده به جای
به مردی بشست اندر آورده پای
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین کرد خورشید و ماه افسرم
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 77
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 20 به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود به پیش پدر شد پر از خون جگر…
▪️منوچهر 21
ببستم میان را یکی بندهوار
ابا جاودان ساختم کارزار
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس ندیدی به گیتی سوار
بشد آب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر پهنای او
همان کوه تا کوه بالای او
جهان را ازو بود دل پر هراس
همی داشتندی شب و روز پاس
هوا پاک دیدم ز پرندگان
همان روی گیتی ز درندگان
ز تفش همی پر کرگس بسوخت
زمین زیر زهرش همی برفروخت
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب
به دم درکشیدی ز گردون عقاب
زمین گشت بیمردم و چارپای
همه یکسر او را سپردند جای
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفگندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پیل پیکر سمند
به زین اندرون گرزهٔ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنید
که بر اژدها گرز خواهم کشید
ز سر تا به دمش چو کوه بلند
کشان موی سر بر زمین چون کمند
زبانش بسان درختی سیاه
ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید غرید و آمد به خشم
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
به ابر سیه بر شده تیره دود
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ برسان شیر
چنان چون بود کار مرد دلیر
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
به چرخ اندرون راندم بیدرنگ
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانش بپیچید ازان
سدیگر زدم بر میان زفرش
برآمد همی جوی خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهختم این گاوسر گرزکین
به نیروی یزدان گیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پیل
فرو ریخت زو زهر چون رود نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمین جای آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی بمن
جهانی بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتیاره بود
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره بر گستوان
وزین هست هر چند رانم زیان
بران بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خار خاور نبود
چنین و جزین هر چه بودیم رای
سران را سرآوردمی زیر پای
کجا من چمانیدمی بادپای
بپرداختی شیر درنده جای
کنون چند سالست تا پشت زین
مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه گرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زمانی برو بوم یاد
ترا خواستم راد و پیروز و شاد
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودی نماند همی
بر و گردگاهم خماند همی
کمندی بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست
کجا نیکویی زیر فرمان اوست
نکردیم بیرای شاه بزرگ
که بنده نباید که باشد سترگ
همانا که با زال پیمان من
شنیدست شاه جهانبان من
که از رای او سر نپیچم به هیچ
درین روزها کرد زی من بسیچ
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کنی
سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کش بدید
ز بس درد کو دید بر بیگناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آید به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد
ترا خود نیاموخت باید خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستد زود دستان و بر پای خاست
چو خورشید سر سوی خاور نهاد
نخفت و نیاسود تا بامداد
چو آن جامهها سوده بفگند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب
بیامد به زین اندر آورد پای
برآمد خروشیدن کره نای
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامهٔ سام آزاده خوی
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 78
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ببستم میان را یکی بندهوار
ابا جاودان ساختم کارزار
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس ندیدی به گیتی سوار
بشد آب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر پهنای او
همان کوه تا کوه بالای او
جهان را ازو بود دل پر هراس
همی داشتندی شب و روز پاس
هوا پاک دیدم ز پرندگان
همان روی گیتی ز درندگان
ز تفش همی پر کرگس بسوخت
زمین زیر زهرش همی برفروخت
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب
به دم درکشیدی ز گردون عقاب
زمین گشت بیمردم و چارپای
همه یکسر او را سپردند جای
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفگندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پیل پیکر سمند
به زین اندرون گرزهٔ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنید
که بر اژدها گرز خواهم کشید
ز سر تا به دمش چو کوه بلند
کشان موی سر بر زمین چون کمند
زبانش بسان درختی سیاه
ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید غرید و آمد به خشم
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
به ابر سیه بر شده تیره دود
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ برسان شیر
چنان چون بود کار مرد دلیر
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
به چرخ اندرون راندم بیدرنگ
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانش بپیچید ازان
سدیگر زدم بر میان زفرش
برآمد همی جوی خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهختم این گاوسر گرزکین
به نیروی یزدان گیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پیل
فرو ریخت زو زهر چون رود نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمین جای آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی بمن
جهانی بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتیاره بود
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره بر گستوان
وزین هست هر چند رانم زیان
بران بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خار خاور نبود
چنین و جزین هر چه بودیم رای
سران را سرآوردمی زیر پای
کجا من چمانیدمی بادپای
بپرداختی شیر درنده جای
کنون چند سالست تا پشت زین
مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه گرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زمانی برو بوم یاد
ترا خواستم راد و پیروز و شاد
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودی نماند همی
بر و گردگاهم خماند همی
کمندی بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست
کجا نیکویی زیر فرمان اوست
نکردیم بیرای شاه بزرگ
که بنده نباید که باشد سترگ
همانا که با زال پیمان من
شنیدست شاه جهانبان من
که از رای او سر نپیچم به هیچ
درین روزها کرد زی من بسیچ
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کنی
سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کش بدید
ز بس درد کو دید بر بیگناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آید به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد
ترا خود نیاموخت باید خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستد زود دستان و بر پای خاست
چو خورشید سر سوی خاور نهاد
نخفت و نیاسود تا بامداد
چو آن جامهها سوده بفگند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب
بیامد به زین اندر آورد پای
برآمد خروشیدن کره نای
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامهٔ سام آزاده خوی
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 78
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 22 🔹 دستور خدا به ابراهیم برای قربانی نمودن اسحاق 1 مدّتی بعد خدا ابراهیم را امتحان كرد و به او فرمود: «ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بله ای خداوند.» 2 خدا فرمود: «پسر عزیزت اسحاق را كه خیلی دوست میداری، بردار و…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 23
🔹 فوت سارا
1 سارا صد و بیست و هفت سال زندگی كرد.
2 او در حبرون در سرزمین کنعان مرد و ابراهیم برای مرگ او ماتم گرفت.
3 ابراهیم جایی را كه بدن همسرش در آنجا بود، ترک كرد و به نزد حِتّیان رفت و گفت:
4 «من در بین شما یک نفر غریبه هستم. یک قطعه زمین به من بفروشید تا همسر خود را در آن دفن كنم.»
5 آنها جواب دادند:
6 «ای آقا به سخنان ما گوش بده. ما تو را به چشم یک رهبر پر قدرت نگاه میكنیم. همسر خود را در بهترین قبرهایی كه ما داریم، دفن كن. همهٔ ما خوشحال خواهیم شد كه یک قبر به تو بدهیم تا همسرت را در آن دفن كنی.»
7 ابراهیم نزد آنها تعظیم كرد
8 و گفت: «اگر شما به من لطف دارید و مایل هستید كه همسر خود را اینجا دفن كنم، لطفاً از عفرون پسر سوحار
9 بخواهید كه غار مكفیله را كه كنار مزرعهاش میباشد، به من بفروشد. از او بخواهید كه آن را در مقابل همهٔ شما به تمام قیمت به من بفروشد تا صاحب آن غار بشوم.»
10 عفرون خودش در آن جلسه با سایر حِتّیان در دروازهٔ شهر نشسته بود. او به طوری كه همهٔ حاضرین در آنجا بشنوند، جواب داد:
11 «ای آقا، گوش بده. من تمام مزرعه و غاری را كه در آن است به تو میدهم. اینجا در حضور تمام افراد قبیلهام، آن را به تو میدهم تا اینكه همسر خود را در آن دفن كنی.»
12 امّا ابراهیم در مقابل حتیان تعظیم كرد
13 و طوری که همه بشنوند به عفرون گفت: «خواهش میكنم به حرفهای من گوش بده. من تمام مزرعه را خواهم خرید. قیمت زمین را از من قبول كن و من همسر خود را در آنجا دفن خواهم كرد.»
14 عفرون جواب داد:
15 «ای آقا، قیمت زمین فقط چهار صد تکهٔ نقره است. این بین ما چه ارزشی دارد؟ همسر خود را در آن دفن كن.»
16 ابراهیم موافقت كرد و قیمتی را كه عفرون گفته بود مطابق وزنی كه در بازار آن روز رایج بود به عفرون داد. یعنی چهارصد تکهٔ نقره كه عفرون در مقابل همهٔ افراد قبیلهٔ خود تعیین كرده بود.
17 به این ترتیب، املاک عفرون كه در مكفیله در مشرق ممری بود، به ابراهیم رسید. این مِلک عبارت بود از یک مزرعه و غاری كه در آن بود و تمام درختان مزرعه تا كنار زمین.
18 این ملک در مقابل تمام حِتّیانی كه در آن مجلس حاضر بودند، به عنوان مِلک ابراهیم شناخته شد.
19 بعد ابراهیم همسرش سارا را در آن غار در سرزمین کنعان دفن كرد.
20 بنابراین مزرعهای كه مال حِتّیان بود و غاری كه در آن بود به نام آرامگاه به ملكیّت ابراهیم درآمد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 فوت سارا
1 سارا صد و بیست و هفت سال زندگی كرد.
2 او در حبرون در سرزمین کنعان مرد و ابراهیم برای مرگ او ماتم گرفت.
3 ابراهیم جایی را كه بدن همسرش در آنجا بود، ترک كرد و به نزد حِتّیان رفت و گفت:
4 «من در بین شما یک نفر غریبه هستم. یک قطعه زمین به من بفروشید تا همسر خود را در آن دفن كنم.»
5 آنها جواب دادند:
6 «ای آقا به سخنان ما گوش بده. ما تو را به چشم یک رهبر پر قدرت نگاه میكنیم. همسر خود را در بهترین قبرهایی كه ما داریم، دفن كن. همهٔ ما خوشحال خواهیم شد كه یک قبر به تو بدهیم تا همسرت را در آن دفن كنی.»
7 ابراهیم نزد آنها تعظیم كرد
8 و گفت: «اگر شما به من لطف دارید و مایل هستید كه همسر خود را اینجا دفن كنم، لطفاً از عفرون پسر سوحار
9 بخواهید كه غار مكفیله را كه كنار مزرعهاش میباشد، به من بفروشد. از او بخواهید كه آن را در مقابل همهٔ شما به تمام قیمت به من بفروشد تا صاحب آن غار بشوم.»
10 عفرون خودش در آن جلسه با سایر حِتّیان در دروازهٔ شهر نشسته بود. او به طوری كه همهٔ حاضرین در آنجا بشنوند، جواب داد:
11 «ای آقا، گوش بده. من تمام مزرعه و غاری را كه در آن است به تو میدهم. اینجا در حضور تمام افراد قبیلهام، آن را به تو میدهم تا اینكه همسر خود را در آن دفن كنی.»
12 امّا ابراهیم در مقابل حتیان تعظیم كرد
13 و طوری که همه بشنوند به عفرون گفت: «خواهش میكنم به حرفهای من گوش بده. من تمام مزرعه را خواهم خرید. قیمت زمین را از من قبول كن و من همسر خود را در آنجا دفن خواهم كرد.»
14 عفرون جواب داد:
15 «ای آقا، قیمت زمین فقط چهار صد تکهٔ نقره است. این بین ما چه ارزشی دارد؟ همسر خود را در آن دفن كن.»
16 ابراهیم موافقت كرد و قیمتی را كه عفرون گفته بود مطابق وزنی كه در بازار آن روز رایج بود به عفرون داد. یعنی چهارصد تکهٔ نقره كه عفرون در مقابل همهٔ افراد قبیلهٔ خود تعیین كرده بود.
17 به این ترتیب، املاک عفرون كه در مكفیله در مشرق ممری بود، به ابراهیم رسید. این مِلک عبارت بود از یک مزرعه و غاری كه در آن بود و تمام درختان مزرعه تا كنار زمین.
18 این ملک در مقابل تمام حِتّیانی كه در آن مجلس حاضر بودند، به عنوان مِلک ابراهیم شناخته شد.
19 بعد ابراهیم همسرش سارا را در آن غار در سرزمین کنعان دفن كرد.
20 بنابراین مزرعهای كه مال حِتّیان بود و غاری كه در آن بود به نام آرامگاه به ملكیّت ابراهیم درآمد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
■ #حکایت
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد!
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...
join us : | شهر کتاب
@bookcity4
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد!
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...
join us : | شهر کتاب
@bookcity4
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
به سراغ من اگر می آیید؛ پشت هیچستانم
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است
که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین نقطه ی خاک
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید، آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید
که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی
👤 #سهراب_سپهری
join us | شهر کتاب
@bookcity5
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است
که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین نقطه ی خاک
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید، آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید
که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی
👤 #سهراب_سپهری
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #لیلی_و_مجنون
🔹 بخش 13 : در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهبان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بیتخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعههای وسواس
دارنده پاس دیر بیپاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بیخود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانهاش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیدهای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
میشد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل
میدوخت دریده دامن دل
میرفت نوان چو مردم مست
میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحهای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گلهها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش میبرد
مجنون چو چراغ پیش میمرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند میدوخت
مجنون ز برون سپند میسوخت
لیلی چو گل شکفته میرست
مجنون به گلاب دیده میشست
لیلی سر زلف شانه میکرد
مجنون در اشک دانه میکرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 13 : در صفت عشق مجنون
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 13 : در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهبان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بیتخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعههای وسواس
دارنده پاس دیر بیپاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بیخود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانهاش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیدهای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
میشد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل
میدوخت دریده دامن دل
میرفت نوان چو مردم مست
میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحهای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گلهها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش میبرد
مجنون چو چراغ پیش میمرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند میدوخت
مجنون ز برون سپند میسوخت
لیلی چو گل شکفته میرست
مجنون به گلاب دیده میشست
لیلی سر زلف شانه میکرد
مجنون در اشک دانه میکرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 13 : در صفت عشق مجنون
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 21 ببستم میان را یکی بندهوار ابا جاودان ساختم کارزار عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار چو من کس ندیدی به گیتی سوار بشد آب گردان مازندران چو من دست بردم به گرز گران ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردن کشان چنان اژدها کو ز رود کشف …
▪️منوچهر 22
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاه گیتی مرا پای نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
برآساید و رام گردد زمین
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای
که بد ژرف بین و فزاینده رای
وزان پس دوان دست کرده به کش
بیامد بر شاه خورشید فش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامت آید بکن
ترا خواسته گر ز بهر تنست
ببخش و بدان کین شب آبستنست
اگر چند باشد شب دیریاز
برو تیرگی هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان
مزن در میان یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش
وگر چادر خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خام گفتارها را پزد
ز من رنج جان و ز تو خواسته
سپردن به من گنج آراسته
بدو گفت مهراب بستان کلید
غم گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما
چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چارهجوی
تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن
ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار
برون کرد دینار چون سیهزار
به زرین ستام آوریدند سی
از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست
یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر
ز پیروزهٔ چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر
طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند
جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر
برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او
چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژندهپیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 79
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاه گیتی مرا پای نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
برآساید و رام گردد زمین
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای
که بد ژرف بین و فزاینده رای
وزان پس دوان دست کرده به کش
بیامد بر شاه خورشید فش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامت آید بکن
ترا خواسته گر ز بهر تنست
ببخش و بدان کین شب آبستنست
اگر چند باشد شب دیریاز
برو تیرگی هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان
مزن در میان یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش
وگر چادر خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خام گفتارها را پزد
ز من رنج جان و ز تو خواسته
سپردن به من گنج آراسته
بدو گفت مهراب بستان کلید
غم گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما
چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چارهجوی
تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن
ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار
برون کرد دینار چون سیهزار
به زرین ستام آوریدند سی
از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست
یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر
ز پیروزهٔ چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر
طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند
جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر
برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او
چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژندهپیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 79
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 15 - اندر معنی عدل و ظلم و ثمره آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
🔹 بخش 16- حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر
سپهدار و گردن کش و پیلتن
نکو روی و دانا و شمشیر زن
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر، زآن نصیبی بداد
مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند
پدر بعد از آن، روزگاری شمرد
به جان آفرین جان شیرین سپرد
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه
که بی حد و مر بود گنج و سپاه
به حکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هر یک، یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد
یکی ظلم تا مال گرد آورد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد
درم داد و تیمار درویش خورد
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت
شب از بهر درویش، شبخانه ساخت
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش
برآمد همی بانگ شادی چو رعد
چو شیراز در عهد بوبکر سعد
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد
حکایت شنو کان گو نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی
ملازم به دلداری خاص و عام
ثناگوی حق بامدادان و شام
در آن ملک قارون برفتی دلیر
که شه دادگر بود و درویش سیر
نیامد در ایام او بر دلی
نگویم که خاری که برگ گلی
سرآمد به تأیید ملک از سران
نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج
بیافزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان
بلا ریخت بر جان بیچارگان
به امید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گربزی
پراکنده شد لشکر از عاجزی
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بیهنر
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت
چو اقبالش از دوستی سر بتافت
به ناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
سم اسب دشمن دیارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا
که باشد دعای بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در کاف کن
نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟
تو برخور که بیدادگر بر نخورد
گمانش خطا بود و تدبیر سست
که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند
نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا به وی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیافتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان کج مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 15 و 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 15 - اندر معنی عدل و ظلم و ثمره آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
🔹 بخش 16- حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر
سپهدار و گردن کش و پیلتن
نکو روی و دانا و شمشیر زن
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر، زآن نصیبی بداد
مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند
پدر بعد از آن، روزگاری شمرد
به جان آفرین جان شیرین سپرد
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه
که بی حد و مر بود گنج و سپاه
به حکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هر یک، یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد
یکی ظلم تا مال گرد آورد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد
درم داد و تیمار درویش خورد
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت
شب از بهر درویش، شبخانه ساخت
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش
برآمد همی بانگ شادی چو رعد
چو شیراز در عهد بوبکر سعد
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد
حکایت شنو کان گو نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی
ملازم به دلداری خاص و عام
ثناگوی حق بامدادان و شام
در آن ملک قارون برفتی دلیر
که شه دادگر بود و درویش سیر
نیامد در ایام او بر دلی
نگویم که خاری که برگ گلی
سرآمد به تأیید ملک از سران
نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج
بیافزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان
بلا ریخت بر جان بیچارگان
به امید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گربزی
پراکنده شد لشکر از عاجزی
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بیهنر
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت
چو اقبالش از دوستی سر بتافت
به ناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
سم اسب دشمن دیارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا
که باشد دعای بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در کاف کن
نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟
تو برخور که بیدادگر بر نخورد
گمانش خطا بود و تدبیر سست
که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند
نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا به وی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیافتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان کج مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 15 و 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حکایت برادران…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 16 : حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان (1)
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 16 : حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان (1)
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حکایت برادران…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 16 : حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان (2)
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 16 : حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان (2)
join us | شهر کتاب
@bookcity5