▪️جاودان خرد
بزرگا! جاودان مردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
چو زین جا بنگرم زان سوی دَه قرنت همی بینم
که می گویی و می رویی و می بالی و می آیی
به گِردت شاعران انبوه و هر یک قلّهای بشکوه
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی
سر اندر ابر اسطوره، به ژرفاژرف اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
هزاران ماه و کوکب از مدار جانِ تو تابان
که در منظومۀ ایران، تو خورشیدی و یکتایی
ز دیگر شاعران خواندم مدیح مستی و دیدم
خرد مستی کند آن جا که در نظمش تو بستایی
اگر سرْ نامۀ کار هنرها دانش و داد است
تویی رأسِ فضیلتها، که آغاز هنرهایی
سخنها را همه، زیبایی لفظ است در معنی
تو را زیبد که معنی را به لفظ خود بیارایی
گهی در گونۀ ابر و گهی در گونۀ باران
همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی
چو دستِ حرب بگشایند مردان در صفِ میدان
به سانِ تُندَر و تَنّین همه تن بانگ و هُرّایی
چو جای بزم بگزینند خوبان در گلستانها
همه جان، چون نسیم، آرامشی وَبریشم آوایی
بدان روشن روان، قانونِ اشراقی که در حکمت
شفای پورسینایی و نورِ تورِ سینایی
پناه رستم و سیمرغ و اِفرِیدون و کیخسرو
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
اگر سهراب، اگر رستم، اگر اسفندیار یل
به هیجا و هجوم هر یکی شان صحنه آرایی
پناه آرند سوی تو، همه، در تنگناییها
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جای مَلجایی
اگر آن جاودانان در غبار کوچِ تاریخاند
توشان در کالبد جانی که سُتواری و برجایی
ز بهر خیزش میهن دمیدی جانِشان در تن
همه چون آذَرند آنان و تو هم چون مسیحایی
اگر جاویدیِ ایران به گیتی، در معمایی است
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی
اگر خوزی، اگر رازی، وگر آتور پاتانیم
تویی آن کیمیای جان که در ترکیبِ اجزایی
تخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان
به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشهی مایی
تو گویی قصه بهر کودکِ کُرد و بلوچ و لُر
گر از کاووس می گویی ور از سهراب فرمایی
خردآموز و مهرآمیز و دادآیین و دین پرور
هُشیوار و خرد مردی، به هر اندیشه بینایی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمان ها سر
گزند از باد و از باران نداری کوهِ خارایی
اگر در غارت غُزها، وگر در فتنۀ تاتار
وگر در عصر تیمور و اگر در عهدِ اینهایی،
هماره از تو گرم و روشنیم، ای پیر فرزانه!
اگر در صبح خرداد و اگر در شام یلدایی
حکیمان گفتهاند:«آنجا که زیباییست، بشکوهیست»
چو دانستم تو را دیدم که بِشکوهی که زیبایی
چو از دانایی و داد و خرد، دادِ سخن دادی
مرنج ار در چنین عهدی، فراموشِ به عَمدایی
ندانیم و ندانستند قَدرت را و میدانند،
هنر سنجانِ فرداها، که تو فردی و فردایی
بزرگا! بِخْردا! رادا! به دانایی که میشاید
اگر بر ناتوانیهای این خُردان ببخشایی
👤 #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
بزرگا! جاودان مردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
چو زین جا بنگرم زان سوی دَه قرنت همی بینم
که می گویی و می رویی و می بالی و می آیی
به گِردت شاعران انبوه و هر یک قلّهای بشکوه
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی
سر اندر ابر اسطوره، به ژرفاژرف اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
هزاران ماه و کوکب از مدار جانِ تو تابان
که در منظومۀ ایران، تو خورشیدی و یکتایی
ز دیگر شاعران خواندم مدیح مستی و دیدم
خرد مستی کند آن جا که در نظمش تو بستایی
اگر سرْ نامۀ کار هنرها دانش و داد است
تویی رأسِ فضیلتها، که آغاز هنرهایی
سخنها را همه، زیبایی لفظ است در معنی
تو را زیبد که معنی را به لفظ خود بیارایی
گهی در گونۀ ابر و گهی در گونۀ باران
همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی
چو دستِ حرب بگشایند مردان در صفِ میدان
به سانِ تُندَر و تَنّین همه تن بانگ و هُرّایی
چو جای بزم بگزینند خوبان در گلستانها
همه جان، چون نسیم، آرامشی وَبریشم آوایی
بدان روشن روان، قانونِ اشراقی که در حکمت
شفای پورسینایی و نورِ تورِ سینایی
پناه رستم و سیمرغ و اِفرِیدون و کیخسرو
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
اگر سهراب، اگر رستم، اگر اسفندیار یل
به هیجا و هجوم هر یکی شان صحنه آرایی
پناه آرند سوی تو، همه، در تنگناییها
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جای مَلجایی
اگر آن جاودانان در غبار کوچِ تاریخاند
توشان در کالبد جانی که سُتواری و برجایی
ز بهر خیزش میهن دمیدی جانِشان در تن
همه چون آذَرند آنان و تو هم چون مسیحایی
اگر جاویدیِ ایران به گیتی، در معمایی است
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی
اگر خوزی، اگر رازی، وگر آتور پاتانیم
تویی آن کیمیای جان که در ترکیبِ اجزایی
تخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان
به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشهی مایی
تو گویی قصه بهر کودکِ کُرد و بلوچ و لُر
گر از کاووس می گویی ور از سهراب فرمایی
خردآموز و مهرآمیز و دادآیین و دین پرور
هُشیوار و خرد مردی، به هر اندیشه بینایی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمان ها سر
گزند از باد و از باران نداری کوهِ خارایی
اگر در غارت غُزها، وگر در فتنۀ تاتار
وگر در عصر تیمور و اگر در عهدِ اینهایی،
هماره از تو گرم و روشنیم، ای پیر فرزانه!
اگر در صبح خرداد و اگر در شام یلدایی
حکیمان گفتهاند:«آنجا که زیباییست، بشکوهیست»
چو دانستم تو را دیدم که بِشکوهی که زیبایی
چو از دانایی و داد و خرد، دادِ سخن دادی
مرنج ار در چنین عهدی، فراموشِ به عَمدایی
ندانیم و ندانستند قَدرت را و میدانند،
هنر سنجانِ فرداها، که تو فردی و فردایی
بزرگا! بِخْردا! رادا! به دانایی که میشاید
اگر بر ناتوانیهای این خُردان ببخشایی
👤 #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی
🔹 بخش 25 : مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن
میدهد دل مر ترا کین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس
🔹 بخش 26 : دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست
تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 25 و 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 25 : مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن
میدهد دل مر ترا کین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس
🔹 بخش 26 : دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست
تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 25 و 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 26 🔹 اقامه اسحاق در جرار 1 در آن سرزمین قحطی شدیدی به وجود آمد. این غیراز آن قحطیای بود كه در زمان ابراهیم شده بود. اسحاق به نزد ابیملک پادشاه فلسطین به جرار رفت. 2 خداوند بر اسحاق ظاهر شد و فرمود: «به مصر…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 27
▪️اسحاق یعقوب را بركت میدهد
1 اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگش فرستاد و به او گفت: «پسرم» او جواب داد: «بله»
2 اسحاق گفت: «میبینی كه من دیگر پیر شدهام و ممكن است بمیرم.
3 تیر و كمان خود را بردار. به صحرا برو و حیوانی شكار كن
4 و از آن غذای خوشمزهای را كه من دوست دارم بپز و برایم بیاور تا آن را بخورم و قبل از مردنم دعا كنم كه خدا تو را بركت دهد.»
5 وقتی اسحاق و عیسو صحبت میكردند، ربكا گفتوگوی آنها را میشنید. پس وقتی عیسو برای شكار بیرون رفت،
6 ربكا به یعقوب گفت: «من شنیدم كه پدرت به عیسو میگفت:
7 حیوانی برای من بیاور و آن را بپز تا من بعد از خوردن آن قبل از آنکه بمیرم، دعا كنم كه خداوند تو را بركت دهد.
8 حالا پسرم، به من گوش بده و هرچه به تو میگویم انجام بده.
9 به طرف گلّه برو. دو بُزغالهٔ چاق بگیر و بیاور. من آنها را میپزم و از آن غذایی كه پدرت خیلی دوست دارد، درست میكنم.
10 تو میتوانی آن غذا را برای او ببری تا بخورد و قبل از مرگش، از خداوند برای تو بركت بطلبد.»
11 امّا یعقوب به مادرش گفت: «تو میدانی كه بدن عیسو موی زیاد دارد، ولی بدن من مو ندارد.
12 شاید پدرم مرا لمس كند و بفهمد كه من او را فریب دادهام، در آن صورت به جای بركت لعنت نصیب من خواهد شد.»
13 مادرش گفت: «پسرم بگذار هرچه لعنت برای توست به گردن من بیفتد. تو فقط آن چیزی كه من میگویم انجام بده. برو و آنها را برای من بیاور.»
14 پس او رفت و بُزغالهها را گرفت و برای مادرش آورد. مادرش از آنها غذایی را كه پدرش دوست میداشت پخت.
15 سپس او بهترین لباسهای عیسو را كه در خانه بود آورد و به یعقوب پوشانید.
16 همچنین با پوست بُزها بازوها و قسمتی از گردن او را كه مو نداشت پوشانید.
17 سپس آن غذای خوشمزه را با مقداری از نانی كه پخته بود به او داد.
18 یعقوب نزد پدرش رفت و گفت: «پدر!»
او جواب داد: «بله، تو كدامیک از پسران من هستی؟»
19 یعقوب گفت: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم. كاری را كه به من گفته بودی انجام دادم. لطفاً بلند شو بنشین و غذایی را كه برایت آوردهام بگیر و از خدایت برایم طلب بركت كن.»
20 اسحاق گفت: «پسرم، چطور توانستی به این زودی آن را آماده كنی؟» یعقوب جواب داد: «خداوند خدای تو، مرا كمک كرد.»
21 اسحاق به یعقوب گفت: «جلوتر بیا تا بتوانم تو را لمس كنم تا ببینم آیا واقعاً تو عیسو هستی؟»
22 یعقوب جلوتر رفت. اسحاق او را لمس كرد و گفت: «صدای تو مثل صدای یعقوب است. امّا بازوهای تو مثل عیسوست.»
23 او نتوانست یعقوب را بشناسد چونكه بازوهای او مثل بازوهای عیسو مو داشت. او میخواست برای یعقوب دعای بركت بخواند
24 ولی باز از او پرسید: «آیا تو واقعاً عیسو هستی؟»
او جواب داد: «بله، من عیسو هستم.»
25 اسحاق گفت: «مقداری از آن غذا را برای من بیاور تا بخورم و بعد از آن برای تو دعای بركت بخوانم.» یعقوب، غذا و مقداری هم شراب برای او آورد.
26 اسحاق بعد از خوردن و نوشیدن به او گفت: «پسرم، نزدیکتر بیا و مرا ببوس.»
27 همین كه آمد تا پدرش را ببوسد، اسحاق لباسهای او را بو كرد. پس برای او دعای بركت خواند و گفت: «بوی خوش پسر من، مانند بوی مزرعهای است كه خداوند آن را بركت داده است.
28 خدا از آسمان شبنم و از زمین فراوانی نعمت و غلاّت و شراب فراوان به تو بدهد.
29 قومهای دیگر بندگان تو باشند و ملّتها در مقابل تو تعظیم كنند. بر خویشاوندان خود حكمرانی كنی و فرزندان مادرت به تو تعظیم نمایند. لعنت بر کسیکه تو را نفرینكند و متبارک باد كسیكه برای تو دعای خیر كند.»
بازگشت عیسو از شكار
30 دعای بركت اسحاق تمام شد. همینكه یعقوب از آنجا رفت، برادرش عیسو از شكار آمد.
31 او غذای خوشمزهای درست كرده و برای پدرش آورده بود. عیسو گفت: «پدر، لطفاً بلند شو بنشین و مقداری از غذایی كه برایت آوردهام بخور و دعای بركت برای من بخوان.»
32 اسحاق پرسید: «تو كیستی؟»
او جواب داد: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم.»
33 تمام بدن اسحاق به لرزه افتاد و پرسید: «پس او چه کسی بود كه حیوانی شكار كرد و برای من آورد؟ من آن را خوردم و درست قبل از اینكه تو بیایی برای او دعای بركت خواندم. این بركت برای همیشه از آن او خواهد بود.»
34 وقتی عیسو این را شنید با صدای بسیار بلند و جگر سوزی گریه کرد و گفت: «پدر، برای من دعای بركت بخوان.»
35 اسحاق گفت: «برادرت آمد و مرا گول زد و بركت تو را از تو گرفت.»
▪️اسحاق یعقوب را بركت میدهد
1 اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگش فرستاد و به او گفت: «پسرم» او جواب داد: «بله»
2 اسحاق گفت: «میبینی كه من دیگر پیر شدهام و ممكن است بمیرم.
3 تیر و كمان خود را بردار. به صحرا برو و حیوانی شكار كن
4 و از آن غذای خوشمزهای را كه من دوست دارم بپز و برایم بیاور تا آن را بخورم و قبل از مردنم دعا كنم كه خدا تو را بركت دهد.»
5 وقتی اسحاق و عیسو صحبت میكردند، ربكا گفتوگوی آنها را میشنید. پس وقتی عیسو برای شكار بیرون رفت،
6 ربكا به یعقوب گفت: «من شنیدم كه پدرت به عیسو میگفت:
7 حیوانی برای من بیاور و آن را بپز تا من بعد از خوردن آن قبل از آنکه بمیرم، دعا كنم كه خداوند تو را بركت دهد.
8 حالا پسرم، به من گوش بده و هرچه به تو میگویم انجام بده.
9 به طرف گلّه برو. دو بُزغالهٔ چاق بگیر و بیاور. من آنها را میپزم و از آن غذایی كه پدرت خیلی دوست دارد، درست میكنم.
10 تو میتوانی آن غذا را برای او ببری تا بخورد و قبل از مرگش، از خداوند برای تو بركت بطلبد.»
11 امّا یعقوب به مادرش گفت: «تو میدانی كه بدن عیسو موی زیاد دارد، ولی بدن من مو ندارد.
12 شاید پدرم مرا لمس كند و بفهمد كه من او را فریب دادهام، در آن صورت به جای بركت لعنت نصیب من خواهد شد.»
13 مادرش گفت: «پسرم بگذار هرچه لعنت برای توست به گردن من بیفتد. تو فقط آن چیزی كه من میگویم انجام بده. برو و آنها را برای من بیاور.»
14 پس او رفت و بُزغالهها را گرفت و برای مادرش آورد. مادرش از آنها غذایی را كه پدرش دوست میداشت پخت.
15 سپس او بهترین لباسهای عیسو را كه در خانه بود آورد و به یعقوب پوشانید.
16 همچنین با پوست بُزها بازوها و قسمتی از گردن او را كه مو نداشت پوشانید.
17 سپس آن غذای خوشمزه را با مقداری از نانی كه پخته بود به او داد.
18 یعقوب نزد پدرش رفت و گفت: «پدر!»
او جواب داد: «بله، تو كدامیک از پسران من هستی؟»
19 یعقوب گفت: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم. كاری را كه به من گفته بودی انجام دادم. لطفاً بلند شو بنشین و غذایی را كه برایت آوردهام بگیر و از خدایت برایم طلب بركت كن.»
20 اسحاق گفت: «پسرم، چطور توانستی به این زودی آن را آماده كنی؟» یعقوب جواب داد: «خداوند خدای تو، مرا كمک كرد.»
21 اسحاق به یعقوب گفت: «جلوتر بیا تا بتوانم تو را لمس كنم تا ببینم آیا واقعاً تو عیسو هستی؟»
22 یعقوب جلوتر رفت. اسحاق او را لمس كرد و گفت: «صدای تو مثل صدای یعقوب است. امّا بازوهای تو مثل عیسوست.»
23 او نتوانست یعقوب را بشناسد چونكه بازوهای او مثل بازوهای عیسو مو داشت. او میخواست برای یعقوب دعای بركت بخواند
24 ولی باز از او پرسید: «آیا تو واقعاً عیسو هستی؟»
او جواب داد: «بله، من عیسو هستم.»
25 اسحاق گفت: «مقداری از آن غذا را برای من بیاور تا بخورم و بعد از آن برای تو دعای بركت بخوانم.» یعقوب، غذا و مقداری هم شراب برای او آورد.
26 اسحاق بعد از خوردن و نوشیدن به او گفت: «پسرم، نزدیکتر بیا و مرا ببوس.»
27 همین كه آمد تا پدرش را ببوسد، اسحاق لباسهای او را بو كرد. پس برای او دعای بركت خواند و گفت: «بوی خوش پسر من، مانند بوی مزرعهای است كه خداوند آن را بركت داده است.
28 خدا از آسمان شبنم و از زمین فراوانی نعمت و غلاّت و شراب فراوان به تو بدهد.
29 قومهای دیگر بندگان تو باشند و ملّتها در مقابل تو تعظیم كنند. بر خویشاوندان خود حكمرانی كنی و فرزندان مادرت به تو تعظیم نمایند. لعنت بر کسیکه تو را نفرینكند و متبارک باد كسیكه برای تو دعای خیر كند.»
بازگشت عیسو از شكار
30 دعای بركت اسحاق تمام شد. همینكه یعقوب از آنجا رفت، برادرش عیسو از شكار آمد.
31 او غذای خوشمزهای درست كرده و برای پدرش آورده بود. عیسو گفت: «پدر، لطفاً بلند شو بنشین و مقداری از غذایی كه برایت آوردهام بخور و دعای بركت برای من بخوان.»
32 اسحاق پرسید: «تو كیستی؟»
او جواب داد: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم.»
33 تمام بدن اسحاق به لرزه افتاد و پرسید: «پس او چه کسی بود كه حیوانی شكار كرد و برای من آورد؟ من آن را خوردم و درست قبل از اینكه تو بیایی برای او دعای بركت خواندم. این بركت برای همیشه از آن او خواهد بود.»
34 وقتی عیسو این را شنید با صدای بسیار بلند و جگر سوزی گریه کرد و گفت: «پدر، برای من دعای بركت بخوان.»
35 اسحاق گفت: «برادرت آمد و مرا گول زد و بركت تو را از تو گرفت.»
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 27 ▪️اسحاق یعقوب را بركت میدهد 1 اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگش فرستاد و به او گفت: «پسرم» او جواب داد: «بله» 2 اسحاق گفت: «میبینی كه من دیگر پیر شدهام و ممكن است بمیرم. 3 تیر و كمان…
36 عیسو گفت: «این دفعهٔ دوّم است كه او مرا فریب داده است. بیخود نیست كه اسم او یعقوب است. او اول حق مرا به عنوان نخستزادگی و حالا بركت مرا از من گرفت. آیا دیگر برکتی نمانده است که تو برای من بخواهی؟»
37 اسحاق گفت: «من او را بر تو برتری دادهام و تمام خویشاوندانش را زیر دست او كردهام. به او غلاّت و شراب دادهام و دیگر چیزی نمانده است كه برای تو از خدا بخواهم.»
38 عیسو التماسكنان به پدرش گفت: «ای پدر، آیا تو فقط حق یک دعای بركت داشتی؟ برای من هم از خدا بركت بخواه.» و سپس با فریاد بلند گریست.
39 بنابراین اسحاق به او گفت:
«برای تو نه شبنمی از آسمان خواهد بود
نه فراوانی غلاّت.
40 با شمشیرت زندگی خواهی كرد
و غلام برادرت خواهی بود.
امّا هر وقت از دستور او سرپیچی كنی،
آزاد خواهی بود.»
41 چون اسحاق دعای بركت را برای یعقوب خوانده بود، عیسو با یعقوب دشمن شد. او با خودش گفت: «وقت مردن پدرم نزدیک است. بعد از آن یعقوب را میكشم.»
42 ربكا از نقشهٔ عیسو باخبر شد. دنبال یعقوب فرستاد و به او گفت: «برادرت عیسو نقشه كشیده است كه تو را بكشد.
43 حالا هرچه به تو میگویم انجام بده. بلند شو و به حرّان نزد برادرم فرار كن.
44 برای مدّتی نزد او بمان تا عصبانیّت برادرت از بین برود.
45 وقتی او این موضوع را فراموش كرد، من یک نفر را میفرستم تا تو بازگردی. چرا هردوی شما را در یک روز از دست بدهم؟»
46 ربكا به اسحاق گفت: «بهخاطر زنهای عیسو كه بیگانه هستند، از عمر خودم سیر شدهام. حالا اگر یعقوب هم با یكی از همین دختران حِتی ازدواج كند، دیگر برای من مرگ بهتر از زندگی است.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
37 اسحاق گفت: «من او را بر تو برتری دادهام و تمام خویشاوندانش را زیر دست او كردهام. به او غلاّت و شراب دادهام و دیگر چیزی نمانده است كه برای تو از خدا بخواهم.»
38 عیسو التماسكنان به پدرش گفت: «ای پدر، آیا تو فقط حق یک دعای بركت داشتی؟ برای من هم از خدا بركت بخواه.» و سپس با فریاد بلند گریست.
39 بنابراین اسحاق به او گفت:
«برای تو نه شبنمی از آسمان خواهد بود
نه فراوانی غلاّت.
40 با شمشیرت زندگی خواهی كرد
و غلام برادرت خواهی بود.
امّا هر وقت از دستور او سرپیچی كنی،
آزاد خواهی بود.»
41 چون اسحاق دعای بركت را برای یعقوب خوانده بود، عیسو با یعقوب دشمن شد. او با خودش گفت: «وقت مردن پدرم نزدیک است. بعد از آن یعقوب را میكشم.»
42 ربكا از نقشهٔ عیسو باخبر شد. دنبال یعقوب فرستاد و به او گفت: «برادرت عیسو نقشه كشیده است كه تو را بكشد.
43 حالا هرچه به تو میگویم انجام بده. بلند شو و به حرّان نزد برادرم فرار كن.
44 برای مدّتی نزد او بمان تا عصبانیّت برادرت از بین برود.
45 وقتی او این موضوع را فراموش كرد، من یک نفر را میفرستم تا تو بازگردی. چرا هردوی شما را در یک روز از دست بدهم؟»
46 ربكا به اسحاق گفت: «بهخاطر زنهای عیسو كه بیگانه هستند، از عمر خودم سیر شدهام. حالا اگر یعقوب هم با یكی از همین دختران حِتی ازدواج كند، دیگر برای من مرگ بهتر از زندگی است.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 19 - گفتار اندر نکوکاری و بدکاری و عاقبت آنها
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک افتدش
شر انگیز هم بر سر شر شود
چو کژدم که با خانه کمتر شود
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین گوهر و سنگ خارا یکی است
غلط گفتم ای یار شایسته خوی
که نفع است در آهن و سنگ و روی
چنین آدمی مرده به ننگ را
که بر وی فضیلت بود سنگ را
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
به است از دد انسان صاحب خرد
نه انسان که در مردم افتد چو دد
چو انسان نداند به جز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دواب؟
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد ز او به رفتن گرو
کسی دانهٔ نیکمردی نکاشت
کز او خرمن کام دل برنداشت
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش
که بدمرد را نیکی آمد به پیش
🔹 بخش 20 - حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود
بداندیش مردم به جز بد ندید
بیافتاد و عاجزتر از خود ندید
همه شب ز فریاد و زاری نخفت
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که میخواهی امروز فریادرس؟
همه تخم نامردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که برداشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمی
که دلها ز ریشت بنالد همی؟
تو ما را همی چاه کندی به راه
به سر لاجرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشت نام
یکی تشنه را تا کند تازه حلق
دگر تا به گردن در افتند خلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پروری
مپندار هرگز کز او بر خوری
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی، بر همان چشم دار
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 19 و 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 19 - گفتار اندر نکوکاری و بدکاری و عاقبت آنها
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک افتدش
شر انگیز هم بر سر شر شود
چو کژدم که با خانه کمتر شود
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین گوهر و سنگ خارا یکی است
غلط گفتم ای یار شایسته خوی
که نفع است در آهن و سنگ و روی
چنین آدمی مرده به ننگ را
که بر وی فضیلت بود سنگ را
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
به است از دد انسان صاحب خرد
نه انسان که در مردم افتد چو دد
چو انسان نداند به جز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دواب؟
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد ز او به رفتن گرو
کسی دانهٔ نیکمردی نکاشت
کز او خرمن کام دل برنداشت
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش
که بدمرد را نیکی آمد به پیش
🔹 بخش 20 - حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود
بداندیش مردم به جز بد ندید
بیافتاد و عاجزتر از خود ندید
همه شب ز فریاد و زاری نخفت
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که میخواهی امروز فریادرس؟
همه تخم نامردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که برداشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمی
که دلها ز ریشت بنالد همی؟
تو ما را همی چاه کندی به راه
به سر لاجرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشت نام
یکی تشنه را تا کند تازه حلق
دگر تا به گردن در افتند خلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پروری
مپندار هرگز کز او بر خوری
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی، بر همان چشم دار
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 19 و 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حکایت شحنه…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 20 : حکایت شحنه مردم آزار
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 20 : حکایت شحنه مردم آزار
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و پنجم عزیز من! امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که…
▪️نامه بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای « انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز. و شنیدم که می گفتی ـ با لبخند ـ که « در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس» .
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل « اراده به گریستن » بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست به غیظ فروخورده تبدیل کن !
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی ـ بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و طغیانی...کمی از آب ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دَلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک...
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند...
نه... اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند. گریستن به خاطر دردهایی که نمی شناسی شان ، و درمان های دروغین. به خاطر رنج های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید. به خاطر بچه های سراسر دنیا ـ که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می دهیم و می گذریم...
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
« بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست » ...
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای « انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز. و شنیدم که می گفتی ـ با لبخند ـ که « در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس» .
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل « اراده به گریستن » بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست به غیظ فروخورده تبدیل کن !
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی ـ بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و طغیانی...کمی از آب ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دَلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک...
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند...
نه... اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند. گریستن به خاطر دردهایی که نمی شناسی شان ، و درمان های دروغین. به خاطر رنج های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید. به خاطر بچه های سراسر دنیا ـ که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می دهیم و می گذریم...
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
« بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست » ...
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 25 چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هر چه گفتید دارید راز بخواند آن زمان زال را شهریار کزو خواست کردن سخن خواستار بدان تا بپرسند ازو چند چیز نهفته سخنهای دیرینه نیز نشستند بیدار دل بخردان همان زال با نامور موبدان بپرسید مر زال را موبدی ازین…
▪️منوچهر 26
زمانی پر اندیشه شد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند
به سالی ده و دو بود ماه نو
چو شاه نو آیین ابر گاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار
برین سان بود گردش روزگار
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
سپید و سیاهست هر دو زمان
پس یکدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد که میبگذرد
دم چرخ بر ما همی بشمرد
سدیگر که گفتی که آن سی سوار
کجا برگذشتند بر شهریار
ازان سی سواران یکی کم شود
به گاه شمردن همان سی بود
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه
کنون از نیام این سخن برکشیم
دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان
چنین تا ز گردش به ماهی شود
پر از تیرگی و سیاهی شود
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند
کزو نیمه شادب و نیمی نژند
برو مرغ پران چو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امید دان
دگر شارستان بر سر کوهسار
سرای درنگست و جای قرار
همین خارستان چون سرای سپنج
کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج
همی دم زدن بر تو بر بشمرد
هم او برفرازد هم او بشکرد
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآید خروش و خله
همه رنج ما ماند زی خارستان
گذر کرد باید سوی شارستان
کسی دیگر از رنج ما برخورد
نپاید برو نیز و هم بگذرد
چنین رفت از آغاز یکسر سخن
همین باشد و نو نگردد کهن
اگر توشهمان نیکنامی بود
روانها بران سر گرامی بود
و گر آز ورزیم و پیچان شویم
پدید آید آنگه که بیجان شویم
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
به شادی یکی انجمن برشگفت
شهنشاه گیتی زهازه گرفت
یکی جشنگاهی بیاراست شاه
چنان چون شب چارده چرخ ماه
کشیدند می تا جهان تیره گشت
سرمیگساران ز می خیره گشت
خروشیدن مرد بالای گاه
یکایک برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان همه شاد و مست
گرفته یکی دست دیگر به دست
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب
سر نامدران برآمد ز خواب
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرخ پدر
به شاه جهان گفت کای نیکخوی
مرا چهر سام آمدست آرزوی
ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج
دلم گشت روشن بدین برز و تاج
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید سپرد
ترا بویهٔ دخت مهراب خاست
دلت راهش سام زابل کجاست
بفرمود تا سنج و هندی درای
به میدان گذارند با کره نای
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان
برفتند گردان همه شادمان
کمانها گرفتند و تیر خدنگ
نشانه نهادند چون روز جنگ
بپیچید هر یک به چیزی عنان
به گرز و به تیغ و به تیر و سنان
درختی گشن بد به میدان شاه
گذشته برو سال بسیار و ماه
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی
هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر
بینداخت و بگذاشت چون نره شیر
سپر برگرفتند ژوپینوران
بگشتند با خشتهای گران
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسپ و برآورد یال
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت
به ژوپین شکار نوآیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر گیلوار
گشاده به دیگر سو افگند خوار
به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان
یکی برگراییدش اندر نبرد
که از تیر و ژوپین برآورد گرد
همه برکشیدند گردان سلیح
بدل خشمناک و زبان پر مزیح
به آورد رفتند پیچان عنان
ابا نیزه و آب داده سنان
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد
برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
نگه کرد تا کیست زیشان سوار
عنان پیچ و گردنکش و نامدار
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ
گرفتش کمربند او را به چنگ
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که شاه و سپه ماند اندر شگفت
به آواز گفتند گردنکشان
که مردم نبیند کسی زین نشان
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر برو لاژورد
ز شیران نزاید چنین نیز گرد
چه گرد از نهنگانش باید شمرد
خنک سام یل کش چنین یادگار
بماند به گیتی دلیر و سوار
برو آفرین کرد شاه بزرگ
همان نامور مهتران سترگ
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمر بسته و با کلاه آمدند
یکی خلعت آراست شاه جهان
که گشتند ازان خیره یکسر مهان
چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر
همان جامههای گرانمایه نیز
پرستنده و اسپ و هر گونه چیز
به زال سپهبد سپرد آن زمان
همه چیزها از کران تا کران
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 83
join us | شهر کتاب
@bookcity5
زمانی پر اندیشه شد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند
به سالی ده و دو بود ماه نو
چو شاه نو آیین ابر گاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار
برین سان بود گردش روزگار
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
سپید و سیاهست هر دو زمان
پس یکدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد که میبگذرد
دم چرخ بر ما همی بشمرد
سدیگر که گفتی که آن سی سوار
کجا برگذشتند بر شهریار
ازان سی سواران یکی کم شود
به گاه شمردن همان سی بود
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه
کنون از نیام این سخن برکشیم
دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان
چنین تا ز گردش به ماهی شود
پر از تیرگی و سیاهی شود
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند
کزو نیمه شادب و نیمی نژند
برو مرغ پران چو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امید دان
دگر شارستان بر سر کوهسار
سرای درنگست و جای قرار
همین خارستان چون سرای سپنج
کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج
همی دم زدن بر تو بر بشمرد
هم او برفرازد هم او بشکرد
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآید خروش و خله
همه رنج ما ماند زی خارستان
گذر کرد باید سوی شارستان
کسی دیگر از رنج ما برخورد
نپاید برو نیز و هم بگذرد
چنین رفت از آغاز یکسر سخن
همین باشد و نو نگردد کهن
اگر توشهمان نیکنامی بود
روانها بران سر گرامی بود
و گر آز ورزیم و پیچان شویم
پدید آید آنگه که بیجان شویم
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
به شادی یکی انجمن برشگفت
شهنشاه گیتی زهازه گرفت
یکی جشنگاهی بیاراست شاه
چنان چون شب چارده چرخ ماه
کشیدند می تا جهان تیره گشت
سرمیگساران ز می خیره گشت
خروشیدن مرد بالای گاه
یکایک برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان همه شاد و مست
گرفته یکی دست دیگر به دست
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب
سر نامدران برآمد ز خواب
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرخ پدر
به شاه جهان گفت کای نیکخوی
مرا چهر سام آمدست آرزوی
ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج
دلم گشت روشن بدین برز و تاج
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید سپرد
ترا بویهٔ دخت مهراب خاست
دلت راهش سام زابل کجاست
بفرمود تا سنج و هندی درای
به میدان گذارند با کره نای
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان
برفتند گردان همه شادمان
کمانها گرفتند و تیر خدنگ
نشانه نهادند چون روز جنگ
بپیچید هر یک به چیزی عنان
به گرز و به تیغ و به تیر و سنان
درختی گشن بد به میدان شاه
گذشته برو سال بسیار و ماه
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی
هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر
بینداخت و بگذاشت چون نره شیر
سپر برگرفتند ژوپینوران
بگشتند با خشتهای گران
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسپ و برآورد یال
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت
به ژوپین شکار نوآیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر گیلوار
گشاده به دیگر سو افگند خوار
به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان
یکی برگراییدش اندر نبرد
که از تیر و ژوپین برآورد گرد
همه برکشیدند گردان سلیح
بدل خشمناک و زبان پر مزیح
به آورد رفتند پیچان عنان
ابا نیزه و آب داده سنان
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد
برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
نگه کرد تا کیست زیشان سوار
عنان پیچ و گردنکش و نامدار
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ
گرفتش کمربند او را به چنگ
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که شاه و سپه ماند اندر شگفت
به آواز گفتند گردنکشان
که مردم نبیند کسی زین نشان
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر برو لاژورد
ز شیران نزاید چنین نیز گرد
چه گرد از نهنگانش باید شمرد
خنک سام یل کش چنین یادگار
بماند به گیتی دلیر و سوار
برو آفرین کرد شاه بزرگ
همان نامور مهتران سترگ
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمر بسته و با کلاه آمدند
یکی خلعت آراست شاه جهان
که گشتند ازان خیره یکسر مهان
چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر
همان جامههای گرانمایه نیز
پرستنده و اسپ و هر گونه چیز
به زال سپهبد سپرد آن زمان
همه چیزها از کران تا کران
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 83
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 27 ▪️اسحاق یعقوب را بركت میدهد 1 اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگش فرستاد و به او گفت: «پسرم» او جواب داد: «بله» 2 اسحاق گفت: «میبینی كه من دیگر پیر شدهام و ممكن است بمیرم. 3 تیر و كمان…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 28
🔹 اسحاق یعقوب را نزد لابان میفرستد
1 اسحاق یعقوب را صدا كرد. به او سلام كرد و گفت: «با دختران كنعانی ازدواج نكن.
2 به بینالنهرین به خانهٔ پدربزرگت بتوئیل برو و با یكی از دختران دایی خود لابان ازدواج كن.
3 تا خدای قادر مطلق ازدواج تو را بركت دهد و فرزندان زیاد به تو بدهد. بنابراین تو پدر ملّتهای بسیار خواهی شد.
4 تا خدا همانطور كه ابراهیم را بركت داد، تو و فرزندان تو را نیز بركت دهد تا تو مالک این سرزمینی كه در آن زندگی میكنی و خدا آن را به ابراهیم داده است، بشوی.»
5 اسحاق، یعقوب را به بینالنهرین به نزد لابان پسر بتوئیل اَرامی فرستاد. لابان برادر ربكا -مادر یعقوب و عیسو- بود.
عیسو زن دیگری میگیرد
6 عیسو فهمید كه اسحاق برای یعقوب دعای بركت خوانده و او را به بینالنهرین فرستاده است تا برای خود زن بگیرد. او همچنین فهمید، وقتی اسحاق برای یعقوب دعای بركت میخواند به او دستور داد كه با دختران كنعانی ازدواج نكند.
7 او اطّلاع داشت كه یعقوب دستور پدر و مادرش را اطاعت كرده و به بینالنهرین رفته است.
8 او میدانست كه پدرش از زنان كنعانی خوشش نمیآید.
9 پس به نزد اسماعیل، پسر ابراهیم رفت و با محلت دختر اسماعیل كه خواهر نبایوت بود، ازدواج كرد.
رؤیای یعقوب در بیتئیل
10 یعقوب بئرشبع را ترک كرد و به طرف حرّان رفت.
11 هنگام غروب آفتاب به محلی رسید. همانجا سنگی زیر سر خود گذاشت و خوابید.
12 در خواب دید، پلّكانی در آنجا هست كه یک سرش بر زمین و سر دیگرش در آسمان است و فرشتگان از آن بالا و پایین میروند.
13 و خداوند در كنار آن ایستاده و میگوید: «من هستم خدای ابراهیم و اسحاق. من این زمینی را كه روی آن خوابیدهای به تو و به فرزندان تو خواهم داد.
14 نسل تو مانند غبار زمین زیاد خواهد شد. آنها قلمرو خود را از هر طرف توسعه خواهند داد. من به وسیلهٔ تو و فرزندان تو، همهٔ ملّتها را بركت خواهم داد.
15 به خاطر داشته باش كه من با تو خواهم بود. و هر جا بروی تو را محافظت خواهم كرد و تو را به این زمین باز خواهم آورد. تو را ترک نخواهم كرد تا همهٔ چیزهایی را كه به تو وعده دادهام به انجام برسانم.»
16 یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «خداوند در اینجاست. او در این مكان است و من این را نمیدانستم.»
17 او ترسید و گفت: «این چه جای ترسناكی است. این جا باید خانهٔ خدا باشد. اینجا دروازهٔ آسمان است.»
18 یعقوب روز بعد، صبح زود برخاست. او سنگی را كه زیر سر خود گذاشته بود برداشت و آن را به عنوان یک ستون یادبود در آنجا گذاشت. بر روی آن روغن زیتون ریخت تا به این وسیله آن را برای خدا وقف كند.
19 او اسم آن شهر را كه تا آن موقع لوز نامیده میشد، بیتئیل گذاشت.
20 بعد از آن یعقوب برای خداوند نذر كرد و گفت: «اگر تو با من باشی و مرا در این سفر محافظت نمایی، به من خوراک و لباس بدهی
21 و من به سلامتی به خانهٔ پدرم بازگردم، تو خدای من خواهی بود.
22 این ستون یادبودی كه برپا كردهام محل پرستش تو خواهد شد و از هرچه به من بدهی ده یک آن را به تو خواهم داد.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 اسحاق یعقوب را نزد لابان میفرستد
1 اسحاق یعقوب را صدا كرد. به او سلام كرد و گفت: «با دختران كنعانی ازدواج نكن.
2 به بینالنهرین به خانهٔ پدربزرگت بتوئیل برو و با یكی از دختران دایی خود لابان ازدواج كن.
3 تا خدای قادر مطلق ازدواج تو را بركت دهد و فرزندان زیاد به تو بدهد. بنابراین تو پدر ملّتهای بسیار خواهی شد.
4 تا خدا همانطور كه ابراهیم را بركت داد، تو و فرزندان تو را نیز بركت دهد تا تو مالک این سرزمینی كه در آن زندگی میكنی و خدا آن را به ابراهیم داده است، بشوی.»
5 اسحاق، یعقوب را به بینالنهرین به نزد لابان پسر بتوئیل اَرامی فرستاد. لابان برادر ربكا -مادر یعقوب و عیسو- بود.
عیسو زن دیگری میگیرد
6 عیسو فهمید كه اسحاق برای یعقوب دعای بركت خوانده و او را به بینالنهرین فرستاده است تا برای خود زن بگیرد. او همچنین فهمید، وقتی اسحاق برای یعقوب دعای بركت میخواند به او دستور داد كه با دختران كنعانی ازدواج نكند.
7 او اطّلاع داشت كه یعقوب دستور پدر و مادرش را اطاعت كرده و به بینالنهرین رفته است.
8 او میدانست كه پدرش از زنان كنعانی خوشش نمیآید.
9 پس به نزد اسماعیل، پسر ابراهیم رفت و با محلت دختر اسماعیل كه خواهر نبایوت بود، ازدواج كرد.
رؤیای یعقوب در بیتئیل
10 یعقوب بئرشبع را ترک كرد و به طرف حرّان رفت.
11 هنگام غروب آفتاب به محلی رسید. همانجا سنگی زیر سر خود گذاشت و خوابید.
12 در خواب دید، پلّكانی در آنجا هست كه یک سرش بر زمین و سر دیگرش در آسمان است و فرشتگان از آن بالا و پایین میروند.
13 و خداوند در كنار آن ایستاده و میگوید: «من هستم خدای ابراهیم و اسحاق. من این زمینی را كه روی آن خوابیدهای به تو و به فرزندان تو خواهم داد.
14 نسل تو مانند غبار زمین زیاد خواهد شد. آنها قلمرو خود را از هر طرف توسعه خواهند داد. من به وسیلهٔ تو و فرزندان تو، همهٔ ملّتها را بركت خواهم داد.
15 به خاطر داشته باش كه من با تو خواهم بود. و هر جا بروی تو را محافظت خواهم كرد و تو را به این زمین باز خواهم آورد. تو را ترک نخواهم كرد تا همهٔ چیزهایی را كه به تو وعده دادهام به انجام برسانم.»
16 یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «خداوند در اینجاست. او در این مكان است و من این را نمیدانستم.»
17 او ترسید و گفت: «این چه جای ترسناكی است. این جا باید خانهٔ خدا باشد. اینجا دروازهٔ آسمان است.»
18 یعقوب روز بعد، صبح زود برخاست. او سنگی را كه زیر سر خود گذاشته بود برداشت و آن را به عنوان یک ستون یادبود در آنجا گذاشت. بر روی آن روغن زیتون ریخت تا به این وسیله آن را برای خدا وقف كند.
19 او اسم آن شهر را كه تا آن موقع لوز نامیده میشد، بیتئیل گذاشت.
20 بعد از آن یعقوب برای خداوند نذر كرد و گفت: «اگر تو با من باشی و مرا در این سفر محافظت نمایی، به من خوراک و لباس بدهی
21 و من به سلامتی به خانهٔ پدرم بازگردم، تو خدای من خواهی بود.
22 این ستون یادبودی كه برپا كردهام محل پرستش تو خواهد شد و از هرچه به من بدهی ده یک آن را به تو خواهم داد.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹بخش 8 - ستایش اتابک اعظم شمسالدین ابوجعفر محمدبن ایلدگز
به فرح فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را
سر و سر خیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه جور
ابو جعفر محمد کز سر جود
خراسان گیر خواهد شد چو محمود
جهانگیر آفتاب عالم افروز
بهر بقعه قِران ساز و قرین سوز
دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمسالدین و الدنیاش نام است
چنان چون شمس کانجم را دهد نور
دهد ما را سعادت چشم بد دور
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش
یکی برج عرب را تا ابد ماه
یکی ملک عجم را از ازل شاه
یکی دین را ز ظلم آزاد کرده
یکی دنیا به عدل آباد کرده
زهی نامی که کرد از چشمهٔ نوش
دو عالم را دو میمش حلقه در گوش
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم ، یکی او را دو میم است
به ترکان قلم بینسخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج
به نور تاجبخشی چون درخش است
بدین تایید نامش تاج بخش است
چو طوفی سوی جود آرد وجودش
ز جودی بگذرد طوفان جودش
فلک با او کرا گوید که برخیز
که هست این قایم افکن قایم آویز
محیط از شرم جودش زیر افلاک
جبینواری عرق شد بر سر خاک
چو دریا در دهد بیتلخ روئی
گهر بخشد چو کان بیتنگ خوئی
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم در گوش دارد
جهان چون مادران گشته مطیعش
بنام عدل زاده چون ربیعش
خبرهائی که بیرون از اثیر است
به کشف خاطر او در ضمیر است
کدامین علم کو در دل ندارد
کدام اقبال کو حاصل ندارد
به سر پنجه چو شیران دلیر است
بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد
سنانش ، موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده
زهر شمشیر کو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی
زمین زیر عنانش گاو ریش است
اگر چه هم عنان گاومیش است
کله بر چرخ دارد فرق بر ماه
کله داری چنین باید زهی شاه
همه عالم گرفت از نیک رائی
چنین باشد بلی ظِلِّ خدائی
سیاهی و سپیدی هر چه هستند
گذشت از کردگار او را پرستند
زرهپوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر
طرفداران کوه آهنین چنگ
به رجم حاسدش برداشته سنگ
گلوی خصم وی سنگین درایست
چو مغناطیس از آن آهنربایست
نشد غافل ز خصم آگاهی این است
نخسبد شرط شاهنشاهی این است
اتابک ایلد گز شاه جهان گیر
که زد بر هفت کشور چار تکبیر
دو عالم را بدین یک جان سپرده است
چو جانش هست نتوان گفت مرده است
جهان زنده بدین صاحبقران است
درین شک نیست کو جان جهان است
جز این یکسر ندارد شخص عالم
مبادا کز سرش موئی شود کم
کس از مادر بدین دولت نزاده است
حبش تا چین بدین دولت گشاده است
فکنده در عراق او باده در جام
فتاده هیبتش در روم و در شام
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خائیده چون موم
سپاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند
ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟
ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه
هر آن چیزی که او را نیست مقصود
به آتش سوخته گر هست خود عود
هر آنکس کز جهان با او زند سر
در آب افتاد اگر خود هست شکر
هر آن شخصی که او را هست ازو رنج
به زیر خاک باد ار خود بود گنج
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 8
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹بخش 8 - ستایش اتابک اعظم شمسالدین ابوجعفر محمدبن ایلدگز
به فرح فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را
سر و سر خیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه جور
ابو جعفر محمد کز سر جود
خراسان گیر خواهد شد چو محمود
جهانگیر آفتاب عالم افروز
بهر بقعه قِران ساز و قرین سوز
دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمسالدین و الدنیاش نام است
چنان چون شمس کانجم را دهد نور
دهد ما را سعادت چشم بد دور
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش
یکی برج عرب را تا ابد ماه
یکی ملک عجم را از ازل شاه
یکی دین را ز ظلم آزاد کرده
یکی دنیا به عدل آباد کرده
زهی نامی که کرد از چشمهٔ نوش
دو عالم را دو میمش حلقه در گوش
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم ، یکی او را دو میم است
به ترکان قلم بینسخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج
به نور تاجبخشی چون درخش است
بدین تایید نامش تاج بخش است
چو طوفی سوی جود آرد وجودش
ز جودی بگذرد طوفان جودش
فلک با او کرا گوید که برخیز
که هست این قایم افکن قایم آویز
محیط از شرم جودش زیر افلاک
جبینواری عرق شد بر سر خاک
چو دریا در دهد بیتلخ روئی
گهر بخشد چو کان بیتنگ خوئی
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم در گوش دارد
جهان چون مادران گشته مطیعش
بنام عدل زاده چون ربیعش
خبرهائی که بیرون از اثیر است
به کشف خاطر او در ضمیر است
کدامین علم کو در دل ندارد
کدام اقبال کو حاصل ندارد
به سر پنجه چو شیران دلیر است
بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد
سنانش ، موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده
زهر شمشیر کو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی
زمین زیر عنانش گاو ریش است
اگر چه هم عنان گاومیش است
کله بر چرخ دارد فرق بر ماه
کله داری چنین باید زهی شاه
همه عالم گرفت از نیک رائی
چنین باشد بلی ظِلِّ خدائی
سیاهی و سپیدی هر چه هستند
گذشت از کردگار او را پرستند
زرهپوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر
طرفداران کوه آهنین چنگ
به رجم حاسدش برداشته سنگ
گلوی خصم وی سنگین درایست
چو مغناطیس از آن آهنربایست
نشد غافل ز خصم آگاهی این است
نخسبد شرط شاهنشاهی این است
اتابک ایلد گز شاه جهان گیر
که زد بر هفت کشور چار تکبیر
دو عالم را بدین یک جان سپرده است
چو جانش هست نتوان گفت مرده است
جهان زنده بدین صاحبقران است
درین شک نیست کو جان جهان است
جز این یکسر ندارد شخص عالم
مبادا کز سرش موئی شود کم
کس از مادر بدین دولت نزاده است
حبش تا چین بدین دولت گشاده است
فکنده در عراق او باده در جام
فتاده هیبتش در روم و در شام
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خائیده چون موم
سپاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند
ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟
ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه
هر آن چیزی که او را نیست مقصود
به آتش سوخته گر هست خود عود
هر آنکس کز جهان با او زند سر
در آب افتاد اگر خود هست شکر
هر آن شخصی که او را هست ازو رنج
به زیر خاک باد ار خود بود گنج
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 8
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 14
🔹 رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزلسرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چارهسازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرهالعین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
میرفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیشآر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروفترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراستهتر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزلسرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چارهسازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرهالعین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
میرفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیشآر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروفترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراستهتر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
لعلِ سیرابِ به خون تشنه، لب یار من است
وز پی دیدنِ او دادنِ جان، کار من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
ساروانْ رخْت به دروازه مَبَر کان سرِ کو
شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است
طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش
فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است
باغبان، همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است
👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 51
join us | شهر کتاب
@bookcity5
وز پی دیدنِ او دادنِ جان، کار من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
ساروانْ رخْت به دروازه مَبَر کان سرِ کو
شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشق آن لولی سرمست، خریدار من است
طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش
فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است
باغبان، همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است
👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 51
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 6 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی ازدحام: انبوهی ازدواج: زناشویی- پیوند زناشویی- همسرگیری ازم: پرهیز- خودداری اسائه: شكستن اساتید: استادان اسارت: بردگی اساس: بنیاد- پایه- شالوده- زیرساخت اساسنامه: بنیادنامه اساسی: بنیادین- بنیادی…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 7
واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی
ندرتا: جسته گریخته- گاهی- گه گاه- گهگاهی
نرمال: به هنجار- بهنجار
نزاع: ستیز- كشمكش- درگیری
نزول: افت- فروفرستادن- پایین آمدن
نزول پول: بهره پول
نزولی: فرویاز- كاهنده
نسب: تبار- خویشاوندی
نسبت: بازخوانی- بسته- خویشاوندی- هارِفت- بستگی- در برابر
نسبت به: بسته به
نسبت داد: بربست
نسبتا: تا اندازه ای- كمابیش- به سنجش- تااندازه ای
نسبی: كمابیش
نسخه: روگرفت- نگارش- رونوشت
نسل: دودمان
نسوان: زنان
نسیه: پسادست
نشاط: شادی- شور
نشریه ادواری: گاهنامه
نشریه هفتگی: هفته نامه
نصب: كارگزاری- كارگزاشتن
نصب كردن: گذاشتن
نصف: نیمه- نیم- نیم یا نیمه
نصیحت: پند- اندرز- سفارش- پند یا اندرز
نصیحت كردن: پند دادن- اندرز دادن
نطق: سخنرانی- سخنوری
نطلبیده: ناخوانده
نظارت: وارسی- بازبینی- بازرسی- وارسی
نظاره گر: بیننده
نظافت: پاكیزگی
نظافت را رعایت كنید: پاكیزه نگه دارید
نظام: دستگاه- سازگان- سامانه
نظامنامه: سامان نامه
نظر: دیدگاه- نگر- نگرش
نظر به اینكه: از آنجا كه
نظری: نگری
نظریه: نگره- انگاره
نظم: دهناد- سامان- هماهنگی
نظیر: مانند- همانند- همتا
نفحات: بویه ها
نفحه: بوی خوش- بویه
نفر: تن
نفرت: بیزاری
نفس: دم
نفع: سود- بهره
نفع خالص: سود ویژه
نفوذ: راه یابی- رخنه- رهیافت- فروروی
نفی: نایش
نفیس: باارزش- گرانمایه- ارزنده
نقاش: نگارگر
نقاشی: نگارگری
نقاله: گونیا
نقره: سیم
نقره یی: سیمین
نقش: نگار
نقش داشتن: دست داشتن
نقشه: نگاره- ره نامه
نقص: كاستی- كمی- كمبود
نقطه ضعف: آسیب گاه- سست نا
نقطه ثقل: گرانیگاه
نقطه عطف: چرخشگاه
نقطه نظر: دیدگاه- نگرش
نقل: بازگفت- بازگویی- گزك
نقل كردن: بازگفتن- بازگوكردن
نقیصه: كاستی
نكات: نكته ها
نكته: پارسی است
نكره: ناشناس- خشن
نگاره: فرتور
نگهبان قلعه: دِژپاد
نماز: نماژ
نمره: تراز
نمك طعام: نمك خوراكی
نواقص: كاستی ها
نوبت: پستا
نور: فروغ- شید- روشنایی
نورانی: درخشان- روشن
نورتاب: آباژور
نوشتجات: نوشته ها
نوع: گونه
نوعاً: بیشتر- هماره
نویسه: وات
نهایت: پایان
نهایتا: سرانجام
نهایی: كرانین- پایانی- فرجامینن- انجامین
نهصد: نُهسَد
نهضت: جنبش
نهی: بازداری
نیت: آهنگ- خواست- خواسته
نیروی جاذبه: نیروی گرانش
نیروی خلاقه: آفرینشگری
و الا: وگرنه
و لا غیر: و دیگر هیچ
وات: نویسه
واجب: بایسته- بایا
واجد: دارا
واحد: یكا- یگانه- یكتا- بخش- یگان
وارث: ریگمند
وارد: درون
وارد شد: اندر آمد
واردات: درون برد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی
ندرتا: جسته گریخته- گاهی- گه گاه- گهگاهی
نرمال: به هنجار- بهنجار
نزاع: ستیز- كشمكش- درگیری
نزول: افت- فروفرستادن- پایین آمدن
نزول پول: بهره پول
نزولی: فرویاز- كاهنده
نسب: تبار- خویشاوندی
نسبت: بازخوانی- بسته- خویشاوندی- هارِفت- بستگی- در برابر
نسبت به: بسته به
نسبت داد: بربست
نسبتا: تا اندازه ای- كمابیش- به سنجش- تااندازه ای
نسبی: كمابیش
نسخه: روگرفت- نگارش- رونوشت
نسل: دودمان
نسوان: زنان
نسیه: پسادست
نشاط: شادی- شور
نشریه ادواری: گاهنامه
نشریه هفتگی: هفته نامه
نصب: كارگزاری- كارگزاشتن
نصب كردن: گذاشتن
نصف: نیمه- نیم- نیم یا نیمه
نصیحت: پند- اندرز- سفارش- پند یا اندرز
نصیحت كردن: پند دادن- اندرز دادن
نطق: سخنرانی- سخنوری
نطلبیده: ناخوانده
نظارت: وارسی- بازبینی- بازرسی- وارسی
نظاره گر: بیننده
نظافت: پاكیزگی
نظافت را رعایت كنید: پاكیزه نگه دارید
نظام: دستگاه- سازگان- سامانه
نظامنامه: سامان نامه
نظر: دیدگاه- نگر- نگرش
نظر به اینكه: از آنجا كه
نظری: نگری
نظریه: نگره- انگاره
نظم: دهناد- سامان- هماهنگی
نظیر: مانند- همانند- همتا
نفحات: بویه ها
نفحه: بوی خوش- بویه
نفر: تن
نفرت: بیزاری
نفس: دم
نفع: سود- بهره
نفع خالص: سود ویژه
نفوذ: راه یابی- رخنه- رهیافت- فروروی
نفی: نایش
نفیس: باارزش- گرانمایه- ارزنده
نقاش: نگارگر
نقاشی: نگارگری
نقاله: گونیا
نقره: سیم
نقره یی: سیمین
نقش: نگار
نقش داشتن: دست داشتن
نقشه: نگاره- ره نامه
نقص: كاستی- كمی- كمبود
نقطه ضعف: آسیب گاه- سست نا
نقطه ثقل: گرانیگاه
نقطه عطف: چرخشگاه
نقطه نظر: دیدگاه- نگرش
نقل: بازگفت- بازگویی- گزك
نقل كردن: بازگفتن- بازگوكردن
نقیصه: كاستی
نكات: نكته ها
نكته: پارسی است
نكره: ناشناس- خشن
نگاره: فرتور
نگهبان قلعه: دِژپاد
نماز: نماژ
نمره: تراز
نمك طعام: نمك خوراكی
نواقص: كاستی ها
نوبت: پستا
نور: فروغ- شید- روشنایی
نورانی: درخشان- روشن
نورتاب: آباژور
نوشتجات: نوشته ها
نوع: گونه
نوعاً: بیشتر- هماره
نویسه: وات
نهایت: پایان
نهایتا: سرانجام
نهایی: كرانین- پایانی- فرجامینن- انجامین
نهصد: نُهسَد
نهضت: جنبش
نهی: بازداری
نیت: آهنگ- خواست- خواسته
نیروی جاذبه: نیروی گرانش
نیروی خلاقه: آفرینشگری
و الا: وگرنه
و لا غیر: و دیگر هیچ
وات: نویسه
واجب: بایسته- بایا
واجد: دارا
واحد: یكا- یگانه- یكتا- بخش- یگان
وارث: ریگمند
وارد: درون
وارد شد: اندر آمد
واردات: درون برد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 26 زمانی پر اندیشه شد زال زر برآورد یال و بگسترد بر وزان پس به پاسخ زبان برگشاد همه پرسش موبدان کرد یاد نخست از ده و دو درخت بلند که هر یک همی شاخ سی برکشند به سالی ده و دو بود ماه نو چو شاه نو آیین ابر گاه نو به سی روز مه را سرآید شمار برین سان…
▪️منوچهر 27
شگفتی سخنهای فرخ نوشت
که ای نامور پهلوان دلیر
به هر کار پیروز برسان شیر
نبیند چو تو نیز گردان سپهر
به رزم و به بزم و به رای و به چهر
همان پور فرخنده زال سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار
رسید و بدانستم از کام او
همان خواهش و رای و آرام او
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود
همان زال را رای و آرام بود
همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روزه فرخ شمردم بدوی
ز شیری که باشد شکارش پلنگ
چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
گسی کردمش با دلی شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
برون رفت با فرخی زال زر
ز گردان لشکر برآورده سر
نوندی برافگند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام
ابا خلعت خسروانی و تاج
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد به نوی جوان
سواری به کابل برافگند زود
به مهراب گفت آن کجا رفته بود
نوازیدن شهریار جهان
وزان شادمانی که رفت از مهان
من اینک چو دستان بر من رسد
گذاریم هر دو چنان چون سزد
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند
ز هر جای رامشگران خواندند
چو مهراب شد شاد و روشن روان
لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین
چنان هم کجا ساختی از نخست
بیاید مر این را سرانجام جست
همه گنج پیش تو آراستست
اگر تخت عاجست اگر خواستست
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز
همی مژده دادش به دیدار زال
که دیدی چنان چون بباید همال
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر فرازد سر از سرزنش
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی
بدو گفت رودابه ای شاه زن
سزای ستایش به هر انجمن
من از خاک پای تو بالین کنم
به فرمانت آرایش دین کنم
ز تو چشم آهرمنان دور باد
دل و جان تو خانهٔ سور باد
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی
بیاراست ایوانها چون بهشت
گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
بساطی بیفگند پیکر به زر
زبر جد برو بافته سر به سر
دگر پیکرش در خوشاب بود
که هر دانهای قطرهای آب بود
یک ایوان همه تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود
یک ایوان همه جامهٔ رود و می
بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
همه کابلستان شد آراسته
پر از رنگ و بوی و پر از خواسته
همه پشت پیلان بیاراستند
ز کابل پرستندگان خواستند
نشستند بر پیل رامشگران
نهاده به سر بر زر افسران
پذیره شدن را بیاراستند
نثارش همه مشک و زر خواستند
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 84
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شگفتی سخنهای فرخ نوشت
که ای نامور پهلوان دلیر
به هر کار پیروز برسان شیر
نبیند چو تو نیز گردان سپهر
به رزم و به بزم و به رای و به چهر
همان پور فرخنده زال سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار
رسید و بدانستم از کام او
همان خواهش و رای و آرام او
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود
همان زال را رای و آرام بود
همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روزه فرخ شمردم بدوی
ز شیری که باشد شکارش پلنگ
چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
گسی کردمش با دلی شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
برون رفت با فرخی زال زر
ز گردان لشکر برآورده سر
نوندی برافگند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام
ابا خلعت خسروانی و تاج
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد به نوی جوان
سواری به کابل برافگند زود
به مهراب گفت آن کجا رفته بود
نوازیدن شهریار جهان
وزان شادمانی که رفت از مهان
من اینک چو دستان بر من رسد
گذاریم هر دو چنان چون سزد
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند
ز هر جای رامشگران خواندند
چو مهراب شد شاد و روشن روان
لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین
چنان هم کجا ساختی از نخست
بیاید مر این را سرانجام جست
همه گنج پیش تو آراستست
اگر تخت عاجست اگر خواستست
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز
همی مژده دادش به دیدار زال
که دیدی چنان چون بباید همال
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر فرازد سر از سرزنش
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی
بدو گفت رودابه ای شاه زن
سزای ستایش به هر انجمن
من از خاک پای تو بالین کنم
به فرمانت آرایش دین کنم
ز تو چشم آهرمنان دور باد
دل و جان تو خانهٔ سور باد
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی
بیاراست ایوانها چون بهشت
گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
بساطی بیفگند پیکر به زر
زبر جد برو بافته سر به سر
دگر پیکرش در خوشاب بود
که هر دانهای قطرهای آب بود
یک ایوان همه تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود
یک ایوان همه جامهٔ رود و می
بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
همه کابلستان شد آراسته
پر از رنگ و بوی و پر از خواسته
همه پشت پیلان بیاراستند
ز کابل پرستندگان خواستند
نشستند بر پیل رامشگران
نهاده به سر بر زر افسران
پذیره شدن را بیاراستند
نثارش همه مشک و زر خواستند
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 84
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹بخش 9 - خطاب زمین بوس
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی
پناه سلطنت، پشت خلافت
ز تیغت تا عدم، موئی مسافت
فریدون دوم، جمشید ثانی
غلط گفتم که حشو است این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
ستد جمشید را، جان، مارِ ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت میبخشی به محتاج
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه، تو آیین
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز آینه، جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است
به تیغِ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام، جای جم گرفتی
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سِحرِ سَحَر پیکان راهم
جرس جنبانِ هارورتانِ شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفهٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرتِ شاه
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا با کس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشین است
که نیمی سرکه نیمی انگبین است
ز طبعِ تر گشاده چشمهٔ نوش
به زهد خشک، بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانی است
لسان رَطبَم، آب زندگانی است
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیَم نُورٌ علی نور
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کِرمِ شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نِبِشتی بر سرش یا میر یا شاه
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاسِ ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاکِ پایت
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت، جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 9 : خطاب زمین بوس
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹بخش 9 - خطاب زمین بوس
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی
پناه سلطنت، پشت خلافت
ز تیغت تا عدم، موئی مسافت
فریدون دوم، جمشید ثانی
غلط گفتم که حشو است این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
ستد جمشید را، جان، مارِ ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت میبخشی به محتاج
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه، تو آیین
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز آینه، جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است
به تیغِ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام، جای جم گرفتی
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سِحرِ سَحَر پیکان راهم
جرس جنبانِ هارورتانِ شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفهٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرتِ شاه
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا با کس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشین است
که نیمی سرکه نیمی انگبین است
ز طبعِ تر گشاده چشمهٔ نوش
به زهد خشک، بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانی است
لسان رَطبَم، آب زندگانی است
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیَم نُورٌ علی نور
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کِرمِ شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نِبِشتی بر سرش یا میر یا شاه
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاسِ ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاکِ پایت
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت، جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 9 : خطاب زمین بوس
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 28 🔹 اسحاق یعقوب را نزد لابان میفرستد 1 اسحاق یعقوب را صدا كرد. به او سلام كرد و گفت: «با دختران كنعانی ازدواج نكن. 2 به بینالنهرین به خانهٔ پدربزرگت بتوئیل برو و با یكی از دختران دایی خود لابان ازدواج كن.…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 29
🔹 رفتن یعقوب به خانهٔ لابان
1 یعقوب راه خود را ادامه داد و به طرف سرزمین مشرق رفت.
2 در صحرا بر سر چاهی رسید كه سه گلّهٔ گوسفند در اطراف آن خوابیده بودند. از این چاه به گلّهها آب میدادند. سنگ بزرگی بر سر چاه بود.
3 وقتی همهٔ گوسفندها در آنجا جمع میشدند، چوپانان سنگ را از دهانهٔ چاه بر میداشتند و به گلّهها آب میدادند و بعد از آن دوباره سنگ را بر دهانهٔ چاه میگذاشتند.
4 یعقوب از چوپانان پرسید: «دوستان من، شما اهل كجا هستید؟»
آنها جواب دادند: «اهل حران هستیم.»
5 او پرسید: «آیا شما لابان پسر ناحور را میشناسید؟»
آنها جواب دادند: «بله، میشناسیم.»
6 او پرسید: «حالش خوب است؟»
آنها جواب دادند: «بله خوب است. نگاه كن، این دخترش راحیل است كه همراه گلّهاش میآید.»
7 یعقوب گفت: «هنوز هوا روشن است و وقت جمعكردن گلّهها نیست. چرا به آنها آب نمیدهید تا دوباره به چرا بازگردند؟»
8 آنها جواب دادند: «تا همهٔ گلّهها در اینجا جمع نشوند ما نمیتوانیم به آنها آب بدهیم. وقتی همه جمع شوند، سنگ را از دهانهٔ چاه برمیداریم و به آنها آب میدهیم.»
9 یعقوب با آنها مشغول گفتوگو بود كه راحیل با گلّهٔ پدرش لابان به آنجا آمد.
10 وقتی یعقوب دختر دایی خود، راحیل را دید كه با گلّه آمده است، بر سر چاه رفت. سنگ را از دهانهٔ چاه كنار زد و گوسفندان را آب داد.
11 سپس راحیل را بوسید و از شدّت خوشحالی گریه کرد.
12 یعقوب به راحیل گفت: «من خویشاوند پدرت و پسر ربكا هستم.»
راحیل دوید تا به پدرش خبر دهد.
13 وقتی لابان خبر آمدن خواهرزادهاش یعقوب را شنید، به استقبال او دوید. او را در آغوش كشید و بوسید و به خانه آورد. یعقوب تمام ماجرا را برای لابان شرح داد.
14 لابان گفت: «تو در حقیقت از گوشت و خون من هستی.» یعقوب مدّت یک ماه در آنجا ماند.
خدمت یعقوب بهخاطر راحیل و لیه
15 لابان به یعقوب گفت: «تو نباید بهخاطر اینکه خویشاوند من هستی، برای من مفت كار كنی. چقدر مزد میخواهی؟»
16 لابان دو دختر داشت. اسم دختر بزرگ لیه و اسم دختر كوچک راحیل بود.
17 لیه چشمان قشنگیداشت، ولی راحیل خوش اندام و زیبا بود.
18 یعقوب راحیل را دوست میداشت. بنابراین به لابان گفت: «اگر اجازه دهی با دختر كوچک تو راحیل ازدواج كنم، هفت سال برای تو كار میكنم.»
19 لابان در جواب گفت: «اگر دخترم را به تو بدهم، بهتر از این است كه به دیگران بدهم. همینجا نزد من بمان.»
20 یعقوب برای اینکه با راحیل ازدواج كند، هفت سال در آنجا كار كرد. امّا چون راحیل را خیلی دوست میداشت، این مدّت به نظرش مانند چند روز بود.
21 بعد از این مدّت یعقوب به لابان گفت: «وقت آن رسیده است. دخترت را به من بده تا با او عروسی كنم.»
22 لابان مجلس عروسی برپا كرد و همهٔ مردم آنجا را دعوت كرد.
23 امّا در آن شب لابان به جای راحیل، لیه را به یعقوب داد و یعقوب با او همخواب شد.
24 (لابان كنیز خود زلفه را به دخترش لیه بخشید.)
25 یعقوب تا صبح روز بعد نفهمید كه این لیه است. صبح كه فهمید نزد لابان رفت و به او گفت: «این چهكاری بود كه تو كردی؟ من بهخاطر راحیل برای تو كار كردم. ولی تو مرا فریب دادی.»
26 لابان در جواب گفت: «در بین ما رسم نیست كه دختر كوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم.
27 تا جشن روز هفتم عروسی صبر كن. من راحیل را هم در مقابل هفت سال دیگر كه برای من كار كنی به تو میدهم.»
28 یعقوب قبول كرد. بعد از اینکه یک هفته گذشت، لابان راحیل را هم به یعقوب داد.
29 (لابان كنیز خود بلهه را به راحیل بخشید.)
30 یعقوب با راحیل عروسی كرد و او را بیشتر از لیه دوست میداشت. یعقوب به خاطر راحیل هفت سال دیگر برای لابان كار كرد.
فرزندان یعقوب
31 چون خداوند دید كه یعقوب لیه را كمتر از راحیل دوست دارد، به لیه قدرت بچّهدار شدن بخشید، ولی راحیل نازا ماند.
32 لیه آبستن شد و پسری به دنیا آورد. او گفت: «خداوند ناراحتی مرا دیده است. حالا شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» بنابراین اسم بچّه را رئوبین گذاشت.
33 لیه باز هم آبستن شد و پسری زایید و گفت: «خداوند این پسر را هم به من داده است چونكه میداند من محبوب شوهرم نیستم.» پس اسم این پسر را هم شمعون گذاشت.
34 بار دیگر او آبستن شد و پسر دیگری زایید. او گفت: «حالا شوهرم به من دلبستگی بیشتری خواهد داشت چون پسری برای او زاییدهام.» پس اسم این پسر را لاوی گذاشت.
🔹 رفتن یعقوب به خانهٔ لابان
1 یعقوب راه خود را ادامه داد و به طرف سرزمین مشرق رفت.
2 در صحرا بر سر چاهی رسید كه سه گلّهٔ گوسفند در اطراف آن خوابیده بودند. از این چاه به گلّهها آب میدادند. سنگ بزرگی بر سر چاه بود.
3 وقتی همهٔ گوسفندها در آنجا جمع میشدند، چوپانان سنگ را از دهانهٔ چاه بر میداشتند و به گلّهها آب میدادند و بعد از آن دوباره سنگ را بر دهانهٔ چاه میگذاشتند.
4 یعقوب از چوپانان پرسید: «دوستان من، شما اهل كجا هستید؟»
آنها جواب دادند: «اهل حران هستیم.»
5 او پرسید: «آیا شما لابان پسر ناحور را میشناسید؟»
آنها جواب دادند: «بله، میشناسیم.»
6 او پرسید: «حالش خوب است؟»
آنها جواب دادند: «بله خوب است. نگاه كن، این دخترش راحیل است كه همراه گلّهاش میآید.»
7 یعقوب گفت: «هنوز هوا روشن است و وقت جمعكردن گلّهها نیست. چرا به آنها آب نمیدهید تا دوباره به چرا بازگردند؟»
8 آنها جواب دادند: «تا همهٔ گلّهها در اینجا جمع نشوند ما نمیتوانیم به آنها آب بدهیم. وقتی همه جمع شوند، سنگ را از دهانهٔ چاه برمیداریم و به آنها آب میدهیم.»
9 یعقوب با آنها مشغول گفتوگو بود كه راحیل با گلّهٔ پدرش لابان به آنجا آمد.
10 وقتی یعقوب دختر دایی خود، راحیل را دید كه با گلّه آمده است، بر سر چاه رفت. سنگ را از دهانهٔ چاه كنار زد و گوسفندان را آب داد.
11 سپس راحیل را بوسید و از شدّت خوشحالی گریه کرد.
12 یعقوب به راحیل گفت: «من خویشاوند پدرت و پسر ربكا هستم.»
راحیل دوید تا به پدرش خبر دهد.
13 وقتی لابان خبر آمدن خواهرزادهاش یعقوب را شنید، به استقبال او دوید. او را در آغوش كشید و بوسید و به خانه آورد. یعقوب تمام ماجرا را برای لابان شرح داد.
14 لابان گفت: «تو در حقیقت از گوشت و خون من هستی.» یعقوب مدّت یک ماه در آنجا ماند.
خدمت یعقوب بهخاطر راحیل و لیه
15 لابان به یعقوب گفت: «تو نباید بهخاطر اینکه خویشاوند من هستی، برای من مفت كار كنی. چقدر مزد میخواهی؟»
16 لابان دو دختر داشت. اسم دختر بزرگ لیه و اسم دختر كوچک راحیل بود.
17 لیه چشمان قشنگیداشت، ولی راحیل خوش اندام و زیبا بود.
18 یعقوب راحیل را دوست میداشت. بنابراین به لابان گفت: «اگر اجازه دهی با دختر كوچک تو راحیل ازدواج كنم، هفت سال برای تو كار میكنم.»
19 لابان در جواب گفت: «اگر دخترم را به تو بدهم، بهتر از این است كه به دیگران بدهم. همینجا نزد من بمان.»
20 یعقوب برای اینکه با راحیل ازدواج كند، هفت سال در آنجا كار كرد. امّا چون راحیل را خیلی دوست میداشت، این مدّت به نظرش مانند چند روز بود.
21 بعد از این مدّت یعقوب به لابان گفت: «وقت آن رسیده است. دخترت را به من بده تا با او عروسی كنم.»
22 لابان مجلس عروسی برپا كرد و همهٔ مردم آنجا را دعوت كرد.
23 امّا در آن شب لابان به جای راحیل، لیه را به یعقوب داد و یعقوب با او همخواب شد.
24 (لابان كنیز خود زلفه را به دخترش لیه بخشید.)
25 یعقوب تا صبح روز بعد نفهمید كه این لیه است. صبح كه فهمید نزد لابان رفت و به او گفت: «این چهكاری بود كه تو كردی؟ من بهخاطر راحیل برای تو كار كردم. ولی تو مرا فریب دادی.»
26 لابان در جواب گفت: «در بین ما رسم نیست كه دختر كوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم.
27 تا جشن روز هفتم عروسی صبر كن. من راحیل را هم در مقابل هفت سال دیگر كه برای من كار كنی به تو میدهم.»
28 یعقوب قبول كرد. بعد از اینکه یک هفته گذشت، لابان راحیل را هم به یعقوب داد.
29 (لابان كنیز خود بلهه را به راحیل بخشید.)
30 یعقوب با راحیل عروسی كرد و او را بیشتر از لیه دوست میداشت. یعقوب به خاطر راحیل هفت سال دیگر برای لابان كار كرد.
فرزندان یعقوب
31 چون خداوند دید كه یعقوب لیه را كمتر از راحیل دوست دارد، به لیه قدرت بچّهدار شدن بخشید، ولی راحیل نازا ماند.
32 لیه آبستن شد و پسری به دنیا آورد. او گفت: «خداوند ناراحتی مرا دیده است. حالا شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» بنابراین اسم بچّه را رئوبین گذاشت.
33 لیه باز هم آبستن شد و پسری زایید و گفت: «خداوند این پسر را هم به من داده است چونكه میداند من محبوب شوهرم نیستم.» پس اسم این پسر را هم شمعون گذاشت.
34 بار دیگر او آبستن شد و پسر دیگری زایید. او گفت: «حالا شوهرم به من دلبستگی بیشتری خواهد داشت چون پسری برای او زاییدهام.» پس اسم این پسر را لاوی گذاشت.