Telegram Group Search
برخی چنین اند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران می جویند. به هزار زبان فریاد می زنند که تو نرو تا ایستاده من بر تو پیشی داشته باشد! اینگونه آدمها از آن رو که در نقطه ای جامد شده و مانده اند، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینه توز، کینه توز، مار سر راه! ای بسا که راه همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کرده اند، اما نمی توان به گفت و نگاه ایشان خوش بین بود. گفتشان از بخلشان برمی خیزد، گرچه برخوردار از پاره ای حقایق هم باشد. پس در همه حال کینه است که در دل هاشان سر می جنباند. هراس از دست دادن جای خود

#جای_خالی_سلوچ
اما تاریکی را تو با دل روشن میتوانی ببینی. وقتی دل تو از شب هم تاریکتر است دیگر چه رنگی میتواند داشته باشد شب؟ بگذار تاریکی بدمد. نفوذ کند. بگذار شب بیاید. دیگر چشم چشم را نمی بیند. دیگر کس کس را نمی بیند.این خود بهتر!    
#جای_خالی_سلوچ                          
ساعت دروغ می‌گوید. زمان دور یک دایره نمی‌چرخد. زمان بر روی خطی مستقیم می‌دود. و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمی‌گردد. ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است. ساعت خوب، ساعت شنی است. هر لحظه به تو نشان می.دهد که دانه‌ای که افتاد دیگر باز نمی‌گردد. و به یادمان می‌آورد که زمان خط است نه دایره و زمان رفته دیگر باز نمی‌گردد. نه افسوس، نه اصرار، بر اين خط بی انتها تاثيری ندارد. تفسيرش بماند برای اهل‌اش. همين. فریبی که ما را خرسند می‌کند بیش از صد حقیقت برای ما ارزش دارد.

📕 #تمشک_تیغ_دار
✍🏻 #آنتوان_چخوف
بر اساس تجربه خودم،
وقتی کسی خیلی سخت سعی می‌کند
چیزی را به دست بیاورد، نمی‌تواند.
و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می‌کند،
معمولاً گرفتار همان می‌شود!

📕 کافکا در کرانه
هاروکی موروکامی
@bookshelf
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نيست. عشق مگر چيست؟ آنچه پيداست؟ نه، عشق اگر پيدا شد که ديگر عشق نيست، معرفت است. عشق از آن رو هست که نيست. پيدا نيست و حس مي شود، مي شوراند، منقلب مي کند، به رقص و شلنگ اندازي وامي دارد، مي گرياند، مي چزاند، مي کوباند و مي دواند، ديوانه به صحرا ...
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.
بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و
ندانی .نتوانی که بدانی .عشق ،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.
عشق گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد

#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی

@bookshelf
دو نفر آدم‌وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشته های خاص و کشمکش های خاصی آن ها را به هم گره میزند. در هر حال از کشمکش های پنهان یا آشکار نمیتوانند پرهیز بکنند. درست مثل این‌است که رشمه ای به دور دست هت، شانه ها، پاها و گردنهاشان پیچیده و هر سر این رشمه به دست دیگری باشد. بندی همدیگر. در این‌کشمکش که انگار جبریست نزدیک‌به هم اگر بشوند خفقان میگیرند و دور اگر بشوند، ترس برشان‌می دارد. سر رسمه اگر از دستها نگریزد، به هر حال، کشمکش برقرار می ماند.


#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
@bookshelf
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست کم از همین که می‌دانی،که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی؛ اما این پریشانی تو یکجایی ست. و آنچه تو را می‌کشد، این پریشانی نیست، خود مرگ است.


#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
@bookshelf
به غریزه میکوشید تا خرده ریزه ها، این تکه پاره های مانده را بیابد، در هم آورد، یکی کند و نگاهش دارد.به این منظور او میبایست زندگی کردن خودش را ببیند. خود تنها را، بی تکیه به این و آن ببیند. بیابد. حس و لمس کند. پس از زیر بال و پر مادر و برادر، باید به در آید.
تا بدر نیامده وجودش اگر نه زائد اما وابسته است. یدک کشیده میشود. علیل. مخصوصا که علیل هم‌باشی! علیل که هستی، از هر انگشتت هنری هم‌اگر ببارد، چشم دیگران تو را بوته ای پیوندی میبیند. تو را چیزی میبیند که بودنت بسته به غیر است. میگوند تو را مادرت اداره میکند. برادرت خرجت را میدهد. خواهرت رختت را میشوید. تو را به یاد نمی اورند. مگر در کنار دیگری  و تو بیهوده از خودت حرف میزنی چون در چشم‌ایشان چنین خودی ایستاده وجود ندارد.

#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
پیشامدها شبیه بادند، آمدنشان را نمیبینید. موی‌تان ناگهان تکان میخورد و خزیدن باد را بر چشم ها و صورتتان احساس می‌کنید. آمدن بیماری را نمیبینید و متوجه نمیشوید که یک ویروس چگونه نشانه‌تان گرفته. خبر ندارید که یک تومورکوچک از سال ها پیش سرخوشانه در بدن‌تان پرسه زده و همین روزهاست که خدمت‌تان برسد.

انتظارات بد و آمار تلخ معمولا بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت‌اند. بر خلاف پیشامدهای خوب و آمار دلگرم کننده که باد هوا هستند.

این‌هم برای تو آغاز یک‌پایان است. آغاز جنگی با احساس پرتاب شدن از بلندی. مثل سقوط از پرتگاه با حرکت آهسته‌. عجولانه به خودت نهیب زده‌ای. نمیخواهی این سقوط را کند کنی. نه، نمیخواهی. سقوط از پرتگاه با حرکت تند به مراتب تحمل پذیرتر از سقوط با حرکت آهسته است. حرکت آهسته یعنی طولانی‌تر شدن دوران درد کشیدن، و درد به راستی نفرت انگیز است. "مردن" از "مرگ" وحشتناک‌تر بوده، همیشه، همه‌جا

شماها غلط یا درست تصور می‌کنید فردایی ندارید، آینده‌ای ندارید، اما سوی دیگر قصه‌ غوطه خوردن در گذشته است. دفن شدن در گذشته. اگر در گذشته زندگی کنید در همان‌ گذشته هم می‌میرید، و تو نمی‌خواهی در گذشته بمیری.

هر جا بیماری میبینی نیایشگری اطرافش دست به دعا برده.
"خدایا کمکش کن کمک‌مون کن تو تنها بخشاینده‌ای پروردگارا"
بیماری و نیایش طی تاریخ با هم جلو آمده‌اند. از سرزمینی به سرزمین دیگر و از عصری به عصر دیگر. تمدن لبالب از نیایش برای رویارویی با بیماریهاست. چه در مسیحیت و چه در یهودیت و چه در اسلام. دعاها و موعظه‌هایی برای بیماران ساخته‌اند و نوشته‌اند. مثنوی‌های هفتاد من.


پزشک آنجا پشت میزش بسان امپراتوری می‌نشیند و بیمار مثل یک اسیر در برابرش خم‌و‌راست می‌شود تا او حکمش را صادر کند. پزشک قامت سلطان را می‌گیرد و بیمار هیبت گدایی را که التماس‌کنان چند روز زندگی بیش‌تر می‌طلبد. پزشک پزشک است و، هر چند دست بر رگ و پوست و گوشت بیمارش می‌گذارد، هزاران فرسنگ با بیمار فاصله دارد. حرفه‌ی پزشکی با مرگ درآمیخته. پزشکان مامور به تاخیر انداختن مرگ‌اند. معمولا شمایید که در جایگاه بیمار به بند آمده و مستاصل با شنیدن ناقوس مرگ برای اولین بار میخ‌کوب می‌شوید. میخ‌کوب و تسلیم. تسلیم و گردن‌نهاده‌ گردن‌نهاده و مطیع. مطیع و فرمانبردار.

معمولا شدت حادثه گره می‌خورد با بی‌خبری کسانی که حادثه بر سرشان آمده.

خداحافظی نکبت است. خداحافظی کردن کمی مانند مُردن می‌ماند... و تو انشب خداحافظی کرده‌ای، تو امشب کمی مُرده‌ای.



آدم سالمند چند ساله است؟ آیا تو در شصت و دو سالگی میان‌سالی؟ چه کسی صد و بیست و چهار سال عمر می‌کند که تو میان‌سال محسوب می‌شوی؟ خیلی‌ها بر جوان ماندن اصرار می‌ورزند و خیلی‌ها نه. دست یافتن به راز امید به زندگی آسان نیست، هست؟ تو همین حالا هم از خیلی از نزدیکانت بسیار بیشتر عمر کرده‌ای.

روانشناس ها با روح سروکار دارند نه با درد جسمی. بعید می‌دانم هیچ کدامشان بدانحد درد جراحی چیست. همه‌شان شیک و خوش‌پوش و خوش‌عطر و خوش‌پزند و از قشنگی حرف می‌زنند.
از گل و بلبل. اما کدامشان خون بالا آورده و کثافت زده به دست‌شویی و حمام و لباس‌های زیرش؟! خوش به حالشان، با حرف زدن چه پولی به جیب می‌زنند و همه برابرشان تعظیم می‌کنند. دکتر هلاکویی احتمالا خوشبخت‌ترین آدم روی زمین است. چون حداقل مثل جراحان نیازی به قلع و قمع گوشت و پوست و رگ ندارد. خرف می‌زند و شعار می‌دهد و با واژه‌های قشنگش مدح و صله دریافت می‌کند.


همه چیز تغییر می‌کند. اما فردا دوباره خورشید از همان جای قدیمی طلوع خواهد کرد... اما نه برای همه. اگر خورشید فردا از همان جای قدیمی‌اش طلوع کرد تو در برابرش زانو خواهی زد.


زیبایی از عشق می‌آید و عشق از توجه. توجه به چبزهای ساده و فروتنانه‌ای مثل گرفتن انگشتان یخ‌زده‌ی کسی که دوستش داری.



معجزه...معجزه... تو شرح صدها معجزه و کرامت را در کتاب‌ها خوانده‌ای، اما در سراسر عمرت هیچ‌گاه آن‌ها را به چشم ندیده‌ای. می‌گویند برخی دراویش اعجاز می‌کنند و گاهی بسان شعبده‌بازها پیر نیمه‌بینا را بینایی می‌بخشند. اما در هیچ شعری از فردوسی، رودکی و ابوسعید ابوالخیر و آن‌قصاید و غزل‌های حکمت آموز چیزی جز "بهشت بر تو ارزانی باد" نیافته‌ای.

آدم‌هایی که در دهکده‌ها، شهرها و در کنار خانواده‌های‌شان به سر می‌برند، عملا جایی نیستند که روزها و شب‌ها را در آن سپری می‌کنند بلکه جایی‌اند که آرزویش را دارند. بی آن‌که اگاه باشند. همان جایی که آواز سر می‌دهند بی آن که بدانند چه جیزی آن‌ها را به آواز خواندن واداشته. مگر نه این‌که جیرجیرک‌ها عاشق آوازند و آنقدر از آوازشان سرخوش می‌شوند که پی غذا نمی‌روند و در همان حال جان می‌دهند؟

بریده کتاب 📚
#از_قیطریه_تا_اورنج_کانتی
#حمیدرضا_صدر
وقتی روی تخت دراز میکشی و روح و جسمت را بر آن‌می‌فشاری، از درد و خوف مرگ به بالش چنگ میزنی و صورتت را در آن‌پنهان‌ می‌کنی. بالش تنها رفیق توست. برادرت، مادر دلسوزت که فریادت را در آن بستر کوچک فرومی‌نشاند و گوشه‌ای از دامانش را برای چند هفته زندگی بیشتر یا کم‌تر در اختیارت می‌گذارد. تا باز جان‌ بکنی و بر دامانش سر بگذاری و شاید برای همیشه به خواب روی.

کودک‌با فرشته اش بزرگ می‌شود با مادرش. سرگشته از احساس. آشفته‌حال و مجنون. این اولین لبخند. اولین نوازش. گم‌گشته در دنیای مادر. مثل در دست گرفتن باد و از حرکت بازایستادن و دوباره راه رفتن. دور از تبار مرگ و نومیدی. نامرئی شدن از سر بی‌خیالی. مرسه زدن پی مادر. آواره. بازیگوش. در مسیری یکسان. قدم به قدم. دور شدن از هر ترسی. تو زیر لب آوازی زمزمه می‌کنی  و می‌دانی فرشته آنجاست. تو و او. فرزند و فرشته. سکوت و خنده. بازی رحمت.


مادر فرزندش را جنون‌آسا دوست دارد. دیوانه‌وار. دوست داشتن را خوب بلد است. فرزند را در مرکز هستی می‌بیند و هستی را در قلبش جای می‌دهد. تو با مادرت در مرکز هستی قرار می‌گیری

دوستت دارم، مادرم. دوستت داشته‌ام و دوستت خواهم داشت. باید این جمله‌ها را تکرار کنی و تکرار. کلامی آمده از راهی دور. از چشمه‌ای دوردست در آسمان‌ها‌ بسان آب زیرزمینی عشقی خالص. زیر گوشت و پوست هر جانداری در هر گوشه. در یک تصویر موبایلی. در یک لبخند ساده. در یک واژه‌ی عادی. در هر نفسی که می‌کشیم. در غبار غوطه‌ور در هوا. با عشقی ابدی که تا واپسین نفس با توست.
دوستت دارم این کلام پیش از آنکه بر فراز گهواره به پرواز دربیاید، بر زبان مادران جاری می‌شود. صوتی با لحن و رنگ خاص. بی اعتنا به بیماری، به جنگ و تحارت. با هیاهویی جنون‌آسا. زمزمه‌ای در خون و پوست و گوشت. بله، دوستت دارم. دوست داشتنی از پیش از به دنیا آمدن تا حتی پس از پایان دنیا. تا ابد‌. تا اینجا برای تو. از قیطریه تا اورنج کانتی.

مادرت زیباست. خیلی زیبا. فراتر ازقشنگ بودن. خود زندگی است. همیشه در لطیف‌ترین درخشش صبحگاهی. همیشه در نوری که حین خم‌شدن روی گهواره از سر شانه‌اش تابیده. گوشت صورتش چروکیده شده. اما هنوز جوان است و دلفریب. مادرها پیر نمی‌شوند، زیباتر می‌شوند. بیش‌تر و بیش‌تر.

خاموش ماندن و در خود فرو رفتن به مراتب بهتر است از ادای سرحال بودن درآوردن. آن‌ها که ادای سرحال بودن در می‌آورند مشنگ‌ به نظر می‌رسند و مسخره. تو نه می‌خواهی مشنگ‌به نظر برسی و نه مسخره. ولو آن که واقعا هم مشنگ باشی و هم‌ مسخره.


بریده کتاب 📚
#از_قیطریه_تا_اورنج_کانتی
#حمیدرضا_صدر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این اصل اساسی را شروع کنید که شما نیازی به تایید کسی ندارید. درست است؟ بله، اگر کسی شما را دوست ندارد، زندگی شما نابود نمی‌شود. شما می‌توانید شادمانه قدم بزنید، کتاب بخوانید، رمان بنویسید، ورزش کنید، روی چمن‌ها دراز بکشید، غروب را تماشا کنید، می‌توانید با شخص خودتان شاد باشید.
زمانی که به این درک برسید، از نگرانی اینکه دیگران در مورد شما چه فکر می‌کنند رها می‌شوید. زمانی که احساس‌های بد به سراغتان می‌آیند (خارج از کنترل ما)، درک کنید که این‌ها بوی خواستن تایید دیگران را می‌دهند و به یاد بیاورید که شما نیازی به تایید دیگران ندارید. بدون آن هم انسان خوبی هستید. در شوق تایید دیگران، زندگی ما رنج آور می‌شود و ما نیازی به این رنج نداریم.

#کتاب_کوچک_رضایت
#لئو_بابوتا

@bookshelf
در هر عکس، فقط سوژه نیست که به حیاتِ خود ادامه می‌دهد. عکاس هم در حافظهٔ سوژه و در جزئیاتِ قاب، همچنان زندگی می‌کند: «این عکس را تو از من گرفتی. چه عکس خوبی!»

@bookshelf

اگر من اكنون حس می كنم به نقطه ی عطفی در زندگی ام رسيده ام، به خاطر آن چيزهايی نيست كه به دست آورده ام، بلكه به خاطر آن چيزهايی است كه از دست داده ام.

#آلبر_کامو
#کالیگولا
براي من ماجراي مردي را نقل کردند. که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق مي خوابيد. تا از آسايشي لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد. چه کسي؟! چه کسي براي ما بر زمين خواهد خوابيد؟! 

#سقوط
#آلبر_کامو
خودکشی، خیانت، امتناع از انتظار و فقدان‌شکیبایی است

رویاها دوره‌های متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همه‌ی حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، می‌نمایانند. رویاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش،از میان می‌برند.

من هرگز از مرگ نهراسیده‌ام! اما حالا چرا. از این‌ تصور که پس از مرگ زنده بمانم رهایی ندارم. گویی مرده بودن، زندگی کردن در کابوسی پایان‌ناپذیر است.


هر زنی میزان سالخوردگی‌اش را بر پایه توجه یا عدم توجهی می‌سنجد که مردان نسبت به پیکر او نشان می‌دهند.

چگونه می‌توان از غیبت کسی که حضور دارد رنج برد؟ می‌توان از غم دوری در حضور یار محبوب رنج برد، اگر آینده‌ای را در نظر آوریم که یار محبوب دیگر وجود نداشته باشد. اگر مرگ یار محبوب هم اکنون به گونه‌ای نامرئی، حضور داشته باشد..

هیچکس نمی‌تواند بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیب جویی می‌گریزند. می‌توان خود را از کاری یا از به زبان آوردن سخنی سرزنش کرد اما نمی‌توان خود را به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرارداد، ولو به این دلیل ساده که هیچ نوع تسلطی بر آن نداریم.

انسان‌برای آن که حافظه اش کار کند به دوستی نیاز دارود. گذشته را به یاد آوردن،آن را همیشه با خود نگاه داشتن، شاید شرط لازم‌برای آن چیزی که تمامیت من آدمی نامیده می‌شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را همچون گل‌های درون گلدان آبیاری کرد و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته یعنی دوستان است آنان آینه ما هستند حافظه ما هستند. از آنان هیچ چیز خواسته نمی‌شود مگر آنکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.

چشم ما تنها به مدد آتش خاکستر کننده می‌تواند از چنگ دیگران بگریزد این یگانه مرگ مطلق است و من هیچ گونه مرگ دیگری نمی‌خواهم من مرگ مطلق می‌خواهم.

به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته‌ایم به آینده آن می‌اندیشیم به سهولت در قیل و قالش در جنب و جوش‌هایش عادت می‌کنیم و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی می‌گیریم.



به نظرم مقدار ملال اگر  قابل اندازه‌گیری باشد امروز خیلی بیشتر از گذشته است. زیرا حرفه‌های سابق دست کم بیشتر آنها بدون عشق و علاقه تصورناپذیر بود. روستاییان عاشق زمین خود بودند. همچنین در مورد جنگلبانان و باغبانان.
فکر می‌کنم که حتی سربازان در آن زمان با شور و شوق می‌کشتند.

هنگامی که تو را شناختم همه چیز تغییر کرد نه از آن رو که کارهای ناچیزم جذاب‌تر شده‌اند  از آن رو که هر آنچه را در اطرافم اتفاق می‌افتد به موضوع گفتگوهایمان مبدل می‌کنم.

تصور دو موجودی که تنها و دور از دیگران یکدیگر را دوست دارند بسیار زیباست اما آنها خلوت خویش را با چه چیزی پر می‌کنند جهان هر اندازه هم که حقیر باشد آنها برای سخن گفتن با یکدیگر به آن نیاز دارند.






آنچه آن وقت از آن چشم پوشیدم آرزوهای بلند پروازانه بود. ناگهان مردی بدون آرزوهای بلند پروازانه شدم و چون این آرزوهایم را از دست داده بودم، خود را یکباره در حاشیه جهان یافتم و چیزی که باز هم بدتر است، هیچ میل نداشتم که جای دیگری باشم.
چون هیچگونه فقر و تهی دستی هم تهدیدم نمی‌کرد، کمترین تمایلی برای بلندپروازی برایم باقی نمی‌ماند. اما اگر بلند پروازی نداشته باشی، تشنه موفق شدن و به رسمیت شناخته شدن نباشی، در آستانه سقوط قرار می‌گیری.

چرا باید به خواسته‌های مرد فقیر کمتر از خواسته‌های مردی صاحب سرمایه احترام گذاشته شود؟ این خواسته‌ها چون نومیدانه‌اند از کیفیتی ارزشمند برخوردارند آزاد و صادقانه‌اند.


اگر مردی به زنی نامه می‌نویسد، برای آن است که زمینه را فراهم سازد تا بتواند بعدها به او نزدیک شود و مفتونش گرداند. اگر زن نامه‌ها را محرمانه نگاه می‌دارد، برای آن است که رازداری امروزش ماجرای فردا را امکان‌پذیر سازد و اگر علاوه بر این نامه‌ها را هم نگاه می‌دارد، برای آن است که آمادگی دارد تا به این ماجرای آینده همچون ماجرایی عاشقانه بنگرد.

مفهوم راز درونی چیست؟ آیا در آنجاست که فردی‌ترین, اصلی‌ترین و اسرارآمیزترین جز هر موجود انسانی قرار دارد؟
نه چنین نیست  همانا عمومی‌ترین پیش پا افتاده‌ترین و تکراری‌ترین چیز خاص همگان است. اگر ما این ابعاد زندگی خصوصی را از سر دیگران پنهان می‌کنیم برای آن نیست که آنها بسیار شخصی‌اند، بلکه به عکس برای آن است که آنها به گونه‌ای ترحم انگیز به غایت غیر شخصی‌اند.


همه تغییرات بد فرجامند. وظیفه ماست که از جهان در برابر تغییرات حفاظت کنیم. افسوس که جهان نمی‌تواند سرعت دیوانه وار تغییراتش را متوقف سازد.

تنها آزادی ما انتخاب میان تلخی و خوشی است. از آنجا که بی‌معنایی همه چیز نصیب و قسمت ماست، نباید آن را بی عیب و نقص پنداشت بلکه باید بتوان از آن لذت برد


بریده های کتاب #هویت
اثر زیبای #میلان_کوندرا
#بریده

✅️ من هیچ وقت ندیدم‌پدرم در زندگی اش نماز بخواند. اما مادرم هر وقت کارمان بیشتر از سطح معمول زندگیمان بیخ پیدا میکرد، چادر نماز سرش میکرد. اینطور موقع ها به شدت اورا دوست دارم. شب کنکور من و خواهرهام. روزی که بابا ازمایش نمونه برداری داده بود و ممکن بود سرطان غدد لنفاوی گرفته باشد. آن دو باری که من بلیط لاتاری خریده بودم. یک بار که دوست پسر اصفهانی و طلا فروش خواهر بزرگم‌ قرار بود بیاید خواستگاریش ک دفعاتی مثل این ها که مطمئن‌میشد از دست هیچکس جز خدا کاری بر نمیآید.


✅️ آدم وقتی در کودکی عاشق یک‌نفر می‌شود، به جای عذاب وجدان‌ بی عرضه بودن، حس عجیب گناهکار بودن می آید سراغش. فکر میکردم دارم‌ احساسی را تجربه میکنم که مناسب سنم نیست. و اگر از حالا بیفتم توی این چیزها، وقتی بزرگ‌ شوم بدبخت میشوم. وقتی بزرگ شدم‌ بدبخت شدم، ولی نه به خاطر آن‌که در ده سالگی عاشق کسی بودم.


✅️ هر به اصلاح هنرمندی ته دلش می داند معلم شدن چیزی نیست جز مهر تایید شکست او در همان مهارتی که درسش را می‌دهد. چون اگر داشت  آن کار را درست انجام می داد، اگر به اندازه کافی از مهارتش پول در می‌آورد،دیگر نیازی نبود که انجام دادن آم را درس بدهد.  مگر کسی که قلب پر امیدی دارد و شیفته آموزش و پرورش  و تربیت نسل های آینده است که من از آخرین باری که یکی از این ها دیدم‌ بیشتر از ۳۰ سال میگذرد


#سریال_صوتی
#تهران_فصل_پیاده_روی_های_طولانی
#مهام_مقیمی

@bookshelf
2024/11/18 03:25:21
Back to Top
HTML Embed Code: