◽️در محضر فرشتگانِ زمینی
دههی آخر رمضان، خداوند تجربهی فوقالعاده زیبایی را برایم رقم زد. تجربهای که اگر به توان و ارادهی من بود هرگز چنین زیبا و مبارک اتفاق نمیافتاد و باور دارم که فضل خدا شامل حالم شده است.
رمضان امسال و دههی آخرش مصادف شد با نوروز و تعطیلی مدارس و دانشگاها. من که از سالها پیش آرزوی تکرار خاطرهی کمرنگ اعتکاف کودکیها را داشتم با یکی از اساتید صحبت کردم و برنامهی اعتکاف چیده شد و قرار شد در حوزه و کنار مسجد جامع معتکف شویم.
به چند نفر پیشنهاد همراهی دادیم اما، هر کسی مشغولیت و عذر و بهانهای داشت.
یک شب مانده به اعتکاف استاد لیست معتکفها را فرستاد که فقط من بودم و دو نفر دیگر و یک دختر نوجوان.
بهنظر ناامیدکننده میآمد اما ناامید نشدم. دلم روشن بود. دلم به این رمضان و اعتکاف خیلی روشن بود. برای روح خسته و تشنهام چه اهمیتی داشت چند نفر باشیم؟ مهم "بودن" در آن فضا، زنده کردن آن خاطرهی کمرنگ و بازیافتن خودِ گمشده در نزدیکی خدا بود. اما، خدا انگار تصمیم دیگری داشت. خدا خیلی بیشتر از زنده کردن یک روح خسته میخواست. خدا برنامههای دیگری داشت...
روز بعد در کمال ناباوری لیست پر شد. از که؟ از دخترهای نوجوان ۱۰تا۱۵ سال. شگفتزده و متعجب بودم!
چرا؟
چون از مدتها پیش در دلم چراغ کوچکی سوسو میکرد. چراغی برای روشن کردن یاد و نیایش خدا در دل این پرندههای کوچک و دوست داشتنی که گاه و بیگاه در جمعهای خانوادگی و غیره میدیدمشان. احساس میکنم آدم در سن این دخترها چقدر به نیایش و خدا نیاز دارد و البته در هر سنی.
اعتکاف شروع شد...
از همان لحظات اول احساس میکردم قرار است من دیگری در این اعتکاف متولد و بزرگ شود. نسبت به تکتک دخترهای آنجا احساس مهربانی، مسئولیت و محبت خاصی پیدا کرده بودم. دخترها بیشتر از انتظار و تصور من باهوش و پذیرای رشد و خوبی بودند. سرزمین روح تکتکشان باغِ گلهای آفتابگردانی بود که رو به خدا داشت.
دوست داشتیم همه چیز گروهی و دستجمعی باشد. دعا، نماز، قرآن، ذکر... و چقدر لحظات دعا و ذکر و قرآن خواندنهایمان زیبا بود. معصومیت قلب و صفای این بچهها هر دعایی را به اجابت گره میزد و هر استغفاری را در آمرزش معنا میکرد.
حالا که دارم اینها را مینویسم تمام ثانیههای دعا در قلبم مرور میشود. چقدر زیبا دعا میکردند. چقدر زیبا...
ده روز، هر روز آغشتگی روح و زبان و قلب به نیایش، آمرزش، کلام خوب و همدلی... انگار در بهشت بودیم و آن بچهها هر کدام فرشتگانی معصوم و نورانی که قلب و ذهنم را جلا میدادند.
هر بار که آنها را دور خودم جمع میکردم و درمورد زندگی و اخلاق و هر چیز خوب دیگری صحبت میکردیم گمان میکردند که آنان از من میآموزند اما، در واقع این من بودم که از آنها میآموختم.
روزها خیلی زود سپری شدند و شبِ عید با قلبی دلتنگ با تکتکشان خداحافظی کردم اما هر روز برایشان دعا میکنم و فکر میکنم تا آخرین روزهای زندگی خاطرهی روشن این اعتکاف دلم را خانهی امید و آمرزش خواهد کرد.
راستی بچهها برایم یک عالمه نامه نوشتهاند. شاید عکس بعضیهایشان را اینجا بگذارم.
نیلوفر دادور_رمضان۱۴۴۶/فروردین۱۴۰۴
@Niloofardadvar
دههی آخر رمضان، خداوند تجربهی فوقالعاده زیبایی را برایم رقم زد. تجربهای که اگر به توان و ارادهی من بود هرگز چنین زیبا و مبارک اتفاق نمیافتاد و باور دارم که فضل خدا شامل حالم شده است.
رمضان امسال و دههی آخرش مصادف شد با نوروز و تعطیلی مدارس و دانشگاها. من که از سالها پیش آرزوی تکرار خاطرهی کمرنگ اعتکاف کودکیها را داشتم با یکی از اساتید صحبت کردم و برنامهی اعتکاف چیده شد و قرار شد در حوزه و کنار مسجد جامع معتکف شویم.
به چند نفر پیشنهاد همراهی دادیم اما، هر کسی مشغولیت و عذر و بهانهای داشت.
یک شب مانده به اعتکاف استاد لیست معتکفها را فرستاد که فقط من بودم و دو نفر دیگر و یک دختر نوجوان.
بهنظر ناامیدکننده میآمد اما ناامید نشدم. دلم روشن بود. دلم به این رمضان و اعتکاف خیلی روشن بود. برای روح خسته و تشنهام چه اهمیتی داشت چند نفر باشیم؟ مهم "بودن" در آن فضا، زنده کردن آن خاطرهی کمرنگ و بازیافتن خودِ گمشده در نزدیکی خدا بود. اما، خدا انگار تصمیم دیگری داشت. خدا خیلی بیشتر از زنده کردن یک روح خسته میخواست. خدا برنامههای دیگری داشت...
روز بعد در کمال ناباوری لیست پر شد. از که؟ از دخترهای نوجوان ۱۰تا۱۵ سال. شگفتزده و متعجب بودم!
چرا؟
چون از مدتها پیش در دلم چراغ کوچکی سوسو میکرد. چراغی برای روشن کردن یاد و نیایش خدا در دل این پرندههای کوچک و دوست داشتنی که گاه و بیگاه در جمعهای خانوادگی و غیره میدیدمشان. احساس میکنم آدم در سن این دخترها چقدر به نیایش و خدا نیاز دارد و البته در هر سنی.
اعتکاف شروع شد...
از همان لحظات اول احساس میکردم قرار است من دیگری در این اعتکاف متولد و بزرگ شود. نسبت به تکتک دخترهای آنجا احساس مهربانی، مسئولیت و محبت خاصی پیدا کرده بودم. دخترها بیشتر از انتظار و تصور من باهوش و پذیرای رشد و خوبی بودند. سرزمین روح تکتکشان باغِ گلهای آفتابگردانی بود که رو به خدا داشت.
دوست داشتیم همه چیز گروهی و دستجمعی باشد. دعا، نماز، قرآن، ذکر... و چقدر لحظات دعا و ذکر و قرآن خواندنهایمان زیبا بود. معصومیت قلب و صفای این بچهها هر دعایی را به اجابت گره میزد و هر استغفاری را در آمرزش معنا میکرد.
حالا که دارم اینها را مینویسم تمام ثانیههای دعا در قلبم مرور میشود. چقدر زیبا دعا میکردند. چقدر زیبا...
ده روز، هر روز آغشتگی روح و زبان و قلب به نیایش، آمرزش، کلام خوب و همدلی... انگار در بهشت بودیم و آن بچهها هر کدام فرشتگانی معصوم و نورانی که قلب و ذهنم را جلا میدادند.
هر بار که آنها را دور خودم جمع میکردم و درمورد زندگی و اخلاق و هر چیز خوب دیگری صحبت میکردیم گمان میکردند که آنان از من میآموزند اما، در واقع این من بودم که از آنها میآموختم.
روزها خیلی زود سپری شدند و شبِ عید با قلبی دلتنگ با تکتکشان خداحافظی کردم اما هر روز برایشان دعا میکنم و فکر میکنم تا آخرین روزهای زندگی خاطرهی روشن این اعتکاف دلم را خانهی امید و آمرزش خواهد کرد.
راستی بچهها برایم یک عالمه نامه نوشتهاند. شاید عکس بعضیهایشان را اینجا بگذارم.
نیلوفر دادور_رمضان۱۴۴۶/فروردین۱۴۰۴
@Niloofardadvar
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
◽️آن شب خدا مرا دوست داشت! اولین و تنها اعتکاف زندگیم برای تقریبا دوازده سال پیش است. آنقدر اصرار کردم تا آخر مامان و بابا اجازه دادند با جمعی از زنان و دخترهای شهرمان در اعتکاف شرکت کنم. مامان مخالف بود. میگفت؛ تو سنت خیلی کم است ده روز میخواهی با آن…
زندگی خیلی عجیبه...
آن خاطره و این خاطره.
الحمدلله، كل هذا من فضلك يا الله🤍.
آن خاطره و این خاطره.
الحمدلله، كل هذا من فضلك يا الله🤍.
سلام🤍
اذکار صبح و شام رو میخونید؟
اذکار صبح و شام رو میخونید؟
Anonymous Poll
38%
بله🤍
37%
گاهی اوقات✨
25%
ان شاء الله تصمیم دارم✨
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
غزه تماما از زمین پاک خواهد شد...دیدار به قیامت....خداحافظ ای ستمکارترین مردمان تاریخ... _روزنامهنگاری از غزه
از وضعیت مردم غزه به تنگ آمده بودم و هیچ چیزی اندوهم را آرام نمیکرد. با خدا حرف میزدم. به خدا میگفتم؛ من اینجا در نهایت آرامش و امنیت نشستهام و صرفا دیدن و شنیدن وضعیت خواهران و برادرانم در هزاران کیلومتر آنطرفتر اینطور غمگین و عاجزم کرده است پس حال آن مردمان چطور خواهد بود؟
کودکان بیسر، زنان فرزند مرده، مردان سرگردان و از پای درآمده، خانههای ویران شده و فقر، گرسنگی، بیماری، ترس و احساس خشم و اندوه رها شدن توسط امت!
احساس میکردم قلبم دارد از جایش کنده میشود. قرآنم را برداشتم تا ورد روزانهام را بخوانم و میخکوب شدم از این آیات....
همان موقع عکس این صفحه را گرفتم که هر روز نگاهش کنم، بخوانمش، فکر کنم و یادم نرود خدا هست، ما همه در آزمایش و ابتلا هستیم و جهان صاحبی دارد که تمام نیروهای جهان در برابر آن هیچ و کوچک و پوچن!
کودکان بیسر، زنان فرزند مرده، مردان سرگردان و از پای درآمده، خانههای ویران شده و فقر، گرسنگی، بیماری، ترس و احساس خشم و اندوه رها شدن توسط امت!
احساس میکردم قلبم دارد از جایش کنده میشود. قرآنم را برداشتم تا ورد روزانهام را بخوانم و میخکوب شدم از این آیات....
همان موقع عکس این صفحه را گرفتم که هر روز نگاهش کنم، بخوانمش، فکر کنم و یادم نرود خدا هست، ما همه در آزمایش و ابتلا هستیم و جهان صاحبی دارد که تمام نیروهای جهان در برابر آن هیچ و کوچک و پوچن!
در برکهی چشمهایم
لبخندِ تو
نیلوفر نامیرای دلبستگی است
برای یک عمر،
شبهای بیمهتاب زندگی
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
لبخندِ تو
نیلوفر نامیرای دلبستگی است
برای یک عمر،
شبهای بیمهتاب زندگی
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
امروز به عزیزی گفتم؛ میخواهم آرزویی را پیشت به امانت بگذارم که هرگز گمان نمیکردم پیش از محقق شدنش درمورد آن با کسی حرف بزنم.
گفت؛ پس چرا حالا نظرت عوض شده است؟
گفتم؛ راستش با خودم فکر کردم شاید پیش از تولد آن آرزو از این جهان بروم و لااقل اگر اینطور است کسی بعد از من یاد آن آرزو را زنده نگه دارد.
اما با این همه، امید در دلم شبیه شکوفههای گیلاس زیبا و خوشبو است و تو ای آرزوی عزیزم! میشود اتفاق بیوفتی و من وقتی هنوز در این جهان هستم بگویم؛ {قد جعلها ربي حقا}.
نمیدانم چرا اینها را با بغض نوشتم اما، اگر میخوانید لطفا دعا کنید که خداوند محقق کند...
گفت؛ پس چرا حالا نظرت عوض شده است؟
گفتم؛ راستش با خودم فکر کردم شاید پیش از تولد آن آرزو از این جهان بروم و لااقل اگر اینطور است کسی بعد از من یاد آن آرزو را زنده نگه دارد.
اما با این همه، امید در دلم شبیه شکوفههای گیلاس زیبا و خوشبو است و تو ای آرزوی عزیزم! میشود اتفاق بیوفتی و من وقتی هنوز در این جهان هستم بگویم؛ {قد جعلها ربي حقا}.
نمیدانم چرا اینها را با بغض نوشتم اما، اگر میخوانید لطفا دعا کنید که خداوند محقق کند...
میروی به هزار راه و باز هم راه به جایی نمیبری. هر راه جدیدی ترس و رنجی دارد و هر بازگشتی خستگی و دلمردگی.
با این همه، زندگی آدمی همین است. به هزار راه رفتن و آخر راه خود پیدا کردن.
پایان این راه اگر نورِ آسمانها و زمین ایستاده باشد تو راهیاب شدهای حتی با جسمی که از دست رفته و روحی که جای هزار زخم و رد هزار خستگی بر آن است.
اما چقدر بد و باز هم بد اگر به ته جاده برسی و بگویند؛ همهی عمر به بیراهه بودهای!
برخی اما خوششانستر و مقربترند.
محبتی، کرشمهای و یا حضور گرم یک ایمان دامن دلشان را به سوی خویش میکشد و میگوید؛ جا اینجاست! همینجا...
ز فرق تا قدمش هر کجا که مینگرم
کرشمه دامن دل میکشد که جا اینجاست
یعنی ما نیز یک روز طعم ترد و شیرین رسیدن را خواهیم چشید؟
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
با این همه، زندگی آدمی همین است. به هزار راه رفتن و آخر راه خود پیدا کردن.
پایان این راه اگر نورِ آسمانها و زمین ایستاده باشد تو راهیاب شدهای حتی با جسمی که از دست رفته و روحی که جای هزار زخم و رد هزار خستگی بر آن است.
اما چقدر بد و باز هم بد اگر به ته جاده برسی و بگویند؛ همهی عمر به بیراهه بودهای!
برخی اما خوششانستر و مقربترند.
محبتی، کرشمهای و یا حضور گرم یک ایمان دامن دلشان را به سوی خویش میکشد و میگوید؛ جا اینجاست! همینجا...
ز فرق تا قدمش هر کجا که مینگرم
کرشمه دامن دل میکشد که جا اینجاست
یعنی ما نیز یک روز طعم ترد و شیرین رسیدن را خواهیم چشید؟
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
هوا دم کرده و طاقتفرسا بود. یک بعد از ظهر سوزان که آدم را بیحال و خسته میکرد. روی تخت دراز کشیده بودم و از پنجرهی بزرگ اتاق که گاهی باد، پردههای سفید و آبی آن را به جان هم میانداخت و تصویر درختهای بیرون را میپوشاند به آسمان صاف و بدون ابر نگاه میکردم.
توی دلم دعا کردم کاش باران ببارد... چه آرزوی دور و محالی! آسمان داغ و عقیم از ابر کجا و باران کجا؟
هنوز به آسمان خیره بودم... چند دقیقه بعد تکههای کوچک و کمجان ابر خورشید را در آغوش خود پنهان کردند و بعد تندری که معقول به نظر نمیآمد اما، اجابت یک دعا بود از راه رسید..
سبحان الله!
خدایا اجابتهای تو آدم را شگفتزده میکند اما، مهمتر و زیباتر از اجابتها نگاه مهربان تو است. احساس شنیده شدن توسط خالق این جهان...
اگر امروز باران نمیبارید باز هم در یک روز دمکردهی دیگر صدایت میکردم. اگر آن دعاهای هزار ساله اجابت نشوند باز هم با تو حرف میزنم، با تو درددل میکنم، از تو راه میجویم و به آسمانت خیره میشوم.
اگر گاهی رنج، درد، بیماری و فقدان دستهای زمختشان را روی گلویم بگذارند باز هم با صدایی حبس شده تو را میخوانم...
تو فقط مرا دوست داشته باش، از من روی برنگردان و نگذار گل ایمان در باغ قلبم پژمرده شود.
این دنیا با اجابت یا بیاجابت گذرا و فانی است و در نهایت آن روز که به خانه بازگشتم دیدن تو اجابت همهی دعاها و تسکین همهی تلخیها است...
@Niloofardadvar
توی دلم دعا کردم کاش باران ببارد... چه آرزوی دور و محالی! آسمان داغ و عقیم از ابر کجا و باران کجا؟
هنوز به آسمان خیره بودم... چند دقیقه بعد تکههای کوچک و کمجان ابر خورشید را در آغوش خود پنهان کردند و بعد تندری که معقول به نظر نمیآمد اما، اجابت یک دعا بود از راه رسید..
سبحان الله!
خدایا اجابتهای تو آدم را شگفتزده میکند اما، مهمتر و زیباتر از اجابتها نگاه مهربان تو است. احساس شنیده شدن توسط خالق این جهان...
اگر امروز باران نمیبارید باز هم در یک روز دمکردهی دیگر صدایت میکردم. اگر آن دعاهای هزار ساله اجابت نشوند باز هم با تو حرف میزنم، با تو درددل میکنم، از تو راه میجویم و به آسمانت خیره میشوم.
اگر گاهی رنج، درد، بیماری و فقدان دستهای زمختشان را روی گلویم بگذارند باز هم با صدایی حبس شده تو را میخوانم...
تو فقط مرا دوست داشته باش، از من روی برنگردان و نگذار گل ایمان در باغ قلبم پژمرده شود.
این دنیا با اجابت یا بیاجابت گذرا و فانی است و در نهایت آن روز که به خانه بازگشتم دیدن تو اجابت همهی دعاها و تسکین همهی تلخیها است...
@Niloofardadvar
"حیرت" همیشگی بود. همیشگی و همسنِ موجودی به اسم "آدم". از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد و گاهی هم فربهتر از همیشه به جانِ عقل نحیف انسان میافتاد. در این میان برخی آدمها غریبتر و سرگردانتر بودند چرا که حیرت نه تنها عقل که دلشان را هم شبیه پروانهای کوچک در مشت بیاندازه بزرگ و خشناش له میکرد.
آدم و حیرت این دو همسفر مجبور گاهی چنان از هم خسته میشدند که پای جدل و سفسطه و گاهی هم انکار به این ارتباط پیچیده و مرموز باز میشد. گاهی دشمن هم و گاهی دوست میشدند و این تقدیر عجیب همیشه و هنوز گریبانگیر آنها است...
بعضی وقتها بعضی از این آدمکهای حیرانِ مجبور به ماه خیره میشوند درست مثل اولین آدمها و با خود زمزمه میکنند؛
در آوارگی این حیرت، اگر چاره نکنی
در قلمروی گیتی تا ابد بیوطن خواهم ماند...
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
آدم و حیرت این دو همسفر مجبور گاهی چنان از هم خسته میشدند که پای جدل و سفسطه و گاهی هم انکار به این ارتباط پیچیده و مرموز باز میشد. گاهی دشمن هم و گاهی دوست میشدند و این تقدیر عجیب همیشه و هنوز گریبانگیر آنها است...
بعضی وقتها بعضی از این آدمکهای حیرانِ مجبور به ماه خیره میشوند درست مثل اولین آدمها و با خود زمزمه میکنند؛
در آوارگی این حیرت، اگر چاره نکنی
در قلمروی گیتی تا ابد بیوطن خواهم ماند...
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar