group-telegram.com/bookcity5/7654
Last Update:
▪️نامه چهلم - بخش آخر
بسیار خوب!
همه ی اینها را گفتم، بانوی بالا متزلت من، فقط به خاطر آنکه از رفتنم متاسف نباشی،گمان نبری که چیزی را فراموش کرده ام با خودم ببرم، و حسرتی به دلم مانده است، و خواسته یی داشته ام که برآورده نشد. نه ... به خدا نه... آنقدر آسوده خاطرم که باور نمی کنی، و راضی، و سبک بار، و بیخیال... قسم می خورم؛
به هر آنچه مقدس است نزد من و نزد من و تو، به خاک وطن قسم - آیا کافی ست؟ _ که اگر فرصتی باشد، در آستانه ی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه های بسیار ضخیم و تیره ی دلمردگی و نا امیدی را یکباره فرو بریزد...
ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیز لب به شادی آواز می خوانند بگذرند؛ و این آرزویی شخصی نیست. این «ای کاش» را برای همه ی مسافران این سفر محترم می خواهم..
حاليا، بانوی من ! به آغاز سخن باز می گردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر. اما آمرانه و ملتمسانه از تو می خواهم که در آن روز، همه ی آنچه را که در این عريضه به حضورت معروض داشته ام به خاطر بیاوری - کلمه به کلمه، جمله به جمله _ و نه به ظاهر بل در باطن نیز بر افسردگی خویش صادقانه غلبه کنی.
به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گریستن و در جمع لبخند زدن نمی خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهی شاد و راضی این سفر، دستی شادمانه تکان دادن می خواهم.
« بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بر رفته ی خویش را توقع نداشته است؟ »
اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است . آرزویی بر آورده نشد؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین کتان نبینم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را ...
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 40 - بخش آخر
join us | شهر کتاب
@bookcity5
BY شهر کتاب و داستان
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/bookcity5/7654