group-telegram.com/dardaneshkadeh/1226
Last Update:
قسمت ششم
✍ به قلمِ #موج
#مسابقه #داستاننویسی_امتدادی
- «اون عکس رو به من داده بود که بیارم. فکر نمیکردم این اتفاقها بیفته.»
با صدایی که از ترس میلرزید پرسیدم: «کی؟» نگاهش را از زمین گرفت و به من نگاه کرد. ایندفعه به جای اضطراب، غم در چشمانش جا خوش کرده بود. با صدایی آرام گفت: «همون مردی که خودش رو گموگور کرد. همیشه همین کارو میکنه؛ اما این بار دیگه تنهایی نمیتونم کمکش کنم. شما دوتا باید کمکم کنید که پیداشون کنیم.»
باورم نمیشد. مگر او خود گروگانگیر نیست؛ حالا میخواهد که قربانیانش را با کمک ما پیدا کند؟ سرم درد گرفته بود و دستهایم یخ زده بود. ادامه داد: «اگه میخواید قطار زودتر حرکت کنه، باید زودتر بریم دنبالش. برای من دیگه اینکه لو برم فرقی نداره؛ بههرحال من کار غیرقانونی انجام دادم؛ اما دلم به حال اون بچه معصوم میسوزه. میترسم یه کاری دست خودش و بچهاش بده». بین همه جملههایش مکثی غیرعادی داشت و کلمهها را با وقفه میگفت. گمان کردم نشان از اضطرابش است. دختر زودتر از من ذهنش را جمع کرد: «یعنی چی؟ مگه اونی که گم شده هنوز اینجاست؟ اون بچه چی شده؟»
- «آره، اینجاست؛ اون مرد گمشده یکی از مهماندارهای همین واگنه. برادر بیمار من است؛ اما الان دیگه نمیتونم پیداش کنم. دو ساله که بچهاش رو ندیده و حق قانونیاش رو نداره. بهم گفت فقط میخواد شبیه مهماندار لباس بپوشه و از دور ببینتش و بعد از اینکه اختلالش درمان شد، دوباره به روند عادی زندگی برگرده؛ ولی اون همیشه برعکس حرفهاش عمل میکنه.»
مکث کرد و ادامه داد: «اشتباه کردم؛ باید فکر میکردم که هنوزم کامل درمان نشده. اگه زنش میفهمید که از آسایشگاه روانی اومده بیرون و غیرقانونی سوار قطار شده هردومون توی دردسر میافتادیم. چهرههامون رو گریم کردیم تا شناخته نشیم.» ایستاد، صورتش سرخ شده بود. «نمیدونم بچه کجاست. کل قطار و دستشویی رو گشتم، نبود. الان باید بریم.»
تمام تمرکزم روی حرفهای مرد بود. نمیدانستم واقعاً حرفهایش منطقی است یا من سعی دارم خودم را قانع کنم تا از این گیجی سرسامآور خلاص شوم. حرفش تمام شد، خواستم سرم را برگرداندم تا به دختر نگاهی کنم و مشورتی بگیرم. همان لحظه صدای ناآشنایی شنیدم: «منم نمیدونم. کمکم کنید که پیداش کنیم.» همگی مات و مبهوت به چهرهٔ مهماندار چشم دوختیم. فکر کردم که احتمالاً او همان برادری بود که مرد حرفش را میزد. مهماندار رو به من و دختر کرد و گفت: «یه لحظه بیاید بیرون.» با استرس به بیرون کوپه رفتیم. چارهٔ دیگری نداشتیم. مهماندار سریع در کوپه را قفل کرد و مرد را داخل کوپه حبس کرد. کارت مهمانداریاش را نشانمان داد و گفت: «حرفهایش را باور نکنید. همین مرد مجرم واقعیه و اختلال دوقطبی داره. حرفهاش درمورد برادرش، داستان خودش بود. پدر بچه و مردی که گمشده، خودشه.»
------------------------------------
🤝 #موج سه نفر را به نوشتن ادامهٔ داستان دعوت کرده است:
● شادی اسلمی
● یاسمن زارع
● مژگان مقیمیان
🗞 نشریهٔ دردانشکده
BY نشریۀ دردانشکده
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/dardaneshkadeh/1226