Telegram Group Search
آسمونِ حرمت آبی‌ترین دریای دنیاست.
-۱۷شهریور۱۴۰۳-
دوستم بدار، که از اندوهم به آغوشت پناه بیاورم.
دوست داشتنش اونقدر بزرگ شده که تمام حجم سینه‌م رو فرا گرفته و احساس می‌کنم هرلحظه استخون‌هامو خرد می‌کنه...
تو خیلی دوووری. خیییلی دووری.
دلتنگی‌ همه‌چیز است‌. دلتنگی تمامِ چیزی‌ست که من را به تو وصل می‌کند. امداد غیبی‌ست. دلتنگِ تو هستم و تنها نسبتم با تو همین است. می‌توانستم که معشوقه‌ات باشم، یا رفیقت، یا در بدترین حالتِ ممکن همسایه‌ات، چمی‌دانم مثلا همکارت، اما حالا فقط دلتنگت هستم.. و دلتنگی همه‌چیز است.
دلتنگی برای تو تمامِ چیزی‌ست که از تو برایم باقی مانده‌. و نمی‌خواهم به هیچ قیمتی آخرین دارایی‌ام از تو را ببازم. چیزی که دو دستی، شبیه نقشه‌ی یک گنج به سینه چسپانده‌ام، دلتنگیِ توست.
به‌خاطر همین است که وقتی کسی می‌پرسد چرا حالت خراب است، مجبورم بگویم که خوبم..
چون هیچ‌کس باورش نمی‌شود که از دلتنگی برای تو به این حال می‌افتم. بی‌چاره‌ام. آن‌قدر دوستت دارم که بی‌چاره‌ام. دیگر دوست‌داشتنت را نمی‌توانم هیچ‌کار کنم. شبیه یک توده‌ی سرطانی، داری بزرگ می‌شوی و تمام تنم را فتح می‌کنی. دوست‌داشتنت از کنترلم خارج شده‌ست. گفتم که بیا هنوز اوضاع وخیم‌تر نشده، تمامش کنیم. گفتی که کار از کار گذشته و تاحالا هم به فاک رفته‌ایم. راست گفتی عزیزم. از زیادیِ دوست‌داشتنت احساس به فاک رفتن دارم. دیگر برای هر اقدامی آن‌قدر دیر شده که هیچ‌کاری از دست‌هایمان برنیاید. حالا عزیزِ من، حالا که وسط دریاییم و یک‌هو یادمان آمده که شنا بلد نیستیم، حالا که کاری از دست‌هایمان برنمی‌آید، بگذار دست‌هات را بگیرم... حالا که افتاده‌ام ته چاه، تنها چاره دست‌های توست. دست‌های تو طنابی‌ست که مرا از چاه بیرون می‌کشد. و از قضا طنابی‌ست که آویخته‌ام دور گردنم... آه، گردنم..
گردنم دلتنگ دست‌های توست، انگار کن که مقتول عاشقِ قاتلِ خویش باشد. دست‌های تو طنابی‌ست که دوستش دارم. شبیه گلوله‌ای که آخرین سربازِ یک ارتش، توی سر خودش خالی می‌کند...
حالا که بناست به مردن‌، بگذار که با دست‌های تو بمیرم. چرا که دست‌هایت معجزه‌ی توست. و تو پیام‌بری بی‌نام هستی، که یک‌روز رفته‌ای و "دلتنگی" نام قبیله‌ایست که از خودت به‌جا گذاشته‌ای.
[حالا که کاری از دست‌هایمان برنمی‌آید، بگذار دست‌هات را بگیرم...]
واهمه‌!
[هر زمان و هر مکان؛ ...]
که نام دیگرِ من دلتنگی‌ست.
با اندوه خوابیدن و با اندوه بیدار شدن.
دل‌درد دارد روانی‌ام می‌کند بچه. تمام این‌ها برای خاطرِ توست بچه. برای تویِ احتمالی، در سال‌های آینده‌ی زندگی‌ام. دل‌درد دارد روانی‌ام می‌کند و سال‌هاست که این دردها برای خاطر توست بچه. وسط خیابان گریه می‌کنم و برای خاطر توست بچه. از آدم‌ها در ثانیه دلگیر می‌شوم و این‌ها برای خاطر توست بچه. سر مامان داد می‌زنم، کیسه‌ی آب گرم را با خودم به خیابان می‌برم، از بوی خون وحشت‌زده می‌شوم و تمام این‌ها برای خاطر توست بچه... هیچ نمی‌دانم که اصلا در حضورت قطعیتی هست یا نه؟ می‌دانم که اگر بیایی، یک‌روز قرار است توی صورتم فریاد بکشی که چرا تورا زاییدم. و بعد من گریه کنم و از خودم بپرسم واقعا چرا؟ می‌دانم قرار است شب‌های بی‌خوابی را جیغ بکشی و من با گریه از خودم بپرسم چرا؟ می‌دانم وقتی بندنافت بیوفتد، وقتی ده روزت تمام شود و توی خانه‌ی کوچکمان من بمانم و تو، قرار است با گریه از خودم بپرسم چرا؟ می‌دانم که وقتی برایت لالایی می‌خوانم، قرار است از خودم بپرسم چرا؟ چون لالایی خواندن را بلد نیستم. چون تمام لالایی‌هایی که بلدم حزن‌انگیزند. چون نهایتا در تاریکیِ شب برایت تفنگ دسته نقره می‌خوانم و شعرهای غم‌ناک شهریار را.. می‌دانم که وقتی چیزی را به آرامی کنار لاله‌ی گوشت زمزمه می‌کنم، قرار است از خودم بپرسم چرا؟ می‌دانم که بانگِ صدایت که یک‌روز در اواسط چهارده پانزده سالگی داد زده‌ای که چرا تورا زاییدم، تا آخر عمر توی گوشم زنگ می‌زند. می‌دانم که با زاییدنت به بزرگ‌ترین بحرانِ معنای زندگی‌ام برمی‌خورم. حتا حالا گریه‌ام گرفته بچه. از فکر کردن به تو گریه‌ام می‌گیرد حتا...
از تصور نوزادی‌ات، واکسنت، دندان در آوردنت، گریه‌های شب هنگامت، زبان باز کردنت، برای اولین‌بار مامان گفتنت... از تصور تو گریه‌ام می‌گیرد.
مطمئن نیستم که حاضرم تمام زنانگی‌ام را وقف تو کنم یا نه. گاهی از تو می‌ترسم. از اینکه هنوز نیامده‌ای، دردسرهایت ماه به ماه هست...
مطمئن نیستم که این بدیختی‌ها به یک مامان گفتنت می‌ارزد یا نه. مطمئن نیستم که اگر روزی بپرسی چرا زاییدمت، جوابی داشته باشم...
دیگر به هیچ‌چیز مطمئن نیستم. همه‌چیز روی مرز شک ایستاده و من می‌ترسم. از خون‌ریزی‌های ماه به ماه، از دل‌دردهای وحشتناک، از غصه‌ی بی‌حد، از تمام چیزهایی که عواقب تو هستند می‌ترسم.
اما تو را با تمام واهمه‌ام دوست دارم.. و بی‌شک برای تو باز هم خواهم نوشت؛ که بدانی مادرت در آستانه‌ی جوانی، برای خاطرِ تو، که یک بچه‌ی احتمالی هستی، درد می‌کشید...

#شرح‌وقایع #موقت
سخت‌ترین رفتنِ ممکن، رفتن از جاییه که میدونی کسی دلتنگت نمیشه."
تمام راه‌هایی که به تو می‌رسید، بسته بود.
دیگر هیچ‌چیز شبیه قبل نیست. آن‌قدر از تو رنجیده‌ام که وقتی اسمت را می‌شنوم گریه‌ام می‌گیرد. نباید این‌قدر نزدیکت می‌شدم. نباید می‌گذاشتم که دلم به دلت گره بخورد. پایان ناامیدکننده‌ای‌ست؛ مرا رنجانده‌ای و هیچ تلاشی برای رفعش نمی‌کنی. من اگر تورا رنجانده بودم و تو می‌گفتی که رنجیده‌ای تا صبح برایت دلیل و منطق می‌آوردم، تا صبح توجیه می‌کردم، تا صبح چرت و پرت می‌گفتم که دلخوری رفع شود. اما تو نه. ایستادی و نگاهم کردی. بعد گفتی کِی دلخور شدی؟... همین. حتا نفهمیده بودی. توی دلت ولوله نشده بود. من اگر جای تو بودم خانه‌ام روی سرم خراب میشد. تو اما از مخروبه‌های دلِ من طوری گذر می‌کنی که پاچه‌ی شلوارت حتا خاکی نشود.
دیگر چیزی تکانم نمی‌دهد. به بی‌تفاوتی‌ات دارم عادت می‌کنم. از هرچیز که به آن عادت می‌کنم می‌ترسم. بعدش هیچ‌وقت اتفاقات خوبی نمی‌افتد.
تو این را نمی‌دانی و چندان هم برایت مهم نیست. دارم تمرین می‌کنم که شبیه تو، نسبت به چیزها بی‌تفاوت باشم. وضعیتم در این مورد فاجعه‌بار است. خودم را قانع می‌کنم که فلانی لابد حواسش نبوده که ناراحتت کرده. اما بعد یک‌هو از خودم می‌پرسم حواسش نبود که لااقل دلجویی کند؟ هیچ‌چی؟ یعنی تمام رابطه‌مان همین‌قدر می‌ارزید؟ یعنی دلِ من ارزشش همین بود؟ که با نوک کفش تکه‌های خرد شده‌اش را هُل بدهی گوشه‌ای تا چشمت به آن نیوفتد؟ نمی‌دانم کجای ماجرایمان تاب برداشته که اینطور شده‌ایم. شاید به قوت پیش دوستم نداری که دیگر هیچ‌چیز برایت فرقی ندارد. شاید حوصله‌ات را سر برده‌ام که خیلی هم برایت مهم نیست که وقتی می‌گویم از تو دلگیرم، کاری کنی. شاید خسته‌ای و نمی‌فهمی که داری با دلم چه کار می‌کنی... نمی‌دانم. مدام توی سرم اتفاقات را مرور می‌کنم. و بعد از خودم می‌پرسم که اصلا مطمئنی هنوز دوستت دارد؟ و شاید این اندوه‌ناک‌ترین پرسش این روزهای من است...

#شرح‌وقایع | #منی‌که‌منم
پس کجاست آغوشت؟
فردا دوباره پاییز میشه
طاهر قریشی
برای شنیدن در آخرین شب شهریور...
- در آستانه‌ی پاییز. -
@Heyran_s
Channel photo updated
که تکه‌تکه‌های پراکنده‌ی تنم را، به آغوش وصله کن.
شما هم با پیکچرز بفرمایید که پاییز خود را چگونه می‌گذرانید؟
جوراب ابر دار می‌خوام. عکس ابر داشته باشه.
ابر ابر ابر. ☁️☁️☁️
چمیدونم. بیاید تصمیم بگیرید درموردش خفه شید.
کلمات دیگر کافی نیستند.
2024/09/28 21:28:23
Back to Top
HTML Embed Code: