Telegram Group & Telegram Channel
‍ به‌سان رهنورداني كه در افسانه‌ها گويند ،
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش ،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت،
گهي پرگوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند
ما هم راه خود را مي‌كنيم آغاز.

سه ره پيداست...

نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر،
حديثي كه‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر

نخستين: راه نوش و راحت و شادي.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.

دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر كني غوغا، وگر دم دركشي آرام.

سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام.

من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمانِ «هر كجا» آيا همين رنگ است؟

@mghlte

تو داني كاين سفر هرگز به‌سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبة بي‌غم،
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاكوبان به‌سان دختر كولي،
و اكنون مي‌زند با ساغر مك‌نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هركه بعد از ما؛
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.

بهل كاين آسمان پاك،
چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد:
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرْشان كيست؟
و يا سود و ثمرْشان چيست؟

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
به‌سوي سرزمينهايي كه ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني كه دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو كرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
كه از دهليزِ نقب‌آسايِ زهراندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به سوي قلب من، اين غرفه ی با پرده‌هاي تار.
و مي‌پرسد صدايش ناله‌اي بي‌نور:

- «كسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي! . . . مي‌پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست
حتي از نگاه مرده‌اي هم ردپايي نيست.

صدايي نيست الاّ پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
به امّيدي كه نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي كه مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادكش فرياد…»

وز آنجا مي‌رود بيرون، به‌سوي جمله ساحل‌ها.
پس از گشتي كسالت‌بار،
بدان‌سان - باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «كسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
كه مي‌گويد بمان اينجا؟
كه پرسي همچو آن پير به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟»

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
بدانجايي كه مي‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان،
و در آن چشمه‌هايي هست،
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن.
و مي‌نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد؟»

به آنجايي كه مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
كه مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك ديگري بوده‌ست،
كجا؟ هرجا كه اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي‌زن، ز سيلي‌خور،
وزين تصويرِ بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عُمر با سوط بي‌رحم خشايرشا،
زند ديوانه‌وار، امّا نه بر دريا؛
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

بيا تا راه بسپاريم.
به‌سوي سبزه‌زاراني كه نه كس كِشته نِدْروده
به‌سوي سرزمينهايي كه در آن هرچه بيني بكر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
كه چونين پاك و پاكيزه‌ست.

به سوي آفتاب شاد صحرايي،
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيكران سبز و مخمل‌گونة دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كُلِ بادام.
و مرغان سپيدِ بادبانها را مي‌آموزيم،
كه باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

بيا اي خسته‌خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم . . .

#مهدی_اخوان_ثالث

فایل ضمیمه
دکلمه ی شعر توسط شاعر
آهنگساز: مجید درخشانی

#ادبی
#شعر
#موسیقی
#مدارا
#مماشات
#سازگاری
#فلسفه_سیاسی
#فلسفه_حقوق
#عرفان #منقل

محمد خاتمی چه می‌گوید :
https://www.group-telegram.com/de/mghlte.com/4002



group-telegram.com/mghlte/3800
Create:
Last Update:

‍ به‌سان رهنورداني كه در افسانه‌ها گويند ،
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش ،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت،
گهي پرگوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند
ما هم راه خود را مي‌كنيم آغاز.

سه ره پيداست...

نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر،
حديثي كه‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر

نخستين: راه نوش و راحت و شادي.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.

دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر كني غوغا، وگر دم دركشي آرام.

سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام.

من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمانِ «هر كجا» آيا همين رنگ است؟

@mghlte

تو داني كاين سفر هرگز به‌سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبة بي‌غم،
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاكوبان به‌سان دختر كولي،
و اكنون مي‌زند با ساغر مك‌نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هركه بعد از ما؛
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.

بهل كاين آسمان پاك،
چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد:
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرْشان كيست؟
و يا سود و ثمرْشان چيست؟

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
به‌سوي سرزمينهايي كه ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني كه دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو كرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
كه از دهليزِ نقب‌آسايِ زهراندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به سوي قلب من، اين غرفه ی با پرده‌هاي تار.
و مي‌پرسد صدايش ناله‌اي بي‌نور:

- «كسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي! . . . مي‌پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست
حتي از نگاه مرده‌اي هم ردپايي نيست.

صدايي نيست الاّ پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
به امّيدي كه نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي كه مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادكش فرياد…»

وز آنجا مي‌رود بيرون، به‌سوي جمله ساحل‌ها.
پس از گشتي كسالت‌بار،
بدان‌سان - باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «كسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
كه مي‌گويد بمان اينجا؟
كه پرسي همچو آن پير به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟»

بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
بدانجايي كه مي‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان،
و در آن چشمه‌هايي هست،
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن.
و مي‌نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد؟»

به آنجايي كه مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
كه مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك ديگري بوده‌ست،
كجا؟ هرجا كه اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي‌زن، ز سيلي‌خور،
وزين تصويرِ بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عُمر با سوط بي‌رحم خشايرشا،
زند ديوانه‌وار، امّا نه بر دريا؛
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

بيا تا راه بسپاريم.
به‌سوي سبزه‌زاراني كه نه كس كِشته نِدْروده
به‌سوي سرزمينهايي كه در آن هرچه بيني بكر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
كه چونين پاك و پاكيزه‌ست.

به سوي آفتاب شاد صحرايي،
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيكران سبز و مخمل‌گونة دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كُلِ بادام.
و مرغان سپيدِ بادبانها را مي‌آموزيم،
كه باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

بيا اي خسته‌خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم . . .

#مهدی_اخوان_ثالث

فایل ضمیمه
دکلمه ی شعر توسط شاعر
آهنگساز: مجید درخشانی

#ادبی
#شعر
#موسیقی
#مدارا
#مماشات
#سازگاری
#فلسفه_سیاسی
#فلسفه_حقوق
#عرفان #منقل

محمد خاتمی چه می‌گوید :
https://www.group-telegram.com/de/mghlte.com/4002

BY مجله‌ی اینترنتی عصر روشنگری


Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260

Share with your friend now:
group-telegram.com/mghlte/3800

View MORE
Open in Telegram


Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

A Russian Telegram channel with over 700,000 followers is spreading disinformation about Russia's invasion of Ukraine under the guise of providing "objective information" and fact-checking fake news. Its influence extends beyond the platform, with major Russian publications, government officials, and journalists citing the page's posts. Official government accounts have also spread fake fact checks. An official Twitter account for the Russia diplomatic mission in Geneva shared a fake debunking video claiming without evidence that "Western and Ukrainian media are creating thousands of fake news on Russia every day." The video, which has amassed almost 30,000 views, offered a "how-to" spot misinformation. As the war in Ukraine rages, the messaging app Telegram has emerged as the go-to place for unfiltered live war updates for both Ukrainian refugees and increasingly isolated Russians alike. In view of this, the regulator has cautioned investors not to rely on such investment tips / advice received through social media platforms. It has also said investors should exercise utmost caution while taking investment decisions while dealing in the securities market. "There are a lot of things that Telegram could have been doing this whole time. And they know exactly what they are and they've chosen not to do them. That's why I don't trust them," she said.
from de


Telegram مجله‌ی اینترنتی عصر روشنگری
FROM American