Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پیرمرد روزگار خوشی را پشت سر نهاده بود.
پیرمرد، روزگار خوشی را پشت سر نهاده بود. در صحنههای زندگی، شهسواریها کرده بود. به قلههای رفیع صعود کرده بود. بر یوردهای پر گل و گیاه، سراپردههای باشکوه افراشته بود. مهمانان مفخم برخوانِ کرم نشانده بود. از شاخههای درختِ تفنگآویزش، پنجتیرهای خردهزن و سوزنیهای طلاکوبیده آویخته بود. از ارتفاعات سهمگین، صخرهها و کمرها پازنهای درشت فرو کشیده بود. ولی اکنون دیگر آن پهلوان پیشین نبود. پیری و بیمهری سپهر و ستاره با هم به سراغش آمده بودند. آفتاب جاه و جلالش در حال غروب بود...
[بخارای من، ایل من]
دگر به سوز دلِ عاشقان که خواهد خواند
دلم ز نالهٔ بلبل به درد میآید
۱۱ اردیبهشت
در سالروز درگذشت معلم همهٔ بچههای ایل
فرزند ایران و خادم فرهنگ؛
زندهیاد استاد محمد بهمنبیگی
#محمد_بهمن_بیگی
#ایل
#ایران
#فرهنگ
پیرمرد، روزگار خوشی را پشت سر نهاده بود. در صحنههای زندگی، شهسواریها کرده بود. به قلههای رفیع صعود کرده بود. بر یوردهای پر گل و گیاه، سراپردههای باشکوه افراشته بود. مهمانان مفخم برخوانِ کرم نشانده بود. از شاخههای درختِ تفنگآویزش، پنجتیرهای خردهزن و سوزنیهای طلاکوبیده آویخته بود. از ارتفاعات سهمگین، صخرهها و کمرها پازنهای درشت فرو کشیده بود. ولی اکنون دیگر آن پهلوان پیشین نبود. پیری و بیمهری سپهر و ستاره با هم به سراغش آمده بودند. آفتاب جاه و جلالش در حال غروب بود...
[بخارای من، ایل من]
دگر به سوز دلِ عاشقان که خواهد خواند
دلم ز نالهٔ بلبل به درد میآید
۱۱ اردیبهشت
در سالروز درگذشت معلم همهٔ بچههای ایل
فرزند ایران و خادم فرهنگ؛
زندهیاد استاد محمد بهمنبیگی
#محمد_بهمن_بیگی
#ایل
#ایران
#فرهنگ
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
شیرازِ پُرغوغا
▪️در روزهایی که شیراز مثل یک خاتم فیروزهٔ بواسحاقی درخشان و بیغبار در انگشت قدرت شاه شیخ تلألؤ داشت، حافظ روزهای جوانی را میگذرانید و شاید با پادشاه اینجو چندان تفاوت سنی نداشت. شیرازِ پرغوغا در سکوت و آرامش به سر میبرد و شاه ابواسحق، حکمران محبوب شهر نیز که مدعیان را از میدان به در کرده بود جز از جانب امیر یزد - محمد مظفر - دلنگرانی نداشت.
با اینهمه جوانی و شادخواری، خاصه در هوای سکرانگیز لطیف شیراز، این دلنگرانی را هم از خاطر او برده بود.
نارنج، آن که میوهاش درخت طور را به یاد سعدی میآورد، لطف خاصی داشت و باغهای آن که آگنده از سروهای بلند بود، جای مناسبی بود برای غرق شدن در تأملات و رؤیاها. در باغها و خانهها درختان گوناگون بود، سردسیری و گرمسیری؛ چنانکه انواع میوهها - از گیلاس و انار و انجیر و نخل و نارنج در آن خاک طربانگیز پرورش مییافت، نه از سرمای زمستان به آنها آسیبی میرسید نه از گرمای تابستان.
درخت سرو از خیلی قدیم در شهر نموی تمام مییافت و عبث نیست که جلال و رعنایی آن شاعران را به یاد قامت و بالای زیبارویان میانداخت. در بین تفرجگاههای شهر، تکیهٔ سعدی بود، نزدیک سرچشمهٔ رکنآباد، باغ و زاویهٔ سعدی. در اینجا روزگار، سعدی را به خاطر میآورد.
تنها حافظ نبود که «نسیم خاک مصلی و آب رکنآباد» او را اجازت به سیر و سفر نمیداد. مؤلف شیرازنامه هم در همین زمانها وقتی به بغداد رفته بود (سال ۷۳۴) همهجا از شیراز صحبت میکرد و گمان داشت تمام خواص و اوصاف که حکما و اطباء دربارهٔ آب لازم شمردهاند جمله در آب رکنآباد پیدا میشود.
در شهر چیزی که فراوان پیدا میشد ابواب خیر بود –مساجد، مدارس و خانقاهها– که املاک بسیار بر آنها وقف بود، اما از این اوقاف بسیار که فقیه مدرسه را «دست» میداشت چیز درستی به آنچه مصرف واقعی بود نمیرسید و بیشتر در دست خورندگان بود؛ خورندگانِ اوقاف.
شاه شیخ در شادخواری و عشرتجویی خویش این همه را آزاد میگذاشت. اما بعدها، محمد مظفر به بهانهٔ آنکه «ضبط و نسق» موقوفات کند، تمام اوقاف را به مقاطعه بِستَد و اکثر آنها دیوانی شد (متصل شد به اموال حاکمیتی).
این اوقاف و مساجد رنگ مذهبی خاصی به شهر میداد. شهر به علمای خود مینازید و به صوفیه و زهاد خویش نیز از اینکه در عهد اسلام بنا شده بود و از عبادت و دیانت مجوس آلایش نیافته بود به خود میبالید. به علاوه پارسایان شهر از اینکه مویی چند از آن پیغمبر در این شهر بود، فخر میکردند. چنانکه در مسجد جامع شهر نیز مجموعهها و اجزاء بود به خط صحابه و تابعین. نیز قرآنها بود به خط خلفا و ائمه علیهم السلام یا منسوب به آنها.
بر تربت مشایخ و در زاويهٔ مساجد نیز زاهدان بودند؛ گوشهگیر همهجا نیز در مساجد و مقابر، مجلس وعظ دایر بود و توبه و ذکر.
تربت سید احمد شاهچراغ نزد عامه حرمت فوق العاده داشت. تاشخاتون مادر شاه شیخ در آنجا مدرسهای ساخته بود و فضای روحانی شهر آگنده از عرفان و زهد بود. صوفیه و عرفا که در مساجد و تکیهها به سر میبردند بسیار بودند، با مکاشفات یا داعیهها. در غالب مساجد وعظ دایر بود. در این مجالس بسا عوامها که توبه میکردند بر دست واعظان. در بین این زاهدان و واعظان هم دعوی فراوان بود.
ادامه دارد...
از کوچهٔ رندان
[دربارهٔ زندگی واندیشهٔ حافظ]
زندهیاد استاد عبدالحسین زرینکوب
صص ۸–۷
#شیراز
ـــــــــــــــــــــــ
شیرازِ پُرغوغا
▪️در روزهایی که شیراز مثل یک خاتم فیروزهٔ بواسحاقی درخشان و بیغبار در انگشت قدرت شاه شیخ تلألؤ داشت، حافظ روزهای جوانی را میگذرانید و شاید با پادشاه اینجو چندان تفاوت سنی نداشت. شیرازِ پرغوغا در سکوت و آرامش به سر میبرد و شاه ابواسحق، حکمران محبوب شهر نیز که مدعیان را از میدان به در کرده بود جز از جانب امیر یزد - محمد مظفر - دلنگرانی نداشت.
با اینهمه جوانی و شادخواری، خاصه در هوای سکرانگیز لطیف شیراز، این دلنگرانی را هم از خاطر او برده بود.
نارنج، آن که میوهاش درخت طور را به یاد سعدی میآورد، لطف خاصی داشت و باغهای آن که آگنده از سروهای بلند بود، جای مناسبی بود برای غرق شدن در تأملات و رؤیاها. در باغها و خانهها درختان گوناگون بود، سردسیری و گرمسیری؛ چنانکه انواع میوهها - از گیلاس و انار و انجیر و نخل و نارنج در آن خاک طربانگیز پرورش مییافت، نه از سرمای زمستان به آنها آسیبی میرسید نه از گرمای تابستان.
درخت سرو از خیلی قدیم در شهر نموی تمام مییافت و عبث نیست که جلال و رعنایی آن شاعران را به یاد قامت و بالای زیبارویان میانداخت. در بین تفرجگاههای شهر، تکیهٔ سعدی بود، نزدیک سرچشمهٔ رکنآباد، باغ و زاویهٔ سعدی. در اینجا روزگار، سعدی را به خاطر میآورد.
تنها حافظ نبود که «نسیم خاک مصلی و آب رکنآباد» او را اجازت به سیر و سفر نمیداد. مؤلف شیرازنامه هم در همین زمانها وقتی به بغداد رفته بود (سال ۷۳۴) همهجا از شیراز صحبت میکرد و گمان داشت تمام خواص و اوصاف که حکما و اطباء دربارهٔ آب لازم شمردهاند جمله در آب رکنآباد پیدا میشود.
در شهر چیزی که فراوان پیدا میشد ابواب خیر بود –مساجد، مدارس و خانقاهها– که املاک بسیار بر آنها وقف بود، اما از این اوقاف بسیار که فقیه مدرسه را «دست» میداشت چیز درستی به آنچه مصرف واقعی بود نمیرسید و بیشتر در دست خورندگان بود؛ خورندگانِ اوقاف.
شاه شیخ در شادخواری و عشرتجویی خویش این همه را آزاد میگذاشت. اما بعدها، محمد مظفر به بهانهٔ آنکه «ضبط و نسق» موقوفات کند، تمام اوقاف را به مقاطعه بِستَد و اکثر آنها دیوانی شد (متصل شد به اموال حاکمیتی).
این اوقاف و مساجد رنگ مذهبی خاصی به شهر میداد. شهر به علمای خود مینازید و به صوفیه و زهاد خویش نیز از اینکه در عهد اسلام بنا شده بود و از عبادت و دیانت مجوس آلایش نیافته بود به خود میبالید. به علاوه پارسایان شهر از اینکه مویی چند از آن پیغمبر در این شهر بود، فخر میکردند. چنانکه در مسجد جامع شهر نیز مجموعهها و اجزاء بود به خط صحابه و تابعین. نیز قرآنها بود به خط خلفا و ائمه علیهم السلام یا منسوب به آنها.
بر تربت مشایخ و در زاويهٔ مساجد نیز زاهدان بودند؛ گوشهگیر همهجا نیز در مساجد و مقابر، مجلس وعظ دایر بود و توبه و ذکر.
تربت سید احمد شاهچراغ نزد عامه حرمت فوق العاده داشت. تاشخاتون مادر شاه شیخ در آنجا مدرسهای ساخته بود و فضای روحانی شهر آگنده از عرفان و زهد بود. صوفیه و عرفا که در مساجد و تکیهها به سر میبردند بسیار بودند، با مکاشفات یا داعیهها. در غالب مساجد وعظ دایر بود. در این مجالس بسا عوامها که توبه میکردند بر دست واعظان. در بین این زاهدان و واعظان هم دعوی فراوان بود.
ادامه دارد...
از کوچهٔ رندان
[دربارهٔ زندگی واندیشهٔ حافظ]
زندهیاد استاد عبدالحسین زرینکوب
صص ۸–۷
#شیراز
زبانهای محلی پشتوانهٔ فرهنگ ما هستند
ما نمیخواهیم خدای نکرده هیچ زبان محلّی را [بیاعتنایی کنیم]
چون این زبانهای محلّی پشتوانهٔ فرهنگ ما هستند.
ما اگر زبانهای محلّی را حفظ نکنیم بخش اعظمی از فرهنگ مشترکمان را عملاً نمیفهمیم.
اما این زبان بین الاقوامی قرنها و قرنها و قرنها همهٔ اقوام دَرِش مساهمت دارند.
هیچ قومی بر هیچ قوم دیگری تقدّم ندارد در ساختن این دریای بزرگ [زبان فارسی]. ما باید به این [زبان فارسی] خیلی بیشتر از اینها اهمیت بدهیم.»
محمدرضا شفیعی کدکنی
#سه_شنبه یکم خرداد ۹۷
دانشگاه تهران
ما نمیخواهیم خدای نکرده هیچ زبان محلّی را [بیاعتنایی کنیم]
چون این زبانهای محلّی پشتوانهٔ فرهنگ ما هستند.
ما اگر زبانهای محلّی را حفظ نکنیم بخش اعظمی از فرهنگ مشترکمان را عملاً نمیفهمیم.
اما این زبان بین الاقوامی قرنها و قرنها و قرنها همهٔ اقوام دَرِش مساهمت دارند.
هیچ قومی بر هیچ قوم دیگری تقدّم ندارد در ساختن این دریای بزرگ [زبان فارسی]. ما باید به این [زبان فارسی] خیلی بیشتر از اینها اهمیت بدهیم.»
محمدرضا شفیعی کدکنی
#سه_شنبه یکم خرداد ۹۷
دانشگاه تهران
دعوت به خراسان
...
دانم که بهر بندگی خاصگان حق
وقف است سال و ماه تو را زندگانیا
وین بندگی به میریِ عالم نمیدهی
زین رو به چشم من، تو امیرِ جهانیا
جز مدحشان که زینتِ عرش است و قدسیان
هر مدحتی که هست، گم است و گمانیا
بادا که سال نو به وطن ره سپر شوی
بر خوان فقرِ خود کُنَمت میزبانیا
وانگه زِ ری به سوی خراسان شویم و تو
گردی شفیعِ من زِ چنین تیره جانیا
بر دَرگَهی که خیلِ ملائک به روز و شب
صف بستهاند جمله پیِ پاسبانیا
[محمدرضا شفیعی کدکنی
بخشی از شعر «دعوت به خراسان»
خطاب به شادروان استاد احمد مهدوی دامغانی برای بازگشت به وطن]
منتشر شده در مجلهٔ بخارا، شهریور ۱۳۹۱
عکس: حرمِ مولانَا الرّضا علیه السّلام
آرشیوی، مصطفی شفیعی کدکنی
...
دانم که بهر بندگی خاصگان حق
وقف است سال و ماه تو را زندگانیا
وین بندگی به میریِ عالم نمیدهی
زین رو به چشم من، تو امیرِ جهانیا
جز مدحشان که زینتِ عرش است و قدسیان
هر مدحتی که هست، گم است و گمانیا
بادا که سال نو به وطن ره سپر شوی
بر خوان فقرِ خود کُنَمت میزبانیا
وانگه زِ ری به سوی خراسان شویم و تو
گردی شفیعِ من زِ چنین تیره جانیا
بر دَرگَهی که خیلِ ملائک به روز و شب
صف بستهاند جمله پیِ پاسبانیا
[محمدرضا شفیعی کدکنی
بخشی از شعر «دعوت به خراسان»
خطاب به شادروان استاد احمد مهدوی دامغانی برای بازگشت به وطن]
منتشر شده در مجلهٔ بخارا، شهریور ۱۳۹۱
عکس: حرمِ مولانَا الرّضا علیه السّلام
آرشیوی، مصطفی شفیعی کدکنی
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
ما چشم در راهِ بهار دیگری بودیم
جویای روز و روزگار دیگری بودیم
همچون پیازی پوستها بر پوستها، افسوس!
بعد از رهایی در حصارِ دیگری بودیم
گُلخانهٔ تنگ و چراغ نفتی و گرماش
وقفِ تو! ما محوِ بهار دیگری بودیم
شعرِ «عروسک»
از مجموعهٔ شعر «طفلی به نام شادی»
عکس: ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، تهران
سهیلا ادیب
ـــــــــــــــــــــــ
ما چشم در راهِ بهار دیگری بودیم
جویای روز و روزگار دیگری بودیم
همچون پیازی پوستها بر پوستها، افسوس!
بعد از رهایی در حصارِ دیگری بودیم
گُلخانهٔ تنگ و چراغ نفتی و گرماش
وقفِ تو! ما محوِ بهار دیگری بودیم
شعرِ «عروسک»
از مجموعهٔ شعر «طفلی به نام شادی»
عکس: ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، تهران
سهیلا ادیب
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دانشمندی که مقاله نداشت.
[به بهانهٔ تولد زندهیاد مریم میرزاخانی]
اگر از همهٔ رشتههای دانشِ زمان بیخبرم، اما، در کار خویش خُبرهام و میدانم که محیطِ دانشگاهیِ ما، در چه سَکَراتی به سر میبرد. در هیچ جای جهان کارِ دانشگاه و تحقیقات دانشگاهی از اینگونه که ما داریم نیست، در عصر معرکهگیران و منکران «حُسن و قُبحِ عقلی» در پایان قرن بیستم. دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
در عصری که «تحقیقات» دانشگاهی ما از یک سوی در شکل اوراد و عَزایم خود را نشان میدهد و از سوی دیگر نسخهبرداریِ کمرنگی از فرهنگِ ژورنالیستی زمانه است، چه میتوان گفت، جز اینکه بگویم:
دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
در عصر «محقّقانی» که اگر از تألیفاتِ خودشان امتحانشان کنند از عهدهٔ قرائت متن «تحقیقات» خویش برنمیآیند و دولت، با سادهلوحی، به فهرست انبوه استادان و دانشیارانش مباهات میکند و چندان بیخبر است که این رتبههای کاملاً «اداری» را ملاک پیشرفت علم و تحقیق تلقی میکند، چه میتوانم گفت، جز اینکه بگویم: دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
محمدرضا شفیعی کدکنی
مجلهٔ بخارا، شماره ۱۰۴
در رثای دکتر عباس زریاب خویی
#مریم_میرزاخانی #دانشگاه
[به بهانهٔ تولد زندهیاد مریم میرزاخانی]
اگر از همهٔ رشتههای دانشِ زمان بیخبرم، اما، در کار خویش خُبرهام و میدانم که محیطِ دانشگاهیِ ما، در چه سَکَراتی به سر میبرد. در هیچ جای جهان کارِ دانشگاه و تحقیقات دانشگاهی از اینگونه که ما داریم نیست، در عصر معرکهگیران و منکران «حُسن و قُبحِ عقلی» در پایان قرن بیستم. دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
در عصری که «تحقیقات» دانشگاهی ما از یک سوی در شکل اوراد و عَزایم خود را نشان میدهد و از سوی دیگر نسخهبرداریِ کمرنگی از فرهنگِ ژورنالیستی زمانه است، چه میتوان گفت، جز اینکه بگویم:
دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
در عصر «محقّقانی» که اگر از تألیفاتِ خودشان امتحانشان کنند از عهدهٔ قرائت متن «تحقیقات» خویش برنمیآیند و دولت، با سادهلوحی، به فهرست انبوه استادان و دانشیارانش مباهات میکند و چندان بیخبر است که این رتبههای کاملاً «اداری» را ملاک پیشرفت علم و تحقیق تلقی میکند، چه میتوانم گفت، جز اینکه بگویم: دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
محمدرضا شفیعی کدکنی
مجلهٔ بخارا، شماره ۱۰۴
در رثای دکتر عباس زریاب خویی
#مریم_میرزاخانی #دانشگاه
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
جاودانْ خِرَد
درستایشِ حکیم فردوسی
[متنِ کامل]
بزرگا! جاودانْمردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروزِ ما از تو، همه امروزِ ما با تو
همه فردایِ ما در تو، که بالایی و والایی
چو زینجا بنگرم، زانسوی دَه قرنت همیبینم
که میگویی و میرویی و میبالی و میآیی
به گِردت شاعرانْ انبوه و هر یک قُلّهای بِشْکوه
تو امّا در میان گویی دماوندی که تنهایی:
سر اندر ابرِ اسطوره، به ژرفاژرفِ اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
هزاران ماه و کوکب از مدارِ جانِ تو تابان
که در منظومۀ ایران، تو خورشیدی و یکتایی
ز دیگرْشاعران خواندم مَدیحِ مستی و دیدم
خرد مستی کند آن جا که در نظمش تو بستایی
اگر سرْنامۀ کارِ هنرها دانش و داد است
تویی رأسِ فضیلتها که آغازِ هنرهایی
سخنها را همه، زیباییِ لفظ است در معنی
تو را زیبد که معنی را به لفظِ خود بیارایی
گهی در گونۀ ابر و گَهی در گونۀ باران
همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی
چو دستِ حرب بگشایند مردان در صفِ میدان
به سانِ تُندَر و تِنّیِن همه تن بانگ و هَرّایی
چو جایِ بزم بگزینند خوبان در گلستانها
همه جان، چون نسیم، آرامشی وَ بْریشمآوایی
بدان روشنروان، قانونِ اشراقی که در حکمت
شفایِ پور سینایی و نورِ طورِ سینایی
پناهِ رستم و سیمرغ و افریدون و کیخسرو
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
اگر سُهراب، اگر رستم، اگر اسفندیارِ یَل
به هَیجا و هجومِ هر یکیشان صحنهآرایی
پناه آرند سوی تو، همه، در تنگناییها
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جایْ ملجایی
اگر آن جاودانان در غبارِ کوچِ تاریخاند
توشان در کالبَد جانی که سُتواری و برجایی
ز بهرِ خیزشِ میهن دمیدی جانشان در تن
همه چون عازَرند آنان و تو همچون مسیحایی
اگر جاویدیِ ایران، به گیتی در، معماییست
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی:
اگر خوزی، اگر رازی، وگر آتورْپاتانیم
تویی آن کیمیایِ جان که در ترکیبِ اجزایی
طخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان
به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشهٔ مایی
تو گویی قصه بهر کودکِ کُرد و بلوچ و لُر
گر از کاووس میگویی ور از سهراب فرمایی
خِرَدآموز و مهرآمیز و دادآیین و دینپرور
هُشیوار و خِرَدمردی، به هر اندیشه بینایی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمانها سر
گزند از باد و از باران نداری کوهِ خارایی
اگر در غارتِ غُزها، وگر در فتنۀ تاتار
وگر در عصرِ تیمور و اگر در عهدِ اینهایی،
هَماره از تو گرم و روشنیم، ای پیرِ فرزانه!
اگر در صبحِ خرداد و اگر در شامِ یلدایی
حکیمان گفتهاند: «آنجا که زیباییست، بِشْکوهیست»
چو دانستم تو را، دیدم که بِشْکوهی که زیبایی
چو از دانایی و داد و خِرَد، دادِ سخن دادی
مرنج اَر در چنین عهدی، فراموشِ بِعَمدایی
ندانیم و ندانستند قَدرت را و میدانند،
هنرسنجانِ فرداها، که تو فردی و فردایی
بزرگا! بخردا! رادا! به دانایی که میشاید
اگر بر ناتوانیهای این خُردان ببخشایی
محمدرضا شفیعی کدکنی
از دفترِ «مرثیههای سروِ کاشمر»
پینوشت:
تِنّین: اژدها / هَرّا: بانگ و فریاد هراسآور و مهیب / عازَر: در انجیل به صورت «الیعازر» آمده است و نام مردی است که مسیح بر سرِ گور او آمد و او را، چهار روز پس از مرگِ وی، زنده کرد. حضرت مولانا فرموده است:
به جهانیان نماید تنِ مرده زنده کردن
چو مسیحِ خوبیِ تو سرِ گورِ عازَر آمد
خوزی: خوزستانی / آتورپات: آذربایجان
#حکیم_فردوسی
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani.com
ـــــــــــــــــــــــ
جاودانْ خِرَد
درستایشِ حکیم فردوسی
[متنِ کامل]
بزرگا! جاودانْمردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروزِ ما از تو، همه امروزِ ما با تو
همه فردایِ ما در تو، که بالایی و والایی
چو زینجا بنگرم، زانسوی دَه قرنت همیبینم
که میگویی و میرویی و میبالی و میآیی
به گِردت شاعرانْ انبوه و هر یک قُلّهای بِشْکوه
تو امّا در میان گویی دماوندی که تنهایی:
سر اندر ابرِ اسطوره، به ژرفاژرفِ اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
هزاران ماه و کوکب از مدارِ جانِ تو تابان
که در منظومۀ ایران، تو خورشیدی و یکتایی
ز دیگرْشاعران خواندم مَدیحِ مستی و دیدم
خرد مستی کند آن جا که در نظمش تو بستایی
اگر سرْنامۀ کارِ هنرها دانش و داد است
تویی رأسِ فضیلتها که آغازِ هنرهایی
سخنها را همه، زیباییِ لفظ است در معنی
تو را زیبد که معنی را به لفظِ خود بیارایی
گهی در گونۀ ابر و گَهی در گونۀ باران
همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی
چو دستِ حرب بگشایند مردان در صفِ میدان
به سانِ تُندَر و تِنّیِن همه تن بانگ و هَرّایی
چو جایِ بزم بگزینند خوبان در گلستانها
همه جان، چون نسیم، آرامشی وَ بْریشمآوایی
بدان روشنروان، قانونِ اشراقی که در حکمت
شفایِ پور سینایی و نورِ طورِ سینایی
پناهِ رستم و سیمرغ و افریدون و کیخسرو
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
اگر سُهراب، اگر رستم، اگر اسفندیارِ یَل
به هَیجا و هجومِ هر یکیشان صحنهآرایی
پناه آرند سوی تو، همه، در تنگناییها
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جایْ ملجایی
اگر آن جاودانان در غبارِ کوچِ تاریخاند
توشان در کالبَد جانی که سُتواری و برجایی
ز بهرِ خیزشِ میهن دمیدی جانشان در تن
همه چون عازَرند آنان و تو همچون مسیحایی
اگر جاویدیِ ایران، به گیتی در، معماییست
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی:
اگر خوزی، اگر رازی، وگر آتورْپاتانیم
تویی آن کیمیایِ جان که در ترکیبِ اجزایی
طخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان
به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشهٔ مایی
تو گویی قصه بهر کودکِ کُرد و بلوچ و لُر
گر از کاووس میگویی ور از سهراب فرمایی
خِرَدآموز و مهرآمیز و دادآیین و دینپرور
هُشیوار و خِرَدمردی، به هر اندیشه بینایی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمانها سر
گزند از باد و از باران نداری کوهِ خارایی
اگر در غارتِ غُزها، وگر در فتنۀ تاتار
وگر در عصرِ تیمور و اگر در عهدِ اینهایی،
هَماره از تو گرم و روشنیم، ای پیرِ فرزانه!
اگر در صبحِ خرداد و اگر در شامِ یلدایی
حکیمان گفتهاند: «آنجا که زیباییست، بِشْکوهیست»
چو دانستم تو را، دیدم که بِشْکوهی که زیبایی
چو از دانایی و داد و خِرَد، دادِ سخن دادی
مرنج اَر در چنین عهدی، فراموشِ بِعَمدایی
ندانیم و ندانستند قَدرت را و میدانند،
هنرسنجانِ فرداها، که تو فردی و فردایی
بزرگا! بخردا! رادا! به دانایی که میشاید
اگر بر ناتوانیهای این خُردان ببخشایی
محمدرضا شفیعی کدکنی
از دفترِ «مرثیههای سروِ کاشمر»
پینوشت:
تِنّین: اژدها / هَرّا: بانگ و فریاد هراسآور و مهیب / عازَر: در انجیل به صورت «الیعازر» آمده است و نام مردی است که مسیح بر سرِ گور او آمد و او را، چهار روز پس از مرگِ وی، زنده کرد. حضرت مولانا فرموده است:
به جهانیان نماید تنِ مرده زنده کردن
چو مسیحِ خوبیِ تو سرِ گورِ عازَر آمد
خوزی: خوزستانی / آتورپات: آذربایجان
#حکیم_فردوسی
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani.com
Forwarded from شفیعی کدکنی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خیّام عارف نیست.
خیّامیّات را با خیّام اشتباه نکنید!
[۲۸ اردیبهشت؛ روز بزرگداشت حکیم عمر خیّام]
خیّامیّات را با خیّام اشتباه نکنید!
[۲۸ اردیبهشت؛ روز بزرگداشت حکیم عمر خیّام]
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
خیام را چگونه بنگریم؟
[۲۸ اردیبهشت؛ روز بزرگداشت حکیم عمر خیام]
▪️شعر حافظ در قلمروِ خلاقیت هنری است و ما میخواهیم آن را به زبان منطق توجیه کنیم. این درست نیست. اصولاً هنر از قوانین عاطفه (اگر بتوانیم برای عاطفه یک قوانینی قائل بشویم) تبعیت میکند، نه از قوانین عقل.
بنابراین به نظر من خیلی طبیعی است که یک آدمی که احتمالاً متشرّع است در لحظههایی از دایرهٔ اعتقادات عادی خودش خروج داشته باشد. شاید خیلی از شماها خیّام را مثل بسیاری از منتقدان اروپایی بنگرید. بسیاری از منتقدان عصر حاضر خودمان مثل صادق هدایت، خواستهاند که خیّام را یک آدم به معنی ماتریالیست مطلق بدانند. مثلاً این نمونه که:
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهرِ چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک نیامد این صُوَر عیب کراست؟
گر نیک آمد شکستن از بهرِ چراست
یا:
جامیست که عقلآفرین میزندش
صدبوسه زِ مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جامِ لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
این اعتراض از همین نوع است، یعنی اعتراضی است که این کوزهگر دهر... شما اگر تعقیب کنید این تمِ کوزه و کوزهگر را، این صراحتی که شما فرضاً در «پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت...» یا مثلا « این کوزهگر دهر چنین جام لطیف...». این یک اعتراض ملایمی است که اولاً نسبتش میدهد به کوزهگر دهر. طبعاً دهر چیزی است که آدم میتواند مسئولیت را بر گردن خود خدا نیندازد. اما وقتی او میگوید قلمِ صنع، صنع حوزهٔ عمل الهی است، حوزهٔ فعل الهی است. این تصریح بیشتری دارد. اما او میگوید:
«این کوزهگر دهر...» یعنی غیرمستقیم همین حرف را میزند.
در عین حال جملهٔ «میسازد و باز بر زمین میزندش» میتواند سؤالی باشد، سوال انکاری. یعنی این کار را نمیکند، وانگهی کار کوزهگری اصلاً مگر کار دهر است؟! در اصل کار خداست و چون خدا عالم و عادل و حکیم است این کار را نمیکند. شما ظاهر قضیه را میبینید و بر ظاهر قضاوت میکنید، حال آنکه باطن کار جورِ دیگر است. درست است که میشکندش این شکستن در واقع نوعی پوستاندازی است، از اسارت تن خلاص شدن است.
اما میخواستم این را برایتان بگویم که این نوع تفکر زندیقی–الحادی اگر بخواهد ملاک این قرار بگیرد که در یک لحظه یا در چند لحظه، برای یک شادی زودگذر، چنین تفکّری پیش بیاید و شما این را به حساب مجموعهٔ نظام فکری او قرار بدهید، این را در مورد خیّام نفی نمیکنم (البته اگر اصلاً خیامی وجود داشته باشد).
این مسأله اصلاً در تمدّن اسلامی اثری طبیعی بوده است. این من و شما هستیم که شاید کاسهٔ از آش داغتر باشیم.
در آن دورهٔ شکفتگی تمدن اسلامی، خیلی راحت آدمها میآمدند حرفشان را میزدند. یک آدمی مثل خیام بوده و آدمی هم مثل نجمالدین رازی به او فحش میداده.
شما آثار ابوالعلا معرّی را نگاه کنید. مَعَرّی آدمی است مسلمان و حتی نوعی شیعه. همین آدم از شیعههای اولیه هم دلبستگیاش به مذهب بیشتر میشود و حتی به ازلیّت نور محمدی هم اعتقاد دارد و آدمی است زاهد و خیلی هم معتقد. هیچ وقت هوس خوردن شراب نمیکرده. اما همین آدم در مسائل فروع فقهی میگوید کاش پیغمبری میآمد و شراب را حلال میکرد. اَیأتی نَبِیّ یَجعلُ الْخمرَ طَلَقَةً. این آدم وقتی از دایرهٔ خودش بیرون میآید، تمام اصول مارکسیسم–لنینیسم را در جیبش میبیند. پس دورههای شکفتگی تمدن اسلامی این جور تفکّر وجود دارد.
محمدرضا شفیعی کدکنی
[۱۴ اسفند ۱۳۵۸، دانشگاه تهران]
این کیمیای هستی، مجلد سوم، دربارهٔ حافظ، درسگفتارهای دانشگاه تهران]
#خیام
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani.com
ـــــــــــــــــــــــ
خیام را چگونه بنگریم؟
[۲۸ اردیبهشت؛ روز بزرگداشت حکیم عمر خیام]
▪️شعر حافظ در قلمروِ خلاقیت هنری است و ما میخواهیم آن را به زبان منطق توجیه کنیم. این درست نیست. اصولاً هنر از قوانین عاطفه (اگر بتوانیم برای عاطفه یک قوانینی قائل بشویم) تبعیت میکند، نه از قوانین عقل.
بنابراین به نظر من خیلی طبیعی است که یک آدمی که احتمالاً متشرّع است در لحظههایی از دایرهٔ اعتقادات عادی خودش خروج داشته باشد. شاید خیلی از شماها خیّام را مثل بسیاری از منتقدان اروپایی بنگرید. بسیاری از منتقدان عصر حاضر خودمان مثل صادق هدایت، خواستهاند که خیّام را یک آدم به معنی ماتریالیست مطلق بدانند. مثلاً این نمونه که:
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهرِ چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک نیامد این صُوَر عیب کراست؟
گر نیک آمد شکستن از بهرِ چراست
یا:
جامیست که عقلآفرین میزندش
صدبوسه زِ مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جامِ لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
این اعتراض از همین نوع است، یعنی اعتراضی است که این کوزهگر دهر... شما اگر تعقیب کنید این تمِ کوزه و کوزهگر را، این صراحتی که شما فرضاً در «پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت...» یا مثلا « این کوزهگر دهر چنین جام لطیف...». این یک اعتراض ملایمی است که اولاً نسبتش میدهد به کوزهگر دهر. طبعاً دهر چیزی است که آدم میتواند مسئولیت را بر گردن خود خدا نیندازد. اما وقتی او میگوید قلمِ صنع، صنع حوزهٔ عمل الهی است، حوزهٔ فعل الهی است. این تصریح بیشتری دارد. اما او میگوید:
«این کوزهگر دهر...» یعنی غیرمستقیم همین حرف را میزند.
در عین حال جملهٔ «میسازد و باز بر زمین میزندش» میتواند سؤالی باشد، سوال انکاری. یعنی این کار را نمیکند، وانگهی کار کوزهگری اصلاً مگر کار دهر است؟! در اصل کار خداست و چون خدا عالم و عادل و حکیم است این کار را نمیکند. شما ظاهر قضیه را میبینید و بر ظاهر قضاوت میکنید، حال آنکه باطن کار جورِ دیگر است. درست است که میشکندش این شکستن در واقع نوعی پوستاندازی است، از اسارت تن خلاص شدن است.
اما میخواستم این را برایتان بگویم که این نوع تفکر زندیقی–الحادی اگر بخواهد ملاک این قرار بگیرد که در یک لحظه یا در چند لحظه، برای یک شادی زودگذر، چنین تفکّری پیش بیاید و شما این را به حساب مجموعهٔ نظام فکری او قرار بدهید، این را در مورد خیّام نفی نمیکنم (البته اگر اصلاً خیامی وجود داشته باشد).
این مسأله اصلاً در تمدّن اسلامی اثری طبیعی بوده است. این من و شما هستیم که شاید کاسهٔ از آش داغتر باشیم.
در آن دورهٔ شکفتگی تمدن اسلامی، خیلی راحت آدمها میآمدند حرفشان را میزدند. یک آدمی مثل خیام بوده و آدمی هم مثل نجمالدین رازی به او فحش میداده.
شما آثار ابوالعلا معرّی را نگاه کنید. مَعَرّی آدمی است مسلمان و حتی نوعی شیعه. همین آدم از شیعههای اولیه هم دلبستگیاش به مذهب بیشتر میشود و حتی به ازلیّت نور محمدی هم اعتقاد دارد و آدمی است زاهد و خیلی هم معتقد. هیچ وقت هوس خوردن شراب نمیکرده. اما همین آدم در مسائل فروع فقهی میگوید کاش پیغمبری میآمد و شراب را حلال میکرد. اَیأتی نَبِیّ یَجعلُ الْخمرَ طَلَقَةً. این آدم وقتی از دایرهٔ خودش بیرون میآید، تمام اصول مارکسیسم–لنینیسم را در جیبش میبیند. پس دورههای شکفتگی تمدن اسلامی این جور تفکّر وجود دارد.
محمدرضا شفیعی کدکنی
[۱۴ اسفند ۱۳۵۸، دانشگاه تهران]
این کیمیای هستی، مجلد سوم، دربارهٔ حافظ، درسگفتارهای دانشگاه تهران]
#خیام
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani.com
سخنرانی دکتر میلاد عظیمی
کانون جهان ایرانی دانشگاه تهران
درفش بیداری؛ شاهنامه و انسجام ملّی
دیروز (یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴)، به مناسبت بزرگداشت فردوسی و زبان فارسی، مراسم باشکوهی در تالار فردوسی دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، برگزار شد.
من هم چند کلمهای عرض کردم.
https://www.group-telegram.com/n00re30yah
دیروز (یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴)، به مناسبت بزرگداشت فردوسی و زبان فارسی، مراسم باشکوهی در تالار فردوسی دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، برگزار شد.
من هم چند کلمهای عرض کردم.
https://www.group-telegram.com/n00re30yah
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تاج تحریر میداد؛
شهناز جواب.
[یکم خرداد سالروز تولد زندهیاد استاد جلیل شهناز]
شهناز جواب.
[یکم خرداد سالروز تولد زندهیاد استاد جلیل شهناز]
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شادی شیخی که خانقاه ندارد
[به فرخندگی دوم خرداد، زادروز باغبان مثنوی و پیرِ پایندهٔ ادب و عرفان؛ دکتر محمدعلی موحّد]
«از من میخواهند دربارهٔ استاد موحّد سخن بگویم اما این ثنا گفتن ز من ترکِ ثناست.»
[محمدرضا شفیعی کدکنی در پاسخ به درخواست مجری نکوداشتِ استاد موحّد برای آمدن پشت تریبون]
هزار سال بزی، صد هزار سال بزی!
#محمدعلی_موحد
[به فرخندگی دوم خرداد، زادروز باغبان مثنوی و پیرِ پایندهٔ ادب و عرفان؛ دکتر محمدعلی موحّد]
«از من میخواهند دربارهٔ استاد موحّد سخن بگویم اما این ثنا گفتن ز من ترکِ ثناست.»
[محمدرضا شفیعی کدکنی در پاسخ به درخواست مجری نکوداشتِ استاد موحّد برای آمدن پشت تریبون]
هزار سال بزی، صد هزار سال بزی!
#محمدعلی_موحد
Forwarded from شفیعی کدکنی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هُوَ المَحبوب
ننازم به سرمایهٔ فضلِ خویش
به دریوزه آوردهام دست، پیش
خدایا، به عزت، که خوارم مکن
به ذلّ گنه شرمسارم مکن
[بوستان سعدی]
ویدیو: در شبِ یکصد سالگی پیر فرزانه و باغبان مثنوی،
دکتر محمدعلی موحد
به همت مجلهٔ بخارا
@bukharamag
موسیقی: تار پرشرافتِ استاد فرهنگ شریف
#محمد_علی_موحد
ننازم به سرمایهٔ فضلِ خویش
به دریوزه آوردهام دست، پیش
خدایا، به عزت، که خوارم مکن
به ذلّ گنه شرمسارم مکن
[بوستان سعدی]
ویدیو: در شبِ یکصد سالگی پیر فرزانه و باغبان مثنوی،
دکتر محمدعلی موحد
به همت مجلهٔ بخارا
@bukharamag
موسیقی: تار پرشرافتِ استاد فرهنگ شریف
#محمد_علی_موحد
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
خرمشهر
▪️خرمشهر،
تارک ایران، عروس ایران،
هم بر خاک زندگی داری و هم بر آب، خاکت چون غبارِ نشسته بر ضریح است، و آبت چون اشکِ روشن.
کارون کاکُلِ خود را بر ساقِ تو میساید و بر ناخنهایِ تو بوسه میزند، ناخنِ حنا بسته، چون عناب.
و نسیمی که بر تو میوزد نه از شرق است و نه از غرب، از بامِ عاشقان است که انگشتِ خود را بریدهاند و نمک بر آن پاشیده تا خوابشان نبرد.
خرمشهر،
دیدهبانِ دریچهٔ بلندِ صبح، پریِ دریایی، سیهچشمی که سر از پنجره بیرون آوردهای و دورِ دور را مینگری،
خرمنِ ناز پوشیده در چادرِ نیاز، چشمهایِ خود را مخوابان.
در تو چه میبینیم؟ از تو چه میشنویم، چه میبوییم؟ از سینهٔ پر رازِ تو، صبر و وقارِ تو، بیگناهیِ خاموش چون مریمِ تو.
▪️ایران از پای نمیاُفتد، میتپد و چون قُقنوس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود، و باز از نو پدیدار. هر کجا که گمان کنید که نیست، درست همانجا هست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش.
هزاران هزار صدا در خرابههایِ تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!» این صدا در خرابههایِ دیگر نیز پیچیده است و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند، و آن روندهٔ بزرگ که ایران نام دارد، میماند.
خُرمشهر،
دیدهبانِ برجِ بلند، چشم از راه بر مَدار، همه باز میگردند؛ مرغها که از بانگِ خمپارهها رفتند باز میگردند؛ مارها میروند و کبوترها میآیند. مغیلانها میخشکند و لالهها میرویند، و باز نخلها چترهایِ خود را خواهند جُنباند.
و ایران این لوکِ* پیرِ همیشه جوان، چون یالهایِ خود را تکان میدهد، بادیه میلرزد، رملها و صحراهایِ غَفر میلرزند، سرابها میلرزند، نوشندگانِ نفت که کبابِ سوسمار «مزهیِ» آنهاست، میلرزند.
لوکِ پیر دوکوهانه میغُرُنبد. و اقلیم از کوهانی به کوهان دیگر میافتد.
غباری برخاسته است و سواری در راه است.
۵ خردادِ ۱۳۶۱
استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
برگرفته از فصلنامهٔ هستی، تابستانِ ۱۳۷۲ خورشیدی، صص ۱۸۴–۱۸۳
*لوک: شترِ نرِ نیرومند که پیشروندهٔ کاروانِ شترهاست.
ـــــــــــــــــــــــ
خرمشهر
▪️خرمشهر،
تارک ایران، عروس ایران،
هم بر خاک زندگی داری و هم بر آب، خاکت چون غبارِ نشسته بر ضریح است، و آبت چون اشکِ روشن.
کارون کاکُلِ خود را بر ساقِ تو میساید و بر ناخنهایِ تو بوسه میزند، ناخنِ حنا بسته، چون عناب.
و نسیمی که بر تو میوزد نه از شرق است و نه از غرب، از بامِ عاشقان است که انگشتِ خود را بریدهاند و نمک بر آن پاشیده تا خوابشان نبرد.
خرمشهر،
دیدهبانِ دریچهٔ بلندِ صبح، پریِ دریایی، سیهچشمی که سر از پنجره بیرون آوردهای و دورِ دور را مینگری،
خرمنِ ناز پوشیده در چادرِ نیاز، چشمهایِ خود را مخوابان.
در تو چه میبینیم؟ از تو چه میشنویم، چه میبوییم؟ از سینهٔ پر رازِ تو، صبر و وقارِ تو، بیگناهیِ خاموش چون مریمِ تو.
▪️ایران از پای نمیاُفتد، میتپد و چون قُقنوس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود، و باز از نو پدیدار. هر کجا که گمان کنید که نیست، درست همانجا هست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش.
هزاران هزار صدا در خرابههایِ تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!» این صدا در خرابههایِ دیگر نیز پیچیده است و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند، و آن روندهٔ بزرگ که ایران نام دارد، میماند.
خُرمشهر،
دیدهبانِ برجِ بلند، چشم از راه بر مَدار، همه باز میگردند؛ مرغها که از بانگِ خمپارهها رفتند باز میگردند؛ مارها میروند و کبوترها میآیند. مغیلانها میخشکند و لالهها میرویند، و باز نخلها چترهایِ خود را خواهند جُنباند.
و ایران این لوکِ* پیرِ همیشه جوان، چون یالهایِ خود را تکان میدهد، بادیه میلرزد، رملها و صحراهایِ غَفر میلرزند، سرابها میلرزند، نوشندگانِ نفت که کبابِ سوسمار «مزهیِ» آنهاست، میلرزند.
لوکِ پیر دوکوهانه میغُرُنبد. و اقلیم از کوهانی به کوهان دیگر میافتد.
غباری برخاسته است و سواری در راه است.
۵ خردادِ ۱۳۶۱
استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
برگرفته از فصلنامهٔ هستی، تابستانِ ۱۳۷۲ خورشیدی، صص ۱۸۴–۱۸۳
*لوک: شترِ نرِ نیرومند که پیشروندهٔ کاروانِ شترهاست.
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
مرحوم ذكاء الملک در آن سال درست به یاد ندارم که رئیس دیوان عالی تمیز بود یا کاری دیگر داشت، اما ما شاگردان دارالفنون با اسم او آشنا بودیم و میدانستیم که در جزء کارهای دیگر در مدرسهٔ علوم سیاسی هم درس میدهد و برادرش میرزا ابوالحسن خان فروغی را مکرر دیده بودیم که در کلاسهای بالاتر از کلاس ما در همان دارالفنون درس میداد. امّا اولین مرتبه بود این مردی را که از رجال مهم مملکت ایران بود از نزدیک میدیدم و صدای آرام و باوقار و با طمأنینهٔ او را میشنیدم؛ اولین دفعه بود که با جزئیات احوال فردوسی به آن نحو که مرحوم فروغی تقریر میکرد آشنا میشدم؛ اولین بار بود که نامهای مستشرقینی مثل ژول مُهل و باربیه دو مینار و نُلدکه را میشنیدم اگرچه چند سال طول کشید تاذاهمیت تحقیقهای آنان بر من معلوم شود.
تاریخ مختصر ایرانی که ما در کلاس پنج و شش ابتدایی خوانده بودیم تألیف همین میرزا محمدعلیخان فروغی بود و این جملهٔ اول آن برای ما ضربالمثل شده بود که:
مملکت ما ایران است و ما ایرانی هستیم و پدران ما هم ایرانی بودهاند.
مجتبی مینوی
نقد حال، صفحهٔ ۵۳۵
#محمد_علی_فروغی
ـــــــــــــــــــــــ
مرحوم ذكاء الملک در آن سال درست به یاد ندارم که رئیس دیوان عالی تمیز بود یا کاری دیگر داشت، اما ما شاگردان دارالفنون با اسم او آشنا بودیم و میدانستیم که در جزء کارهای دیگر در مدرسهٔ علوم سیاسی هم درس میدهد و برادرش میرزا ابوالحسن خان فروغی را مکرر دیده بودیم که در کلاسهای بالاتر از کلاس ما در همان دارالفنون درس میداد. امّا اولین مرتبه بود این مردی را که از رجال مهم مملکت ایران بود از نزدیک میدیدم و صدای آرام و باوقار و با طمأنینهٔ او را میشنیدم؛ اولین دفعه بود که با جزئیات احوال فردوسی به آن نحو که مرحوم فروغی تقریر میکرد آشنا میشدم؛ اولین بار بود که نامهای مستشرقینی مثل ژول مُهل و باربیه دو مینار و نُلدکه را میشنیدم اگرچه چند سال طول کشید تاذاهمیت تحقیقهای آنان بر من معلوم شود.
تاریخ مختصر ایرانی که ما در کلاس پنج و شش ابتدایی خوانده بودیم تألیف همین میرزا محمدعلیخان فروغی بود و این جملهٔ اول آن برای ما ضربالمثل شده بود که:
مملکت ما ایران است و ما ایرانی هستیم و پدران ما هم ایرانی بودهاند.
مجتبی مینوی
نقد حال، صفحهٔ ۵۳۵
#محمد_علی_فروغی
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
محمدعلی فروغی
نوشتهٔ مجتبی مینوی
▪️مرحوم ذكاء الملک در آن سالها درست به یاد ندارم که رئیس دیوان عالی تمیز بود یا کاری دیگر داشت، اما ما شاگردان دارالفنون با اسم او آشنا بودیم و میدانستیم که در جزء کارهای دیگر در مدرسهٔ علوم سیاسی هم درس میدهد و برادرش میرزا ابوالحسن خان فروغی را مکرّر دیده بودیم که در کلاسهای بالاتر از کلاس ما در همان دارالفنون درس میداد. امّا اولین مرتبه بود این مردی را که از رجال مهم مملکت ایران بود از نزدیک میدیدم و صدای آرام و باوقار و با طمأنینهٔ او را میشنیدم؛ اولین دفعه بود که با جزئیاتِ احوال فردوسی به آن نحو که مرحوم فروغی تقریر میکرد آشنا میشدم؛ اولین بار بود که نامهای مستشرقینی مثل ژول مُهل و باربیه دو مینار و نُلدکه را میشنیدم، اگرچه چند سال طول کشید تا اهمیت تحقیقهای آنان بر من معلوم شود.
تاریخ مختصر ایرانی که ما در کلاس پنج و شش ابتدایی خوانده بودیم تألیف همین میرزا محمدعلیخان فروغی بود و این جملهٔ اول آن برای ما ضربالمثل شده بود که:
مملکت ما ایران است و ما ایرانی هستیم و پدران ما هم ایرانی بودهاند.
در سالهای مدارس متوسطه یک تاریخ ایران مفصلتر به ما درس دادند که آن را هم ذکاءالملک فروغی نگارش کرده بود؛ سالها گذشت تا دانستم که در تألیف قسمت تاریخ اسلام این کتاب مرحوم میرزا شیخ محمدخان قزوینی هم قبل از رفتن به فرنگستان دست داشته است.
بعدها کتابی در علم بدیع و کتابی دیگر در تاریخ ادبیات و احوال شعرا در مدرسهٔ درس خواندیم که آنها هم نوشتهٔ مرحوم محمدحسین خان ذکاءالملک بود. وقتی که میخواستیم خارج از کتب درسی بخوانیم هم باز با نام ذکاءالملک فروغی اول روبرو میشدیم و کتابهایی به ما توصیه میشد از قبیل عشق و عفت، کلبهٔ هندی، عجز بشر، سفر هشتاد روزه دور دنیا، بوسه عذرا، غرائب زمین و عجایب آسمان و امثال اینها کتابهایی که انشاء و نگارش محمدحسین خان فروغی بود اگر چه اشخاص دیگری و منجمله محمدعلی خان پسر فروغی و شیخ محمد قزوینی و غیر هم آنها را تألیف یا ترجمه کرده بودند. خلاصه اینکه تمام دورهٔ درس خواندن و نشو و نمای ما با تألیفات فروغیها و اسم خاندان فروغی به هم پیچیده بود.
مجتبی مینوی
نقد حال، صص ۵۳۶-۵۳۵
ـــــــــــــــــــــــ
محمدعلی فروغی
نوشتهٔ مجتبی مینوی
▪️مرحوم ذكاء الملک در آن سالها درست به یاد ندارم که رئیس دیوان عالی تمیز بود یا کاری دیگر داشت، اما ما شاگردان دارالفنون با اسم او آشنا بودیم و میدانستیم که در جزء کارهای دیگر در مدرسهٔ علوم سیاسی هم درس میدهد و برادرش میرزا ابوالحسن خان فروغی را مکرّر دیده بودیم که در کلاسهای بالاتر از کلاس ما در همان دارالفنون درس میداد. امّا اولین مرتبه بود این مردی را که از رجال مهم مملکت ایران بود از نزدیک میدیدم و صدای آرام و باوقار و با طمأنینهٔ او را میشنیدم؛ اولین دفعه بود که با جزئیاتِ احوال فردوسی به آن نحو که مرحوم فروغی تقریر میکرد آشنا میشدم؛ اولین بار بود که نامهای مستشرقینی مثل ژول مُهل و باربیه دو مینار و نُلدکه را میشنیدم، اگرچه چند سال طول کشید تا اهمیت تحقیقهای آنان بر من معلوم شود.
تاریخ مختصر ایرانی که ما در کلاس پنج و شش ابتدایی خوانده بودیم تألیف همین میرزا محمدعلیخان فروغی بود و این جملهٔ اول آن برای ما ضربالمثل شده بود که:
مملکت ما ایران است و ما ایرانی هستیم و پدران ما هم ایرانی بودهاند.
در سالهای مدارس متوسطه یک تاریخ ایران مفصلتر به ما درس دادند که آن را هم ذکاءالملک فروغی نگارش کرده بود؛ سالها گذشت تا دانستم که در تألیف قسمت تاریخ اسلام این کتاب مرحوم میرزا شیخ محمدخان قزوینی هم قبل از رفتن به فرنگستان دست داشته است.
بعدها کتابی در علم بدیع و کتابی دیگر در تاریخ ادبیات و احوال شعرا در مدرسهٔ درس خواندیم که آنها هم نوشتهٔ مرحوم محمدحسین خان ذکاءالملک بود. وقتی که میخواستیم خارج از کتب درسی بخوانیم هم باز با نام ذکاءالملک فروغی اول روبرو میشدیم و کتابهایی به ما توصیه میشد از قبیل عشق و عفت، کلبهٔ هندی، عجز بشر، سفر هشتاد روزه دور دنیا، بوسه عذرا، غرائب زمین و عجایب آسمان و امثال اینها کتابهایی که انشاء و نگارش محمدحسین خان فروغی بود اگر چه اشخاص دیگری و منجمله محمدعلی خان پسر فروغی و شیخ محمد قزوینی و غیر هم آنها را تألیف یا ترجمه کرده بودند. خلاصه اینکه تمام دورهٔ درس خواندن و نشو و نمای ما با تألیفات فروغیها و اسم خاندان فروغی به هم پیچیده بود.
مجتبی مینوی
نقد حال، صص ۵۳۶-۵۳۵
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
بابِ هفتم؛ در تأثیرِ تربیت.
مردمگَزای: مردمآزار
پوستینِ خلق دریدن: غیبت کردن و عیب کسی را اظهار کردن
در جای دیگر گلستان آمده است:
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای (نماز صبح) بگزارد. چنان خوابِ غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.
گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که «در پوستینِ خلق افتی.»
دربارهٔ بیت دوم:
در زبان عربی مثَل است: اَنفَقْت مالی و حجُ الجمَل: مال خود خرج کردم و شتر حج گزارد.
#سعدی
#گلستان_سعدی
ـــــــــــــــــــــــ
بابِ هفتم؛ در تأثیرِ تربیت.
مردمگَزای: مردمآزار
پوستینِ خلق دریدن: غیبت کردن و عیب کسی را اظهار کردن
در جای دیگر گلستان آمده است:
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای (نماز صبح) بگزارد. چنان خوابِ غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.
گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که «در پوستینِ خلق افتی.»
دربارهٔ بیت دوم:
در زبان عربی مثَل است: اَنفَقْت مالی و حجُ الجمَل: مال خود خرج کردم و شتر حج گزارد.
#سعدی
#گلستان_سعدی