group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh/161
Last Update:
#حکایت_سفر
#قهرمان
…..
لبخند زدم و سلامی کردم ،
ساک سنگین سبزیجات و میوه را روی پیشخوان گذاشتم ومشغول خالی کردن آن شدم
بانوی جوان زیبایی که پشت صندوق دخل فروشگاه بود با لبخندی شیرین جوابم را داد. در حالی که با همکارش در مورد شیفت کاری آخر هفته شان صحبت میکردند یک یک خریدهای من را حساب کرد. نیروی قشنگی از وجودش می تراوید، سرشار از زندگی بود. سادگی جذابی در چشمان درشت مشکی و نگاهش موج میزد.
آنچه خریده بودم را مجدد در داخل ساک جا دادم و کارتم را برای پرداخت آماده کردم. نگاهی به موهای نیمه خیس من انداخت و بعد به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت ‘’هوای ونکوور کی خوب میشه ؟’’
لبخند زدم ، و قبل از این که جوابی بدهم دوباره پرسید’’ شما خیلی وقت هست اینجا هستید ؟ ‘’
آرام جواب دادم ‘’ تقریبا! بیست و پنج سالی میشه ! ‘’
پرسید’’یعنی اینجا گرم نمیشه؟ حتی تابستان؟
گفتم’’چرا ، میشه! گرمای تابستانش شبیه بهار تهران میشه ولی همیشه قشنگ هست. ‘’
و بعد پرسیدم’’ شما تازه به اینجا تشریف آوردید؟ ‘’
جوابم را با ادب و آرام داد’’ بله ، تازه ۴ ماه شده . ولی خیلی سرد هست. هنوز هوای خوبی ندیدم. یعنی درست میشه؟ .’’
گفتم ‘’ همیشه امیدوار باشید! ونکوور به من یاد داده که همیشه باید به آینده امیدوارم باشم ! ‘’
هردو خندیدیم. ساک خرید را برداشتم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
‘’ خوش آمدید! مطمینم خیلی زود جا می افتید و از همه چیز لذت میبرید.‘’
تشکر کرد.
آنچه خرید کرده بودم را در صندوق پشت ماشین گذاشتم. باران همچنان میبارید؛ نرم و آهسته.همراه باصدای موسیقی بدون کلام بهار دلنشین زنده یاد استادبنان در ترافیک غروب به سمت منزل حرکت کردم. مثل همیشه ،سایه قله دماوند در پشت درختها ،استوار و زیبا…..
۱۱ اپریل ۲۰۲۴. ونکوور. کانادا
#زهره_انصاری
https://www.group-telegram.com/es/zohreh_ansari_ghesseh.com
BY زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
Share with your friend now:
group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh/161