#ذهن_کاغذی
خود را شکسته دیدم
رها... تنها... درمیانِ هیچ
نمیدانم چه بر سرم آمد
سکوتی، مملو از فکر غالب بود
زمانی گذشت و گذشت و گذشت
به یاد آوردم
آری، به یاد آوردم
عصایی بودم از جنس چوب
در دستانِ یک نابینا
همراه همیشگیِ او
در هر زمان و مکانی
برایش، تکیه گاهی امن بودم
تکیه گاهی مطمئن
میدانست ناامیدش نمیکنم
اما... اما ناگهان... اتفاقی افتاد
ناگهان فریادی به سر داد
فریادی به بلندای ابرها
گوش آسمان را کر کرده بود
میبینم... میبینم... میتوانم ببینم
دست و پایش را گم کرده بود
انگار بال هم درآورده بود
من نیز بر زمین افتاده بودم
و نظاره گر هر چه بود بودم
مرا که دید با خود زمزمه ای کرد
گفت، دیگر احتیاجی ندارمت
مرا در دو دست خود فشرد
فریاد میزدم
انگار که نمیشنود
صدای خرد شدن خودم را میشنیدم
ناگهان.... ناگهان شکستم
مرا با تمام زور به دور دست ها پرتاب کرد
رها.... تنها.... در میانِ هیچ
مگر روزی تنها امیدش نبودم؟
تنها تکیه گاهش؟
🖋️ : تنها بازمانده از جنگ جهانی
برای فرستادن متن هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
خود را شکسته دیدم
رها... تنها... درمیانِ هیچ
نمیدانم چه بر سرم آمد
سکوتی، مملو از فکر غالب بود
زمانی گذشت و گذشت و گذشت
به یاد آوردم
آری، به یاد آوردم
عصایی بودم از جنس چوب
در دستانِ یک نابینا
همراه همیشگیِ او
در هر زمان و مکانی
برایش، تکیه گاهی امن بودم
تکیه گاهی مطمئن
میدانست ناامیدش نمیکنم
اما... اما ناگهان... اتفاقی افتاد
ناگهان فریادی به سر داد
فریادی به بلندای ابرها
گوش آسمان را کر کرده بود
میبینم... میبینم... میتوانم ببینم
دست و پایش را گم کرده بود
انگار بال هم درآورده بود
من نیز بر زمین افتاده بودم
و نظاره گر هر چه بود بودم
مرا که دید با خود زمزمه ای کرد
گفت، دیگر احتیاجی ندارمت
مرا در دو دست خود فشرد
فریاد میزدم
انگار که نمیشنود
صدای خرد شدن خودم را میشنیدم
ناگهان.... ناگهان شکستم
مرا با تمام زور به دور دست ها پرتاب کرد
رها.... تنها.... در میانِ هیچ
مگر روزی تنها امیدش نبودم؟
تنها تکیه گاهش؟
🖋️ : تنها بازمانده از جنگ جهانی
برای فرستادن متن هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
🕘 پست #ثبت_لحظه_كتاب
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 سه شنبه، ۲۲ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 سه شنبه، ۲۲ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
🕘 پست #ثبت_لحظه_كتاب
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 چهار شنبه،۲۳ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 چهار شنبه،۲۳ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
#ذهن_کاغذی
هنوز دلتنگش میشد
گویا نتوانسته بود نبودنش را باور کند
پایش درد گرفت
زخم دیروز که در تصادف برداشته بود خونریزی داشت
روی نیمکت نشست
چشمش به کاغذی افتاد پر از نوشته
برداشت و به خانه برد تا بخواند
《 ای کاش تو هم بودی با هم میخواندیم و میدیدی که چقدر به هم نزدیکیم، شاید همین نزدیک بودنمان مرا بیشتر آزار می دهد》
شروع کرد به نوشتن در ادامه نوشته ها،
تا اینکه خوابش برد، خواب معشوقه در خواب رفته اش را دید
پنجره باز بود، کاغذ با باد حرکت کرد و از پنجره بیرون افتاد
...
هوا گرگ و میش بود
زباله ها را برداشت
کاغذی را دید پر از نوشته ، عجیب بود هر قستمش دست خط خاصی داشت ، انگار که چندین صاحب داشت
برداشت و در جیبش گذاشت
خسته به خانه رسید
کاغذ را باز کرد و خواند، خواندن هر بخش کاغذ حسی متفاوت در وجودش می آورد
یادش آمد دخترش گفته بود موهایم را شانه بزن
یادش امد که خستگی ها و دلشستگی هایش را هیچگاه به خانه نیاورده
جمله کوتاهی به نامه اضافه کرد
رفت و موهای دخترش را شانه زد تا اینکه دخترک خوابش برد
روز بعد کاغذ را برد و برای یکی از دوستانش پست کرد با خودش گفته بود《بهتر است حال و احوالش را با این کاغذ عوض کنم》
(پارت 2)
🖋️ : ن_ر
ارسال نوشته هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
هنوز دلتنگش میشد
گویا نتوانسته بود نبودنش را باور کند
پایش درد گرفت
زخم دیروز که در تصادف برداشته بود خونریزی داشت
روی نیمکت نشست
چشمش به کاغذی افتاد پر از نوشته
برداشت و به خانه برد تا بخواند
《 ای کاش تو هم بودی با هم میخواندیم و میدیدی که چقدر به هم نزدیکیم، شاید همین نزدیک بودنمان مرا بیشتر آزار می دهد》
شروع کرد به نوشتن در ادامه نوشته ها،
تا اینکه خوابش برد، خواب معشوقه در خواب رفته اش را دید
پنجره باز بود، کاغذ با باد حرکت کرد و از پنجره بیرون افتاد
...
هوا گرگ و میش بود
زباله ها را برداشت
کاغذی را دید پر از نوشته ، عجیب بود هر قستمش دست خط خاصی داشت ، انگار که چندین صاحب داشت
برداشت و در جیبش گذاشت
خسته به خانه رسید
کاغذ را باز کرد و خواند، خواندن هر بخش کاغذ حسی متفاوت در وجودش می آورد
یادش آمد دخترش گفته بود موهایم را شانه بزن
یادش امد که خستگی ها و دلشستگی هایش را هیچگاه به خانه نیاورده
جمله کوتاهی به نامه اضافه کرد
رفت و موهای دخترش را شانه زد تا اینکه دخترک خوابش برد
روز بعد کاغذ را برد و برای یکی از دوستانش پست کرد با خودش گفته بود《بهتر است حال و احوالش را با این کاغذ عوض کنم》
(پارت 2)
🖋️ : ن_ر
ارسال نوشته هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
🔹🔹🔹
🔶یک داستان واقعی
ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺳﺘﻦ، ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ
ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ!
ﻣﻨﺸﯽ ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ
ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!»
ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ!»
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ.»
ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ!
ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﯾﯿﺲ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ...
ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻼﻗﺎﺕ کند.
ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺷﺪﻩ، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ
ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ؛
ﺍﻣﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ.»
ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﻏِﯿﻆ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...»
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: «ﺁﻩ... ﻧﻪ... ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ..!»
ﺭﯾﯿﺲ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟!
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ!!»
ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺭﯾﯿﺲ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ!
ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡﮔﻔﺖ:
«ﺁﯾﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟»
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ...
ﺭﯾﯿﺲ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ!!
ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ" ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪﺷﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!!!
«ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ»
ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ!
ﻭ ﺳﻌﺪی ﻓﺮﻣﻮﺩه:
ﺗﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﺮﯾﻒ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ
ﻧﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ...
@ham_andishan1348
🔶یک داستان واقعی
ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺳﺘﻦ، ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ
ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ!
ﻣﻨﺸﯽ ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ
ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!»
ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ!»
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ.»
ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ!
ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﯾﯿﺲ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ...
ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻼﻗﺎﺕ کند.
ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺷﺪﻩ، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ
ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ؛
ﺍﻣﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ...
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ.»
ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﻏِﯿﻆ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...»
ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: «ﺁﻩ... ﻧﻪ... ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ..!»
ﺭﯾﯿﺲ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟!
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ!!»
ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺭﯾﯿﺲ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ!
ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡﮔﻔﺖ:
«ﺁﯾﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟»
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ...
ﺭﯾﯿﺲ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ!!
ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ" ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪﺷﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!!!
«ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ»
ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ!
ﻭ ﺳﻌﺪی ﻓﺮﻣﻮﺩه:
ﺗﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﺮﯾﻒ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ
ﻧﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ...
@ham_andishan1348
🕘 پست #ثبت_لحظه_كتاب
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 پنج شنبه، ۲۴ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 پنج شنبه، ۲۴ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
Arghavan
Alireza Ghorbani
اَرغوان…
این چه رازیست که هر بار بَهار با عزای دل ما می آید
اَرغوان…
اَرغوان تو بَرافراشته باش
تو بخوان نغمهء ناخواندهء من…
🕊🤍
@ham_andishan1348
این چه رازیست که هر بار بَهار با عزای دل ما می آید
اَرغوان…
اَرغوان تو بَرافراشته باش
تو بخوان نغمهء ناخواندهء من…
🕊🤍
@ham_andishan1348
#ذهن_کاغذی
در شب پاییزی آنهم زیر باران ،
بوی رطوبت خاک
عطری فوق العاده را در سراسر شهر پخش کرده بود ،
صدای قطره های باران که روی زمین می افتاد
سمفونی زیبایی به ارمغان آورده بود ،
نور چراغ خانه ها
تصویری زیباتر از هر عکسی که تا به امروز گرفته شده بود را ساخته بود ،
سرمای دلپذیری از باد پاییزی
در تمام وجودم حس میکردم ،
با قدم های کوتاه و آرام در کوچه پس کوچه های شهر قدم میزدم ،
خودم اینجا
اما فکرم جای دیگری بود
به یاد تو افتادم
گرمای وجودت را کنارم در میان باد سرد پاییزی میجوییدم ،
صدای دوست داشتنی ات را کنارم در میان صدای باران میجوییدم ،
برق چشمانت را کنارم در میان نور خانه ها میجوییدم ،
بوی عطرت را کنارم در میان بوی باران میجوییدم ،
اما...
🖋️ : نویسنده بی دست
فرستادن متن های خودتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
در شب پاییزی آنهم زیر باران ،
بوی رطوبت خاک
عطری فوق العاده را در سراسر شهر پخش کرده بود ،
صدای قطره های باران که روی زمین می افتاد
سمفونی زیبایی به ارمغان آورده بود ،
نور چراغ خانه ها
تصویری زیباتر از هر عکسی که تا به امروز گرفته شده بود را ساخته بود ،
سرمای دلپذیری از باد پاییزی
در تمام وجودم حس میکردم ،
با قدم های کوتاه و آرام در کوچه پس کوچه های شهر قدم میزدم ،
خودم اینجا
اما فکرم جای دیگری بود
به یاد تو افتادم
گرمای وجودت را کنارم در میان باد سرد پاییزی میجوییدم ،
صدای دوست داشتنی ات را کنارم در میان صدای باران میجوییدم ،
برق چشمانت را کنارم در میان نور خانه ها میجوییدم ،
بوی عطرت را کنارم در میان بوی باران میجوییدم ،
اما...
🖋️ : نویسنده بی دست
فرستادن متن های خودتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
🕘 پست #ثبت_لحظه_كتاب
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 جمعه، ۲۵ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
#سير_مطالعاتی_پاییزه☔️🍂
🗒 جمعه، ۲۵ آذر
💭دوست هم انديش من!
زير همين پست، براى ما بنويس، كه:
⏳١-امروز چند دقيقه مطالعه داشتى؟
📃۲- چند صفحه از کتابت رو خوندی؟
📮و اگر هم از كتاب ديگه اى به جز كتاب سير مطالعه مون بوده هم برامون بنويس📖
🖌۴-نام و نام خانوادگى تون، نشه فراموش!😁
🔚مهلت ثبت: تا ساعت ۳ بامداد⛔️
✏️خوشبختی نتیجه اعمال ما در جهت رسیدن به اهدافی غیر از خوشبختی است.اگر خوشبختی نتیجه اعمال ماست پس دیگر نباید از خودمان بپرسیم که چگونه میتوان خوشبخت بود بلکه باید به دنبال پاسخی برای چگونه زندگی کردن باشیم.✏️
📚 بولت ژورنال
🖊 رایدر کارول
📝 ترجمه خانم زهرا نجاری
ز حق، توفیقِ خدمت خواستم، گفتا؛
از این بهتر چه میدانی، که خلقی را بخندانی...
#علی_نظریان
@ham_andishan1348
از این بهتر چه میدانی، که خلقی را بخندانی...
#علی_نظریان
@ham_andishan1348
سلام دوستان هم اندیشانی👋🏻💚
تقریبا سه هفته در کنارِهم بودیم و مطالعه کردیم و پایان دوره مطالعاتی کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال رو اعلام می کنیم 🏆
ممنون از عزیزانی که در دوره مطالعاتی شرکت کردند🙏🏻
هنوز بخش دیگه برنامه باقی مونده، اون هم آزمون از کتاب هست
که اگر خدا بخواهد، زمان برگزاریش که بصورت مجازی هست را خدمت شما عرض خواهیم کرد
@ham_andishan1348
تقریبا سه هفته در کنارِهم بودیم و مطالعه کردیم و پایان دوره مطالعاتی کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال رو اعلام می کنیم 🏆
ممنون از عزیزانی که در دوره مطالعاتی شرکت کردند🙏🏻
هنوز بخش دیگه برنامه باقی مونده، اون هم آزمون از کتاب هست
که اگر خدا بخواهد، زمان برگزاریش که بصورت مجازی هست را خدمت شما عرض خواهیم کرد
@ham_andishan1348
🔸سلام دوستان وقتتون بخیر🔸
خیلی خوشحال میشیم ، دوستانی که کتاب برنامه ریزی به روش بولِت ژورنال رو خوندن، نظرشون رو در رابطه با این کتاب کامنت کنن
@ham_andishan1348
خیلی خوشحال میشیم ، دوستانی که کتاب برنامه ریزی به روش بولِت ژورنال رو خوندن، نظرشون رو در رابطه با این کتاب کامنت کنن
@ham_andishan1348
#ذهن_کاغذی
زنگ خانه که به صدا در آمد
ناگهان او را از خودکشی منصرف کرد، گفت 《 بگذار آخرین نفری که میبینم، فرد پشت در باشد》
بسته را تحویل گرفت، فرستنده اش آشنا نبود، خواست بسته را برگرداند اما پستچی رفته بود
بسته را باز کرد 《عجب نامه عجیبی》 ، شروع به خواندن کرد
خودکشی را فراموش کرده بود، با خودش گفت 《انگار این نامه آمده بود تا من را به خودم برگرداند》
جمله کوتاهی گوشه کاغذ نوشت 《 من را از خوکشی منصرف کرد، شما را از چه؟ 》
کاغذ را روی میز گذاشت و کارهای عقب افتاده اش را انجام داد
روز بعد به کتاب فروشی نزدیک خانه اش رفت، کاغذ را در پاکت نامه ای گذاشت و روی میز مطالعه کتاب فروشی قرار داد و رفت
...
هر کس می آمد کتابفروشی، پاکت نامه را باز میکرد، نوشته های روی کاغذ را میخواند و جمله ای به آن اضافه میکرد
صاحب کاغذ خیال میکرد کاغذ را باد به سمت زباله های بازیافتی برده
دختر چند روز بعد به پارک برگشت تا کاغذ را بردارد اما انگار باد پاییزی کاغ را در دریاچه انداخته بود
مرد عاشق هنوز هم به دنبال کاغذ امیدش میگردد
مرد رفتگر خیال میکند نانه به دست دوستش رسیده، درصورتی که به خاطر دست خط نا خوانا، نامه به آدرس دیگری ارسال شده
اما اینها دلیل نمیشود آنها آن کاغذ اسرارآمیز را از یاد ببرند
مسیر زندگی خیلی از آدم ها را تغییر داده بود، در حالی که فقط یه کاغذ بود ، اما یه کاغذ پر از نوشته ، پر از قصه، پر از امید، پر از درد
(پارت3)
🖊 : ن_ر
فرستادن متن هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
زنگ خانه که به صدا در آمد
ناگهان او را از خودکشی منصرف کرد، گفت 《 بگذار آخرین نفری که میبینم، فرد پشت در باشد》
بسته را تحویل گرفت، فرستنده اش آشنا نبود، خواست بسته را برگرداند اما پستچی رفته بود
بسته را باز کرد 《عجب نامه عجیبی》 ، شروع به خواندن کرد
خودکشی را فراموش کرده بود، با خودش گفت 《انگار این نامه آمده بود تا من را به خودم برگرداند》
جمله کوتاهی گوشه کاغذ نوشت 《 من را از خوکشی منصرف کرد، شما را از چه؟ 》
کاغذ را روی میز گذاشت و کارهای عقب افتاده اش را انجام داد
روز بعد به کتاب فروشی نزدیک خانه اش رفت، کاغذ را در پاکت نامه ای گذاشت و روی میز مطالعه کتاب فروشی قرار داد و رفت
...
هر کس می آمد کتابفروشی، پاکت نامه را باز میکرد، نوشته های روی کاغذ را میخواند و جمله ای به آن اضافه میکرد
صاحب کاغذ خیال میکرد کاغذ را باد به سمت زباله های بازیافتی برده
دختر چند روز بعد به پارک برگشت تا کاغذ را بردارد اما انگار باد پاییزی کاغ را در دریاچه انداخته بود
مرد عاشق هنوز هم به دنبال کاغذ امیدش میگردد
مرد رفتگر خیال میکند نانه به دست دوستش رسیده، درصورتی که به خاطر دست خط نا خوانا، نامه به آدرس دیگری ارسال شده
اما اینها دلیل نمیشود آنها آن کاغذ اسرارآمیز را از یاد ببرند
مسیر زندگی خیلی از آدم ها را تغییر داده بود، در حالی که فقط یه کاغذ بود ، اما یه کاغذ پر از نوشته ، پر از قصه، پر از امید، پر از درد
(پارت3)
🖊 : ن_ر
فرستادن متن هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
#ذهن_کاغذی
دوتایی روی یک میز چوبی نزدیک به پنجره ای با بهترین منظره نشستیم
اولین بار بود به این کافه می آمدیم و خب آن موقع نمیدانستیم که قرار است کافه همیشگیمان شود
گارسون که آمد
من یک ظرف بستنی سفارش دادم
و او یک لیوان قهوه تلخ فرانسوی ،
من همیشه از مزه تلخی بدم می آمد و به همین خاطر از او پرسیدم که چرا خودش را با این مزه شکنجه میکند در حالی که میتوانست یک چیز خوش طعم را انتخاب کند ،
لبخند زیبایی از همان لبخند هایی که با دیدنش غم هایم را فراموش میکردم زد و گفت : راست میگویی میتوانستم
اما تلخی خودش یک دنیاست
یک دنیایی که برای فهمیدنش باید از تمامی شیرینی های زندگی ات بگذری
زمانی که دنیای تلخی را بفهمی
سراغ شیرینی را نخواهی گرفت.
شاید الان سی سالی میشود آخر هر هفته با همدیگر به همان کافه و همان میز چوبی می آییم و دو لیوان قهوه تلخ فرانسوی سفارش میدهیم
و چه زیبا بود دنیای تلخ عاشقی
🖋️ : تنها باز مانده از جنگ جهانی
ارسال نوشته هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
دوتایی روی یک میز چوبی نزدیک به پنجره ای با بهترین منظره نشستیم
اولین بار بود به این کافه می آمدیم و خب آن موقع نمیدانستیم که قرار است کافه همیشگیمان شود
گارسون که آمد
من یک ظرف بستنی سفارش دادم
و او یک لیوان قهوه تلخ فرانسوی ،
من همیشه از مزه تلخی بدم می آمد و به همین خاطر از او پرسیدم که چرا خودش را با این مزه شکنجه میکند در حالی که میتوانست یک چیز خوش طعم را انتخاب کند ،
لبخند زیبایی از همان لبخند هایی که با دیدنش غم هایم را فراموش میکردم زد و گفت : راست میگویی میتوانستم
اما تلخی خودش یک دنیاست
یک دنیایی که برای فهمیدنش باید از تمامی شیرینی های زندگی ات بگذری
زمانی که دنیای تلخی را بفهمی
سراغ شیرینی را نخواهی گرفت.
شاید الان سی سالی میشود آخر هر هفته با همدیگر به همان کافه و همان میز چوبی می آییم و دو لیوان قهوه تلخ فرانسوی سفارش میدهیم
و چه زیبا بود دنیای تلخ عاشقی
🖋️ : تنها باز مانده از جنگ جهانی
ارسال نوشته هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
-هم اندیشان-
#اطلاعیه ❌️آزمون کتاب بولت ژورنال چهارشنبه ۷ دی ۱۴۰۱ راس ساعت ۲۱ برگزار خواهد شد❌️ یادتون نره😉
💛یادآوری💛
💚آزمون بولت ژورنال فردا ساعت ۲۱بصورت مجازی برگزار خواهد شد💚
💚آزمون بولت ژورنال فردا ساعت ۲۱بصورت مجازی برگزار خواهد شد💚
-هم اندیشان-
💛یادآوری💛 💚آزمون بولت ژورنال فردا ساعت ۲۱بصورت مجازی برگزار خواهد شد💚
💠دوستان امشب ساعت ۲۱ فراموش نشه
#ذهن_کاغذی
شب از نیمه گذشت
در حال فرو رفتن در تشکم ، در حال بلعیده شدن با سرعتی غیرقابل پیشبینی.
تنها تر از آنم که واقعیت داشته باشم ، به خیابان میروم و در خود قدم میزنم
خیابان ها را متر میکنم چون در اسکله هنگامی که تیر خورده ام که با عطر چشمانت قرار دارم.
صندوقچه زندگی ام را زیر و رو میکنم ، نخی برای کوک ، آتشی برای امیدواری.
اینطور نمیشود ، باید جهان تازه تری دست و پا کنم
دنیا برای عشق کمی بی لیاقت است.
🖋️ : پ . ف
ارسال نوشته هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348
شب از نیمه گذشت
در حال فرو رفتن در تشکم ، در حال بلعیده شدن با سرعتی غیرقابل پیشبینی.
تنها تر از آنم که واقعیت داشته باشم ، به خیابان میروم و در خود قدم میزنم
خیابان ها را متر میکنم چون در اسکله هنگامی که تیر خورده ام که با عطر چشمانت قرار دارم.
صندوقچه زندگی ام را زیر و رو میکنم ، نخی برای کوک ، آتشی برای امیدواری.
اینطور نمیشود ، باید جهان تازه تری دست و پا کنم
دنیا برای عشق کمی بی لیاقت است.
🖋️ : پ . ف
ارسال نوشته هاتون :
@mrmosh2003
_ _ _
@ham_andishan1348