group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh/162
Last Update:
….🌸از محبت خارها گل میشود
مثل هرصبح، اولین نگاهش را به درخت بلند کاج دوخت . استوار و سبز سرجایش ایستاده بود . خوشحال شد ، “خوب هنوز فرصت دیگه ای دارم! صبح بخیر زندگی! “
نوشته کنار تختخواب را نگاهی کرد :
هر روز ، یک کار خوب ، یک دقیقه مطالعه، یک نکته جدید ، یک دقیقه ورزش ، یک دقیقه موسیقی ، یک دقیقه نفس عمیق ……
“خوب! “ نفس عمیقی کشید. سعی کرد تمام حواسش را بدهد به نفسش . “ سلام ذهن جان بیش فعال من! میشه یک دقیقه همراهی کنی؟ دم….۱٫۲٫۳٫۴…نگهدار……بازدم ۱٫۲٫۳٫۴٫۵٫۶٫۷…. “
“امروز سری به کتابخانه میزنم .چطوره پیاده برم؟ وقت هم دارم . “
خوب میدانست که اگر با خودش کلنجار نرود، درگیر افکار متفرقه ای میشود که مدتهاست دست از سرش برنداشته اند.میدانست دوباره دلش برای خودش و سادگی خودش خواهد سوخت. شاید دنبال مقصری برای اتفاقات اخیر میگشت . دلش برای دلتنگی خودش تنگ میشد.
یک ساعتی را تا کتابخانه قدم زد . به کتابهایی که ممکن بود پیدا کند فکر کرد . یادش آمد آخرین بار که به کتابخانه رفته بود چطور با هم قدم زده بودند . به صدای پرنده ها گوش کرده بودند . سعی کرده بود دلتنگیش را کم کند و حواسش را به اینجا و لحظه بیاورد ، ولی او تمام فکر و توجهش پیش مسایل دیگر بود .حرف دوستان ، برخوردهایشان . یادش آمد چطور از کنار اقاقیها رد شده بودند و به او گفته بود “ سخت نگیر . باور کن ارزش نداره ، حیف این منظره نیست؟ “. بعدها هروقت اوقاتش تلخ بود ازش با گریه می پرسید چی شده و او جواب میداد ‘سخت نگیر ! ‘
دلش گرفت . نفسش سنگین شد و بغض گلویش را گرفت . در ذهنش فقط تکرار میکرد” من فقط دوستتش داشتم ، کجای کارم لنگ بود ؟ “
نفس عمیقی کشید ، و شمرد ۱٫۲٫۳…. از مقابل خانم مسنی رادید که با عصای کمکی اش آرام آرام به طرف در کتابخانه می آمد . خطوط چهره اش عمیق بود و لبهایش به تلخی به هم فشرده شده بودند . موهای کوتاه سپیدش به طرز مرتبی شانه و آراسته شده بود ، در صورتش هنوز نشان زیبایی مشهود بود .
از حال خودش بیرون آمد و سریع به طرف در کتابخانه رفت . در را باز کرد و سلام کرد “ صبح بخیر! امروز چطورین؟ بهتر از همیشه؟ “
خانم مسن مکثی کرد . نگاهش را به صورتش دوخت و با احتیاط گفت” سلام .آیاما همدیگر را میشناسیم؟ “
لبخندی زد ،
و گفت “ تا الان نمیشناختیم ، ولی الان آشنا شدیم . “
اسم خودش را گفت و او را به داخل کتابخانه دعوت کرد . خانم مسن با تردید و خیلی آرام وارد شد ، در حالی که هنوز صورت او را مطالعه میکرد تا مطمئن شود قصد سوئی ندارد . هردو وارد کتابخانه شدند لبخندی زد و از خانم مسن جدا شد . “ روز خوبی داشته باشید دوست عزیز . “
باید ذهنش را آرام میکرد . باخودش گفت حتما دلیلی دارد که تا اینجاآمده ام . امروز قرارست اتفاق خوبی بیفتد. سعی کرد جملات تاکیدی مثبت را مرور کند “ من میتوانم، من میخواهم . ….” به سمت کتابهای خودشناسی رفت . چقدر کم کتاب خوانده بود .دلش میخواست تمام مطالب را ببلعد . کتابی توجهش را جلب کرد “ در جستجوی من گمشده “
هنوز دوخطی را نخوانده بود که صدایی او را به خود آورد “ دلت یک نوشیدنی میخواهد ؟ “
سرش را بالا آورد . خانم مسن را دید که کنارش ایستاده . خطوط چهره اش باز شده بود “ من این کتاب را خوانده ام . برداشت شخصی است ، ولی اگر خوب توجه کنی میبینی حرفهایی که میدانی رااز زبان دیگری میشنوی ،و آنوقت باورشان میکنی. آدمها اینجوری رشد میکنند ….”
با خوشحالی جواب داد “ چقدر جالب . بفرمایید بنشینید ، اجازه بدهید من برای شما یک نوشیدنی میگیرم و شما برایم از کتاب بگویید .”
گوشه دنجی را پیدا کردند و آرام با هم نجوا کردند. بانوی مسن دیدگاه جالبی از زندگی داشت . از فرزندان و دوستانش گفت . چطور یاد گرفته بود که با خودش بهترین زمان را داشته باشد . ده دقیقه ای حرف زد و قصه گفت . بعد سکوتی کرد و نفس عمیقی کشید . چشمهای آبی اش را به چشمهای او دوخت و با لحنی ملایم ادامه داد
“ من آدم تلخی نیستم . مدتها بود کسی به من اینجور سلام نکرده بود.
سالها پیش ، وقتی بچه هایم ده دوازده ساله بودند ، همه ساکنین این شهر را میشناختم . هرجا میرفتم همه با خوش رویی به همدیگرسلام میکردند . ما هم همیشه جویای حال دیگران بودیم . من هفته ای یک بار در بیمارستان از بیماران سالمند نگهداری میکردم ، و هر ماه با دوستان در کلیسا برای مردم کم بضاعت غذا میپختیم. “
مکثی کرد ، و ادامه داد: “دیگر شهر پیشرفت کرده و مردم زیادی اینجا هستند . خوشحالم که میبینم شرایط زندگی بهبود پیدا کرده ، ولی چیزی عوض شده که پذیرش آن برایم سخت است . محبت ها کم شده ، شاید تغییر کرده ،و ایندرک تغییر برای من و نسل من تغییر دشوارتر هست .
امروز ، سلام تو، مرا به دنیای جوانی ام برد …..”
سکوت کرد . و بعد به نرمی و لبخند گفت:
“ یادت باشد ، آنچه که دنبالش میگردی در کتابها نیست .
BY زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
Share with your friend now:
group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh/162