Telegram Group Search
در جدیدترین شماره‌ی مجله‌ی تجربه پرونده‌ای برای کتاب "احمد سمیعی گیلانی در گفتگو با سایه اقتصادی‌نیا" منتشر شده است. در این پرونده که به لطف و همت آقای حمیدرضا محمدی فراهم شده، علاوه بر مصاحبه‌ای که با ایشان انجام داده‌ام، نوشته‌های دوستان گرامی، خانم دکتر آرزو رسولی (طالقانی) و دکتر هومن یوسفدهی، نیز روشنگر جنبه‌های مختلفی از کتاب‌اند.
این پرونده را با اجازه‌ی سردبیر محترم تجربه، آقای پژمان موسوی، در فرسته‌ی بعدی بازنشر می‌کنم.
در برنامه‌ی ۵ اکتبر در SOAS مشتاق دیدار دوستان ساکن لندن خواهم بود.
خبر تجدید چاپ له‌وعلیه ویرایش در انتشارات ققنوس. خرید از:
https://qoqnoos.ir/Fa/%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87-%D9%88%DB%8C%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%B4

@qoqnoospub
سرگردان میان ایدئولوژی و فرهنگ.pdf
2.9 MB
نوشته‌‌ی سیدعلی آل‌داود درباره‌ی کتاب احمد سمیعی گیلانی، زندگانی و خاطرات سیاسی در گفت‌وگو با سایه اقتصادی‌نیا، منتشرشده در جهان‌کتاب (سال ۲۹، ش ۵، آذر و دی ۱۴۰۳، ص ۱۵-۱۶)
Forwarded from سایه‌سار (Sayeh Eghtesadinia)
«ریشه در خاک»
چه توفیقی برای شاعر بالاتر از آن است که شعرش زمزمۀ مردم روزگارش شود؟ بی‌گمان هیچ. هیچ‌چیز همسنگ آن نیست که شاعری در زمان حیات خودش ببیند و بشنود که شعرش را می‌خوانند. هیچ جایزه‌ای از هیچ دستی قدر آن ندارد که یک سطر، تنها یک سطر از شعرت را هنگام عبور از زیر پنجره‌ای بشنوی. هیچ نقدی، حتی از بلندمرتبه‌ترین منتقدان، هم‌ارز آن نیست که وقتی در مجلسی شعر می‌خوانی مردم را ببینی که کلمات تو را از حفظ دارند و با تو هم‌خوانی می‌کنند. این توفیق نصیب هر شاعری نمی‌شود، و فریدون مشیری بحق آن را نصیب برده بود.
از میان اشعار ماندگار او در جان ایرانیان معاصر بی‌گمان «کوچه» جایگاهی بی‌همتا و دست‌نیافتنی دارد و چه بهتر که رتبۀ نخست همیشه از آن عشق باشد. «ریشه در خاک» هم یکی دیگر از قطعاتی است که سطرهایی از آن مثل سائر شده و هرچند گرد گرم اندوه بر تاروپودش نشسته، اما صدای شاعرِ آن صلای امید است و نوید بِه شدن حالِ این دل غم‌دیده. شعر در سال۱۳۵۳ سروده شده و بر پیشانی‌نوشت آن آمده:
«در پاسخ دوستی آزادی‌خواه و ایران‌دوست که در سال۱۳۵۲ از این سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به رفتن می‌نمود.»
اما شعر نه در سال۱۳۵۳، که پس از انقلاب۱۳۵۷ شهرتی همه‌گیر یافت؛ وقتی که بسیاری چون همان دوستان «آزادی‌خواه»، که با دلار هفت تومانی و پاسپورت معتبر ایرانی به غرب رفته بودند، دیگر نمی‌‌خواستند یا نمی‌توانستند به ایران بازگردند. شعر «ریشه در خاک» که با ایمان و صدق کم‌نظیر شاعری دلبستۀ میهن سروده شده بود، آن‌گاه گل کرد که درهای ایران، از داخل و خارج، به روی فرزندانش بسته شد. آن‌گاه که «نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی.» حتی فریدون مشیری این شعر را در سال 1356 در شب ششم از ده شب انستیتو گوته هم خوانده بود، اما عاطفۀ ملّی او در میان شعر و شعار چپ‌ها و سخنرانی‌های تند انتقادی چندان توجهی برنینگیخته بود. محمود طلوعی در فصل «نقش روشنفکران» از کتاب «بازیگران عصر پهلوی» در گزارش ده شب می‌نویسد: «سخنان گویندگان در زمینۀ انتقاد از اوضاع روز و شکایت از اختناق و سانسور و اشعار شاعران بیشتر بودار و انقلابی بود. در جمع این شاعران فقط یک نفر (فریدون مشیری) ایران را از یاد نبرد و دو قطعه شعر میهنی خواند. شعر بلند او تحت عنوان «خروش فردوسی» فریاد وطنخواهی و خروش ایران از زبان این شاعر بزرگ هزار سال پیش ایران بود و شعر دیگرش «ریشه در خاک» که در آن روزهای غم‌انگیز مسابقۀ فرار از ایران سروده شده بود.»
روایت فرزانه طاهری از آن شب نشان‌دهندۀ اوج بی‌مهری روشنفکران به انسان نازنینی چون مشیری است؛ روایتی که، حتی عیان‌تر از گفتۀ طلوعی، آشکارا نشان می‌دهد اندیشه و عاطفۀ ملی در میان روشنفکران انقلابی جایی نداشت: «شب ششم نوبت گلشیری بود که مشیری هم جزء آن جمع بود... گفتند حالا آقای فریدون مشیری شعر بخواند. خدا رحمتش کند اما ما خیلی دوستش نداشتیم چون اشعارش عاشقانه بود. فریدون مشیری اتفاقاً از جلوی من رد شد، وقتی که خواست برود بالا همه می‌خواستند آنجا را ترک کنند، مشیری ناراحت شد و وقتی می‌خواست برگردد همه می‌گفتند گلشیری، گلشیری و او فکر کرد که می‌گویند مشیری، مشیری... بالاخره گلشیری بالا رفت.»
اما گردش تاریخ به «ریشه در خاک» اعتباری مضاعف بخشید و آن را چون شرابی تلخ به جام یادها بازگرداند. در سال۱۳۷۷ مشیری در شعرخوانی‌اش در امریکا شعر را خواند و شأن نزول آن را کامل‌تر تعریف کرد:
«ریشه در خاک یک داستان مختصری دارد، یک‌وقت خدای‌نکرده بعضی‌ها به خودشان نگیرند که چون به دلایلی به هر حال وطن عزیزشان را ترک کرده‌اند، من قصد ملامتی دارم به آنها، ابداً همچنین چیزی نیست. دوست عزیزی که دیشب در منزلش بودیم در سیاتل، همان کسی است که بیست‌ودو سال پیش، با دورنمای بسیار زیبا و فریبنده‌ای از غرب، که آمریکا باشد، از من می‌خواست که با خانواده‌ام، مثل او که قصد کوچ از ایران را داشت، من هم کوچ کنم و بیایم. و شبی تا پاسی از نیمه‌شب در این زمینه سخن گفتیم و به هر حال آنچه او می‌خواست، شاید بسیار منطقی، زیبا، فریبنده، همه‌چیز از این قبیل بود. من ازش مهلت خواستم که تا فردا صبح بیندیشم و جوابی بهش بدهم. جوابی که من به او دادم همین شعر «ریشه در خاک» است.»
طرز نگاه مشیری به مسئلۀ مهاجرت از ایران با همدلی و رواداری و عطوفتی همراه است که چه‌بسا امروز نایاب باشد. او رفتگان از ایران را ملامت نمی‌کند، مقصر نمی‌پندارد، به آنها تندی نمی‌کند، خشم نمی‌ورزد و مؤاخذه‌شان نمی‌کند. همینطور، ماندن خودش در ایران را انتخابی عاشقانه می‌داند، نه اجبار و نکبتی که بر گردنش نهاده‌اند. مشیری داخل‌نشین و خارج‌نشین نمی‌کند. او برای ایران‌دوستی و ایرانی‌دوستی شرط و مرزی نمی‌گذارد.

https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
بازنشر یادداشتی از سال ۲۰۱۹، با تاسف از خودکشی ابراهیم نبوی:


به سلامتی دوقطبی‌ها!
در هفتۀ گذشته استاد بهاءالدین خرمشاهی، نویسنده و مترجم، «به‌خاطر خودافشاگری دربارۀ بیماری دوقطبی» از طرف انجمن علمی روانپزشکان ایران جایزه دریافت کرد. دیروز هم در متنی که ابراهیم نبوی، نویسنده و طنزپرداز، منتشر کرده خبر داده که به اختلال دوقطبی مبتلاست و تحت درمان قرار دارد.
عده‌ای می‌پرسند چرا اعلان بیماری ستوده و پسندیده است و چه چیز فرد بیمار را شایستۀ تحسین و حتی دریافت جایزه می‌کند؟
هرچند اعلان بیماری برای بعضی افرادی که به‌صورت مسئله‌ای شبانه‌روزی درگیر آن‌اند و دائماً باید قسمتی از انرژی خود را صرف چالش یا مدارا با آن کنند، جنبه‌ای آرامش‌بخش و رهاکننده دارد، در مملکت ما منفعت عام هم دارد. کمترین خاصیت آن همین که بسیاری از افرادی که با اختلال دوقطبی درگیرند، با آگاهی یافتن از اینکه افرادی صاحب‌نام و موفق هم مانند آنها همین گرفتاری را دارند و بااینهمه در روند تحصیلات یا اشتغال یا کسب موفقیت‌های اجتماعی‌شان خللی وارد نشده امیدوار و باانگیزه می‌مانند و خود را به‌دست سیلاب افکار اضطراب‌‌زا نمی‌سپارند. می‌فهمند که آنها هم می‌توانند، علیرغم بیماری، تحصیل و کار و پژوهش و ورزش و هنرآفرینی کنند و از موفقیت‌های فردی و اجتماعی بازنمانند.
شاید به نظر بسیاری صحبت دربارۀ اختلال دوقطبی دیگر امری عادی تلقی شود که نه مایۀ شرم و ترس است و نه اسباب فخر و فضل، اما باورکردنی نیست که تا همین چند سال پیش، در میان بسیاری از افراد تحصیلکرده، روشنفکر، فرهنگ‌پرور و مؤثر در افکار اجتماعی آزادانه صحبت کردن از این بیماری تاچه‌اندازه تابو محسوب می‌شد و شجاعت می‌طلبید. تجربۀ شخصی من در این مورد به‌غایت ناامیدکننده و ناراحت‌کننده بود، تاحدی‌که مدت‌ها از بازگفت آن پرهیز می‌کردم چون هربار که می‌خواستم آن را برای کسی تعریف کنم همان آزار و زخمی که در دلم بود نو می‌شد و می‌رنجاندم. حالا که این دو اهل قلم دربارۀ ابتلایشان به دوقطبی صحبت کرده‌اند، چنان شادم که یادآوری آن خاطره دیگر برایم تلخ نیست، بلکه راحت و شیرین است.
در سال 1392 که مقالۀ خود با عنوان «فروغ فرخزاد، شخصیتی دوقطبی؟» را نوشتم و در آن فرضیۀ احتمال ابتلای فروغ به اختلال دوقطبی را طرح کردم، مطابق معمولِ همکاری‌های همیشگی‌ام با نشریات، آن را برای چاپ به دو مجلۀ خوشنام و معتبر پایتخت سپردم: مجلۀ زنان امروز به مدیریت خانم شهلا شرکت و مجلۀ نگاه نو به مدیریت آقای علی میرزایی. با هر دو مجله آشنایی و همکاری داشتم، غریبه و تازه‌ازراه‌رسیده نبودم و بین ما همیشه احترامی متقابل برقرار بود و هست. هر دو رد کردند. خانم شرکت صراحتاً پیام داد: ضد فروغ است، چاپ نمی‌کنیم. و آقای میرزایی هم علناً فرمود: گرفتار می‌شویم، چاپ نمی‌کنیم. در اعتبار و تلاش‌های مدبرانۀ تأثیرگذار هر دو این سروران تردیدی نداشتم و ندارم، و مسائل حاشیه‌ساز نشریات را هم درک می‌کردم، اما چنان جا خورده و تعجب کرده بودم که مدتی مقاله را پنهان کردم، به سکوت خزیدم، و از آن با کسی حرفی نزدم.
اما من، برای رسیدن به این فرضیه زحمت کشیده بودم. ساعت‌ها و روزها صرف یافتن انواع کتاب‌های روانشناسی و مطالعۀ آنها کرده بودم، سطرسطر آنچه را دربارۀ فروغ نوشته بودند در جستجوی شاهدی که به کارم بیاید زیرورو کرده بودم، در جستجوی پروندۀ پزشکی او چندین‌بار به آسایشگاه رضاعی مراجعه کرده بودم، با چندین روانشناس و روانپزشک مشورت و همفکری کرده بودم، دلم نمی‌آمد نتیجۀ زحمتم را کنار بگذارم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که چاپ این مقاله در ایران غیرممکن است: وقتی در میان اربابان نشریات، که خود از اقشار فرهنگ‌پرور هستند، این تابوی ترسناک با چنین قدرتی میدان‌دار است، از مردمی که کمتر مطالعه و آگاهی دارند چه انتظار؟ مقاله را برای دانشمند فرهنگ‌پرور ساکن تورنتو، محمد توکلی‌طرقی، فرستادم و ایشان با سعۀ صدر چاپ آن را در مجلۀ ایران‌نامه پذیرا شدند.
 این ماجراها در سال 1392 و 1393 اتفاق افتاده، یعنی همین چند سال پیش. خوشحالم که رشد فرهنگی و اجتماعی ما در همین چند سال بدان درجه رسیده که اعلان بیماری مایۀ ترس و خجالت نیست، و همین شادی است که آزردگیِ حاصل از آن واکنش‌ها را از دلم می‌شوید. حالا صحبت کردن دربارۀ احتمال ابتلای فروغ به اختلال دوقطبی راحت است، اما همین چند سال پیش من نه‌تنها برای چاپ این مقاله متحمل ناراحتی و سرخوردگی شدم، بلکه آماج طعن و لعن عده‌ای از به‌اصطلاح روشنفکران هم واقع شدم که: مصلحت نبود می‌نوشتی، سوء‌استفاده می‌کنند تا جریان روشنفکری را بزنند! یا: این خانم از کیهان و فرهنگستان و ... مواجب می‌گیرد تا ضدروشنفکران مطلب بنویسد. این بود و هست روشنفکری ما!
برای استاد خرمشاهی و آقای نبوی آرزوی سلامتی و شادی دارم.
https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
تصرفات گوگوش در متن ترانه‌ها

هیچ غریب نیست که خواننده‌ها گاهی در متن اصلی و اولیۀ ترانه‌ها، بر حسب فراست خود، فراخور مجلس، ذوق مخاطبان یا صرفاً دریافتن آنِ اجرا تصرف‌هایی بکنند: کلمه‌ای را جایگزین کلمه‌ای دیگر کنند، سطری را نخوانند یا مکرر بخوانند، و خلاصه با تغییراتی در متن اولیه به‌نوعی بازی و بازیگوشی کنند که یا اغلب فرح‌زا و سرخوشانه است یا رنگ و حالِ سیاسی روز را دارد. مثالِ مشهورِ آن بازی با کلمۀ تیره/توده در سطری از ترانۀ «مرغ سحر» است:

وز نفسی عرصۀ این خاک تیره/توده را، پرشرر کن.

فارغ از پایبندی به اصل سرودۀ ملک‌الشعرا بهار، در طول سال‌هایی که افراد زیادی این ترانه را در مناسبت‌های مختلف اجرا کرده‌اند، گهی این و گهی آن پسندیده‌اند. این کار فی‌نفسه درست یا نادرست نیست، بلکه نوعی تفنن هنری است که گاه به مذاق عده‌ای خوش می‌نشیند و گاه نه.

در سال‌های اخیر، گوگوش در اجرای بعضی ترانه‌های خود تصرف‌هایی می‌کند که چه‌بسا هم انتخاب سیاسی خود اوست، هم احتمالاً فراخور ذوق مخاطبانی که مشتاقانه و حتی بی‌تابانه در سالن‌های کنسرت او در خارج از ایران حاضر می‌شوند. دو مورد از این تصرفات مکرر جانشین کردن کلمۀ «خدا» به‌جای «کعبه» در ترانۀ «مرهم» سرودۀ اردلان سرفراز، و جانشین کردن نام «مهسا» به جای «مریم» در ترانۀ «پل» سرودۀ جنتی‌عطایی است.

در ترانۀ «مرهم»، که اصلاً علاوه بر نام اصلی‌اش زیر عنوان همین «کعبه» هم شناخته می‌شود، گوگوش سطرهای تغییریافته را چنین می‌خواند: «رفتم برای گریه، رفتم برای فریاد، مرهم مراد من بود، «خدا» تو رو به من داد.» و «ای اسم تازۀ من، «خدا» تو رو به من داد.»

این تغییرِ نامناسب سبب آسیب به بافت روایی و آوایی شعر شده است. «کعبه» کلیدواژۀ این ترانه است. شاعر فردی دست‌ازامید کشیده را تصویر می‌کند که به «زیارت» رفته است و این سفر روحانی چنان روح او را صاف و صافی می‌کند که همان «مرهم»، «مراد» او می‌شود و معشوقش را در خود بازمی‌یابد. سرفراز این شعر عارفانه را در سال ۱۳۵۶ سروده و آن را «به مرادم، مولای شعر، بیدل دهلوی» تقدیم کرده و اجرای اصلی گوگوش هم، با نوایی بس حزین، در ایجاد فضای عارفانه‌ای که میوۀ عبادتی خوش و خالص است آن را دوچندان اثربخش کرده است. گوگوش در پرفورمنس عالی‌اش از این آهنگ در برنامۀ رنگارنگ، تن‌پوش قدیِ سراسر سیاهی شبیه به چادر یا شنلی که وقت زیارت اماکن متبرکه سر و تن را با آن می‌پوشانند به تن دارد و اجرایی بی‌نقص ارائه می‌دهد. اما حال، این تغییر ناموفق، که گویی می‌خواهد خدای کل عالمیان را به جای فقط خدای مسلمانان بنشاند احتمالاً با این انگیزه ایجاد شده که از شعر اسلام‌زدایی کند؛ حال آنکه اولاً، چنانکه گفتیم، سبب آسیب به بافت روایی شعر شده، ثانیاً انسان را به یاد روزهای اول انقلاب می‌اندازد که تمام کلماتی که به «شاه» مربوط بودند، از کتاب شاهنامه گرفته تا شهر شهسوار و نام شاپور و شاهرخ به بهانۀ طاغوتی بودن سانسور، و یکی پس از دیگری حذف یا عوض می‌شدند. عجبا که بعضی مخالفان حکومت، از فرطِ خیره شدن در این مغاک، خود به همان گودال درافتاده‌اند.

در ترانۀ «پل» اما، تغییر «مریم» به «مهسا» بسی خوش نشسته است؛ یکی به این دلیل که مریم و مهسا هر دو نام دخترند و دیگر اینکه صفت «پرپر» با هر دو وجه (گل پرپر شده، استعاره از دختر جوان کشته شده) ایهام‌تناسب و تناسب دارد و دیگر آنکه کلیت بافت روایی شعر نه تنها هیچ آسیبی نمی‌بیند بلکه سراسر تداعی مضاعف هم می‌یابد و همین یک کلمه، چون اسم رمزی، آن را از ترانه‌ای صرفاً عاشقانه به ترانه‌ای همدلانه و انسانی و، از نظر سیاسی، فراخواننده و نیروزا برمی‌کشد:

کسی به یاد مهساهای پرپر، کسی به فکر کوچ کفترا نیست
به فکر عاشقای دربه‌در باش، که غیر از ما کسی به فکر ما نیست

با جانشینی «مهسا» به جای «مریم»، بلافاصله تمام استعاره‌ها رنگی دیگر می‌یابند: این «ما» دیگر فقط آن دو عاشق دربه‌در فیلم «ماه عسل» نیستند، و آن عشق دیگر صرفاً یک رمانس دونفره نیست، بلکه مای جمعی در زمینۀ مطالبه‌ای اجتماعی قرار می‌گیرد. استعارۀ «شب» به اختناق سیاسی تعبیر می‌شود و «سایه‌های شب» به گزمگان و «پلی واسه از خود گذشتن» به امکانی برای ایثار اجتماعی. «کوچ کفترا» تبدیل می‌شود به مهاجرت بی‌وقفۀ جوانان و دربه‌در شدن آنان در پراکندگی خاک زمین، و وقتی صدای خستۀ گوگوش کلمۀ «نیست» را زیر اوج‌گیری ‌سازها چون فریادی یاری‌خواهانه می‌کشد و می‌کشد و می‌کشد و تا محوِ کامل امتداد می‌دهد، در آخرین لحظه و واپسین نقطۀ آهنگ، درست همانجا که «تِ» نیست سرانجام تای تمّتی است که به درد ادا می‌شود، ناگهان امید، چنان معجزه‌ای شگفت، از همان روزن می‌روید و می‌جوشد و در دهان‌ها طعم پیروزی می‌افشاند.
https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com

https://youtu.be/nsdv9A92JJs?si=NvrJmKhxvj64zKgc
یازدهم بهمن‌ماه سالروز تولد استاد فقیدم، آقای احمد سمیعی (گیلانی) است.
مفتخرم که شاگرد ایشان بودم، کنارشان کتاب آموختم، و از روی دستشان نگاه کردم تا ویراستار شوم.
سرانجام، ثمره‌ی سال‌ها هم‌نشینی و همکاری با آن ادیب بی‌همتا پنج کتابی است که با ایشان و برای ایشان منتشر کرده‌ام تا "عملا" در انتقال دانش و تجربه‌ی ایشان به نسل‌های آینده موثر باشم.
به یادشان هستم، و دلتنگ آن روحیه‌ی شادمان، مداراجو و متساهلی که گاه دنیا و غم دنیا را پیش چشمم نیست می‌کرد.

https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
از حال‌ها
دیشب غربت‌زده بودم. اصلاً مدتی است غربت‌زده‌ام. دلتنگی نفسم را بریده و جانم را گرو گرفته است. خودم را لعنت می‌کردم که چرا اسیر اینجا شده‌ام، اصلاً چه شد که افتادم اینجا، و نقشه‌های هزاران هزاران بار خودم را برای بازگشتن به دیار قرار از اول تا آخر مرور می‌کردم. مثل زندانی‌ای که نقشۀ فرار از زندان می‌کشد، همۀ جزئیاتش را یکی یکی پیش چشم خودم می‌آوردم. ساعتی بود که گریه می‌کردم تا که غرق اشک خوابم برد.
صبح بیدار شدم و دیدم ضیا قاسمی، شاعر افغان، که تپش قلب و قلمش را از سال‌های دور تهران به یاد دارم، نوسروده‌ای ناب منتشر کرده و نوشته: «این شعر را تقدیم می‌کنم به دوست یگانه و ارجمندم سایه اقتصادی‌نیا، که یادداشتی از او انگیزۀ سرودن این نیمایی شد.»
نمی‌دانم کدام یادداشتم. نپرسیدم. شعرش را که خواندم، دیدم که عجب... آن هم روایت غربت است و تنهایی شاعری شرقی در سرمای سوئد. آوای حزین غریبانه‌اش مرا یاد ناله‌های ناچار نادرپور انداخت، ناله‌های ناچار همان شب خودم.
چطور چنین معجزه‌ای ممکن است؟ من در واشنگتن اشک دلتنگی می‌ریختم و شاعری دلتنگ در سوئد شبم را ستاره‌باران کرده بود. این شعر را، چون حال صافی صبح از پسِ عبادت شبانه می‌گیرم، اما هنوز مانده‌ام که این نشانه را به چه تعبیر کنم.

شعر ضیا قاسمی را در صفحه‌ی اینستاگرامش بخوانید:

https://www.instagram.com/p/DFimt6FK6aE/?igsh=MTBmcnFibm91MGcyOQ==
سکوت و واژه‌های گمشده

مژده بهار، مترجم شعر فارسی به انگلیسی، که در سال‌های اخیر عمده همتش را صرف ترجمۀ شعر، به‌ویژه شعر زنان ایرانی، کرده به‌تازگی منتخبی از اشعار روح‌انگیز کراچی ترجمه و منتشر کرده است: سکوت و کلمات گمشده. روح‌انگیز کراچی، که هم در عرصۀ پژوهش‌های ادبی، به‌ویژه پژوهش‌ در حوزۀ تاریخ شعر زنان، نام‌آور است و هم در عرصۀ شعر، خود تعدادی از اشعار چاپ‌نشده‌اش را هم برای ترجمه در اختیار مژده بهار قرار داده است.

بهار، پیش از این، آنتالوژی مفصلی با نام «آوای زاغ بور» منتشر کرده بود که اشعار بیش از پنجاه زن ایرانی را در بر دارد و مجموعه‌ای بس گرانقدر است در شناخت شعر زنان معاصر، از چند نسل و در قوالب متعدد و ژانرهای گوناگون. اهمیت نهضتی که مژده بهار با عزمی راسخ پیش می‌بَرد، از نظر من، همین است: او یک‌تنه فضای غالب بر معرفی و ترجمۀ شعر زنان ایرانی، به‌ویژه در امریکا، را تغییر داد و خط‌کشی‌هایی را، که طی سال‌های پس از انقلاب ۵۷ به‌تدریج و چه‌بسا ناچار در این حوزه کشیده شده و بی‌جهت امتداد یافته بود، از نو رسم کرد. در آن فضای غالب، معمولاً یا اشعار شاعران دایاسپورا ترجمه می‌شود، یا اشعاری که الزاماً محتوای سیاسیِ مخالفت با حکومت وقت دارند یا اشعاری که ترجیحاً حاوی مضامین جنسی و تنانه‌ی مربوط به زنان‌اند که در اثر سانسور یا پروای شخصی شاعران امکان چاپ در داخل ایران را نمی‌یابند. به‌علاوه، اغلب ترجمه‌ها از اشعاری است که در قوالب نو (نیمایی و سپید) سروده شده‌اند، تو گویی شعر عروضی دیگر در میان سرایندگان زن فراموش شده است. در طی سال‌ها غلبۀ این فضا، بسیاری از زنان شاعر توانا معرفی شدند و بس شعر تر که ترجمه شد و درمجموع آثار ارزنده‌ای به همت مترجمانی کارکشته و کوشا و ناشرانشان پدید آمد. مژده بهار، به‌وقت و به‌موقع، همین حدود و ثغور را تغییر داد: هم شعر نو ترجمه کرد و هم شعر کلاسیک، هم عاشقانه و مادرانه هم زنانه و تنانه، هم قدیمی هم جدید، همه‌جور ژانر و سبک، و مهم‌تر اینکه از همه‌جا: داخل و خارج.

بهار مقدمه‌اش را با ارج نهادن به همین ویژگی، یعنی گوناگونی در شعر زنان، آغاز می‌کند:

Studying and translating the works of over one hundred contemporary Persian women poets, I have admired the diversity among these poet’s voices, tropes, styles, and lexicon. Their masterful use of language, sometimes veiled and suggestive, other times direct and assertive, is complex and nuanced.

او در مقدمه دربارۀ نحوۀ انتخاب اشعار کراچی و طرز آرایش و قرارگیری آنها در کتاب توضیح می‌دهد و پیشگفتاری هم در شناخت چهره و آثار روح‌انگیز کراچی افزوده است.
این مجموعه دوزبانه است و، علاوه بر اهداف ادبی وفرهنگی، از نظر آموزش فنون ترجمۀ شعر هم کاربرد آکادمیک دارد. کتاب را انتشارات میج در واشنگتن منتشر کرده و در آمازون هم موجود است. نمونه‌ای را با هم می‌خوانیم:

جهان از کنارم می‌گذرد شتابان
بهره‌ایم نیست
جز شعرهایی که در آغوشم بغض کرده‌اند
دهن‌بندی که مردان به تکریم هدیه‌ام دادند
چشم‌بندی که مهریه‌ام بود
و دشواژه‌هایی بی‌دریغ...
پیش از آنکه خودسر شوم
از سفیدی کاغذهای مچاله
رمز فریادهایم را برگیر.

The world passes me by hastily
I have nothing to gain
Except the poems on the verge of tears in my embrace
The muzzle honorifically bestowed upon me by men
The blindfold that was my alimony
And copious insults…
Before I become obstinate
Decipher the secrets of my outcries
From the whiteness of crumpled papers.

https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
گل گلدون من

«گل گلدون من» بخشی از حافظه و خاطرۀ جمعی ایرانیان، به‌ویژه متولدین دهۀ پنجاه و شصت شمسی است: نوایی که یادآور همخوانی‌ در طبیعت‌گردی‌ها و کوهنوردی‌ها و مهمانی‌ها و، به‌ویژه به سبب ملودی ساده‌اش، مشقی برای نوآموزان در آموزش موسیقی و تمرین ساز بوده است. این قطعه بر اثر نیم قرن تکرار، وجود ده‌ها اجرا و ریمیکس و بازخوانی و نیروی برانگیزش عواطف نوستالژیک چنان بر ذهن و ضمیر ایرانیان معاصر غلبه دارد که کمتر به محتوای کلام آن توجه می‌شود؛ اما اگر متن ترانه را بدون دخالت احساسات و تنها از جهت ارزش زبانی و ادبی کلام بسنجیم لابد متوجه ضعف تألیف شدید و سستی شعر خواهیم شد. آنگاه می‌توانیم بپرسیم که: چرا این آهنگ اینهمه محبوب بوده است؟

متن ترانه را، با عنوان اصلی‌ «از تو تنها شدم»، فرهاد شیبانی نوشته؛ ترانه‌سرایی که هرچند کم‌کار بود و پس از انقلاب عرصۀ ترانه‌سرایی را ترک گفت، در کارنامه‌اش شعر موفق کم ندارد: از «نازی ناز کن» ابی تا «تنگنا»ی فریدون فروغی را او نوشته است. اما در ترانۀ «از تو تنها شدم»، که سست‌ترین سطرش همین عنوان آن است، آشفتگی دایرۀ واژگان و عدم انسجام مضمون و فقدان وحدت موضوع و پراکندگی تصاویر آشکار است.
این ترانه چه می‌گوید؟ پاسخ من این است: هیچ. هیچ مضمون مشخص و واضحی را بیان نمی‌کند. تصاویری نامتحد و تکه‌تکه از طبیعتی ساده رسم می‌کند و با کلمات سالاد قاطی‌پاطیِ سردی سر هم کرده است.

بند اول ترانه با گزارشی کوتاه، استمداد و طرح یک سوال شروع می‌شود:
گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب‌بو دیگه شب بو نمی‌ده
کی گل شب‌بو رو از شاخه چیده؟

بعد، در بند دوم، این رشته به کل رها می‌شود. موضوع در شب ادامه نمی‌گیرد و در عوض ناگهان می‌رویم به گوشۀ آسمون و رنگین‌کمون که باید در صحنۀ روز پیدا شده باشد، اما راوی هنوز دارد از شب حکایت می‌کند و معلوم نیست آسمان شب چگونه می‌تواند رنگین‌کمان داشته باشد که تازه آن هم نشانۀ روشنی و شادی است، نه تاریکی و غصه:

گوشۀ آسمون، پُر رنگین‌کمون
من مث تاریکی، تو مثل مهتاب
و بعد یک جملۀ بی‌ربط به قبل:
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من می‌رم گم می‌شم تو جنگل خواب

و سپس ترجیع‌بندی که حاوی ضعف تألیفِ «از ... تنها شدن» است:
گل گلدون من، ماه ایوون من
از تو تنها شدم، چو ماهی از آب
گلِ هر آرزو رفته از رنگ و بو، من شدم رودخونه دلم یه مرداب

اما بند بعدی حاوی کلیدواژه‌های بیشتری است که شاید ما را به پاسخ پرسشمان نزدیک‌‌تر کند:

آسمون آبی میشه، اما گل خورشید رو شاخه‌های بید، دلش می‌گیره
دره مهتابی میشه، اما گل مهتاب از برکه‌های خواب، بالا نمیره
تو که دست تکون می‌دی، به ستاره جون می‌دی
می‌شکفه گل از گل باغ
وقتی چشمات هم میاد، دو ستاره کم میاد
می‌سوزه شقایق از داغ!

کلید‌واژه‌های خورشید (به‌ویژه در همین ترکیب استعاری گل خورشید که مرکزی‌ترین استعاره در دفتر شاعران چپ، به‌ویژه شاعران متمایل به حزب توده مانند کسرایی و ابتهاج است)، ستاره، جنگل، شقایق و داغ دقیقاً مجموعه واژه‌هایی است که پس از واقعۀ سیاهکل و اوج‌گیری جنبش چریکی در دهۀ پنجاه شمسی سراسر دفتر شعرها و صفحات ترانه‌ها را می‌پوشاند. به قول شفیعی‌کدکنی در ادوار شعر فارسی: «عناصر سازندۀ تصاویر و ایماژهای شعری این دوره بیشتر از دریا و موج و صخره و بیشه و ارغوان و شقایق و ستارۀ قرمز و توفان و تفنگ مایه می‌گیرد و ... شعر این دوره زندگینامۀ شقایق‌هاست.» از این گذشته، خود کلمۀ «گل» که پس از اعدام خسرو گلسرخی در سال ۱۳۵۲ به استعارۀ غالبی برای اشاره به مبارز شهید تبدیل شد هم از نظر تاریخی با تاریخ سرایش ترانه (۱۳۵۳) تناسب دارد.

گل گلدون من هم محصول همان دهه است، سال‌هایی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یکی از مراکز تجمع روشنفکران چپ بود. آیا می‌توان یکی از علل احتمالی شهرت این ترانۀ ضعیف با ملودی ساده و حتی تا حدی کودکانه‌اش را نه ارزش هنری آن، که همخوانی آن با زبان ادبی روشنفکران چپ در سال‌های منتهی به انقلاب ۵۷ دانست؟

https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
"ویراستاری خوش‌قلم" (درباره‌ی سایه اقتصادی‌نیا)

شاید بیست‌سالی بگذرد از آن زمانی که مطالبی از سایه اقتصادی‌نیا را نخست در مجلاتِ ادبی، و بعدها در هیات کتابی ("هم شاعر، هم شعر") خواندم. حقیقتش آن روزها که خودم هنوز جوان بودم، براساسِ وسعتِ دید، پختگیِ نگاه و نیز زبانِ تندرستِ نویسنده، گمان‌می‌کردم ایشان بانویی باشند میان‌سال. بعدها نیز چندین اثر از ایشان منتشرشد. اغلبِ آن‌ها کوشش‌هایی بود در ارج‌نهادن بر یک‌عمر تلاش‌های ادبیِ استاد احمد سمیعی گیلانی: "به دانش بزرگ و به همت بلند" (ارج‌نامه) و "گلگشت‌های ادبی و زبانی (مجموعه‌ مقالات). سال‌های اخیر نیز این دوستدارِ صادق و عاشقِ یک‌دله‌، طرفِ گفتگویی بلند با استاد شدند و خاطراتِ ادبی و سیاسیِ ایشان را ثبت و ضبط و ماندگار ساختند.
اقتصادی‌نیا پیش‌تر ویراستارِ مراکزی هم‌چون مرکز نشر دانشگاهی و فرهنگستان زبان و ادب بوده. ازهمین‌رو قلمی شسته‌رفته و موجزنویس دارد. قلمی زیبا و نثری بی‌بزک. به‌ گمان‌ام درخششِ نثرِ ایشان، نخست و بیش‌تر با مطالبی کوتاه درباره‌ی نکاتِ نگارشی و زبانی آغاز شد. این مطالبِ جستارگونه که اغلب به بهانه یا مناسبتی زبانی و ویرایشی طرح‌می‌شود، به‌تدریج با مهارتِ مثال‌زدنی نویسنده به جستارهای جاندارِ ادبی و گاه اجتماعی و فرهنگی ارتقاء‌می‌یابد. خوشبختانه بخشی از این مطالب اخیراً در کتابی با عنوان زیبای "له و علیه نگارش" گردهم‌آمده. کتاب، هم‌چون اثرِ استاد ضیاء موحّد ("البته واضح و مبرهن است که ...") عنوانِ زیبا و جذابی نیز دارد. همین حُسنِ انتخاب در عنوان، خود دریچه‌ای دلگشا و دعوتی است گرم برای مهمانی بر خوانی بی‌دریغ.
چنان‌که آمد اقتصادی‌نیا مهارتی مثال‌زدنی دارد در طرحِ مطلبی ساده و گاه دم‌دستی به‌مثابهِ نقطه‌ی عزیمت، و درنهایت راه‌بردن از آن نقطه به بررسیِ معضلی ادبی و فرهنگی. اغلبِ نوشته‌های ایشان با مسائلِ مبتلابه و مباحثِ روزمره‌ پیوندی دارد. نویسنده گاه به مباحثِ بینارشته‌ای (عوالمِ سیاست و اجتماع و روان‌شناسی و فرهنگِ عمومی) نیز سرک‌می‌کشد. و البته این مهارت را دارد که به ورطه‌ی روزمرگی درنلغزد. ازهمین‌رو اغلبِ این نوشته‌ها را پژوهش‌هایی در حوزه‌ی مطالعاتِ فرهنگی نیز می‌توان به‌شمارآورد.

زبانِ این نوشته‌ها، گرچه سهل و خوش‌خوان و حتی گاه سُکرآور است اما هرگز ولنگارانه نیست و شلنگ‌انداز و حتی قلم‌انداز بر کاغذنیامده.
و این خوش‌خوانی و سکرآوریِ در نثر، عنصرِ مغتنمی در نقدها و بررسی‌های ایشان است. "لذتِ متن"ی که امثالِ رولان بارت از آن سخن‌می‌گویند از بسیاری از جستارهای اقتصادی‌نیا نصیبِ مخاطب می‌شود. لحنِ این جستارها نیز اغلب جسورانه و درعین‌حال حساب‌شده است. نویسنده می‌کوشد در ارزیابی‌هایش، هوشیارانه و جستجوگرانه به جمیعِ جوانب بیندیشد و بی‌گدار‌به‌آب‌نزند. اقتصادی‌نیا قلمی بی‌باک دارد اما هرگز هتّاکانه نمی‌نویسد. نیش و نوش را توامان دارد و جانبِ انصاف را فرونمی‌گذارد. این‌گونه نثرِ جسور و جاندار، خوش‌بختانه در میانِ جستارنویسانِ ادبی و فرهنگیِ این سال‌ها نمونه‌ها و نمایندگانی دارد. نویسندگانی که بدونِ مقدمه‌چینی‌های ملال‌آور، یک‌راست سرِ اصلِ مطلب می‌روند؛ موجز و مفید می‌نویسند و اغلب ره به سرمنزلِ مقصود می‌برند.
این‌ها البته الزاماً به این معنا نیست که نویسنده با همه‌ی نظرها و نقدهای خانم اقتصادی‌نیا موافق است.

اقتصادی‌نیا این‌روزها کم‌تر می‌نویسد. قلمش نویساتر باد!

@azgozashtevaaknoon
«ابداً موافق روشی که اتخاذ کرده‌اند نیستم»

▫️احمد سمیعی: من از روی نشانه‌ها مسلم می‌دانستم آیت‌الله خمینی پیروز می‌شود و اطرافیانم استدلال‌هایم را می‌نوشتند پای طرفداری از او. مهشید امیرشاهی داستانی دارد با عنوان در حضر. آنجا نوشته دلخور می‌شدند که من می‌گفتم آیت‌الله خمینی پیروز می‌شود. تجربۀ سیاسی روشنگر است. باید از تجارب، مثبت یا منفی، سپاسگزار بود. انسان در ابتدا خام است، بعد پخته می‌شود؛ اقلاً نیم‌پز می‌شود!

▪️سایه اقتصادی‌نیا: یا سوخته می‌شود، مثل ما. ما سوخته شدیم! [...] خب آقای سمیعی، به پایان آمد این دفتر!

▫️احمد سمیعی: به پایان آمد این دفتر، ولی حرف همچنان باقی. مطالبی دارم دربارهٔ حکومت پس از انقلاب که بحث جداگانه‌ای است. باید به وقت خودش بگویم.

▪️سایه اقتصادی‌نیا: الان بفرمایید دیگر. وقتش الان است!

▫️احمد سمیعی: نه، باید جداگانه بگویم. من ابداً موافق روشی که رژیم اتخاذ کرده‌ نیستم. این‌ها اگر تغییر روش ندهند مصیبت به بار می‌آید. البته براندازی را به شرطی می‌پذیرم که آلترناتیو بهتری عرضه کنیم. اپوزوسیون خارج‌نشین هیچ نمی‌دانیم سرشان به کجا بند است.

▪️سایه اقتصادی‌نیا: درست است.

▫️احمد سمیعی: انگار برنامه‌های تلویزیونی در همه‌جا مبتذل شده‌اند. مبتذل و وقت‌ضایع‌کن. می‌خواهی دو کلمه حرف حساب بشنوی، ده برابر حرف پوچ به خوردت می‌دهند. تصاویری قطار می‌کنند که نه جنبۀ هنری دارند، نه جنبۀ آموزشی. هیچ است. برنامه‌ها افت محسوس کرده‌اند، حتی برنامه‌های بی‌بی‌سی. از ایران اینترناسیونال که دیگر بگذریم. گوینده‌هایش تو گویی چانه‌شان لق است! فارسی را گوش‌آزار تلفظ می‌کنند. کارشناس‌های میهمانشان هم عموماً آدم‌های مبتذلی‌اند. همه شده‌اند تحلیلگر سیاسی!

▪️سایه اقتصادی‌نیا: ‌خیلی! کاش این را آدم بگوید. بنویسد.

▫️احمد سمیعی: حتماً بنویس. قلم تو را می‌طلبد. یک مجری ورزشی دارند، انگار آسم دارد. بُریده‌بُریده حرف می‌زند. یک کلمه می‌گوید، یک نفَس می‌کشد، یک کلمۀ دیگر می‌گوید. گوش کن: مضاف و مضافٌ‌الیه را می‌خواهد بگوید، مضاف را می‌گوید با آن نشانۀ اضافه، مکث می‌کند، بعد مضافٌ‌الیه را می‌گوید! واقعاً گوش‌آزار است. هروقت او می‌آید روی آنتن، من تلویزیون را خاموش می‌کنم. در زبان فارسی فعل آخر جمله می‌نشیند و در پیام‌رسانی مهم‌ترین نقش را دارد. این گوینده فعل را یا می‌جوَد یا می‌خورَد! اکثراً تودماغی سخن می‌گویند و هول‌هولَکی. انگار کسی هلشان می‌دهد به جلو. دیکسیون اشتهاکورکنی دارند. نمی‌دانم این کج‌سلیقگی چیست در انتخاب گوینده. خیلی افت کرده‌اند. در خارج این‌ها را گوش می‌کنند؟

ــــــــــــــــــــــــ
* از کتاب احمد سمیعی (گیلانی)، زندگانی و خاطرات سیاسی در گفت‌وگو با سایه اقتصادی‌نیا، نشر نی، ۱۴۰۳، ص ۳۱۵ ــ ۳۱۸.

https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
آرش کمانگیر: پیشنهادی برای تعطیلات عید کودکان و نوجوانان

انتشارات میرماه در مجموعه‌ی انتشارات خود برای کودکان و نوجوانان که به نام «کتاب‌های میرکا» چاپ می‌شود، کتاب‌های خواندنی و چشم‌نوازی منتشر کرده که جز برای کودک و نوجوان، برای بزرگسالان هم لذتبخش و خاطره‌انگیز است: شعر «مادر» ایرج‌میرزا، «باغ ایران» حسین گل‌گلاب، «عقاب» خانلری و ... همه با تصویرگری‌های هنرمندانه و کتاب‌پردازی‌های باسلیقه و مقدمه‌هایی که به سفارش ناشر به قلم نوش‌آفرین انصاری، محمدرضا شفیعی‌کدکنی، ایرج پارسی‌نژاد و دیگران نوشته شده‌اند. آخرینِ این عناوین «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی است که من بر آن مقدمه‌ای کوتاه درباره‌ی خود شعر و مؤخره‌ای درباره‌ی سیاوش کسرایی نوشته‌ام.

کسرایی قصه را از زبان راوی‌ای می‌آورد که در شبی سرد و برفی در دل کوهستان نور امید می‌جوید و به کلبه‌ای روشن می‌رسد. چون وارد می‌شود، عمو نوروز را می‌بیند که بچه‌ها را دور آتش گرد کرده و برایشان قصه‌ی آرش کمانگیر را تعریف می‌کند. قصه که به آخر می‌رسد عمو نوروز و بچه‌ها به خواب می‌روند و حالا این راوی است که کنده‌ای هیزم در آتش می‌نهد تا آن را روشن و فروزان نگاه دارد. شعر در پرتو امید به پایداری «باغ آتش»، تمثیلی از ایران، خاتمه می‌پذیرد.
بن‌مایه‌ی قصه‌ی آرش تعیین مرزهای سرزمین ایران و حفظ تمامیت ارضی آن است، اما گرداگرد این مغز لایه‌درلایه مفاهیم نغز دیگری نیز آورده می‌شود که، جز ارزش هنری و ادبی، برای کودکان و نوجوانان ارزش آموزشی هم دارد.

پاره‌ای از مقدمه‌ام بر این کتاب را نقل می‌کنم، با این امید که فرزندان ایرانی با خواندن این کتاب زیبا در نوروز، همچون آرش، روح دوستاری و نگاهداری این باغ آتش را در خود بیابند و بپرورند:

«رفتار فکری و هنری کسرایی با اسطوره‌ی آرش مدرن است: او با حذف تمام عناصر نژادگرایانه، قوم‌پرستانه و فرازمینی، قدرت تغییر و اصلاح را فقط در عزم و عمل انسان می‌بیند و به آن اصالت و اهمیت می‌بخشد. آرش او نه از آسمان آمده، نه از جانب پادشاه و دستگاه قدرت‌مداران. یکی است مثل همه‌ی ما، که در قبال نسل‌های آینده احساس مسئولیت می‌کند و می‌کوشد سهم خود را بپذیرد و وظیفه‌ی خود را درست ادا کند. مشخصات جسمانی او انسانی است: نه بال دارد، نه شاخ و نه برزوبالایی اغراق‌آمیز. زبان او ساده و سخنانش همه‌فهم است و وطن، این باغ آتش، را آن‌مایه شایسته و ارزنده می‌بیند که برایش از جان بگذرد. ارزش‌هایی که شخصیت‌ آرش می‌آموزد همه ارزش‌هایی است بنیادین، که در غالب فرهنگ‌های جهان از دیرباز تا امروز همواره تحسین و آموخته می‌شود: همدلی و نوع‌دوستی، شجاعت، فداکاری، آزادگی، ایمان، وطن‌دوستی و از همه مهم‌تر عشق به زندگی و امید.

به این ترتیب، الگویی که سیاوش کسرایی از آرش رسم می‌کند و پیش می‌نهد، از یک فرد برمی‌گذرد و فراگیر می‌شود و، به‌ویژه به مخاطبان جوان شعر، می‌آموزد که هریک از آنان می‌توانند، با نیروی اراده و عمل و امید، قهرمان زندگی خود و دیگران باشند.‌ این الگو بازگوکننده‌ی جوهر همان پیام جاویدان فردوسی در پایان داستان ضحاک است:
فریدون فرخ فرشته نبود        ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی      تو داد و دهش کن، فریدون تویی»

لینک سفارش کتاب از انتشارات میرکا:
https://mirmah.com/?fbclid=PAY2xjawIoRx9leHRuA2FlbQIxMQABpn-U1UO_AhmjXWJeFQ80AVc2pd7NDHLAjrTL2fhABd0tNBP9g0kjNRPNtg_aem_dhNjm1xfxp3RGKegKQWvYg


https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
نوروز بر دوستان و همراهان من در سایه‌سار مبارک!
درس ایراندوستی در محضر استادی نادیده: جلال متینی

امروز، دهم فروردین ۱۴۰۴، مجلس یادبود دکتر جلال متینی در واشنگتن برگزار شد. قرائت پیام‌های ایرانشناسان و شاهنامه‌شناسان (جلال خالقی‌مطلق، همایون کاتوزیان و محمود امیدسالار) با اجرا و صدای سحرانگیز فریدون فرح‌اندوز، سخنان همکار نزدیک او در انتشار ایران‌نامه و ایران‌شناسی (علی سجادی)، سخنان دوستان و دوستدارانش (محمد وثوقی و رامش ابراهیمی)، و مرور خاطرات خانوادگی آن استاد فقید (وفا متینی، شانا متینی و کیمیا جاماسبی) یاد و احترام او را در دل دوستداران و آشنایانش زنده کرد. من نیز افتخار داشتم که با ارائۀ یادداشتی تحت عنوان «درس ایراندوستی در محضر استادی نادیده» نه تنها از طرف خودم بلکه از زبان بسیاری از پژوهشگران ادبی همنسلم به استاد متینی ادای احترام کنم؛ نسلی که جلال متینی را ندید ولی از میراث نوشتاری و ادبی او فراوان بهره‌مند شد.

نزد نسل من، نسلی که در اخبار تیرباران‌ها و زیر آتش جنگ بزرگ شده و در وحشت از گزینش‌ها و حراست‌ها راهش را به کنکور و دانشگاه گشوده بود دکتر جلال متینی نامی بود بزرگ و بسیار دور از دسترس. آنقدر دور که من هرگز خیال نمی‌کردم روزی در واشنگتن او را از نزدیک ببینم؛ چه رسد که حالا، در چنین روزی، در مجلسی که به یاد و احترام او برپا شده است، در رثایش، به قول ابوالفضل بیهقی، قلم را لختی بگریانم. افسوس که دیر به او رسیدم؛ وقتی که پنجۀ زمان کم‌کم به حافظۀ سرشارش چنگ انداخته بود و سکوت جای فارسی عزیز و نیرومندش نشسته بود.


در دهۀ هفتاد شمسی، ما برای امانت گرفتن مجلاتی که از امریکا می‌رسید به کتابخانۀ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی می‌رفتیم. کتابخانۀ پژوهشگاه، یکی از دو سه مرکز در تهران بود که ایران‌نامه و ایران‌شناسی را داشت. درخواست می‌دادیم و اسم می‌نوشتیم. در نوبت می‌ماندیم، گاهی ماه‌ها. ایران‌نامه و ایران‌شناسی را برای امانت به بیرون نمی‌دادند، فقط اجازه داشتیم همانجا بنشینیم و بخوانیم و، اگر مقاله‌ای را لازم داشتیم، کپی بگیریم. برای ما حکم ورق زر داشت. هر مقاله را هزاربار می‌خواندیم، سعی می‌کردیم اسم نویسندگان را به خاطر بسپریم. از مباحث مورد توجه ایرانشناسان و از جدال‌های قلمی، که گاه در ستون نامه‌ها منعکس می‌شد خبردار شویم. نزد ما دکتر متینی فقط یک نام نبود، بلکه خود مساوی بود با دهها نام دیگر، نام محققانی که نمی‌شناختیم، چون آثارشان به فارسی ترجمه نشده بود، نام کتاب‌هایی که نخوانده بودیم چون هرگز قرار نبود به دستمان برسد، نام استادانی که کم‌کم داشت از حافظۀ دانشجویان جوان پاک می‌شد چون یا از ایران رفته بودند، یا فوت کرده بودند، یا آثارشان تجدید چاپ نمی‌شد، یا بازنشسته و بازنشانده شده بودند. ایران‌نامه و ایران‌شناسی جمع و مجموع اینهمه بود. حالا که به آرشیو کامل و مرتب ایران‌نامه در وبسایت بنیاد مطالعات ایران نگاه می‌کنم و زحمتی را به یاد می‌آورم که دکتر متینی در گردآوری‌ آن مقالات بر خود هموار می‌کرد و ما در به دست آوردن آنها بر خود گواراتر از شهد و شربت می‌پنداشتیم، گویی گنجی پرگوهر را می‌بینم که دور و آزاد از دست تطاول زمانه و اغیار، محترم و محتشم، در کنجی گرد شده؛ گنجی که گوهریان قدرشناس آن‌اند. پربها‌ترین و آبدارترین و درخشان‌ترین گوهر این گنج البته زبان فارسی است. او زبان فارسی را رکین‌ترین رکن هویت ملی ایرانیان می‌دانست و بر سر این اعتقاد، نظراً و عملاً، سنگ تمام گذاشت. مرور و مطالعۀ مقالاتی که او به قلم خود دربارۀ زبان فارسی، اهمیت حفظ و آموزش و گسترش آن و به‌ویژه پیوند آن با مسئلۀ تمامیت ارضی و وحدت ملی نوشته نزد نسل ما فراگیری درس ایراندوستی بود از محضر استادی نادیده. سزاوار است این مقالات خود در یک مجموعۀ جداگانه نشر شود و امیدوارم صورت کتاب به خود گیرد تا برای نسل پژوهشگران بعد از ما هم دست‌یاب‌تر شود.

حق آن نبود که پیکر این مرد ایراندوست دور از ایران به خاک غربت سپرده شود. شایستۀ او وداعی باشکوه بود در دانشگاه فردوسی مشهد، جایی که پربارترین سال‌های عمرش را در آن مصروف سازندگی و مدیریت و معلمی کرده بود. حق آن بود که بر دوش دانشجویانش، گرداگرد دانشگاه، با جلال و عزتی تمام تشییع شود؛ و در همراهی صافی‌ترین سرودها و گرم‌ترین اشعار، به فارسی‌ای که می‌پرستید، در ایرانی که می‌پرستید، به خاکی که می‌پرستید سپرده شود.

خدایش بیامرزاد.

https://www.group-telegram.com/Sayehsaar.com
2025/04/09 10:50:04
Back to Top
HTML Embed Code: