ديدبان آزار
Photo
🔹Voices of Feminist Activists Under Israeli Attack in Iran
Netanyahu presents the unrelenting attacks on Iran as an “exceptional opportunity for freedom.” He claims he wants to liberate the “great Iranian nation” from its repressive regime—while audaciously uttering three words he has no capacity to understand, mistaking a living, collective struggle for a slogan he can hijack.
This is a selection of narratives from feminist activists inside Iran—the torchbearers of “Woman, Life, Freedom”, who have endured prison, violence, and repression. They now find themselves opposing military invasion, destruction, and the mass killing of civilians, even as they are forced to reopen their wounds and publicly relive the traumas inflicted by the Islamic Republic—just to avoid being branded “regime sympathizers” by the war-hungry powers of both the Iranian right and the West.
These are the voices of those who have risked everything for a life of dignity and freedom in Iran—now writing their wills, displaced from their homes, fearful for the future of their families and their people, saying loudly: No To War! Not in our name!
بنیامین نتانیاهو حملههای بیامان به ایران را «فرصتی استثنایی برای آزادی» معرفی میکند، میگوید که میخواهد «ملت بزرگ ایران» را از رژیم سرکوبگرش نجات بدهد و شعار زن زندگی آزادی را مصادره میکند. اما روایت شهروندان و فعالان مدنی چیز دیگری است.
ورق بزنید و روایتهای کسانی را بخوانید که برای آزادی در ایران مبارزه کردهاند، «زن، زندگی، آزادی» سر دادهاند، زندان و سرکوب را تجربه کردهاند. کسانی که حالا برای مخالفتشان با تجاوز نظامی، ویرانی و کشتار غیرنظامیان، از سوی قدرتطلبانی که کوچکترین تعهدی به زن و زندگی و آزادی ندارند متهم میشوند که مخالفتشان با جنگ به معنای حمایتشان از حاکمیت است.
کنشگران داخل ایران وادار شدهاند زخمها و تروماهای تحمیلشده توسط جمهوری اسلامی را باز کنند و به نمایش بگذارند تا برچسب «حامی حکومت» نخورند. آنچه میخوانید روایت افرادی است که برای زندگی در ایران جنگیدهاند و حالا وصیتنامه مینویسند و آواره میشوند.
@harasswatch
Netanyahu presents the unrelenting attacks on Iran as an “exceptional opportunity for freedom.” He claims he wants to liberate the “great Iranian nation” from its repressive regime—while audaciously uttering three words he has no capacity to understand, mistaking a living, collective struggle for a slogan he can hijack.
This is a selection of narratives from feminist activists inside Iran—the torchbearers of “Woman, Life, Freedom”, who have endured prison, violence, and repression. They now find themselves opposing military invasion, destruction, and the mass killing of civilians, even as they are forced to reopen their wounds and publicly relive the traumas inflicted by the Islamic Republic—just to avoid being branded “regime sympathizers” by the war-hungry powers of both the Iranian right and the West.
These are the voices of those who have risked everything for a life of dignity and freedom in Iran—now writing their wills, displaced from their homes, fearful for the future of their families and their people, saying loudly: No To War! Not in our name!
بنیامین نتانیاهو حملههای بیامان به ایران را «فرصتی استثنایی برای آزادی» معرفی میکند، میگوید که میخواهد «ملت بزرگ ایران» را از رژیم سرکوبگرش نجات بدهد و شعار زن زندگی آزادی را مصادره میکند. اما روایت شهروندان و فعالان مدنی چیز دیگری است.
ورق بزنید و روایتهای کسانی را بخوانید که برای آزادی در ایران مبارزه کردهاند، «زن، زندگی، آزادی» سر دادهاند، زندان و سرکوب را تجربه کردهاند. کسانی که حالا برای مخالفتشان با تجاوز نظامی، ویرانی و کشتار غیرنظامیان، از سوی قدرتطلبانی که کوچکترین تعهدی به زن و زندگی و آزادی ندارند متهم میشوند که مخالفتشان با جنگ به معنای حمایتشان از حاکمیت است.
کنشگران داخل ایران وادار شدهاند زخمها و تروماهای تحمیلشده توسط جمهوری اسلامی را باز کنند و به نمایش بگذارند تا برچسب «حامی حکومت» نخورند. آنچه میخوانید روایت افرادی است که برای زندگی در ایران جنگیدهاند و حالا وصیتنامه مینویسند و آواره میشوند.
@harasswatch
ديدبان آزار
Photo
🔹جنگی علیه مردم؛ آنجا که «مردم» بدنهایی واقعی بر زمین میشوند
نویسنده: شکیبا عابدزاده
چه از زندگی نشستن همان و رخوت فرسودگیِ جنگی که مشخص نیست تا کجا ادامه خواهد یافت و به چه سرانجامی خواهد رسید همان. دلم برای دوستانم تنگ شده. برای در آغوش گرفتنشان، به کافه رفتنمان... بیوقفه حرف زدنمان... روزهاست یکدیگر را ندیدهایم و در این دو روز خاموشی در حد احوالپرسی پیام میدهیم:
«نقطه بگذارید بفهمم حالتان خوب است...»
«نقطه سر خط. خوبم.»
خوب بودنی که بیبدن است. بی شنیدنِ صدای خندههایشان. بدون آنکه از هر جایی از شهر بدن را حرکت دهیم و برسیم به نقطهای مشترک برای به اشتراک گذاشتنِ «خوب بودن»ها... «خوبم» یعنی زندهام؛ وگرنه همه میدانیم هیچکس خوب نیست.
اما جنگ را چهطور باید روایت کرد؟ چهطور باید به تجربه این روزها نگاه کرد که غیر از روایتِ ترسها و اندوهها و حسرتها، شکل دیگری از خرد آمیخته به هیجان را نیز منعکس کند. شکلی از تفکر بدنمند؛ برآمده از تهدیدها و بیمها.
وشتن در میانه جنگ سخت است. کنترل آنچه پیدرپی هم تداعی میشود سختتر. بدنی که انگار برای غلبه بر محرومیت از راه رفتن، میل به حرکت را جای دیگری ارضا میکند. به بیمارانم فکر میکنم. به تمام آنان که حرکتشان مدتهاست محدود شده به فاصله رختخواب تا سرویس بهداشتی و مبل جلوی تلویزیون. وقتی آن مرد سالخورده نابینا را (از دستاندرکاران مجلهای در دهه هفتاد و هشتاد، که حقی به گردن ما دهه شصتیها دارد) از خانهاش همراهی میکردم تا مقصد جدید میگفت: «شلوار را که پوشیدم بیرون بیایم متوجه شدم دو سه سایز بزرگتر است، یعنی من کوچکتر شدم. آخر میدانی چند سال است از خانهام بیرون نرفتهام...»
جنگ اینگونه بدنمند است. دشمن میگوید این جنگ علیه مردم نیست. انگار «مردم» در دنیای واقعی مانند آن مفهومِ انتزاعیست که از دهان سیاستمداران بیرون میآید. تا کنون چند نفر، چند بدن از این مردم شهید شدهاند؟ چند بدن چند شب در اضطرابِ صداها و سردرگمی فردا تا صبح نخوابید؟ چیزی نخورد؟ کارش تعطیل شد و ناچار شد به فردای بیپولی هم فکر کند؟ چند بدن جمعی در انزوای مکانهای امن از هم جدا افتاد؟ چه بدنهایی در خانه حبس شدند تا شاید زنده بمانند؟ جنگ همواره بدنها را، زندگیها را نشانه میگیرد و این همان چیزی است که علیه بدن «مردم» است.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2466/
@harasswatch
نویسنده: شکیبا عابدزاده
چه از زندگی نشستن همان و رخوت فرسودگیِ جنگی که مشخص نیست تا کجا ادامه خواهد یافت و به چه سرانجامی خواهد رسید همان. دلم برای دوستانم تنگ شده. برای در آغوش گرفتنشان، به کافه رفتنمان... بیوقفه حرف زدنمان... روزهاست یکدیگر را ندیدهایم و در این دو روز خاموشی در حد احوالپرسی پیام میدهیم:
«نقطه بگذارید بفهمم حالتان خوب است...»
«نقطه سر خط. خوبم.»
خوب بودنی که بیبدن است. بی شنیدنِ صدای خندههایشان. بدون آنکه از هر جایی از شهر بدن را حرکت دهیم و برسیم به نقطهای مشترک برای به اشتراک گذاشتنِ «خوب بودن»ها... «خوبم» یعنی زندهام؛ وگرنه همه میدانیم هیچکس خوب نیست.
اما جنگ را چهطور باید روایت کرد؟ چهطور باید به تجربه این روزها نگاه کرد که غیر از روایتِ ترسها و اندوهها و حسرتها، شکل دیگری از خرد آمیخته به هیجان را نیز منعکس کند. شکلی از تفکر بدنمند؛ برآمده از تهدیدها و بیمها.
وشتن در میانه جنگ سخت است. کنترل آنچه پیدرپی هم تداعی میشود سختتر. بدنی که انگار برای غلبه بر محرومیت از راه رفتن، میل به حرکت را جای دیگری ارضا میکند. به بیمارانم فکر میکنم. به تمام آنان که حرکتشان مدتهاست محدود شده به فاصله رختخواب تا سرویس بهداشتی و مبل جلوی تلویزیون. وقتی آن مرد سالخورده نابینا را (از دستاندرکاران مجلهای در دهه هفتاد و هشتاد، که حقی به گردن ما دهه شصتیها دارد) از خانهاش همراهی میکردم تا مقصد جدید میگفت: «شلوار را که پوشیدم بیرون بیایم متوجه شدم دو سه سایز بزرگتر است، یعنی من کوچکتر شدم. آخر میدانی چند سال است از خانهام بیرون نرفتهام...»
جنگ اینگونه بدنمند است. دشمن میگوید این جنگ علیه مردم نیست. انگار «مردم» در دنیای واقعی مانند آن مفهومِ انتزاعیست که از دهان سیاستمداران بیرون میآید. تا کنون چند نفر، چند بدن از این مردم شهید شدهاند؟ چند بدن چند شب در اضطرابِ صداها و سردرگمی فردا تا صبح نخوابید؟ چیزی نخورد؟ کارش تعطیل شد و ناچار شد به فردای بیپولی هم فکر کند؟ چند بدن جمعی در انزوای مکانهای امن از هم جدا افتاد؟ چه بدنهایی در خانه حبس شدند تا شاید زنده بمانند؟ جنگ همواره بدنها را، زندگیها را نشانه میگیرد و این همان چیزی است که علیه بدن «مردم» است.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2466/
@harasswatch
دیدبان آزار
جنگی علیه مردم؛ آنجا که «مردم» بدنهایی واقعی بر زمین میشود
نعکاس مبارزات فمینیستی ایران و دیگر کشورهای دنیا علیه سرکوب و خشونت جنسی و بررسی و معرفی اشکال سازماندهی زنان علیه خشونت
ديدبان آزار
Photo
🔹سرودی در میان شب هول
نویسنده: پروا
حالا چه چیز باید چاره کند وهمی را که در هواست؟
و لرزههای دل را میآویزد با صدای بیراهی که میآید ناهوا
و میرود بیمحابا
حالا چگونه باید شبها پروا کرد از نجوایی ناپیدا
که گوش را میبرد تا جایی
که آه باز میآرد تنها؟
آوای بیقرار ماه است آیا
یا که دلی فرو میریزد در رؤیا؟
خطی که میرود از چشم
تا ماه و باز میگردد تا واهمه
تاریکی که را میآراید؟
حالا کجاست لبهایی که تنها وقتی آرام میگیرد
که بیآرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرامست ها؟
محمد مختاری
اشک در چشم یکی از دوستانم ماسیده و نگران خانوادهای است که خوابشان برده و در منطقۀ شش زندگی میکنند. تماس پشت تماس میگیرد و پیغام پشت پیغام میگذارد، اما خبری نیست. ما همچنان خیرهایم به آسمانی که دیگر در شبها سیاه نیست. پشت سر هم حرف میزنیم و از این میگوییم که چگونه امروز، گلدانهایی که دوست داشتهایم را آب دادهم و گرد و خاک را از گلمیزها پاک کردیم و در شهری که دوست داشتیم راه رفتیم. پیش از این کسی از ما جنگندهای در آسمان ندیده بود. چیزی که میدانستیم از فیلمها و داستانهای جنگ هشتسالۀ ایران و عراق و دیگر جنگها بود. اما حالا تفاوت صدای پدافند و انفجار و جنگنده، مثل روز برایمان روشن است. صدای پدافندها که بلند میشود، خودمان را جمع میکنیم و با هر انفجار، کمی از پنجرهها فاصله میگیریم. ما حالا جنگ را نمیبینیم، زندگی میکنیم.
این شب از آن معدود لحظاتی است که حتی نمیتوان با آن شوخی کرد یا هیبت مرگ را کنار زد. انفجار پشت انفجار، لرزش پشت لرزش. روزی فکرش را میکردم که زندگی ما میتواند به این شکل تمام شود؟ از تمام شهر صدا میآید. همه در گوشهای از این شهر زیبا، بدترین شکل از هراس جمعی را تجربه میکنند. عدهای عزیز یا عزیزانی را از دست دادهاند. در گروههای تلگرامی همه از این میگویند که کدام مناطق را زدهاند. هیچکس نمیداند، صرفاً حدس و گمان است که ردوبدل می شود. آیا راهی برای متوقف شدن این تکرار بیوقفه کشتار و اضطراب عمومی هست؟
تصور تجربۀ مجدد این لحظات در روزهای بعد، بدنم را میلرزاند. تصور اینکه چگونه باید ادامه داد، هنوز در ذهنم شکل نگرفته است، فقط میدانم که اگر بترسم، توانی برای ادامه دادن نخواهم داشت. این صرفاً دوازدهمین روز جنگ بود. تمام این ۱۲روز را در تهران مانده بودیم، چون تصور میکردیم که این دوام آوردن است که ممکن است نجاتمان دهد، حتی اگر از زیر آوار زنده بیرون نیاییم.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2467/
@harasswatch
نویسنده: پروا
حالا چه چیز باید چاره کند وهمی را که در هواست؟
و لرزههای دل را میآویزد با صدای بیراهی که میآید ناهوا
و میرود بیمحابا
حالا چگونه باید شبها پروا کرد از نجوایی ناپیدا
که گوش را میبرد تا جایی
که آه باز میآرد تنها؟
آوای بیقرار ماه است آیا
یا که دلی فرو میریزد در رؤیا؟
خطی که میرود از چشم
تا ماه و باز میگردد تا واهمه
تاریکی که را میآراید؟
حالا کجاست لبهایی که تنها وقتی آرام میگیرد
که بیآرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرامست ها؟
محمد مختاری
اشک در چشم یکی از دوستانم ماسیده و نگران خانوادهای است که خوابشان برده و در منطقۀ شش زندگی میکنند. تماس پشت تماس میگیرد و پیغام پشت پیغام میگذارد، اما خبری نیست. ما همچنان خیرهایم به آسمانی که دیگر در شبها سیاه نیست. پشت سر هم حرف میزنیم و از این میگوییم که چگونه امروز، گلدانهایی که دوست داشتهایم را آب دادهم و گرد و خاک را از گلمیزها پاک کردیم و در شهری که دوست داشتیم راه رفتیم. پیش از این کسی از ما جنگندهای در آسمان ندیده بود. چیزی که میدانستیم از فیلمها و داستانهای جنگ هشتسالۀ ایران و عراق و دیگر جنگها بود. اما حالا تفاوت صدای پدافند و انفجار و جنگنده، مثل روز برایمان روشن است. صدای پدافندها که بلند میشود، خودمان را جمع میکنیم و با هر انفجار، کمی از پنجرهها فاصله میگیریم. ما حالا جنگ را نمیبینیم، زندگی میکنیم.
این شب از آن معدود لحظاتی است که حتی نمیتوان با آن شوخی کرد یا هیبت مرگ را کنار زد. انفجار پشت انفجار، لرزش پشت لرزش. روزی فکرش را میکردم که زندگی ما میتواند به این شکل تمام شود؟ از تمام شهر صدا میآید. همه در گوشهای از این شهر زیبا، بدترین شکل از هراس جمعی را تجربه میکنند. عدهای عزیز یا عزیزانی را از دست دادهاند. در گروههای تلگرامی همه از این میگویند که کدام مناطق را زدهاند. هیچکس نمیداند، صرفاً حدس و گمان است که ردوبدل می شود. آیا راهی برای متوقف شدن این تکرار بیوقفه کشتار و اضطراب عمومی هست؟
تصور تجربۀ مجدد این لحظات در روزهای بعد، بدنم را میلرزاند. تصور اینکه چگونه باید ادامه داد، هنوز در ذهنم شکل نگرفته است، فقط میدانم که اگر بترسم، توانی برای ادامه دادن نخواهم داشت. این صرفاً دوازدهمین روز جنگ بود. تمام این ۱۲روز را در تهران مانده بودیم، چون تصور میکردیم که این دوام آوردن است که ممکن است نجاتمان دهد، حتی اگر از زیر آوار زنده بیرون نیاییم.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2467/
@harasswatch
دیدبان آزار
سرودی در میان شب هول
نمیدانم ساعت چند است، حتی نمیدانم چندشنبه است، تاریخ را گم کردهام، روزها را هم. پیغامهای تخلیه پشت سر هم ارسال میشود: «منطقۀ هفت را تخلیه کنید»، و بعد اخطار تخلیۀ منطقۀ شش میآید. صداهای انفجار پیاپی است و وحشتناک و با هر اصابت لرزه میگیریم.
ديدبان آزار
Photo
🔹وفاداری به سیاست زندگی؛ «زن، زندگی، آزادی» هنوز چراغ ماست
پریسا شکورزاده: ما ۱۲ روز ترسیدیم و دلمان خالی شد و بیپناه شدیم. برای چند روز طعم آوارگی را کشیدیم و ویران شدن خانهها و شهرمان و آوارگی همیشگی را تصور کردیم. دلتنگ شدیم و یادمان آمد که چقدر این شهر را دوست داریم. این تجربه جمعی مایی را که در این ترس شریک بودیم به هم نزدیکتر کرد و یاد گرفتیم پناه یکدیگر باشیم. حول این ترسِ از دست دادنها و خواست زندگی "ما"یی شکل گرفت که نیازی به وصله و پینههای جعلی نداشت. ما بار دیگر میهن را در گرههایمان با یکدیگر یافتیم.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» اعلام آن بود که هر سیاستی که در برابر زندگی باشد خطاست. خواه سیاست مرگ حاکمیت باشد، خواه اپوزیسیونی که دقیقاً با همین منطق میخواهد نفی آن باشد، اما چیزی جز تکرار آن نیست. منش مردم در این جنگ بار دیگر اثبات برتری سیاست زندگی و وفاداری به شعار «زن، زندگی، آزادی» بود؛ نه گفتن به جنگطلبی نرینه، عریان کردن میهنپرستی قلابی و ویرانیطلبی آشکارشان به جای آبادی بود.
حمله خارجی، تمنای متوهمانه «مرد، میهن، آبادی»ها، حالا متحقق شده است و تلخیاش چنان توهمزداست که دیگر با هیچ توجیهی نمیتوان به مدافعانش حق داد. ما هنوز بر همان عهدی که بودیم ماندهایم. «زن، زندگی، آزادی» نهتنها نمرده است، بلکه هنوز چراغ راه ماست. مبارزه ما زنده است، با قدرت بیشتر نزد مردم و لکنت کمتر در برابر ستم و تبعیض
نگین باقری: سهشنبه، چهارده ساعت بعد از اعلام آتشبس در شهر دنبال نشانهای از حیات میگشتم. در یک گالری پیانو، زنی قطعهای از یان تیرسن، همان که در فیلم امِلی شنیدهاید، برای خیابان خالی لارستان مینواخت. روی دیوار کافهای که حالا آدمها کمکم به آن برگشتهاند، جملهای با لحنی دوپهلو — هم تبریک و هم پوزخند — نوشته شده بود: «تو زندهای.»
آدمها هنوز در دل ویرانههای باقی مانده از خانههایشان میچرخیدند دنبال زندگیهای قبل از جنگ میگشتند: یک کیبورد خاکگرفته، پنکهای کجشده، چمدانی از لباس.
میل به زندگی در آدم همزمان با خطر مرگ طغیان میکند. میل به اینکه چنگ بزنی و یک جای این جریان حیاتی که ماه پیش نمیخواستی سفت بچسبی.
از حالا به بعد نوشتن درباره آنهایی که مرگ را برای ما میخواهند احتمالا باید تبدیل به مسئولیت جدیتری برایمان بشود. نوشتن علیه آنهایی که به بهانه آزادی زنان میخواهند بر سرمان بمب بریزند.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2468/
@harasswatch
پریسا شکورزاده: ما ۱۲ روز ترسیدیم و دلمان خالی شد و بیپناه شدیم. برای چند روز طعم آوارگی را کشیدیم و ویران شدن خانهها و شهرمان و آوارگی همیشگی را تصور کردیم. دلتنگ شدیم و یادمان آمد که چقدر این شهر را دوست داریم. این تجربه جمعی مایی را که در این ترس شریک بودیم به هم نزدیکتر کرد و یاد گرفتیم پناه یکدیگر باشیم. حول این ترسِ از دست دادنها و خواست زندگی "ما"یی شکل گرفت که نیازی به وصله و پینههای جعلی نداشت. ما بار دیگر میهن را در گرههایمان با یکدیگر یافتیم.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» اعلام آن بود که هر سیاستی که در برابر زندگی باشد خطاست. خواه سیاست مرگ حاکمیت باشد، خواه اپوزیسیونی که دقیقاً با همین منطق میخواهد نفی آن باشد، اما چیزی جز تکرار آن نیست. منش مردم در این جنگ بار دیگر اثبات برتری سیاست زندگی و وفاداری به شعار «زن، زندگی، آزادی» بود؛ نه گفتن به جنگطلبی نرینه، عریان کردن میهنپرستی قلابی و ویرانیطلبی آشکارشان به جای آبادی بود.
حمله خارجی، تمنای متوهمانه «مرد، میهن، آبادی»ها، حالا متحقق شده است و تلخیاش چنان توهمزداست که دیگر با هیچ توجیهی نمیتوان به مدافعانش حق داد. ما هنوز بر همان عهدی که بودیم ماندهایم. «زن، زندگی، آزادی» نهتنها نمرده است، بلکه هنوز چراغ راه ماست. مبارزه ما زنده است، با قدرت بیشتر نزد مردم و لکنت کمتر در برابر ستم و تبعیض
نگین باقری: سهشنبه، چهارده ساعت بعد از اعلام آتشبس در شهر دنبال نشانهای از حیات میگشتم. در یک گالری پیانو، زنی قطعهای از یان تیرسن، همان که در فیلم امِلی شنیدهاید، برای خیابان خالی لارستان مینواخت. روی دیوار کافهای که حالا آدمها کمکم به آن برگشتهاند، جملهای با لحنی دوپهلو — هم تبریک و هم پوزخند — نوشته شده بود: «تو زندهای.»
آدمها هنوز در دل ویرانههای باقی مانده از خانههایشان میچرخیدند دنبال زندگیهای قبل از جنگ میگشتند: یک کیبورد خاکگرفته، پنکهای کجشده، چمدانی از لباس.
میل به زندگی در آدم همزمان با خطر مرگ طغیان میکند. میل به اینکه چنگ بزنی و یک جای این جریان حیاتی که ماه پیش نمیخواستی سفت بچسبی.
از حالا به بعد نوشتن درباره آنهایی که مرگ را برای ما میخواهند احتمالا باید تبدیل به مسئولیت جدیتری برایمان بشود. نوشتن علیه آنهایی که به بهانه آزادی زنان میخواهند بر سرمان بمب بریزند.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2468/
@harasswatch
دیدبان آزار
وفاداری به سیاست زندگی؛ «زن، زندگی، آزادی» هنوز چراغ ماست
نعکاس مبارزات فمینیستی ایران و دیگر کشورهای دنیا علیه سرکوب و خشونت جنسی و بررسی و معرفی اشکال سازماندهی زنان علیه خشونت
ديدبان آزار
Photo
۶۱ زن، سه اتوبوس و یک سوله فلزی؛
روایت زنانی که جنگ را از پشت میلهها تجربه کردند
نویسندگان: میم و سین
.
این گزارش حاصل گفتوگو با چهار زن زندانی سیاسی است که در جریان حمله اسرائیل به زندان اوین در دوم تیرماه ( ۲۳ ژوئن ۲۰۲۵)، از بند زنان زندان اوین به زندان قرچک منتقل شدند. حملهای که تنها به تأسیسات نظامی محدود نماند و زندانیان غیرنظامی، بیپناه و بیاطلاع، در قلب آن قرار گرفتند. در روزی که ساختمانهای اوین آسیب دید و دهها نفر کشته شدند، زنان بند نسوان نه فقط از ترس موشک، بلکه از بیخبری، قطع ارتباط و تهدید داخلی، روزهایی را از سر گذراندند که بازگوییاش ضروری است. نه از سر خاطرهگویی، که برای ثبت بخشی حذفشده از واقعیت جنگ. روایتهایی از لحظه انفجار تا ساعتهای بلاتکلیفی، از حرکت دستهجمعی در سکوت تا ورود به سولهای بیامکانات در قرچک. این گزارش تلاشی است، برای درک آنچه زنان سیاسی در میانه جنگ تجربه کردهاند.
دوشنبه، دوم تیرماه ۱۴۰۴، ساعت حدود ۱۱:۴۵، صدای نزدیکشونده هواپیما بر آسمان زندان اوین پیچید. موشک اسرائیل به سمت زندان اوین پرتاب شد. در بند نسوان اوین، زنانی در حیاط بودند، برخی طبق عادت روزانه در آشپزخانه مشغول آمادهسازی ناهار، و عدهای دیگر روی تختهایشان در بند نشسته یا در حال مطالعه بودند. یکی از آنها روایت میکند: «کنار تختم نشسته بودم، کتاب در دستم بود. ناگهان صدایی که هر لحظه نزدیکتر میشد، با انفجاری مهیب قطع شد. انگار دیوارها به هوا برخاستند و سقفها لرزیدند.» انفجار آنقدر شدید بود که لرزشش در سراسر بند حس شد. لحظهای کوتاه که نفسها برید و سکوت سنگینی از ترس و ناباوری همهجا را گرفت. دیوارها ترک برداشت، شیشهها شکست و گرد و خاکی غلیظ بند را پوشاند.
زنان زندانی در اوین، روزهای جنگ را که از ۱۰ روز قبل از حمله به اوین آغاز شده بود، در بیخبری و اضطراب گذرانده بودند. اغلب ساکنان تهران در روزهای جنگ ناگزیر به ترک خانههایشان شدند و زندانیان پشت میلهها، بیآنکه اختیاری برای ماندن یا رفتن داشته باشند، در انتظار نامعلومترین خبرها ماندند. حالا، همان ترسی که روزها در ذهنشان چرخ خورده بود، ناگهان واقعیت شد: موشک به چند قدمی آنها اصابت کرد. براساس اعلام منابع رسمی جمهوری اسلامی، این حمله تاکنون دستکم ۷۱ کشته بر جای گذاشته است؛ عمدتاً از میان کارکنان زندان، سربازان وظیفه، مراجعین و ساکنان اطراف. اما بهگفته شاهدان حاضر در بند نسوان، هیچیک از زنان زندانی در این حمله جان خود را از دست ندادند. با این حال، ترس، بیخبری و بیپناهی، آنها را در مرکز یکی از مرگبارترین لحظات این جنگ قرار داد.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2469/
@harasswatch
روایت زنانی که جنگ را از پشت میلهها تجربه کردند
نویسندگان: میم و سین
.
این گزارش حاصل گفتوگو با چهار زن زندانی سیاسی است که در جریان حمله اسرائیل به زندان اوین در دوم تیرماه ( ۲۳ ژوئن ۲۰۲۵)، از بند زنان زندان اوین به زندان قرچک منتقل شدند. حملهای که تنها به تأسیسات نظامی محدود نماند و زندانیان غیرنظامی، بیپناه و بیاطلاع، در قلب آن قرار گرفتند. در روزی که ساختمانهای اوین آسیب دید و دهها نفر کشته شدند، زنان بند نسوان نه فقط از ترس موشک، بلکه از بیخبری، قطع ارتباط و تهدید داخلی، روزهایی را از سر گذراندند که بازگوییاش ضروری است. نه از سر خاطرهگویی، که برای ثبت بخشی حذفشده از واقعیت جنگ. روایتهایی از لحظه انفجار تا ساعتهای بلاتکلیفی، از حرکت دستهجمعی در سکوت تا ورود به سولهای بیامکانات در قرچک. این گزارش تلاشی است، برای درک آنچه زنان سیاسی در میانه جنگ تجربه کردهاند.
دوشنبه، دوم تیرماه ۱۴۰۴، ساعت حدود ۱۱:۴۵، صدای نزدیکشونده هواپیما بر آسمان زندان اوین پیچید. موشک اسرائیل به سمت زندان اوین پرتاب شد. در بند نسوان اوین، زنانی در حیاط بودند، برخی طبق عادت روزانه در آشپزخانه مشغول آمادهسازی ناهار، و عدهای دیگر روی تختهایشان در بند نشسته یا در حال مطالعه بودند. یکی از آنها روایت میکند: «کنار تختم نشسته بودم، کتاب در دستم بود. ناگهان صدایی که هر لحظه نزدیکتر میشد، با انفجاری مهیب قطع شد. انگار دیوارها به هوا برخاستند و سقفها لرزیدند.» انفجار آنقدر شدید بود که لرزشش در سراسر بند حس شد. لحظهای کوتاه که نفسها برید و سکوت سنگینی از ترس و ناباوری همهجا را گرفت. دیوارها ترک برداشت، شیشهها شکست و گرد و خاکی غلیظ بند را پوشاند.
زنان زندانی در اوین، روزهای جنگ را که از ۱۰ روز قبل از حمله به اوین آغاز شده بود، در بیخبری و اضطراب گذرانده بودند. اغلب ساکنان تهران در روزهای جنگ ناگزیر به ترک خانههایشان شدند و زندانیان پشت میلهها، بیآنکه اختیاری برای ماندن یا رفتن داشته باشند، در انتظار نامعلومترین خبرها ماندند. حالا، همان ترسی که روزها در ذهنشان چرخ خورده بود، ناگهان واقعیت شد: موشک به چند قدمی آنها اصابت کرد. براساس اعلام منابع رسمی جمهوری اسلامی، این حمله تاکنون دستکم ۷۱ کشته بر جای گذاشته است؛ عمدتاً از میان کارکنان زندان، سربازان وظیفه، مراجعین و ساکنان اطراف. اما بهگفته شاهدان حاضر در بند نسوان، هیچیک از زنان زندانی در این حمله جان خود را از دست ندادند. با این حال، ترس، بیخبری و بیپناهی، آنها را در مرکز یکی از مرگبارترین لحظات این جنگ قرار داد.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2469/
@harasswatch
دیدبان آزار
61 زن، سه اتوبوس، یک سوله فلزی: روایت زنانی که جنگ را از پشت میلهها تجربه کردند
این گزارش حاصل گفتوگو با چهار زن زندانی سیاسی است که در جریان حمله اسرائیل به زندان اوین در دوم تیرماه ( 23 ژوئن 2025)، از بند زنان زندان اوین به زندان قرچک منتقل شدند.
ديدبان آزار
Photo
🔹و اکنون شلیک از جبهه فاشیسم؛ روایتی از رنج پناهجویان افغانستانی در سایه ردمرز
نویسنده: شین. الف
.
🔹مادرها مستأصلند. التماس میکنند و اشک میریزند. یکی میگفت: «پدر بچهها را طالبان کشته و ما فرار کردیم. چرا میماندیم؟ دخترهایم باید مدرسه بروند.» گریه میکرد و من میخواستم زمین دهن باز کند. باید متقاعدشان میکردم که ظرفیت تکمیل شده و دیگر امکانش نیست که پذیرای فرزندانشان باشیم. فرقی نداشت چند سالشان بود، فرقی نداشت که پدر شهید شده بود یا نه، حتی فرقی نمیکرد مادرها چقدر گریه میکردند و چقدر میخواستند که بچهها ثبتنام شوند. ظرفیت چند سالی بود که پر شده بود. نمیشد بچهای را وارد نظام آموزش رسمی کنیم و بچهها همینطور میماندند پیش ما. کاری از دست ما برنمیآمد. استیصال مسری بود؛ از مادرها به ما، از ما به مادرها.
🔹زنگ میزنم اداره اتباع و پیگیری خانوادهای را میکنم که صبح بازداشت شدهاند. مرد پشت تلفن تأکید میکند که لابد دستفروشی میکردهاند. مادر را با مدارک میفرستیم تا بلکه بچه آزاد شود. مادر به همراه سه فرزندش فردا صبح ردمرز شدند. کاری از دستمان برنمیآمد.
🔹اسفند همیشه احتمال بازداشت و ردمرز زیاد است. یک روز تعطیلی، پسرک را در یک ایستگاه اتوبوس بازداشت کرده بودند. بچه هرچه اصرار کرده بود که اقامت قانونی دارد افاقه نکرده بود. گفته بود که عید است و آمده کفش نو بخرد، باز هم فایدهای نداشت. بچه منتقل شد به اردوگاه. یک روز بعد آزاد شد چون «اتباع مجاز» بود؛ تحقیرشده، خشمگین و ترسیده.
ردمرز و خروج اجباری، سایه منحوسی است که همیشه بر سر پناهجویان در ایران حضور داشته است. گمانهزنیها، کلیشههای رایج، اخبار ضدونقیض و اطلاعات نادرستی که حول افغانستانیها شکل میگیرد نفت میریزد روی خشم مهاجرستیزانه. هر خبر تلخی، هر قتل و تجاوز و دزدیای در سالهای اخیر، موجی از شایعهها بههمراه دارد و انگشت اتهام همیشه بهطرف افغانستانیها است؛ از تجاوزهای گروهی در شهرهای مختلف تا قتل الهه حسیننژاد. حالا هم این مردمان شریف و رنجور از سالها جنگ و ظلم و فقر، جاسوسان درجه یک اسرائیل معرفی شدهاند. مردمانی که زندگی آنقدر بهشان سخت گرفته که حتی فرصت آموزش را نیز از دست دادهاند. حالا بیسروصدا، اتوبوس اتوبوس، به مرز دوغارون منتقل شده و به دست سرنوشت سپرده میشوند. به دست سرنوشتی که لابد در آن هم، فقر و آسیب حرف اول را میزند. این داستان مردمانی است که ما تماشاچی مرگ تدریجیشان هستیم.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2470/
@harasswatch
نویسنده: شین. الف
.
🔹مادرها مستأصلند. التماس میکنند و اشک میریزند. یکی میگفت: «پدر بچهها را طالبان کشته و ما فرار کردیم. چرا میماندیم؟ دخترهایم باید مدرسه بروند.» گریه میکرد و من میخواستم زمین دهن باز کند. باید متقاعدشان میکردم که ظرفیت تکمیل شده و دیگر امکانش نیست که پذیرای فرزندانشان باشیم. فرقی نداشت چند سالشان بود، فرقی نداشت که پدر شهید شده بود یا نه، حتی فرقی نمیکرد مادرها چقدر گریه میکردند و چقدر میخواستند که بچهها ثبتنام شوند. ظرفیت چند سالی بود که پر شده بود. نمیشد بچهای را وارد نظام آموزش رسمی کنیم و بچهها همینطور میماندند پیش ما. کاری از دست ما برنمیآمد. استیصال مسری بود؛ از مادرها به ما، از ما به مادرها.
🔹زنگ میزنم اداره اتباع و پیگیری خانوادهای را میکنم که صبح بازداشت شدهاند. مرد پشت تلفن تأکید میکند که لابد دستفروشی میکردهاند. مادر را با مدارک میفرستیم تا بلکه بچه آزاد شود. مادر به همراه سه فرزندش فردا صبح ردمرز شدند. کاری از دستمان برنمیآمد.
🔹اسفند همیشه احتمال بازداشت و ردمرز زیاد است. یک روز تعطیلی، پسرک را در یک ایستگاه اتوبوس بازداشت کرده بودند. بچه هرچه اصرار کرده بود که اقامت قانونی دارد افاقه نکرده بود. گفته بود که عید است و آمده کفش نو بخرد، باز هم فایدهای نداشت. بچه منتقل شد به اردوگاه. یک روز بعد آزاد شد چون «اتباع مجاز» بود؛ تحقیرشده، خشمگین و ترسیده.
ردمرز و خروج اجباری، سایه منحوسی است که همیشه بر سر پناهجویان در ایران حضور داشته است. گمانهزنیها، کلیشههای رایج، اخبار ضدونقیض و اطلاعات نادرستی که حول افغانستانیها شکل میگیرد نفت میریزد روی خشم مهاجرستیزانه. هر خبر تلخی، هر قتل و تجاوز و دزدیای در سالهای اخیر، موجی از شایعهها بههمراه دارد و انگشت اتهام همیشه بهطرف افغانستانیها است؛ از تجاوزهای گروهی در شهرهای مختلف تا قتل الهه حسیننژاد. حالا هم این مردمان شریف و رنجور از سالها جنگ و ظلم و فقر، جاسوسان درجه یک اسرائیل معرفی شدهاند. مردمانی که زندگی آنقدر بهشان سخت گرفته که حتی فرصت آموزش را نیز از دست دادهاند. حالا بیسروصدا، اتوبوس اتوبوس، به مرز دوغارون منتقل شده و به دست سرنوشت سپرده میشوند. به دست سرنوشتی که لابد در آن هم، فقر و آسیب حرف اول را میزند. این داستان مردمانی است که ما تماشاچی مرگ تدریجیشان هستیم.
متن کامل:
https://harasswatch.com.com/news/2470/
@harasswatch
دیدبان آزار
و اکنون شلیک از جبهه فاشیسم
گمانهزنیها، کلیشههای رایج، اخبار ضدونقیض و اطلاعات نادرستی که حول افغانستانیها شکل میگیرد نفت میریزد روی خشم مهاجرستیزانه.