Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/group-telegram/post.php on line 37

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/post/zohreh_ansari_ghesseh/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/group-telegram/post.php on line 50
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت | Telegram Webview: zohreh_ansari_ghesseh/149 -
Telegram Group & Telegram Channel
بابام‌کم حرف میزد
ولی حرفای خوب زیادی میگفت

کوچیکتر که بودم میخواستم براش حرف بزنم، ولی حرف زیادی نداشتم ،صدتا بابا میگفتم تا از توش یه جمله در بیاد. میگفت برو یه چایی بیار و بیا

مامانم چایی رو توی استکان میریخت و میگذاشت توی نعلبکی و میداد دستم تا برای بابام ببرم. سینی هم بهم نمیداد ، زیر چشمی نگام میکرد و میگفت : بپا نریزه .
از دم در آشپزخونه تا سر میز که بابام نشسته بود و به اصطلاح اخبار تلویزیون رو تماشا میکرد سه متر بیشتر نبود ، ولی من با نعلبکی و استکان چایی توی دستم‌ اقلا سی قدم کوتاه و آهسته بر میداشتم تا برسم. بابام نگام میکرد و هیچی نمیگفت ، فقط لبخند روی لبش بود.‌
نعلبکی پر از چایی میشد و‌ میذاشتمش روی میز
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه میگفتم خوب سخته من هنوز بچه ام‌!
بابام میزد زیر خنده و میگفت: پس قندش کو‌؟
قندون رو‌ می آوردم. چایی رو سر میکشید و میگفت : به به! ولی یخ کرد. حالا برو یکی دیگه بیار.
و دوباره همون داستان تکرار میشد. روزی که تونستم استکان چایی رو بدون اینکه توی نعلبکی بریزه بیارم سر میز فکر کردم دیگه بزرگ شدم و میتونم دیگه کارهای زیاد و بزرگی بکنم !

بابام میگفت لازم نیست آدم بزرگی باشی تا کار بزرگی بکنی
اصلا لازم نیست دنبال این باشی که کار بزرگی بکنی ! هرکاری رو‌شروع کنی هرچقدر هم ساده باشه میتونه شروع یک نتیجه عالی و استثنایی باشه.
تمام اتفاقات بزرگ دنیا از یک حرکت ساده آدمهای معمولی شروع شدند.
ولی من دلم میخواست بزرگ بشم . بزرگ بشم و یه کاری بکنم کارستان!
اون روزها برای فهمیدن حرف پدرم خیلی بچه بودم.

…تازه چند غزل حافظ رو حفظ کرده بودم و هرچند شب یکبار بابام که از راه می رسید خودی نشون میدادم . برادرم کلی شعر و غزل بلد بود ،ولی خیلی افتاده تر از این بود که بخواد خودنمایی کنه .ولی من دلم میخواست بابام ببینه ، نمیدونم چرا ؟ شاید چون همیشه جدی بود. شاید کمتر وقت داشت و گرفتار بود و من دلم میخواست بیشتر بخندد . دلم میخواست همه شاد باشند، با هم باشند ، همدیگر را مثل بچه ها به دل دوست داشته باشند و بخندند. ولی شاید مهمترین دلیلش این بود که پدرم “ باور “ داشت !
بابام به توانایی فرزندانش باور داشت. مثل خیلی از پدرهای دیگه پا به پای همشون ،قدم به قدم تا کلاس و مدرسه رفت. توی جشنهاشون حضور داشت ، توی سختی ها همراهشون بود. و به درستی آنان ایمان داشت.
اون شب میخواستم غزل تازه ای برایش بخوانم. خیلی سخت بود ،کلی کمک گرفته بودم :
“ منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن ….”

اون شب بارانی و سیاه. …اون شب طولانی که بابا سر وقت نیومد. اون روزها تلفن همراه و GPS و‌..‌نبود .باید فقط با دل شوره صبر می کردی. یک‌ساعتی دیرتر از همیشه صدای در خونه اومد . چترش را بسته بود و مثل عصا روی آن تکیه داده بود . از فرق سر تا نوک پایش خیس باران بود . آرام راه میرفت .دم پله ها ایستاد . “ از اتوبوس که پیاده شدم زمین خوردم!”
پدرم پایش شکست ! چندماهی در خانه ماند و مدیریت کارها را به دست همکارانش سپرد .

براى نابودى يك موجود
باورش را از او بگير !
باورش را بكش!
بگو پرستوها كوچ نخواهند كرد
بگو بارانى نخواهد باريد
كشتن باور بهار در ذهن درخت ،
آغاز مرگ جنگل است!

شکستگی پایش رو به بهبود رفت .‌روزی که به سر کار برگشت ،‌متوجه دزدی مشاور مالی شد .
این بار باورش شکست ….

در طی سالهای زندگی نه چندان طولانی ولی پر حادثه و پر بارش ،‌بیش از آنچه برایم حرف بزند برایم مثال آورد و پند و اندرزهای بزرگان را خواند. سالها گذشت تا بفهمم خیلی از آن پندها از زبان خودش بود ،ولی از زبان بزرگان نقل میکرد تا تاثیر بهتری داشته باشد .
یک جمله را زیاد میگفت “ تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد “ ‌
میدانستم ، دلش از عزیزترین موجود زندگیش خیلی شکسته بود …
روزی شد که توانایی آن فکر پربار و عمیقش هم در هم شکست .
آن روزها خیلی تاسف خوردم
و هنوز هم گاهی دلم میگیرد . از اینکه خیلی دوستش داشتم ،ولی هیچوقت به او نگفتم . شاید فکر نمی کردم از دستش بدهم.

امروز سی سال میشه که گوهر جسمش در دل خاک جای گرفته و روح پر فتوحش به پرواز درآمده است . جایش بدجور خالیست .. گاهی از رفتنش گله میکنم، گاهی براش قصه میگم. انگار نه انگار خودم پنجاه سالمه ، براش مثل یک دختربچه میشم . ولی میدونم بامنه ، حضورش را حس میکنم !
دلم میخواهد برایش چایی بریزم ، بریزه توی نعلبکی ، برم قندون بیارم…..



زهره_انصاری
۵ آبان ۱۴۰۱



group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh/149
Create:
Last Update:

بابام‌کم حرف میزد
ولی حرفای خوب زیادی میگفت

کوچیکتر که بودم میخواستم براش حرف بزنم، ولی حرف زیادی نداشتم ،صدتا بابا میگفتم تا از توش یه جمله در بیاد. میگفت برو یه چایی بیار و بیا

مامانم چایی رو توی استکان میریخت و میگذاشت توی نعلبکی و میداد دستم تا برای بابام ببرم. سینی هم بهم نمیداد ، زیر چشمی نگام میکرد و میگفت : بپا نریزه .
از دم در آشپزخونه تا سر میز که بابام نشسته بود و به اصطلاح اخبار تلویزیون رو تماشا میکرد سه متر بیشتر نبود ، ولی من با نعلبکی و استکان چایی توی دستم‌ اقلا سی قدم کوتاه و آهسته بر میداشتم تا برسم. بابام نگام میکرد و هیچی نمیگفت ، فقط لبخند روی لبش بود.‌
نعلبکی پر از چایی میشد و‌ میذاشتمش روی میز
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه میگفتم خوب سخته من هنوز بچه ام‌!
بابام میزد زیر خنده و میگفت: پس قندش کو‌؟
قندون رو‌ می آوردم. چایی رو سر میکشید و میگفت : به به! ولی یخ کرد. حالا برو یکی دیگه بیار.
و دوباره همون داستان تکرار میشد. روزی که تونستم استکان چایی رو بدون اینکه توی نعلبکی بریزه بیارم سر میز فکر کردم دیگه بزرگ شدم و میتونم دیگه کارهای زیاد و بزرگی بکنم !

بابام میگفت لازم نیست آدم بزرگی باشی تا کار بزرگی بکنی
اصلا لازم نیست دنبال این باشی که کار بزرگی بکنی ! هرکاری رو‌شروع کنی هرچقدر هم ساده باشه میتونه شروع یک نتیجه عالی و استثنایی باشه.
تمام اتفاقات بزرگ دنیا از یک حرکت ساده آدمهای معمولی شروع شدند.
ولی من دلم میخواست بزرگ بشم . بزرگ بشم و یه کاری بکنم کارستان!
اون روزها برای فهمیدن حرف پدرم خیلی بچه بودم.

…تازه چند غزل حافظ رو حفظ کرده بودم و هرچند شب یکبار بابام که از راه می رسید خودی نشون میدادم . برادرم کلی شعر و غزل بلد بود ،ولی خیلی افتاده تر از این بود که بخواد خودنمایی کنه .ولی من دلم میخواست بابام ببینه ، نمیدونم چرا ؟ شاید چون همیشه جدی بود. شاید کمتر وقت داشت و گرفتار بود و من دلم میخواست بیشتر بخندد . دلم میخواست همه شاد باشند، با هم باشند ، همدیگر را مثل بچه ها به دل دوست داشته باشند و بخندند. ولی شاید مهمترین دلیلش این بود که پدرم “ باور “ داشت !
بابام به توانایی فرزندانش باور داشت. مثل خیلی از پدرهای دیگه پا به پای همشون ،قدم به قدم تا کلاس و مدرسه رفت. توی جشنهاشون حضور داشت ، توی سختی ها همراهشون بود. و به درستی آنان ایمان داشت.
اون شب میخواستم غزل تازه ای برایش بخوانم. خیلی سخت بود ،کلی کمک گرفته بودم :
“ منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن ….”

اون شب بارانی و سیاه. …اون شب طولانی که بابا سر وقت نیومد. اون روزها تلفن همراه و GPS و‌..‌نبود .باید فقط با دل شوره صبر می کردی. یک‌ساعتی دیرتر از همیشه صدای در خونه اومد . چترش را بسته بود و مثل عصا روی آن تکیه داده بود . از فرق سر تا نوک پایش خیس باران بود . آرام راه میرفت .دم پله ها ایستاد . “ از اتوبوس که پیاده شدم زمین خوردم!”
پدرم پایش شکست ! چندماهی در خانه ماند و مدیریت کارها را به دست همکارانش سپرد .

براى نابودى يك موجود
باورش را از او بگير !
باورش را بكش!
بگو پرستوها كوچ نخواهند كرد
بگو بارانى نخواهد باريد
كشتن باور بهار در ذهن درخت ،
آغاز مرگ جنگل است!

شکستگی پایش رو به بهبود رفت .‌روزی که به سر کار برگشت ،‌متوجه دزدی مشاور مالی شد .
این بار باورش شکست ….

در طی سالهای زندگی نه چندان طولانی ولی پر حادثه و پر بارش ،‌بیش از آنچه برایم حرف بزند برایم مثال آورد و پند و اندرزهای بزرگان را خواند. سالها گذشت تا بفهمم خیلی از آن پندها از زبان خودش بود ،ولی از زبان بزرگان نقل میکرد تا تاثیر بهتری داشته باشد .
یک جمله را زیاد میگفت “ تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد “ ‌
میدانستم ، دلش از عزیزترین موجود زندگیش خیلی شکسته بود …
روزی شد که توانایی آن فکر پربار و عمیقش هم در هم شکست .
آن روزها خیلی تاسف خوردم
و هنوز هم گاهی دلم میگیرد . از اینکه خیلی دوستش داشتم ،ولی هیچوقت به او نگفتم . شاید فکر نمی کردم از دستش بدهم.

امروز سی سال میشه که گوهر جسمش در دل خاک جای گرفته و روح پر فتوحش به پرواز درآمده است . جایش بدجور خالیست .. گاهی از رفتنش گله میکنم، گاهی براش قصه میگم. انگار نه انگار خودم پنجاه سالمه ، براش مثل یک دختربچه میشم . ولی میدونم بامنه ، حضورش را حس میکنم !
دلم میخواهد برایش چایی بریزم ، بریزه توی نعلبکی ، برم قندون بیارم…..



زهره_انصاری
۵ آبان ۱۴۰۱

BY زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت


Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260

Share with your friend now:
group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh/149

View MORE
Open in Telegram


Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

Right now the digital security needs of Russians and Ukrainians are very different, and they lead to very different caveats about how to mitigate the risks associated with using Telegram. For Ukrainians in Ukraine, whose physical safety is at risk because they are in a war zone, digital security is probably not their highest priority. They may value access to news and communication with their loved ones over making sure that all of their communications are encrypted in such a manner that they are indecipherable to Telegram, its employees, or governments with court orders. READ MORE "Your messages about the movement of the enemy through the official chatbot … bring new trophies every day," the government agency tweeted. Telegram users are able to send files of any type up to 2GB each and access them from any device, with no limit on cloud storage, which has made downloading files more popular on the platform. Oh no. There’s a certain degree of myth-making around what exactly went on, so take everything that follows lightly. Telegram was originally launched as a side project by the Durov brothers, with Nikolai handling the coding and Pavel as CEO, while both were at VK.
from id


Telegram زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
FROM American