Telegram Group Search
اعتماد به پرچمدار حق
استاد میرباقری
اگر دل‌آشوب وقایع اخیر عالم‌اید، و احساس کلافگی و نگرانی میکنید، گوش بسپارید به این کلمه‌های استاد عزیز تا ببینید کجای جهانیم و چه باید بکنیم.
خرده‌تحلیل‌های به بن‌بست رسیده و مأیوس بعضی تحلیلگران، نتیجه‌ی نداشتن یک کلان‌تحلیل وسیع در مواجهه با وقایع عالم است. هر تحلیلی که بوی شکست و نابودی و ناامیدی میداد را به دیوار بکوبید. ما نه آنقدر ساده‌لوح و به‌دور از واقعیت‌های کف میدان‌ایم، که هر آسیب و ضربه‌ای را به‌عنوان پیروزی تحلیل کنیم؛ و نه آنقدر ناامید و مأیوس که هر تکانه‌ای را به عنوان شکست و نابودی جبهه حق و مقاومت ببینیم. «إنّ لِلباطل جولَة». باطل را از این دست جولان‌های پر هیاهو و دهان‌پرکن بسیار است. اساسا ذات باطل در همیشه‌ی تاریخ همین است؛ که پر طمطراق و با سر و صدای بسیار ظاهر می‌شود و جولان می‌دهد و خوف در دل‌ها می‌اندازد و ظلم‌هایی می‌کند و بعد می‌رود. «و للحق دولة». ذات حق هم استقرار دائمی و آرام، و دولت ماندگار است و چیرگی بر گروه‌ها. تا همیشه. بله، باید آرام و عاقلانه نسبت به کشف راه‌حل برون‌رفت از بحران‌ها فکر کرد و برنامه‌ریخت و اقدام کرد؛ بی‌آنکه خودی‌ها را محکوم یا جبهه حق را متهم به تبانی کنیم؛ اما هرگز نباید به‌صرف رفت و آمد حزب‌ها و افراد و دولت‌ها، امتداد تاریخی و صحنه حضور فعال جبهه حق را به‌کلی شکست‌خورده و رو به احتضار دید. این مسیر از پشت دربی سوخته و خیمه‌هایی غارت‌شده آغاز شده و از دل قتل‌عام‌های عمده و قحطی‌های بزرگ و جنگ‌های خونین و تعرّض‌های شنیع و ترورهای دفعی گذشته و هنوز پویا و ایستاست. و هنوزاهنوز خواهد بود. از دل ابتلائات بزرگ، گشایش‌های بزرگ برای امت‌هاست. وقایع جهان را نه صرفا از فاصله‌ای نزدیک و جزء‌بین، که در مقیاسی کلان و در سیری تاریخی جای‌گذاری و تحلیل کنیم؛ تا منطقی‌تر و باثبات‌تر به تحلیل برسیم و با غوره‌ای سردی و با مویزی گرمی نکنیم. راه بسیار است و پر پیچ. صبر باید.

«مهدی مولایی»
بعد از نشستن پای یکی از مهم‌ترین و استراتژیک‌ترین خطابه‌های اخیر رهبری، از حسینیه امام خارج شدم و گوشی رو برداشتم که واکنش رسانه‌ها و فضای‌مجازی به این کلمه‌های دقیق و آینده‌ساز آقا رو ببینم؛ که در کمال ناباوری دیدم ظاهرا بعضی دوستان به حاشیه‌ها بیشتر از متن دیدار مشغول شدن. نذاریم که جز جملات فوق‌العاده حکیمانه و تاریخی حضرت رهبر، توجهمون رو به چیز دیگه‌ای معطوف کنن. در متن و خط ولی‌فقیه باشیم و چپ و راست نریم و جز دو لب آقا به هیچ دهانی توجه نکنیم!
📝 #روایت_دیدار | استاد تبیین و ابرهای تردید
👈روایت خط‌حزب‌الله از دیدار اقشار مختلف مردم با رهبر انقلاب و سخنرانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره تحولات منطقه

😀در سرمای صبح چهارشنبه، وقتی اتوبوس‌های خالی در حاشیه‌ی خیابان فلسطین پشت‌سر‌هم به‌ردیف پارک شده‌اند، یعنی شهرستانی‌ها زودتر از ما خودشان را رسانده‌اند. توی خیابان کشوردوست که می‌پیچم، انبوه جمعیّت و رفت‌وآمدها نشان از این دارد که درهای حسینیّه را به روی خسته‌مهمان‌های شهرستانی باز کرده‌اند تا در سرمای پاییزی تهران، بیرون نمانند. پشت درها، تا چشم کار می‌کند، جمعیّت این‌پا و آن‌پا می‌شود. همه از سرما توی یقه‌هایشان فرو رفته‌اند.

🔹کارت ورودم را که تحویل می‌گیرم، انتهای جمعیّت، پشت سر روحانی جوانی می‌ایستم. شیخ مسعود با تعداد دیگری از طلبه‌ها از آذربایجان آمده. دفعه‌ی اوّل است که آمده دیدار. از فعّالان تربیتی تبریز است و با ته‌لهجه‌ی شیرین آذری می‌گوید «چند ماه قبل هم شرایطِ آمدن فراهم شده بود، امّا ترجیح دادم که سهمیّه را به یکی از نوجوان‌های مشتاق مسجد بدهم؛ امروز، بالاخره قسمت خودم شده.»

🔍ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/58567
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
عجم علــوی
📝 #روایت_دیدار | استاد تبیین و ابرهای تردید 👈روایت خط‌حزب‌الله از دیدار اقشار مختلف مردم با رهبر انقلاب و سخنرانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره تحولات منطقه 😀در سرمای صبح چهارشنبه، وقتی اتوبوس‌های خالی در حاشیه‌ی خیابان فلسطین پشت‌سر‌هم به‌ردیف پارک شده‌اند،…
توفیق داشتم که تو دیدار اخیر مقام معظم رهبری با اقشار مردم حاضر باشم و روایتی از دریچه نگاه خودم درباره این دیدار گرم و مهم براتون بنویسم؛ متن کامل این روایت، تو سایت رهبری از طریق لینک زیر قابل دسترسی و مطالعه است. بفرمایید؛ نوش جان:

http://khl.ink/f/58567
«بنی امیّه؛ بازگشتی دوباره!»
یادداشت منتشر شده صبح امروز روزنامه جوان.

https://www.javanonline.ir/005Kfs
اصلا چه‌ میدانم. شاید آن‌شبی که در بستر بیماری از علی انار خواست، شب‌ یلدا بوده؛ خب میدانی، علی هیچ‌وقت نتوانست برایش انار بیاورد. آرزو شد و ماند روی دلش؛ سنگ شد و ماند در راه گلویش. غصه شد و نشست توی قلبش. نتوانست برایش انار ببرد.بعد از آن، تا سال‌های سال، وقتی برای بچه‌ها انار میخرید سهم محبوب‌اش را کنار میگذاشت. و دلش مثل اناری سرخ ترک میخورد و هزار دانه می‌شد. میدانی، یک روز اراذل، انار خانه‌شان را دانه دانه کرده بودند...
از خسرو پرویز تا گورباچف!
یادداشت منتشر شده صبح امروز روزنامه جوان

https://www.javanonline.ir/fa/news/1273896
نیستی؛ وقتی بودی آقا هنوز مقابل دوربین‌ها سر «اللهم انا لانعلم منهم الّا خیرا» آنطور بغض نکرده بود. نیستی؛ وقتی بودی آقا بین جمعیت، «گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم» نگفته بود. نیستی؛ آن‌طرفِ خط تلفنِ بچه‌شهیدها کسی دیگر نازشان را نمی‌کشد. مادرشهیدها باز پسر از دست داده‌اند. نیستی؛ ما هنوزاهنوز با ریختن خون هر شهید، یاد تو میکنیم باز. گویی که خون همه شهیدان از رگ‌های توست. تو که نیستی ما آن تابوت سبک پرچم‌پیچ را بیست‌و‌پنج میلیون‌نفری روی شانه گرفتیم و بعد از پنج سال اگر راستش را بخواهی سر شانه‌هایمان درد میکند هنوز. تو که بودی، بار روی شانه ما نبود. توی خاطره‌هایت می‌گویند چندباری در نیمه‌شب‌های مخفی بیروت جان سید را نجات داده بودی؛ نیستی؛ خون سید را در گودالی مهیب در بیروت ریختند و حتی تابوت پرچم‌پیچی از او بر شانه‌ها نرفت. توی خاطره‌هایت می‌گویند که در قلب جنگ شام وقتی همه چشم‌ها به سرانگشتت بود، مرغ و خروس‌ها را که کنج اتاق عملیات دیده‌بودی، گفته‌ بودی که هوا سرد است، تا جلسه تمام شود باید جای گرمی برایشان بسازید؛ گفته‌اند زمستان از عراق زنگ می‌زدی و نفیر گلوله‌ها به گوش می‌رسید؛ میگفتی شنیده‌ام تهران برف آمده و سرد شده، هوای آهوهای پشت پادگان سپاه را داشته باشید. حالا که نیستی، این روزها نوزادهای چندماهه‌ی نحیف در زمستان غزه یخ‌زده و مرده‌اند. می‌بینی؟ تو نیستی؛ و حالا در منطقه مردانگی نیست؛ محبت نیست؛ انسانیت نیست؛ و پناه نیست. تو همه بودی. تو که نیستی، هیچ نیست...

«مهدی مولایی»
اینکه قیامت سرخ لس‌آنجلس، نزول‌گاه عذاب الهی در پی کثرت جنایات آمریکا در غزه است یا حاصل یک حادثه‌ طبیعی، محل ورود و اظهارنظر علما و کلامیون است و بحث و جدل‌های مجازی چندان راه به‌جایی نمی‌برد؛ خوشحال یا ناراحت بودن گروه‌های مختلف هم به عهده خودشان است؛ چیزی که اما انکار ناپذیر است، این است که خدای قهّار عالم را بادها و طوفان‌ها و شعله‌هایی است مسخّر، که هرگاه و هرکجا که او بخواهد، بر سر هر قوم فرومی‌آیند و می‌سوزانند و با گذر از میان خانه‌ها و درختان سر به آسمان‌کشیده، در گوش مدعیان حکومت بر جهان، زمزمه می‌کنند به یادآوری؛ که« لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ» پس امروز، آقایی و سلطنت بر جهان برای کیست؟ دست قدرتمند خداوند را در جزء به جزء تحلیل‌های مادی خود از عالم فراموش نکنیم و نگاه توحیدی خود را در میان سطور خرده‌تحلیلگران امروزی گم نکنیم؛ هرچه که هست از اوست؛ و همو آگاه‌تر است سرنوشت هر قوم را چطور رقم بزند.
دوازده رجب

کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمره‌های بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، می‌دود توی پس‌کوچه‌های تنگ مکه. پنجره‌ خانه‌ها یکی‌یکی باز می‌شود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش می‌دارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را  پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینه‌اش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آورده‌ایم». پسرک لبخند می‌زند که بوی عطرهای شامی فرسخ‌ها همراه‌ماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیل‌ترین و گران‌ترین عطر خود را برای همسرش‌ می‌برد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر،  مشام ابوطالب را پر میکند. می‌بینی ابوطالب؟ تو کاروان‌سالار عطرهایی، آن‌وقت عطر خانه‌من بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه می‌فهمد محمد از چه سخن می‌گفت. می‌بینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزه‌وار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحه‌ای که گند و زنگار از قلب‌های شرک‌آلوده‌ی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای‌ خواهدنهاد. دوست‌داران او، در میان جمع‌های تاریک و گندیده، این عطر را از قلب‌های یکدیگر استمشام می‌کنند و به هم وصل می‌شوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! می‌بینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروان‌سالار عطرهای قیمتی حجاز.

«مهدی مولایی»
ظهر روز سیزدهم

آدم که میخواست از سنگ‌های کوه ابوقبیس، کعبه بسازد، سنگ‌ها بر هم پیشی‌ گرفته‌بودند که جزوی از کعبه شوند و امروز برای علی سینه بشکافند. بزرگان قبیله‌ی بادیه‌نشین جرهم، از هزارها سال‌قبل، اطراف کعبه خانه‌ساختند و یکجانشین شدند که روزگاری، نوادگانشان بتوانند شاهد واقعه امروز باشند. یهودیان از مواطن خود کوچ کرده و به مکه آمده بودند تا ولادت طفلی را که راهبان، او را بزرگترین دشمن یهود خوانده‌بودند ببینند. دل توی دل محمد نیست. ابوطالب اضطراب دارد. عقیل این‌پا و آن‌پا میکند. زنان بنی‌هاشم حنا گذاشته‌اند. عالم به هیاهو خاسته. نفس تاریخ در سینه حبس شده. ناگهان دیوار کعبه میشکافد؛ بت بزرگ سقوط می‌کند. خبر بزرگ از راه رسیده. خبر بزرگ در آغوش فاطمه است. خبر بزرگ لبخند می‌زند؛ فاطمه هم. ابوطالب هم. و همه‌ی عالم. ذوالفقار برق می‌زند. تاک‌های انگور حجاز بار می‌دهند. شیرهای بادیه پوزه بر خاک می‌زنند. خاک نجف می‌تراود. خدا نگاه می‌کند؛ که خلقت هستی حالا معنی گرفته و به گوش محمد می‌خواند. ما به واسطه علی پشت تو را گرم کردیم؛ پس محکم باش و عصا بردار که او پس از یاری انبیای پیش‌از تو، حال برای یاری تو آمده؛ چشم شیعیان، در صلب پدرانشان روشن!

«مهدی مولایی»
«جای خالی یحیی» را در صفحه اول و سوم صبح امروز روزنامه جوان بخوانید.

https://www.javanonline.ir/005MTD
زمانی سیمین دانشور را برای شرکت در مراسم «شب شعر گوته» به سفارت یکی از کشورهای غربی در تهران دعوت کردند؛ پرسیده بود که جز شعر و داستان قرار است چه بگویید؟ گفته بودند قرار است از سیاست سانسور در ایران هم انتقاد کنیم. سیمین گفته بود «ممنون؛ ما رخت‌چرک‌هایمان را در حیاط همسایه نمی‌شوییم!»
سفره دل باز نکردن و شرح غم وطن پیش بیگانه نبردن، از ابتدائیات وطن‌پرستی است و این را همیشه همه سیاستمداران و هنرمندان و رهبران و دیپلمات‌های چپی و راستی ایران در تاریخ فهمیده و رعایت کرده‌اند. از مدرس و مصدق تا دانشور و تختی و خمینی بزرگ. وطن ناموس است؛ حجابش را مقابل بیگانه برنمیدارند. حالا اما آقای مسئول ایرانی مقابل دوربین بیگانه می‌نشیند و مصاحبه می‌کند و می‌گوید راستی ما یک رقیب انتخاباتی در ایران داشتیم که خیلی تندرو است و اگر رای می‌آورد حالا جنگ شده بود! اینکه هنوز بچگانه در فضای انتخابات مانده‌اید به خودتان مربوط است،؛ ولی کاش کنار درس‌های دانشگاهتان چندواحد درس وطن‌دوستی هم پاس میکردید که اینطور درد دل‌ها و شکایت‌های داخلی را پیش اجنبی نبرید. خیلی بد شد.

«مهدی مولایی»
درست در ساعاتی که در این سوی جهان، مجاهدان فلسطینی، محل تبادل اسرا را دقیقا در مقابل خانه یحیی سنوار تعیین کرده‌اند و پای رسانه‌های جهانی و نهادهای بین المللی را به خانه سنوار _ درست در میان خانه‌های مردم و نه در پناهگاه‌های زیرزمینی_ باز کرده‌اند و اینگونه تحقیرشان می‌کنند، در آنسوی جهان، پیکر نجس و غرق در خون مرتد اهانت کننده به قرآن در کنج آپارتمانی در استکهلم پیدا می‌شود. هرچه می‌خواهید تانک‌هایتان را حرکت دهید؛ جنگنده‌هایتان را پرواز دهید؛ دلارهایتان را خرج کنید؛ جنگ رسانه‌ای به‌پا کنید و آتش به دست مزدورانتان دهید که ما را بسوزانند. ما نمی‌سوزیم. شعله‌ای می‌شویم در زیر خاکستر؛ و آنگاه که مستانه خیال میکنید که در آستانه نابودگی هستیم، ناگهان آتش میشویم به خرمن‌هایتان. ما اینجاییم؛ در خانه سنوار؛ در قلب استکهلم و در جنوب لبنان. دین‌مان را اگر به بازی بگیرید، دنیای‌تان خاکستر می‌شود.
«از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست»
بعد از شهادت زهـرا، امشب علی اول بار است که پس از سال‌ها بالاخره لبخند زده. طفل قنداق‌پیچ را به آغوش کشیده؛ در گوشش اذان زمزمه کرده؛ گلویش را بوییده و بازوهایش را بوسیده. زنان بنی‌کلاب شنیده‌اند. آمده‌اند به خوش‌باش. آمده‌اند به دیدن طفل. به دست‌های سپید مرمرین‌اش که نقل گعده‌های قبیله شده. زنان بنی‌کلاب برایش بازوبند آورده‌اند. زنان بنی‌کلاب حسودند. از همان اول، چشم دیدن ام‌البنین را در بیت علی نداشتند. حالا او برای علی، شیرپسری زیبا و سیاه‌چشم آورده. ماه کامل انگار. درخشان. کشیده ابرو. سرخ‌ گونه. زنان بنی‌کلاب پچ‌پچ میکنند. ام‌البنین بی‌اهمیت، میخندد. رسم عرب است که دست‌های نوزاد را حنا بگذارند. برای امان از گرمای بادیه. گذاشته‌اند. دست‌های پسرک سرخ سرخ است. سرخ حنا. دست‌های پسرک خضاب شده. زنان بنی‌کلاب شورچشم‌اند. پچ‌پچه میکنند و ‌به‌ گوشه چشم نگاهش میکنند و زیرلب، وردهای تاریک می‌‌پراکنند. دیدی چه دست‌های سرخی داشت. دیدی چه گلوی برف‌گونه‌ای. بازوان علی بود گویی. چشم‌های ابوطالب انگار. زنان بنی‌کلاب می‌روند. پسر می‌زایند. یک به یک. پشت به پشت. به بغض علی. به حسادت عباس. پسران قد کشیدند و مرد شدند. لشکری شدند. لشکر بزرگ قبیله. به عراق رفتند. آخرالامر مردی از همین بنی کلاب در عراق، راه آب به عباس بست. شمر نام. گفت که به گلویش آب نرسد. گفت که چشمان سیاهش تاریک شود. گفت که بازوهای مرمرین‌اش را بیاورید که سال‌ها فخر طایفه ماست. پسرک حالا کنار شط افتاد. پسران زنان بنی‌کلاب بالای سرش پچ‌پچه میکنند. چه گلوی برف‌گونه‌ای. چه دستان سرخ خضاب شده‌ای...

«مهدی مولایی»
اینجا دقیقا همان نقطه افتراق میان «ولی» و «سیاستمدار» است. برای ولی، صلاح امت و اقتدار اسلام مهم‌ترین راهبرد در حکمرانی است. حتی مهم‌تر از بازخوردهای منفی برخی عوام و نشانه‌رفتن نوک پیکان‌های خواص ملامت‌گر بسوی او. برخلاف سیاستمدار که محبوبیت و اقبال عمومی برایش از هر چیزی مهم‌تر است.«ولی» رشد و بالندگی فکری و هویتی امت خود را بر هر امر ثانوی ترجیح میدهد. در دهه نود به تناسب سطح فکر و جایگاه بینش مردم، سربسته‌تر و ضمنی‌تر، از «پنجه چدنی زیر دستکش‌های مخملی» سخن می‌گوید و اعلام می‌کند که «من به مذاکرات خوشبین نیستم؛ ولی مخالفت هم نمیکنم». او چرا در آن مقطع صریحا با مذاکره مخالفت نمی‌کند؟ خود پاسخ میدهد: «لکن تجربه‌ای است و پشتوانه تجربی ملت ایران را افزایش خواهد داد و تقویت خواهد کرد؛ ایرادی ندارد». یعنی پدر پیر شما، عاقبت گزنده مذاکرات را پیش‌بینی میکند؛ اما حالا که خودتان اصرار دارید، پس بروید و تجربه‌‌اش کنید و تلخی‌اش را بچشید و برگردید.

یک دهه بعد، وقتی که ملت و خواص جامعه، حالا رفع نشدن تحریم‌ها و باز نشدن قفل‌ها و بدعهدی و خیانت دشمن را خوب لمس کرده و کاغذهای توافق مقابل دوربین‌ها پاره شده و به این فهم تاریخی رسیده‌ که مذاکره و امتیاز دادن، مشکلی را چاره نکرد و سایه جنگ را دور نکرد، او باز امروز سخنرانی می‌کند؛ خود را آماج تهمت‌ها قرار می‌دهد و تیترهای گزنده‌ی صبح فردا را به جان میخرد؛ تا باز تجربه ده‌ساله را به یاد امت خویش بیندازد که «مذاکره، هیچ تأثیری در رفع مشکلات کشور ندارد؛ دلیل؟ تجربه!». آیت‌الله خامنه‌ای مثل یک سیاستمدار، با بخشنامه و دستورالعمل و خط‌نوشتن، مذاکره را ممنوع نمی‌کند. او «ولی» است؛ ده سال تمام، قامت خود را به انداره کوتاه‌قامتان امتش خم میکند و پا به پایشان راه می‌رود و تاتی میکند و دستشان را میگیرد و رشدشان می‌دهد تا بالاخره به این درک فراتاریخی برسند که کلید، در گنجینه‌ی خانه است نه در زباله‌دان همسایه. گرچه برخی کوتوله‌ها و کوتاه‌قامتان هنوز هم خود را زباله‌گرد نجاسات اجنبی بخواهند!

«مهدی مولایی»
هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروان‌ها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان. مدینه دو میهمانسرا داشت. دو خانه‌ی بزرگ با درب‌های سه‌طاق همیشه باز! صبح و شب. با دیگ‌های همیشه درحال جوش در حیاط. و کنیزکان دائما مشغول سبزی‌ خرد کردن و گوشت کباب کردن. یکی خانه حسن بن علی؛ دیگری خانه علی‌اکبر، پسر حسین. به عمو گفته بود که خانه شما سال‌های سال از قدیم‌الایامِ مدینه، میهمان‌خانه شهر است و شناسِ در راه مانده‌ها. اذن دهید که آتشی بر فراز خانه‌ام داشته باشم، به نشانه‌ی روشن بودن دیگ‌هایم که بدانند اینجا هم سفره‌ای هست. در خانه عمو تربیت شده بود. سخاوت را از او آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود. میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بود.  شبیه پیامبر بود. نه او خود پیامبر بود. خرافاتی‌های مدینه گاه در گوش هم می‌گفتند که پیامبران نمی‌میرند؛ به دنیا باز میگردند. نمی‌بینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام می‌کند و کیسه‌هایشان را مملو از دینار میکند؟!

چندسال بعد، برای نبرد، شمشیر عمو به کمر حمائل کرده، همراه پدر به عراق رفت. معروف است که آوازه او در شجاعت میان عرب، بلندتر از آوازه عباس بود حتی. در کشاکش جنگ، در جبهه ابلیس‌ها خبر آمد که پسر جوان حسین نفس‌زنان به قتلگاه افتاده. شیرمردی از عرب جرئت کند و سرش را جدا کند تا کمر حسین را بشکنیم. پاپتی‌ها و تازه‌به‌مردی رسیده‌ها شتافتند. به گودال رسیدند. توقف کردند. حیرت‌زده و خشک شده. او که رسول‌اللّه است! همان پیامبری که به دنیا بازگشته بود برای اطعام امت. همو که سال‌ها در خانه‌اش با دست خود غذا در کام‌مان میگذاشت. همان میزبان مهربان سخاوت‌مند. او را بکشیم؟ ما محمد را نمیکشیم. شمشیرها لرزید. زانو ها شل شد. قتلگاه هم میهمانسرایی دیگر شد برای پاپتی‌ها. به طمع انگشترش و لباس‌هایش و شمشیرش. و مادرش لیلی در خیمه زمزمه میکرد: ای که اسماعیل را از قتلگاه به هاجر بازگرداندی؛ پسرم را بازگردان...

«مهدی مولایی»
از اولین اللّه‌اکبر عالم که پیش از خلقت‌ بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا اللّه‌اکبرهای سپاه‌ اسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر و هر اللّه‌اکبر حسین بعد از خون‌آلود شدن یارانش در کربلا؛ از نخستین فریاد اللّه‌اکبر سید روح‌اللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمن‌ماه ۵۷ و تا هر اللّه‌اکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق؛ از الله‌اکبر یحیی وقتی که آن ردای خاک‌آلود را میان‌ آوارها به سر کشیده بود و گام برمیداشت و تا آخرین الله‌اکبر سیدحسن در آن گودال عمیق ضاحیه و هر الله اکبر سیدعلی خامنه‌ای در نماز جمعه نصر زیر تهدید موشک‌باران تهران. تا فریاد اللّه‌اکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامه‌ی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّه‌اکبر گویان مستضعف، قوی‌تر از ستون‌های کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه اراده‌ی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّه‌اکبرش بر صدای وسوسه‌آلود و دل‌فریب ابلیس‌ها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجره‌ی علی؛ اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر!
2025/02/10 11:58:33
Back to Top
HTML Embed Code: