اوشان و ایشان، مان، تان، شان
این یادداشت تقدیم میشود به آقای دکتر علی اصغر ابراهیمی، مصحّح گرشاسپنامه.
در فارسی امروز، اگر نه در همهٔ مناطق ایران، ایشان برای احترام به جای این فرد، یعنی فردی که در نزدیکی گوینده است، و اوشان برای احترام به جای او، یعنی فردی که غایب است یا از گوینده دور است، به کار میرود. علت این است که گویندگان جزء اول ایشان را در ذهن با این (و صورت گفتاریِ ای) میسنجند و اوشان را با او. ایشان در مقام ضمیر سومشخص جمع جز در زبان ادبی استعمال ندارد.
اما استعمال اوشان به جای ایشان نو نیست و در متون قدیم نیز شواهدی دارد و شاید در پهلوی نیز. کسانی از پهلویدانان ضمیر سومشخص جمع را دارای دو صورت فرض کردهاند: یکی ōyšān یا ōšān که صورت صریح است و یکی avēšān که صورت غیر صریح است. این به لحاظ تاریخی نادرست است، ولی ممکن است از آن جهت درست باشد که اهل زبان در ادوار اخیرتر تداول زبان پهلوی در کنار avēšān، که صورت درست تاریخی است، قیاساً یک صورت ōšān یا ōyšān نیز ساخته باشند. چرا "قیاساً"؟ چون ضمیر سوم شخص مفرد نیز دو صورت صریح (ō یا ōy) و غیر صریح (avē یا avay) داشته و بنابراین با ساختن ōšān یا ōyšān این تقابل در سومشخص جمع نیز برقرار میشده است.
حال باید بگوییم به لحاظ تاریخی چه درست است. به لحاظ تاریخی، ضمیر سومشخص جمع منفصل avaišām بوده و ضمیر سومشخص جمع متصل šām. اهل زبان این جا نیز دست به تجزیهٔ دوباره زدهاند. چون ضمیر سومشخص مفرد متصل š است، تصور کردهاند که šām لابد جمع آن است و این باعث تبدیل šām به šān شده که قابل تجزیه است به š و نشانهٔ جمع و بر اثر یک قیاس دیگر ضمیر سومشخص جمع منفصل را نیز از avēšăm، که صورت اصیل بوده، بدل به avēšān کردهاند. به این شیوه ضمیر سومشخص جمع منفصل پهلوی از دل avaišām فارسی باستان بیرون آمده است.
اما به وجود آمدن šān از دل šām فارسی باستان نتیجهٔ دیگری نیز داشته و آن اینکه ضمایر متصل اولشخص و دومشخص جمع را نیز بر گردهٔ آن ساختهاند. مان و تان در ایرانی باستان اصلاً وجود نداشتهاند و شبیه به آنها نیز وجود نداشته. ولی در پهلوی وجود داشته و بر گردهٔ شان ساخته شده بوده. به این ترتیب، تناظری میان ضمایر شخصی متصل مفرد و جمع در زبان برقرار شده، به این معنی که با اضافه کردن ان به ضمایر متصل مفرد توانستهاند جمع آنها را بسازند و ساخت آنها را پیش خود قیاسی کنند و با این کار از استعمال صورتهای "سماعی" اصیل ضمایر متصل جمع، که در ایرانی باستان بر روی مادههای دیگر ساخته میشدهاند (به شکل suppletive) و به خاطر سپردنشان دشوار بوده، پرهیز کنند (ضمیر اولشخص جمع متصل در فارسی باستان na و ضمیر دومشخص جمع متصل va بوده است که از مادههای دیگرند و مشابهتی با ضمایر متصل مفرد نداشتهاند). این افزودن نشانهٔ جمع به ضمایر مفرد در سومشخص مفرد متصل نیز نظیری دارد و آن ساختن آنها و آنان است بر روی آن. این نیز ممکن است به ساختن مان و تان مدد رسانده باشد. با این حال، باید توجه کرد که ضمایر سومشخص فارسی در واقع از دل ضمایر اشاره بیرون آمدهاند و جمع بستن این ضمایر اشاره چیزی است طبیعیِ زبان. (یک زرنگانی پیدا شدهاند و از اینکه ضمایر سومشخص در اصل ضمایر اشاره بودهاند مقالهها ساختهاند، بی آنکه دلیلش را بدانند. ولی این چیزی است که هر دانشجوی سال اول زبانهای ایرانی پیش از اسلام آن را میداند، یا لااقل سابقهاش را میداند.)
اگر ساختن فعل جمع دومشخص و اولشخص با ضمیر (نه شناسه) را نیز در این بحث وارد کنیم، آن را دشوار ساختهایم. ولی اگر کسی خواست از این چیزها مقالهای بسازد، آن مسأله را نیز باید داخل در بحث خود کند تا بتواند تصویر بهتر و کاملتری از تحولات تاریخی ضمایر متصل ترسیم نماید.
این یادداشت تقدیم میشود به آقای دکتر علی اصغر ابراهیمی، مصحّح گرشاسپنامه.
در فارسی امروز، اگر نه در همهٔ مناطق ایران، ایشان برای احترام به جای این فرد، یعنی فردی که در نزدیکی گوینده است، و اوشان برای احترام به جای او، یعنی فردی که غایب است یا از گوینده دور است، به کار میرود. علت این است که گویندگان جزء اول ایشان را در ذهن با این (و صورت گفتاریِ ای) میسنجند و اوشان را با او. ایشان در مقام ضمیر سومشخص جمع جز در زبان ادبی استعمال ندارد.
اما استعمال اوشان به جای ایشان نو نیست و در متون قدیم نیز شواهدی دارد و شاید در پهلوی نیز. کسانی از پهلویدانان ضمیر سومشخص جمع را دارای دو صورت فرض کردهاند: یکی ōyšān یا ōšān که صورت صریح است و یکی avēšān که صورت غیر صریح است. این به لحاظ تاریخی نادرست است، ولی ممکن است از آن جهت درست باشد که اهل زبان در ادوار اخیرتر تداول زبان پهلوی در کنار avēšān، که صورت درست تاریخی است، قیاساً یک صورت ōšān یا ōyšān نیز ساخته باشند. چرا "قیاساً"؟ چون ضمیر سوم شخص مفرد نیز دو صورت صریح (ō یا ōy) و غیر صریح (avē یا avay) داشته و بنابراین با ساختن ōšān یا ōyšān این تقابل در سومشخص جمع نیز برقرار میشده است.
حال باید بگوییم به لحاظ تاریخی چه درست است. به لحاظ تاریخی، ضمیر سومشخص جمع منفصل avaišām بوده و ضمیر سومشخص جمع متصل šām. اهل زبان این جا نیز دست به تجزیهٔ دوباره زدهاند. چون ضمیر سومشخص مفرد متصل š است، تصور کردهاند که šām لابد جمع آن است و این باعث تبدیل šām به šān شده که قابل تجزیه است به š و نشانهٔ جمع و بر اثر یک قیاس دیگر ضمیر سومشخص جمع منفصل را نیز از avēšăm، که صورت اصیل بوده، بدل به avēšān کردهاند. به این شیوه ضمیر سومشخص جمع منفصل پهلوی از دل avaišām فارسی باستان بیرون آمده است.
اما به وجود آمدن šān از دل šām فارسی باستان نتیجهٔ دیگری نیز داشته و آن اینکه ضمایر متصل اولشخص و دومشخص جمع را نیز بر گردهٔ آن ساختهاند. مان و تان در ایرانی باستان اصلاً وجود نداشتهاند و شبیه به آنها نیز وجود نداشته. ولی در پهلوی وجود داشته و بر گردهٔ شان ساخته شده بوده. به این ترتیب، تناظری میان ضمایر شخصی متصل مفرد و جمع در زبان برقرار شده، به این معنی که با اضافه کردن ان به ضمایر متصل مفرد توانستهاند جمع آنها را بسازند و ساخت آنها را پیش خود قیاسی کنند و با این کار از استعمال صورتهای "سماعی" اصیل ضمایر متصل جمع، که در ایرانی باستان بر روی مادههای دیگر ساخته میشدهاند (به شکل suppletive) و به خاطر سپردنشان دشوار بوده، پرهیز کنند (ضمیر اولشخص جمع متصل در فارسی باستان na و ضمیر دومشخص جمع متصل va بوده است که از مادههای دیگرند و مشابهتی با ضمایر متصل مفرد نداشتهاند). این افزودن نشانهٔ جمع به ضمایر مفرد در سومشخص مفرد متصل نیز نظیری دارد و آن ساختن آنها و آنان است بر روی آن. این نیز ممکن است به ساختن مان و تان مدد رسانده باشد. با این حال، باید توجه کرد که ضمایر سومشخص فارسی در واقع از دل ضمایر اشاره بیرون آمدهاند و جمع بستن این ضمایر اشاره چیزی است طبیعیِ زبان. (یک زرنگانی پیدا شدهاند و از اینکه ضمایر سومشخص در اصل ضمایر اشاره بودهاند مقالهها ساختهاند، بی آنکه دلیلش را بدانند. ولی این چیزی است که هر دانشجوی سال اول زبانهای ایرانی پیش از اسلام آن را میداند، یا لااقل سابقهاش را میداند.)
اگر ساختن فعل جمع دومشخص و اولشخص با ضمیر (نه شناسه) را نیز در این بحث وارد کنیم، آن را دشوار ساختهایم. ولی اگر کسی خواست از این چیزها مقالهای بسازد، آن مسأله را نیز باید داخل در بحث خود کند تا بتواند تصویر بهتر و کاملتری از تحولات تاریخی ضمایر متصل ترسیم نماید.
جشن
این یادداشت تقدیم میشود به آقای دکتر سهیل دلشاد
جشن لغت فارسی است. این سخن ممکن است بدیهی تلقی شود. ولی چنین نیست. دقایقی در این مسائل لغوی هست که اگر بخواهیم قدری از شیوهٔ تحقیق وطنی فاصله بگیریم، به آنها باید متوجه باشیم. این جا نویسنده چیزکی را که از غربیان خوانده و در ذهن دارد عرض میکند تا اگر نیز غلط باشد، دوستی که این یادداشت به او تقدیم شده به صلاحش آورد.
از میان لهجات ایرانیِ باستان که میشناسیم در فارسی باستان است که dzn و tsn ایرانیِ باستانِ متقدّم بدل به šn شده است. در مادی چنین نیست و ظاهراً با یک قلب از zn یک nz حاصل میشده و در اوستایی آنچه هست عمدتاً sn است، مانند vasna و yasna. گاهی در اوستایی از šn نیز میتوان نشانی یافت (مانند frašna)، ولی این را نمیتوان در مورد اصل کلمهٔ جشن گفت، زیراکه yadzna ایرانیِ باستان متقدّم در اوستایی بدل به yasna شده و این، چنانکه میدانیم، یک اصطلاح دینی مشهور است که به همین صورت در زبان دینی قرنها استمرار داشته. پس اگر این لغت از زبان اوستایی به ادوار بعد میرسید، صورت آن یسن یا جسن میبود. در واقع هم یسن به عنوان اصطلاح دینی در سنت زردشتی استعمال داشته و در جزء دوم عنوان دین زردشتی، یعنی مزدیسن و مازدیسن و مازدیسنان، نیز در تداول قوم بر جا بوده است. ممتنع نیست و میتوان فرض کرد که در لهجهای از لهجات اوستایی صورت yašna نیز وجود میداشته، ولی از این سندی به دست نیست و زبانهای شرقی دیگر نیز مؤید آن نیستند. مثلاً صورت mazdēzn در پهلوی اشکانی و سغدی را (به z) میتوان بر این حجت گرفت. پس، چون تبدیل dzn ایرانی باستان متقدّم به šn در فارسی باستان قاعده است، آنچه به واقع نزدیکتر است این است که لغت جشن از یک صورت yašna در فارسی باستان مشتق شده باشد.
این چیزی است که از قواعد آوایی در لهجات ایرانی باستان میتوان استنباط کرد. از این همچنین باید چنین دریافت که این لفظ در فارسی باستان لغتی بوده است که از ادوار قدیمتر زبان به ارث رسیده بوده، ورنه اگر بنا بوده در آن زبان دوباره بر روی ریشهٔ yad مشتقی با پسوند na ساخته شود (در اوستایی ریشهٔ "پرستیدن و قربان کردن"، که ماده و اصل لغت مورد بحث ماست، yaz و در فارسی باستان yad است)، حاصل ناگزیر yadna میبوده. بنابراین، اگر بگوییم که جشن مشتق است از yašna در ایرانیِ باستان، سخن غلطی نگفتهایم، اما سخن دقیقی نیز نگفتهایم: جشن لغت فارسی است.
در این باره میتوان رجوع کرد به:
I. Gershevitch, Philologia Iranica, p. 203;
J. Tavernier, "Drei altiranische Notizen," in Festschrift Skalmowski, p. 254ff, with references.
این یادداشت تقدیم میشود به آقای دکتر سهیل دلشاد
جشن لغت فارسی است. این سخن ممکن است بدیهی تلقی شود. ولی چنین نیست. دقایقی در این مسائل لغوی هست که اگر بخواهیم قدری از شیوهٔ تحقیق وطنی فاصله بگیریم، به آنها باید متوجه باشیم. این جا نویسنده چیزکی را که از غربیان خوانده و در ذهن دارد عرض میکند تا اگر نیز غلط باشد، دوستی که این یادداشت به او تقدیم شده به صلاحش آورد.
از میان لهجات ایرانیِ باستان که میشناسیم در فارسی باستان است که dzn و tsn ایرانیِ باستانِ متقدّم بدل به šn شده است. در مادی چنین نیست و ظاهراً با یک قلب از zn یک nz حاصل میشده و در اوستایی آنچه هست عمدتاً sn است، مانند vasna و yasna. گاهی در اوستایی از šn نیز میتوان نشانی یافت (مانند frašna)، ولی این را نمیتوان در مورد اصل کلمهٔ جشن گفت، زیراکه yadzna ایرانیِ باستان متقدّم در اوستایی بدل به yasna شده و این، چنانکه میدانیم، یک اصطلاح دینی مشهور است که به همین صورت در زبان دینی قرنها استمرار داشته. پس اگر این لغت از زبان اوستایی به ادوار بعد میرسید، صورت آن یسن یا جسن میبود. در واقع هم یسن به عنوان اصطلاح دینی در سنت زردشتی استعمال داشته و در جزء دوم عنوان دین زردشتی، یعنی مزدیسن و مازدیسن و مازدیسنان، نیز در تداول قوم بر جا بوده است. ممتنع نیست و میتوان فرض کرد که در لهجهای از لهجات اوستایی صورت yašna نیز وجود میداشته، ولی از این سندی به دست نیست و زبانهای شرقی دیگر نیز مؤید آن نیستند. مثلاً صورت mazdēzn در پهلوی اشکانی و سغدی را (به z) میتوان بر این حجت گرفت. پس، چون تبدیل dzn ایرانی باستان متقدّم به šn در فارسی باستان قاعده است، آنچه به واقع نزدیکتر است این است که لغت جشن از یک صورت yašna در فارسی باستان مشتق شده باشد.
این چیزی است که از قواعد آوایی در لهجات ایرانی باستان میتوان استنباط کرد. از این همچنین باید چنین دریافت که این لفظ در فارسی باستان لغتی بوده است که از ادوار قدیمتر زبان به ارث رسیده بوده، ورنه اگر بنا بوده در آن زبان دوباره بر روی ریشهٔ yad مشتقی با پسوند na ساخته شود (در اوستایی ریشهٔ "پرستیدن و قربان کردن"، که ماده و اصل لغت مورد بحث ماست، yaz و در فارسی باستان yad است)، حاصل ناگزیر yadna میبوده. بنابراین، اگر بگوییم که جشن مشتق است از yašna در ایرانیِ باستان، سخن غلطی نگفتهایم، اما سخن دقیقی نیز نگفتهایم: جشن لغت فارسی است.
در این باره میتوان رجوع کرد به:
I. Gershevitch, Philologia Iranica, p. 203;
J. Tavernier, "Drei altiranische Notizen," in Festschrift Skalmowski, p. 254ff, with references.
مقاله
استادی از روی شفقت گفتند که این همه مطلب را در این یادداشتها شهید نکن. حال که مدار ترقی بر مقاله است، از اینها مقالاتی بیرون آور. واقع هم این است که بعضی از اینها را میتوان پرورد و نظم داد و مقاله ساخت. ولی من به آن استاد نگفتم که گرفتم که مقاله نوشتم، کجا چاپ کنم؟ نگفتم که مقالهٔ دستهٔ گلی را که به خواست خود شما برای مجلهٔ شما فرستادم، به داور نااهلی سپردید تا ردش کند. نگفتم که هیچ مجلهای نیست که اگر مطلبی فنی بنویسم، آن را "مناسب" موضوع تلقی کند. نگفتم که دو تا و نصفی مجله هم که مدعی است این چیزها را چاپ میکند زیر سیطرهٔ یک "باند" عقبماندهٔ ذهنی است که خود را قطب زبانشناسی و زبانشناسی تاریخی میداند، ولی از حل یک مسألهٔ سادهٔ لغوی یا دستوری یا فقهاللغوی عاجز است و قادر نیست یک صفحهٔ اوستایی یا پهلوی یا ... از رو بخواند. نگفتم که چون مجلهای نیست که مطالب فنی را چاپ کند، مجبورم دربارهٔ شاهنامه بنویسم که یک مجلهای نوشتهٔ من را "مناسب" موضوع بشمارد، هرچند که شاهنامه کسانی بهتر از من از میان ادبا دارد که دربارهٔ آن بنویسند (منظورم کسانی نیست که به شاهنامهشناس شهرهاند). یک مجله بود که صاحب آن حرف من را میفهمید و آن مجلهٔ فرهنگنویسی بود. آن هم امتیازی ندارد و وانگهی نظام دانشگاه، چون ظاهراً از تشخیص بیبهره شده، میگوید تو مقالاتت را باید در سراسر ایران پخش کنی. نمیداند که من عمدهٔ مطالبم را باید در "ارگان" مؤسسهای چاپ کنم که در آن کار میکنم. باری این لندیدن را بس کنم. به این قدر دلخوشم که همین یادداشتهای مختصر به کل میراث "استادان" قطبها و میراث نیمی از استادان آن استادان میارزد، و این، هرچند تعریف از خود شایسته نیست، بلکه رذیله است، هیچ هیچ هیچ مبالغه نیست.
استادی از روی شفقت گفتند که این همه مطلب را در این یادداشتها شهید نکن. حال که مدار ترقی بر مقاله است، از اینها مقالاتی بیرون آور. واقع هم این است که بعضی از اینها را میتوان پرورد و نظم داد و مقاله ساخت. ولی من به آن استاد نگفتم که گرفتم که مقاله نوشتم، کجا چاپ کنم؟ نگفتم که مقالهٔ دستهٔ گلی را که به خواست خود شما برای مجلهٔ شما فرستادم، به داور نااهلی سپردید تا ردش کند. نگفتم که هیچ مجلهای نیست که اگر مطلبی فنی بنویسم، آن را "مناسب" موضوع تلقی کند. نگفتم که دو تا و نصفی مجله هم که مدعی است این چیزها را چاپ میکند زیر سیطرهٔ یک "باند" عقبماندهٔ ذهنی است که خود را قطب زبانشناسی و زبانشناسی تاریخی میداند، ولی از حل یک مسألهٔ سادهٔ لغوی یا دستوری یا فقهاللغوی عاجز است و قادر نیست یک صفحهٔ اوستایی یا پهلوی یا ... از رو بخواند. نگفتم که چون مجلهای نیست که مطالب فنی را چاپ کند، مجبورم دربارهٔ شاهنامه بنویسم که یک مجلهای نوشتهٔ من را "مناسب" موضوع بشمارد، هرچند که شاهنامه کسانی بهتر از من از میان ادبا دارد که دربارهٔ آن بنویسند (منظورم کسانی نیست که به شاهنامهشناس شهرهاند). یک مجله بود که صاحب آن حرف من را میفهمید و آن مجلهٔ فرهنگنویسی بود. آن هم امتیازی ندارد و وانگهی نظام دانشگاه، چون ظاهراً از تشخیص بیبهره شده، میگوید تو مقالاتت را باید در سراسر ایران پخش کنی. نمیداند که من عمدهٔ مطالبم را باید در "ارگان" مؤسسهای چاپ کنم که در آن کار میکنم. باری این لندیدن را بس کنم. به این قدر دلخوشم که همین یادداشتهای مختصر به کل میراث "استادان" قطبها و میراث نیمی از استادان آن استادان میارزد، و این، هرچند تعریف از خود شایسته نیست، بلکه رذیله است، هیچ هیچ هیچ مبالغه نیست.
از کتابهای تازه: فرشتگان مانوی، محمد شکری فومشی، قم، دانشگاه ادیان و مذاهب، ۱۴۰۲ [۱۴۰۳]، ۵۴۴ + ۱۲ صفحه.
کتابی است در آنچه دربارهٔ فرشتگان در متون ایرانی مانویان میتوان یافت و با این همه، نویسنده هر جا که لازم دیده از متون غیر ایرانی مانویان، از قبطی و چینی و اویغوری، نیز استفاده کرده است. مقصود نویسنده از فرشتگان بیشتر همان فرشتگانیند که در سنت ابراهیمی معروفند، ولی شمار بسیاری از فرشتگان نیز در کتاب موضوع بحثند که مخصوصاً در متون "جادویی"، یعنی اوراد و طلسمات و حرزها، از آنها یاری خواستهاند و گاه معلوم نیست که نام آنها از کجا آمده. از میان فصول کتاب، "گفتار پنجم"، که دربارهٔ فرشتگانی است که پس از مرگ به پیشباز روان رستگاران میروند، و آنچه دربارهٔ یعقوب یا یاکوب نوشته شده، که جد بنیاسرائیل است ولی در سنت گنوسیان او را به مقام فرشتگان نیز رساندهاند، خواندنیتر است. امتیاز کتاب متنهایی است که در فصل آخر کتاب نقل یا تصحیح شده و همراهند با توضیحات نسخهشناختی و متنی دیگر و ترجمه و لغتنامه. این همان متنهاست که مستند نویسنده در نوشتن کتاب بودهاند و چون همه در یک جا جمعند دست خواننده را در استنباطات تازهتر باز میگذارند و ضمناً محکی هستند برای آزمودن آراء نویسنده. کتاب را محققان تاریخ ادیان و فقهاللغهٔ ایرانی مفید خواهند یافت، اگر پیشتر مقدماتی دربارهٔ مانویّت و زبانهای ایرانی میانه بدانند.
کتابی است در آنچه دربارهٔ فرشتگان در متون ایرانی مانویان میتوان یافت و با این همه، نویسنده هر جا که لازم دیده از متون غیر ایرانی مانویان، از قبطی و چینی و اویغوری، نیز استفاده کرده است. مقصود نویسنده از فرشتگان بیشتر همان فرشتگانیند که در سنت ابراهیمی معروفند، ولی شمار بسیاری از فرشتگان نیز در کتاب موضوع بحثند که مخصوصاً در متون "جادویی"، یعنی اوراد و طلسمات و حرزها، از آنها یاری خواستهاند و گاه معلوم نیست که نام آنها از کجا آمده. از میان فصول کتاب، "گفتار پنجم"، که دربارهٔ فرشتگانی است که پس از مرگ به پیشباز روان رستگاران میروند، و آنچه دربارهٔ یعقوب یا یاکوب نوشته شده، که جد بنیاسرائیل است ولی در سنت گنوسیان او را به مقام فرشتگان نیز رساندهاند، خواندنیتر است. امتیاز کتاب متنهایی است که در فصل آخر کتاب نقل یا تصحیح شده و همراهند با توضیحات نسخهشناختی و متنی دیگر و ترجمه و لغتنامه. این همان متنهاست که مستند نویسنده در نوشتن کتاب بودهاند و چون همه در یک جا جمعند دست خواننده را در استنباطات تازهتر باز میگذارند و ضمناً محکی هستند برای آزمودن آراء نویسنده. کتاب را محققان تاریخ ادیان و فقهاللغهٔ ایرانی مفید خواهند یافت، اگر پیشتر مقدماتی دربارهٔ مانویّت و زبانهای ایرانی میانه بدانند.
فرطیانس (یادداشت لغوی)
فرطیانس که در لغتنامهٔ دهخدا نامی است برای جزایر خالدات ظاهراً تصحیف فرطناتس است. بعضی جغرافیدانان مانند دمشقی و قزوینی از این نام یاد کردهاند و ظاهراً از همان کتابها به لغتنامه نیز راه یافته. لابد دیگران نیز به این متوجه بودهاند، ولی نویسنده در هنگام مطالعهٔ کتاب استاد ونسینک، اقیانوس در ادب سامیان غربی، پی به اصل کلمه برد. جزئی از همان عبارت مستند او را در این جا نقل میکند (ص ۶۴):
قال ابوعبید البکری فی کتابه المترجم بالمسالک و الممالک: بازاء طنجة جزائر المسماة بالیونانیّة فرطیانس ای السعیدة و سمّیت بذلک لان فی شجراتها و غیاضها کلها اصناف الفواکه الطیّبة من غیر غراسة و لا فلاحة ...
... در برابر طنجه جزایری است که به یونانی به آنها فرطیانس گویند، یعنی (جزایر) خوشبخت، و این نام از آنجاست که بر همه درختان و در همه بیشههای آن گونهگون میوههای خوش است بی کاشت و ورز ...
استاد ونسینک فرطیانس را به Fortunatas ترجمه کرده است.
این یادداشت مختصر تقدیم میشود به آقای سپاس ریوندی که به جهت علائقش و ذوق سلیمش این چند سطر را خواهد پسندید.
فرطیانس که در لغتنامهٔ دهخدا نامی است برای جزایر خالدات ظاهراً تصحیف فرطناتس است. بعضی جغرافیدانان مانند دمشقی و قزوینی از این نام یاد کردهاند و ظاهراً از همان کتابها به لغتنامه نیز راه یافته. لابد دیگران نیز به این متوجه بودهاند، ولی نویسنده در هنگام مطالعهٔ کتاب استاد ونسینک، اقیانوس در ادب سامیان غربی، پی به اصل کلمه برد. جزئی از همان عبارت مستند او را در این جا نقل میکند (ص ۶۴):
قال ابوعبید البکری فی کتابه المترجم بالمسالک و الممالک: بازاء طنجة جزائر المسماة بالیونانیّة فرطیانس ای السعیدة و سمّیت بذلک لان فی شجراتها و غیاضها کلها اصناف الفواکه الطیّبة من غیر غراسة و لا فلاحة ...
... در برابر طنجه جزایری است که به یونانی به آنها فرطیانس گویند، یعنی (جزایر) خوشبخت، و این نام از آنجاست که بر همه درختان و در همه بیشههای آن گونهگون میوههای خوش است بی کاشت و ورز ...
استاد ونسینک فرطیانس را به Fortunatas ترجمه کرده است.
این یادداشت مختصر تقدیم میشود به آقای سپاس ریوندی که به جهت علائقش و ذوق سلیمش این چند سطر را خواهد پسندید.
انبرته و بانبرته (لغت دیگر از زبان قدیم هرات)
این یادداشت به یاد دوست درگذشته، مرحوم دکتر شهرام آزادیان، تحریر شد: یاد دلنشینت ای ...
در ترجمهٔ کریمهٔ ۴۷ از سورهٔ مبارکهٔ انفال در تفسیر هروی کهنی که مرحوم آیتاللهزادهٔ شیرازی چاپ کرده چنین آمده است (ص ۳۲؛ قس دکتر علی رواقی، گونهٔ فارسی هروی، ۵۵، ۷۴):
چون ایشان مبید که از سراهاء خود بیرون آمدند، یعنی از دیار مکه، بانبرته و خویشتن به مردی فرا دیدار مردمان دادن و از راه الله برگردانیدن و گشتن.
ولاتکونوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَرًا وَرِئَاءَ النَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ الله.
این کلمه را که در ترجمهٔ بطرا آمده یا باید انبرته خواند یا بانبرته (یعنی با باء پیشوند). اگر بانبرته خوانده شود برابر است با بهنبارده که در قرآن قدس بازاء این لغت آمده و صفت مفعولی است همراه با پیشوند فعلی (قس فرهنگنامهٔ قرآنی، چاپ آستان قدس، ذیل بطراً). هنبارده برابر است با انبارده که شواهد خوبی از آن در ذیل فرهنگهای فارسی جمع است به معنای آنکه در رفاه و خوشی و ناز و نعمت و لازمهٔ اینها، غرور، است. اسم از آن انباردگی است به معنای ناز و نعمت و رفاهیت و غرور. شواهد این را نیز میتوان در همان فرهنگ یافت.
این انبارده و هنبارده ظاهراً مشتقی است از ریشهٔ par و پیشوند ham به معنای "پر شدن" و از آن جا "سیری" و "اشباع" و "خشنودی" و "خوشی". شواهدی از معنایی نزدیک به این معانی ریشهٔ par و پیشوند ham را مثلاً میتوان در زبانهای خوارزمی و سغدی یافت، مانند ambār و ambēr سغدی به معنای "پری، سیری" و "پر کردن، سیر کردن" (رجوع شود به فرهنگ افعال ایرانی از آقای چئونگ، ص ۲۹۶؛ فرهنگ سغدی از مرحوم دکتر قریب، ص ۳۴).¹
حال انبرته را ظاهراً باید صورتی کهنه دارای واج t یا لفظی دخیل از زبان ایرانی دیگر دانست که در آن زبان t در این موضع بدل به d نشده بوده است. آنچه ممکن است احتمال دوم را تأیید کند آن است که در هروی t در چنین مواضعی ظاهراً t نمانده است. ظاهراً آن لفظ دخیل از زبان دیگر چیزی نیست جز ambartē سغدی به معنای "پر و سیر".
اما آنچه شناخت صورت درست را دشوار میکند استعمال این لفظ در جایی دیگر از همان تفسیر هروی است (هود، ۱۱۶؛ ص ۱۸۰؛ گونهٔ فارسی هروی، ۵۵، ۷۴):
و بیدادگران را [؟] بر پیِ فراخجهانی و فراختوانی و توانگری و انبرته و شادی کردن تا بر پی آن استادند.
واتّبع الذين ظلموا مااُترفوا فیه.
در این جا، اگر چیزی از متن ساقط نباشد، انبرته گویا اسم است و توجیه چنین اسمی دشوار است.²
پس، بی آنکه فعلاً جواب قطعی به پرسش خود داده باشیم، باید بگوییم که انبرته به اقرب احتمالات همان انبارده و هنبارده است و آن صفت مفعولی دخیل از سغدی یا گویشی ایرانی خویشاوند با آن است از ham-par به معنای "سیر" و "خوش" و "به ناز پرورده" و "سرخوش" و "مغرور". تلفظ آن احتمالاً ambartē بوده است یا ambarta (ē به اعتبار دخیل بودن آن از سغدی).³ اگر کسانی چیزی مانند این یا نزدیک به این گفته باشند، به حقیقت نزدیک شدهاند.
———
۱. و مقایسه شود با این عبارت از وندیداد چهارم (نقل از ژان کلنز، افعال اوستایی، ص ۶۱):
V 4,48 yō gəuš uruþwarə hąm.pāfrāite.
"آن که شکم از گوشت انبارده."
همین جا باید تذکر داد که در انباردن و انباشتن و انبار فارسی دو فعل ham-bar و ham-par به هم آمیختهاند. در مورد "انباردن شکم از چیزی" این ریشه par است، چنانکه از شاهد اوستایی مزبور در همین حاشیه میتوان دریافت (آنچه در نقد کتاب آقای حسندوست در این باره گفتهایم باید با توجه به آنچه در این جا آمد تکمیل شود).
۲. پسوند ه گونهٔ دیگر از پسوند ی مصدری، از اصل īh فارسی میانه با تخفیف مصوّت پیش از h، البته هست (مانند روشنِه به جای روشنی)، ولی این در زبان قدیم هرات ظاهراً وجود نداشته. اگر انبرته حقیقتاً اسم باشد، ممکن است بانبرته را نیز بتوان "به انبرته" خواند، یعنی "در سرخوشی"، ولی این احتمال ضعیف است.
۳. الفاظ دخیل از سغدی، مانند یافه، احتمالاً در فارسی ماوراءالنهر در تحول فتحهٔ پایانی کلمات فارسی به کسره مؤثر بودهاند.
بعد التحریر: در کتاب واژههای سغدی در متون کهن فارسی از دکتر علی رواقی (صص ۴۱-۴۴) انبارده و مشتقات آن در زمرهٔ لغات سغدی فهرست شده است. در پایان آن مدخل اشارهای نیز به انبرته شده. بدبختانه هیچ معیار دقیقی در این مسائل به دست مؤلف نبوده است. خصوصيّات آوایی و صرفی انبرته بایست او را به این سو راهنمایی کند که آنچه لغت سغدی (یا خویشاوند با سغدی) است انبرته است، ورنه در "غربی" بودن (و به معنایی "فارسی" بودن) انبارده که تردیدی نیست. در واقع آقای دکتر رواقی بایست انبرته را در آن کتاب مدخل اختیار کند و در حاشیه به انبارده نیز اشارهای نماید، اگر معیاری به دست میداشت.
این یادداشت به یاد دوست درگذشته، مرحوم دکتر شهرام آزادیان، تحریر شد: یاد دلنشینت ای ...
در ترجمهٔ کریمهٔ ۴۷ از سورهٔ مبارکهٔ انفال در تفسیر هروی کهنی که مرحوم آیتاللهزادهٔ شیرازی چاپ کرده چنین آمده است (ص ۳۲؛ قس دکتر علی رواقی، گونهٔ فارسی هروی، ۵۵، ۷۴):
چون ایشان مبید که از سراهاء خود بیرون آمدند، یعنی از دیار مکه، بانبرته و خویشتن به مردی فرا دیدار مردمان دادن و از راه الله برگردانیدن و گشتن.
ولاتکونوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَرًا وَرِئَاءَ النَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ الله.
این کلمه را که در ترجمهٔ بطرا آمده یا باید انبرته خواند یا بانبرته (یعنی با باء پیشوند). اگر بانبرته خوانده شود برابر است با بهنبارده که در قرآن قدس بازاء این لغت آمده و صفت مفعولی است همراه با پیشوند فعلی (قس فرهنگنامهٔ قرآنی، چاپ آستان قدس، ذیل بطراً). هنبارده برابر است با انبارده که شواهد خوبی از آن در ذیل فرهنگهای فارسی جمع است به معنای آنکه در رفاه و خوشی و ناز و نعمت و لازمهٔ اینها، غرور، است. اسم از آن انباردگی است به معنای ناز و نعمت و رفاهیت و غرور. شواهد این را نیز میتوان در همان فرهنگ یافت.
این انبارده و هنبارده ظاهراً مشتقی است از ریشهٔ par و پیشوند ham به معنای "پر شدن" و از آن جا "سیری" و "اشباع" و "خشنودی" و "خوشی". شواهدی از معنایی نزدیک به این معانی ریشهٔ par و پیشوند ham را مثلاً میتوان در زبانهای خوارزمی و سغدی یافت، مانند ambār و ambēr سغدی به معنای "پری، سیری" و "پر کردن، سیر کردن" (رجوع شود به فرهنگ افعال ایرانی از آقای چئونگ، ص ۲۹۶؛ فرهنگ سغدی از مرحوم دکتر قریب، ص ۳۴).¹
حال انبرته را ظاهراً باید صورتی کهنه دارای واج t یا لفظی دخیل از زبان ایرانی دیگر دانست که در آن زبان t در این موضع بدل به d نشده بوده است. آنچه ممکن است احتمال دوم را تأیید کند آن است که در هروی t در چنین مواضعی ظاهراً t نمانده است. ظاهراً آن لفظ دخیل از زبان دیگر چیزی نیست جز ambartē سغدی به معنای "پر و سیر".
اما آنچه شناخت صورت درست را دشوار میکند استعمال این لفظ در جایی دیگر از همان تفسیر هروی است (هود، ۱۱۶؛ ص ۱۸۰؛ گونهٔ فارسی هروی، ۵۵، ۷۴):
و بیدادگران را [؟] بر پیِ فراخجهانی و فراختوانی و توانگری و انبرته و شادی کردن تا بر پی آن استادند.
واتّبع الذين ظلموا مااُترفوا فیه.
در این جا، اگر چیزی از متن ساقط نباشد، انبرته گویا اسم است و توجیه چنین اسمی دشوار است.²
پس، بی آنکه فعلاً جواب قطعی به پرسش خود داده باشیم، باید بگوییم که انبرته به اقرب احتمالات همان انبارده و هنبارده است و آن صفت مفعولی دخیل از سغدی یا گویشی ایرانی خویشاوند با آن است از ham-par به معنای "سیر" و "خوش" و "به ناز پرورده" و "سرخوش" و "مغرور". تلفظ آن احتمالاً ambartē بوده است یا ambarta (ē به اعتبار دخیل بودن آن از سغدی).³ اگر کسانی چیزی مانند این یا نزدیک به این گفته باشند، به حقیقت نزدیک شدهاند.
———
۱. و مقایسه شود با این عبارت از وندیداد چهارم (نقل از ژان کلنز، افعال اوستایی، ص ۶۱):
V 4,48 yō gəuš uruþwarə hąm.pāfrāite.
"آن که شکم از گوشت انبارده."
همین جا باید تذکر داد که در انباردن و انباشتن و انبار فارسی دو فعل ham-bar و ham-par به هم آمیختهاند. در مورد "انباردن شکم از چیزی" این ریشه par است، چنانکه از شاهد اوستایی مزبور در همین حاشیه میتوان دریافت (آنچه در نقد کتاب آقای حسندوست در این باره گفتهایم باید با توجه به آنچه در این جا آمد تکمیل شود).
۲. پسوند ه گونهٔ دیگر از پسوند ی مصدری، از اصل īh فارسی میانه با تخفیف مصوّت پیش از h، البته هست (مانند روشنِه به جای روشنی)، ولی این در زبان قدیم هرات ظاهراً وجود نداشته. اگر انبرته حقیقتاً اسم باشد، ممکن است بانبرته را نیز بتوان "به انبرته" خواند، یعنی "در سرخوشی"، ولی این احتمال ضعیف است.
۳. الفاظ دخیل از سغدی، مانند یافه، احتمالاً در فارسی ماوراءالنهر در تحول فتحهٔ پایانی کلمات فارسی به کسره مؤثر بودهاند.
بعد التحریر: در کتاب واژههای سغدی در متون کهن فارسی از دکتر علی رواقی (صص ۴۱-۴۴) انبارده و مشتقات آن در زمرهٔ لغات سغدی فهرست شده است. در پایان آن مدخل اشارهای نیز به انبرته شده. بدبختانه هیچ معیار دقیقی در این مسائل به دست مؤلف نبوده است. خصوصيّات آوایی و صرفی انبرته بایست او را به این سو راهنمایی کند که آنچه لغت سغدی (یا خویشاوند با سغدی) است انبرته است، ورنه در "غربی" بودن (و به معنایی "فارسی" بودن) انبارده که تردیدی نیست. در واقع آقای دکتر رواقی بایست انبرته را در آن کتاب مدخل اختیار کند و در حاشیه به انبارده نیز اشارهای نماید، اگر معیاری به دست میداشت.
تجدید عهد
امشب پس از چند سال توفیق یافتم که چند کلمه با استادم دکتر محمد تقی راشد محصل با تلفن صحبت کنم. از بیست و پنج سال باز که خود را در سلک شاگردان ایشان درآوردم ارادت قلبیم به ایشان در تزاید بوده و اعتقادی که به درستکاری و پایبندی ایشان به اصول آموزگاری و پژوهندگی داشتم استوارتر گردیده. بیست و پنج سال پیش (۱۳۷۸) هر هفته سهشنبهها پسین دو درس در دانشگاه شهید بهشتی میگفتند. میان دو درس با همان کیف معروف کوچک که زیر بغل میگذاشتند در راهرو منتظر میماندند تا درس دوم در ساعت پنج پسین آغاز شود. در آن زمان به آموختن زبانهای پیش از اسلام علاقهمند شده بودم و به عنوان مستمع آزاد بر سر درس تاریخ زبان فارسی حاضر میشدم. حسن سیرت و مهربانی استاد و نظم و حوصله و دلسوزی در آموزگاری این علاقه را استوارتر کرد و من سال بعد دانشجوی فوق لیسانس رشتهٔ فرهنگ و زبانهای باستانی شدم. استاد چون پیش از انقلاب در فرهنگستان ایران مشغول به کار بودند، پس از انقلاب استاد پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی شده بودند که فرهنگستان ایران یکی از چند مؤسسهای بود که سررشتهداران تازهرسیده در آن گنجانیده بودند. با این حال، گروه فرهنگ و زبانهای باستانی دانشگاه تهران پیوسته از وجود عزیز ذیجود ایشان، از جمله برای تدریس درس سنسکریت، بهره میبرد و ما جز آن نیز گاه استاد را در جلسات دفاع از رسالهها میدیدیم. از این جلسات دفاع یکی هم جلسهٔ دفاع من از رسالهٔ فوق لیسانس بود. پس از آنکه دانشجوی دکتری شدم، پیش استاد مقداری سنسکریت خواندم و از آن پس بیشتر سعادت داشتم به خدمتشان برسم. در استخدام من در دانشگاه یاریها رساندند و پس از آن نیز همیشه مشوق و راهنمایم بودند. از جمله به خواست ایشان بود که برای یکی از مؤسسات چند مقاله دربارهٔ دین زردشتی تألیف کردم. آخرین کار اثربخش ایشان دفاع جانانه از رشتهٔ فرهنگ و زبانهای باستانی بود در زمانی که چند فرد نابکار قصد داشتند که آن را در زیر سیطرهٔ رشتهٔ ادبيات فارسی، آن هم از آن نوع که آن نابکاران میخواستند، درآورند. با آنکه در آن زمان بازنشسته شده بودند، باز از همراهی با استادان جوانتر مضایقه نکردند و جای خوشحالی بود که در آن سال کوشش این استادان به جایی رسید و تیر آن دیگران به سنگ خورد.
در طی این سالها مردمی و آزادگی و جوانمردی و آهستگی و آموزگاری و پژوهندگی را که در خود جمع داشتند کوشیدند که به شاگردان خویش نیز بیاموزند و اگر چون منی کمتر توانسته آن خصلتها را بیاموزد، کاستی از پذیرنده بوده است. دیر زیاد و وجود نازنینش از گزند دور باد.
امشب پس از چند سال توفیق یافتم که چند کلمه با استادم دکتر محمد تقی راشد محصل با تلفن صحبت کنم. از بیست و پنج سال باز که خود را در سلک شاگردان ایشان درآوردم ارادت قلبیم به ایشان در تزاید بوده و اعتقادی که به درستکاری و پایبندی ایشان به اصول آموزگاری و پژوهندگی داشتم استوارتر گردیده. بیست و پنج سال پیش (۱۳۷۸) هر هفته سهشنبهها پسین دو درس در دانشگاه شهید بهشتی میگفتند. میان دو درس با همان کیف معروف کوچک که زیر بغل میگذاشتند در راهرو منتظر میماندند تا درس دوم در ساعت پنج پسین آغاز شود. در آن زمان به آموختن زبانهای پیش از اسلام علاقهمند شده بودم و به عنوان مستمع آزاد بر سر درس تاریخ زبان فارسی حاضر میشدم. حسن سیرت و مهربانی استاد و نظم و حوصله و دلسوزی در آموزگاری این علاقه را استوارتر کرد و من سال بعد دانشجوی فوق لیسانس رشتهٔ فرهنگ و زبانهای باستانی شدم. استاد چون پیش از انقلاب در فرهنگستان ایران مشغول به کار بودند، پس از انقلاب استاد پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی شده بودند که فرهنگستان ایران یکی از چند مؤسسهای بود که سررشتهداران تازهرسیده در آن گنجانیده بودند. با این حال، گروه فرهنگ و زبانهای باستانی دانشگاه تهران پیوسته از وجود عزیز ذیجود ایشان، از جمله برای تدریس درس سنسکریت، بهره میبرد و ما جز آن نیز گاه استاد را در جلسات دفاع از رسالهها میدیدیم. از این جلسات دفاع یکی هم جلسهٔ دفاع من از رسالهٔ فوق لیسانس بود. پس از آنکه دانشجوی دکتری شدم، پیش استاد مقداری سنسکریت خواندم و از آن پس بیشتر سعادت داشتم به خدمتشان برسم. در استخدام من در دانشگاه یاریها رساندند و پس از آن نیز همیشه مشوق و راهنمایم بودند. از جمله به خواست ایشان بود که برای یکی از مؤسسات چند مقاله دربارهٔ دین زردشتی تألیف کردم. آخرین کار اثربخش ایشان دفاع جانانه از رشتهٔ فرهنگ و زبانهای باستانی بود در زمانی که چند فرد نابکار قصد داشتند که آن را در زیر سیطرهٔ رشتهٔ ادبيات فارسی، آن هم از آن نوع که آن نابکاران میخواستند، درآورند. با آنکه در آن زمان بازنشسته شده بودند، باز از همراهی با استادان جوانتر مضایقه نکردند و جای خوشحالی بود که در آن سال کوشش این استادان به جایی رسید و تیر آن دیگران به سنگ خورد.
در طی این سالها مردمی و آزادگی و جوانمردی و آهستگی و آموزگاری و پژوهندگی را که در خود جمع داشتند کوشیدند که به شاگردان خویش نیز بیاموزند و اگر چون منی کمتر توانسته آن خصلتها را بیاموزد، کاستی از پذیرنده بوده است. دیر زیاد و وجود نازنینش از گزند دور باد.
بخریدن (یادداشت لغوی)
در ذیل فرهنگهای فارسی از آقای دکتر رواقی و خانم میرشمسی (ص ۴۷؛ قس فرهنگنامهٔ قرآنی، ج ۱، ذیل بدّلناهم) در ترجمهٔ بدّلنای قرآنی به نقل از تفسیر شنقشی چنین آمده است:
هرگه که پخته و سوخته گشته بود پوستهاشان، ببخرّیمشان پوستهای (= پوستهایی) جز آن.
این عبارت ترجمه است از کریمهٔ ۵۶ از سورهٔ نساء:
کلّما نضجت جلودُهم بدّلناهم جلوداً غیرها.
حدس ما این است که این ببخرّیم، از بخرّیدن یا بخریدن، صورتی است از wihurīdan یا wihirīdan فارسی میانه که یک معنای آن "عوض کردن" و "بدل کردن" بوده است. انتظار میرود که این کلمه به چیزی مانند گُهریدن بدل شده باشد (چیزی مانند این در پهلوی هست)،¹ ولی تبدیل آن به بهریدن و سپس بخریدن (به تخفیف یا تشدید راء) نیز تحولی است به کلی عادی در لهجهای دیگر (تحولات دوگانه در کلماتی مانند گستاخ و بستاخ و گرویدن و برویدن و ... را به یاد آورند). در لهجهای که تفسیر شنقشی به آن نوشته شده این تحول دوم معتبر است. با این شرح، این کلمه را ظاهراً باید بِخُریدن یا بِخِریدن خواند.
حدس دیگر ما این است که برخ کردن به معنای "دیگر کردن" و "تغییر دادن" نیز با این لغت ارتباطی داشته باشد. این برخ کردن در همان فرهنگ ضبط است (ص ۵۴)، در ترجمهٔ یُخلفُ قرآنی. منبع آن تفسیر سورآبادی (چاپ مرحوم مهدوی و بیانی) است:
فراگرفتهاید به نزدیک خدای عزّ و جلّ پیمانی تا برخ نکند ... خدای تعالی پیمان خود.
در ترجمهٔ
... فلن یخلف الله عهده.
این برخ، اگر لغتی به کلی دیگر نباشد، به واسطهٔ قلب احتمالاً با گُهری به معنای "عوض" و "بدل" ربطی دارد.
———
۱. این بدان معنی است که به نظر فعلی ما اصل گُهریدن (یا گوهریدن؟) پهلوی همان wihurīdan یا wihirīdan است.
در ذیل فرهنگهای فارسی از آقای دکتر رواقی و خانم میرشمسی (ص ۴۷؛ قس فرهنگنامهٔ قرآنی، ج ۱، ذیل بدّلناهم) در ترجمهٔ بدّلنای قرآنی به نقل از تفسیر شنقشی چنین آمده است:
هرگه که پخته و سوخته گشته بود پوستهاشان، ببخرّیمشان پوستهای (= پوستهایی) جز آن.
این عبارت ترجمه است از کریمهٔ ۵۶ از سورهٔ نساء:
کلّما نضجت جلودُهم بدّلناهم جلوداً غیرها.
حدس ما این است که این ببخرّیم، از بخرّیدن یا بخریدن، صورتی است از wihurīdan یا wihirīdan فارسی میانه که یک معنای آن "عوض کردن" و "بدل کردن" بوده است. انتظار میرود که این کلمه به چیزی مانند گُهریدن بدل شده باشد (چیزی مانند این در پهلوی هست)،¹ ولی تبدیل آن به بهریدن و سپس بخریدن (به تخفیف یا تشدید راء) نیز تحولی است به کلی عادی در لهجهای دیگر (تحولات دوگانه در کلماتی مانند گستاخ و بستاخ و گرویدن و برویدن و ... را به یاد آورند). در لهجهای که تفسیر شنقشی به آن نوشته شده این تحول دوم معتبر است. با این شرح، این کلمه را ظاهراً باید بِخُریدن یا بِخِریدن خواند.
حدس دیگر ما این است که برخ کردن به معنای "دیگر کردن" و "تغییر دادن" نیز با این لغت ارتباطی داشته باشد. این برخ کردن در همان فرهنگ ضبط است (ص ۵۴)، در ترجمهٔ یُخلفُ قرآنی. منبع آن تفسیر سورآبادی (چاپ مرحوم مهدوی و بیانی) است:
فراگرفتهاید به نزدیک خدای عزّ و جلّ پیمانی تا برخ نکند ... خدای تعالی پیمان خود.
در ترجمهٔ
... فلن یخلف الله عهده.
این برخ، اگر لغتی به کلی دیگر نباشد، به واسطهٔ قلب احتمالاً با گُهری به معنای "عوض" و "بدل" ربطی دارد.
———
۱. این بدان معنی است که به نظر فعلی ما اصل گُهریدن (یا گوهریدن؟) پهلوی همان wihurīdan یا wihirīdan است.
فردوسی و شاهنامه
@hasan_kasai
شاهنامه و فردوسی در گفتاری از جلالالدین همایی . آرشیو بهزاد قدسی . پالایش و مسترینگ مجتبی نیازی . نخستین انتشار پس از سالها
@hasan_kasai
@hasan_kasai
سخن استاد همایی اصفهانی است. از دوست گرامی جناب آقای نکویی، که خود اصفهانی است، بسیار ممنونم که این پوشه را مرحمت فرمودند. منبع این پوشه کانال استاد حسن کسایی اصفهانی است. همه از برکت برامکه است.
یادداشتهای قرآن قدس (۱۰)
در خوار ری تحریر شد به یاد مرحوم دکتر ابوالفضل خطیبی*
۱۰. پیمیدن
وفا کنید به پیمانه، ازمان بپیمید، [و] بسنجید به ترازوی راست.
در ترجمهٔ
و اوفوا الکیل اذا کلتم و زنوا بالقسطاس المستقیم.
قرآن قدس، ص ۱۷۸، نقل از ذیل فرهنگهای فارسی، ص ۱۰۳.
بپیمید به جای بپیمایید نیازمند توجیهی است. پیماد که مادهٔ ماضی کهن از این فعل است (به جای پیمودِ نوتر) و در همین قرآن قدس شواهدی دارد (قس همان صفحه از ذیل فرهنگهای فارسی) در ذهن اهل زبان چنین تجزیه شده که با پسوند اد ساخته شده است. پسوند اد در پهلوی اشکانی سازندهٔ فعل جعلی بوده است (برابر با ید در فارسی میانه). با این حال، ظاهراً این پسوند در سیستان قدیم پسوند سازندهٔ فعل جعلی نبوده است. پس باید چنین تصور کرد که افعالی مانند افت و افتاد، ایست و ایستاد، فرست و فرستاد مبنای قیاس واقع شدهاند، به این معنی که گمان بردهاند که مادهٔ ماضی این افعال با افزودن اد به مادهٔ مضارع ساخته شده است¹ و بنابراین، با انداختن اد این افعال و افعال دیگر نیز میتوان مادهٔ مضارع ساخت. پس از پیماد با انداختن اد پَیم را ساختهاند. پیم به عنوان مادهٔ مضارع در لهجههای دیگر نیز کاربرد دارد و به نظر میرسد لااقل در بعضی از این لهجهها سابقهٔ قدیم دارد.²
———
* آن مرحوم به شهرش و نام قدیم آن دلبستگی داشت. یادم است که یک بار به او گفتم در فرهنگ شاهنامه مدخل خوار هست و شاهدش خوار ری است، ولی از عجایب است که مؤلف خوار را "حومه" معنی کرده. ناراحت شد و به شوخی گفت به شهر من توهین شده و باید به این در جایی جواب بدهم.
در زمان تحریر این یادداشت جز ذیل فرهنگهای فارسی کتابی در دست نویسنده نیست. از آنچه در تعلیقات قرآن قدس یا در جای دیگر دربارهٔ لغت مورد بحث آمده اکنون بیاطلاع است.
۱. به لحاظ تاریخی افتاد و ایستاد و فرستاد هیچ یک جعلی نیستند، ولی چون مادهٔ مضارع اصلی از افتادن اوبَد بوده، افتِ فارسی را میتوان گفت که به واسطهٔ اشتقاق معکوس ساخته شده است.
۲. در "بعضی"، چون در بعضی لهجهها پیمودن، به سبب تحول قدیمی ū به ī، به پیمیدن بدل شده بوده است. احتمالاً اهل آن لهجهها این پیمیدن را مصدر جعلی تصور کردهاند و با انداختن ید از آن پِیم را ساختهاند. چنین چیزی در مورد زبان قرآن قدس طبعاً صادق نیست.
در خوار ری تحریر شد به یاد مرحوم دکتر ابوالفضل خطیبی*
۱۰. پیمیدن
وفا کنید به پیمانه، ازمان بپیمید، [و] بسنجید به ترازوی راست.
در ترجمهٔ
و اوفوا الکیل اذا کلتم و زنوا بالقسطاس المستقیم.
قرآن قدس، ص ۱۷۸، نقل از ذیل فرهنگهای فارسی، ص ۱۰۳.
بپیمید به جای بپیمایید نیازمند توجیهی است. پیماد که مادهٔ ماضی کهن از این فعل است (به جای پیمودِ نوتر) و در همین قرآن قدس شواهدی دارد (قس همان صفحه از ذیل فرهنگهای فارسی) در ذهن اهل زبان چنین تجزیه شده که با پسوند اد ساخته شده است. پسوند اد در پهلوی اشکانی سازندهٔ فعل جعلی بوده است (برابر با ید در فارسی میانه). با این حال، ظاهراً این پسوند در سیستان قدیم پسوند سازندهٔ فعل جعلی نبوده است. پس باید چنین تصور کرد که افعالی مانند افت و افتاد، ایست و ایستاد، فرست و فرستاد مبنای قیاس واقع شدهاند، به این معنی که گمان بردهاند که مادهٔ ماضی این افعال با افزودن اد به مادهٔ مضارع ساخته شده است¹ و بنابراین، با انداختن اد این افعال و افعال دیگر نیز میتوان مادهٔ مضارع ساخت. پس از پیماد با انداختن اد پَیم را ساختهاند. پیم به عنوان مادهٔ مضارع در لهجههای دیگر نیز کاربرد دارد و به نظر میرسد لااقل در بعضی از این لهجهها سابقهٔ قدیم دارد.²
———
* آن مرحوم به شهرش و نام قدیم آن دلبستگی داشت. یادم است که یک بار به او گفتم در فرهنگ شاهنامه مدخل خوار هست و شاهدش خوار ری است، ولی از عجایب است که مؤلف خوار را "حومه" معنی کرده. ناراحت شد و به شوخی گفت به شهر من توهین شده و باید به این در جایی جواب بدهم.
در زمان تحریر این یادداشت جز ذیل فرهنگهای فارسی کتابی در دست نویسنده نیست. از آنچه در تعلیقات قرآن قدس یا در جای دیگر دربارهٔ لغت مورد بحث آمده اکنون بیاطلاع است.
۱. به لحاظ تاریخی افتاد و ایستاد و فرستاد هیچ یک جعلی نیستند، ولی چون مادهٔ مضارع اصلی از افتادن اوبَد بوده، افتِ فارسی را میتوان گفت که به واسطهٔ اشتقاق معکوس ساخته شده است.
۲. در "بعضی"، چون در بعضی لهجهها پیمودن، به سبب تحول قدیمی ū به ī، به پیمیدن بدل شده بوده است. احتمالاً اهل آن لهجهها این پیمیدن را مصدر جعلی تصور کردهاند و با انداختن ید از آن پِیم را ساختهاند. چنین چیزی در مورد زبان قرآن قدس طبعاً صادق نیست.
سنسار: از تاریخ ترجمه و اشارهٔ دیگر به مسألهٔ "قاطیغوریاس"
در زمان دانشجویی از شوخیهای دوستان اهل فلسفه این بود که در معنای قاطیغوریاس چند نظر است و یکی این است که چون ارسطو از در خلاف با استادش افلاطون درآمده، این کتاب را در جواب رسالهٔ "کتری کجاسِ؟" استاد نوشته است (کتری کُجاس؟ قاطی قوریاس.) از این جا من نقل کلمات بیگانه به زبانی دیگر با قدری تصرف در صامتها و مصوتهای آن کلمات و پرهیز یا فرار از ترجمهٔ معقول آنها را "مسألهٔ قاطیغوریاس" نام نهادهام.
از این شیوهٔ ترجمه و مسائلی که ایجاد میکند نمونههای دیگر نیز میتوان آورد. یکی که از کتری کجاس؟ مطایبهآمیزتر است این است که بنا بر نقل دوستان بعض علمای قم در سر درس میگفته که در سبب نامگذاری ایساغوجی چند نظر است و یکی این است که ارسطو (کتاب از ارسطو تصور شده) شاگردی برجسته داشته ایساغوجینام که در ضمن درس مدام او را خطاب میکرده که "ایساغوجی، ..."
یکی از آن لغات که از سرزمینی دیگر وارد فارسی شده سَنسارَه است به معنای تناسخ که به چند شکل عجیب، از جمله سامسارا، در دورهٔ معاصر به فارسی راه یافته. در متون سغدی و پهلوی اشکانی در همان عصر ساسانیان این لفظ را با آنکه به شکل سَنسار یا سَمسار (و در سغدی همچنین یه یک شکل ایرانیشدهٔ سنگسار¹) به خط سغدی و مانوی نقل کردهاند، به زادمُرد نیز ترجمه کردهاند. من این اخیر را البته ترجیح میدهم، ولی سنسار و سَمسار نیز لااقل این فایده را دارند که نقل درست اصوات آن کلمهٔ هندیند و از صورتهای عجیب و غریب برساختهٔ مترجمان معاصر دورند.
———
۱. سنگسار به معنای "رجم" البته لغتی دیگر است. من فعلاً با استاد هنینگ مخالفم که این لفظ را دخیل از سغدی دانسته. سنگسار به معنای "تناسخ" که در فرهنگها ضبط است لازم است تحقیق شود که چگونه و از کی و کجا به این فرهنگها راه یافته.
ذیل: دربارهٔ اینکه سنگسار سغدی به معنای "تناسخ" ممکن است حاصل خلط میان دو لغت سَنساره وسَنسکارهٔ سنسکریت باشد رجوع فرمایند به مقالهٔ استاد سیمزویلیامز با عنوان
A Buddhist Technical Term in Christian Sogdoan.
اشارهٔ دوست گرامی آقای شاهمحمد.
در زمان دانشجویی از شوخیهای دوستان اهل فلسفه این بود که در معنای قاطیغوریاس چند نظر است و یکی این است که چون ارسطو از در خلاف با استادش افلاطون درآمده، این کتاب را در جواب رسالهٔ "کتری کجاسِ؟" استاد نوشته است (کتری کُجاس؟ قاطی قوریاس.) از این جا من نقل کلمات بیگانه به زبانی دیگر با قدری تصرف در صامتها و مصوتهای آن کلمات و پرهیز یا فرار از ترجمهٔ معقول آنها را "مسألهٔ قاطیغوریاس" نام نهادهام.
از این شیوهٔ ترجمه و مسائلی که ایجاد میکند نمونههای دیگر نیز میتوان آورد. یکی که از کتری کجاس؟ مطایبهآمیزتر است این است که بنا بر نقل دوستان بعض علمای قم در سر درس میگفته که در سبب نامگذاری ایساغوجی چند نظر است و یکی این است که ارسطو (کتاب از ارسطو تصور شده) شاگردی برجسته داشته ایساغوجینام که در ضمن درس مدام او را خطاب میکرده که "ایساغوجی، ..."
یکی از آن لغات که از سرزمینی دیگر وارد فارسی شده سَنسارَه است به معنای تناسخ که به چند شکل عجیب، از جمله سامسارا، در دورهٔ معاصر به فارسی راه یافته. در متون سغدی و پهلوی اشکانی در همان عصر ساسانیان این لفظ را با آنکه به شکل سَنسار یا سَمسار (و در سغدی همچنین یه یک شکل ایرانیشدهٔ سنگسار¹) به خط سغدی و مانوی نقل کردهاند، به زادمُرد نیز ترجمه کردهاند. من این اخیر را البته ترجیح میدهم، ولی سنسار و سَمسار نیز لااقل این فایده را دارند که نقل درست اصوات آن کلمهٔ هندیند و از صورتهای عجیب و غریب برساختهٔ مترجمان معاصر دورند.
———
۱. سنگسار به معنای "رجم" البته لغتی دیگر است. من فعلاً با استاد هنینگ مخالفم که این لفظ را دخیل از سغدی دانسته. سنگسار به معنای "تناسخ" که در فرهنگها ضبط است لازم است تحقیق شود که چگونه و از کی و کجا به این فرهنگها راه یافته.
ذیل: دربارهٔ اینکه سنگسار سغدی به معنای "تناسخ" ممکن است حاصل خلط میان دو لغت سَنساره وسَنسکارهٔ سنسکریت باشد رجوع فرمایند به مقالهٔ استاد سیمزویلیامز با عنوان
A Buddhist Technical Term in Christian Sogdoan.
اشارهٔ دوست گرامی آقای شاهمحمد.
Forwarded from Akbar Golpa
چه خلاف سر زد از ما...
آواز در مایه ی بیات ترک
باصدای اکبر گلپایگانی
پیانو:مرتضی محجوبی
غزل آواز:فروغی بسطامی
کانال رسمی اکبر گلپایگانی:
@golpa1
آواز در مایه ی بیات ترک
باصدای اکبر گلپایگانی
پیانو:مرتضی محجوبی
غزل آواز:فروغی بسطامی
کانال رسمی اکبر گلپایگانی:
@golpa1
منتیل (یادداشت لغوی)
در بعضی لهجهها، علیالخصوص در جنوب غربی ایران از بوشهر تا جنوب اصفهان، ابزاری فلزی را که با آن سنگ را میشکنند یا دیوار و زمین سخت را میشکافند هم امروز منتیل میگویند. این همان ابزار است که در تهران و بعضی نواحی دیگر دیلم مینامند. اصل دیلم (deylam و در بعضی لهجات dilam) بر نویسنده روشن نیست، اما منتیل ظاهراً چیزی جز میتینِ متون قدیم نیست و تحول آن ظاهراً از همان قسم است که در مقالهٔ "یک تحول آوایی" جناب استاد صادقی موضوع بحث است، یعنی شبیه است به تبدیل فریگیس به فرنگیس و کالیجار به کالنجار، الا اینکه در کلمات مورد بحث در آن مقاله "ن" پیش از صامتهای واکدار وارد شده است.
احتمالاً میتین ابتدا به متّین بدل شده و سپس tt به nt به اصطلاح ناهمگون شده است.¹ از این نوع ناهمگونیِ انسدادیها به یک صامت خیشومی و یک انسدادی پیشتر در همین یادداشتها شواهدی آمده است (مانند شنبه). برای تبدیل n به l نیز میتوان شواهد خوب، مخصوصاً در زبان غیر رسمی، یافت. معروفترینش تبدیل نیسان به لیسان در زبان عوام و اشتقاق lilac انگلیسی از نیل است.
در کتابی که جناب آقای صفری آققلعه دربارهٔ کاریز چاپ کردهاند (چاپ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار) و متضمن بعضی مواد گویشی از ناحیهٔ فارس نیز هست، این کلمه به شکل منتول ضبط است. این منتول صورت فرضیِ ذهنی "کتابیِ" مؤلف بوده که سواد درست نداشته (از شمار فرغان به جای فرغون). از این به اصطلاح "تصحیحات افراطی" در زبان عوام مناطق فارس بسیار میتوان دید، چون در آن نواحی از حدود هزار سال قبل ū ها بدل به ī شده بوده است و عوام وقتی میخواهند "کتابی" حرف بزنند ممکن است کلماتی را نیز که در آن ī اصالت داشته به ū بدل کنند. این را در انگیسی hyper-correction میگویند. در فارسی زبانشناسان "تصحیح افراطی" را اصطلاح کردهاند.
مرحوم دکتر معین در حواشی برهان قاطع احتمال داده که متّه صورتی از میتین باشد. ممکن است.
———
۱. توالی آوایی nt در فارسی یا در کلمات دخیل وجود دارد یا باید حاصل تحولی ثانوی باشد، چون nt در فارسی از قرنها قبل از اسلام بدل به nd شده بوده است.
در بعضی لهجهها، علیالخصوص در جنوب غربی ایران از بوشهر تا جنوب اصفهان، ابزاری فلزی را که با آن سنگ را میشکنند یا دیوار و زمین سخت را میشکافند هم امروز منتیل میگویند. این همان ابزار است که در تهران و بعضی نواحی دیگر دیلم مینامند. اصل دیلم (deylam و در بعضی لهجات dilam) بر نویسنده روشن نیست، اما منتیل ظاهراً چیزی جز میتینِ متون قدیم نیست و تحول آن ظاهراً از همان قسم است که در مقالهٔ "یک تحول آوایی" جناب استاد صادقی موضوع بحث است، یعنی شبیه است به تبدیل فریگیس به فرنگیس و کالیجار به کالنجار، الا اینکه در کلمات مورد بحث در آن مقاله "ن" پیش از صامتهای واکدار وارد شده است.
احتمالاً میتین ابتدا به متّین بدل شده و سپس tt به nt به اصطلاح ناهمگون شده است.¹ از این نوع ناهمگونیِ انسدادیها به یک صامت خیشومی و یک انسدادی پیشتر در همین یادداشتها شواهدی آمده است (مانند شنبه). برای تبدیل n به l نیز میتوان شواهد خوب، مخصوصاً در زبان غیر رسمی، یافت. معروفترینش تبدیل نیسان به لیسان در زبان عوام و اشتقاق lilac انگلیسی از نیل است.
در کتابی که جناب آقای صفری آققلعه دربارهٔ کاریز چاپ کردهاند (چاپ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار) و متضمن بعضی مواد گویشی از ناحیهٔ فارس نیز هست، این کلمه به شکل منتول ضبط است. این منتول صورت فرضیِ ذهنی "کتابیِ" مؤلف بوده که سواد درست نداشته (از شمار فرغان به جای فرغون). از این به اصطلاح "تصحیحات افراطی" در زبان عوام مناطق فارس بسیار میتوان دید، چون در آن نواحی از حدود هزار سال قبل ū ها بدل به ī شده بوده است و عوام وقتی میخواهند "کتابی" حرف بزنند ممکن است کلماتی را نیز که در آن ī اصالت داشته به ū بدل کنند. این را در انگیسی hyper-correction میگویند. در فارسی زبانشناسان "تصحیح افراطی" را اصطلاح کردهاند.
مرحوم دکتر معین در حواشی برهان قاطع احتمال داده که متّه صورتی از میتین باشد. ممکن است.
———
۱. توالی آوایی nt در فارسی یا در کلمات دخیل وجود دارد یا باید حاصل تحولی ثانوی باشد، چون nt در فارسی از قرنها قبل از اسلام بدل به nd شده بوده است.
فرنگیس
این یادداشت تقدیم میشود به آقای امیر ارغوان
فرنگیس یا فریگیس شاهنامه از جهت قلب اجزای کلمه مانند است به فریبرز که مقلوب برزفری است. نویسنده گره از نام دوم در شمارهٔ چهارم "یادداشتهای شاهنامه" در مجلهٔ آینهٔ پژوهش گشوده است و این جا سعی میکند که چگونگی تحولات نام اول را نیز روشن سازد.
در شاهنامه نام دختر افراسیاب که به زنی سیاوش درآمد فرنگیس است، اما اصل آن در نزد شاعر بایست فریگیس باشد، چنانکه از فریکیس ترجمهٔ بنداری پیداست. گفتهاند که فریگیس قلب گیسفری است، ولی ابهاماتی را که در صورتهای مختلف این نام در منابع دیگر است رفع نکردهاند. از این صورتها آنچه در یاد نویسنده است یکی وسفافره و دیگری وسفافرید است در تاریخ محمد بن جریر. کسانی که متوجه ذکر این نام در فصل سیوپنجم بندهشن بودهاند لابد این دو صورت را با آن نام مقایسه کردهاند که wispānfriyā خواندهاند. پس وسفا لابد صورتی است از wispān پهلوی با افتادن n از پایان آن و تبدیل sp به sf. این اخیر در فارسی و عربی بکلی طبیعی است (i پهلوی برابر با کسره است). پس جزء دوم، هرچه باشد، حاصل تبدیل کلمهای ناآشناست به دو کلمهٔ آشنا، یعنی فره و آفرید، مانند گردآفرید و بهافرید (در این صورت دوم، کلمه قابل تجزیه به وسف و آفرید است). جزء اول برای طبری یا هر کس که وسفافره یا وسفافرید را ساخته در همان زمان هم مبهم بوده است.
احتمالاً همه در یک جا بر خطا بودهاند و آن خواندن آن نام در بندهشن است. این نام را که در تمام نسخهها به یک سان نوشته شده به اقرب احتمال باید wispō-friyā خواند نه wispān-friyā. پهلویدانان میدانند که در نقل ō اوستایی در جزء اول ترکیبات به خط پهلوی آن را به شکلی نوشتهاند که در خط پهلوی هم ān میتوان خواند هم ō، و این در چند کلمهٔ دیگر نیز پهلویدانان امروز و زردشتیان دیروز را به اشتباه انداخته است. معروفترین این کلمات شاید مهرودروج باشد از miþrō-druj اوستا که آن را هم در روزگار ما هم در قرنهای گذشته کسانی مهراندروج خواندهاند و نوشتهاند.
با این شرح، احتمالاً گره تحلیل این نام نیز باز میشود: نام را باید مشتق دانست از یک صورت مفروض اوستایی vispō-friiā یعنی "دختری که محبوب همه است".¹ آن ā که در خط پهلوی در پایان کلمه است مخصوص است به نقل نامهای اوستایی به خط پهلوی، نشانهٔ آن است که کلمهٔ اوستایی به مصوت ختم میشده، و احتمالاً گروهی آن را در تلفظ میانداختهاند. این را ما در آنچه دربارهٔ نام فرانک در "یادداشتهای شاهنامه" و دربارهٔ نام افراسیاب در مجلهٔ دانش و خرد حماسی نوشتهایم توضیح دادهایم.
پس این نام را در پهلوی میتوان وِسپفری یا وِسپوفری خواند (تحول عادی friyā این است که بدل به فری شده باشد). آنچه طبری آورده یا تصحیف است یا الف در میان دو جزء ضبط او نتیجهٔ کوششی است برای نشان دادن آن مصوت در میان کلمهٔ پهلوی. اما وِسپفری، که قطعاً یک شکل ملفوظ کلمه بوده (یعنی با انداختن ō، مانند مهردروج به جای مهرودروج)، به طور عادی در فارسی بایست بِسپفری شود. اما میدانیم که این wi اول در بعضی گویشها بدل به gu، یعنی گُ، شده بوده است (و این دشواریهایی را در مسألهٔ منابع فردوسی و گویش آن منابع پیش میآورد). از این جاست ظاهراً کسیفری غرر ثعالبی که بعید است تصحیف گیسفری باشد، بلکه تصحیف گسبفری یا گسپفری است. در شاهنامه است که از روی صورت مکتوب، نه ملفوظ، و ظاهراً بر اثر قیاس کلمه با گیس به معنای "موی" کلمه تحریف و تصحیف و سپس احتمالاً به اقتضای وزن قلب شده است. این است به نظر ما داستان این نام.
———
۱. مقایسه شود با friia به معنای "محبوب" که در اوستا اسم خاص نیز بوده است. اسم خاص مصدّر به vispa را میتوان مثلاً با نام
Vispa.tauruuarī
به معنای "پیروز بر همگان" سنجید.
این یادداشت تقدیم میشود به آقای امیر ارغوان
فرنگیس یا فریگیس شاهنامه از جهت قلب اجزای کلمه مانند است به فریبرز که مقلوب برزفری است. نویسنده گره از نام دوم در شمارهٔ چهارم "یادداشتهای شاهنامه" در مجلهٔ آینهٔ پژوهش گشوده است و این جا سعی میکند که چگونگی تحولات نام اول را نیز روشن سازد.
در شاهنامه نام دختر افراسیاب که به زنی سیاوش درآمد فرنگیس است، اما اصل آن در نزد شاعر بایست فریگیس باشد، چنانکه از فریکیس ترجمهٔ بنداری پیداست. گفتهاند که فریگیس قلب گیسفری است، ولی ابهاماتی را که در صورتهای مختلف این نام در منابع دیگر است رفع نکردهاند. از این صورتها آنچه در یاد نویسنده است یکی وسفافره و دیگری وسفافرید است در تاریخ محمد بن جریر. کسانی که متوجه ذکر این نام در فصل سیوپنجم بندهشن بودهاند لابد این دو صورت را با آن نام مقایسه کردهاند که wispānfriyā خواندهاند. پس وسفا لابد صورتی است از wispān پهلوی با افتادن n از پایان آن و تبدیل sp به sf. این اخیر در فارسی و عربی بکلی طبیعی است (i پهلوی برابر با کسره است). پس جزء دوم، هرچه باشد، حاصل تبدیل کلمهای ناآشناست به دو کلمهٔ آشنا، یعنی فره و آفرید، مانند گردآفرید و بهافرید (در این صورت دوم، کلمه قابل تجزیه به وسف و آفرید است). جزء اول برای طبری یا هر کس که وسفافره یا وسفافرید را ساخته در همان زمان هم مبهم بوده است.
احتمالاً همه در یک جا بر خطا بودهاند و آن خواندن آن نام در بندهشن است. این نام را که در تمام نسخهها به یک سان نوشته شده به اقرب احتمال باید wispō-friyā خواند نه wispān-friyā. پهلویدانان میدانند که در نقل ō اوستایی در جزء اول ترکیبات به خط پهلوی آن را به شکلی نوشتهاند که در خط پهلوی هم ān میتوان خواند هم ō، و این در چند کلمهٔ دیگر نیز پهلویدانان امروز و زردشتیان دیروز را به اشتباه انداخته است. معروفترین این کلمات شاید مهرودروج باشد از miþrō-druj اوستا که آن را هم در روزگار ما هم در قرنهای گذشته کسانی مهراندروج خواندهاند و نوشتهاند.
با این شرح، احتمالاً گره تحلیل این نام نیز باز میشود: نام را باید مشتق دانست از یک صورت مفروض اوستایی vispō-friiā یعنی "دختری که محبوب همه است".¹ آن ā که در خط پهلوی در پایان کلمه است مخصوص است به نقل نامهای اوستایی به خط پهلوی، نشانهٔ آن است که کلمهٔ اوستایی به مصوت ختم میشده، و احتمالاً گروهی آن را در تلفظ میانداختهاند. این را ما در آنچه دربارهٔ نام فرانک در "یادداشتهای شاهنامه" و دربارهٔ نام افراسیاب در مجلهٔ دانش و خرد حماسی نوشتهایم توضیح دادهایم.
پس این نام را در پهلوی میتوان وِسپفری یا وِسپوفری خواند (تحول عادی friyā این است که بدل به فری شده باشد). آنچه طبری آورده یا تصحیف است یا الف در میان دو جزء ضبط او نتیجهٔ کوششی است برای نشان دادن آن مصوت در میان کلمهٔ پهلوی. اما وِسپفری، که قطعاً یک شکل ملفوظ کلمه بوده (یعنی با انداختن ō، مانند مهردروج به جای مهرودروج)، به طور عادی در فارسی بایست بِسپفری شود. اما میدانیم که این wi اول در بعضی گویشها بدل به gu، یعنی گُ، شده بوده است (و این دشواریهایی را در مسألهٔ منابع فردوسی و گویش آن منابع پیش میآورد). از این جاست ظاهراً کسیفری غرر ثعالبی که بعید است تصحیف گیسفری باشد، بلکه تصحیف گسبفری یا گسپفری است. در شاهنامه است که از روی صورت مکتوب، نه ملفوظ، و ظاهراً بر اثر قیاس کلمه با گیس به معنای "موی" کلمه تحریف و تصحیف و سپس احتمالاً به اقتضای وزن قلب شده است. این است به نظر ما داستان این نام.
———
۱. مقایسه شود با friia به معنای "محبوب" که در اوستا اسم خاص نیز بوده است. اسم خاص مصدّر به vispa را میتوان مثلاً با نام
Vispa.tauruuarī
به معنای "پیروز بر همگان" سنجید.
Ein kleiner Fehler in Dictionary of Manichaean Middle Persian and Parthian
Herrn Dr. Shokri-Foumeshi gewidmet
In einer manichäischen mittelpersischen Hymne mit dem Titel "gōwišn īg grīw zīndag", die von W. B. Henning bearbeitet und übersetzt wurde (M 95; Andreas-Henning, Mir. Man. II, 1933: 318-21; vgl. Boyce, Reader, 1975: 112), liest man (Verse 4-5):
4. anāy-um pidarān tuwān ud dastan
ku-tān yak pad cand išnōhr izwārēnd
5. u-tān pādāšen ī ēw rōzag
dayānd šādīh ī jāyēdān.
Den ersten Vers hat Henning wie folgt übersetzt:
"Doch meine Väter sind mächtig und machtvoll (genug), euch vielfachen Dank zu erweisen."
Eine etwas bessere Übersetzung dieses Verses lautet wie folgt (tuwān ud dastan sind beide, meiner Ansicht nach, Substantive):¹
"Doch meine Väter haben die Macht und Kraft, euch mehrere Belohungen für eine (gute Tat) zu geben."
Aber In dem zweiten Vers hat sich Henning geirrt, als er das Wort rōzag mit "Fasttag" übersetzte:
" ... und euch als Belohung für einen Fasttag, die ewige Freude zu geben."
Aber es ist klar, dass wir hier mit dem Kompositum ēw-rōzag zu tun haben. Deswegen erreichen wir die folgende Übersetzung:
"Und (meine Väter haben die Macht und Kraft) euch ewige Freude für eintätige Belohung (die ihr mir gegeben habt) zu geben" (oder: "... euch als Belohung für eintätige (Wohltätigkeit) die ewige Freude zu geben").
Den gleichen Fehler findet man in D. Durkin-Meisterernst's Dictionary of Manichaean Middle Persian and Parthian (Brepols, 2004), 299.
———
1. Man braucht also die beiden Lemmata (zwei hapax legomena!) in den manichäischen Wörterbücher zu korrigieren.
Nachtrag. Für eine genauere Analyse dieser beiden Wörter (tuwān und dastan), vgl. M. H. Jalalian, in Iranian Studies, 55, 1015-1024. 👇 Leider konnte ich diesen Aufsatz erst lesen, nachdem ich diese Notiz geschrieben hatte.
Über die Etymologie dieser Wörter kann man vorläufig einige Worte sagen.
Das Wort tuwān ist entweder eine Ableitung von tu-van- (ein var/van-Stamm auf der Nullstufe der Wurzel tav-; vgl. zruuan-) oder von tav-an- (vergleichbar mit karan- "Grenze"; vgl. A. Hintze, Der Zamyād-Yašt, 79, 171). Das Wort dastan kann nur dann eine Ableitung von danh- sein (vgl. J. Cheung, Etymological Dictionary of the Iranian Verb, 56), wenn man annimt, dass das Suffix tan- wäre, und zwar auf der Nullstufe der Wurzel konstruiert wurde. Diese Annahme kann vielleicht auch die Form dast "Macht" erklären, indem dast ein Rest des direkten/schweren Kasus des Wortes ist.
Herrn Dr. Shokri-Foumeshi gewidmet
In einer manichäischen mittelpersischen Hymne mit dem Titel "gōwišn īg grīw zīndag", die von W. B. Henning bearbeitet und übersetzt wurde (M 95; Andreas-Henning, Mir. Man. II, 1933: 318-21; vgl. Boyce, Reader, 1975: 112), liest man (Verse 4-5):
4. anāy-um pidarān tuwān ud dastan
ku-tān yak pad cand išnōhr izwārēnd
5. u-tān pādāšen ī ēw rōzag
dayānd šādīh ī jāyēdān.
Den ersten Vers hat Henning wie folgt übersetzt:
"Doch meine Väter sind mächtig und machtvoll (genug), euch vielfachen Dank zu erweisen."
Eine etwas bessere Übersetzung dieses Verses lautet wie folgt (tuwān ud dastan sind beide, meiner Ansicht nach, Substantive):¹
"Doch meine Väter haben die Macht und Kraft, euch mehrere Belohungen für eine (gute Tat) zu geben."
Aber In dem zweiten Vers hat sich Henning geirrt, als er das Wort rōzag mit "Fasttag" übersetzte:
" ... und euch als Belohung für einen Fasttag, die ewige Freude zu geben."
Aber es ist klar, dass wir hier mit dem Kompositum ēw-rōzag zu tun haben. Deswegen erreichen wir die folgende Übersetzung:
"Und (meine Väter haben die Macht und Kraft) euch ewige Freude für eintätige Belohung (die ihr mir gegeben habt) zu geben" (oder: "... euch als Belohung für eintätige (Wohltätigkeit) die ewige Freude zu geben").
Den gleichen Fehler findet man in D. Durkin-Meisterernst's Dictionary of Manichaean Middle Persian and Parthian (Brepols, 2004), 299.
———
1. Man braucht also die beiden Lemmata (zwei hapax legomena!) in den manichäischen Wörterbücher zu korrigieren.
Nachtrag. Für eine genauere Analyse dieser beiden Wörter (tuwān und dastan), vgl. M. H. Jalalian, in Iranian Studies, 55, 1015-1024. 👇 Leider konnte ich diesen Aufsatz erst lesen, nachdem ich diese Notiz geschrieben hatte.
Über die Etymologie dieser Wörter kann man vorläufig einige Worte sagen.
Das Wort tuwān ist entweder eine Ableitung von tu-van- (ein var/van-Stamm auf der Nullstufe der Wurzel tav-; vgl. zruuan-) oder von tav-an- (vergleichbar mit karan- "Grenze"; vgl. A. Hintze, Der Zamyād-Yašt, 79, 171). Das Wort dastan kann nur dann eine Ableitung von danh- sein (vgl. J. Cheung, Etymological Dictionary of the Iranian Verb, 56), wenn man annimt, dass das Suffix tan- wäre, und zwar auf der Nullstufe der Wurzel konstruiert wurde. Diese Annahme kann vielleicht auch die Form dast "Macht" erklären, indem dast ein Rest des direkten/schweren Kasus des Wortes ist.
dastan_and_tuwan_Adjectives_or_Nouns_A_D.pdf
178.9 KB
مقالهٔ آقای دکتر جلالیان که متضمن تحلیلی خوب از کلمهٔ توان و تحولات دستوری آن است و در تحریر اول یادداشت بالا از آن غفلت شده بود.
کبروی (از نامهای شاهنامه)
این یادداشت تقدیم میشود به آقای احسان شواربی
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کَیروی (/کبروی) بود
در شاهنامه، در داستان بهرام گور، در سبب تحریم خمر در عهد او میگوید که "مردی مه"، که بایست صاحب زمینها یا دیههایی باشد، از ناگهان در مجلس میخواری بهرام حاضر میشود و برای او شتروارها میوهها و گلها میآورد و خود نیز به میخواری مشغول میشود و در این کار افراط میکند و میگوید که هیچ این در من اثر نمیکند. اما در راه بازگشت به ده مست میشود و در جایی به خواب میرود. زاغ دو چشم او را بیرون میآورد و سپاهیان بهرام او را مرده مییابند. نام این مرد را در بعضی چاپهای شاهنامه به "پهلوی"، یعنی زبان پیش از اسلام (نه لزوماً فارسی میانه)، کبروی خواندهاند (مقایسه شود با Kabrūi در نامنامهٔ ایرانی فردیناند یوستی) و در چاپ استاد خالقی و استاد امیدسالار کَیروی (به زبر کاف، به معنای "کسی که رخش مانند کیان است"؛ دفتر ششم، ۴۴۰؛ یادداشتهای شاهنامه، ۱۰ / ۲: ۱۲۲).
اما چنین نامی در آن اعصار معمول نبوده و چنین الگو و نمونهای هم که کلمهای مانند روی را به کلمهٔ کی بیفزایند ظاهراً وجود نداشته. بنابراین، ظاهراً باید چارهای دیگر کرد.
احتمالاً این نام را باید گیروی خواند و گیروی را مبدل ویروی شمرد (با تبدیل wī به gī، مانند آراگیرا از آرای و ویرای).¹ ویروی مصغر ویر به معنای "مرد و پهلوان" است یا صورت مرخّمِ مصغر نامی آغازیده به ویر. از این نام شواهدی در دورهٔ ساسانیان به دست است، از جمله در کتیبهٔ شاپور در کعبهٔ زردشت.² صورت دیگر این نام بیروی است (با تبدیل vī به bī در گویش دیگر) که از جمله نام پزشکی بوده است در زمان قباد.³
احتمال دارد یک دو نام هم که به صورت ببرویه و ببزویه در منابع عربی یافتهاند⁴ همین نام باشد، ورنه کدام نام است که ایرانیان در آن اعصار با ببر ساخته باشند؟ (یک احتمال هم هست که جزء اول این دو نام پیر باشد.)⁵
در هر حال، چون تحول wī/vī به gī و bī در گویشهای مختلف چیزی است شناخته، احتمال میتواند داد که آن نام مذکور در داستان بهرام گور نیز گیروی باشد از اصلِ ویروی. ولی این، چنانکه چند بار در همین یادداشتها تذکر داده شده، مسائل دشواری را دربارهٔ منابع شاهنامه پیش میآورد، مخصوصاً اگر توجه شود که در همان داستان از بنداد و مهربنداد نام رفته (نه گنداد و مهرگنداد) یا اگر در نظر آورده شود که شخص واحد هم بسطام خوانده شده هم گستهم.
در نامنامهای که فیلیپ ژینیو از نامهای معمول در ایران ساسانی فراهم آورده و نام آن در حواشی یادداشت آمده (ص ۱۰۳) یک kab-cihrag نامی هست که با کَبروی شاید قابل قیاس باشد، ولی این کَبچهرگ خود نامی است مبهم.
احتمالاً اکنون که از مهرهای ساسانیان اسناد معتد بهی به دست است، محققان تاریخ ساسانیان که در این کار خبرگی یافتهاند، مانند دوستی که این یادداشت به او تقدیم شده، بتوانند نشانی از این گیروی یا ویروی داستان بهرام بیابند، اگر حدس ما درست باشد.
———
۱. دربارهٔ ویروی رجوع شود به نوشتهٔ نویسندهٔ حاضر در شمارهٔ ۲۰۷ مجلهٔ آینهٔ پژوهش که باید با توجه به آنچه در این جا میآید تکمیل شود.
۲. رجوع شود به:
Ph. Gignoux, Noms propres sassanides moyen-perse épigraphique, Wien, 1986, 183.
۳. رجوع شود به:
Th. Nöldeke, Persische Studien, I, Wien, 1888, 17; F. Justi, Iranisches Namenbuch, Hildesheim, 1963, 67; Ph. Gignoux et. al., Noms propres syriac d'origine iranienne, Wien, 2009, 55.
4. Nöldeke, op. cit, I, 16; Justi, op. cit., 55;
عبدالامیر سلیم، "اعلام مختوم بویه"، ۲۵ مقالهٔ تحقیقی فارسی دربارهٔ سیبویه. شیراز، ۱۳۵۴، ۱۴۳.
۵. نام بیری نیز که استاد صادقی در شمارهٔ سوم از سلسلهٔ مقالات "پسوندهای تحبیبی" ضبط کردهاند (فرهنگنویسی، شمارهٔ ۱۵) ممکن است تصغیر همین نامهای آغازیده به ویر باشد، گرچه آنچه در ذیل این نام در آن مقاله آمده (ص ۱۰) نیز البته محتمل است.
این یادداشت تقدیم میشود به آقای احسان شواربی
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کَیروی (/کبروی) بود
در شاهنامه، در داستان بهرام گور، در سبب تحریم خمر در عهد او میگوید که "مردی مه"، که بایست صاحب زمینها یا دیههایی باشد، از ناگهان در مجلس میخواری بهرام حاضر میشود و برای او شتروارها میوهها و گلها میآورد و خود نیز به میخواری مشغول میشود و در این کار افراط میکند و میگوید که هیچ این در من اثر نمیکند. اما در راه بازگشت به ده مست میشود و در جایی به خواب میرود. زاغ دو چشم او را بیرون میآورد و سپاهیان بهرام او را مرده مییابند. نام این مرد را در بعضی چاپهای شاهنامه به "پهلوی"، یعنی زبان پیش از اسلام (نه لزوماً فارسی میانه)، کبروی خواندهاند (مقایسه شود با Kabrūi در نامنامهٔ ایرانی فردیناند یوستی) و در چاپ استاد خالقی و استاد امیدسالار کَیروی (به زبر کاف، به معنای "کسی که رخش مانند کیان است"؛ دفتر ششم، ۴۴۰؛ یادداشتهای شاهنامه، ۱۰ / ۲: ۱۲۲).
اما چنین نامی در آن اعصار معمول نبوده و چنین الگو و نمونهای هم که کلمهای مانند روی را به کلمهٔ کی بیفزایند ظاهراً وجود نداشته. بنابراین، ظاهراً باید چارهای دیگر کرد.
احتمالاً این نام را باید گیروی خواند و گیروی را مبدل ویروی شمرد (با تبدیل wī به gī، مانند آراگیرا از آرای و ویرای).¹ ویروی مصغر ویر به معنای "مرد و پهلوان" است یا صورت مرخّمِ مصغر نامی آغازیده به ویر. از این نام شواهدی در دورهٔ ساسانیان به دست است، از جمله در کتیبهٔ شاپور در کعبهٔ زردشت.² صورت دیگر این نام بیروی است (با تبدیل vī به bī در گویش دیگر) که از جمله نام پزشکی بوده است در زمان قباد.³
احتمال دارد یک دو نام هم که به صورت ببرویه و ببزویه در منابع عربی یافتهاند⁴ همین نام باشد، ورنه کدام نام است که ایرانیان در آن اعصار با ببر ساخته باشند؟ (یک احتمال هم هست که جزء اول این دو نام پیر باشد.)⁵
در هر حال، چون تحول wī/vī به gī و bī در گویشهای مختلف چیزی است شناخته، احتمال میتواند داد که آن نام مذکور در داستان بهرام گور نیز گیروی باشد از اصلِ ویروی. ولی این، چنانکه چند بار در همین یادداشتها تذکر داده شده، مسائل دشواری را دربارهٔ منابع شاهنامه پیش میآورد، مخصوصاً اگر توجه شود که در همان داستان از بنداد و مهربنداد نام رفته (نه گنداد و مهرگنداد) یا اگر در نظر آورده شود که شخص واحد هم بسطام خوانده شده هم گستهم.
در نامنامهای که فیلیپ ژینیو از نامهای معمول در ایران ساسانی فراهم آورده و نام آن در حواشی یادداشت آمده (ص ۱۰۳) یک kab-cihrag نامی هست که با کَبروی شاید قابل قیاس باشد، ولی این کَبچهرگ خود نامی است مبهم.
احتمالاً اکنون که از مهرهای ساسانیان اسناد معتد بهی به دست است، محققان تاریخ ساسانیان که در این کار خبرگی یافتهاند، مانند دوستی که این یادداشت به او تقدیم شده، بتوانند نشانی از این گیروی یا ویروی داستان بهرام بیابند، اگر حدس ما درست باشد.
———
۱. دربارهٔ ویروی رجوع شود به نوشتهٔ نویسندهٔ حاضر در شمارهٔ ۲۰۷ مجلهٔ آینهٔ پژوهش که باید با توجه به آنچه در این جا میآید تکمیل شود.
۲. رجوع شود به:
Ph. Gignoux, Noms propres sassanides moyen-perse épigraphique, Wien, 1986, 183.
۳. رجوع شود به:
Th. Nöldeke, Persische Studien, I, Wien, 1888, 17; F. Justi, Iranisches Namenbuch, Hildesheim, 1963, 67; Ph. Gignoux et. al., Noms propres syriac d'origine iranienne, Wien, 2009, 55.
4. Nöldeke, op. cit, I, 16; Justi, op. cit., 55;
عبدالامیر سلیم، "اعلام مختوم بویه"، ۲۵ مقالهٔ تحقیقی فارسی دربارهٔ سیبویه. شیراز، ۱۳۵۴، ۱۴۳.
۵. نام بیری نیز که استاد صادقی در شمارهٔ سوم از سلسلهٔ مقالات "پسوندهای تحبیبی" ضبط کردهاند (فرهنگنویسی، شمارهٔ ۱۵) ممکن است تصغیر همین نامهای آغازیده به ویر باشد، گرچه آنچه در ذیل این نام در آن مقاله آمده (ص ۱۰) نیز البته محتمل است.
زردهشت
نام زردشت در زبانهای مختلف به چندین شکل درآمده. دربارهٔ این اشکال مختلف میتوان به خلاصهای رجوع کرد که در دانشنامهٔ ایرانی آمده است (و ترجمهٔ آن از آقای دکتر طامه در زردشت و جهان زردشتی، چاپ قم)؛ نیز به این نوشتهها:
M. Mayrhofer, Zum avestischen Namengut;
I. Gershevitch, Approaches to Zoroaster's Gathas
و ترجمهٔ فارسی بالنسبه خوب آن از آقای جواد دانشآرا و خانم منیژه اذکایی در آموزه و آیین زردشت، چاپ ثالث؛
W. Bousset, Hauptprobleme der Gnosis;
و ترجمهٔ مقاله پیتر کینگزلی در کتاب چهل گفتار.
از این اشکال مختلف در فارسی و عربی زردهشت و زرادشت و زراذشت و زراتشت است (زرههشت احتمالاً جعل صاحب فرهنگ جهانگیری است).
سبب به وجود آمدن الف در زرادشت و زراتشت بر نویسنده روشن نیست، ولی ه در زردهشت احتمالاً به لحاظ آوایی بیاهمیّت است و حاصل اشتباهی در خواندن است. به عبارت دیگر، بعید است که بتوان زردهشت را به یک صورت مفروض zarat-huštra برگرداند، بلکه بیشتر احتمال باید داد که املای پهلوی کلمه، zltwhšt، را که آن را zarduxšt میخوانند زردُهشت خوانده باشند و آن گاه ه را به جهت سهولت تلفظ متحرک کرده باشند. به این معنی زردهشت کلمهٔ "پهلوی" است.
از دو صورت زرتشت و زردشت، اولین را ظاهراً باید مشتق از zaraþuštra شمرد با تبدیل ث به ت، یعنی با از بین رفتن ث در زبان فارسی و جای سپردن آن به ت در کلمات دینی (اینکه تلفظ زرثشت در بین گروهی از علمای دینی متداول بوده باشد ممتنع نیست)، و دومین را احتمالاً از zaratuštra بیرون باید آورد با تبدیل معمول t به d. به این معنی زرتشت "اوستاییتر" و "پهلویتر" است.
نام زردشت در زبانهای مختلف به چندین شکل درآمده. دربارهٔ این اشکال مختلف میتوان به خلاصهای رجوع کرد که در دانشنامهٔ ایرانی آمده است (و ترجمهٔ آن از آقای دکتر طامه در زردشت و جهان زردشتی، چاپ قم)؛ نیز به این نوشتهها:
M. Mayrhofer, Zum avestischen Namengut;
I. Gershevitch, Approaches to Zoroaster's Gathas
و ترجمهٔ فارسی بالنسبه خوب آن از آقای جواد دانشآرا و خانم منیژه اذکایی در آموزه و آیین زردشت، چاپ ثالث؛
W. Bousset, Hauptprobleme der Gnosis;
و ترجمهٔ مقاله پیتر کینگزلی در کتاب چهل گفتار.
از این اشکال مختلف در فارسی و عربی زردهشت و زرادشت و زراذشت و زراتشت است (زرههشت احتمالاً جعل صاحب فرهنگ جهانگیری است).
سبب به وجود آمدن الف در زرادشت و زراتشت بر نویسنده روشن نیست، ولی ه در زردهشت احتمالاً به لحاظ آوایی بیاهمیّت است و حاصل اشتباهی در خواندن است. به عبارت دیگر، بعید است که بتوان زردهشت را به یک صورت مفروض zarat-huštra برگرداند، بلکه بیشتر احتمال باید داد که املای پهلوی کلمه، zltwhšt، را که آن را zarduxšt میخوانند زردُهشت خوانده باشند و آن گاه ه را به جهت سهولت تلفظ متحرک کرده باشند. به این معنی زردهشت کلمهٔ "پهلوی" است.
از دو صورت زرتشت و زردشت، اولین را ظاهراً باید مشتق از zaraþuštra شمرد با تبدیل ث به ت، یعنی با از بین رفتن ث در زبان فارسی و جای سپردن آن به ت در کلمات دینی (اینکه تلفظ زرثشت در بین گروهی از علمای دینی متداول بوده باشد ممتنع نیست)، و دومین را احتمالاً از zaratuštra بیرون باید آورد با تبدیل معمول t به d. به این معنی زرتشت "اوستاییتر" و "پهلویتر" است.