group-telegram.com/dardaneshkadeh/1222
Last Update:
قسمت دوم
✍ به قلمِ #آرسو
#مسابقه #داستاننویسی_امتدادی
چطور میتوانستم اینقدر بیدقت باشم؟ با دستپاچگی از جا بلند شدم تا چمدانم را از محفظه بیرون بیاورم. دوباره وزن آن نگاههای خیره را حس میکردم. زنگخوردن ساعت و بیدارنشدن، شکستن لیوان چای، «حواست کجاست؟ نگفتم بلیتت رو یه جایی بذار که بعداً دنبالش نگردی؟»، افتادن چمدانم و آن نگاههای خیره که حالا انگار زبان باز کرده بودند. دوباره صدای جیغ و گریهٔ کودک. سرم را به درد میآورد. با تمام توان نفسم را با هوا پر کردم، انگار هوا برای نفسکشیدن کم داشتم.
نگاهم روی چمدان قفل شده بود. با ضربهای به شانهام از هیاهوی ذهنم بیرون کشیده شدم.
- «...خانم، خانم، بلیتتون.»
بلیت را گرفتم. از کوپه که خارج شدم، انگار همهٔ صداها خاموش شدند. بهسمت کوپهٔ درست حرکت کردم. گاهوبیگاه صدای همهمه و خنده به گوش میرسید. از پنجرههای راهروها میگذشتم و نگاهی به بیرون میانداختم. دلم میخواست تا ابد همین مسیر را بیمقصد طی کنم؛ اما چمدانم برای این کارها زیادی سنگین بود. باز هم یک انتخاب تحمیلی دیگر؛ باید وارد کوپه میشدم. واگن دو، کوپهٔ دوازده، همین بود. در کشویی کوپه را باز کردم. خوشبختانه خبری از کودک جیغجیغوی دیگری نبود. پیرمردی با سبیل سفید که گویی به دنبال عینک مطالعهاش میگشت و دختری که تقریباً همسنوسال من بود، چشمانش را بسته بود و زیرلب آهنگی را زمزمه میکرد که احتمالاً با هدفونش گوش میکرد. سلام آرامی کردم و روی صندلی کنار پنجره نشستم، چشمانم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
کمتر از نیم ساعت بود که شروع به حرکت کرده بودیم که ناگهان قطار ایستاد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. چیزی جز چند درخت پراکنده دیده نمیشد. دختر هدفونش را برداشت و با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا ایستادیم؟». پیرمرد با چهرهای نگران به من و دختر دیگر نگاه کرد و گفت: «امیدوارم چیز جدیای نباشه.» و بهسمت در کوپه رفت. همهمهای از راهرو شنیده میشد.
صدای بلندگوی قطار اعلام کرد: «مسافران عزیز، قطار بهدلیل یک نقص فنی برای مدتی متوقف شده است. در حال بررسی مشکل هستیم. از شکیبایی شما سپاسگزاریم.»
حالا دیگر نزدیک یک ساعت گذشته بود. نگرانی و دلشورهام بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه یکی از مهمانداران وارد کوپهٔ ما شد و گفت: «تعداد مسافران این کوپه از شروع حرکت قطار همینقدر بوده؟»
پیرمرد گفت: «نه، مرد جوانی هم بود که بعد از چککردن بلیتها با عجله وسایلش را برداشت و رفت... ببخشید، چیزی شده آقای مهماندار؟»
- «مشکلی در سیستم برق قطار پیش اومده. داریم تلاش میکنیم تا مشکل رو برطرف کنیم؛ اما...»
+ «اما چی؟»
- «...اما یکی از مسافرها هم ناپدید شده و وسایل و بلیتش رو در راهروها پیدا کردیم، مسافری از واگن دو، کوپهٔ دوازده...»
------------------------------------
🤝 #آرسو سه نفر را به نوشتن ادامهٔ داستان دعوت کرده است:
● امیررضا حشمتی
● آرتینا تنزن
● سارا کمازانی
🗞 نشریهٔ دردانشکده
BY نشریۀ دردانشکده
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/dardaneshkadeh/1222