Forwarded from کانون موسیقی چکامه
کانون موسیقی چکامه برگزار میکند:
🎻 اولین نشست موسیقی چکامه
قصه سازها و صداها
▫️در کنار هم ساعتی از موسیقی و هنر میگوییم و فضا را با صدای سازهای خود رنگ آمیزی میکنیم.
🔸از تمامی نوازندگان و هنرمندان و هنردوستان عزیز دعوت میکنیم تا همراه با ما از جهان بی انتهای موسیقی لذت ببریم.
🔹در این برنامه ما راجع به موضوعات مختلف موسیقی صحبت میکنیم و دوستانی که ترانه مینویسند و یا ساز مینوازند میتوانند هنر خود را به نمایش بگذارند.
حضور برای عموم آزاد است و نیازی به بلد بودن موسیقی نیست✅✨
📆سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
⏰ساعت ۱۵تا۱۷
🏢دانشکده پزشکی، ضلع غربی سالن شهدا، تالار دکتر معتمدی
برای کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام دهید:
@chakameh_admin
ثبت نام
منتظرتونیم😄🤞🏻🎼
@chakameh_javaneh
@javaneh_club
🎻 اولین نشست موسیقی چکامه
قصه سازها و صداها
▫️در کنار هم ساعتی از موسیقی و هنر میگوییم و فضا را با صدای سازهای خود رنگ آمیزی میکنیم.
🔸از تمامی نوازندگان و هنرمندان و هنردوستان عزیز دعوت میکنیم تا همراه با ما از جهان بی انتهای موسیقی لذت ببریم.
🔹در این برنامه ما راجع به موضوعات مختلف موسیقی صحبت میکنیم و دوستانی که ترانه مینویسند و یا ساز مینوازند میتوانند هنر خود را به نمایش بگذارند.
حضور برای عموم آزاد است و نیازی به بلد بودن موسیقی نیست✅✨
📆سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
⏰ساعت ۱۵تا۱۷
🏢دانشکده پزشکی، ضلع غربی سالن شهدا، تالار دکتر معتمدی
برای کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام دهید:
@chakameh_admin
ثبت نام
منتظرتونیم😄🤞🏻🎼
@chakameh_javaneh
@javaneh_club
🍂کانون ادبی و هنری سُها برگزار می کند:
📚حلقهی ادبی سُها
شاهنامهخوانی
قصه رستم و سهراب
تو این جلسات دانشجوها دور هم مینشینیم و شاهنامه میخونیم و در موردش صحبت میکنیم 😍
لطفا برای ثبتنام، روی این لینک کلیک کنین
قرار ما:
🗓 یکشنبه ۱۳ آبان ١۴٠٣
⏰ ساعت ۱۵-١٧
🚪دانشکده پزشکی، انتهای سالن شهدا، تالار معتمدی
برای باخبر شدن از برنامههای بعدی شاهنامهخوانی، میتونید داخل این گروه عضو شین
#جوانه #سها #شعر_خوانی #شاهنامه_خوانی #حلقهی_ادبی_سها #جلسه_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
📚حلقهی ادبی سُها
شاهنامهخوانی
قصه رستم و سهراب
تو این جلسات دانشجوها دور هم مینشینیم و شاهنامه میخونیم و در موردش صحبت میکنیم 😍
لطفا برای ثبتنام، روی این لینک کلیک کنین
قرار ما:
🗓 یکشنبه ۱۳ آبان ١۴٠٣
⏰ ساعت ۱۵-١٧
🚪دانشکده پزشکی، انتهای سالن شهدا، تالار معتمدی
برای باخبر شدن از برنامههای بعدی شاهنامهخوانی، میتونید داخل این گروه عضو شین
#جوانه #سها #شعر_خوانی #شاهنامه_خوانی #حلقهی_ادبی_سها #جلسه_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
🖋 ژابیژ
سرشک نخست
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #ژابیژ #سرشک_نخست
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
سرشک نخست
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #ژابیژ #سرشک_نخست
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
ژابیژ - سرشک نخست
بکارتِ سکوت جریحهدار شد و اندیشهای عقیم ماند. فصل نوی متجددان فرارسیده. پیرِخردمند مصاحبتش با مارِ مضحک را به پایان رساند و سالکهارا فرا خواند: «دوستانِ من! وقت است که انزوای شکوهمندتان، آن عسل روان را تا بر شما گران نگشته رها کنید. وقت سقوط آقایان». اینک تو ای زیباترین دانشم، ای حکمتِ شخصی تر از شرمگاهم! تو را پشت پستوهای غار پنهان میکنم. زمان مرا میخواند، اینبار نیز نوای بازیچهاش را بو میکشم. بدبختی از طراوتِ پوستِ غرقِ عرق و فکرِ تهی از کلامم احوالم را میپرسد، از دور با لشکرِ سپاهیانِ گوشبهفرمان و همقدم نزدم میآید. راه رفتنهایشان یکسان و لباسهایشان همگون، رفته رفته بوی نم طبیعت از مشامم میگریزد و خشکی تا رودهام نفوذ میکند. به محض آنکه یکنفرشان سمتم میآید زبان به ستایش لباس و قدمزدنش میگشایم. همینکه نفسِ ناچیزش بند را به آب داد، کمی کمرم را شل میکنم و آرام به خواب میروم. این تاوانِ متجدد است، این که جنگلهای اسپارتاکوسی چشمانش را با کوریِ انسانِ مدرن عوض کند و درختانرا، گِلِ دیوار و جویهارا نبیند. «نویسندهی این متن مردمگریز نیست»: اما ترجیح میدهد مردم را به حال خود واگذارد؛ بیایید بپذیریم، اینگونه برای هردویما بهتر است. شما در مشغلههای طاقتفرسا و هوسهای دمکراتیکتان، تنهای خود را حجیم الجثه گردانید و من را در لاغری و سبکباریِ حماقتها و دیوانگیام تنها بگذارید. شما جلوی صندوقهای پستیتان دهانباز انتظار بکشید و مرا با معدود طلوعهای دلانگیزِ مانده تنها بگذارید. قول میدهم زندگی میان غولهای شکمگندهی تجاری-علمی را فرا گیرم. و زان پس یاد گیرم هنر تحقیرکردن را و سپس خندههای مصنوعی را، ذوقزدگیهای ساختگی و حرفهای کپکزده را. اما در تمام این مدت، تو ای دانش بینهایتم، گوشهای از این گورخانه تماشایم کن. بگذار گاه نگاهمان گره بخورد. بگذار دلی برای زندگی تنگ شود؛ گریهی کودکم بر باد زمستان آهنگ شود. ذهن، زندانیِ انحنایی ممنوعه و لب، تشنهی پستانِ زمین؛ پا، اسیرِ رقص و دست، کامجوی بیرحم. حقیقت کجاست؟ در دژهای فریبکاران اوتگارد یا درون گردوهای پوست کاغذی ؟ یا حقیقت شاید صدای پای گربهایست، ریشِ بانوییست یا سرمای آتشیست. آه ای برگهای خزان! رقصِ وداعتان سرودِ زندگی سر میدهد، شما نیز چون من سوی عسل عدن باز خواهید گشت. اما هنوز برای غوطهور شدن در عسل پوست نسوختهای داریم.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #ژابیژ #سرشک_نخست
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
بکارتِ سکوت جریحهدار شد و اندیشهای عقیم ماند. فصل نوی متجددان فرارسیده. پیرِخردمند مصاحبتش با مارِ مضحک را به پایان رساند و سالکهارا فرا خواند: «دوستانِ من! وقت است که انزوای شکوهمندتان، آن عسل روان را تا بر شما گران نگشته رها کنید. وقت سقوط آقایان». اینک تو ای زیباترین دانشم، ای حکمتِ شخصی تر از شرمگاهم! تو را پشت پستوهای غار پنهان میکنم. زمان مرا میخواند، اینبار نیز نوای بازیچهاش را بو میکشم. بدبختی از طراوتِ پوستِ غرقِ عرق و فکرِ تهی از کلامم احوالم را میپرسد، از دور با لشکرِ سپاهیانِ گوشبهفرمان و همقدم نزدم میآید. راه رفتنهایشان یکسان و لباسهایشان همگون، رفته رفته بوی نم طبیعت از مشامم میگریزد و خشکی تا رودهام نفوذ میکند. به محض آنکه یکنفرشان سمتم میآید زبان به ستایش لباس و قدمزدنش میگشایم. همینکه نفسِ ناچیزش بند را به آب داد، کمی کمرم را شل میکنم و آرام به خواب میروم. این تاوانِ متجدد است، این که جنگلهای اسپارتاکوسی چشمانش را با کوریِ انسانِ مدرن عوض کند و درختانرا، گِلِ دیوار و جویهارا نبیند. «نویسندهی این متن مردمگریز نیست»: اما ترجیح میدهد مردم را به حال خود واگذارد؛ بیایید بپذیریم، اینگونه برای هردویما بهتر است. شما در مشغلههای طاقتفرسا و هوسهای دمکراتیکتان، تنهای خود را حجیم الجثه گردانید و من را در لاغری و سبکباریِ حماقتها و دیوانگیام تنها بگذارید. شما جلوی صندوقهای پستیتان دهانباز انتظار بکشید و مرا با معدود طلوعهای دلانگیزِ مانده تنها بگذارید. قول میدهم زندگی میان غولهای شکمگندهی تجاری-علمی را فرا گیرم. و زان پس یاد گیرم هنر تحقیرکردن را و سپس خندههای مصنوعی را، ذوقزدگیهای ساختگی و حرفهای کپکزده را. اما در تمام این مدت، تو ای دانش بینهایتم، گوشهای از این گورخانه تماشایم کن. بگذار گاه نگاهمان گره بخورد. بگذار دلی برای زندگی تنگ شود؛ گریهی کودکم بر باد زمستان آهنگ شود. ذهن، زندانیِ انحنایی ممنوعه و لب، تشنهی پستانِ زمین؛ پا، اسیرِ رقص و دست، کامجوی بیرحم. حقیقت کجاست؟ در دژهای فریبکاران اوتگارد یا درون گردوهای پوست کاغذی ؟ یا حقیقت شاید صدای پای گربهایست، ریشِ بانوییست یا سرمای آتشیست. آه ای برگهای خزان! رقصِ وداعتان سرودِ زندگی سر میدهد، شما نیز چون من سوی عسل عدن باز خواهید گشت. اما هنوز برای غوطهور شدن در عسل پوست نسوختهای داریم.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #ژابیژ #سرشک_نخست
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
📚قصه های بیصدا - قسمت پنجم
ساغرم شکست ای ساقی
بخش اول
چند روزیست دستم به قلم نمیرود تا از آن پیرمرد آوازه خوان ایستگاه مترو بنویسم؛ او فرق داشت.
کفش هایش از آن چرم هایی بود که گویی برایشان بازار تهران را آنقدر هم زیر و رو نکرده ولی توانسته جنسی در خور پیدا کند، طبق عادت کفش های چرم گوشه هایش و رویش هم ترک های ریزی افتاده اما کارش را بیشتر از ان چیزیکه فکر میکرده راه انداخته است، لابد با فروشنده کلی چانه زده که کمی قیمت را پایین تر بیاورد تا بتواند سبزی خوردن خانه اش را هم در کنار کفش تامین کند.
پیراهن و شلواری مناسب سن اش یا حداقل آن چیزی که از یک پیرمرد طبقه متوسط یا پایین انتظار میرود، به تن دارد. یک میکروفون و بلندگو از آن مجالس ختمی ها و صف های مدرسه ای ها هم دارد، میخواند:
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
ریتم را با پایش نگه داشته و من در حال کشف نت های آن چند ثانیه ای به پاهایش خیره میشوم، کمرش خمیده است اما بنیه خوبی دارد، صدایش بد است و فکر میکنم به آن کاملا واقف است، حداقل نه غمی دارد و نه طنینی. یک صدا از عمق سال های جوانی که با کمی شرمساری آن را درون میکروفون منعکس میکند، از قضاوتم راجب صدایش خنده ام میگیرد و کمی احساس سرزندگی میکنم؛ هر چه باشد مترو تهران حالت را میگیرد، تمام انرژی های لعنتی زمین را میگیرد و درون جانت روانه میکند، از نگاه های خیره و بدون احساس که تو هم به مرور به یکی از آن ها تبدیل میشوی، گرفته تا صدا های ناله یک کودک و یا دعوا های گاه و بیگاه بر سر بلند کردن آقایان در دو واگن آخر قطار، نمیدانی اکنون تو آلیس در سرزمین عجایب هستی یا آلیس در مترو تهران!
قبل از مواجه شدن با آن صدا، صورت های مردم را بررسی میکنی که گردنشان را برمیگردانند و لبخندی نثارش میکنند، کنجکاو بودن بخشی از ذات توست، اما این چند روز اخیر از آن خسته شدی، ترجیح میدهی ندانی و نشنوی و مهم تر از آن نبینی، دقیقا مانند آن میمون باهوش که مجسمه اش را وقتی برای اولین بار در خانه کسانی دیدی که دانستن را مقدس میشمارند و سوالات بیشماری از تو راجب هر چیز می پرسیدند، از تضادش آنقدر متعجب نشدی.
به نظرت می آید توقف چند ثانیه ای برای لذت بردن از اجرای تک نفره او بد فکری نباشد، در نمای تهران شلوغ و ترافیک شرق به غرب تهران؛ ایستگاه شهید زین الدین که بلافاصله پشت آن منظره ای زیبا از هوای کثیف، چراغ های بیشمار ماشین ها، و انواع و اقسام خروجی ها و پل ها را برایت فراهم کرده است، گوشی ات را در می آوری تا پیرمرد و آن منظره پشت سرش را شکار آن سه دوربینی کنی که تنها استفاده ات چند وقت اخیر عکس گرفتن از اطلاعات مهم و فیش های پرداختی است تا به دام انداختن لحظه ها و زندگی، اما دستت نمی رود، نمیدانم چرا؟ نشد.
کمی کلافه میشوی، دیگر ذوق ات را برای ثبت کردن لحظه ها از دست دادی و صدای پیرمرد دارد کمی عذاب آور میشود، تصمیم میگیری نزدیک میله ها شوی تا از منظره لذت ببری، پایت را با احتیاط در لابه لای ته سیگار ها قرار میدهی و به محض نزدیک شدن صدای بوق های متعدد تو را جوری پس میزند که از این کار پشیمان میشوی، به تمام آن ماشین هایی فکر میکنی که تا قبل از پیچیدن در اولین خروجی خبر از ترافیک سنگین آن پایین ندارند، حداقل برای لحظاتی احساس زرنگ بودن به تو که از مترو برای دور زدن ترافیک های شرق و غرب تهران، و برای آنان که اولین خروجی را انتخاب میکنند دست میدهد؛ غرور جالبیست! تهران تو را آدم مغروری میکند، اما در دقیقه هم جوابت را میدهد، مثل آب سردی تمام بدنت یخ میکند، همان لحظه ای که میگویی : عجب شهریست، خود زندگیست! برای مرگ و زندگی میدوی، تو را در خودش جای میدهد اما جوری پس ات میزند که تنها راه حل ات فرار به روستا های سرسبز و بدون سکنه است، این را میگویی اما میدانی جانت برای آن مناظر خیره کننده ای تنگ میشود که فقط در این شهر جای دارند، میدانی تهران هم مثل تو خسته است، از گردش نسل ها و نادیده گرفتن پتانسیل هایش، از هجوم وحشیانه ماشین ها و برج ها به تک تک آن کوچه های دنجش که زمانی بهترین هوا را داشت، او تنش فرسوده است اما در عین حال دوست داشتنیست، شبیه دختریست که زیبایی اش سرت را برنمیگرداند اما برای خودش بر و رویی دارد، از آن هایی که گذشته اش را بدانی شهامتش را تحسین میکنی و از آینده اش سخت بیزاری.
دیگر اجرای تک نفره حوصله سر بر شده است و پیرمرد آهنگش را عوض میکند؛
انقدر فکرت مشغول است که یادت نمی آید چه میخواند ولی قطعا آن را شنیده ای، دور میشوی و سعی میکنی اطرافت را کمی برانداز کنی، به نظرت می آید در حق این ایستگاه های نجات دهنده در این شهر کمی نامهربان بوده ای، در برابر عظمت و پیچیدگی های مهندسی شان و صد البته اشکال های فجیع و زیادشان، هر چه باشد با قالیچه پرنده هم نمیتوانستی انقدر سریع به مقصد برسی.
ساغرم شکست ای ساقی
بخش اول
چند روزیست دستم به قلم نمیرود تا از آن پیرمرد آوازه خوان ایستگاه مترو بنویسم؛ او فرق داشت.
کفش هایش از آن چرم هایی بود که گویی برایشان بازار تهران را آنقدر هم زیر و رو نکرده ولی توانسته جنسی در خور پیدا کند، طبق عادت کفش های چرم گوشه هایش و رویش هم ترک های ریزی افتاده اما کارش را بیشتر از ان چیزیکه فکر میکرده راه انداخته است، لابد با فروشنده کلی چانه زده که کمی قیمت را پایین تر بیاورد تا بتواند سبزی خوردن خانه اش را هم در کنار کفش تامین کند.
پیراهن و شلواری مناسب سن اش یا حداقل آن چیزی که از یک پیرمرد طبقه متوسط یا پایین انتظار میرود، به تن دارد. یک میکروفون و بلندگو از آن مجالس ختمی ها و صف های مدرسه ای ها هم دارد، میخواند:
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
ریتم را با پایش نگه داشته و من در حال کشف نت های آن چند ثانیه ای به پاهایش خیره میشوم، کمرش خمیده است اما بنیه خوبی دارد، صدایش بد است و فکر میکنم به آن کاملا واقف است، حداقل نه غمی دارد و نه طنینی. یک صدا از عمق سال های جوانی که با کمی شرمساری آن را درون میکروفون منعکس میکند، از قضاوتم راجب صدایش خنده ام میگیرد و کمی احساس سرزندگی میکنم؛ هر چه باشد مترو تهران حالت را میگیرد، تمام انرژی های لعنتی زمین را میگیرد و درون جانت روانه میکند، از نگاه های خیره و بدون احساس که تو هم به مرور به یکی از آن ها تبدیل میشوی، گرفته تا صدا های ناله یک کودک و یا دعوا های گاه و بیگاه بر سر بلند کردن آقایان در دو واگن آخر قطار، نمیدانی اکنون تو آلیس در سرزمین عجایب هستی یا آلیس در مترو تهران!
قبل از مواجه شدن با آن صدا، صورت های مردم را بررسی میکنی که گردنشان را برمیگردانند و لبخندی نثارش میکنند، کنجکاو بودن بخشی از ذات توست، اما این چند روز اخیر از آن خسته شدی، ترجیح میدهی ندانی و نشنوی و مهم تر از آن نبینی، دقیقا مانند آن میمون باهوش که مجسمه اش را وقتی برای اولین بار در خانه کسانی دیدی که دانستن را مقدس میشمارند و سوالات بیشماری از تو راجب هر چیز می پرسیدند، از تضادش آنقدر متعجب نشدی.
به نظرت می آید توقف چند ثانیه ای برای لذت بردن از اجرای تک نفره او بد فکری نباشد، در نمای تهران شلوغ و ترافیک شرق به غرب تهران؛ ایستگاه شهید زین الدین که بلافاصله پشت آن منظره ای زیبا از هوای کثیف، چراغ های بیشمار ماشین ها، و انواع و اقسام خروجی ها و پل ها را برایت فراهم کرده است، گوشی ات را در می آوری تا پیرمرد و آن منظره پشت سرش را شکار آن سه دوربینی کنی که تنها استفاده ات چند وقت اخیر عکس گرفتن از اطلاعات مهم و فیش های پرداختی است تا به دام انداختن لحظه ها و زندگی، اما دستت نمی رود، نمیدانم چرا؟ نشد.
کمی کلافه میشوی، دیگر ذوق ات را برای ثبت کردن لحظه ها از دست دادی و صدای پیرمرد دارد کمی عذاب آور میشود، تصمیم میگیری نزدیک میله ها شوی تا از منظره لذت ببری، پایت را با احتیاط در لابه لای ته سیگار ها قرار میدهی و به محض نزدیک شدن صدای بوق های متعدد تو را جوری پس میزند که از این کار پشیمان میشوی، به تمام آن ماشین هایی فکر میکنی که تا قبل از پیچیدن در اولین خروجی خبر از ترافیک سنگین آن پایین ندارند، حداقل برای لحظاتی احساس زرنگ بودن به تو که از مترو برای دور زدن ترافیک های شرق و غرب تهران، و برای آنان که اولین خروجی را انتخاب میکنند دست میدهد؛ غرور جالبیست! تهران تو را آدم مغروری میکند، اما در دقیقه هم جوابت را میدهد، مثل آب سردی تمام بدنت یخ میکند، همان لحظه ای که میگویی : عجب شهریست، خود زندگیست! برای مرگ و زندگی میدوی، تو را در خودش جای میدهد اما جوری پس ات میزند که تنها راه حل ات فرار به روستا های سرسبز و بدون سکنه است، این را میگویی اما میدانی جانت برای آن مناظر خیره کننده ای تنگ میشود که فقط در این شهر جای دارند، میدانی تهران هم مثل تو خسته است، از گردش نسل ها و نادیده گرفتن پتانسیل هایش، از هجوم وحشیانه ماشین ها و برج ها به تک تک آن کوچه های دنجش که زمانی بهترین هوا را داشت، او تنش فرسوده است اما در عین حال دوست داشتنیست، شبیه دختریست که زیبایی اش سرت را برنمیگرداند اما برای خودش بر و رویی دارد، از آن هایی که گذشته اش را بدانی شهامتش را تحسین میکنی و از آینده اش سخت بیزاری.
دیگر اجرای تک نفره حوصله سر بر شده است و پیرمرد آهنگش را عوض میکند؛
انقدر فکرت مشغول است که یادت نمی آید چه میخواند ولی قطعا آن را شنیده ای، دور میشوی و سعی میکنی اطرافت را کمی برانداز کنی، به نظرت می آید در حق این ایستگاه های نجات دهنده در این شهر کمی نامهربان بوده ای، در برابر عظمت و پیچیدگی های مهندسی شان و صد البته اشکال های فجیع و زیادشان، هر چه باشد با قالیچه پرنده هم نمیتوانستی انقدر سریع به مقصد برسی.
📚قصه های بیصدا - قسمت پنجم
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
کانون ادبی هنری سها
🍂کانون ادبی و هنری سُها برگزار می کند: 📚حلقهی ادبی سُها شاهنامهخوانی قصه رستم و سهراب تو این جلسات دانشجوها دور هم مینشینیم و شاهنامه میخونیم و در موردش صحبت میکنیم 😍 لطفا برای ثبتنام، روی این لینک کلیک کنین قرار ما: 🗓 یکشنبه ۱۳ آبان ١۴٠٣ ⏰ ساعت…
📷 گزارش تصویری پانزدهمین شاهنامهخوانی (پایان داستان رستم و سهراب) - آبان ١۴٠٣
#سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #شاهنامه_خوانی #جلسه_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
#سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #شاهنامه_خوانی #جلسه_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
کانون ادبی هنری سها تقدیم میکند:
شب شعر عارفانه، «بر شانههای باران»
نگاهی به زندگانی و اشعار مولانا جلالالدین
🌱 با حضور دکتر عبدالجبار کاکایی،
شاعر و ترانهسرا
💫 همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان و اجرای موسیقی توسط کانون چکامه
🗓 شنبه ۲۶ آبانماه ۱۴۰۳
🕰 ساعت ١۵ تا ۱۷
🏠 دانشگاه علومپزشکی تهران، دانشکده پزشکی، تالار دانشجو
⚠️ جهت ثبتنام و ارسال اثر خود برای ارزیابی توسط تیم کانون سها، روی این لینک کلیک کنید.
حضور، به شرط ثبتنام، برای همه آزاد است... 🌱
منتظر حضورتون هستیم 😁✌️
#شب_شعر #سها #جوانه #شب_شعر_سها_۳
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
شب شعر عارفانه، «بر شانههای باران»
نگاهی به زندگانی و اشعار مولانا جلالالدین
🌱 با حضور دکتر عبدالجبار کاکایی،
شاعر و ترانهسرا
💫 همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان و اجرای موسیقی توسط کانون چکامه
🗓 شنبه ۲۶ آبانماه ۱۴۰۳
🕰 ساعت ١۵ تا ۱۷
🏠 دانشگاه علومپزشکی تهران، دانشکده پزشکی، تالار دانشجو
⚠️ جهت ثبتنام و ارسال اثر خود برای ارزیابی توسط تیم کانون سها، روی این لینک کلیک کنید.
حضور، به شرط ثبتنام، برای همه آزاد است... 🌱
منتظر حضورتون هستیم 😁✌️
#شب_شعر #سها #جوانه #شب_شعر_سها_۳
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - قسمت شانزدهم
تماما سبز
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_شانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
تماما سبز
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_شانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - تماما سبز
روتیشن بیهوشی بودم و سرخوش بین اتاق عملا میچرخیدم، وارد یکی از اتاقا شدم. خانمی روبروم روی تخت خوابیده بود. نمیدونم چند سالش بود، ولی سنش کم بنظر نمی رسید. نمیدونم، شاید اونم مثل خیلی از هم شکلای خودش بود و بزرگ تر و پربارتر از تقویمی بود که بهش گذشته. شاید روزگار بیشتر از بقیه تو مشتش فشارش داده بود و پرچروکتر از چیزی بود که باید میبود.
ما که رفتیم بالا سرش خواب بود، گرچه که خواب خوبی بنظر نمی رسید.
گفتن از icu آوردنش، رو دریپ نوراپینفرین بود و با این حال فشارش ۶ بود و عملا قوای فکریش از این دنیا جدا شده بود.
استاد با آزردگی گفت زنده نمی مونه، ولی نمیتونیم هم بذاریم همینجوری بمیره و تنها راه عمل کردنشه، گرچه که شاید حتی از زیر همین عمل زنده بیرون نره.
فکر کردم چرا باید رنجی رو به بیمار تحمیل کرد که فایده ای نداره؟
با خودم گفتم شاید اگه من جای اون زن بودم ترجیح میدادم بذارنم تا آروم بمیرم، یه گوشه خونه خودم یا حداقل وقتی بمیرم که دستم تو دستای عزیزانم باشه، نه که اینجا بمیرم، تو یه اتاق تمام سبز، زیر تیغ، در حالی که دارن بالای سرم با انزجار میگن "اه، سوندش رو درست نذاشتن، زیرش همه خیسه"
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_شانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
روتیشن بیهوشی بودم و سرخوش بین اتاق عملا میچرخیدم، وارد یکی از اتاقا شدم. خانمی روبروم روی تخت خوابیده بود. نمیدونم چند سالش بود، ولی سنش کم بنظر نمی رسید. نمیدونم، شاید اونم مثل خیلی از هم شکلای خودش بود و بزرگ تر و پربارتر از تقویمی بود که بهش گذشته. شاید روزگار بیشتر از بقیه تو مشتش فشارش داده بود و پرچروکتر از چیزی بود که باید میبود.
ما که رفتیم بالا سرش خواب بود، گرچه که خواب خوبی بنظر نمی رسید.
گفتن از icu آوردنش، رو دریپ نوراپینفرین بود و با این حال فشارش ۶ بود و عملا قوای فکریش از این دنیا جدا شده بود.
استاد با آزردگی گفت زنده نمی مونه، ولی نمیتونیم هم بذاریم همینجوری بمیره و تنها راه عمل کردنشه، گرچه که شاید حتی از زیر همین عمل زنده بیرون نره.
فکر کردم چرا باید رنجی رو به بیمار تحمیل کرد که فایده ای نداره؟
با خودم گفتم شاید اگه من جای اون زن بودم ترجیح میدادم بذارنم تا آروم بمیرم، یه گوشه خونه خودم یا حداقل وقتی بمیرم که دستم تو دستای عزیزانم باشه، نه که اینجا بمیرم، تو یه اتاق تمام سبز، زیر تیغ، در حالی که دارن بالای سرم با انزجار میگن "اه، سوندش رو درست نذاشتن، زیرش همه خیسه"
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_شانزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
کانون ادبی هنری سها
کانون ادبی هنری سها تقدیم میکند: شب شعر عارفانه، «بر شانههای باران» نگاهی به زندگانی و اشعار مولانا جلالالدین 🌱 با حضور دکتر عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرا 💫 همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان و اجرای موسیقی توسط کانون چکامه 🗓 شنبه ۲۶ آبانماه…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در شب شعر ۲۶ آبان،
میزبان دکتر عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرای همروزگار خواهیم بود... ✌️
حضور، به شرط ثبتنام، برای همه آزاد است 💫
همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان 🌱
#شب_شعر
#بر_شانههای_باران
@Soha_javaneh
@Javaneh_club 🌱
میزبان دکتر عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرای همروزگار خواهیم بود... ✌️
حضور، به شرط ثبتنام، برای همه آزاد است 💫
همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان 🌱
#شب_شعر
#بر_شانههای_باران
@Soha_javaneh
@Javaneh_club 🌱
Forwarded from کانون هنرهای تجسمی سرو
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
کانون ادبی هنری سها
کانون ادبی هنری سها تقدیم میکند: شب شعر عارفانه، «بر شانههای باران» نگاهی به زندگانی و اشعار مولانا جلالالدین 🌱 با حضور دکتر عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرا 💫 همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان و اجرای موسیقی توسط کانون چکامه 🗓 شنبه ۲۶ آبانماه…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
اگر علاقهمند به اشعار و جهانبینی مولانا هستید، شب شعر ۲۶ آبان را از دست ندهید ✌️🌱
حضور، به شرط ثبتنام، برای همه آزاد است 💫
#شب_شعر
#بر_شانههای_باران
@Soha_javaneh
@Javaneh_club 🌱
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
اگر علاقهمند به اشعار و جهانبینی مولانا هستید، شب شعر ۲۶ آبان را از دست ندهید ✌️🌱
حضور، به شرط ثبتنام، برای همه آزاد است 💫
#شب_شعر
#بر_شانههای_باران
@Soha_javaneh
@Javaneh_club 🌱
کانون ادبی هنری سها
کانون ادبی هنری سها تقدیم میکند: شب شعر عارفانه، «بر شانههای باران» نگاهی به زندگانی و اشعار مولانا جلالالدین 🌱 با حضور دکتر عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرا 💫 همراه با شعرخوانی شرکتکنندگان و اجرای موسیقی توسط کانون چکامه 🗓 شنبه ۲۶ آبانماه…
با توجه به درخواستهای شما عزیزان، تخفیف ثبتنام گروهی هم فعال شد 😍✌️
برای دریافت کد تخفیف، به این آیدی پیام بدین 🌱
#شب_شعر
#بر_شانههای_باران
@soha_javaneh
@javaneh_club
برای دریافت کد تخفیف، به این آیدی پیام بدین 🌱
#شب_شعر
#بر_شانههای_باران
@soha_javaneh
@javaneh_club
Forwarded from شفیعی کدکنی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@shafiei_kadkani
بر این تارم لاجوردی به زر
نوشتهست روشنتر از آفتاب
نشانِ رهایی و راهِ خرَد
نیابی مگر در سطورِ کتاب
محمدرضا شفیعی کدکنی
ویدیو: امیر حیدری، ۱۴ ساله، فرزندِ ایران
#کتاب #کتاب_بخوانیم
بر این تارم لاجوردی به زر
نوشتهست روشنتر از آفتاب
نشانِ رهایی و راهِ خرَد
نیابی مگر در سطورِ کتاب
محمدرضا شفیعی کدکنی
ویدیو: امیر حیدری، ۱۴ ساله، فرزندِ ایران
#کتاب #کتاب_بخوانیم
به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی،
به نخستین افرادی که تا ساعت ۱۲ امشب،
صفحه اینستاگرام ما رو دنبال کنند،
کد تخفیف ۲۵ درصد برای شرکت در شب شعر ۲۶ آبان تعلق میگیره 😍✌️
@soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
به نخستین افرادی که تا ساعت ۱۲ امشب،
صفحه اینستاگرام ما رو دنبال کنند،
کد تخفیف ۲۵ درصد برای شرکت در شب شعر ۲۶ آبان تعلق میگیره 😍✌️
@soha_javaneh
@javaneh_club 🌱