group-telegram.com/afshinmashoori/1937
Last Update:
«پپرونی»
✍🏻افشین معشوری
.
میگوید:
«شهین و شوهرش چن روز دیگه دارن میرن کیش.»
میگویم:
«خب به سلامتی!»
میگوید:
«همین؟»
میگویم:
«نه!»
میگوید:
«خب بقیهش؟!»
میگویم:
«خب به سلامتی و دل خوش!»
میگوید:
«این که شد همون قبلی!»
میگویم:
«دیدی حواست نیست، یه "و دل خوش" به قبلی اضافه کردم.»
برآشفته میشود و میگوید:
«قبلا که روزنامهنگار بودی بینمک بودی، فکر میکردم از سرت افتاده؟»
میگویم:
«چی از سرم افتاده؟ عقل؟!»
برزخ نگاهام میکند و میگوید:
«مگه داشتی؟»
میآیم لب باز کنم و همان جواب همیشگی را بدهم، پیشدستی میکند و میگوید:
«من ُ نگاه کن!»
نگاهاش میکنم. ملاقه دست اوست. یاد جریان مرید حسن صباح و آن شیخ * که بر منبر لعن او میکرد میافتم. لبخندی میزنم و میگویم:
«بله، بله، بله یادم اومد که نداشتم... بله... بله...»
باور نمیکند؛ اما ملاقه به دست دور میشود. پوزخندی میزنم و از اینکه از این چالش هولانگیز ملاقه و ملاج سربلند بیرون میآیم خوشحالام. دارم به زرنگی خودم غرّه میشوم که «فرتی» چراغهای خانه خاموش میشود. میگویم:
«خدا پدرت ُ بیامرزه پزشکیان.»
توی تاریکی میگوید:
«برای چی؟»
میگویم:
«تو بگو!»
-بهت پاداش داده که روزنامهنگاری رُ کنار گذاشتی و دیگه مزخرف نمینویسی؟
«نه!»
-هدیهی روز خبرنگارت رو واریز کردن؟
«خیر!»
-جزو سه دهک اولی برات یارانه واریز شده!؟
«جزوش هستم، ولی واریز نشد!»
-میگی یا با ملاقه بیام سراغت؟
«تو تاریکی میتونی مسیر مخَم رُ پیدا کنی؟!»
-نداری، ولی میتونم.
بادی به غبغب میاندازم و میگویم:
«بهخاطر اینکه برقا رفت و میتونم جواب همیشگی رُ بهت بدم.»
و بعد که زبان باز میکنم تا چیزی بگویم، چیزی صفیرکشان از سمت آشپزخانه میآید و درست روی پیشانیام مینشیند. خون فواره میزند و من از خواب میپرم. بانوی فیروزهیی میگوید:
«چی شد عزیزم؟»
-هیچی، اون یقه اسکی مشکیم رُ بده، خونه سرده بپوشم تا برق بیاد، پکیج روشن شه، شوفاژ گرم بشه و...
شمع را روی درآور میگذارد و پلیور مشکی را دستام میدهد و میگوید:
«شهین و شوهرش دارن میرن کیش!»
هُل میکنم و تحسینوار میگویم:
«آفرین به شهین و شوهرش.»
-همین؟
«نه، بیا ما هم بریم.»
-نه، کیش نه، بریم گرجستان؟
ناگهان چراغهای خانه «فرتی» روشن میشود و فیروزهیی مسافرت یادش میرود و میگوید:
«شام چی بپزم؟»
خوشحال از اینکه مسافرت یادش رفته آرام میگویم:
«خدا پدرت ُ بیامرزه پزشکیان.»
از آشپزخانه میگوید:
«نگفتی چی»
-هیچی، پیتزا پپرونی...
.
*امام فخر رازی
.
.
روزنوشت | افشین معشوری
.
www.group-telegram.com/kr/afshinmashoori.com
BY روزنوشت | افشین معشوری
Share with your friend now:
group-telegram.com/afshinmashoori/1937