«اسد و دومینوی هفت اکتبر»
دومینویی که با عملیات هفت اکتبر آغاز شد، به بشار اسد رسید. با کمی اغماض حتی میتوان از «اثر بومرنگی» صحبت کرد؛ گرچه قطعاً اسد شخصاً هیچ نقشی در پرتاب بومرنگِ هفتم اکتبر نداشت، اما دولت او از بخت بد یا خوب روزگار بخشی از جبهۀ مقاومتی شده بود که هفت اکتبر در نهایت به پای همۀ آن نوشته میشد. و همین هم شد! مثل روز روشن بود که پس از هفت اکتبر اسرائیل خاک غزه را به توبره میکشد و مشخص بود حزبالله در چنین جنگی نمیتواند نظارهگر بماند. کسانی که در صلح شعار میدهند، چقدر میتوانند در جنگ بیکار بنشینند؟ ــ احتمالاً به همین دلیل اسد سالها بود که دیگر شعار هم نمیداد تا در جنگ بعدی مجبور به عمل نباشد.
پس روشن بود که پای حزبالله به جنگ باز خواهد شد. نوع عملیاتی که اسرائیل در قبال حزبالله از خود نشان داد، گویای این بود که سالها برای چنین جنگی آمادهسازی کرده بود ــ که یک فقرهاش پیجرها بود و فقرۀ دیگرش شناساییِ گستردۀ نیروهای حزبالله تا ردههای پایین. سنگینی جبهه از غزه به جنوب لبنان چرخید و دیگر جای انکار نبود که حزبالله تضعیف شد. آسمان سوریه در طول سالهای اخیر برای اسرائیل به اتوبانی بدونعوارض تبدیل شده بود و از این طریق رفتوآمد نیروها و عوامل لجستیکی ایرانی نیز زیر آتش اسرائیل قرار داشت. اسرائیل جنگ را کِش داد تا مطمئن شود رئیسجمهور محبوبش وارد کاخ سفید میشود. اینجا بود که نتانیاهو فکر میکرد میتواند سطح تنش با ایران و حزبالله را پایین آورد و بقیۀ کار را یا به فشار حداکثری ترامپ بسپرد یا کلاً صبر کند تیمِ اسرائیلدوست ترامپ در کاخ سفید مستقر شود.
به محض آتشبس در لبنان، آتش سوریه روشن شد. تنها در عرض چند روز رازی که چندان هم عیان نبود فاش شد! یعنی معلوم شد چه نیرویی اسد را نگه داشته بود: همان نیرویی که در این جنگ تضعیف شده بود و اینک توان یا تمایل عمل نداشت. دیوار دفاعی اسد بدون آن نیروی کمکی به لگدی بند بود. ارتشی بیاراده که فقط عقبنشینی را خوب بلد بود، قلمرو اسد را شهر به شهر به تحریرالشام سپرد. فقط تعدادِ وارونگیها را در جملۀ بعد بشمارید! در جنگی برقآسا، تهماندۀ «سکولاریسم سوری» ــ که از قضا متکی به نیرویی کاملاً «غیرسکولار» بود و در نتیجه از ماهیت خود تهی شده بود ــ در برابر «اسلامگرایانِ» متکی به ترکیۀ مثلاً «لائیک» جبهه به جبهه گریختند. شام شبی قمر در عقرب را به صبحی رساند که در آسمان روزش ابرهای تیرهای جولان میدهد.
چهارده سال پیش میشد گفت «بهار عربی به سوریه رسید»، اما امروز بیشتر انگار موسمِ کابُل به دمشق رسیده است. در واپسین ساعات سرنگونی، نیروهایی غیر از تحریرالشام دمشق را آزاد کردند، اما در صبح سرنگونی، جولانیِ ریبِرَندشده با آرایشی القاعدهزدوده در دمشق سجدۀ شکر به جا آورد و با اسم جدیدِ «احمد الشرع» وارد مسجد دمشق شد. آن روی عثمانیـاسلامگرای ترکیه برندۀ این جنگ برقآسا بود. در اینکه مقصر اصلیِ تمام این قمر در عقرب کسی مگر اسد نیست، تردیدی نیست! او بود که باید پس از پدرش فضا را باز میکرد و نکرد؛ او بود که بهموقع نرفت و کشت تا بماند. در این نیز تردیدی نیست که صلحطلبیِ حماقتبار اوباما یکی از عوامل جهنم سوریه بود ــ وقتی نمکگیر نوبل صلح شد و تن به اعلام منطقۀ پرواز ممنوع در سوریه نداد تا جنگ زودتر تمام شود، و بدینسان با فرسایشی شدن جنگ، سوریه به گلخانۀ بنیادگرایی تبدیل شد.
به این ترتیب، سایر نیروها احتمالاً بختی برای جولان در برابر ایدئولوژی و عِده و عُدۀ جولانی ندارند. در عمل جولانی میماند و کُردهایی که اگر کمک آمریکا نباشد، وضع خطرناکی خواهند داشت. جولانی فعلاً به هر کس همان چیزی را میگوید که آن طرف دوست دارد بشنود، اما خودفریبی است اگر گمان کنیم او پانزده سال اسلحه بر دوش کشیده تا یک دموکراسی سکولار بسازد. میزان درگیری جولانی با کُردها بستگی به میزان سرسپردگی او به اردوغان دارد. فعلاً خود سوریها به این چیزها فکر نمیکنند و ترجیح میدهند از رفتن اسد خوشحال باشند. اما در خوشبینانهترین حالت «جمهوری اسلامی» در انتظار سوریه است ــ که اگر چنین شود، باز با شگفتی باید گفت تنها سد دفاعیِ اسدِ سکولار در برابر این جمهوری اسلامیِ سوری، جمهوری اسلامی ایران بود. اما سناریوی تیرهتر برپایی امارت اسلامی سوریه است ــ احتمالاً در فرایندی گام به گام.
بگذارید متن را با یک اثر بومرنگی معکوس پایان دهم: اگر امارت اسلامی در سوریه ایجاد شود، باید گفت دومینویی که حماس به حرکت انداخت، به پیدایش یک دولتِ شبهحماسِ بزرگ در سوریه منجر خواهد شد. قطعاً حاکمانِ آن امارت اسلامی، اَشبَهُالرجال به هنیهها و سینوارها خواهند بود و اسلامگرایان ترکیه نیز حیاطخلوتی بزرگ برای تخریب ریشههای سکولاریسم ترکی خواهند یافت.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دومینویی که با عملیات هفت اکتبر آغاز شد، به بشار اسد رسید. با کمی اغماض حتی میتوان از «اثر بومرنگی» صحبت کرد؛ گرچه قطعاً اسد شخصاً هیچ نقشی در پرتاب بومرنگِ هفتم اکتبر نداشت، اما دولت او از بخت بد یا خوب روزگار بخشی از جبهۀ مقاومتی شده بود که هفت اکتبر در نهایت به پای همۀ آن نوشته میشد. و همین هم شد! مثل روز روشن بود که پس از هفت اکتبر اسرائیل خاک غزه را به توبره میکشد و مشخص بود حزبالله در چنین جنگی نمیتواند نظارهگر بماند. کسانی که در صلح شعار میدهند، چقدر میتوانند در جنگ بیکار بنشینند؟ ــ احتمالاً به همین دلیل اسد سالها بود که دیگر شعار هم نمیداد تا در جنگ بعدی مجبور به عمل نباشد.
پس روشن بود که پای حزبالله به جنگ باز خواهد شد. نوع عملیاتی که اسرائیل در قبال حزبالله از خود نشان داد، گویای این بود که سالها برای چنین جنگی آمادهسازی کرده بود ــ که یک فقرهاش پیجرها بود و فقرۀ دیگرش شناساییِ گستردۀ نیروهای حزبالله تا ردههای پایین. سنگینی جبهه از غزه به جنوب لبنان چرخید و دیگر جای انکار نبود که حزبالله تضعیف شد. آسمان سوریه در طول سالهای اخیر برای اسرائیل به اتوبانی بدونعوارض تبدیل شده بود و از این طریق رفتوآمد نیروها و عوامل لجستیکی ایرانی نیز زیر آتش اسرائیل قرار داشت. اسرائیل جنگ را کِش داد تا مطمئن شود رئیسجمهور محبوبش وارد کاخ سفید میشود. اینجا بود که نتانیاهو فکر میکرد میتواند سطح تنش با ایران و حزبالله را پایین آورد و بقیۀ کار را یا به فشار حداکثری ترامپ بسپرد یا کلاً صبر کند تیمِ اسرائیلدوست ترامپ در کاخ سفید مستقر شود.
به محض آتشبس در لبنان، آتش سوریه روشن شد. تنها در عرض چند روز رازی که چندان هم عیان نبود فاش شد! یعنی معلوم شد چه نیرویی اسد را نگه داشته بود: همان نیرویی که در این جنگ تضعیف شده بود و اینک توان یا تمایل عمل نداشت. دیوار دفاعی اسد بدون آن نیروی کمکی به لگدی بند بود. ارتشی بیاراده که فقط عقبنشینی را خوب بلد بود، قلمرو اسد را شهر به شهر به تحریرالشام سپرد. فقط تعدادِ وارونگیها را در جملۀ بعد بشمارید! در جنگی برقآسا، تهماندۀ «سکولاریسم سوری» ــ که از قضا متکی به نیرویی کاملاً «غیرسکولار» بود و در نتیجه از ماهیت خود تهی شده بود ــ در برابر «اسلامگرایانِ» متکی به ترکیۀ مثلاً «لائیک» جبهه به جبهه گریختند. شام شبی قمر در عقرب را به صبحی رساند که در آسمان روزش ابرهای تیرهای جولان میدهد.
چهارده سال پیش میشد گفت «بهار عربی به سوریه رسید»، اما امروز بیشتر انگار موسمِ کابُل به دمشق رسیده است. در واپسین ساعات سرنگونی، نیروهایی غیر از تحریرالشام دمشق را آزاد کردند، اما در صبح سرنگونی، جولانیِ ریبِرَندشده با آرایشی القاعدهزدوده در دمشق سجدۀ شکر به جا آورد و با اسم جدیدِ «احمد الشرع» وارد مسجد دمشق شد. آن روی عثمانیـاسلامگرای ترکیه برندۀ این جنگ برقآسا بود. در اینکه مقصر اصلیِ تمام این قمر در عقرب کسی مگر اسد نیست، تردیدی نیست! او بود که باید پس از پدرش فضا را باز میکرد و نکرد؛ او بود که بهموقع نرفت و کشت تا بماند. در این نیز تردیدی نیست که صلحطلبیِ حماقتبار اوباما یکی از عوامل جهنم سوریه بود ــ وقتی نمکگیر نوبل صلح شد و تن به اعلام منطقۀ پرواز ممنوع در سوریه نداد تا جنگ زودتر تمام شود، و بدینسان با فرسایشی شدن جنگ، سوریه به گلخانۀ بنیادگرایی تبدیل شد.
به این ترتیب، سایر نیروها احتمالاً بختی برای جولان در برابر ایدئولوژی و عِده و عُدۀ جولانی ندارند. در عمل جولانی میماند و کُردهایی که اگر کمک آمریکا نباشد، وضع خطرناکی خواهند داشت. جولانی فعلاً به هر کس همان چیزی را میگوید که آن طرف دوست دارد بشنود، اما خودفریبی است اگر گمان کنیم او پانزده سال اسلحه بر دوش کشیده تا یک دموکراسی سکولار بسازد. میزان درگیری جولانی با کُردها بستگی به میزان سرسپردگی او به اردوغان دارد. فعلاً خود سوریها به این چیزها فکر نمیکنند و ترجیح میدهند از رفتن اسد خوشحال باشند. اما در خوشبینانهترین حالت «جمهوری اسلامی» در انتظار سوریه است ــ که اگر چنین شود، باز با شگفتی باید گفت تنها سد دفاعیِ اسدِ سکولار در برابر این جمهوری اسلامیِ سوری، جمهوری اسلامی ایران بود. اما سناریوی تیرهتر برپایی امارت اسلامی سوریه است ــ احتمالاً در فرایندی گام به گام.
بگذارید متن را با یک اثر بومرنگی معکوس پایان دهم: اگر امارت اسلامی در سوریه ایجاد شود، باید گفت دومینویی که حماس به حرکت انداخت، به پیدایش یک دولتِ شبهحماسِ بزرگ در سوریه منجر خواهد شد. قطعاً حاکمانِ آن امارت اسلامی، اَشبَهُالرجال به هنیهها و سینوارها خواهند بود و اسلامگرایان ترکیه نیز حیاطخلوتی بزرگ برای تخریب ریشههای سکولاریسم ترکی خواهند یافت.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«صدای ناقوس عصر جدید در شام»
در پُرسؤالترین روزهای خاورمیانه به سر میبریم؛ و طبق معمول یک سر همۀ پرسشها هم ما و سرنوشت ماست. آنچه در ادامه میخوانید گمانهزنیهایی دربارۀ آینده است. عجیبترین اتفاقات در عرض دوـسه هفته رخ داد و به گمانم تاریخ خاورمیانه و نظم ژئوپلیتیک منطقه ورق خورد. بهترین عزیمتگاه برای تأملات گمانهزنانه دربارۀ آینده این پرسش است که چرا اسرائیل بیدرنگ ساعاتی بعد از فرار اسد از دمشق شروع کرد به انهدام کامل توان نظامی سوریه؟ در طول حدود ۷۲ ساعت، بالغ بر هشتاد درصد توان نظامی سوریه منهدم شد. قطعاً این یکی از کمسابقهترین اقدامات نظامی تاریخ عصر جدید است.
مردم سوریه از سالها جنگ داخلی چنان زخمیاند که نا ندارند سر بلند کنند و انهدام داشتههایشان را ببینند. فعلاً فقط برایشان مهم این است که اسد رفته است و دم را غنیمت شمردهاند. جولانی هر روز بُعد جدیدی از زیرکی خود را نشان میدهد و در این بُرهه هوشمندانه فقط در پی اعتمادسازی در داخل و خارج است. اگر با همین فرمان پیش رود، از یک تروریست مخفی که برای سرش جایزه گذاشته بودند، به یکی از رهبران کاریزماتیک عرب تبدیل خواهد شد و قریب شصت سال پس از اعدام سیدقطب که اسلامگرایان عرب همواره از رهبران نظامی و سکولار شکست خوردهاند، اسلامگرایی جهادی عرب سرانجام یک کشور را تصاحب کرد. کسانی که پانزده سال با ذکر «الله اکبر» در خواب و بیداری اسلحه در کف داشتهاند، از این پس نیز جان میدهند، ولی دستاوردشان را از دست نمیدهند. پس اسلامگرایی جهادی را باید حاکمان جدید سوریه دانست و فقط میماند اینکه چقدر کُردها را میتوان تابع این سرنوشت کرد. از این پرسش، میرسیم به عالیجنابان اصلی که تحریرالشام بازوی بلند آنها در شام است: دولتمردان ترکیه که برای اولین بار پس از بیش از یک قرن توانستهاند روح عثمانی را در شام زنده کنند.
بیدلیل نبود که اردوغان همین امروز یادآوری کرد قرن دوم ترکیه آغاز شده و بیتعارف یادآوری کرد حلب و حمص و دمشق تا همین پایان جنگ جهانی اول بخشی از ترکیه ــ عثمانی ــ بود. بگذارید یک فقرۀ دیگر را هم ما اضافه کنیم: و نیز فلسطین، که البته امروز به دژ دولت یهود تبدیل شده است. روایت تاریخ تشکیل دولت یهود به واپسین سالهای قرن نوزدهم برمیگردد. اگر یهودیستیزیِ ایدئولوژیک در اروپا وجود نداشت، بیتردید ایدۀ تشکیل دولت یهود هرگز راه به جایی نمیبرد. بهترین گواه برای این مدعا سرنوشت تئودور هِرتسل است؛ شاخصترین پایهگذار صهیونیسم. هرتسل به دین یهودیت هیچ گونه دلبستگی نداشت و حتی در سال ۱۸۹۳ معتقد بود همۀ جوانان یهودی باید دستهدسته مسیحی شوند تا از محرومیت در امان بمانند؛ یعنی تا این حد به ادغام (آسیمیلاسیون) یهودیان در جوامع میزبانشان باور داشت. اما هرتسل که در پاریس خبرنگاری میکرد در جریان «ماجرای درفوس» نفرت از یهودیان ــ یعنی همان یهودیستیزی سیاسی ــ را چشید و تغییر عقیده داد. در ۱۸۹۵ کتاب «دولت یهود» را نوشت و به پیشقراول تأسیس دولت یهود تبدیل شد.
اما صهیونیسم چیزی نبود مگر «ملیگرایی یهودی» که در واقع رونوشتی از ملیگرایی اروپایی بود که آن زمان میل وافری به امپریالیسم پیدا کرده بود. به گمان هرتسل و سایر صهیونیستها ملت یهود باید میهنی برای خود میساخت، وگرنه هیچگاه از نفرت مرگبارِ جوامع میزبانشان در امان نمیماند؛ البته نه هر میهنی! بلکه میهنی که ماهیت و کشش هویتی داشته باشد؛ یعنی دقیقاً جایی در فلسطین. آن زمان، اکثریت یهودیان، چه ارتدوکس و چه سکولار، ایدۀ هرتسل را رد میکردند و فکر میکردند هویت یهود بیشتر در همین پراکندگی است تا در تمرکز؛ به ویژه آموزههای دینی نیز نجات یهودیان را به آمدن مسیحِ منجی پیوند میزد و به گمان یهودیان ارتدوکس این تلاش صهیونیستهای سکولار دخالت در کار خدا بود. بنابراین، صهیونیسم بیشتر یک پروژۀ سکولار بود تا دینی.
هرتسل برای گرفتن این خاک به هر دری میزد؛ از کوبیدن به درگاهِ «سریر مقدسِ» پاپ تا دل بستن به دربار ویلهلم، امپراتور آلمان، و در نهایت امید به «باب عالی»، دربار سلطان عثمانی که سرزمین فلسطین نیز بخشی از قلمرو او بود؛ و البته همهجا دست رد به سینهاش خورد. پیشنهاد هرتسل این بود که یهودیان بدهیهای دولت عثمانی را رفعورجوع کنند و سلطانـخلیفۀ عثمانی در مقابل مجوز دهد یهودیان به فلسطین مهاجرت کنند. در دربار عثمانی گوش شنوایی برای هرتسل وجود نداشت. هرتسل عمر چندانی نکرد و در چهلوچهار سالگی آرزوهایش را برای نسلهای بعدی صهیونیست گذاشت و خود رخت از جهان بربست.
با شروع جنگ جهانی اول بخشی از صهیونیستها امیدشان به اتحاد آلمان و عثمانی بود تا بتوانند حاکمان این دو امپراتوری را متقاعد کنند خاکی به آنها دهند. اما عثمانی معروف شده بود به «پیرمرد بیمار بُسفر»
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در پُرسؤالترین روزهای خاورمیانه به سر میبریم؛ و طبق معمول یک سر همۀ پرسشها هم ما و سرنوشت ماست. آنچه در ادامه میخوانید گمانهزنیهایی دربارۀ آینده است. عجیبترین اتفاقات در عرض دوـسه هفته رخ داد و به گمانم تاریخ خاورمیانه و نظم ژئوپلیتیک منطقه ورق خورد. بهترین عزیمتگاه برای تأملات گمانهزنانه دربارۀ آینده این پرسش است که چرا اسرائیل بیدرنگ ساعاتی بعد از فرار اسد از دمشق شروع کرد به انهدام کامل توان نظامی سوریه؟ در طول حدود ۷۲ ساعت، بالغ بر هشتاد درصد توان نظامی سوریه منهدم شد. قطعاً این یکی از کمسابقهترین اقدامات نظامی تاریخ عصر جدید است.
مردم سوریه از سالها جنگ داخلی چنان زخمیاند که نا ندارند سر بلند کنند و انهدام داشتههایشان را ببینند. فعلاً فقط برایشان مهم این است که اسد رفته است و دم را غنیمت شمردهاند. جولانی هر روز بُعد جدیدی از زیرکی خود را نشان میدهد و در این بُرهه هوشمندانه فقط در پی اعتمادسازی در داخل و خارج است. اگر با همین فرمان پیش رود، از یک تروریست مخفی که برای سرش جایزه گذاشته بودند، به یکی از رهبران کاریزماتیک عرب تبدیل خواهد شد و قریب شصت سال پس از اعدام سیدقطب که اسلامگرایان عرب همواره از رهبران نظامی و سکولار شکست خوردهاند، اسلامگرایی جهادی عرب سرانجام یک کشور را تصاحب کرد. کسانی که پانزده سال با ذکر «الله اکبر» در خواب و بیداری اسلحه در کف داشتهاند، از این پس نیز جان میدهند، ولی دستاوردشان را از دست نمیدهند. پس اسلامگرایی جهادی را باید حاکمان جدید سوریه دانست و فقط میماند اینکه چقدر کُردها را میتوان تابع این سرنوشت کرد. از این پرسش، میرسیم به عالیجنابان اصلی که تحریرالشام بازوی بلند آنها در شام است: دولتمردان ترکیه که برای اولین بار پس از بیش از یک قرن توانستهاند روح عثمانی را در شام زنده کنند.
بیدلیل نبود که اردوغان همین امروز یادآوری کرد قرن دوم ترکیه آغاز شده و بیتعارف یادآوری کرد حلب و حمص و دمشق تا همین پایان جنگ جهانی اول بخشی از ترکیه ــ عثمانی ــ بود. بگذارید یک فقرۀ دیگر را هم ما اضافه کنیم: و نیز فلسطین، که البته امروز به دژ دولت یهود تبدیل شده است. روایت تاریخ تشکیل دولت یهود به واپسین سالهای قرن نوزدهم برمیگردد. اگر یهودیستیزیِ ایدئولوژیک در اروپا وجود نداشت، بیتردید ایدۀ تشکیل دولت یهود هرگز راه به جایی نمیبرد. بهترین گواه برای این مدعا سرنوشت تئودور هِرتسل است؛ شاخصترین پایهگذار صهیونیسم. هرتسل به دین یهودیت هیچ گونه دلبستگی نداشت و حتی در سال ۱۸۹۳ معتقد بود همۀ جوانان یهودی باید دستهدسته مسیحی شوند تا از محرومیت در امان بمانند؛ یعنی تا این حد به ادغام (آسیمیلاسیون) یهودیان در جوامع میزبانشان باور داشت. اما هرتسل که در پاریس خبرنگاری میکرد در جریان «ماجرای درفوس» نفرت از یهودیان ــ یعنی همان یهودیستیزی سیاسی ــ را چشید و تغییر عقیده داد. در ۱۸۹۵ کتاب «دولت یهود» را نوشت و به پیشقراول تأسیس دولت یهود تبدیل شد.
اما صهیونیسم چیزی نبود مگر «ملیگرایی یهودی» که در واقع رونوشتی از ملیگرایی اروپایی بود که آن زمان میل وافری به امپریالیسم پیدا کرده بود. به گمان هرتسل و سایر صهیونیستها ملت یهود باید میهنی برای خود میساخت، وگرنه هیچگاه از نفرت مرگبارِ جوامع میزبانشان در امان نمیماند؛ البته نه هر میهنی! بلکه میهنی که ماهیت و کشش هویتی داشته باشد؛ یعنی دقیقاً جایی در فلسطین. آن زمان، اکثریت یهودیان، چه ارتدوکس و چه سکولار، ایدۀ هرتسل را رد میکردند و فکر میکردند هویت یهود بیشتر در همین پراکندگی است تا در تمرکز؛ به ویژه آموزههای دینی نیز نجات یهودیان را به آمدن مسیحِ منجی پیوند میزد و به گمان یهودیان ارتدوکس این تلاش صهیونیستهای سکولار دخالت در کار خدا بود. بنابراین، صهیونیسم بیشتر یک پروژۀ سکولار بود تا دینی.
هرتسل برای گرفتن این خاک به هر دری میزد؛ از کوبیدن به درگاهِ «سریر مقدسِ» پاپ تا دل بستن به دربار ویلهلم، امپراتور آلمان، و در نهایت امید به «باب عالی»، دربار سلطان عثمانی که سرزمین فلسطین نیز بخشی از قلمرو او بود؛ و البته همهجا دست رد به سینهاش خورد. پیشنهاد هرتسل این بود که یهودیان بدهیهای دولت عثمانی را رفعورجوع کنند و سلطانـخلیفۀ عثمانی در مقابل مجوز دهد یهودیان به فلسطین مهاجرت کنند. در دربار عثمانی گوش شنوایی برای هرتسل وجود نداشت. هرتسل عمر چندانی نکرد و در چهلوچهار سالگی آرزوهایش را برای نسلهای بعدی صهیونیست گذاشت و خود رخت از جهان بربست.
با شروع جنگ جهانی اول بخشی از صهیونیستها امیدشان به اتحاد آلمان و عثمانی بود تا بتوانند حاکمان این دو امپراتوری را متقاعد کنند خاکی به آنها دهند. اما عثمانی معروف شده بود به «پیرمرد بیمار بُسفر»
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
و سرمای مرگ عملاً نیمی از بدنش را خشک کرده بود. بنابراین، برای به دست آوردن خاک میشد به بریتانیا هم امید بست. همین تکاپوها به پیدایش سندِ موسوم به «اعلامیۀ بالفور» منجر شد؛ سندی که نطفۀ دولت یهود در آن بسته شد. لُرد بالفور، وزیر خارجۀ بریتانیا، در واپسین سال جنگ جهانی اول در نامهای به «لُرد روتشیلدِ عزیز»اش قول داد دولت اعلاحضرت نظر مساعدی به ایجاد «خانهای ملی» برای یهودیان «در فلسطین» داشته باشد. البته در ادامه تأکید شده بود که حقوق مردم بومی این منطقه باید در نظر گرفته شود.
این مرور گذرا را انجام دادم تا یادآوری کنم: تشکیل دولت یهود بیش و پیش از هر چیز منوط به شکست و فروپاشی امپراتوری عثمانی بود؛ آن هم به دست خونیترین دشمن عثمانی، یعنی بریتانیا. تیر بریتانیا در نهایت به قلبِ پیرمرد رنجور بُسفر نشست و فرمانده متفقین شام را فتح کرد و عازم استانبول شد. انگلیسیها همزمان عربها را هم ترغیب کردند در قالب قیامی پانعربی به رهبری رشید حسین، خادمالحرمین شریفین و امیر حجاز، علیه سلطان عثمانی به پا خیزند. پیرمرد بُسفر هنوز زنده بود که فرانسه و بریتانیا به میل خود گوشت پایینتنۀ عثمانی را شقهشقه برای خود بریدند و سهمی هم برای فیصل و عبدالله هاشمی، فرماندهان قیام عربی، گذاشتند ــ البته نمیتوان منکر تلاش این سرداران عرب برای کسب استقلال شد. از این زمان (۱۹۱۸) تا اعلام استقلال اسرائیل (۱۹۴۸) سالهای پرفرازونشیب و پرمنازعهای میان عربهای بومی و مهاجران یهودی جریان داشت که از آن میگذریم.
از اینجا دوباره پل میزنیم به امروز: میتوان گفت حاکم ترکیه دوباره به مدعیالعموم فلسطین تبدیل خواهد شد. دوباره آرایش اول قرن بیستم تکرار شد و صهیونیسم و عثمانی روبروی هم قرار گرفتند. اردوغان و به ویژه فرماندهش در سوریه، جولانی، قصد ندارند مردم خستۀ سوریه را امروز درگیر نبردی جدید کنند؛ ضمن اینکه بیتردید برای اردوغان مسئلۀ کُردها در اولویت است تا جلوداری برای مسئلۀ فلسطین. آلمانیها ضربالمثلی دارند که میگوید: «طول میکشد تا پروسیها شلیک کنند!»؛ اشاره دارد به زمانی که طول میکشیده است تا یک سرباز پروسی تفنگش را پر و آمادۀ شلیک کند. به گمانم اینک جا دارد بگوییم: عثمانیها هم طول میکشد تا شلیک کنند. اول باید یک دولت اخوانی در سوریه ساخت، کشور را یک دست کرد، خاکروبههای قدیم را دفن کرد، کُردها را خنثا کرد و بعد میتوان با تشکیل یک دولت شبهحماس بزرگ در سوریه به سراغ «بیتالمقدس» رفت.
اگر این گمانهزنیها بیراه از کار درنیاید، باید در ادامه گفت ترکیه رفتهرفته نقشی را بر عهده میگیرد که جمهوری اسلامی ایران در سوریه و برای فلسطین انجام میداد. فلسطین به مسئلۀ عثمانیگرایانـاسلامگرایان ترکیه تبدیل میشود و احتمالاً نقش ایران در مسئلۀ فلسطین به حدی رنگ میبازد که اسرائیل در سیاستهای کلان خود نسبت به ایران بازنگری اساسی کند. همانطور که زمانی اسرائیل با کل جهان عرب درگیر بود و رفتهرفته عربها یک به یک سر در گریبان کشور خود بردند و پس از انقلاب ۵۷ جمهوری اسلامی به هماورد اصلی اسرائیل بدل شد، به مرور ترکیه جایگزین ایران میشود و به ردیف اول رویارویی با اسرائیل میرسد. اسلامگرایی همچنان یک ظرفیت بسیار بزرگ در کشورهای عربی است و با رهبری جولانی و پشتیبانی ترکیه بعید نیست هستههای مشابه در منطقه شکل بگیرد ــ و البته تنها کشور خاورمیانه که از پایین و به لحاظ اجتماعی در مسیر سکولاریسم حرکت میکند، ایران است.
همۀ اینها یعنی سقوط اسد و سجدۀ شکر جولانی در میدان ورودی دمشق سرآغاز عصر جدیدی است. حال میتوان فهمید انهدام تأسیسات نظامی سوریه به دست اسرائیل «صدای ناقوس آغاز» این عصر جدید بود. شاید بپرسید اگر قرار است جولانی سردار پیشتاز عثمانی در شام باشد، چرا ترکیه به نابودی تأسیسات نظامی سوریه واکنشی نشان نداد؟ دلیل آن روشن است؛ اولاً نباید به این زودی رو بازی کرد؛ ثانیاً هر چه سوریها در این مرحله ندارتر باشند، بیشتر وابستۀ ترکها خواهند شد. هر پیچی که ترکها در سوریه سفت کنند، جایگاه خود را تحکیم کردهاند ــ برای ترکیه ساختن نیروی هوایی در سوریه کار چندان سختی نیست.
اسرائیل هم که میداند عصر جدید و هماورد تازهنفسی از راه رسیده است، با قدری پیشروی در خاک سوریه پیش از سوت آغاز نبرد یک پیروزی برای خود کسب کرد و با انهدام توان نظامی سوریه هم کار ترکیه را پیشاپیش سخت کرد و هم چندین سال زمان خرید. خلاصه اینکه آنچه اسرائیل در سوریه کرد، دقیقاً همان کاری است که در غزه کرده است؛ فقط اینکه در سوریه توان نظامیِ حماسی را نابود کرد که هنوز تشکیل نشده است. از طرف دیگر، همۀ اینها باعث خواهد شد قیمت ایران برای کُردها و یهودیان بالاتر رود؛ البته به شرطها و شروطها...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
و سرمای مرگ عملاً نیمی از بدنش را خشک کرده بود. بنابراین، برای به دست آوردن خاک میشد به بریتانیا هم امید بست. همین تکاپوها به پیدایش سندِ موسوم به «اعلامیۀ بالفور» منجر شد؛ سندی که نطفۀ دولت یهود در آن بسته شد. لُرد بالفور، وزیر خارجۀ بریتانیا، در واپسین سال جنگ جهانی اول در نامهای به «لُرد روتشیلدِ عزیز»اش قول داد دولت اعلاحضرت نظر مساعدی به ایجاد «خانهای ملی» برای یهودیان «در فلسطین» داشته باشد. البته در ادامه تأکید شده بود که حقوق مردم بومی این منطقه باید در نظر گرفته شود.
این مرور گذرا را انجام دادم تا یادآوری کنم: تشکیل دولت یهود بیش و پیش از هر چیز منوط به شکست و فروپاشی امپراتوری عثمانی بود؛ آن هم به دست خونیترین دشمن عثمانی، یعنی بریتانیا. تیر بریتانیا در نهایت به قلبِ پیرمرد رنجور بُسفر نشست و فرمانده متفقین شام را فتح کرد و عازم استانبول شد. انگلیسیها همزمان عربها را هم ترغیب کردند در قالب قیامی پانعربی به رهبری رشید حسین، خادمالحرمین شریفین و امیر حجاز، علیه سلطان عثمانی به پا خیزند. پیرمرد بُسفر هنوز زنده بود که فرانسه و بریتانیا به میل خود گوشت پایینتنۀ عثمانی را شقهشقه برای خود بریدند و سهمی هم برای فیصل و عبدالله هاشمی، فرماندهان قیام عربی، گذاشتند ــ البته نمیتوان منکر تلاش این سرداران عرب برای کسب استقلال شد. از این زمان (۱۹۱۸) تا اعلام استقلال اسرائیل (۱۹۴۸) سالهای پرفرازونشیب و پرمنازعهای میان عربهای بومی و مهاجران یهودی جریان داشت که از آن میگذریم.
از اینجا دوباره پل میزنیم به امروز: میتوان گفت حاکم ترکیه دوباره به مدعیالعموم فلسطین تبدیل خواهد شد. دوباره آرایش اول قرن بیستم تکرار شد و صهیونیسم و عثمانی روبروی هم قرار گرفتند. اردوغان و به ویژه فرماندهش در سوریه، جولانی، قصد ندارند مردم خستۀ سوریه را امروز درگیر نبردی جدید کنند؛ ضمن اینکه بیتردید برای اردوغان مسئلۀ کُردها در اولویت است تا جلوداری برای مسئلۀ فلسطین. آلمانیها ضربالمثلی دارند که میگوید: «طول میکشد تا پروسیها شلیک کنند!»؛ اشاره دارد به زمانی که طول میکشیده است تا یک سرباز پروسی تفنگش را پر و آمادۀ شلیک کند. به گمانم اینک جا دارد بگوییم: عثمانیها هم طول میکشد تا شلیک کنند. اول باید یک دولت اخوانی در سوریه ساخت، کشور را یک دست کرد، خاکروبههای قدیم را دفن کرد، کُردها را خنثا کرد و بعد میتوان با تشکیل یک دولت شبهحماس بزرگ در سوریه به سراغ «بیتالمقدس» رفت.
اگر این گمانهزنیها بیراه از کار درنیاید، باید در ادامه گفت ترکیه رفتهرفته نقشی را بر عهده میگیرد که جمهوری اسلامی ایران در سوریه و برای فلسطین انجام میداد. فلسطین به مسئلۀ عثمانیگرایانـاسلامگرایان ترکیه تبدیل میشود و احتمالاً نقش ایران در مسئلۀ فلسطین به حدی رنگ میبازد که اسرائیل در سیاستهای کلان خود نسبت به ایران بازنگری اساسی کند. همانطور که زمانی اسرائیل با کل جهان عرب درگیر بود و رفتهرفته عربها یک به یک سر در گریبان کشور خود بردند و پس از انقلاب ۵۷ جمهوری اسلامی به هماورد اصلی اسرائیل بدل شد، به مرور ترکیه جایگزین ایران میشود و به ردیف اول رویارویی با اسرائیل میرسد. اسلامگرایی همچنان یک ظرفیت بسیار بزرگ در کشورهای عربی است و با رهبری جولانی و پشتیبانی ترکیه بعید نیست هستههای مشابه در منطقه شکل بگیرد ــ و البته تنها کشور خاورمیانه که از پایین و به لحاظ اجتماعی در مسیر سکولاریسم حرکت میکند، ایران است.
همۀ اینها یعنی سقوط اسد و سجدۀ شکر جولانی در میدان ورودی دمشق سرآغاز عصر جدیدی است. حال میتوان فهمید انهدام تأسیسات نظامی سوریه به دست اسرائیل «صدای ناقوس آغاز» این عصر جدید بود. شاید بپرسید اگر قرار است جولانی سردار پیشتاز عثمانی در شام باشد، چرا ترکیه به نابودی تأسیسات نظامی سوریه واکنشی نشان نداد؟ دلیل آن روشن است؛ اولاً نباید به این زودی رو بازی کرد؛ ثانیاً هر چه سوریها در این مرحله ندارتر باشند، بیشتر وابستۀ ترکها خواهند شد. هر پیچی که ترکها در سوریه سفت کنند، جایگاه خود را تحکیم کردهاند ــ برای ترکیه ساختن نیروی هوایی در سوریه کار چندان سختی نیست.
اسرائیل هم که میداند عصر جدید و هماورد تازهنفسی از راه رسیده است، با قدری پیشروی در خاک سوریه پیش از سوت آغاز نبرد یک پیروزی برای خود کسب کرد و با انهدام توان نظامی سوریه هم کار ترکیه را پیشاپیش سخت کرد و هم چندین سال زمان خرید. خلاصه اینکه آنچه اسرائیل در سوریه کرد، دقیقاً همان کاری است که در غزه کرده است؛ فقط اینکه در سوریه توان نظامیِ حماسی را نابود کرد که هنوز تشکیل نشده است. از طرف دیگر، همۀ اینها باعث خواهد شد قیمت ایران برای کُردها و یهودیان بالاتر رود؛ البته به شرطها و شروطها...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
«شلیک در آنکارا، پیروزی در دمشق»
ترورها همیشه وجهی نمادین هم دارند که ممکن است در موردی پررنگتر یا کمرنگتر باشد. گاه هدف از ترور اصلاً نمادپردازی است؛ چه وقتی دوکاعظم اتریش به قتل میرسد ــ تا با قتل نماد صلح، جنگ جهانی درگیرد ــ و چه وقتی مرکز تجارت جهانی، نماد جهانیسازی کاپیتالیستیـامریکانیستی، در آتش و خاکستر فرومیریزد. ضارب سیاسی میخواهد ضمن کشتن نمادپردازی کند و شعاری سر دهد.
هشت سال پیش در چنین روزی در آنکارا، در فضای هنری یک نمایشگاه عکاسی، جلوی دوربینهایی که لحظاتی فرهنگی را ضبط میکرد، جوانی که قرار بود حافظ امنیت باشد، در پشت صحنه نفس عمیق کشید، دست در کمر برد، اسلحه کشید و آندری کارلوف، سفیر روسیه را به قتل رساند. حضار در صدای جیغ زنان و بانگ «اللهاکبر» قاتل از گالری گریختند، اما چشمان سردِ دوربینها همچنان نمادها را ضبط میکرد: ضارب به عربی شعاری شبیه یکی از سرودهای جبهۀ فتح شام (همان جبهۃالنصرۃ) را فریاد زد و گفت ما با پیامبر برای جهاد بیعت کردهایم و همیشه پای آنیم، و بعد به ترکی گفت: «سوریه را فراموش نکنید! حلب را فراموش نکنید!» سفیر، بیجان، پیش پای او افتاد بود و او شعار میداد... البته فراموش نکرد برای تکمیل نمادپردازی بالای سر جنازه برود و چند تیر خلاص به کسی که پیشتر مرده بود شلیک کند. دقایقی بعد، پلیس سر رسید و ضارب را کشت. ــ در ویدئوی پیوستِ همین پست میتوانید واقعه را ببینید.
اما ضارب نه مردی با ریشبلند و دستاری بر سر بود، و نه چهرهای بیگانه با تبار ترک. جوانی خوشسیما و خوشپوش با کت و کراواتی شیک بود که انگشتش را رو به آسمان گرفته بود و فریاد میزد. هنوز ۲۲ سالگی را پر نکرده بود. گرگی در پوستین میش بود، زیرا اصلاً پلیس بود؛ آنهم از قضا گارد حفاظت شخص اردوغان. نام کاملش مولوت مَرت آلتینتاش بود. خواهرش میگفت از وقتی به دانشگاه افسری رفته بود پنج نوبت در روز نماز میخواند. خانوادهاش از این ترور او آنقدر سرافکنده بود که جنازهاش را تحویل نگرفت و مأموران او را در گورستان مردگان گمنام دفن کردند. البته واقعیت گاه دروغ میگوید؛ یا بهتر است بگوییم، گاه همۀ حقیقت را نمیگوید. و این غربتِ قاتل در گورستان گمنامان دروغی بیش نبود، زیرا آلتینتاش اصلاً بیکس نبود؛ نه تنها بیکس نبود، بلکه حتی یک جریان آیندهدار تاریخی را نمایندگی میکرد. نشانۀ روشن آن اینکه گلولههایش از قلب سفیر گذشت و هشت سال بعد در همان ماه دسامبر در سوریه به قلب هدف اصلی خورد. حلب و دمشق به دست همفکران او فتح شد. از این منظر که بنگریم، او فاتح نبرد آینده بود.
طبیعی بود دولت ترکیه این خشونت عریان را محکوم میکند و طبق معمول همهچیز را گردن بُز بلاگردان همیشگی، یعنی جریان فتحالله گولن، میاندازد. ضبط و ربط دندانگیری هم کشف نشد، با آنکه روسها هم بیست کارشناس برای همراهی در تحقیقات به ترکیه فرستادند. در این میان فقط سفرهای مکرر قاتل به قطر ــ این دستگاه خودپرداز بنیادگرایان ــ مشکوک به نظر میرسید. حتی گوگل هم نتوانست ایمیلهای پاکشدۀ او را برگرداند.
اما کیست که نداند نبرد قدرتی میان ترکیه و روسیه جریان داشت؟ مداخلۀ روسیه ــ و جمهوری اسلامی ــ تضاد بزرگی میان روسیه و ترکیه پدید آورده بود. و باز کیست که نداند اردوغان احیاگر اسلامگرایی در ترکیه است؛ طبعاً بدون اینکه نیاز باشد سیاست خود را به اسلامگرایی تقلیل دهد و بدون اینکه چهرهای رادیکال از خود نشان دهد. بنابراین، انگشت اشاره به سوی گولن بیراه بود. بهتر است واژهها را بجا به کار بریم: ترکیۀ اردوغان به میهن اسلامگرایی جدیدی تبدیل شده بود و ظهور کسانی چون آلتینتاش پیامد آن بود. لازم هم نیست دست شخص خاصی را در پس این ترور ببینیم، بلکه این یک جریان اجتماعی نیرومند است.
اسلامگرایی بزرگترین ظرفیت سیاسی در خاورمیانه است. وقتی صد سال سنت کمالیسم نتوانست مانع احیای نسخۀ اسلامگرایی ترکی شود، در دیگر نقاط هم وضع بهتر از این نیست. از پاکستان تا مصر در هر کشوری انتخابات آزاد برگزار شود، یک جریان اسلامگرا به پیروزی میرسد ــ البته به گمانم دیگر باید گفت: بجز ایران که از پایه، یعنی از قاعدۀ جامعه، روحی سکولار در آن پا گرفته است. البته حکم کلی دادن درست نیست و برای مثال باید احوال کشورهای خلیج فارس و عربستان را دقیق بررسی کرد. کیست که نداند در همین عربستان اگر دست نیرومند بنسلمان در کار نباشد و جامعه پولیتیزه شود، اسلامگرایی بیدرنگ همهچیز را به کام خود میکشد.
برای درک جریانهای تاریخی باید واحد سال را کنار گذاشت و دههای اندیشید. در این مقیاس، تیری که آلتینتاش شلیک کرد، یک دهۀ بعد به ثمر نشست و فرضیۀ من این است که این جریان در همین مقیاس زمانی سنگرهای دیگری را نیز فتح خواهد کرد...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ترورها همیشه وجهی نمادین هم دارند که ممکن است در موردی پررنگتر یا کمرنگتر باشد. گاه هدف از ترور اصلاً نمادپردازی است؛ چه وقتی دوکاعظم اتریش به قتل میرسد ــ تا با قتل نماد صلح، جنگ جهانی درگیرد ــ و چه وقتی مرکز تجارت جهانی، نماد جهانیسازی کاپیتالیستیـامریکانیستی، در آتش و خاکستر فرومیریزد. ضارب سیاسی میخواهد ضمن کشتن نمادپردازی کند و شعاری سر دهد.
هشت سال پیش در چنین روزی در آنکارا، در فضای هنری یک نمایشگاه عکاسی، جلوی دوربینهایی که لحظاتی فرهنگی را ضبط میکرد، جوانی که قرار بود حافظ امنیت باشد، در پشت صحنه نفس عمیق کشید، دست در کمر برد، اسلحه کشید و آندری کارلوف، سفیر روسیه را به قتل رساند. حضار در صدای جیغ زنان و بانگ «اللهاکبر» قاتل از گالری گریختند، اما چشمان سردِ دوربینها همچنان نمادها را ضبط میکرد: ضارب به عربی شعاری شبیه یکی از سرودهای جبهۀ فتح شام (همان جبهۃالنصرۃ) را فریاد زد و گفت ما با پیامبر برای جهاد بیعت کردهایم و همیشه پای آنیم، و بعد به ترکی گفت: «سوریه را فراموش نکنید! حلب را فراموش نکنید!» سفیر، بیجان، پیش پای او افتاد بود و او شعار میداد... البته فراموش نکرد برای تکمیل نمادپردازی بالای سر جنازه برود و چند تیر خلاص به کسی که پیشتر مرده بود شلیک کند. دقایقی بعد، پلیس سر رسید و ضارب را کشت. ــ در ویدئوی پیوستِ همین پست میتوانید واقعه را ببینید.
اما ضارب نه مردی با ریشبلند و دستاری بر سر بود، و نه چهرهای بیگانه با تبار ترک. جوانی خوشسیما و خوشپوش با کت و کراواتی شیک بود که انگشتش را رو به آسمان گرفته بود و فریاد میزد. هنوز ۲۲ سالگی را پر نکرده بود. گرگی در پوستین میش بود، زیرا اصلاً پلیس بود؛ آنهم از قضا گارد حفاظت شخص اردوغان. نام کاملش مولوت مَرت آلتینتاش بود. خواهرش میگفت از وقتی به دانشگاه افسری رفته بود پنج نوبت در روز نماز میخواند. خانوادهاش از این ترور او آنقدر سرافکنده بود که جنازهاش را تحویل نگرفت و مأموران او را در گورستان مردگان گمنام دفن کردند. البته واقعیت گاه دروغ میگوید؛ یا بهتر است بگوییم، گاه همۀ حقیقت را نمیگوید. و این غربتِ قاتل در گورستان گمنامان دروغی بیش نبود، زیرا آلتینتاش اصلاً بیکس نبود؛ نه تنها بیکس نبود، بلکه حتی یک جریان آیندهدار تاریخی را نمایندگی میکرد. نشانۀ روشن آن اینکه گلولههایش از قلب سفیر گذشت و هشت سال بعد در همان ماه دسامبر در سوریه به قلب هدف اصلی خورد. حلب و دمشق به دست همفکران او فتح شد. از این منظر که بنگریم، او فاتح نبرد آینده بود.
طبیعی بود دولت ترکیه این خشونت عریان را محکوم میکند و طبق معمول همهچیز را گردن بُز بلاگردان همیشگی، یعنی جریان فتحالله گولن، میاندازد. ضبط و ربط دندانگیری هم کشف نشد، با آنکه روسها هم بیست کارشناس برای همراهی در تحقیقات به ترکیه فرستادند. در این میان فقط سفرهای مکرر قاتل به قطر ــ این دستگاه خودپرداز بنیادگرایان ــ مشکوک به نظر میرسید. حتی گوگل هم نتوانست ایمیلهای پاکشدۀ او را برگرداند.
اما کیست که نداند نبرد قدرتی میان ترکیه و روسیه جریان داشت؟ مداخلۀ روسیه ــ و جمهوری اسلامی ــ تضاد بزرگی میان روسیه و ترکیه پدید آورده بود. و باز کیست که نداند اردوغان احیاگر اسلامگرایی در ترکیه است؛ طبعاً بدون اینکه نیاز باشد سیاست خود را به اسلامگرایی تقلیل دهد و بدون اینکه چهرهای رادیکال از خود نشان دهد. بنابراین، انگشت اشاره به سوی گولن بیراه بود. بهتر است واژهها را بجا به کار بریم: ترکیۀ اردوغان به میهن اسلامگرایی جدیدی تبدیل شده بود و ظهور کسانی چون آلتینتاش پیامد آن بود. لازم هم نیست دست شخص خاصی را در پس این ترور ببینیم، بلکه این یک جریان اجتماعی نیرومند است.
اسلامگرایی بزرگترین ظرفیت سیاسی در خاورمیانه است. وقتی صد سال سنت کمالیسم نتوانست مانع احیای نسخۀ اسلامگرایی ترکی شود، در دیگر نقاط هم وضع بهتر از این نیست. از پاکستان تا مصر در هر کشوری انتخابات آزاد برگزار شود، یک جریان اسلامگرا به پیروزی میرسد ــ البته به گمانم دیگر باید گفت: بجز ایران که از پایه، یعنی از قاعدۀ جامعه، روحی سکولار در آن پا گرفته است. البته حکم کلی دادن درست نیست و برای مثال باید احوال کشورهای خلیج فارس و عربستان را دقیق بررسی کرد. کیست که نداند در همین عربستان اگر دست نیرومند بنسلمان در کار نباشد و جامعه پولیتیزه شود، اسلامگرایی بیدرنگ همهچیز را به کام خود میکشد.
برای درک جریانهای تاریخی باید واحد سال را کنار گذاشت و دههای اندیشید. در این مقیاس، تیری که آلتینتاش شلیک کرد، یک دهۀ بعد به ثمر نشست و فرضیۀ من این است که این جریان در همین مقیاس زمانی سنگرهای دیگری را نیز فتح خواهد کرد...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
📎
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«ایران، ۱۳۵۳»
ویدئویی باکیفیت از ایرانِ ۵۳. تصویری کاملاً مدرن که همهٔ نشانههای اوایل دههٔ ۱۹۷۰ را در خود دارد. در نگاه به گذشته تنها میتوان از شکافهایی که میان ظاهر و باطن این جامعه وجود داشت حیرت کرد. هیچ منجمی نمیتوانست پیشگویی کند این جامعه یک دههٔ بعد چه شکل و شمایلی خواهد داشت. امروز هم چنین شکافی در ظاهر و باطن جامعه — البته به نحوی معکوس — وجود دارد. و چه کسی میتواند بگوید ایرانِ ۱۴۱۳ چگونه خواهد بود... گرچه میتوان بو کشید. درست مانند وقتی بوی دریا به مشام میرسد، اما هنوز یکی دو کوه مانده تا لاجورد دریا نمایان شود...
دیدن این پنج دقیقه را بسیار توصیه میکنم. امیدوارم در انتخاب موسیقی و ادیت چندان بدسلیقگی نکرده باشم.
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ویدئویی باکیفیت از ایرانِ ۵۳. تصویری کاملاً مدرن که همهٔ نشانههای اوایل دههٔ ۱۹۷۰ را در خود دارد. در نگاه به گذشته تنها میتوان از شکافهایی که میان ظاهر و باطن این جامعه وجود داشت حیرت کرد. هیچ منجمی نمیتوانست پیشگویی کند این جامعه یک دههٔ بعد چه شکل و شمایلی خواهد داشت. امروز هم چنین شکافی در ظاهر و باطن جامعه — البته به نحوی معکوس — وجود دارد. و چه کسی میتواند بگوید ایرانِ ۱۴۱۳ چگونه خواهد بود... گرچه میتوان بو کشید. درست مانند وقتی بوی دریا به مشام میرسد، اما هنوز یکی دو کوه مانده تا لاجورد دریا نمایان شود...
دیدن این پنج دقیقه را بسیار توصیه میکنم. امیدوارم در انتخاب موسیقی و ادیت چندان بدسلیقگی نکرده باشم.
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دموکراسی بدون دموکراتها؟»
کتابِ «دموکراسی بدون دموکراتها؟ سیاست داخلی جمهوری وایمار» منتشر شد. این کتاب یازدهمین مجلد از مجموعه کتابهایی است که با عنوان مجموعۀ «ایدئولوژیپژوهی» در نشر کتاب پارسه منتشر میکنم.
کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟» تاریخ جمهوری اول آلمان را ــ که به «جمهوری وایمار» معروف است، روایت میکند. مطالعۀ جمهوری وایمار از دو جهت اهمیت فراوان دارد:
نخست اینکه جمهوری وایمار بهترین نمونۀ مطالعاتی برای «آسیبشناسی جمهوری و دموکراسی» است، زیرا از دل این مدرنترین جمهوری/دموکراسی، هولناکترین و کاملترین توتالیتاریسم، یعنی رایش سوم، سر برآورد. چطور ممکن است دموکراسی چونان قابلهای قاتل خویش را به دنیا آورد؟
از جهت دوم، روایت تاریخ وایمار در واقع روایت تاریخ ظهور فاشیسم است و از این منظر کمک زیادی به تبیین نظریۀ فاشیسم میکند. در پست بعد، در پُستی تصویری (که فایل صوتی آن نیز در ادامه میآید) دربارۀ این کتاب بیشتر صحبت میکنم.
برای تهیۀ این کتاب میتوانید به این لینک مراجعه کنید: «بنوبوک»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
کتابِ «دموکراسی بدون دموکراتها؟ سیاست داخلی جمهوری وایمار» منتشر شد. این کتاب یازدهمین مجلد از مجموعه کتابهایی است که با عنوان مجموعۀ «ایدئولوژیپژوهی» در نشر کتاب پارسه منتشر میکنم.
کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟» تاریخ جمهوری اول آلمان را ــ که به «جمهوری وایمار» معروف است، روایت میکند. مطالعۀ جمهوری وایمار از دو جهت اهمیت فراوان دارد:
نخست اینکه جمهوری وایمار بهترین نمونۀ مطالعاتی برای «آسیبشناسی جمهوری و دموکراسی» است، زیرا از دل این مدرنترین جمهوری/دموکراسی، هولناکترین و کاملترین توتالیتاریسم، یعنی رایش سوم، سر برآورد. چطور ممکن است دموکراسی چونان قابلهای قاتل خویش را به دنیا آورد؟
از جهت دوم، روایت تاریخ وایمار در واقع روایت تاریخ ظهور فاشیسم است و از این منظر کمک زیادی به تبیین نظریۀ فاشیسم میکند. در پست بعد، در پُستی تصویری (که فایل صوتی آن نیز در ادامه میآید) دربارۀ این کتاب بیشتر صحبت میکنم.
برای تهیۀ این کتاب میتوانید به این لینک مراجعه کنید: «بنوبوک»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دربارۀ کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟»
در این ویدئو به طور مختصر دربارۀ کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟ سیاست داخلی جمهوری وایمار» صحبت میکنم. همچنین در پایان دربارۀ مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی نیز که این کتاب یازدهمین مجلد آن است صحبت میکنم.
عناوین پیشین مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی:
▪️عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (هانا آرنت) در سه جلد:
ـــ یهودیستیزی
ـــ امپریالیسم
ـــ توتالیتاریسم
▪️لیبرالیسم (لودویگ فون میزس)
▪️بوروکراسی (لودویگ فون میزس)
▪️بازار آزاد و دشمنان آن (لودویگ فون میزس)
▪️تاریخنگار زوال (لودویگ فون میزس)
▪️گفتگو با موسولینی (امیل لودویگ)
▪️بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر (دیتریش اکارت)
▪️جنگ جهانی اول (زونکه نایتسل)
دو مجلد اصلی و مهم از این مجموعه نیز زیر چاپ است که در همین ماههای پیشرو منتشر میشود و عناوین آنها بماند. اگر عمری باقی بود، مجلدهای زیاد دیگری از این مجموعه مانده تا روی هم یک منظومۀ فکری برای درک تاریخ ایدئولوژیک از منظر لیبرال را ترسیم کند.
فایل صوتی این ویدئو در پست بعد میآید.
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این ویدئو به طور مختصر دربارۀ کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟ سیاست داخلی جمهوری وایمار» صحبت میکنم. همچنین در پایان دربارۀ مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی نیز که این کتاب یازدهمین مجلد آن است صحبت میکنم.
عناوین پیشین مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی:
▪️عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (هانا آرنت) در سه جلد:
ـــ یهودیستیزی
ـــ امپریالیسم
ـــ توتالیتاریسم
▪️لیبرالیسم (لودویگ فون میزس)
▪️بوروکراسی (لودویگ فون میزس)
▪️بازار آزاد و دشمنان آن (لودویگ فون میزس)
▪️تاریخنگار زوال (لودویگ فون میزس)
▪️گفتگو با موسولینی (امیل لودویگ)
▪️بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر (دیتریش اکارت)
▪️جنگ جهانی اول (زونکه نایتسل)
دو مجلد اصلی و مهم از این مجموعه نیز زیر چاپ است که در همین ماههای پیشرو منتشر میشود و عناوین آنها بماند. اگر عمری باقی بود، مجلدهای زیاد دیگری از این مجموعه مانده تا روی هم یک منظومۀ فکری برای درک تاریخ ایدئولوژیک از منظر لیبرال را ترسیم کند.
فایل صوتی این ویدئو در پست بعد میآید.
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Audio
دربارۀ کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟»
در این پست به طور مختصر دربارۀ کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟ سیاست داخلی جمهوری وایمار» صحبت میکنم. همچنین در پایان دربارۀ مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی نیز که این کتاب یازدهمین مجلد آن است صحبت میکنم.
عناوین پیشین مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی:
▪️عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (هانا آرنت) در سه جلد:
ـــ یهودیستیزی
ـــ امپریالیسم
ـــ توتالیتاریسم
▪️لیبرالیسم (لودویگ فون میزس)
▪️بوروکراسی (لودویگ فون میزس)
▪️بازار آزاد و دشمنان آن (لودویگ فون میزس)
▪️تاریخنگار زوال (لودویگ فون میزس)
▪️گفتگو با موسولینی (امیل لودویگ)
▪️بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر (دیتریش اکارت)
▪️جنگ جهانی اول (زونکه نایتسل)
دو مجلد اصلی و مهم از این مجموعه نیز زیر چاپ است که در همین ماههای پیشرو منتشر میشود و عناوین آنها بماند. اگر عمری باقی بود، مجلدهای زیاد دیگری از این مجموعه مانده تا روی هم یک منظومۀ فکری برای درک تاریخ ایدئولوژیک از منظر لیبرال را ترسیم کند.
فایل تصویری این صدا در پست پیشین.
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این پست به طور مختصر دربارۀ کتاب «دموکراسی بدون دموکراتها؟ سیاست داخلی جمهوری وایمار» صحبت میکنم. همچنین در پایان دربارۀ مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی نیز که این کتاب یازدهمین مجلد آن است صحبت میکنم.
عناوین پیشین مجموعۀ ایدئولوژیپژوهی:
▪️عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (هانا آرنت) در سه جلد:
ـــ یهودیستیزی
ـــ امپریالیسم
ـــ توتالیتاریسم
▪️لیبرالیسم (لودویگ فون میزس)
▪️بوروکراسی (لودویگ فون میزس)
▪️بازار آزاد و دشمنان آن (لودویگ فون میزس)
▪️تاریخنگار زوال (لودویگ فون میزس)
▪️گفتگو با موسولینی (امیل لودویگ)
▪️بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر (دیتریش اکارت)
▪️جنگ جهانی اول (زونکه نایتسل)
دو مجلد اصلی و مهم از این مجموعه نیز زیر چاپ است که در همین ماههای پیشرو منتشر میشود و عناوین آنها بماند. اگر عمری باقی بود، مجلدهای زیاد دیگری از این مجموعه مانده تا روی هم یک منظومۀ فکری برای درک تاریخ ایدئولوژیک از منظر لیبرال را ترسیم کند.
فایل تصویری این صدا در پست پیشین.
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«مولا علی نخستین سوسیالیست جهان!»
خسرو گلسرخی نام مهمی است، زیرا به گمانم او بهترین نمایندۀ انقلاب ۵۷ بود. اگر بخواهیم تجسم عینی انقلاب ۵۷ را در یک شخص متبلورشده ببینیم، آن شخص «خسرو گلسرخی» است. مناسبترین دریچه برای فهم انقلاب ۵۷ «دریچۀ ایدئولوژی» است. زیرا این انقلاب بدون ایدئولوژی هرگز به پیروزی نمیرسید. نقطۀ اوج آن ایدئولوژی را میتوان در سخنان گلسرخی دید؛ درست جایی که اسلام و مارکسیسم به شکلی بسیار تودهفهم و اسطورهپردازانه پیوند میخورد. همین ایدئولوژی اسطورهمحور و اسطورهپرور بود که نیروی مردمی عظیمی را ایجاد کرد و انقلاب را رقم زد.
کمی به عقبتر برویم: گلسرخی در تیر ماه ۱۳۵۰ در شمارۀ ۷۴ نشریۀ «نگین» مطلبی نوشت با عنوان «شعر در شبهجزیرۀ روشنفکری». این نوشتار او دربارۀ شعر است، اما سطر سطر آن از نوعی «سیاست هنریِ» ایدئولوژیک حکایت دارد و طعم تند مارکسیستی آن با تأکید بر مفهوم «تاریخ» مشخص میشود. گلسرخی میگوید شاعر باید بفهمد «در کجای تاریخ ایستاده» است. در نقد شاعران میگوید: «شاعر را جذبههای آرامش و رفاه بلعیده»؛ «شاعر جا خالی کرده است، او گوشهنشین، حاشیهپرداز و منزوی شده، به متلاشی کردن نقش تاریخی شاعر و حقیقت شعر نشسته است.»
گلسرخی درست همین فردی است که در این چند سطر دیدیم. او شاعری است که از رسالت تاریخی میگوید و در دادگاهش نیز دقیقاً از «جایگاه تاریخی» خود سخن میگوید و این جایگاه را نیز با نظریاتی مارکسیستی و با ارجاع به اسطورههای دینی تعریف میکند.
او در دادگاه میگوید:
«ان الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفتهای از مولا حسین، شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه آغاز میکنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.
من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم، و حتی برای عمرم. من قطرهای ناچیز از عظمت، از حرمان خلقهای مبارز ایران هستم... از اسلام سخنم را آغاز کردم. اسلام حقیقی در ایران همواره دِین خود را به جنبشهای رهاییبخش ایران پرداخته است... هنگامی که مارکس میگوید: «در یک جامعه طبقاتی، ثروت در سویی انباشته میشود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی دیگر، در حالی که مولد ثروت طبقه محروم است» و مولا علی میگوید: «قصری بر پا نمیشود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند»، نزدیکیهای بسیاری وجود دارد. چنین است که میتوان در این لحظه از تاریخ، از مولا علی به عنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد... زندگی مولا حسین نمودار زندگی اکنونی ماست که جان بر کف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت، قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند، راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی و اسلام مولا علی را تأیید میکنیم.» (پایان نقلقول)
گلسرخی دائم از امپریالیسم و استعمار و آمریکا و «دشمنِ نامرئی» سخن میگوید و هر چه میگوید ایدههای مارکسیستی است، اما هم با مهارت ادبی این دیدگاهها را به امامان شیعه پیوند میدهد تا عمقی بیانتها در دل و ذهن شنونده داشته باشد و هم خوب میداند چطور از «نظام آباد»؛ «میدان شوش»، «دروازه غار»، «و پل امامزاده معصوم» شاهد آورد. او و دانشیان در نهایت از این دادگاه علنی استفاده میکنند تا به جای دفاع از خود تندترین و رادیکالترین بیانیههای مارکسیستی و لنینیستی را علیه حکومت قرائت کنند. اما گلسرخی همزمان خود را در جایگاه حسین (ع) مینهد و طبعاً رقیبش را در جایگاه یزید. نکتۀ اصلی نیز در همینجاست! این همان «آمیزهای است که اکسیر انقلاب ۵۷» بود. اسطورههای دینی از ژرفای تاریخ با نظریۀ سیاسیِ مدرنِ مارکسیسم میآمیزد و ادبیاتی مبارزهجویانه را ایجاد میکند که نیروی انفجاری بیحدی داشت.
در پیوست همین نوشتار دفاعیۀ کامل گلسرخی را میتوانید ببینند.
مهدی تدینی
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
خسرو گلسرخی نام مهمی است، زیرا به گمانم او بهترین نمایندۀ انقلاب ۵۷ بود. اگر بخواهیم تجسم عینی انقلاب ۵۷ را در یک شخص متبلورشده ببینیم، آن شخص «خسرو گلسرخی» است. مناسبترین دریچه برای فهم انقلاب ۵۷ «دریچۀ ایدئولوژی» است. زیرا این انقلاب بدون ایدئولوژی هرگز به پیروزی نمیرسید. نقطۀ اوج آن ایدئولوژی را میتوان در سخنان گلسرخی دید؛ درست جایی که اسلام و مارکسیسم به شکلی بسیار تودهفهم و اسطورهپردازانه پیوند میخورد. همین ایدئولوژی اسطورهمحور و اسطورهپرور بود که نیروی مردمی عظیمی را ایجاد کرد و انقلاب را رقم زد.
کمی به عقبتر برویم: گلسرخی در تیر ماه ۱۳۵۰ در شمارۀ ۷۴ نشریۀ «نگین» مطلبی نوشت با عنوان «شعر در شبهجزیرۀ روشنفکری». این نوشتار او دربارۀ شعر است، اما سطر سطر آن از نوعی «سیاست هنریِ» ایدئولوژیک حکایت دارد و طعم تند مارکسیستی آن با تأکید بر مفهوم «تاریخ» مشخص میشود. گلسرخی میگوید شاعر باید بفهمد «در کجای تاریخ ایستاده» است. در نقد شاعران میگوید: «شاعر را جذبههای آرامش و رفاه بلعیده»؛ «شاعر جا خالی کرده است، او گوشهنشین، حاشیهپرداز و منزوی شده، به متلاشی کردن نقش تاریخی شاعر و حقیقت شعر نشسته است.»
گلسرخی درست همین فردی است که در این چند سطر دیدیم. او شاعری است که از رسالت تاریخی میگوید و در دادگاهش نیز دقیقاً از «جایگاه تاریخی» خود سخن میگوید و این جایگاه را نیز با نظریاتی مارکسیستی و با ارجاع به اسطورههای دینی تعریف میکند.
او در دادگاه میگوید:
«ان الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفتهای از مولا حسین، شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه آغاز میکنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.
من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم، و حتی برای عمرم. من قطرهای ناچیز از عظمت، از حرمان خلقهای مبارز ایران هستم... از اسلام سخنم را آغاز کردم. اسلام حقیقی در ایران همواره دِین خود را به جنبشهای رهاییبخش ایران پرداخته است... هنگامی که مارکس میگوید: «در یک جامعه طبقاتی، ثروت در سویی انباشته میشود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی دیگر، در حالی که مولد ثروت طبقه محروم است» و مولا علی میگوید: «قصری بر پا نمیشود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند»، نزدیکیهای بسیاری وجود دارد. چنین است که میتوان در این لحظه از تاریخ، از مولا علی به عنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد... زندگی مولا حسین نمودار زندگی اکنونی ماست که جان بر کف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت، قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند، راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی و اسلام مولا علی را تأیید میکنیم.» (پایان نقلقول)
گلسرخی دائم از امپریالیسم و استعمار و آمریکا و «دشمنِ نامرئی» سخن میگوید و هر چه میگوید ایدههای مارکسیستی است، اما هم با مهارت ادبی این دیدگاهها را به امامان شیعه پیوند میدهد تا عمقی بیانتها در دل و ذهن شنونده داشته باشد و هم خوب میداند چطور از «نظام آباد»؛ «میدان شوش»، «دروازه غار»، «و پل امامزاده معصوم» شاهد آورد. او و دانشیان در نهایت از این دادگاه علنی استفاده میکنند تا به جای دفاع از خود تندترین و رادیکالترین بیانیههای مارکسیستی و لنینیستی را علیه حکومت قرائت کنند. اما گلسرخی همزمان خود را در جایگاه حسین (ع) مینهد و طبعاً رقیبش را در جایگاه یزید. نکتۀ اصلی نیز در همینجاست! این همان «آمیزهای است که اکسیر انقلاب ۵۷» بود. اسطورههای دینی از ژرفای تاریخ با نظریۀ سیاسیِ مدرنِ مارکسیسم میآمیزد و ادبیاتی مبارزهجویانه را ایجاد میکند که نیروی انفجاری بیحدی داشت.
در پیوست همین نوشتار دفاعیۀ کامل گلسرخی را میتوانید ببینند.
مهدی تدینی
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
📎
«فدرالیسم و یک خطای نظری»
در مباحثی که دربارۀ فدرالیسم در فضای عمومی میشنوم، ایرادی اساسی وجود دارد که لازم است تا دیر نشده به آن اشاره کنم. این ایراد در ظاهر صرفاً مسئلهای «اصطلاحشناختی» است، اما از آن نوع ایرادهای اصطلاحی است که تأثیری تعیینکننده و عمیق روی بحث میگذارد.
در بحثهای فدرالیسم دوگانهای میان حکمرانی «فدرال» و «مرکزگرا» تعریف میکنند و موافقان و مخالفان درون این دوگانه مزایا یا معایب فدرالیسم را برای ایران برمیشمرند. کسانی که گرایشی به فدرالیسم دارند دائم به تعابیر «مرکز» و «مرکزگرایی» متوسل میشوند و معایب «مرکزگرایی» را برمیشمرند. طرف مقابل هم ناخودآگاه در پس ذهنش مفهوم «مرکزگرایی» را پذیرفته و فقط میخواهد اثبات کند چه مخاطراتی در ایدۀ فدرال وجود دارد ــ یعنی بدون اینکه به مفهوم «مرکز» دقت کند، «مرکزگرایی» را راه نجات از آن مخاطرات میداند.
البته همینجا باید اذعان کنم که من از زاویۀ دید لیبرالیسم کلاسیک با فدرالیسم مخالفم و دلایل لیبرال برای این مخالفت دارم. در نوشتارهای دیگری باید دربارۀ آن صحبت کنم، اما چکیدهاش این است که فرد لیبرال باید مدافع کاستن از حجم دولت باشد، نه اینکه لایهای جدید به لایۀ دولت بیفزاید. در برابر تصدیگری دولتی (که خار چشم لیبرالیسم است)، جامعۀ مدنی و بخش خصوصی است، نه یک دولت کوچکتر محلی! نمیتوان در مقام لیبرال شعار سلبِ اختیارات از دولت سر داد و همزمان از واگذاری اختیارات به دولتهایی دیگر ــ یعنی دولت ایالتی ــ دم زد. این نه کمینهسازی، بلکه بیشینهسازی دولت است و با روح لیبرالیسم در تضاد است. بهتر است به جای آن، بسطِ یدِ حداکثری به شهروندان در برابر دولت داده شود. بخش خصوصیِ قدرتمند هم از کیان ملی بهتر دفاع میکند و هم هویتها و نیازهای محلی را بهتر تأمین میکند. اما بحث ما در این نوشتار نه این، بلکه ایرادی بود که در اصطلاحشناسی مباحث فدرالیسم وجود دارد.
مسئله این است که مفهوم «مرکزگرایی» از پایه نادرست است. فدرالیسم در برابر سانترالیسم (مرکزگرایی) نیست. مفهوم «مرکزگرایی» از قضا ــ البته بهتر است بگویم «از عمد» ــ مملو از تداعیات و دلالتهای منفی است. «مرکزگرایی» تداعیکنندۀ سرکوب و خودکامگی است. بُعدی جغرافیایی و مکانی به بحث میبخشد؛ دو طرفِ نیرومند و ضعیف تعریف میکند که از هم بیگانهاند: طرف قدرتمند در نقطۀ مرکزی نشسته است، و طرف ضعیف، اجحافدیده و سرکوبشده، در «حاشیه» چشم به عنایت «مرکزنشینانی» دارد که قدرت را بهناحق تسخیر کردهاند ــ ادبیات چپ هم که مملو از دوگانۀ «مرکز و حاشیه» است و تا میتواند بذر کینه و حسرت در دل «حاشیهنشینان» نسبت به مرکزنشینان میکارد. اما وقتی به آنچه «مرکز» نامیده میشود مینگرید، میبینید «مرکز» ترکیبی از «کل» است؛ ترکیبی از تمام «حاشیهها»ست؛ و جالب اینکه با کمی دقت متوجه میشوید خود «مرکز» در مرکز در اقلیت محض است!
بگذارید با مثالی معنا را روشنتر کنم. مردم پایتخت (که لابد «مرکز» است) درست با همان تفکراتِ ایدئولوژیِ مرکزـحاشیه میتوانند خود را ستمدیدهتر از همۀ حاشیهها قلمداد کنند؛ میتوانند گلایهمند بگوید: «کسانی از اقصانقاط کشور آمدهاند و برای ما تصمیم میگیرند!» میتوانند بگویند «به داد ما برسید! حاشیهها آمدهاند و اختیارات ما را دزدیدهاند!» اما چنین انگارههایی همانقدر بیراه و گمراهکننده است که وقتی حاشیهنشینان خود را در برابر یک «مرکزِ بیگانه و خودخواه» تصور میکنند. جالبتر اینکه هر حاشیهای هم به هر حال برای خودش «مرکزی» دارد و «حاشیۀ حاشیه» میتواند همین اتهامات را علیه «مرکزِ حاشیه» مطرح کند.
بنابراین، مقابل «فدرالیسم» اصلاً «مرکز» قرار ندارد، بلکه «وحدت» قرار دارد. مرکز «ماهیت و هویت مستقل» ندارد؛ در واقع اصلاً مرکزی مستقل از تمام حاشیهها وجود ندارد. در برابر فدرالیسم، «مرکزگرایی» نیست، بلکه «وحدتگرایی» (اونیتاریسم؛ فرانسه: unitarisme) است. در ادبیات حقوقیِ فدرالیسم نیز همواره در برابر فدرالیسم از اونیتاریسم سخت گفته میشود، نه سانترالیسم. «وحدتگرایی» هم تعبیر درست است و واقعیت را بازتاب میدهد (زیرا در حاکمیت دموکراتیکِ غیرفدرال، «کل» به صورت متحد و برابر دربارۀ امور تصمیم میگیرد ــ «کل»، نه «مرکز»!)، و هم آن تداعیات منفی را ندارد.
اهمیت این اصلاحِ اصطلاحشناختی در این است که مدافعان فدرالیسم اتفاقاً عمدۀ بحث خود را پیرامون تعبیر نادرست «مرکزگرایی» متمرکز کردهاند و به جای برشمردن مزایای احتمالی فدرالیسم، دائم از بدیهای «مرکزگرایی» میگویند و در این میان به جای توجه به واقعیتِ «وحدتگرایی»، به همان تداعیاتِ منفیِ مفهوم «مرکزگرایی» متوسل میشوند. بنابراین، توصیه میکنم در بحث از تعبیر «اونیتاریسم» استفاده کنید تا پیشاپیش در این تلۀ مفهومی نیفتید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در مباحثی که دربارۀ فدرالیسم در فضای عمومی میشنوم، ایرادی اساسی وجود دارد که لازم است تا دیر نشده به آن اشاره کنم. این ایراد در ظاهر صرفاً مسئلهای «اصطلاحشناختی» است، اما از آن نوع ایرادهای اصطلاحی است که تأثیری تعیینکننده و عمیق روی بحث میگذارد.
در بحثهای فدرالیسم دوگانهای میان حکمرانی «فدرال» و «مرکزگرا» تعریف میکنند و موافقان و مخالفان درون این دوگانه مزایا یا معایب فدرالیسم را برای ایران برمیشمرند. کسانی که گرایشی به فدرالیسم دارند دائم به تعابیر «مرکز» و «مرکزگرایی» متوسل میشوند و معایب «مرکزگرایی» را برمیشمرند. طرف مقابل هم ناخودآگاه در پس ذهنش مفهوم «مرکزگرایی» را پذیرفته و فقط میخواهد اثبات کند چه مخاطراتی در ایدۀ فدرال وجود دارد ــ یعنی بدون اینکه به مفهوم «مرکز» دقت کند، «مرکزگرایی» را راه نجات از آن مخاطرات میداند.
البته همینجا باید اذعان کنم که من از زاویۀ دید لیبرالیسم کلاسیک با فدرالیسم مخالفم و دلایل لیبرال برای این مخالفت دارم. در نوشتارهای دیگری باید دربارۀ آن صحبت کنم، اما چکیدهاش این است که فرد لیبرال باید مدافع کاستن از حجم دولت باشد، نه اینکه لایهای جدید به لایۀ دولت بیفزاید. در برابر تصدیگری دولتی (که خار چشم لیبرالیسم است)، جامعۀ مدنی و بخش خصوصی است، نه یک دولت کوچکتر محلی! نمیتوان در مقام لیبرال شعار سلبِ اختیارات از دولت سر داد و همزمان از واگذاری اختیارات به دولتهایی دیگر ــ یعنی دولت ایالتی ــ دم زد. این نه کمینهسازی، بلکه بیشینهسازی دولت است و با روح لیبرالیسم در تضاد است. بهتر است به جای آن، بسطِ یدِ حداکثری به شهروندان در برابر دولت داده شود. بخش خصوصیِ قدرتمند هم از کیان ملی بهتر دفاع میکند و هم هویتها و نیازهای محلی را بهتر تأمین میکند. اما بحث ما در این نوشتار نه این، بلکه ایرادی بود که در اصطلاحشناسی مباحث فدرالیسم وجود دارد.
مسئله این است که مفهوم «مرکزگرایی» از پایه نادرست است. فدرالیسم در برابر سانترالیسم (مرکزگرایی) نیست. مفهوم «مرکزگرایی» از قضا ــ البته بهتر است بگویم «از عمد» ــ مملو از تداعیات و دلالتهای منفی است. «مرکزگرایی» تداعیکنندۀ سرکوب و خودکامگی است. بُعدی جغرافیایی و مکانی به بحث میبخشد؛ دو طرفِ نیرومند و ضعیف تعریف میکند که از هم بیگانهاند: طرف قدرتمند در نقطۀ مرکزی نشسته است، و طرف ضعیف، اجحافدیده و سرکوبشده، در «حاشیه» چشم به عنایت «مرکزنشینانی» دارد که قدرت را بهناحق تسخیر کردهاند ــ ادبیات چپ هم که مملو از دوگانۀ «مرکز و حاشیه» است و تا میتواند بذر کینه و حسرت در دل «حاشیهنشینان» نسبت به مرکزنشینان میکارد. اما وقتی به آنچه «مرکز» نامیده میشود مینگرید، میبینید «مرکز» ترکیبی از «کل» است؛ ترکیبی از تمام «حاشیهها»ست؛ و جالب اینکه با کمی دقت متوجه میشوید خود «مرکز» در مرکز در اقلیت محض است!
بگذارید با مثالی معنا را روشنتر کنم. مردم پایتخت (که لابد «مرکز» است) درست با همان تفکراتِ ایدئولوژیِ مرکزـحاشیه میتوانند خود را ستمدیدهتر از همۀ حاشیهها قلمداد کنند؛ میتوانند گلایهمند بگوید: «کسانی از اقصانقاط کشور آمدهاند و برای ما تصمیم میگیرند!» میتوانند بگویند «به داد ما برسید! حاشیهها آمدهاند و اختیارات ما را دزدیدهاند!» اما چنین انگارههایی همانقدر بیراه و گمراهکننده است که وقتی حاشیهنشینان خود را در برابر یک «مرکزِ بیگانه و خودخواه» تصور میکنند. جالبتر اینکه هر حاشیهای هم به هر حال برای خودش «مرکزی» دارد و «حاشیۀ حاشیه» میتواند همین اتهامات را علیه «مرکزِ حاشیه» مطرح کند.
بنابراین، مقابل «فدرالیسم» اصلاً «مرکز» قرار ندارد، بلکه «وحدت» قرار دارد. مرکز «ماهیت و هویت مستقل» ندارد؛ در واقع اصلاً مرکزی مستقل از تمام حاشیهها وجود ندارد. در برابر فدرالیسم، «مرکزگرایی» نیست، بلکه «وحدتگرایی» (اونیتاریسم؛ فرانسه: unitarisme) است. در ادبیات حقوقیِ فدرالیسم نیز همواره در برابر فدرالیسم از اونیتاریسم سخت گفته میشود، نه سانترالیسم. «وحدتگرایی» هم تعبیر درست است و واقعیت را بازتاب میدهد (زیرا در حاکمیت دموکراتیکِ غیرفدرال، «کل» به صورت متحد و برابر دربارۀ امور تصمیم میگیرد ــ «کل»، نه «مرکز»!)، و هم آن تداعیات منفی را ندارد.
اهمیت این اصلاحِ اصطلاحشناختی در این است که مدافعان فدرالیسم اتفاقاً عمدۀ بحث خود را پیرامون تعبیر نادرست «مرکزگرایی» متمرکز کردهاند و به جای برشمردن مزایای احتمالی فدرالیسم، دائم از بدیهای «مرکزگرایی» میگویند و در این میان به جای توجه به واقعیتِ «وحدتگرایی»، به همان تداعیاتِ منفیِ مفهوم «مرکزگرایی» متوسل میشوند. بنابراین، توصیه میکنم در بحث از تعبیر «اونیتاریسم» استفاده کنید تا پیشاپیش در این تلۀ مفهومی نیفتید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
Mahdi-Tadayoni
واکاوی فدرالیسم آلمانی و قیاس با شرایط ایران
چند سال پیش در یک سخنرانی در اندیشگاه کتابخانه ملی، در نشستی که دوست گرامی، دکتر شروین وکیلی ترتیب داده بود، به بررسی فدرالیسم آلمان پرداختم. فایل را دوباره شنیدم و بهگمانم ارزش شنیدن داشت.
البته این را خوب میدانید که فدرالیسم اصلاً و ماهیتاً برای "وصل کردن" و ایجاد ائتلاف و اتحاد میان واحدهای مستقل است؛ چه در الگوی آلمانی و چه آمریکایی. فدرالیسم روشی برای کشورسازی بود تا مراجع قدرت مستقل و متکثر بپذیرند تن به اتحاد دهند.
در این سخنرانی، ساختار و تاریخ فدرالیسم آلمانی را به عنوان یکی از انواع فدرالیسم بررسی کردهام.
اندیشگاه کتابخانۀ ملی، ۳۰ تیر ۱۳۹۶.
#سخنرانی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
چند سال پیش در یک سخنرانی در اندیشگاه کتابخانه ملی، در نشستی که دوست گرامی، دکتر شروین وکیلی ترتیب داده بود، به بررسی فدرالیسم آلمان پرداختم. فایل را دوباره شنیدم و بهگمانم ارزش شنیدن داشت.
البته این را خوب میدانید که فدرالیسم اصلاً و ماهیتاً برای "وصل کردن" و ایجاد ائتلاف و اتحاد میان واحدهای مستقل است؛ چه در الگوی آلمانی و چه آمریکایی. فدرالیسم روشی برای کشورسازی بود تا مراجع قدرت مستقل و متکثر بپذیرند تن به اتحاد دهند.
در این سخنرانی، ساختار و تاریخ فدرالیسم آلمانی را به عنوان یکی از انواع فدرالیسم بررسی کردهام.
اندیشگاه کتابخانۀ ملی، ۳۰ تیر ۱۳۹۶.
#سخنرانی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«تهران، یگانه ایرانشهر»
در مخالفت با ایدۀ تغییر پایتخت
در طول مدتی که دولت جدید مستقر شده است، بارها از زبان رئیسجمهور شنیدهایم که مؤکداً بر لزوم تغییر پایتخت ایران صحبت میکنند. در این کلاف هزارگرهِ موجود، صحبت دربارۀ تغییر پایتخت نشانی از واقعبینی ندارد و آدرس غلط است؛ به ویژه وقتی میبینیم انبوهی از معضلات روی زمین مانده است و امید به رفع آنها نمیرود و فقط باید کوشید این معضلات عمیقتر و خطرناکتر نشود. اما مسئله این است که اساساً بحث دربارۀ تغییر پایتخت را بیراه میدانم. بگذارید اول در ستایش تهران ــ آری همین تهران گرفتار ــ نکاتی بگویم.
تهران هم از آن دست واقعیتهای زیبا و سترگ ایران است که هیچ مدافعی ندارد؛ از آن داشتههاست که کسی قدرش را نمیداند. کسانی که در آن نشستهاند مشکلاتش را میبینند و کسانی هم که بیرون آنند به آن به منزلۀ دیگی مینگرند که برایشان نمیجوشد ــ اما دیگ تهران هم برای کل ایران میجوشد و هم حتی میتوانم ادعا کنم این دیگ برای کل خاورمیانه در جوش است و هر آشی در آن پخته شود اول همۀ ایران و بعد کل خاورمیانه به سهم خود باید از آن بخورد.
تهران برلین و پاریس نیست، لندن و توکیو نیست که قدمت و هویت مستقلی داشته باشد. تهران تا همین اواخر قاجار یک روستای بزرگ بود و اتفاقاً به همین دلیل به «شیرازۀ ایران جدید» بدل شد. کسی که در روستاهای خوزستان و خراسان شمالی، آذربایجان غربی و سیستان نشسته است، بدون اینکه بداند متأثر از اتفاقاتی است که در دیگِ اجتماعی تهران رقم میخورد؛ به عنوان کانون مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون اجتماعی در ایران و در خاورمیانه. روشنترین نشان همینکه تهران سرآغاز اسلامگرایی در خاورمیانه بود و سایر نقاط خاورمیانه یا بعد از ما به آن رسیدند یا حتی هنوز جرئت نکردهاند درِ جعبۀ پاندورای دموکراسی را باز کنند تا ببینند چه چیزهایی قرار است از آن درآید ــ که قطعاً گزینۀ اول آنها هم اسلامگرایی است.
اما در این نوشتار میخواهم به بُعد دیگری از تهران اشاره کنم. با خاطرهای منظورم را بیان میکنم. روزی از دوستی پرسیدم: «شما تهرانی هستید؟» پاسخ داد: «نه! ما از همهجا هستیم جز تهران» و بعد توضیح داد که خانوادۀ پدر و مادرش یکی اهل یاسوج و مشهد، دیگری هم اهل ارومیه و قم بوده است. به او گفتم «شما اتفاقاً دقیقاً تهرانی هستید»؛ زیرا تهران دقیقاً همین درهمشدگی است. ارزش و اهمیت تهران در همین هویت آمیزشی آن است. تهران بیهویت نیست، بلکه هویت آن «آمیزش» است؛ تهران جایی است که غلیظترین، متنوعترین و پیچیدهترین آمیزش مردمیِ ایران در آن صورت گرفته است و تهرانی کسی است که متعلق به این «آمیزه» است.
تهران تنها «ایرانشهر» واقعی است؛ اگر چیزی تحت عنوان «ایرانشهر» وجود داشته باشد، همین تهران است. به همین دلیل تهران به کورهای برای «شهروندسازی» تبدیل شده است؛ جایی که فرد از عضوی از طایفه، قوم و شهر، تبدیل میشود به شهروند یک کشور؛ عناصر بومی و محلی میان هویت فردی و هویت ملی در تهران از میان رفته است. البته منظور این نیست که شهروندسازی در جای دیگری رخ نمیدهد، بلکه یعنی هویت فرد بیش از هر چیز متأثر از شهروند بودنش است، نه تعلقات دیگر.
مدرنیزاسیون در دوران پهلوی اول و بعد به ویژه در پهلوی دوم از دهۀ ۱۳۳۰ به بعد به تهران امکان داد به کانون اصلی مهاجرپذیری ایران بدل شود. هویت جدید تهران در نیمۀ اول قرن خورشیدی پیشین شکل گرفت و در نیمۀ دوم قرن بر همان ریلها به مسیر خود ادامه داد. در تهران، مردمی که زادگاهشان یک تا دو هزار کیلومتر از هم فاصله داشت، همسایۀ دیواربهدیوار شدند. متولد کردستان، همسایۀ یزدی داشت، متولد مازندران همسایۀ شیرازی، متولد آبادان همسایۀ مشهدی و همین را ضرب کنید در چندین میلیون. در کدام نقطۀ دیگری از ایران چنین آمیزۀ زیبا، بزرگ و ایرانسازی میتوانید پیدا کنید؟ هویتهای جدید از همنشینی در کنار هم، از افتادن در کورههای اجتماعی جدید پدید میآید و اگر بخواهیم چگالترین و فشردهترین هویت ایرانی را بیابیم، کانونش تهران است. همین آمیزه باعث شده است تهران و شهروند آن خود را مستقیماً مدافع ایران ببیند؛ چون او خودآگاهـناخودآگاه عمیقترین پیوندِ وجودی و هویتی را با ایران دارد.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در مخالفت با ایدۀ تغییر پایتخت
در طول مدتی که دولت جدید مستقر شده است، بارها از زبان رئیسجمهور شنیدهایم که مؤکداً بر لزوم تغییر پایتخت ایران صحبت میکنند. در این کلاف هزارگرهِ موجود، صحبت دربارۀ تغییر پایتخت نشانی از واقعبینی ندارد و آدرس غلط است؛ به ویژه وقتی میبینیم انبوهی از معضلات روی زمین مانده است و امید به رفع آنها نمیرود و فقط باید کوشید این معضلات عمیقتر و خطرناکتر نشود. اما مسئله این است که اساساً بحث دربارۀ تغییر پایتخت را بیراه میدانم. بگذارید اول در ستایش تهران ــ آری همین تهران گرفتار ــ نکاتی بگویم.
تهران هم از آن دست واقعیتهای زیبا و سترگ ایران است که هیچ مدافعی ندارد؛ از آن داشتههاست که کسی قدرش را نمیداند. کسانی که در آن نشستهاند مشکلاتش را میبینند و کسانی هم که بیرون آنند به آن به منزلۀ دیگی مینگرند که برایشان نمیجوشد ــ اما دیگ تهران هم برای کل ایران میجوشد و هم حتی میتوانم ادعا کنم این دیگ برای کل خاورمیانه در جوش است و هر آشی در آن پخته شود اول همۀ ایران و بعد کل خاورمیانه به سهم خود باید از آن بخورد.
تهران برلین و پاریس نیست، لندن و توکیو نیست که قدمت و هویت مستقلی داشته باشد. تهران تا همین اواخر قاجار یک روستای بزرگ بود و اتفاقاً به همین دلیل به «شیرازۀ ایران جدید» بدل شد. کسی که در روستاهای خوزستان و خراسان شمالی، آذربایجان غربی و سیستان نشسته است، بدون اینکه بداند متأثر از اتفاقاتی است که در دیگِ اجتماعی تهران رقم میخورد؛ به عنوان کانون مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون اجتماعی در ایران و در خاورمیانه. روشنترین نشان همینکه تهران سرآغاز اسلامگرایی در خاورمیانه بود و سایر نقاط خاورمیانه یا بعد از ما به آن رسیدند یا حتی هنوز جرئت نکردهاند درِ جعبۀ پاندورای دموکراسی را باز کنند تا ببینند چه چیزهایی قرار است از آن درآید ــ که قطعاً گزینۀ اول آنها هم اسلامگرایی است.
اما در این نوشتار میخواهم به بُعد دیگری از تهران اشاره کنم. با خاطرهای منظورم را بیان میکنم. روزی از دوستی پرسیدم: «شما تهرانی هستید؟» پاسخ داد: «نه! ما از همهجا هستیم جز تهران» و بعد توضیح داد که خانوادۀ پدر و مادرش یکی اهل یاسوج و مشهد، دیگری هم اهل ارومیه و قم بوده است. به او گفتم «شما اتفاقاً دقیقاً تهرانی هستید»؛ زیرا تهران دقیقاً همین درهمشدگی است. ارزش و اهمیت تهران در همین هویت آمیزشی آن است. تهران بیهویت نیست، بلکه هویت آن «آمیزش» است؛ تهران جایی است که غلیظترین، متنوعترین و پیچیدهترین آمیزش مردمیِ ایران در آن صورت گرفته است و تهرانی کسی است که متعلق به این «آمیزه» است.
تهران تنها «ایرانشهر» واقعی است؛ اگر چیزی تحت عنوان «ایرانشهر» وجود داشته باشد، همین تهران است. به همین دلیل تهران به کورهای برای «شهروندسازی» تبدیل شده است؛ جایی که فرد از عضوی از طایفه، قوم و شهر، تبدیل میشود به شهروند یک کشور؛ عناصر بومی و محلی میان هویت فردی و هویت ملی در تهران از میان رفته است. البته منظور این نیست که شهروندسازی در جای دیگری رخ نمیدهد، بلکه یعنی هویت فرد بیش از هر چیز متأثر از شهروند بودنش است، نه تعلقات دیگر.
مدرنیزاسیون در دوران پهلوی اول و بعد به ویژه در پهلوی دوم از دهۀ ۱۳۳۰ به بعد به تهران امکان داد به کانون اصلی مهاجرپذیری ایران بدل شود. هویت جدید تهران در نیمۀ اول قرن خورشیدی پیشین شکل گرفت و در نیمۀ دوم قرن بر همان ریلها به مسیر خود ادامه داد. در تهران، مردمی که زادگاهشان یک تا دو هزار کیلومتر از هم فاصله داشت، همسایۀ دیواربهدیوار شدند. متولد کردستان، همسایۀ یزدی داشت، متولد مازندران همسایۀ شیرازی، متولد آبادان همسایۀ مشهدی و همین را ضرب کنید در چندین میلیون. در کدام نقطۀ دیگری از ایران چنین آمیزۀ زیبا، بزرگ و ایرانسازی میتوانید پیدا کنید؟ هویتهای جدید از همنشینی در کنار هم، از افتادن در کورههای اجتماعی جدید پدید میآید و اگر بخواهیم چگالترین و فشردهترین هویت ایرانی را بیابیم، کانونش تهران است. همین آمیزه باعث شده است تهران و شهروند آن خود را مستقیماً مدافع ایران ببیند؛ چون او خودآگاهـناخودآگاه عمیقترین پیوندِ وجودی و هویتی را با ایران دارد.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
از دیگر سو، دقیقاً به دلیل سرازیر شدن هویتهای متنوع به تهران و ذوب شدن آنها در هم، تهران به کانون مدرنیتۀ ایرانی بدل شده است. «دیگریپذیری» در تهران بیش از هر جای دیگری بر «دیگریستیزی» میچربد، زیرا هر کس خود کمتر یا بیشتر «یک دیگریِ ذوبشده در کل» است. امور مدرن همهجای ایران میتواند پدید آید و وجود داشته باشد، اما نقطهای که امور مدرن پشتوانۀ اجتماعی نیرومند دارد و میتواند پا بگیرد، تهران است، و در نتیجه تهران به صادرکنندۀ مدرنیته به دورترین نقاط ایران بدل میشود. همین تهران آبستن ایران نوین است ــ چنانکه همیشه دائم در حال زایش فردای ایران بوده است. تهران شهر تهرانیها نیست، شهر ایرانیهاست. به همین دلیل ایدۀ جابجایی پایتخت اگر به تضعیف این شیرازۀ ملی آسیب زند، آسیب به کل ایران است.
بنابراین، دفاع از تهران، دفاع از یک شهر نیست. تهران قومیت و عشیره ندارد، تبار و نژاد ندارد، بلکه دفاع از تهران دفاع از هویت مدرن ایرانی و آیندهای مدرنتر و آزادیخواهانهتر از امروز است. تخریب جایگاه تهران، آسیب زدن به همۀ این ویژگیهای حیاتی و آیندهساز است. در دهههای چهل و پنجاه و شصت که نوستالژی روستا هنوز در دل تهرانیها زنده بود، تهران در هنر و ادبیات مکانی سرد و بیصفا قلمداد میشد و قطعاً بخشی از انقلاب ۵۷ نیز نتیجۀ همین مدرنیتهستیزی کلانشهری بود. در واقع این هویت آمیزشی در میانۀ قرن علیه خود قیام کرد؛ مدرنیتهستیزی که در اسب تروا به تهران آمده بود، در قامت مارکسیسم و سنتگرایی علیه تهران شورید.
اما اگر از بُعد فنی بنگریم، پوچ بودن ایدۀ تغییر پایتخت روشنتر میشود. اگر تهران به دلیل اضافهبار دچار معضلات حلناشدنی شده است، راهحلش گشایش اقتصادی است، نه جابجایی دفتر و دستک دولت! با گشایش اقتصادی مراکز صنعتی و تجاری نیرومند دیگری در ایران شکل میگیرد و به نقاط جاذبه تبدیل میشود. چیزی که تهران را به مقصد جذابی برای مهاجرت و زندگی ایرانیان تبدیل کرده است، فرصتهای کاری و زیستی آن است. راهحل تهران و ایران روشن است: «متروپولیزاسیون»؛ کلانشهرسازی. با این سیاستهای کلان که همیشه وجود داشته است هیچ مشکلی حل نمیشود. درمان وضع تهران با درمان وضع سایر نقاط ایران یکسان است. سیاست باید خنجرش را از پهلوی اقتصاد درآورد. کشوری که چند دهه در جنگ و تحریم و انواع نزاعهای سرمایهسوز به سر برده است، از فرایند متروپولیزاسیون بازمیماند. در نتیجۀ این راه سنگلاخی، فقط چند مرکز صنعتی و تجاری جذاب ــ مانند تهران ــ باقی میماند و طبیعی است اضافهبار آزاردهندهای پیدا میکند.
راهحل تهران و ایران «آزادی» است و آزادی یعنی کوچکشدن دایرۀ اختیارات دولت و انتقال اختیارات حداکثری به جامعه. سیاست فقط باید تسهیلکنندۀ اقتصاد باشد. درهای کشور اگر به روی جهان باز باشد (نه در شعار، بلکه در عمل)، ایران به مسیر معقول و صلحآمیز توسعه بازمیگردد و متروپلهای جدید در موازات تهران رشد میکند. وسعت جزیرۀ کیش اندکی کمتر از هنگکنگ است و قشم تقریباً یکونیم برابر هنگکنگ است. صحبت از این میکنند که پایتخت باید در کنار دریا باشد (البته متعجبم چطور ممکن است وقتی در همه چیز نگاه امنیتی غلبه دارد، ناگهان ناامنترین جای ممکن را مناسب پایتخت تشخیص میدهند!). نیازی نیست پایتخت جابجا شود، از کیش و قشم میتوان دو هنگکنگ ساخت! البته نه با این سیاستهای کلان سرمایهسوز که سرمایههای مادی و انسانی را فراری میدهد.
چرا کیش دوبی نشد؟ مقصر این درجا زدن چه کسان و چه افکاری هستند؟ البته از نظر من، همیشه در ردیف اول مقصران چپهایی هستند که ایدۀ امپریالیسمستیزی و ضدیت با غرب را مانند کالایی وارداتی از بلوک شرق وارد ایران کردند و برای رسیدن به اهدافشان در ذهن و دهان قشر سنتی و مذهبی کاشتند. نه گذاشتند کسی ایران را بسازد و نه خود بلد بودند آن را بسازند. روزی که از این ایدهها رها شویم، ایران را دوباره به جایی میرسانیم که باید میرسید...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
از دیگر سو، دقیقاً به دلیل سرازیر شدن هویتهای متنوع به تهران و ذوب شدن آنها در هم، تهران به کانون مدرنیتۀ ایرانی بدل شده است. «دیگریپذیری» در تهران بیش از هر جای دیگری بر «دیگریستیزی» میچربد، زیرا هر کس خود کمتر یا بیشتر «یک دیگریِ ذوبشده در کل» است. امور مدرن همهجای ایران میتواند پدید آید و وجود داشته باشد، اما نقطهای که امور مدرن پشتوانۀ اجتماعی نیرومند دارد و میتواند پا بگیرد، تهران است، و در نتیجه تهران به صادرکنندۀ مدرنیته به دورترین نقاط ایران بدل میشود. همین تهران آبستن ایران نوین است ــ چنانکه همیشه دائم در حال زایش فردای ایران بوده است. تهران شهر تهرانیها نیست، شهر ایرانیهاست. به همین دلیل ایدۀ جابجایی پایتخت اگر به تضعیف این شیرازۀ ملی آسیب زند، آسیب به کل ایران است.
بنابراین، دفاع از تهران، دفاع از یک شهر نیست. تهران قومیت و عشیره ندارد، تبار و نژاد ندارد، بلکه دفاع از تهران دفاع از هویت مدرن ایرانی و آیندهای مدرنتر و آزادیخواهانهتر از امروز است. تخریب جایگاه تهران، آسیب زدن به همۀ این ویژگیهای حیاتی و آیندهساز است. در دهههای چهل و پنجاه و شصت که نوستالژی روستا هنوز در دل تهرانیها زنده بود، تهران در هنر و ادبیات مکانی سرد و بیصفا قلمداد میشد و قطعاً بخشی از انقلاب ۵۷ نیز نتیجۀ همین مدرنیتهستیزی کلانشهری بود. در واقع این هویت آمیزشی در میانۀ قرن علیه خود قیام کرد؛ مدرنیتهستیزی که در اسب تروا به تهران آمده بود، در قامت مارکسیسم و سنتگرایی علیه تهران شورید.
اما اگر از بُعد فنی بنگریم، پوچ بودن ایدۀ تغییر پایتخت روشنتر میشود. اگر تهران به دلیل اضافهبار دچار معضلات حلناشدنی شده است، راهحلش گشایش اقتصادی است، نه جابجایی دفتر و دستک دولت! با گشایش اقتصادی مراکز صنعتی و تجاری نیرومند دیگری در ایران شکل میگیرد و به نقاط جاذبه تبدیل میشود. چیزی که تهران را به مقصد جذابی برای مهاجرت و زندگی ایرانیان تبدیل کرده است، فرصتهای کاری و زیستی آن است. راهحل تهران و ایران روشن است: «متروپولیزاسیون»؛ کلانشهرسازی. با این سیاستهای کلان که همیشه وجود داشته است هیچ مشکلی حل نمیشود. درمان وضع تهران با درمان وضع سایر نقاط ایران یکسان است. سیاست باید خنجرش را از پهلوی اقتصاد درآورد. کشوری که چند دهه در جنگ و تحریم و انواع نزاعهای سرمایهسوز به سر برده است، از فرایند متروپولیزاسیون بازمیماند. در نتیجۀ این راه سنگلاخی، فقط چند مرکز صنعتی و تجاری جذاب ــ مانند تهران ــ باقی میماند و طبیعی است اضافهبار آزاردهندهای پیدا میکند.
راهحل تهران و ایران «آزادی» است و آزادی یعنی کوچکشدن دایرۀ اختیارات دولت و انتقال اختیارات حداکثری به جامعه. سیاست فقط باید تسهیلکنندۀ اقتصاد باشد. درهای کشور اگر به روی جهان باز باشد (نه در شعار، بلکه در عمل)، ایران به مسیر معقول و صلحآمیز توسعه بازمیگردد و متروپلهای جدید در موازات تهران رشد میکند. وسعت جزیرۀ کیش اندکی کمتر از هنگکنگ است و قشم تقریباً یکونیم برابر هنگکنگ است. صحبت از این میکنند که پایتخت باید در کنار دریا باشد (البته متعجبم چطور ممکن است وقتی در همه چیز نگاه امنیتی غلبه دارد، ناگهان ناامنترین جای ممکن را مناسب پایتخت تشخیص میدهند!). نیازی نیست پایتخت جابجا شود، از کیش و قشم میتوان دو هنگکنگ ساخت! البته نه با این سیاستهای کلان سرمایهسوز که سرمایههای مادی و انسانی را فراری میدهد.
چرا کیش دوبی نشد؟ مقصر این درجا زدن چه کسان و چه افکاری هستند؟ البته از نظر من، همیشه در ردیف اول مقصران چپهایی هستند که ایدۀ امپریالیسمستیزی و ضدیت با غرب را مانند کالایی وارداتی از بلوک شرق وارد ایران کردند و برای رسیدن به اهدافشان در ذهن و دهان قشر سنتی و مذهبی کاشتند. نه گذاشتند کسی ایران را بسازد و نه خود بلد بودند آن را بسازند. روزی که از این ایدهها رها شویم، ایران را دوباره به جایی میرسانیم که باید میرسید...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
حامیان قانوناساسی — بهمن ۵۷
در این ویدئو دو تجمع نسبتاً کوچک از هواداران قانوناساسی را در بهمن ۵۷ میبینید. موقعیت نومیدانه و سخت آنها در شعارهایی که انتخاب کرده بودند مشخص است. شعارهایی مانند اینکه "مهدی صاحبزمان امام آخر ماست"، یا شعار دربارهٔ امام علی. و البته معکوس کردن شعار انقلابیها و گفتن اینکه "بیبیسی گوساله، بازم بگو ساواکه".
این تجمعات هم در نهایت پانوشتی بود بر تاریخ آن روزها...
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این ویدئو دو تجمع نسبتاً کوچک از هواداران قانوناساسی را در بهمن ۵۷ میبینید. موقعیت نومیدانه و سخت آنها در شعارهایی که انتخاب کرده بودند مشخص است. شعارهایی مانند اینکه "مهدی صاحبزمان امام آخر ماست"، یا شعار دربارهٔ امام علی. و البته معکوس کردن شعار انقلابیها و گفتن اینکه "بیبیسی گوساله، بازم بگو ساواکه".
این تجمعات هم در نهایت پانوشتی بود بر تاریخ آن روزها...
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«اشغال و تخریب خانۀ فرهنگ ایران»
۲۴ دی ۱۳۵۷، هند، خانۀ فرهنگ ایران.
تعدادی دانشجوی ایرانی که مشخص است وابسته به چریکهای فدایی و مجاهدین خلق بودهاند، ساختمان خانۀ فرهنگی ایران را در دهلی اشغال و تخریب کردهاند. بر دیوارهای داخل و خارج ساختمان شعار نوشتهاند: «مرگ بر رژیم فاشیستی شاه خائن، سگ زنجیری امپریالیسم»؛ «زنده باد مبارزۀ مسلحانه»؛ «تنها راه رهایی جنگ مسلحانه است»... جوانی که گویا سخنگویشان است، کشتار ۲۵ هزار شبهنظامی را در ماههای اخیر در ایران محکوم میکند.
البته این اتفاق پربسامدی بود و این دست تشکلهای دانشجویی در کشورهای مختلف به سفارتها و مراکز دولت ایران یا به پرسنل آن حمله میکردند. برای مثال خانم مهرانگیز دولتشاهی، سفیر وقت ایران در دانمارک، بر حسب تجربیات خودش روایتی دستاول از این حملات ارائه میدهد.
#مستند، #چریکهای_فدایی، #انقلاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
۲۴ دی ۱۳۵۷، هند، خانۀ فرهنگ ایران.
تعدادی دانشجوی ایرانی که مشخص است وابسته به چریکهای فدایی و مجاهدین خلق بودهاند، ساختمان خانۀ فرهنگی ایران را در دهلی اشغال و تخریب کردهاند. بر دیوارهای داخل و خارج ساختمان شعار نوشتهاند: «مرگ بر رژیم فاشیستی شاه خائن، سگ زنجیری امپریالیسم»؛ «زنده باد مبارزۀ مسلحانه»؛ «تنها راه رهایی جنگ مسلحانه است»... جوانی که گویا سخنگویشان است، کشتار ۲۵ هزار شبهنظامی را در ماههای اخیر در ایران محکوم میکند.
البته این اتفاق پربسامدی بود و این دست تشکلهای دانشجویی در کشورهای مختلف به سفارتها و مراکز دولت ایران یا به پرسنل آن حمله میکردند. برای مثال خانم مهرانگیز دولتشاهی، سفیر وقت ایران در دانمارک، بر حسب تجربیات خودش روایتی دستاول از این حملات ارائه میدهد.
#مستند، #چریکهای_فدایی، #انقلاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دموکراسی و لیبرالیسم یا داستان هابیل و قابیل»
(یک از پنج)
معذورم که پیشاپیش بگویم باید پرگویی کنم تا این مبحث غامض و مهم را حداقل به زعم خودم به درستی صورتبندی کنم. نسبت میان دموکراسی و لیبرالیسم چیست؟ تکلیف لیبرالها با دموکراسی چیست؟ تکلیف دموکراتها با لیبرالیسم چیست؟ لیبرال بودن و دموکرات بودن با هم همپوشانی کامل دارد؟ بسیارند کسانی که خود را دموکرات میدانند، اما سخت دشمن لیبرالیسمند. اما در مقابل، اگر یک لیبرال کلامی علیه دموکراسی بر زبان آورد، از سوی آن دموکراتهای ضدلیبرال آماج برچسب قرار میگیرد و به ویژه لیبرال بودنش را زیر سوال میبرند. بنابراین باید پرسید: لیبرال بودن و دموکرات بودن تا چه اندازه همپوشان است؟ لیبرالها هم میتوانند نگاهی منتقدانه به دموکراسی داشته باشند؟ اینها پرسشهای مهی است که به سرنوشت ما، به گذشته و آیندۀ ما و به تفسیرهای ما از تاریخ و توسعه مستقیماً ربط دارد و باید ذهنیت روشنی دربارۀ آنها داشته باشیم.
پیش از هر چیز، برای اینکه جواب صریحی به دوستان مهربان و مخالفان خوشانصافم داده باشم، باید موضع صریح خودم را به عنوان «لیبرال» دربارۀ دموکراسی برای امروز و آینده روشن کنم. اگر دموکراسی را تعیین سرنوشت بر اساس رأی مردم میفهمید، من دموکراتم و به این شیوۀ حکمرانی باور راسخ دارم. اگر بدانم فردا در انتخاباتی آزاد، دیدگاه مطلوب من صدددرصد بازنده است، همچنان محکم به باختن تن میدهم تا اینکه به پیروزی با روشهای غیردموکراتیک فکر کنم. شکست را میپذیرم و از گوشۀ محقر خودم کار و اندیشۀ ــ به زعم خودم ــ درست را بیان میکنم. شاید من و افکارم روزی برنده شدیم ــ و فقط آن پیروزی ارزشمند و ماندگار است. این را بارها در سخنرانیها و نوشتهها به صراحت گفتهام، و اگر برخی قصد دارند نقدهای علمی و تاریخی من بر دموکراسی را بیدرنگ از بافت نوشتهها و افکارم بُرش دهند و به عنوان نشانۀ تمایلم به «اقتدارگرایی و دیکتاتوری» سر چوب کنند، قصدشان کار علمی نیست؛ بلکه گرمِ جدلهای سیاسی روزمرهاند و با توجه به اینکه دیدگاههای سیاسی مخربشان از جانب من بسیار تهدید شده است، حق میدهم به هر روش غیرصادقانهای متوسل شوند تا صدایم را تحریف کنند. هیچ اصراری هم ندارم این شیوۀ نادرست را کنار بگذارند. با همین روش و منش ادامه دهید. اما اکثر بزرگوارانی که گوشهچشمی به کار ناچیز بنده دارند، صادقانه در پی تفکر و تأمل، و جویای راهی برای رسیدن به بهروزی و ایرانی بهترند. پس این بحث به ویژه برای آنها میتواند دربردارندۀ نکاتی باشد.
لیبرالیسم در اصل محتواست؛ یعنی مجموعهای از اصول محتوایی و ارزشی است. اما دموکراسی در اصل صورت است؛ صوری است؛ یعنی اصولی صوری برای حکمرانی است که دربارۀ محتواها ساکت است؛ حتی و از جمله دربارۀ محتواهایی که از مجاری خودش تولید میشود. از آنجا که لیبرالیسم «دینِ سیاسیِ آزادی فردی» است و مبنا را بر آزادیهای فردی میگذارد، مشخص است که دیر یا زود به اصول آزادی سیاسی ــ یعنی دموکراسی ــ نیز میرسد. دموکراسی شیوۀ حکمرانی مطلوب لیبرالیسم است. بنابراین، لیبرال ممکن است به دلایلی درنگ کند، اما دموکرات شدن غایت اجتنابناپذیر لیبرالیسم است. اما لیبرال میتواند به دلایلی که شرح خواهیم داد، دموکراسی را نه الزاماً مکمل لیبرالیسم، بلکه حتی قابیلِ لیبرالیسم، یعنی قاتل آن ببیند و از آن بیمناک باشد. برای این ادعا نیز تاریخ انبوه بیشماری دادههای انکارناپذیر جلوی ما گذاشته است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(یک از پنج)
معذورم که پیشاپیش بگویم باید پرگویی کنم تا این مبحث غامض و مهم را حداقل به زعم خودم به درستی صورتبندی کنم. نسبت میان دموکراسی و لیبرالیسم چیست؟ تکلیف لیبرالها با دموکراسی چیست؟ تکلیف دموکراتها با لیبرالیسم چیست؟ لیبرال بودن و دموکرات بودن با هم همپوشانی کامل دارد؟ بسیارند کسانی که خود را دموکرات میدانند، اما سخت دشمن لیبرالیسمند. اما در مقابل، اگر یک لیبرال کلامی علیه دموکراسی بر زبان آورد، از سوی آن دموکراتهای ضدلیبرال آماج برچسب قرار میگیرد و به ویژه لیبرال بودنش را زیر سوال میبرند. بنابراین باید پرسید: لیبرال بودن و دموکرات بودن تا چه اندازه همپوشان است؟ لیبرالها هم میتوانند نگاهی منتقدانه به دموکراسی داشته باشند؟ اینها پرسشهای مهی است که به سرنوشت ما، به گذشته و آیندۀ ما و به تفسیرهای ما از تاریخ و توسعه مستقیماً ربط دارد و باید ذهنیت روشنی دربارۀ آنها داشته باشیم.
پیش از هر چیز، برای اینکه جواب صریحی به دوستان مهربان و مخالفان خوشانصافم داده باشم، باید موضع صریح خودم را به عنوان «لیبرال» دربارۀ دموکراسی برای امروز و آینده روشن کنم. اگر دموکراسی را تعیین سرنوشت بر اساس رأی مردم میفهمید، من دموکراتم و به این شیوۀ حکمرانی باور راسخ دارم. اگر بدانم فردا در انتخاباتی آزاد، دیدگاه مطلوب من صدددرصد بازنده است، همچنان محکم به باختن تن میدهم تا اینکه به پیروزی با روشهای غیردموکراتیک فکر کنم. شکست را میپذیرم و از گوشۀ محقر خودم کار و اندیشۀ ــ به زعم خودم ــ درست را بیان میکنم. شاید من و افکارم روزی برنده شدیم ــ و فقط آن پیروزی ارزشمند و ماندگار است. این را بارها در سخنرانیها و نوشتهها به صراحت گفتهام، و اگر برخی قصد دارند نقدهای علمی و تاریخی من بر دموکراسی را بیدرنگ از بافت نوشتهها و افکارم بُرش دهند و به عنوان نشانۀ تمایلم به «اقتدارگرایی و دیکتاتوری» سر چوب کنند، قصدشان کار علمی نیست؛ بلکه گرمِ جدلهای سیاسی روزمرهاند و با توجه به اینکه دیدگاههای سیاسی مخربشان از جانب من بسیار تهدید شده است، حق میدهم به هر روش غیرصادقانهای متوسل شوند تا صدایم را تحریف کنند. هیچ اصراری هم ندارم این شیوۀ نادرست را کنار بگذارند. با همین روش و منش ادامه دهید. اما اکثر بزرگوارانی که گوشهچشمی به کار ناچیز بنده دارند، صادقانه در پی تفکر و تأمل، و جویای راهی برای رسیدن به بهروزی و ایرانی بهترند. پس این بحث به ویژه برای آنها میتواند دربردارندۀ نکاتی باشد.
لیبرالیسم در اصل محتواست؛ یعنی مجموعهای از اصول محتوایی و ارزشی است. اما دموکراسی در اصل صورت است؛ صوری است؛ یعنی اصولی صوری برای حکمرانی است که دربارۀ محتواها ساکت است؛ حتی و از جمله دربارۀ محتواهایی که از مجاری خودش تولید میشود. از آنجا که لیبرالیسم «دینِ سیاسیِ آزادی فردی» است و مبنا را بر آزادیهای فردی میگذارد، مشخص است که دیر یا زود به اصول آزادی سیاسی ــ یعنی دموکراسی ــ نیز میرسد. دموکراسی شیوۀ حکمرانی مطلوب لیبرالیسم است. بنابراین، لیبرال ممکن است به دلایلی درنگ کند، اما دموکرات شدن غایت اجتنابناپذیر لیبرالیسم است. اما لیبرال میتواند به دلایلی که شرح خواهیم داد، دموکراسی را نه الزاماً مکمل لیبرالیسم، بلکه حتی قابیلِ لیبرالیسم، یعنی قاتل آن ببیند و از آن بیمناک باشد. برای این ادعا نیز تاریخ انبوه بیشماری دادههای انکارناپذیر جلوی ما گذاشته است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(دو از پنج)
نقد اول من این است که بخشی از دموکراتها به دموکراسی تقدس بخشیدهاند؛ یعنی آن را به عنوان اصلی جزمی، مقدس، همیشهدرست، خدشهناپذیر بر سریری زرین نشاندهاند و فارغ از کارکردها به همه فرمان میدهند در برابر بتشان زانو بزنند. اما هر تاریخخواندهای خیلی زود نسبت به این بُت اعظم مردد میشود. نه آنکه درستی آن را زیر سوال ببرد، بلکه حس میکند واقعیتهای دموکراتیک از نوع دودوتا چهارتا نیست که بتوان چشمبسته و با قلبی مطمئن به آن تن داد. میفهمد از این نظام صوری میتواند چیزهایی درآید که ممکن است اتفاقاً پیش از همه همان کسانی را قربانی کند که خود از دموکراسی بت ساختهاند. اما عجیبتر اینکه این «خودقربانیسازی» هم باعث نمیشود این دموکراتهای جزماندیش به خاطر خودشان هم که شده در اصول دگماتیکشان بازنگری کنند ــ نه که به دموکراسی بیایمان شوند، بلکه صرفاً از بتانگاری آن دست شویند. در مورد تاریخ معاصر ایران، بارزترین گروهی که نماد این خودقربانیسازی است جریانی است که خود را «جبهۀ ملی» مینامید. جبهۀ ملی نمونۀ یک جریان سیاسی است که نگاه جزماندیشانهاش به دموکراسی باعث شد خودش قربانی شود. برای باز کردن این مورد، باید وارد بحث و واکاوی تاریخی شوم که از این نوشتار بیرون است، اما حتماً در جای خود میتوانم این فرایند خودقربانیسازی را مفصل شرح دهم. دربارۀ چپهای پیشاپنجاهوهفتی هم اصلاً جایی برای صحبت و ذکر نمونه نیست، زیرا آنها اصلاً «دموکرات» نبودند، بلکه دنبال رؤیاهای لنینیستی، استالینیتی، مائوئیستی، کاستریستی و خوجهئیستیِ سوویِتی خود بودند که هیچ ارتباطی با دموکراسی نداشت؛ بلکه اتفاقاً در نگرش آنها «دموکراسی» نوعی دیکتاتوری ناپیدای بورژوایی بود که همراه با جامعۀ بورژوایی باید زیر فرمانروایی پرولتاریا ــ و بعد جامعۀ بیطبقه ــ دفن میشد.
دموکراتهای جزماندیش با پافشاری بر دموکراسی گاه صرفاً مشغول بافتن طناب دار خویشند ــ به معنای استعاری. پس مسئله در اینجا چیست؟ مسئله در اینجا این است که ذات دموکراسی صوری است و در مورد محتوای تولیدشده در خود بیطرف یا بیاعتناست ــ و اصلاً باید بیطرف باشد ــ و در نتیجه دموکراتها نمیتوانند نظارت مطمئنی بر خروجی نظم دموکراتیک داشته باشند؛ مگر در مواردِ حادی که در تضاد آشکار با قانوناساسی است ــ که آنهم معلوم نیست کاری از دست دموکراسی برآید و چهبسا دموکراسی فرایندهای ضدقانوناساسی را تسهیل کند، به جای آنکه مسدود کند. اینجا لازم است وقفهای به بحث بدهم و پرانتزی باز کنم؛ پرانتزی بسیار مهم و حیاتی:
دموکراتهای جزماندیش در اینجا مرتکب مغالطهای میشوند تا هم دهان منتقدان را ببندند و هم در گوش شنوندگان چوبپنبه بگذارند. یعنی چه؟ یعنی در اینجا نقد دموکراسی و کلاً مسئلۀ دموکراسی را منطبق میکنند بر دوگانۀ پرتنشِ «سلطنتطلبی و جمهوریخواهی»؛ و بیدرنگ هم در یک جهش نادرست دیگر آن را تبدیل میکنند به دوگانۀ «دیکتاتوری و دموکراسی». این مغالطهای فاحش است! دموکراسی هم میتواند در جمهوری پوچ باشد و هم میتواند در نظام سلطنتی توخالی باشد. دموکراسی اگر قرار باشد میوۀ زهرآلود بدهد، هم در نظم سلطنتی میتواند چنین کند و هم در نظم جمهوری. نقد دموکراسی را نمیتوان در دوگانۀ سلطنتـجمهوری چپاند. یک جمهوری میتواند دموکراسی کارآمدی داشته باشد، ممکن هم هست در آن، از ابزارهای صوری دموکراتیک صرفاً برای فروپوشاندن دیکتاتوری استفاده شود؛ و در طرف مقابل، نظم پادشاهی نیز هم میتواند دموکراتیک باشد، و هم میتواند یک دموکراسی صوری و نمایشی برای اجرای منویات شاه در آن برقرار باشد. دموکراتهای جزماندیش در این اختلال مقولاتی از جمهوری بت میسازند و منتقد دموکراسی را ــ که اتفاقاً نگران آزادی و منتقد دیکتاتوری است ــ طرفدار دیکتاتوری جلوه میدهند و او به کرنش در برابر خدایگان جمهوریشان وامیدارند؛ اگر که میخواهد آماج برچسب قرار نگیرد. پس نقد دموکراسی را نباید بُرد در قالب دوگانۀ جمهوری و پادشاهی. پرانتز بسته.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
نقد اول من این است که بخشی از دموکراتها به دموکراسی تقدس بخشیدهاند؛ یعنی آن را به عنوان اصلی جزمی، مقدس، همیشهدرست، خدشهناپذیر بر سریری زرین نشاندهاند و فارغ از کارکردها به همه فرمان میدهند در برابر بتشان زانو بزنند. اما هر تاریخخواندهای خیلی زود نسبت به این بُت اعظم مردد میشود. نه آنکه درستی آن را زیر سوال ببرد، بلکه حس میکند واقعیتهای دموکراتیک از نوع دودوتا چهارتا نیست که بتوان چشمبسته و با قلبی مطمئن به آن تن داد. میفهمد از این نظام صوری میتواند چیزهایی درآید که ممکن است اتفاقاً پیش از همه همان کسانی را قربانی کند که خود از دموکراسی بت ساختهاند. اما عجیبتر اینکه این «خودقربانیسازی» هم باعث نمیشود این دموکراتهای جزماندیش به خاطر خودشان هم که شده در اصول دگماتیکشان بازنگری کنند ــ نه که به دموکراسی بیایمان شوند، بلکه صرفاً از بتانگاری آن دست شویند. در مورد تاریخ معاصر ایران، بارزترین گروهی که نماد این خودقربانیسازی است جریانی است که خود را «جبهۀ ملی» مینامید. جبهۀ ملی نمونۀ یک جریان سیاسی است که نگاه جزماندیشانهاش به دموکراسی باعث شد خودش قربانی شود. برای باز کردن این مورد، باید وارد بحث و واکاوی تاریخی شوم که از این نوشتار بیرون است، اما حتماً در جای خود میتوانم این فرایند خودقربانیسازی را مفصل شرح دهم. دربارۀ چپهای پیشاپنجاهوهفتی هم اصلاً جایی برای صحبت و ذکر نمونه نیست، زیرا آنها اصلاً «دموکرات» نبودند، بلکه دنبال رؤیاهای لنینیستی، استالینیتی، مائوئیستی، کاستریستی و خوجهئیستیِ سوویِتی خود بودند که هیچ ارتباطی با دموکراسی نداشت؛ بلکه اتفاقاً در نگرش آنها «دموکراسی» نوعی دیکتاتوری ناپیدای بورژوایی بود که همراه با جامعۀ بورژوایی باید زیر فرمانروایی پرولتاریا ــ و بعد جامعۀ بیطبقه ــ دفن میشد.
دموکراتهای جزماندیش با پافشاری بر دموکراسی گاه صرفاً مشغول بافتن طناب دار خویشند ــ به معنای استعاری. پس مسئله در اینجا چیست؟ مسئله در اینجا این است که ذات دموکراسی صوری است و در مورد محتوای تولیدشده در خود بیطرف یا بیاعتناست ــ و اصلاً باید بیطرف باشد ــ و در نتیجه دموکراتها نمیتوانند نظارت مطمئنی بر خروجی نظم دموکراتیک داشته باشند؛ مگر در مواردِ حادی که در تضاد آشکار با قانوناساسی است ــ که آنهم معلوم نیست کاری از دست دموکراسی برآید و چهبسا دموکراسی فرایندهای ضدقانوناساسی را تسهیل کند، به جای آنکه مسدود کند. اینجا لازم است وقفهای به بحث بدهم و پرانتزی باز کنم؛ پرانتزی بسیار مهم و حیاتی:
دموکراتهای جزماندیش در اینجا مرتکب مغالطهای میشوند تا هم دهان منتقدان را ببندند و هم در گوش شنوندگان چوبپنبه بگذارند. یعنی چه؟ یعنی در اینجا نقد دموکراسی و کلاً مسئلۀ دموکراسی را منطبق میکنند بر دوگانۀ پرتنشِ «سلطنتطلبی و جمهوریخواهی»؛ و بیدرنگ هم در یک جهش نادرست دیگر آن را تبدیل میکنند به دوگانۀ «دیکتاتوری و دموکراسی». این مغالطهای فاحش است! دموکراسی هم میتواند در جمهوری پوچ باشد و هم میتواند در نظام سلطنتی توخالی باشد. دموکراسی اگر قرار باشد میوۀ زهرآلود بدهد، هم در نظم سلطنتی میتواند چنین کند و هم در نظم جمهوری. نقد دموکراسی را نمیتوان در دوگانۀ سلطنتـجمهوری چپاند. یک جمهوری میتواند دموکراسی کارآمدی داشته باشد، ممکن هم هست در آن، از ابزارهای صوری دموکراتیک صرفاً برای فروپوشاندن دیکتاتوری استفاده شود؛ و در طرف مقابل، نظم پادشاهی نیز هم میتواند دموکراتیک باشد، و هم میتواند یک دموکراسی صوری و نمایشی برای اجرای منویات شاه در آن برقرار باشد. دموکراتهای جزماندیش در این اختلال مقولاتی از جمهوری بت میسازند و منتقد دموکراسی را ــ که اتفاقاً نگران آزادی و منتقد دیکتاتوری است ــ طرفدار دیکتاتوری جلوه میدهند و او به کرنش در برابر خدایگان جمهوریشان وامیدارند؛ اگر که میخواهد آماج برچسب قرار نگیرد. پس نقد دموکراسی را نباید بُرد در قالب دوگانۀ جمهوری و پادشاهی. پرانتز بسته.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(سه از پنج)
اما پیش از آنکه برگردم به پیش از پرانتز، یک نکتۀ دیگر را هم باید بگویم. یکی از دلایلی که دموکراتهای جزماندیش بسیار بر دموکراسی تأکید میکنند این است که «دموکراسی» ابزار خوبی برای کوبیدن گذشته است. در واقع، اینان یک استفادۀ کاملاً «سیاستزده» از دموکراسی میکنند. با چه چوبی میتوان دوران پهلوی را خوب سیاه و کبود کرد؟ با چوب دموکراسی. اینان باز متوجه نیستند که سیاسی کردنِ ابزار علمی ممکن است در یک جا به سودشان باشد و در خیلی جاهای دیگر به زیانشان! این شیوۀ سادهسازی مسئلۀ دموکراسی، اختلالاتی گمراهکننده در معرفتشناسی ما پدید میآورد و دقیقاً همان نگاهی است که چاله را به چاه بدل میکند. البته چارۀ آن هم روشن است: بهتر است کسانی که از دموکراسی چماقی برای نقد ساختهاند، توجه کنند خود جامعه چقدر میتوانسته است فاعلِ دموکراتِ خوبی باشد؟ مراجعِ قدرت اجتماعی که در دموکراسی نقش محوری ایفا میکنند، چقدر دموکرات بودند؟ جریانهای سیاسی چقدر دموکرات بودند؟ این به معنای سفیدنمایی حاکمی که از مبانی دموکراسی عدول کرده است نیست، بلکه تن دادن به دیدی وسیعتر است که میخواهد «معضل» را بفهمد، نه اینکه «مقصری» بیابد و همۀ تقصیرها را آسودهخاطر گردنش بیندازد ــ نتیجه اینکه به جای دید جامع، همۀ تقصیرها را به گردن «یک» مقصر (مثلاً «شاه») میاندازد، سپس مقصر را حذف میکند و خوشخیالانه گمان میکند عامل همۀ معضلات هم حذف شده است، اما فردای آن روز خود را با انبوهی از معضلات لاینحل مواجه میبیند و تازه متوجه میشود آن مقصر بزرگ حذفشده خود جلوی چه معضلاتی را گرفته بوده ــ اما دیگر دیر است و کار از کار گذشته. البته هنوز به مرحلۀ تحلیل نرسیدهام و باید صبور باشید تا در ادامۀ متن جواب دقیقتری به این پرسش بدهم. برگردیم به پیش از پرانتز...
به اینجا رسیده بودیم که دموکراسی یک نظام صوری است که نمیتواند بر خروجی خود نظارتی تضمینی داشته باشد. به همین دلیل پدیدههایی مثل «جمهوری وایمار» ظهور میکند؛ یعنی جمهوری اول آلمان (۱۹۱۸-۱۹۳۳) که یکی از مدرنترین جمهوریها بود، اما مخوفترین توتالیتاریسم قرن بیستم را ناخواسته در زهدان خود پرورش داد و به روشهای دموکراتیک از صندوق رأی خود به دنیا آورد. اینک جمهوری در برابر این هیولای زادهشده از زهدان خود مانند برۀ رامی بیدفاع بود. توتالیتاریسمی که از جمهوری اول آلمان درآمد نیز در سلاخی کردن این برۀ رام و فربه لحظهای درنگ نکرد. اتفاقاً گوشت لذیذ و تُرد آن زیر دندانِ بخش بزرگی از مردم آلمان بسیار مزه کرد: آلمان اتریش و چکسلواکی را بلعید و آرزوی برپایی «آلمان کبیر» پس از چند قرن تحقق یافت. آلمان چند روزه فرانسه، این حریف سمج دیرینه را به زانو درآورد و پاریس زیر چکمۀ نازیها دفن شد. همه از سلاخی این بره شاد و سرمست بودند، اما این گوشت قربانی دیر یا زود تمام میشد و در پس این توتالیتاریسمِ برآمده از جمهوریِ معیوب شبی تیره بر سر مردم آلمان آوار شد؛ و میدانیم که آلمان دیگر هیچگاه از آوار و خاکستری که این توتالیتاریسم از خود بر جای گذاشت کمر راست نکرد ــ مگر به لحاظ اقتصادی که توسعۀ اقتصادی نیز بدون اینهمه فلاکت و بدون نیاز به ساختن آن حکومت پادگانی میسر بود! چه نیازی به این فروپاشی و ننگ؟!
دموکراتهایی که جمهوری وایمار را بنا نهادند گمان میکردند از راهی میانبر تاریخ را دور زدهاند! اما تاریخ میانبر ندارد! بحثِ فرازوفرود جمهوری اول آلمان را هم نمیتوان در اینجا باز کرد و از آن میگذرم. صرفاً به عنوان مثالی بارز برای بحث آسیبشناسی جمهوری و دموکراسی به آن اشاره کردم. اما مسئله چیست؟ معضل چیست؟ مسئله این است که «دموکراسی منهای لیبرالیسم» به چیزی مگر فاجعه ختم نمیشود! دموکراسی منهای لیبرالیسم دیر یا زود به توتالیتاریسمی دستراستی، دستچپی یا فاشیستی منجر میشود ــ اگر هم آن جامعه به دلایلی آنقدر بدشانس نباشد که به توتالیتاریسم رسد، باید بین دو قطب آنارشی یا اقتدارگرایی یکی را انتخاب کند. این واقعیت مسلم تاریخ است که نمیتوانید آن را با جزماندیشی دموکراتیک از صفحۀ روزگار محو کنید. نمیتوانید آن را با برچست زدن به کسانی که این اصل تاریخی را یادآوری میکنند، انکار کنید. ضامن دموکراسی این است که حداقلی از ارزشهای لیبرال ــ چیزی که آن را «کمینۀ لیبرال» مینامم ــ در جامعه وجود داشته باشد تا ضمن تضمین آزادیهای فردی، شهروند منفرد به هستۀ گزندناپذیر جامعۀ آزاد بدل شود. این کمینۀ لیبرال برجوباروی مدنیـفردی را در برابر دستاندازیهای «جمعی» حفظ میکند و اجازه نمیدهد اکثریت از دموکراسی به عنوان ابزاری برای برپایی «دیکتاتوری جمعی» خود استفاده کند یا یک کاستِ قدرت اولیگارشیک بقیۀ مردم را با پوستهای دموکراتیک گروگان گیرد. در واقع ضامن محتوای دموکراسی، لیبرالیسم است. چگونه؟
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما پیش از آنکه برگردم به پیش از پرانتز، یک نکتۀ دیگر را هم باید بگویم. یکی از دلایلی که دموکراتهای جزماندیش بسیار بر دموکراسی تأکید میکنند این است که «دموکراسی» ابزار خوبی برای کوبیدن گذشته است. در واقع، اینان یک استفادۀ کاملاً «سیاستزده» از دموکراسی میکنند. با چه چوبی میتوان دوران پهلوی را خوب سیاه و کبود کرد؟ با چوب دموکراسی. اینان باز متوجه نیستند که سیاسی کردنِ ابزار علمی ممکن است در یک جا به سودشان باشد و در خیلی جاهای دیگر به زیانشان! این شیوۀ سادهسازی مسئلۀ دموکراسی، اختلالاتی گمراهکننده در معرفتشناسی ما پدید میآورد و دقیقاً همان نگاهی است که چاله را به چاه بدل میکند. البته چارۀ آن هم روشن است: بهتر است کسانی که از دموکراسی چماقی برای نقد ساختهاند، توجه کنند خود جامعه چقدر میتوانسته است فاعلِ دموکراتِ خوبی باشد؟ مراجعِ قدرت اجتماعی که در دموکراسی نقش محوری ایفا میکنند، چقدر دموکرات بودند؟ جریانهای سیاسی چقدر دموکرات بودند؟ این به معنای سفیدنمایی حاکمی که از مبانی دموکراسی عدول کرده است نیست، بلکه تن دادن به دیدی وسیعتر است که میخواهد «معضل» را بفهمد، نه اینکه «مقصری» بیابد و همۀ تقصیرها را آسودهخاطر گردنش بیندازد ــ نتیجه اینکه به جای دید جامع، همۀ تقصیرها را به گردن «یک» مقصر (مثلاً «شاه») میاندازد، سپس مقصر را حذف میکند و خوشخیالانه گمان میکند عامل همۀ معضلات هم حذف شده است، اما فردای آن روز خود را با انبوهی از معضلات لاینحل مواجه میبیند و تازه متوجه میشود آن مقصر بزرگ حذفشده خود جلوی چه معضلاتی را گرفته بوده ــ اما دیگر دیر است و کار از کار گذشته. البته هنوز به مرحلۀ تحلیل نرسیدهام و باید صبور باشید تا در ادامۀ متن جواب دقیقتری به این پرسش بدهم. برگردیم به پیش از پرانتز...
به اینجا رسیده بودیم که دموکراسی یک نظام صوری است که نمیتواند بر خروجی خود نظارتی تضمینی داشته باشد. به همین دلیل پدیدههایی مثل «جمهوری وایمار» ظهور میکند؛ یعنی جمهوری اول آلمان (۱۹۱۸-۱۹۳۳) که یکی از مدرنترین جمهوریها بود، اما مخوفترین توتالیتاریسم قرن بیستم را ناخواسته در زهدان خود پرورش داد و به روشهای دموکراتیک از صندوق رأی خود به دنیا آورد. اینک جمهوری در برابر این هیولای زادهشده از زهدان خود مانند برۀ رامی بیدفاع بود. توتالیتاریسمی که از جمهوری اول آلمان درآمد نیز در سلاخی کردن این برۀ رام و فربه لحظهای درنگ نکرد. اتفاقاً گوشت لذیذ و تُرد آن زیر دندانِ بخش بزرگی از مردم آلمان بسیار مزه کرد: آلمان اتریش و چکسلواکی را بلعید و آرزوی برپایی «آلمان کبیر» پس از چند قرن تحقق یافت. آلمان چند روزه فرانسه، این حریف سمج دیرینه را به زانو درآورد و پاریس زیر چکمۀ نازیها دفن شد. همه از سلاخی این بره شاد و سرمست بودند، اما این گوشت قربانی دیر یا زود تمام میشد و در پس این توتالیتاریسمِ برآمده از جمهوریِ معیوب شبی تیره بر سر مردم آلمان آوار شد؛ و میدانیم که آلمان دیگر هیچگاه از آوار و خاکستری که این توتالیتاریسم از خود بر جای گذاشت کمر راست نکرد ــ مگر به لحاظ اقتصادی که توسعۀ اقتصادی نیز بدون اینهمه فلاکت و بدون نیاز به ساختن آن حکومت پادگانی میسر بود! چه نیازی به این فروپاشی و ننگ؟!
دموکراتهایی که جمهوری وایمار را بنا نهادند گمان میکردند از راهی میانبر تاریخ را دور زدهاند! اما تاریخ میانبر ندارد! بحثِ فرازوفرود جمهوری اول آلمان را هم نمیتوان در اینجا باز کرد و از آن میگذرم. صرفاً به عنوان مثالی بارز برای بحث آسیبشناسی جمهوری و دموکراسی به آن اشاره کردم. اما مسئله چیست؟ معضل چیست؟ مسئله این است که «دموکراسی منهای لیبرالیسم» به چیزی مگر فاجعه ختم نمیشود! دموکراسی منهای لیبرالیسم دیر یا زود به توتالیتاریسمی دستراستی، دستچپی یا فاشیستی منجر میشود ــ اگر هم آن جامعه به دلایلی آنقدر بدشانس نباشد که به توتالیتاریسم رسد، باید بین دو قطب آنارشی یا اقتدارگرایی یکی را انتخاب کند. این واقعیت مسلم تاریخ است که نمیتوانید آن را با جزماندیشی دموکراتیک از صفحۀ روزگار محو کنید. نمیتوانید آن را با برچست زدن به کسانی که این اصل تاریخی را یادآوری میکنند، انکار کنید. ضامن دموکراسی این است که حداقلی از ارزشهای لیبرال ــ چیزی که آن را «کمینۀ لیبرال» مینامم ــ در جامعه وجود داشته باشد تا ضمن تضمین آزادیهای فردی، شهروند منفرد به هستۀ گزندناپذیر جامعۀ آزاد بدل شود. این کمینۀ لیبرال برجوباروی مدنیـفردی را در برابر دستاندازیهای «جمعی» حفظ میکند و اجازه نمیدهد اکثریت از دموکراسی به عنوان ابزاری برای برپایی «دیکتاتوری جمعی» خود استفاده کند یا یک کاستِ قدرت اولیگارشیک بقیۀ مردم را با پوستهای دموکراتیک گروگان گیرد. در واقع ضامن محتوای دموکراسی، لیبرالیسم است. چگونه؟
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(چهار از پنج)
آزادی چیزی مگر آزادی در برابر قدرت سیاسی نیست؛ آزادی همیشه آزادی در برابر حکومت/دولت است. هر چه حکومت بزرگتر باشد، آزادی کمتر است. یک نسبت ریاضیاتی روشن در اینجا وجود دارد:
[افزایش اختیارات حکومت = افزایش حجم حکومت = کاهش اختیارات فرد = کاهش آزادی فرد]
این یک اصل روشن و اثباتشده است که نمیتوان آن را زیر سؤال برد. کسانی هم که قصد دارند این معادله را زیر سوال ببرند، واقعیت آن را انکار نمیکنند، بلکه ارزش آن را زیر سوال میبرند؛ یعنی «فردیت» را مذمت میکنند؛ میگویند آزادیهای فردی اصلاً مهم نیست یا خوب نیست یا زیانبار است و فرد باید به نفع جامعه مهار شود (حال یا از منظر سوسیالیستی یا فاشیستی). اما اصل معادله را نمیتوانند انکار کنند. در اینجا کدام مرام سیاسی است که تمام هموغم خود را بر کوچک نگه داشتن دولت (یعنی بسط آزادیهای فردی) و دفاع از فرد در برابر جمع و دولت گذاشته است؟ جواب روشن «لیبرالیسمِ کلاسیک» (یعنی لیبرالیسم، پیش از انحراف دولتگرایانۀ آن به سمت چپ). تنها ارزشهای لیبرال است که میتواند محتوای دموکراسی را ــ چه در نظم مشروطه و چه در نظم جمهوری ــ تضمین کند؛ تازه آن هم تضمینِ نسبی است و در جامعه تضمین مطلق وجود ندارد. در واقع، لیبرالیسم صرفاً مانند «سدبند» عمل میکند؛ «مسیل» و «سدبند» میسازد تا وقتی سیل آمد جلوی تخریبگری آن را بگیرد. اما هیچگاه نمیتوان با اطمینان گفت سیلی خانمانافکن دیگر نخواهد آمد. ضمانتهای لیبرال مجموعه ابزارهایی برای جلوگیری از هیولازایی است و طبعاً قوت این ضمانتها بستگی به عمق و نفوذ لیبرالیسم در جامعه دارد.
شکوائیهای که من علیه چپها اقامه میکنم این است که از زمان «بیداری سیاسی» تودهها در ایران، با تخریب ارزشهای لیبرال، تمام سدبندها را ویران کردند. نویسندگان و مترجمان و بهاصطلاح روشنفکران چپ با تخریب لیبرالیسم بر شاخه نشستند و بُن بریدند. با لجنمال کردن لیبرالیسم دریچههای تنفس جامعه را گل گرفتند و جادهصافکن مصائب بعدی شدند ــ و چپ متأسفانه همچنان بر همین سیاق عمل میکند و قصد ندارد با لیبرالیسم آشتی کند؛ حتی امروز که فهمیده است مارکسیسم–لنینیسم خریداری ندارد و به جای آن، سوسیالدموکراسیِ ظاهراً موجهتر را سر نیزه کرده و از اسکاندیناوی بهشت موعود ساخته است.
اما بیایید به دور از حب و بغض در یک مثالِ روشن تأمل کنیم. همۀ ما با احساساتی متناقض، گاه با رشک و گاه با نفرت، به پیشرفتهای کشورهای خلیج فارس مینگریم. این کشورها دموکراسی ندارند ــ و قطعاً در این زمینه دچار یک عقبماندگی انکارناپذیرند. اما بیایید سیاستبازی را کنار بگذاریم و ــ به تعبیر عامیانه ــ راستوحسینی به این پرسش فکر کنیم: اگر از فردا در عربستان و امارات دموکراسی برقرار شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ یعنی اگر جامعه پولیتیزه (سیاسی) شود و به جای اینکه امیران و ملکها و حلقۀ بستۀ خاندانیشان تصمیمگیرندۀ نهایی امور باشند، سرنوشت به دست احزاب سپرده شود، چه اتفاقی میافتد؟ البته ابتدا قدری طول میکشد تا جامعه بیدار شود و بعد میتوان حدس زد احزاب و جریانهایی سر برخواهند آورد که مسیری صدوهشتاد درجه معکوس حاکمان فعلی در پیش خواهند گرفت. بنیادگرایان سر میرسند؛ مخالفان غرب و دشمنان مصرفگرایی؛ دشمنان اسرائیل و هواداران پیادهسازی شریعت در تمام شئون زندگی بر کرسیهای تصمیمگیری تکیه میزنند. ما نمیدانیم زور این گروههای مدرنیتهستیز چقدر خواهد بود، اما میدانیم که اگر مسیر توسعۀ این کشورها متوقف یا معکوس نشود، دستکم با چالشهای بسیار جدی روبرو خواهد شد.
نمیخواهم نتیجه بگیرم «دموکراسی بد است و اقتدارگرایی خوب است»؛ هرگز! میخواهم فقط «واقعیت را به رسمیت بشناسیم و دیدی نسبی به دموکراسی پیدا کنیم». حاکمیت اقتدارگرا به معنای «فقدان آزادی سیاسی است»، اما جامعۀ نالیبرال نیز وقتی پولیتیزه میشود و بیداری سیاسی مییابد، معانی بسیار تیرهوتاری را میتواند با خود به همراه میآورد که ممکن است از آن فقدان آزادی سیاسی بسیار خطرناکتر باشد. حال باید نتیجه بگیریم اقتدارگرایی خوب است؟ هرگز! بلکه باید نتیجه بگیریم نگاه واقعبینانه به محتوای جامعه و کارکردهای دموکراسی داشته باشیم و بدانیم جامعۀ نالیبرال از حاکم اقتدارگرا خطرناکتر است ــ یا دستکم همانقدر خطرناک است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
آزادی چیزی مگر آزادی در برابر قدرت سیاسی نیست؛ آزادی همیشه آزادی در برابر حکومت/دولت است. هر چه حکومت بزرگتر باشد، آزادی کمتر است. یک نسبت ریاضیاتی روشن در اینجا وجود دارد:
[افزایش اختیارات حکومت = افزایش حجم حکومت = کاهش اختیارات فرد = کاهش آزادی فرد]
این یک اصل روشن و اثباتشده است که نمیتوان آن را زیر سؤال برد. کسانی هم که قصد دارند این معادله را زیر سوال ببرند، واقعیت آن را انکار نمیکنند، بلکه ارزش آن را زیر سوال میبرند؛ یعنی «فردیت» را مذمت میکنند؛ میگویند آزادیهای فردی اصلاً مهم نیست یا خوب نیست یا زیانبار است و فرد باید به نفع جامعه مهار شود (حال یا از منظر سوسیالیستی یا فاشیستی). اما اصل معادله را نمیتوانند انکار کنند. در اینجا کدام مرام سیاسی است که تمام هموغم خود را بر کوچک نگه داشتن دولت (یعنی بسط آزادیهای فردی) و دفاع از فرد در برابر جمع و دولت گذاشته است؟ جواب روشن «لیبرالیسمِ کلاسیک» (یعنی لیبرالیسم، پیش از انحراف دولتگرایانۀ آن به سمت چپ). تنها ارزشهای لیبرال است که میتواند محتوای دموکراسی را ــ چه در نظم مشروطه و چه در نظم جمهوری ــ تضمین کند؛ تازه آن هم تضمینِ نسبی است و در جامعه تضمین مطلق وجود ندارد. در واقع، لیبرالیسم صرفاً مانند «سدبند» عمل میکند؛ «مسیل» و «سدبند» میسازد تا وقتی سیل آمد جلوی تخریبگری آن را بگیرد. اما هیچگاه نمیتوان با اطمینان گفت سیلی خانمانافکن دیگر نخواهد آمد. ضمانتهای لیبرال مجموعه ابزارهایی برای جلوگیری از هیولازایی است و طبعاً قوت این ضمانتها بستگی به عمق و نفوذ لیبرالیسم در جامعه دارد.
شکوائیهای که من علیه چپها اقامه میکنم این است که از زمان «بیداری سیاسی» تودهها در ایران، با تخریب ارزشهای لیبرال، تمام سدبندها را ویران کردند. نویسندگان و مترجمان و بهاصطلاح روشنفکران چپ با تخریب لیبرالیسم بر شاخه نشستند و بُن بریدند. با لجنمال کردن لیبرالیسم دریچههای تنفس جامعه را گل گرفتند و جادهصافکن مصائب بعدی شدند ــ و چپ متأسفانه همچنان بر همین سیاق عمل میکند و قصد ندارد با لیبرالیسم آشتی کند؛ حتی امروز که فهمیده است مارکسیسم–لنینیسم خریداری ندارد و به جای آن، سوسیالدموکراسیِ ظاهراً موجهتر را سر نیزه کرده و از اسکاندیناوی بهشت موعود ساخته است.
اما بیایید به دور از حب و بغض در یک مثالِ روشن تأمل کنیم. همۀ ما با احساساتی متناقض، گاه با رشک و گاه با نفرت، به پیشرفتهای کشورهای خلیج فارس مینگریم. این کشورها دموکراسی ندارند ــ و قطعاً در این زمینه دچار یک عقبماندگی انکارناپذیرند. اما بیایید سیاستبازی را کنار بگذاریم و ــ به تعبیر عامیانه ــ راستوحسینی به این پرسش فکر کنیم: اگر از فردا در عربستان و امارات دموکراسی برقرار شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ یعنی اگر جامعه پولیتیزه (سیاسی) شود و به جای اینکه امیران و ملکها و حلقۀ بستۀ خاندانیشان تصمیمگیرندۀ نهایی امور باشند، سرنوشت به دست احزاب سپرده شود، چه اتفاقی میافتد؟ البته ابتدا قدری طول میکشد تا جامعه بیدار شود و بعد میتوان حدس زد احزاب و جریانهایی سر برخواهند آورد که مسیری صدوهشتاد درجه معکوس حاکمان فعلی در پیش خواهند گرفت. بنیادگرایان سر میرسند؛ مخالفان غرب و دشمنان مصرفگرایی؛ دشمنان اسرائیل و هواداران پیادهسازی شریعت در تمام شئون زندگی بر کرسیهای تصمیمگیری تکیه میزنند. ما نمیدانیم زور این گروههای مدرنیتهستیز چقدر خواهد بود، اما میدانیم که اگر مسیر توسعۀ این کشورها متوقف یا معکوس نشود، دستکم با چالشهای بسیار جدی روبرو خواهد شد.
نمیخواهم نتیجه بگیرم «دموکراسی بد است و اقتدارگرایی خوب است»؛ هرگز! میخواهم فقط «واقعیت را به رسمیت بشناسیم و دیدی نسبی به دموکراسی پیدا کنیم». حاکمیت اقتدارگرا به معنای «فقدان آزادی سیاسی است»، اما جامعۀ نالیبرال نیز وقتی پولیتیزه میشود و بیداری سیاسی مییابد، معانی بسیار تیرهوتاری را میتواند با خود به همراه میآورد که ممکن است از آن فقدان آزادی سیاسی بسیار خطرناکتر باشد. حال باید نتیجه بگیریم اقتدارگرایی خوب است؟ هرگز! بلکه باید نتیجه بگیریم نگاه واقعبینانه به محتوای جامعه و کارکردهای دموکراسی داشته باشیم و بدانیم جامعۀ نالیبرال از حاکم اقتدارگرا خطرناکتر است ــ یا دستکم همانقدر خطرناک است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(پنج از پنج)
اما ریشۀ مشکل کجاست؟ چرا چنین است؟ پس بیداری سیاسی و آزادی سیاسی که از اصول لیبرالیسم است چه میشود؟ مشکل دموکراتهای جزماندیش این است که یک فرایند «تکاملی» را نادیده یا ناچیز میانگارند یا نهایتاً راهحلهایی برای آن ارائه میدهند که چیزی مگر خوشبینیهای متوهمانه نیست. «بیداری سیاسی» هدف نهایی نیست، بلکه تازه شروع راه است ــ بهتر است بگویم شروع بدبختی است؛ «بدبختی ناگزیر» البته. بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» ممکن است چندین دهه یا حتی قرنی فاصله باشد. بگذارید مثالی بیاورم. قاسم معتمدی، کسی که سالهای ۵۶ تا ۵۷ چهاردهمین رئیس دانشگاه تهران بود، کار خود را در وزارت بهداری آغاز کرد. از معضلات بهداشت و درمان در ایران این بود که مردم در هر نقطهای متأسفانه گرفتار انواع انگلها بودند. قاسم معتمدی جزو بهیاران جوانی بود که به اقتصانقاط کشور میرفتند، از مردم نمونۀ مدفوع میگرفتند و انگلهای منطقه را شناسایی و بعد درمان میکردند. سال ۱۳۲۴ این کار را در خطۀ تالش انجام میدادند. اما در اتفاقی عجیب مردم ــ گلاب به روی مبارکتان ــ از دادن قوطیِ مدفوع خود خودداری میکردند. قاسم معتمدی با پرسوجوهایی فهمید دلیل امتناع مردم از دادن نمونه مدفوع این است که اهالی منطقه فکر میکردند این کارشناسان دستگاههایی از تهران آوردهاند که مدفوع را زیر آن میگذارند و از روی تماشای محتویات آن میفهمند فرد به چه کسی میخواهد رأی دهد. برای اینکه رأیشان فاش نشود، مدفوعشان را نمیدادند.
این واقعیتِ مردمی بود که برای تعیین سرنوشت کشور باید به آرایشان مراجعه میکردیم. منِ لیبرال چقدر باید جزماندیش و اُرتدوکس باشم که این کژکارکردیهای موجود در دموکراسی را ببینم و باز جزماندیشانه به دلیل ایدئولوژی مطلوبم از دموکراسی بُت بسازم؟ اگر درون آزادی سیاسی خطرهایی بزرگتر از فقدان آزادی سیاسی وجود داشته باشد، لیبرالِ آزادیخواه حق ندارد چشم به روی واقعیت ببندد و بر دُگمها پافشاری کند ــ که اگر چنین کند مشخص میشود دغدغۀ راستین آزادی ندارد، بلکه سیاستزده میاندیشد و به جای درک عمیق حقیقت، دنبال جدل سیاسی است. به گمان من متأسفانه این عقلانیت، یعنی این نگاه انتقادیِ معقول به دموکراسی، به دلایل سیاسی زیر پا گذاشته میشود تا با ساختن دوگانههای خیر و شر نتایج سیاسی مطلوب حاصل آید. اما باید این دوگانهسازیهای مانوی را شکست و مزایا و معایب را نگریست.
بیتردید حاکم اقتدارگرا، حتی اگر نیکاندیش و خیرخواه باشد، همیشه «انگِ اقتدارگرایی» بر پیشانیاش خواهد ماند، اما باید دید در لوای این اقتدار چه چیزی ساخته است و او را بر اساس کارنامۀ نهاییاش داوری کرد. و باز بیتردید همیشه باید به دموکراسی به عنوان غایتی ارزشمند و اجتنابناپذیر نگریست؛ اما فاصله بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» را باید به رسمیت شناخت، برای آن راهکاری یافت و دست از جزماندیشی متعصبانه و سیاستبازانه برداشت. بین «بیداری» تا «بلوغ» سیاسی هزار خطر مهیب نهفته است که فقط نابینایی ایدئولوژیک باعث میشود فرد آنها را انکار کند. کیشِ شخصیت، یعنی پیشواپرستی، مذموم است، اما در مقابل معصومانگاریِ توده نیز جهل مرکب است. از توده باید ترسید؛ به ویژه تودۀ بیسواد و نالیبرال و ناروادار!
پس در این میان چاره چیست؟ چاره همان چیزی است که لیبرالیسم به ما میآموزد: لیبرالیسم به ما کمک میکند فاصلۀ بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» تودهها را با کمترین هزینه، خونریزی، توسعهستیزی، خرابکاری و سرمایهسوزی پشت سر بگذاریم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما ریشۀ مشکل کجاست؟ چرا چنین است؟ پس بیداری سیاسی و آزادی سیاسی که از اصول لیبرالیسم است چه میشود؟ مشکل دموکراتهای جزماندیش این است که یک فرایند «تکاملی» را نادیده یا ناچیز میانگارند یا نهایتاً راهحلهایی برای آن ارائه میدهند که چیزی مگر خوشبینیهای متوهمانه نیست. «بیداری سیاسی» هدف نهایی نیست، بلکه تازه شروع راه است ــ بهتر است بگویم شروع بدبختی است؛ «بدبختی ناگزیر» البته. بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» ممکن است چندین دهه یا حتی قرنی فاصله باشد. بگذارید مثالی بیاورم. قاسم معتمدی، کسی که سالهای ۵۶ تا ۵۷ چهاردهمین رئیس دانشگاه تهران بود، کار خود را در وزارت بهداری آغاز کرد. از معضلات بهداشت و درمان در ایران این بود که مردم در هر نقطهای متأسفانه گرفتار انواع انگلها بودند. قاسم معتمدی جزو بهیاران جوانی بود که به اقتصانقاط کشور میرفتند، از مردم نمونۀ مدفوع میگرفتند و انگلهای منطقه را شناسایی و بعد درمان میکردند. سال ۱۳۲۴ این کار را در خطۀ تالش انجام میدادند. اما در اتفاقی عجیب مردم ــ گلاب به روی مبارکتان ــ از دادن قوطیِ مدفوع خود خودداری میکردند. قاسم معتمدی با پرسوجوهایی فهمید دلیل امتناع مردم از دادن نمونه مدفوع این است که اهالی منطقه فکر میکردند این کارشناسان دستگاههایی از تهران آوردهاند که مدفوع را زیر آن میگذارند و از روی تماشای محتویات آن میفهمند فرد به چه کسی میخواهد رأی دهد. برای اینکه رأیشان فاش نشود، مدفوعشان را نمیدادند.
این واقعیتِ مردمی بود که برای تعیین سرنوشت کشور باید به آرایشان مراجعه میکردیم. منِ لیبرال چقدر باید جزماندیش و اُرتدوکس باشم که این کژکارکردیهای موجود در دموکراسی را ببینم و باز جزماندیشانه به دلیل ایدئولوژی مطلوبم از دموکراسی بُت بسازم؟ اگر درون آزادی سیاسی خطرهایی بزرگتر از فقدان آزادی سیاسی وجود داشته باشد، لیبرالِ آزادیخواه حق ندارد چشم به روی واقعیت ببندد و بر دُگمها پافشاری کند ــ که اگر چنین کند مشخص میشود دغدغۀ راستین آزادی ندارد، بلکه سیاستزده میاندیشد و به جای درک عمیق حقیقت، دنبال جدل سیاسی است. به گمان من متأسفانه این عقلانیت، یعنی این نگاه انتقادیِ معقول به دموکراسی، به دلایل سیاسی زیر پا گذاشته میشود تا با ساختن دوگانههای خیر و شر نتایج سیاسی مطلوب حاصل آید. اما باید این دوگانهسازیهای مانوی را شکست و مزایا و معایب را نگریست.
بیتردید حاکم اقتدارگرا، حتی اگر نیکاندیش و خیرخواه باشد، همیشه «انگِ اقتدارگرایی» بر پیشانیاش خواهد ماند، اما باید دید در لوای این اقتدار چه چیزی ساخته است و او را بر اساس کارنامۀ نهاییاش داوری کرد. و باز بیتردید همیشه باید به دموکراسی به عنوان غایتی ارزشمند و اجتنابناپذیر نگریست؛ اما فاصله بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» را باید به رسمیت شناخت، برای آن راهکاری یافت و دست از جزماندیشی متعصبانه و سیاستبازانه برداشت. بین «بیداری» تا «بلوغ» سیاسی هزار خطر مهیب نهفته است که فقط نابینایی ایدئولوژیک باعث میشود فرد آنها را انکار کند. کیشِ شخصیت، یعنی پیشواپرستی، مذموم است، اما در مقابل معصومانگاریِ توده نیز جهل مرکب است. از توده باید ترسید؛ به ویژه تودۀ بیسواد و نالیبرال و ناروادار!
پس در این میان چاره چیست؟ چاره همان چیزی است که لیبرالیسم به ما میآموزد: لیبرالیسم به ما کمک میکند فاصلۀ بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» تودهها را با کمترین هزینه، خونریزی، توسعهستیزی، خرابکاری و سرمایهسوزی پشت سر بگذاریم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi