group-telegram.com/dardaneshkadeh/1224
Last Update:
قسمت چهارم
✍ به قلمِ #ناپیدا
#مسابقه #داستاننویسی_امتدادی
در آن یک ساعت پس از گمشدن بچه، وحشتناکترین لحظات زندگیام را گذراندم. قطار را به نزدیکترین ایستگاه رساندند، مادر بچه به بیمارستان منتقل شد و نیروی پلیس اعزام شد تا از مسافران بازجویی کند. بهجز پیرمرد، هیچکس مرد گمشده را ندیده بود. کودک بعد از رفتن به سرویس بهداشتی، برنگشته بود.
از شدت ترس، از کوپه خارج نمیشدم و با کوچکترین صدایی، وحشت میکردم که کسی سراغم آمده باشد. سعی میکردم به واقعیت برگردم: «من هیچوقت از خونه نرفتم، سوار قطار نشدم و هیچکسی هم گم نشده. بیدار شو! بیدار شو!»
یکباره با صدای در کوپه به خودم آمدم. سایهٔ سیاهی پشت در ایستاده بود؛ احتمالاً نفر سوم من بودم. به عقبترین دیوار چسبیدم و آماده شدم با بازشدن در جیغ بزنم و پلیسها را خبر کنم که سایهٔ پشت در واضح و واضحتر شد. از توهمی که زده بودم بیرون آمدم و دختر همکوپهای را دیدم. وارد کوپه شد و آبی که آورده بود، به دستم داد.
+ « بیا حالت بهتر شه. پیرمرده کو؟»
- «گفت میره سرویس بهداشتی.»
+ «عجیبه. من قبل حرکت دیدمش، کلاً دو سه دقیقه قبل من سوار قطار شد؛ اون دید مرده رو ولی من هیچکسی رو ندیدم؟»
اصلاً اهمیت نمیدادم که چه میگفت، میلرزیدم و سرگیجه داشتم. اگر شروع ماجرا این است، پس کل این چهار سال چه خواهد شد؟ ارزشش را دارد این همه استرس را متحمل شوم و هر لحظه منتظر باشم اتفاق بدی بیفتد؟ نه! اصلاً همین حالا چمدانم را برمیدارم، به پلیس میگویم میخواهم پیاده شوم و چند ساعت در ایستگاه منتظر میمانم تا پدرم برسد و با هم به خانه برمیگردیم.
پایم را روی لبهٔ تخت پایینی گذاشتم و خودم را بالا کشیدم تا چمدانم را بردارم. آنقدر با زور و عجله چمدان را پایین کشیدم که چمدان کناری هم کشیده شد و با صدای بلندی افتاد. زیپ چمدان باز بود، انگار که با عجله و بدون بستنش، آن بالا چپانده شده بود. تمام وسایل داخلش کف کوپه پخش شد؛ لباسهای روزمره، خمیری کرمرنگ و عجیب، یکی دو دست لباس بچگانه و... ریش و موی سفید مصنوعی!
برای یک لحظه قیافهٔ پیرمرد با پوست بیچین و چروک و ریش سفیدش از مقابل چشمانم گذشت. به دختر همکوپهای نگاه کردم، او هم با چشمهایی متعجب به من خیره شده بود. یک فکر مشترک!
کلاهگیس را از روی زمین قاپیدم، در کوپه را باز کردم تا برویم و موضوع را به پلیس گزارش دهیم؛ اما پلیسها از واگن ما رفته بودند و پیرمرد درحالی که کارش تمام شده بود، از ته واگن به سمت کوپه باز میگشت.
------------------------------------
🤝 #ناپیدا دو نفر را به نوشتن ادامهٔ داستان دعوت کرده است:
● ساره کریمآبادی
● سوگل اقبالی
🗞 نشریهٔ دردانشکده
BY نشریۀ دردانشکده
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/dardaneshkadeh/1224