دخترک با صدای انفجارها گریه میکند و میگوید: چرا اسرائیل نمیخوابه؟
حسبنا الله ونعم الوکیل...
خدا عجایب قدرتش را در نابودی و ذلت بنی صهیون و سلامتی و عزت بندگان بیگناهش نشانمان دهد...
حسبنا الله ونعم الوکیل...
خدا عجایب قدرتش را در نابودی و ذلت بنی صهیون و سلامتی و عزت بندگان بیگناهش نشانمان دهد...
آخرین تلاشهای ما برای تلطیف فضای جنگی اینه: لامپا رو خاموش کردیم، فلش گوشیا رو زدیم، دخترک داره شعر مولانا رو میخونه و ما تشویقش میکنیم.
یهو یکی از بزرگان خانواده میفرمایند؛ بالاخره جنگ تلفات روانی هم داره!😅
یهو یکی از بزرگان خانواده میفرمایند؛ بالاخره جنگ تلفات روانی هم داره!😅
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
آخرین تلاشهای ما برای تلطیف فضای جنگی اینه: لامپا رو خاموش کردیم، فلش گوشیا رو زدیم، دخترک داره شعر مولانا رو میخونه و ما تشویقش میکنیم. یهو یکی از بزرگان خانواده میفرمایند؛ بالاخره جنگ تلفات روانی هم داره!😅
برای کسایی که توی خونه بچهی کوچیک دارند خیلی مهمه که مراقب سلامت روان بچهها باشند. اضطراب و تشویش این شرایط ممکنه خیلی بهشون آسیب بزنه و روشون بمونه. مخصوصا وقتایی که صدای انفجار هست.
توی این دو روز و مخصوصا دیشب یه لحظاتی فکر میکردم واقعا انگار توی یه قفس بزرگ گیر کردیم که هیچ راه فراری ازش نیست.
افسار اسب چموش افکارمون توی چنین شرایط عجیب و ترسناکی غالبا دست ما نیست و ممکنه خیلی جدی احساس اضطراب، ترس، خشم و نگرانی ما رو ببلعه.
امروز صبح هر چقدر تلاش میکردم بعد از دو روز لااقل یکم بخوابم نمیتونستم. چشمام رو بسته بودم و به خیلی چیزا فکر میکردم. توی اون لحظات تاریک یکهو آیههای قرآن شبیه بارقههای نور یکییکی تاریکی پشت پلکهای بستهام رو روشن کرد؛
{یقولون هل لنا من الأمر من شيء....}، { أينما تكونوا يدركم الموت ولو كنتم في بروج مشيدة...}، {قل لن يصيبنا إلا ما كتب الله لنا...} و دهها آیهی دیگهای که جواب سوالا، اما و اگر و شایدهای ذهنم بود... با تکرار این آیهها خوابم برد.
میدونید! قرآن خیلی ناجیه. کسایی که قرآن رو توی سینهشون دارند هیچوقت تنها نیستن.
داشتم فکر میکردم توی چنین شرایطی که احساس ترس و اضطراب قاتلتر از موشکها و بمبها است جز آیههای کتاب خدا و ایمان به خدا چی میتونه آدم رو آروم کنه؟
کسایی که به خدا باور ندارند چطور میتونن چنین شرایطی رو تاب بیارن؟
الحمدلله...
افسار اسب چموش افکارمون توی چنین شرایط عجیب و ترسناکی غالبا دست ما نیست و ممکنه خیلی جدی احساس اضطراب، ترس، خشم و نگرانی ما رو ببلعه.
امروز صبح هر چقدر تلاش میکردم بعد از دو روز لااقل یکم بخوابم نمیتونستم. چشمام رو بسته بودم و به خیلی چیزا فکر میکردم. توی اون لحظات تاریک یکهو آیههای قرآن شبیه بارقههای نور یکییکی تاریکی پشت پلکهای بستهام رو روشن کرد؛
{یقولون هل لنا من الأمر من شيء....}، { أينما تكونوا يدركم الموت ولو كنتم في بروج مشيدة...}، {قل لن يصيبنا إلا ما كتب الله لنا...} و دهها آیهی دیگهای که جواب سوالا، اما و اگر و شایدهای ذهنم بود... با تکرار این آیهها خوابم برد.
میدونید! قرآن خیلی ناجیه. کسایی که قرآن رو توی سینهشون دارند هیچوقت تنها نیستن.
داشتم فکر میکردم توی چنین شرایطی که احساس ترس و اضطراب قاتلتر از موشکها و بمبها است جز آیههای کتاب خدا و ایمان به خدا چی میتونه آدم رو آروم کنه؟
کسایی که به خدا باور ندارند چطور میتونن چنین شرایطی رو تاب بیارن؟
الحمدلله...
"إیناس"
مدتها قبل کتاب "إیناس" دکتر إیاد قنیبی را میخواندم و احساس میکردم تکههایی از خودم و آدمهایی که میشناسم در این کتاب زندگی میکند، جریان دارد و زنده است.
تمام شخصیتهای داستان بوی آشنایی از جهان اطراف ما داشت.
بعضی از قسمتهای کتاب با آدمها و دیالوگهایش اشک ریختم و برایم اثری تازه برجایگذاشت. کتابی واقعی، مفید و بر پایهی معنا. میان همهی کتابهایی که خواندهام مخصوصا آنهایی که سیر داستانی دارند در این کتاب درسهای بیشتری آموختهام.
نکتهی جالب درمورد کتاب این است که داستان در خدمت معنا است نه معنا در خدمت داستان.
در این روزهای جنگ دوباره به سراغش رفتهام. نمیدانم احساس میکنم کتاب إیناس در این ایام میتواند دریچههای روشنی در نگاه و افکار مخاطب بگشاید و سرنخهای تازهای درمورد دینداری به خواننده بدهد.
شاید ترجمهی فارسیاش موجود باشد. اگر کسی از دوستان ترجمهاش را دارد لطفا همینجا بگذارد تا در کانال قرار دهم.
مدتها قبل کتاب "إیناس" دکتر إیاد قنیبی را میخواندم و احساس میکردم تکههایی از خودم و آدمهایی که میشناسم در این کتاب زندگی میکند، جریان دارد و زنده است.
تمام شخصیتهای داستان بوی آشنایی از جهان اطراف ما داشت.
بعضی از قسمتهای کتاب با آدمها و دیالوگهایش اشک ریختم و برایم اثری تازه برجایگذاشت. کتابی واقعی، مفید و بر پایهی معنا. میان همهی کتابهایی که خواندهام مخصوصا آنهایی که سیر داستانی دارند در این کتاب درسهای بیشتری آموختهام.
نکتهی جالب درمورد کتاب این است که داستان در خدمت معنا است نه معنا در خدمت داستان.
در این روزهای جنگ دوباره به سراغش رفتهام. نمیدانم احساس میکنم کتاب إیناس در این ایام میتواند دریچههای روشنی در نگاه و افکار مخاطب بگشاید و سرنخهای تازهای درمورد دینداری به خواننده بدهد.
شاید ترجمهی فارسیاش موجود باشد. اگر کسی از دوستان ترجمهاش را دارد لطفا همینجا بگذارد تا در کانال قرار دهم.
Forwarded from دکتر ایاد قنیبی
داستان ایناس.pdf
213.4 KB
داستان ایناس
فصل اول: از کجا شروع کنم؟
نویسنده: دکتر ایاد قنیبی
مترجم: محمد بهرامی
فصل اول: از کجا شروع کنم؟
نویسنده: دکتر ایاد قنیبی
مترجم: محمد بهرامی
داستان ایناس
@avayeketab01
📚#داستان_ایناس
✍ فایل کامل کتاب
#رمان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://www.group-telegram.com/avayeketab01
✍ فایل کامل کتاب
#رمان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://www.group-telegram.com/avayeketab01
وقتی که تهران بودم جنگ خیلی وحشتناک بود. هر صدای انفجاری حتی دور آدم را میلرزاند. ابهام پررنگ آینده دست روی گلویت میگذاشت و تو هر بار از خودت میپرسیدی؛ یعنی انفجار بعدی در خانهی ما خواهد بود؟
حالا که برگشتهام خانهی اینجا، کنار نخلها و آدمهای عزیزِ نزدیک، جایی که هنوز آسمانش دود جنگ نگرفته و آدمها شبها با صدای انفجار از خواب نمیپرند اما، جنگ هنوز با من است. نگرانی و اضطراب... دلواپسِ شهری که چند هزار کیلومتر آنطرفتر است. شهری که سالهاست نامِ خانه به خود گرفته و خیابانهایش هر کدام بوی آشنای روزهای گذشته و خاطرات بزرگ شدن و قد کشیدنِ هدفها و تلاشهای آن دخترک هجده ساله را در حافظهی خود دارند.
دلواپسی برای تهران، ایران و آدمهایش روزهاست که رهایم نمیکند. این شهر، این کشور، این سرزمین بخش بزرگی از هویت و عاطفهی ما است.
کاش جنگ زودتر تمام شود و این تکهی رنجیده از زمین روی آرامش ببیند... { رب إجعل هذا البلد آمنا}.
نیلوفر.
@Niloofardadvar
حالا که برگشتهام خانهی اینجا، کنار نخلها و آدمهای عزیزِ نزدیک، جایی که هنوز آسمانش دود جنگ نگرفته و آدمها شبها با صدای انفجار از خواب نمیپرند اما، جنگ هنوز با من است. نگرانی و اضطراب... دلواپسِ شهری که چند هزار کیلومتر آنطرفتر است. شهری که سالهاست نامِ خانه به خود گرفته و خیابانهایش هر کدام بوی آشنای روزهای گذشته و خاطرات بزرگ شدن و قد کشیدنِ هدفها و تلاشهای آن دخترک هجده ساله را در حافظهی خود دارند.
دلواپسی برای تهران، ایران و آدمهایش روزهاست که رهایم نمیکند. این شهر، این کشور، این سرزمین بخش بزرگی از هویت و عاطفهی ما است.
کاش جنگ زودتر تمام شود و این تکهی رنجیده از زمین روی آرامش ببیند... { رب إجعل هذا البلد آمنا}.
نیلوفر.
@Niloofardadvar
أيتها اللحظات السعيدة التي لم تأت بعد،
هل لك أن تسلكي درباً مختصراً
قبل أن تشيخ قلوبنا!
#نزار_قباني
ای ثانیههای در راه که خوشبختی از شما میچکد!
میشود از آن راه که نزدیکتر است بیایید؟
میترسم پیش از آنکه دستهایمان به شما برسد دلهایمان پیر شده باشد...
نیلوفر دادور
#العربيات
@Niloofardadvar
هل لك أن تسلكي درباً مختصراً
قبل أن تشيخ قلوبنا!
#نزار_قباني
ای ثانیههای در راه که خوشبختی از شما میچکد!
میشود از آن راه که نزدیکتر است بیایید؟
میترسم پیش از آنکه دستهایمان به شما برسد دلهایمان پیر شده باشد...
نیلوفر دادور
#العربيات
@Niloofardadvar
نوشتن، آخرین وصلهی خودم به خودم است. آخرین و امنترین تونلِ طولانیای که به دهلیزهای مخفی و ساکت روح راه دارد. نوشتن وجدان بیدارِ روزهای خفتهی زندگی است.
ولی حالا چه شده؟ چه کسی فتیلهی جادویی نوشتن را از چراغ انگشتها و افکارم دزدیده و سوال غریبتر، چه کسی درهای روح را به روی طلوعهای بهجتناک ایام بسته است؟
گاهی دلم تنگ میشود برای حساسیت نازکِ احساس در برابر چشمهای پهناور یک گنجشک و متولد شدن در لحظهی مردن خورشید.
گاهی دلم تنگ میشود برای خیرگی روح در برابر رقصِ نخلهای جوان باغ و نسیمی که همیشه محجوب است حتی در روزهای داغِ تابستان...
و میدانی واقعیت این دلتنگی و شیون نامرئی چیست؟
جدایی نوشتن از عاطفهی مرموز اطراف!
با این همه اما، میدانم دوباره سوری برپا خواهم کرد، دوباره خودم را با کلمات، با غروب، با پرنده و نسیم به زندگی گره خواهم زد.
میدانم ملالت ایام با تمامِ زمختی و نامهربانیش حریفِ نازکی دل نخواهد شد و میدانم دوباره خودم را در غروبی نزدیک پیدا خواهم کرد. میدانم و این امید به دانستنهای حتی مبهم هنوز مرا میتپاند... مرا و دلم را...
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
ولی حالا چه شده؟ چه کسی فتیلهی جادویی نوشتن را از چراغ انگشتها و افکارم دزدیده و سوال غریبتر، چه کسی درهای روح را به روی طلوعهای بهجتناک ایام بسته است؟
گاهی دلم تنگ میشود برای حساسیت نازکِ احساس در برابر چشمهای پهناور یک گنجشک و متولد شدن در لحظهی مردن خورشید.
گاهی دلم تنگ میشود برای خیرگی روح در برابر رقصِ نخلهای جوان باغ و نسیمی که همیشه محجوب است حتی در روزهای داغِ تابستان...
و میدانی واقعیت این دلتنگی و شیون نامرئی چیست؟
جدایی نوشتن از عاطفهی مرموز اطراف!
با این همه اما، میدانم دوباره سوری برپا خواهم کرد، دوباره خودم را با کلمات، با غروب، با پرنده و نسیم به زندگی گره خواهم زد.
میدانم ملالت ایام با تمامِ زمختی و نامهربانیش حریفِ نازکی دل نخواهد شد و میدانم دوباره خودم را در غروبی نزدیک پیدا خواهم کرد. میدانم و این امید به دانستنهای حتی مبهم هنوز مرا میتپاند... مرا و دلم را...
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
خوابهای پریشان واگویههای زمختِ بیداری هستند یا صدای خاموش ناخودآگاهمان؟
چه میشود که آدم برای خوابیدن تقلا میکند و بعد همین خواب که قرار است آسودگی کوتاه بعد از جنگهای بیداری باشد، میشود بزرگترین ناآرامی و میافتد به جانِ لحظات آرامشت؟
گاهی فکر میکنم خوابها با رنجهای بیداری یک توافق سری دارند. و چقدر عجیب که اینقد بهم وفادارند!
نیلوفر.
@Niloofardadvar
چه میشود که آدم برای خوابیدن تقلا میکند و بعد همین خواب که قرار است آسودگی کوتاه بعد از جنگهای بیداری باشد، میشود بزرگترین ناآرامی و میافتد به جانِ لحظات آرامشت؟
گاهی فکر میکنم خوابها با رنجهای بیداری یک توافق سری دارند. و چقدر عجیب که اینقد بهم وفادارند!
نیلوفر.
@Niloofardadvar
"اللهم إجعلني من الذين تدبر فرحتهم في السماء الآن وأمانيهم أوشكت أن تكون، اللهم إجعل لي نصيبا في سعة الأرزاق وتيسير الأحوال وقضاء الحاجات، اللهم أخرجني من حولي إلى حولك ومن تدبيري إلى تدبيرك ومن ضعفي إلى قوتك."
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
Photo
اگر از من بپرسند لذتبخشترین لحظهی زندگی کدام است؟
میگویم: لحظهای که در مسیر هستی!
لحظهی نفسنفس زدن بعد از راه رفتنهای بسیار، جنگیدنهای شجاعانه و تلاشهای مستمر. لحظهای که با پای شکسته راهت را ادامه میدهی، از پشتِ حریر اشک به هدفهایت خیره میشوی، ایمانت به رسیدن چند برابر میشود و با خودت زمزمه میکنی:{حسبي الله ونعم الوكيل}.
میدانی دوست من!
زندگی "به جلو رفتن" است. باید بروی! میتوانی بایستی ولی هرگز به پشت سرت نگاه نکن!
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
میگویم: لحظهای که در مسیر هستی!
لحظهی نفسنفس زدن بعد از راه رفتنهای بسیار، جنگیدنهای شجاعانه و تلاشهای مستمر. لحظهای که با پای شکسته راهت را ادامه میدهی، از پشتِ حریر اشک به هدفهایت خیره میشوی، ایمانت به رسیدن چند برابر میشود و با خودت زمزمه میکنی:{حسبي الله ونعم الوكيل}.
میدانی دوست من!
زندگی "به جلو رفتن" است. باید بروی! میتوانی بایستی ولی هرگز به پشت سرت نگاه نکن!
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar