Telegram Group & Telegram Channel
نشریۀ دردانشکده
قسمت چهارم به قلمِ #ناپیدا #مسابقه #داستان‌نویسی_امتدادی در آن یک‌ ساعت پس از گم‌شدن بچه، وحشتناک‌ترین لحظات زندگی‌ام را گذراندم. قطار را به نزدیک‌ترین ایستگاه رساندند، مادر بچه به بیمارستان منتقل شد و نیروی پلیس اعزام شد تا از مسافران بازجویی کند. به‌جز…
قسمت پنجم

به قلمِ #سربار
#مسابقه #داستان‌نویسی_امتدادی

پاهایم را نمی‌توانستم تکان دهم؛ گویی با میخ به کف آهنی قطار وصلشان کرده بودند. در یک آن ایدهٔ دویدن و فرار به ذهنم رسید؛ اما آن را کنار گذاشتم و بر سر دختر فریاد زدم: «برگرد؛ برو داخل، زود باش». رنگش که از قبل هم پریده بود، به سفیدی برف شد. دست‌های من هم به سردی برف شده بودند. درِ کوپه را محکم کوبیدم و بدون گفتن هیچ حرفی، هر دو به جمع‌کردن وسایل ریخته‌شده روی زمین مشغول شدیم. هر وسیله‌ای که به دستمان می‌رسید به داخل چمدان پرتاب می‌کردیم. درِ چمدان را بستم و آن را با اولین تلاش بالای سر بردم و سرجایش برگرداندم؛ کاری که همین امروز بارها با شکست در انجامش خجالت‌زده شدم.

سایهٔ پیرمرد (که دیگر پیرمرد نبود) را پشت شیشه‌های ماتِ درِ کوپه دیدم. هر دو به سرعت بر روی صندلی‌هایمان نشستیم و به زمین خیره شدیم. مرد در را باز کرده بود؛ اما داخل نمی‌شد. چند ثانیه به همان صورت ایستاده بود؛ بدون ذره‌ای حرکت. جرئت نگاه‌کردن به او را نداشتم. توجهم به پاهای آن دختر جلب شد؛ پاهایی که تا چند لحظه قبل با سرعت زیاد تکانشان می‌داد، ناگهان در جایشان خشک شده بودند. به صورت دختر نگاه کردم. چشمانش گرد شده بود و کف قطار را چنان نگاه می‌کرد که انگار دروازهٔ جهنم از کف قطار باز شده و تا چند لحظهٔ دیگر قرار است او را ببلعد. نگاهش را دنبال کردم و عامل این سکوت آشکار شد. عکس یک کودک بر کف قطار، جامانده‌ای از چمدان پیرمرد.

مرد وارد کوپه شد، در را بست و عکس را به آرامی برداشت. با دستانش رد کفش‌های روی آن را پاک کرد و سپس نشست. چهرهٔ معصوم آن عکس، همان کودک گم‌شده بود. در ذهنم تکه‌های پازلی را که صدها مسافر را معطل، یک مادر را راهی بیمارستان و یک کودک را از آغوش مادرش دور کرده بود، می‌دیدم؛ اما مجال مرتب کردنشان نبود؛ چراکه باعث و بانی این اتفاقات با سکوتی وحشتناک در کنار من نشسته و به عکس خیره شده بود.

مرد نفسی عمیق کشید و به پشتی صندلی‌های سبز رنگ قطار تکیه داد. دیگر نگاهش به عکس نبود. نگاهی گذرا به من و آن دختر انداخت. سپس نگاهش را به پایین دوخت و با صدایی نه‌چندان بلند گفت: «من اون کسی نیستم که فکرشو می‌کنید!»

------------------------------------
🤝 #سربار سه نفر را به نوشتن ادامهٔ داستان دعوت‌ کرده‌ است:
● حسین سروش
● پارسا ملکی‌اصل
● حافظ سلطانی

🗞 نشریهٔ دردانشکده



group-telegram.com/dardaneshkadeh/1225
Create:
Last Update:

قسمت پنجم

به قلمِ #سربار
#مسابقه #داستان‌نویسی_امتدادی

پاهایم را نمی‌توانستم تکان دهم؛ گویی با میخ به کف آهنی قطار وصلشان کرده بودند. در یک آن ایدهٔ دویدن و فرار به ذهنم رسید؛ اما آن را کنار گذاشتم و بر سر دختر فریاد زدم: «برگرد؛ برو داخل، زود باش». رنگش که از قبل هم پریده بود، به سفیدی برف شد. دست‌های من هم به سردی برف شده بودند. درِ کوپه را محکم کوبیدم و بدون گفتن هیچ حرفی، هر دو به جمع‌کردن وسایل ریخته‌شده روی زمین مشغول شدیم. هر وسیله‌ای که به دستمان می‌رسید به داخل چمدان پرتاب می‌کردیم. درِ چمدان را بستم و آن را با اولین تلاش بالای سر بردم و سرجایش برگرداندم؛ کاری که همین امروز بارها با شکست در انجامش خجالت‌زده شدم.

سایهٔ پیرمرد (که دیگر پیرمرد نبود) را پشت شیشه‌های ماتِ درِ کوپه دیدم. هر دو به سرعت بر روی صندلی‌هایمان نشستیم و به زمین خیره شدیم. مرد در را باز کرده بود؛ اما داخل نمی‌شد. چند ثانیه به همان صورت ایستاده بود؛ بدون ذره‌ای حرکت. جرئت نگاه‌کردن به او را نداشتم. توجهم به پاهای آن دختر جلب شد؛ پاهایی که تا چند لحظه قبل با سرعت زیاد تکانشان می‌داد، ناگهان در جایشان خشک شده بودند. به صورت دختر نگاه کردم. چشمانش گرد شده بود و کف قطار را چنان نگاه می‌کرد که انگار دروازهٔ جهنم از کف قطار باز شده و تا چند لحظهٔ دیگر قرار است او را ببلعد. نگاهش را دنبال کردم و عامل این سکوت آشکار شد. عکس یک کودک بر کف قطار، جامانده‌ای از چمدان پیرمرد.

مرد وارد کوپه شد، در را بست و عکس را به آرامی برداشت. با دستانش رد کفش‌های روی آن را پاک کرد و سپس نشست. چهرهٔ معصوم آن عکس، همان کودک گم‌شده بود. در ذهنم تکه‌های پازلی را که صدها مسافر را معطل، یک مادر را راهی بیمارستان و یک کودک را از آغوش مادرش دور کرده بود، می‌دیدم؛ اما مجال مرتب کردنشان نبود؛ چراکه باعث و بانی این اتفاقات با سکوتی وحشتناک در کنار من نشسته و به عکس خیره شده بود.

مرد نفسی عمیق کشید و به پشتی صندلی‌های سبز رنگ قطار تکیه داد. دیگر نگاهش به عکس نبود. نگاهی گذرا به من و آن دختر انداخت. سپس نگاهش را به پایین دوخت و با صدایی نه‌چندان بلند گفت: «من اون کسی نیستم که فکرشو می‌کنید!»

------------------------------------
🤝 #سربار سه نفر را به نوشتن ادامهٔ داستان دعوت‌ کرده‌ است:
● حسین سروش
● پارسا ملکی‌اصل
● حافظ سلطانی

🗞 نشریهٔ دردانشکده

BY نشریۀ دردانشکده


Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260

Share with your friend now:
group-telegram.com/dardaneshkadeh/1225

View MORE
Open in Telegram


Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

Elsewhere, version 8.6 of Telegram integrates the in-app camera option into the gallery, while a new navigation bar gives quick access to photos, files, location sharing, and more. But Telegram says people want to keep their chat history when they get a new phone, and they like having a data backup that will sync their chats across multiple devices. And that is why they let people choose whether they want their messages to be encrypted or not. When not turned on, though, chats are stored on Telegram's services, which are scattered throughout the world. But it has "disclosed 0 bytes of user data to third parties, including governments," Telegram states on its website. In the past, it was noticed that through bulk SMSes, investors were induced to invest in or purchase the stocks of certain listed companies. Anastasia Vlasova/Getty Images Oleksandra Matviichuk, a Kyiv-based lawyer and head of the Center for Civil Liberties, called Durov’s position "very weak," and urged concrete improvements.
from ru


Telegram نشریۀ دردانشکده
FROM American