Telegram Group & Telegram Channel
#ناحله
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت

با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار مشکی پوشیدم چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین
هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود
با عجله روندم تا خونه ی بابا با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌
راه لعنتی کش اومده بودهر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیربارون خیس خیس شده بودم خودمورسوندم دم خونه کلی کفش و پوتین توحیاط افتاده بودهیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بودکه همیشه امونم و بریدن
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام دراوردم در خونه رو با دستم هول دادم ورفتم تویه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رومبل نشسته بودن ویه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنامیگشتم که متوجه شدم با بازشدن درهمه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورداقامحسن بودچشام که به چشمای خیسش افتادپاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت روصورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم افتادم رو زمین که یکی با گریه اومدسمتم صدای شکستن همه وجودم وشنیدم نمیدونستم بهت منو باخودش برده یا..
چشامو بستم و به حالت سجده سرموگذاشتم روی زمین توان بلندکردن خودم واز روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم روسرموبا تمام وجودم زارزدم
نه میخواستم کسی روببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود‌
همه چی ازاین بعد ثابت بودوتکراری
همه چی بی ارزش تراز قبلش شده بود
من همه ی وجودمو ازدست داده بودم
روحمو از دست دادم همه ی زندگیم رو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودم وهدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بارآسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یاپرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتراز همیشه
این دردواسم مرگ بود،یه مرگِ تدریجی
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکردبابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد

ادامه دارد......
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور



group-telegram.com/delbaranehbachehshiehh/8436
Create:
Last Update:

#ناحله
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت

با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار مشکی پوشیدم چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین
هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود
با عجله روندم تا خونه ی بابا با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌
راه لعنتی کش اومده بودهر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیربارون خیس خیس شده بودم خودمورسوندم دم خونه کلی کفش و پوتین توحیاط افتاده بودهیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بودکه همیشه امونم و بریدن
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام دراوردم در خونه رو با دستم هول دادم ورفتم تویه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رومبل نشسته بودن ویه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنامیگشتم که متوجه شدم با بازشدن درهمه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورداقامحسن بودچشام که به چشمای خیسش افتادپاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت روصورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم افتادم رو زمین که یکی با گریه اومدسمتم صدای شکستن همه وجودم وشنیدم نمیدونستم بهت منو باخودش برده یا..
چشامو بستم و به حالت سجده سرموگذاشتم روی زمین توان بلندکردن خودم واز روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم روسرموبا تمام وجودم زارزدم
نه میخواستم کسی روببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود‌
همه چی ازاین بعد ثابت بودوتکراری
همه چی بی ارزش تراز قبلش شده بود
من همه ی وجودمو ازدست داده بودم
روحمو از دست دادم همه ی زندگیم رو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودم وهدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بارآسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یاپرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتراز همیشه
این دردواسم مرگ بود،یه مرگِ تدریجی
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکردبابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد

ادامه دارد......
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور

BY دلـبـرانـه‌های‌بچه‌شیعه♡


Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260

Share with your friend now:
group-telegram.com/delbaranehbachehshiehh/8436

View MORE
Open in Telegram


Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

It is unclear who runs the account, although Russia's official Ministry of Foreign Affairs Twitter account promoted the Telegram channel on Saturday and claimed it was operated by "a group of experts & journalists." DFR Lab sent the image through Microsoft Azure's Face Verification program and found that it was "highly unlikely" that the person in the second photo was the same as the first woman. The fact-checker Logically AI also found the claim to be false. The woman, Olena Kurilo, was also captured in a video after the airstrike and shown to have the injuries. For example, WhatsApp restricted the number of times a user could forward something, and developed automated systems that detect and flag objectionable content. Official government accounts have also spread fake fact checks. An official Twitter account for the Russia diplomatic mission in Geneva shared a fake debunking video claiming without evidence that "Western and Ukrainian media are creating thousands of fake news on Russia every day." The video, which has amassed almost 30,000 views, offered a "how-to" spot misinformation. On December 23rd, 2020, Pavel Durov posted to his channel that the company would need to start generating revenue. In early 2021, he added that any advertising on the platform would not use user data for targeting, and that it would be focused on “large one-to-many channels.” He pledged that ads would be “non-intrusive” and that most users would simply not notice any change.
from sg


Telegram دلـبـرانـه‌های‌بچه‌شیعه♡
FROM American