This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸داستان آهوی مست 🌸
اون روز صبح صدای پر از شعف سرور روشنیدم که میگفت. آخی ! نیگا کن ۴ تا آهو اومدن توی باغمون! عزییییزم !
هرچند از دیدن آهوان به وجد می آم و حس میکنم پیام آور شادی و نور هستند و جلوه حضور خدا رو در لحظه هام پر رنگتر میکنند ، ولی اون روز دل خوشی ازشون نداشتم
راستش
سه هفته قبلش یک گلدون بنفشه چند رنگ کاشته بودم و توی بالکن روبروی آشپزخونه گذاشته بودم. هر روز صبح با شوق وذوق آبشون میدادم وباهاشون حرف میزدم …..
اون روز صبح صدای پر از شعف سرور روشنیدم که میگفت. آخی ! نیگا کن ۴ تا آهو اومدن توی باغمون! عزییییزم !
هرچند از دیدن آهوان به وجد می آم و حس میکنم پیام آور شادی و نور هستند و جلوه حضور خدا رو در لحظه هام پر رنگتر میکنند ، ولی اون روز دل خوشی ازشون نداشتم
راستش
سه هفته قبلش یک گلدون بنفشه چند رنگ کاشته بودم و توی بالکن روبروی آشپزخونه گذاشته بودم. هر روز صبح با شوق وذوق آبشون میدادم وباهاشون حرف میزدم …..
بابامکم حرف میزد
ولی حرفای خوب زیادی میگفت
کوچیکتر که بودم میخواستم براش حرف بزنم، ولی حرف زیادی نداشتم ،صدتا بابا میگفتم تا از توش یه جمله در بیاد. میگفت برو یه چایی بیار و بیا
مامانم چایی رو توی استکان میریخت و میگذاشت توی نعلبکی و میداد دستم تا برای بابام ببرم. سینی هم بهم نمیداد ، زیر چشمی نگام میکرد و میگفت : بپا نریزه .
از دم در آشپزخونه تا سر میز که بابام نشسته بود و به اصطلاح اخبار تلویزیون رو تماشا میکرد سه متر بیشتر نبود ، ولی من با نعلبکی و استکان چایی توی دستم اقلا سی قدم کوتاه و آهسته بر میداشتم تا برسم. بابام نگام میکرد و هیچی نمیگفت ، فقط لبخند روی لبش بود.
نعلبکی پر از چایی میشد و میذاشتمش روی میز
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه میگفتم خوب سخته من هنوز بچه ام!
بابام میزد زیر خنده و میگفت: پس قندش کو؟
قندون رو می آوردم. چایی رو سر میکشید و میگفت : به به! ولی یخ کرد. حالا برو یکی دیگه بیار.
و دوباره همون داستان تکرار میشد. روزی که تونستم استکان چایی رو بدون اینکه توی نعلبکی بریزه بیارم سر میز فکر کردم دیگه بزرگ شدم و میتونم دیگه کارهای زیاد و بزرگی بکنم !
بابام میگفت لازم نیست آدم بزرگی باشی تا کار بزرگی بکنی
اصلا لازم نیست دنبال این باشی که کار بزرگی بکنی ! هرکاری روشروع کنی هرچقدر هم ساده باشه میتونه شروع یک نتیجه عالی و استثنایی باشه.
تمام اتفاقات بزرگ دنیا از یک حرکت ساده آدمهای معمولی شروع شدند.
ولی من دلم میخواست بزرگ بشم . بزرگ بشم و یه کاری بکنم کارستان!
اون روزها برای فهمیدن حرف پدرم خیلی بچه بودم.
…تازه چند غزل حافظ رو حفظ کرده بودم و هرچند شب یکبار بابام که از راه می رسید خودی نشون میدادم . برادرم کلی شعر و غزل بلد بود ،ولی خیلی افتاده تر از این بود که بخواد خودنمایی کنه .ولی من دلم میخواست بابام ببینه ، نمیدونم چرا ؟ شاید چون همیشه جدی بود. شاید کمتر وقت داشت و گرفتار بود و من دلم میخواست بیشتر بخندد . دلم میخواست همه شاد باشند، با هم باشند ، همدیگر را مثل بچه ها به دل دوست داشته باشند و بخندند. ولی شاید مهمترین دلیلش این بود که پدرم “ باور “ داشت !
بابام به توانایی فرزندانش باور داشت. مثل خیلی از پدرهای دیگه پا به پای همشون ،قدم به قدم تا کلاس و مدرسه رفت. توی جشنهاشون حضور داشت ، توی سختی ها همراهشون بود. و به درستی آنان ایمان داشت.
اون شب میخواستم غزل تازه ای برایش بخوانم. خیلی سخت بود ،کلی کمک گرفته بودم :
“ منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن ….”
اون شب بارانی و سیاه. …اون شب طولانی که بابا سر وقت نیومد. اون روزها تلفن همراه و GPS و..نبود .باید فقط با دل شوره صبر می کردی. یکساعتی دیرتر از همیشه صدای در خونه اومد . چترش را بسته بود و مثل عصا روی آن تکیه داده بود . از فرق سر تا نوک پایش خیس باران بود . آرام راه میرفت .دم پله ها ایستاد . “ از اتوبوس که پیاده شدم زمین خوردم!”
پدرم پایش شکست ! چندماهی در خانه ماند و مدیریت کارها را به دست همکارانش سپرد .
براى نابودى يك موجود
باورش را از او بگير !
باورش را بكش!
بگو پرستوها كوچ نخواهند كرد
بگو بارانى نخواهد باريد
كشتن باور بهار در ذهن درخت ،
آغاز مرگ جنگل است!
شکستگی پایش رو به بهبود رفت .روزی که به سر کار برگشت ،متوجه دزدی مشاور مالی شد .
این بار باورش شکست ….
در طی سالهای زندگی نه چندان طولانی ولی پر حادثه و پر بارش ،بیش از آنچه برایم حرف بزند برایم مثال آورد و پند و اندرزهای بزرگان را خواند. سالها گذشت تا بفهمم خیلی از آن پندها از زبان خودش بود ،ولی از زبان بزرگان نقل میکرد تا تاثیر بهتری داشته باشد .
یک جمله را زیاد میگفت “ تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد “
میدانستم ، دلش از عزیزترین موجود زندگیش خیلی شکسته بود …
روزی شد که توانایی آن فکر پربار و عمیقش هم در هم شکست .
آن روزها خیلی تاسف خوردم
و هنوز هم گاهی دلم میگیرد . از اینکه خیلی دوستش داشتم ،ولی هیچوقت به او نگفتم . شاید فکر نمی کردم از دستش بدهم.
امروز سی سال میشه که گوهر جسمش در دل خاک جای گرفته و روح پر فتوحش به پرواز درآمده است . جایش بدجور خالیست .. گاهی از رفتنش گله میکنم، گاهی براش قصه میگم. انگار نه انگار خودم پنجاه سالمه ، براش مثل یک دختربچه میشم . ولی میدونم بامنه ، حضورش را حس میکنم !
دلم میخواهد برایش چایی بریزم ، بریزه توی نعلبکی ، برم قندون بیارم…..
زهره_انصاری
۵ آبان ۱۴۰۱
ولی حرفای خوب زیادی میگفت
کوچیکتر که بودم میخواستم براش حرف بزنم، ولی حرف زیادی نداشتم ،صدتا بابا میگفتم تا از توش یه جمله در بیاد. میگفت برو یه چایی بیار و بیا
مامانم چایی رو توی استکان میریخت و میگذاشت توی نعلبکی و میداد دستم تا برای بابام ببرم. سینی هم بهم نمیداد ، زیر چشمی نگام میکرد و میگفت : بپا نریزه .
از دم در آشپزخونه تا سر میز که بابام نشسته بود و به اصطلاح اخبار تلویزیون رو تماشا میکرد سه متر بیشتر نبود ، ولی من با نعلبکی و استکان چایی توی دستم اقلا سی قدم کوتاه و آهسته بر میداشتم تا برسم. بابام نگام میکرد و هیچی نمیگفت ، فقط لبخند روی لبش بود.
نعلبکی پر از چایی میشد و میذاشتمش روی میز
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه میگفتم خوب سخته من هنوز بچه ام!
بابام میزد زیر خنده و میگفت: پس قندش کو؟
قندون رو می آوردم. چایی رو سر میکشید و میگفت : به به! ولی یخ کرد. حالا برو یکی دیگه بیار.
و دوباره همون داستان تکرار میشد. روزی که تونستم استکان چایی رو بدون اینکه توی نعلبکی بریزه بیارم سر میز فکر کردم دیگه بزرگ شدم و میتونم دیگه کارهای زیاد و بزرگی بکنم !
بابام میگفت لازم نیست آدم بزرگی باشی تا کار بزرگی بکنی
اصلا لازم نیست دنبال این باشی که کار بزرگی بکنی ! هرکاری روشروع کنی هرچقدر هم ساده باشه میتونه شروع یک نتیجه عالی و استثنایی باشه.
تمام اتفاقات بزرگ دنیا از یک حرکت ساده آدمهای معمولی شروع شدند.
ولی من دلم میخواست بزرگ بشم . بزرگ بشم و یه کاری بکنم کارستان!
اون روزها برای فهمیدن حرف پدرم خیلی بچه بودم.
…تازه چند غزل حافظ رو حفظ کرده بودم و هرچند شب یکبار بابام که از راه می رسید خودی نشون میدادم . برادرم کلی شعر و غزل بلد بود ،ولی خیلی افتاده تر از این بود که بخواد خودنمایی کنه .ولی من دلم میخواست بابام ببینه ، نمیدونم چرا ؟ شاید چون همیشه جدی بود. شاید کمتر وقت داشت و گرفتار بود و من دلم میخواست بیشتر بخندد . دلم میخواست همه شاد باشند، با هم باشند ، همدیگر را مثل بچه ها به دل دوست داشته باشند و بخندند. ولی شاید مهمترین دلیلش این بود که پدرم “ باور “ داشت !
بابام به توانایی فرزندانش باور داشت. مثل خیلی از پدرهای دیگه پا به پای همشون ،قدم به قدم تا کلاس و مدرسه رفت. توی جشنهاشون حضور داشت ، توی سختی ها همراهشون بود. و به درستی آنان ایمان داشت.
اون شب میخواستم غزل تازه ای برایش بخوانم. خیلی سخت بود ،کلی کمک گرفته بودم :
“ منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن ….”
اون شب بارانی و سیاه. …اون شب طولانی که بابا سر وقت نیومد. اون روزها تلفن همراه و GPS و..نبود .باید فقط با دل شوره صبر می کردی. یکساعتی دیرتر از همیشه صدای در خونه اومد . چترش را بسته بود و مثل عصا روی آن تکیه داده بود . از فرق سر تا نوک پایش خیس باران بود . آرام راه میرفت .دم پله ها ایستاد . “ از اتوبوس که پیاده شدم زمین خوردم!”
پدرم پایش شکست ! چندماهی در خانه ماند و مدیریت کارها را به دست همکارانش سپرد .
براى نابودى يك موجود
باورش را از او بگير !
باورش را بكش!
بگو پرستوها كوچ نخواهند كرد
بگو بارانى نخواهد باريد
كشتن باور بهار در ذهن درخت ،
آغاز مرگ جنگل است!
شکستگی پایش رو به بهبود رفت .روزی که به سر کار برگشت ،متوجه دزدی مشاور مالی شد .
این بار باورش شکست ….
در طی سالهای زندگی نه چندان طولانی ولی پر حادثه و پر بارش ،بیش از آنچه برایم حرف بزند برایم مثال آورد و پند و اندرزهای بزرگان را خواند. سالها گذشت تا بفهمم خیلی از آن پندها از زبان خودش بود ،ولی از زبان بزرگان نقل میکرد تا تاثیر بهتری داشته باشد .
یک جمله را زیاد میگفت “ تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد “
میدانستم ، دلش از عزیزترین موجود زندگیش خیلی شکسته بود …
روزی شد که توانایی آن فکر پربار و عمیقش هم در هم شکست .
آن روزها خیلی تاسف خوردم
و هنوز هم گاهی دلم میگیرد . از اینکه خیلی دوستش داشتم ،ولی هیچوقت به او نگفتم . شاید فکر نمی کردم از دستش بدهم.
امروز سی سال میشه که گوهر جسمش در دل خاک جای گرفته و روح پر فتوحش به پرواز درآمده است . جایش بدجور خالیست .. گاهی از رفتنش گله میکنم، گاهی براش قصه میگم. انگار نه انگار خودم پنجاه سالمه ، براش مثل یک دختربچه میشم . ولی میدونم بامنه ، حضورش را حس میکنم !
دلم میخواهد برایش چایی بریزم ، بریزه توی نعلبکی ، برم قندون بیارم…..
زهره_انصاری
۵ آبان ۱۴۰۱
یه دوستی هایی ،هیچوقت تکرار نمیشن
همون دوستی هایی که اصلا فکرشم نمیکنی
با همون آدمهایی که بقیه بهت میگن خیلی با تو فرق دارن
با همون آدمهایی که مثل خودتن و هم اشتباهاشون و هم دیدگاهشون مثل توئه
درست وقتی که با خودت فکر میکنی ‘ول کن بابا! اصلن دوست میخوام چیکار ؟ ‘
درست همون موقع ، همون وقت ؛ …
همون وقت که یادت رفته چقدر دوست داشتنی هستی ، همون وقت که حواست نیست باید قدر خودتو بدونی،…
یکی میاد توی زندگیت ، تا بهت ثابت کنه نه با کسی فرق داری، نه تنهایی ، نه بی ارزشی ، نه بقیه از تو بهترن یا بدترن
یکی میاد تا با بودنش ، فقط با حضورش راه و مسیر رشد رو بهت نشون بده .
یکی میاد که حتی وقتی که نیست ،با تو هست ، با وجودت یکی شده ،سایه ای که همراهته و خدا رو به یادت میاره
ولی گاهی سالها میگذره تا اینو بفهمی …..
مزه گس خاطرات میمونند ،
و تو ،که با این کوله بار پراز بار تجربه ها، هنوز برای لذت بردن از لحظه ها کم میاری !
دنبال گمشده ای میگردی که هیچوقت گم نشده …..
پدرم می گفت دوست پیدا کردن آسونه ، نگهداشتنش سخته !
هزاران قصه از تو بر دلم است
ز دستت می نگذارم ای دوست
زهره _انصاری
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
همون دوستی هایی که اصلا فکرشم نمیکنی
با همون آدمهایی که بقیه بهت میگن خیلی با تو فرق دارن
با همون آدمهایی که مثل خودتن و هم اشتباهاشون و هم دیدگاهشون مثل توئه
درست وقتی که با خودت فکر میکنی ‘ول کن بابا! اصلن دوست میخوام چیکار ؟ ‘
درست همون موقع ، همون وقت ؛ …
همون وقت که یادت رفته چقدر دوست داشتنی هستی ، همون وقت که حواست نیست باید قدر خودتو بدونی،…
یکی میاد توی زندگیت ، تا بهت ثابت کنه نه با کسی فرق داری، نه تنهایی ، نه بی ارزشی ، نه بقیه از تو بهترن یا بدترن
یکی میاد تا با بودنش ، فقط با حضورش راه و مسیر رشد رو بهت نشون بده .
یکی میاد که حتی وقتی که نیست ،با تو هست ، با وجودت یکی شده ،سایه ای که همراهته و خدا رو به یادت میاره
ولی گاهی سالها میگذره تا اینو بفهمی …..
مزه گس خاطرات میمونند ،
و تو ،که با این کوله بار پراز بار تجربه ها، هنوز برای لذت بردن از لحظه ها کم میاری !
دنبال گمشده ای میگردی که هیچوقت گم نشده …..
پدرم می گفت دوست پیدا کردن آسونه ، نگهداشتنش سخته !
هزاران قصه از تو بر دلم است
ز دستت می نگذارم ای دوست
زهره _انصاری
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
انسانيت دين خاصي ندارد. آئين غريبي ندارد. با مردم و ميان مردم باش ، خنجر زبان را درنيام نگهدار ، جز به مهر سخن مگو وجز به نيكويي مينديش - دلي را مشكن - در دنيايي كه دروغ و افتراء و دورويي را از خود دور كني ، جز زيبايي و عشق نخواهد ماند . و آنگاه از ساحل چشم بردار تا بتواني به سوي اقيانوس گام برداري .
لازم نيست كار بزرگي انجام دهي ،مي تواني كاري كوچك ، ولي با قلبي بزرك و عشقي والا به انجام برساني
و بسيار سكوت كن ! سكوت!
نه تنها سكوت دهان ، كه سكوت دل ! آنگاه صداي خدارا مي شنوي ، در پس درهاي بسته ،در نواي يك نيازمند ، در نواي يك برده ، در تپش صبح ، در شكفتن گلها ، در آبشر يك چشمه ،در شب جنگل …
سكوتي كه شگفتي است و آسايش ، فراموش كن ، در دستان يك خداوند باهم نشسته ايم
از خود برون آي و به دنيا بنگر !
بگذار دليل لبخند كسي باشي - دليل احساس خوب و عشق- بر بايد ها و نبايد ها تكيه نكن، بر آنچه مي تواني ! مگذار آنچه نمي تواني انجام دهي ، از توانايي هايت بكاهد هرگاه جاي ايستادنت را نمي پسندي ، قدمي بردار - انسان درخت نيست .انسانهاي قوي براي خود قدم بر مي دارند ، انسانهاي قوي تر براي خود و ديگران
احساست را درياب ! اگر درد خود را احساس كردي زنده اي و اگر درد ديگران را، انسان !
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
لازم نيست كار بزرگي انجام دهي ،مي تواني كاري كوچك ، ولي با قلبي بزرك و عشقي والا به انجام برساني
و بسيار سكوت كن ! سكوت!
نه تنها سكوت دهان ، كه سكوت دل ! آنگاه صداي خدارا مي شنوي ، در پس درهاي بسته ،در نواي يك نيازمند ، در نواي يك برده ، در تپش صبح ، در شكفتن گلها ، در آبشر يك چشمه ،در شب جنگل …
سكوتي كه شگفتي است و آسايش ، فراموش كن ، در دستان يك خداوند باهم نشسته ايم
از خود برون آي و به دنيا بنگر !
بگذار دليل لبخند كسي باشي - دليل احساس خوب و عشق- بر بايد ها و نبايد ها تكيه نكن، بر آنچه مي تواني ! مگذار آنچه نمي تواني انجام دهي ، از توانايي هايت بكاهد هرگاه جاي ايستادنت را نمي پسندي ، قدمي بردار - انسان درخت نيست .انسانهاي قوي براي خود قدم بر مي دارند ، انسانهاي قوي تر براي خود و ديگران
احساست را درياب ! اگر درد خود را احساس كردي زنده اي و اگر درد ديگران را، انسان !
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
دیده شدن ، شنیده شدن ، حس قشنگی که کسی بگوید بودنت مهم است ، و من قدر آن را میدانم ….
#حکایت سفر ،#قهرمان
-“ببخشید ، چند دقیقه اینجا منتظر باشید .ازدحام امروز زیاد است.کمی از برنامه عقب هستیم ! “
آقای الف ، آقای محترمی که همراه ۲ فرزند و همسرش بیش از یک ربعی میشد در صف منتظر ایستاده بود ،هرچند برایش ناخوشایندبود و خسته شده بود لبخندی زد و گفت “ مشکلی نیست ! “
خانم ب ، خانم خوش صورت و میانسالی که پشت سر او در صف ایستاده بود روبه دو پسر نوجوانش گفت “ حالا حالاها معطلیم ! معلوم نیست چه میکنند ! “
در تمام خطوط چهره بانوی جوان آثار خستگی و فشار روحی دیده میشد . هیچ نمیگفت . هریک از مهمانان برخوردی متفاوت با او داشتند ، هرکس به فکر خودش بود . کسی به او توجهی نداشت . او هم یکی از کارمندان بود مثل بقیه و باید کارشان را راه می انداخت . فقط با احترام سکوت میکرد !
چند دقیقه بعد بانوی جوان هردوخانواده را به سر میزهایشان دعوت کرد . با کلامی آرام و موقرانه گفت “ از حوصله تون متشکرم ! “
همسر آقای الف رو به دختر جوان کرد “ ممنونم عزیزم ! “ اسم دختر را پرسید .
“ خیلی وقت است اینجا هستی ؟ “
بانوی جوان لبخندی زد” چند ماهی میشه . تا دو هفته دیگه قرارداد امسال تمام میشه و یک ماه مرخصی دارم ، میرم پیش خانواده ام .
“ پس حتما خیلی دلتنگ شده ای ؟ بچه داری ؟ “
“ بله، دو تا . پسرم ۸ ساله و دخترم ۵ ساله . هروقت باهاشون حرف میزنم میگن زود بیا خونه . البته بدون من راحت ترن ، چون مادرم ازشون نگهداری میکنه و اجازه میده هر کاری بکنند ، ولی با من باید نظم و مقررات داشته باشند . “
هردوخندیدند . “ مادربزرگها همین جور هستند . خداروشکر بچه هات تنهانیستند . ولی خیلی سخته ،آفرین به تو و همتت . مطمين باش نتیجه این عشق و محبتت رو میبینی . دلت خوش باشه و موفق باشی . امیدوارم زودتر پیششون برگردی و بتونی کنارشون بمونی . “
“ متشکرم. همه دلم پیش اونهاست . امیدوارم بهتون خوش بگذره “
“ شما زحمت میکشید برای جامعه جهانی . حتما خوش میگذره . ما هم ممنونتیم “
بانوی جوان به سمت درب ورودی رفت تا به سایر مهمانان رسیدگی کند. انگار نیرویی گرفته بود.
خانم ب زیر لبی غرولندی کرد “ آخه این چه کاریه؟ آدم بچه هاشو بذاره و خودش دور دنیا ؟ هرچی هم بگی ارزشش رو نداره .بچه مادر میخواد ! . من اگه دنیا رو به من بدهند این کار را نمی کنم. من مطمینم هرکسی میتونه پیش خانواده خودش انتخاب بهتریداشته باشه. این روزها مهاجرت و کار دور دنیا مد شده . حالا مردها از قدیم میرفتند و می آمدند ، ولی مادر باید با بچه هایش باشد . بعد هم، مگه این چه کاریه ؟ ارزشش را داره ؟ !”
نگاه خشک و سرد همسر آقای الف را دیدم . هیچ نگفت . آقای الف آرام و موقر رو به خانم ب کرد “ خدا عالم است ! “ ، بعد رو به همسرش کرد “ عزیزم ، سفارش غذا با شما . “
جایی برای پاسخ باقی نماند .
هوای مطبوع ، غذای عالی ، میزبانان گرم و صمیمی . دیگر بین خانواده الف و ب صحبتی نشد . .
از گوشه ای که نشسته بودم رفتار ها را مرور میکردم . خانواده الف از غذایشان لذت میبردند، پسر کوچکشان روی کاغذی نقشی میکشید . دخترشان با مادر و پدرش صحبت گرمی داشتند . بانوی جوان دوبار سرمیزشان آمد و با لبخندی شیرین از انها پرسید چیزی لازم دارند یا نه .
خانواده ب هم از غذایشان لذت می بردند .دو پسر نوجوان بسیار با نشاط بودند .خانم ب در جلب توجه عزیزانش کوتاهی نمیکرد و آنها هم همراه او بودند و خوش بودند .
با نگاهم خانواده الف را بدرقه کردم . پسر کوچک خانواده ، نقاشی اش را به بانوی جوان داد و گفت “ بده به دخترت ! “ دختر جوان روی زانو زمین نشست و چندبار تشکر کرد . ….
مهمانها همه رفتند ….
در عالم افکار خود غرق شدم . دوباره به قهرمانان زندگیم ، به قهرمانان گمنام این دنیای غریب فکر کردم . قهرمانهایی که کوتاه یا طولانی به زندگی ام راه پیدا کرده اند . به خودم اجازه داده ام که هویت و رفتار و انتخابشان را زیر سوال ببرم ، بدون آنکه در شرایط زندگی آنها باشم قضاوتشان کنم. بدون آنکه نظرم را بخواهند برایشان نسخه بنویسم . و حتی اسمشان را نپرسیده ام ،…..
صدای گرمی مرا به خود آورد “ حالتون خوبه؟ چیزی براتون بیارم ؟ “
بانوی جوان را دیدم که کنارم ایستاده . لبخندی زدم “ نه ممنونم ، دیگه دارم میرم !”
دم در ایستاده بود تا بدرقه ام کند ، روی میزکنارش نقاشی کودکانه ای بود ؛دختری با موهای بلند که دست مادرش را گرفته و مادرش روی یک هواپیما که خیلی کوچکتر از خودش بود ایستاده بود .
نگاهش کردم ، جوان بود و زیبا . نامش را پرسیدم
با لبخندی جوابم را داد .
گفتم” چه اسم زیبایی، مثل خودت .
ازت ممنونم”
چرا فراموش میکنیم؟ چرا بی مهر میشویم؟
کنار پنجره نشسته ام ؛ مینویسم . دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است ، خیلی تنگ..
۲۳آگست ۲۰۲۳. آلاسکا.
#زهره_انصاری
#حکایت سفر ،#قهرمان
-“ببخشید ، چند دقیقه اینجا منتظر باشید .ازدحام امروز زیاد است.کمی از برنامه عقب هستیم ! “
آقای الف ، آقای محترمی که همراه ۲ فرزند و همسرش بیش از یک ربعی میشد در صف منتظر ایستاده بود ،هرچند برایش ناخوشایندبود و خسته شده بود لبخندی زد و گفت “ مشکلی نیست ! “
خانم ب ، خانم خوش صورت و میانسالی که پشت سر او در صف ایستاده بود روبه دو پسر نوجوانش گفت “ حالا حالاها معطلیم ! معلوم نیست چه میکنند ! “
در تمام خطوط چهره بانوی جوان آثار خستگی و فشار روحی دیده میشد . هیچ نمیگفت . هریک از مهمانان برخوردی متفاوت با او داشتند ، هرکس به فکر خودش بود . کسی به او توجهی نداشت . او هم یکی از کارمندان بود مثل بقیه و باید کارشان را راه می انداخت . فقط با احترام سکوت میکرد !
چند دقیقه بعد بانوی جوان هردوخانواده را به سر میزهایشان دعوت کرد . با کلامی آرام و موقرانه گفت “ از حوصله تون متشکرم ! “
همسر آقای الف رو به دختر جوان کرد “ ممنونم عزیزم ! “ اسم دختر را پرسید .
“ خیلی وقت است اینجا هستی ؟ “
بانوی جوان لبخندی زد” چند ماهی میشه . تا دو هفته دیگه قرارداد امسال تمام میشه و یک ماه مرخصی دارم ، میرم پیش خانواده ام .
“ پس حتما خیلی دلتنگ شده ای ؟ بچه داری ؟ “
“ بله، دو تا . پسرم ۸ ساله و دخترم ۵ ساله . هروقت باهاشون حرف میزنم میگن زود بیا خونه . البته بدون من راحت ترن ، چون مادرم ازشون نگهداری میکنه و اجازه میده هر کاری بکنند ، ولی با من باید نظم و مقررات داشته باشند . “
هردوخندیدند . “ مادربزرگها همین جور هستند . خداروشکر بچه هات تنهانیستند . ولی خیلی سخته ،آفرین به تو و همتت . مطمين باش نتیجه این عشق و محبتت رو میبینی . دلت خوش باشه و موفق باشی . امیدوارم زودتر پیششون برگردی و بتونی کنارشون بمونی . “
“ متشکرم. همه دلم پیش اونهاست . امیدوارم بهتون خوش بگذره “
“ شما زحمت میکشید برای جامعه جهانی . حتما خوش میگذره . ما هم ممنونتیم “
بانوی جوان به سمت درب ورودی رفت تا به سایر مهمانان رسیدگی کند. انگار نیرویی گرفته بود.
خانم ب زیر لبی غرولندی کرد “ آخه این چه کاریه؟ آدم بچه هاشو بذاره و خودش دور دنیا ؟ هرچی هم بگی ارزشش رو نداره .بچه مادر میخواد ! . من اگه دنیا رو به من بدهند این کار را نمی کنم. من مطمینم هرکسی میتونه پیش خانواده خودش انتخاب بهتریداشته باشه. این روزها مهاجرت و کار دور دنیا مد شده . حالا مردها از قدیم میرفتند و می آمدند ، ولی مادر باید با بچه هایش باشد . بعد هم، مگه این چه کاریه ؟ ارزشش را داره ؟ !”
نگاه خشک و سرد همسر آقای الف را دیدم . هیچ نگفت . آقای الف آرام و موقر رو به خانم ب کرد “ خدا عالم است ! “ ، بعد رو به همسرش کرد “ عزیزم ، سفارش غذا با شما . “
جایی برای پاسخ باقی نماند .
هوای مطبوع ، غذای عالی ، میزبانان گرم و صمیمی . دیگر بین خانواده الف و ب صحبتی نشد . .
از گوشه ای که نشسته بودم رفتار ها را مرور میکردم . خانواده الف از غذایشان لذت میبردند، پسر کوچکشان روی کاغذی نقشی میکشید . دخترشان با مادر و پدرش صحبت گرمی داشتند . بانوی جوان دوبار سرمیزشان آمد و با لبخندی شیرین از انها پرسید چیزی لازم دارند یا نه .
خانواده ب هم از غذایشان لذت می بردند .دو پسر نوجوان بسیار با نشاط بودند .خانم ب در جلب توجه عزیزانش کوتاهی نمیکرد و آنها هم همراه او بودند و خوش بودند .
با نگاهم خانواده الف را بدرقه کردم . پسر کوچک خانواده ، نقاشی اش را به بانوی جوان داد و گفت “ بده به دخترت ! “ دختر جوان روی زانو زمین نشست و چندبار تشکر کرد . ….
مهمانها همه رفتند ….
در عالم افکار خود غرق شدم . دوباره به قهرمانان زندگیم ، به قهرمانان گمنام این دنیای غریب فکر کردم . قهرمانهایی که کوتاه یا طولانی به زندگی ام راه پیدا کرده اند . به خودم اجازه داده ام که هویت و رفتار و انتخابشان را زیر سوال ببرم ، بدون آنکه در شرایط زندگی آنها باشم قضاوتشان کنم. بدون آنکه نظرم را بخواهند برایشان نسخه بنویسم . و حتی اسمشان را نپرسیده ام ،…..
صدای گرمی مرا به خود آورد “ حالتون خوبه؟ چیزی براتون بیارم ؟ “
بانوی جوان را دیدم که کنارم ایستاده . لبخندی زدم “ نه ممنونم ، دیگه دارم میرم !”
دم در ایستاده بود تا بدرقه ام کند ، روی میزکنارش نقاشی کودکانه ای بود ؛دختری با موهای بلند که دست مادرش را گرفته و مادرش روی یک هواپیما که خیلی کوچکتر از خودش بود ایستاده بود .
نگاهش کردم ، جوان بود و زیبا . نامش را پرسیدم
با لبخندی جوابم را داد .
گفتم” چه اسم زیبایی، مثل خودت .
ازت ممنونم”
چرا فراموش میکنیم؟ چرا بی مهر میشویم؟
کنار پنجره نشسته ام ؛ مینویسم . دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است ، خیلی تنگ..
۲۳آگست ۲۰۲۳. آلاسکا.
#زهره_انصاری
اسارت
(برگرفته از کلام نور )
…..به ديدارش رفتم !
با شادی مرا پذیرا شد.
به دور و برم نگاه کردم. اتاق را در روشنای روز با نور ملایم چراغ روشن کرده بود. پرده ها را كشيده بود .
انگار نور غريبه اي بود كه بايد پشت پنجره ها و درهاي بسته بماند:
"نه ! پرده ها را باز نكن! فرشها نور
مي خورد، رنگشان مي پرد ! نقره ها سياه مي شوند ! ."
با صدايي خسته ادامه داد "از بيرون ديد دارد ؛ نقره ها را مي گويم ! دزد که دين وايمان ندارد !"
وحشتی در صدا وچشمانش موج میزد. آرام نشستم سكوت كردم : با خود فكر كردم چه دردناكست كه خود را براي ايجاد امنيت ، اسير كرده است .
نگاهي به اطراف كردم . دو طرف ديگر اتاق ديوارهاي ساده اي بود كه از بيرون منزل ديد نداشت . گفتم دوست داري كمي دكور اتاق را عوض كنيم. گفت " مي ترسم خوب نشه ! ولش كن ." گفتم امتحان مي كنيم ! اگر دوست نداشتي برش مي گردانيم.
بالاخره به زور راضي اش كردم . دكور
نقره جات را به طرف ديگر برديم. فرش راكمي عقبتر كشيديم آينه قدي توي اتاق پشتي را به جاي دكور گذاشتيم. پرده ها را پس زدم . نور ومنظره طبيعت زيبايي بر دل داخل آينه منعكس شددرست مثل يك تابلوي نقاشي ! اتاق پر نور شد.از بيرون ديگر نمي شدداخل اتاق را ديدنقره ها در ديد نبود،و فرش هاهم درسايه بودند.
خنديد ! ازته دل لبخند مي زد! بغلم كرد وگفت واي چقدر خوب كردي اومدي ،مرسي ، ممنونم!
در چشمهایش برقی میدرخشید ، نوری از روزهای قدیم که سالها در حصاری از ترس زندانی شده بودند. استکان چایی اش مثل همیشه زیبا و درخشان بود. عطر چایی جهان که با هل همراه شده بود نفسم را جا آورد.
آنچه در خاطرم گذشت اين بود كه اين داستان زندگي ماست . ما براي حفظ امنيت آنچه براي خود ساخته ايم وفكر
مي كنيم ارزشمند ست، آزادي مان را از دست مي دهيم . ما اسير مي شويم . اسارت در انديشه ها و قيد و بند هايي كه
قرار ست وعده امنيت را به ما بدهند!
وقتي از تغيير روند تفكر خود مي ترسيم، ترس ، اسارت ها ، تحمل تاريكي
…
وچقدر ساده مي توان نور را به خانه دعوت كرد…
لبخند زدم : " نه ! من از تو ممنونم ، دوست خوب من !"
……
#زهره_انصاری
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
(برگرفته از کلام نور )
…..به ديدارش رفتم !
با شادی مرا پذیرا شد.
به دور و برم نگاه کردم. اتاق را در روشنای روز با نور ملایم چراغ روشن کرده بود. پرده ها را كشيده بود .
انگار نور غريبه اي بود كه بايد پشت پنجره ها و درهاي بسته بماند:
"نه ! پرده ها را باز نكن! فرشها نور
مي خورد، رنگشان مي پرد ! نقره ها سياه مي شوند ! ."
با صدايي خسته ادامه داد "از بيرون ديد دارد ؛ نقره ها را مي گويم ! دزد که دين وايمان ندارد !"
وحشتی در صدا وچشمانش موج میزد. آرام نشستم سكوت كردم : با خود فكر كردم چه دردناكست كه خود را براي ايجاد امنيت ، اسير كرده است .
نگاهي به اطراف كردم . دو طرف ديگر اتاق ديوارهاي ساده اي بود كه از بيرون منزل ديد نداشت . گفتم دوست داري كمي دكور اتاق را عوض كنيم. گفت " مي ترسم خوب نشه ! ولش كن ." گفتم امتحان مي كنيم ! اگر دوست نداشتي برش مي گردانيم.
بالاخره به زور راضي اش كردم . دكور
نقره جات را به طرف ديگر برديم. فرش راكمي عقبتر كشيديم آينه قدي توي اتاق پشتي را به جاي دكور گذاشتيم. پرده ها را پس زدم . نور ومنظره طبيعت زيبايي بر دل داخل آينه منعكس شددرست مثل يك تابلوي نقاشي ! اتاق پر نور شد.از بيرون ديگر نمي شدداخل اتاق را ديدنقره ها در ديد نبود،و فرش هاهم درسايه بودند.
خنديد ! ازته دل لبخند مي زد! بغلم كرد وگفت واي چقدر خوب كردي اومدي ،مرسي ، ممنونم!
در چشمهایش برقی میدرخشید ، نوری از روزهای قدیم که سالها در حصاری از ترس زندانی شده بودند. استکان چایی اش مثل همیشه زیبا و درخشان بود. عطر چایی جهان که با هل همراه شده بود نفسم را جا آورد.
آنچه در خاطرم گذشت اين بود كه اين داستان زندگي ماست . ما براي حفظ امنيت آنچه براي خود ساخته ايم وفكر
مي كنيم ارزشمند ست، آزادي مان را از دست مي دهيم . ما اسير مي شويم . اسارت در انديشه ها و قيد و بند هايي كه
قرار ست وعده امنيت را به ما بدهند!
وقتي از تغيير روند تفكر خود مي ترسيم، ترس ، اسارت ها ، تحمل تاريكي
…
وچقدر ساده مي توان نور را به خانه دعوت كرد…
لبخند زدم : " نه ! من از تو ممنونم ، دوست خوب من !"
……
#زهره_انصاری
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
دنیای نقاشی برایم تازگی دارد
ترکیب رنگها ! در داخل رنگها ،رنگهای دیگر را پیدا میکنم . باورم نمیشود ! داخل رنگ نارنجی رگه های خاکستری کمرنگی هست که رنگ را لطیف میکند . هیچ رنگی خالص نیست . رنگهای خالص خیلی وقت ها توی ذوق میزنند. برای مطبوع شدنشان باید کمی با رنگهای دیگر ترکیبشان کنی . اینجوری گرمتر به نظر میرسند . درصد ترکیب رنگها باید دستت بیاید ، و آنوقت میتوانی با دو تا رنگ ، هزار رنگ و سایه بسازی که با رنگ خالص اولیه خیلی فرق دارند ،ولی جذابند.درست مثل آدمها !
آدمها! هر رنگشان هزار رنگ دیگر در داخلشان دارد . گاهی با همین تنوع و ترکیب چند رنگ زیباتر و زیباتر به چشم می آیند . گاهی آدمهای خالص ، دل بقیه را میزنند .
نقاشی و ترکیب رنگها وقت می خواهد . باید حواست باشد زیاد روی یک قسمت رنگ نریزی ، اگر جایی روی کارت را خواستی اصلاح کنی زیاد با آن بازی نکن ، اصطلاحاَ به آن ور نرو . باید بگذاری هر لایه رنگ اول خشک بشود ، بعد آرام درستش کنی و یا رنگ بعدی را رویش شکل بدهی . باید ظرفیت کار را بسنجی . اگر قبل از دیدن رنگ اصلی زمینه زیادیی رنگ اضافه کنی کل داستان بدرنگ میشود ، لکه می افتد ، و دیگر هیچ جور درست نمیشود ،درست مثل محبت و آدمها ! باید جایگاه هر حرکتت را بدانی ، حتی محبت ! باید صبور باشی ، بگذاری رنگ محبتت کمی خشک بشود. عجله نکن! وگرنه فقط خستگی اش به تنت می ماند . بعد یک دفعه تصمیم میگیری همه چیز را کنار بگذاری ؛ نقاشی را ، محبت را ، آدمها را ! . جز خودت هم هیچ کس مقصر نیست . شاید اصلا نیاز نبوده آنجا باشی، آنقدر رنگ زیادی بریزی. زیادی بودن را باید به موقع فهمید ، نه بعد از لکه شدن صفحه نقاشی که با اینهمه عشق روی آن وقت گذاشتی !
روی صفحه نقاشی ات یک جاهایی باید خط های ظریفی بکشی. خیلی با دقت . خط و نقطه بگذاری. گاهی پراکنده و بدون نظم تا کارت جلوه پیدا کند و زیباتر بشود . گاهی بیننده فکر میکند این خط و نقطه ها را چون بلد نبوده ای گذاشته ای ، فقط یک هنرشناس میفهمد چرا این کار را کرده ای . زندگی هم همینطور است . یک جاهایی باید خط بکشی و یا نقطه بگذاری . گاهی کمرنگ ،جوری که فقط خودت ببینی . یک خط باریک دور خودت . کسی نمیبیند ولی اثرش باقی می ماند. کشیدن این خط ها و نقطه های ظریف خیلی سخت است ، خیلی دقت میخواهد . دل میخواهد . باید قبلش کلی نفس عمیق بکشی ، دقیق نگاه کنی و مطمین بشوی ، گاهی اشکت هم در می آید .ولی باید عزمت را جزم کنی ، چون اگر تو این کار را نکنی کس دیگری آن خط را میکشد ، و بدون آنکه بفهمی کارت تمام می شود ……
پاییز ۱۴۰۲
زهره انصاری
ونکوور
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
ترکیب رنگها ! در داخل رنگها ،رنگهای دیگر را پیدا میکنم . باورم نمیشود ! داخل رنگ نارنجی رگه های خاکستری کمرنگی هست که رنگ را لطیف میکند . هیچ رنگی خالص نیست . رنگهای خالص خیلی وقت ها توی ذوق میزنند. برای مطبوع شدنشان باید کمی با رنگهای دیگر ترکیبشان کنی . اینجوری گرمتر به نظر میرسند . درصد ترکیب رنگها باید دستت بیاید ، و آنوقت میتوانی با دو تا رنگ ، هزار رنگ و سایه بسازی که با رنگ خالص اولیه خیلی فرق دارند ،ولی جذابند.درست مثل آدمها !
آدمها! هر رنگشان هزار رنگ دیگر در داخلشان دارد . گاهی با همین تنوع و ترکیب چند رنگ زیباتر و زیباتر به چشم می آیند . گاهی آدمهای خالص ، دل بقیه را میزنند .
نقاشی و ترکیب رنگها وقت می خواهد . باید حواست باشد زیاد روی یک قسمت رنگ نریزی ، اگر جایی روی کارت را خواستی اصلاح کنی زیاد با آن بازی نکن ، اصطلاحاَ به آن ور نرو . باید بگذاری هر لایه رنگ اول خشک بشود ، بعد آرام درستش کنی و یا رنگ بعدی را رویش شکل بدهی . باید ظرفیت کار را بسنجی . اگر قبل از دیدن رنگ اصلی زمینه زیادیی رنگ اضافه کنی کل داستان بدرنگ میشود ، لکه می افتد ، و دیگر هیچ جور درست نمیشود ،درست مثل محبت و آدمها ! باید جایگاه هر حرکتت را بدانی ، حتی محبت ! باید صبور باشی ، بگذاری رنگ محبتت کمی خشک بشود. عجله نکن! وگرنه فقط خستگی اش به تنت می ماند . بعد یک دفعه تصمیم میگیری همه چیز را کنار بگذاری ؛ نقاشی را ، محبت را ، آدمها را ! . جز خودت هم هیچ کس مقصر نیست . شاید اصلا نیاز نبوده آنجا باشی، آنقدر رنگ زیادی بریزی. زیادی بودن را باید به موقع فهمید ، نه بعد از لکه شدن صفحه نقاشی که با اینهمه عشق روی آن وقت گذاشتی !
روی صفحه نقاشی ات یک جاهایی باید خط های ظریفی بکشی. خیلی با دقت . خط و نقطه بگذاری. گاهی پراکنده و بدون نظم تا کارت جلوه پیدا کند و زیباتر بشود . گاهی بیننده فکر میکند این خط و نقطه ها را چون بلد نبوده ای گذاشته ای ، فقط یک هنرشناس میفهمد چرا این کار را کرده ای . زندگی هم همینطور است . یک جاهایی باید خط بکشی و یا نقطه بگذاری . گاهی کمرنگ ،جوری که فقط خودت ببینی . یک خط باریک دور خودت . کسی نمیبیند ولی اثرش باقی می ماند. کشیدن این خط ها و نقطه های ظریف خیلی سخت است ، خیلی دقت میخواهد . دل میخواهد . باید قبلش کلی نفس عمیق بکشی ، دقیق نگاه کنی و مطمین بشوی ، گاهی اشکت هم در می آید .ولی باید عزمت را جزم کنی ، چون اگر تو این کار را نکنی کس دیگری آن خط را میکشد ، و بدون آنکه بفهمی کارت تمام می شود ……
پاییز ۱۴۰۲
زهره انصاری
ونکوور
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
Forwarded from راز کیمیا (#زهره_انصاری)
بوی عشقش میکند جانمرها
میکند از ساحل سردم جدا
درد او در جان و دل چون نشتر است
زندگی با درد او بس خوشتر است
کیمیای جان و درمان من است
کی پریشان؟ چون که سامان من است
خاکم و بذر محبت در دلم
اهل پروازم ، ولی پا در گلم
سبز و سرخ و زردم و گه ارغوان
دم به دم رویم به دست باغبان
ای تو جاری در رگ و در ریشه ام
با تو باغم ، بی تو خار بیشه ام
روشنم کن روشنم کن روشنم
گلشنم کن گلشنم کن گلشنم
ساغرم پر کن از آن میخانه ای
از شراب خود بده پیمانه ای
خار اگر آید به پا در کوی تو
در مغیلان راه آیم سوی تو
جزءها را جملگی در کل یکی است
کوه ها از سنگ بر هم متکی است
قطره ها دریا و دریا قطره هاست
کی یکی از بحر و آن دیگر جداست
گر به صورت صد ببینم آدمی
چون به معنا بنگرم ، تنها تویی
در میان خم به هر دین و زبان
مست از یک باده و می جملگان
چشم بگشادر جهانم سوی عشق
گر به سوی کعبه آیم یا دمشق
فتنه ها در ره به جانم ریختی
گاه با من ساختی ،گه سوختی
گشتم عاشق بر جهان و مردمان
سوخت جانم، ناله کردم ، گه فغان
گرچه دل بشکست و گردان شد سرم
دل نببریدم ز کوی دلبرم
در میان آب و آتش ، بی پناه
سر نهادم پیش تو بر بارگاه
دستگیرم، دست گیرم، دست گیر
در طلب خود را ز جان من مگیر
زهره انصاری
زمستان ۲۰۲۴
میکند از ساحل سردم جدا
درد او در جان و دل چون نشتر است
زندگی با درد او بس خوشتر است
کیمیای جان و درمان من است
کی پریشان؟ چون که سامان من است
خاکم و بذر محبت در دلم
اهل پروازم ، ولی پا در گلم
سبز و سرخ و زردم و گه ارغوان
دم به دم رویم به دست باغبان
ای تو جاری در رگ و در ریشه ام
با تو باغم ، بی تو خار بیشه ام
روشنم کن روشنم کن روشنم
گلشنم کن گلشنم کن گلشنم
ساغرم پر کن از آن میخانه ای
از شراب خود بده پیمانه ای
خار اگر آید به پا در کوی تو
در مغیلان راه آیم سوی تو
جزءها را جملگی در کل یکی است
کوه ها از سنگ بر هم متکی است
قطره ها دریا و دریا قطره هاست
کی یکی از بحر و آن دیگر جداست
گر به صورت صد ببینم آدمی
چون به معنا بنگرم ، تنها تویی
در میان خم به هر دین و زبان
مست از یک باده و می جملگان
چشم بگشادر جهانم سوی عشق
گر به سوی کعبه آیم یا دمشق
فتنه ها در ره به جانم ریختی
گاه با من ساختی ،گه سوختی
گشتم عاشق بر جهان و مردمان
سوخت جانم، ناله کردم ، گه فغان
گرچه دل بشکست و گردان شد سرم
دل نببریدم ز کوی دلبرم
در میان آب و آتش ، بی پناه
سر نهادم پیش تو بر بارگاه
دستگیرم، دست گیرم، دست گیر
در طلب خود را ز جان من مگیر
زهره انصاری
زمستان ۲۰۲۴
#حکایت_سفر
#قهرمان
…..
لبخند زدم و سلامی کردم ،
ساک سنگین سبزیجات و میوه را روی پیشخوان گذاشتم ومشغول خالی کردن آن شدم
بانوی جوان زیبایی که پشت صندوق دخل فروشگاه بود با لبخندی شیرین جوابم را داد. در حالی که با همکارش در مورد شیفت کاری آخر هفته شان صحبت میکردند یک یک خریدهای من را حساب کرد. نیروی قشنگی از وجودش می تراوید، سرشار از زندگی بود. سادگی جذابی در چشمان درشت مشکی و نگاهش موج میزد.
آنچه خریده بودم را مجدد در داخل ساک جا دادم و کارتم را برای پرداخت آماده کردم. نگاهی به موهای نیمه خیس من انداخت و بعد به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت ‘’هوای ونکوور کی خوب میشه ؟’’
لبخند زدم ، و قبل از این که جوابی بدهم دوباره پرسید’’ شما خیلی وقت هست اینجا هستید ؟ ‘’
آرام جواب دادم ‘’ تقریبا! بیست و پنج سالی میشه ! ‘’
پرسید’’یعنی اینجا گرم نمیشه؟ حتی تابستان؟
گفتم’’چرا ، میشه! گرمای تابستانش شبیه بهار تهران میشه ولی همیشه قشنگ هست. ‘’
و بعد پرسیدم’’ شما تازه به اینجا تشریف آوردید؟ ‘’
جوابم را با ادب و آرام داد’’ بله ، تازه ۴ ماه شده . ولی خیلی سرد هست. هنوز هوای خوبی ندیدم. یعنی درست میشه؟ .’’
گفتم ‘’ همیشه امیدوار باشید! ونکوور به من یاد داده که همیشه باید به آینده امیدوارم باشم ! ‘’
هردو خندیدیم. ساک خرید را برداشتم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
‘’ خوش آمدید! مطمینم خیلی زود جا می افتید و از همه چیز لذت میبرید.‘’
تشکر کرد.
آنچه خرید کرده بودم را در صندوق پشت ماشین گذاشتم. باران همچنان میبارید؛ نرم و آهسته.همراه باصدای موسیقی بدون کلام بهار دلنشین زنده یاد استادبنان در ترافیک غروب به سمت منزل حرکت کردم. مثل همیشه ،سایه قله دماوند در پشت درختها ،استوار و زیبا…..
۱۱ اپریل ۲۰۲۴. ونکوور. کانادا
#زهره_انصاری
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
#قهرمان
…..
لبخند زدم و سلامی کردم ،
ساک سنگین سبزیجات و میوه را روی پیشخوان گذاشتم ومشغول خالی کردن آن شدم
بانوی جوان زیبایی که پشت صندوق دخل فروشگاه بود با لبخندی شیرین جوابم را داد. در حالی که با همکارش در مورد شیفت کاری آخر هفته شان صحبت میکردند یک یک خریدهای من را حساب کرد. نیروی قشنگی از وجودش می تراوید، سرشار از زندگی بود. سادگی جذابی در چشمان درشت مشکی و نگاهش موج میزد.
آنچه خریده بودم را مجدد در داخل ساک جا دادم و کارتم را برای پرداخت آماده کردم. نگاهی به موهای نیمه خیس من انداخت و بعد به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت ‘’هوای ونکوور کی خوب میشه ؟’’
لبخند زدم ، و قبل از این که جوابی بدهم دوباره پرسید’’ شما خیلی وقت هست اینجا هستید ؟ ‘’
آرام جواب دادم ‘’ تقریبا! بیست و پنج سالی میشه ! ‘’
پرسید’’یعنی اینجا گرم نمیشه؟ حتی تابستان؟
گفتم’’چرا ، میشه! گرمای تابستانش شبیه بهار تهران میشه ولی همیشه قشنگ هست. ‘’
و بعد پرسیدم’’ شما تازه به اینجا تشریف آوردید؟ ‘’
جوابم را با ادب و آرام داد’’ بله ، تازه ۴ ماه شده . ولی خیلی سرد هست. هنوز هوای خوبی ندیدم. یعنی درست میشه؟ .’’
گفتم ‘’ همیشه امیدوار باشید! ونکوور به من یاد داده که همیشه باید به آینده امیدوارم باشم ! ‘’
هردو خندیدیم. ساک خرید را برداشتم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
‘’ خوش آمدید! مطمینم خیلی زود جا می افتید و از همه چیز لذت میبرید.‘’
تشکر کرد.
آنچه خرید کرده بودم را در صندوق پشت ماشین گذاشتم. باران همچنان میبارید؛ نرم و آهسته.همراه باصدای موسیقی بدون کلام بهار دلنشین زنده یاد استادبنان در ترافیک غروب به سمت منزل حرکت کردم. مثل همیشه ،سایه قله دماوند در پشت درختها ،استوار و زیبا…..
۱۱ اپریل ۲۰۲۴. ونکوور. کانادا
#زهره_انصاری
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
….🌸از محبت خارها گل میشود
مثل هرصبح، اولین نگاهش را به درخت بلند کاج دوخت . استوار و سبز سرجایش ایستاده بود . خوشحال شد ، “خوب هنوز فرصت دیگه ای دارم! صبح بخیر زندگی! “
نوشته کنار تختخواب را نگاهی کرد :
هر روز ، یک کار خوب ، یک دقیقه مطالعه، یک نکته جدید ، یک دقیقه ورزش ، یک دقیقه موسیقی ، یک دقیقه نفس عمیق ……
“خوب! “ نفس عمیقی کشید. سعی کرد تمام حواسش را بدهد به نفسش . “ سلام ذهن جان بیش فعال من! میشه یک دقیقه همراهی کنی؟ دم….۱٫۲٫۳٫۴…نگهدار……بازدم ۱٫۲٫۳٫۴٫۵٫۶٫۷…. “
“امروز سری به کتابخانه میزنم .چطوره پیاده برم؟ وقت هم دارم . “
خوب میدانست که اگر با خودش کلنجار نرود، درگیر افکار متفرقه ای میشود که مدتهاست دست از سرش برنداشته اند.میدانست دوباره دلش برای خودش و سادگی خودش خواهد سوخت. شاید دنبال مقصری برای اتفاقات اخیر میگشت . دلش برای دلتنگی خودش تنگ میشد.
یک ساعتی را تا کتابخانه قدم زد . به کتابهایی که ممکن بود پیدا کند فکر کرد . یادش آمد آخرین بار که به کتابخانه رفته بود چطور با هم قدم زده بودند . به صدای پرنده ها گوش کرده بودند . سعی کرده بود دلتنگیش را کم کند و حواسش را به اینجا و لحظه بیاورد ، ولی او تمام فکر و توجهش پیش مسایل دیگر بود .حرف دوستان ، برخوردهایشان . یادش آمد چطور از کنار اقاقیها رد شده بودند و به او گفته بود “ سخت نگیر . باور کن ارزش نداره ، حیف این منظره نیست؟ “. بعدها هروقت اوقاتش تلخ بود ازش با گریه می پرسید چی شده و او جواب میداد ‘سخت نگیر ! ‘
دلش گرفت . نفسش سنگین شد و بغض گلویش را گرفت . در ذهنش فقط تکرار میکرد” من فقط دوستتش داشتم ، کجای کارم لنگ بود ؟ “
نفس عمیقی کشید ، و شمرد ۱٫۲٫۳…. از مقابل خانم مسنی رادید که با عصای کمکی اش آرام آرام به طرف در کتابخانه می آمد . خطوط چهره اش عمیق بود و لبهایش به تلخی به هم فشرده شده بودند . موهای کوتاه سپیدش به طرز مرتبی شانه و آراسته شده بود ، در صورتش هنوز نشان زیبایی مشهود بود .
از حال خودش بیرون آمد و سریع به طرف در کتابخانه رفت . در را باز کرد و سلام کرد “ صبح بخیر! امروز چطورین؟ بهتر از همیشه؟ “
خانم مسن مکثی کرد . نگاهش را به صورتش دوخت و با احتیاط گفت” سلام .آیاما همدیگر را میشناسیم؟ “
لبخندی زد ،
و گفت “ تا الان نمیشناختیم ، ولی الان آشنا شدیم . “
اسم خودش را گفت و او را به داخل کتابخانه دعوت کرد . خانم مسن با تردید و خیلی آرام وارد شد ، در حالی که هنوز صورت او را مطالعه میکرد تا مطمئن شود قصد سوئی ندارد . هردو وارد کتابخانه شدند لبخندی زد و از خانم مسن جدا شد . “ روز خوبی داشته باشید دوست عزیز . “
باید ذهنش را آرام میکرد . باخودش گفت حتما دلیلی دارد که تا اینجاآمده ام . امروز قرارست اتفاق خوبی بیفتد. سعی کرد جملات تاکیدی مثبت را مرور کند “ من میتوانم، من میخواهم . ….” به سمت کتابهای خودشناسی رفت . چقدر کم کتاب خوانده بود .دلش میخواست تمام مطالب را ببلعد . کتابی توجهش را جلب کرد “ در جستجوی من گمشده “
هنوز دوخطی را نخوانده بود که صدایی او را به خود آورد “ دلت یک نوشیدنی میخواهد ؟ “
سرش را بالا آورد . خانم مسن را دید که کنارش ایستاده . خطوط چهره اش باز شده بود “ من این کتاب را خوانده ام . برداشت شخصی است ، ولی اگر خوب توجه کنی میبینی حرفهایی که میدانی رااز زبان دیگری میشنوی ،و آنوقت باورشان میکنی. آدمها اینجوری رشد میکنند ….”
با خوشحالی جواب داد “ چقدر جالب . بفرمایید بنشینید ، اجازه بدهید من برای شما یک نوشیدنی میگیرم و شما برایم از کتاب بگویید .”
گوشه دنجی را پیدا کردند و آرام با هم نجوا کردند. بانوی مسن دیدگاه جالبی از زندگی داشت . از فرزندان و دوستانش گفت . چطور یاد گرفته بود که با خودش بهترین زمان را داشته باشد . ده دقیقه ای حرف زد و قصه گفت . بعد سکوتی کرد و نفس عمیقی کشید . چشمهای آبی اش را به چشمهای او دوخت و با لحنی ملایم ادامه داد
“ من آدم تلخی نیستم . مدتها بود کسی به من اینجور سلام نکرده بود.
سالها پیش ، وقتی بچه هایم ده دوازده ساله بودند ، همه ساکنین این شهر را میشناختم . هرجا میرفتم همه با خوش رویی به همدیگرسلام میکردند . ما هم همیشه جویای حال دیگران بودیم . من هفته ای یک بار در بیمارستان از بیماران سالمند نگهداری میکردم ، و هر ماه با دوستان در کلیسا برای مردم کم بضاعت غذا میپختیم. “
مکثی کرد ، و ادامه داد: “دیگر شهر پیشرفت کرده و مردم زیادی اینجا هستند . خوشحالم که میبینم شرایط زندگی بهبود پیدا کرده ، ولی چیزی عوض شده که پذیرش آن برایم سخت است . محبت ها کم شده ، شاید تغییر کرده ،و ایندرک تغییر برای من و نسل من تغییر دشوارتر هست .
امروز ، سلام تو، مرا به دنیای جوانی ام برد …..”
سکوت کرد . و بعد به نرمی و لبخند گفت:
“ یادت باشد ، آنچه که دنبالش میگردی در کتابها نیست .
مثل هرصبح، اولین نگاهش را به درخت بلند کاج دوخت . استوار و سبز سرجایش ایستاده بود . خوشحال شد ، “خوب هنوز فرصت دیگه ای دارم! صبح بخیر زندگی! “
نوشته کنار تختخواب را نگاهی کرد :
هر روز ، یک کار خوب ، یک دقیقه مطالعه، یک نکته جدید ، یک دقیقه ورزش ، یک دقیقه موسیقی ، یک دقیقه نفس عمیق ……
“خوب! “ نفس عمیقی کشید. سعی کرد تمام حواسش را بدهد به نفسش . “ سلام ذهن جان بیش فعال من! میشه یک دقیقه همراهی کنی؟ دم….۱٫۲٫۳٫۴…نگهدار……بازدم ۱٫۲٫۳٫۴٫۵٫۶٫۷…. “
“امروز سری به کتابخانه میزنم .چطوره پیاده برم؟ وقت هم دارم . “
خوب میدانست که اگر با خودش کلنجار نرود، درگیر افکار متفرقه ای میشود که مدتهاست دست از سرش برنداشته اند.میدانست دوباره دلش برای خودش و سادگی خودش خواهد سوخت. شاید دنبال مقصری برای اتفاقات اخیر میگشت . دلش برای دلتنگی خودش تنگ میشد.
یک ساعتی را تا کتابخانه قدم زد . به کتابهایی که ممکن بود پیدا کند فکر کرد . یادش آمد آخرین بار که به کتابخانه رفته بود چطور با هم قدم زده بودند . به صدای پرنده ها گوش کرده بودند . سعی کرده بود دلتنگیش را کم کند و حواسش را به اینجا و لحظه بیاورد ، ولی او تمام فکر و توجهش پیش مسایل دیگر بود .حرف دوستان ، برخوردهایشان . یادش آمد چطور از کنار اقاقیها رد شده بودند و به او گفته بود “ سخت نگیر . باور کن ارزش نداره ، حیف این منظره نیست؟ “. بعدها هروقت اوقاتش تلخ بود ازش با گریه می پرسید چی شده و او جواب میداد ‘سخت نگیر ! ‘
دلش گرفت . نفسش سنگین شد و بغض گلویش را گرفت . در ذهنش فقط تکرار میکرد” من فقط دوستتش داشتم ، کجای کارم لنگ بود ؟ “
نفس عمیقی کشید ، و شمرد ۱٫۲٫۳…. از مقابل خانم مسنی رادید که با عصای کمکی اش آرام آرام به طرف در کتابخانه می آمد . خطوط چهره اش عمیق بود و لبهایش به تلخی به هم فشرده شده بودند . موهای کوتاه سپیدش به طرز مرتبی شانه و آراسته شده بود ، در صورتش هنوز نشان زیبایی مشهود بود .
از حال خودش بیرون آمد و سریع به طرف در کتابخانه رفت . در را باز کرد و سلام کرد “ صبح بخیر! امروز چطورین؟ بهتر از همیشه؟ “
خانم مسن مکثی کرد . نگاهش را به صورتش دوخت و با احتیاط گفت” سلام .آیاما همدیگر را میشناسیم؟ “
لبخندی زد ،
و گفت “ تا الان نمیشناختیم ، ولی الان آشنا شدیم . “
اسم خودش را گفت و او را به داخل کتابخانه دعوت کرد . خانم مسن با تردید و خیلی آرام وارد شد ، در حالی که هنوز صورت او را مطالعه میکرد تا مطمئن شود قصد سوئی ندارد . هردو وارد کتابخانه شدند لبخندی زد و از خانم مسن جدا شد . “ روز خوبی داشته باشید دوست عزیز . “
باید ذهنش را آرام میکرد . باخودش گفت حتما دلیلی دارد که تا اینجاآمده ام . امروز قرارست اتفاق خوبی بیفتد. سعی کرد جملات تاکیدی مثبت را مرور کند “ من میتوانم، من میخواهم . ….” به سمت کتابهای خودشناسی رفت . چقدر کم کتاب خوانده بود .دلش میخواست تمام مطالب را ببلعد . کتابی توجهش را جلب کرد “ در جستجوی من گمشده “
هنوز دوخطی را نخوانده بود که صدایی او را به خود آورد “ دلت یک نوشیدنی میخواهد ؟ “
سرش را بالا آورد . خانم مسن را دید که کنارش ایستاده . خطوط چهره اش باز شده بود “ من این کتاب را خوانده ام . برداشت شخصی است ، ولی اگر خوب توجه کنی میبینی حرفهایی که میدانی رااز زبان دیگری میشنوی ،و آنوقت باورشان میکنی. آدمها اینجوری رشد میکنند ….”
با خوشحالی جواب داد “ چقدر جالب . بفرمایید بنشینید ، اجازه بدهید من برای شما یک نوشیدنی میگیرم و شما برایم از کتاب بگویید .”
گوشه دنجی را پیدا کردند و آرام با هم نجوا کردند. بانوی مسن دیدگاه جالبی از زندگی داشت . از فرزندان و دوستانش گفت . چطور یاد گرفته بود که با خودش بهترین زمان را داشته باشد . ده دقیقه ای حرف زد و قصه گفت . بعد سکوتی کرد و نفس عمیقی کشید . چشمهای آبی اش را به چشمهای او دوخت و با لحنی ملایم ادامه داد
“ من آدم تلخی نیستم . مدتها بود کسی به من اینجور سلام نکرده بود.
سالها پیش ، وقتی بچه هایم ده دوازده ساله بودند ، همه ساکنین این شهر را میشناختم . هرجا میرفتم همه با خوش رویی به همدیگرسلام میکردند . ما هم همیشه جویای حال دیگران بودیم . من هفته ای یک بار در بیمارستان از بیماران سالمند نگهداری میکردم ، و هر ماه با دوستان در کلیسا برای مردم کم بضاعت غذا میپختیم. “
مکثی کرد ، و ادامه داد: “دیگر شهر پیشرفت کرده و مردم زیادی اینجا هستند . خوشحالم که میبینم شرایط زندگی بهبود پیدا کرده ، ولی چیزی عوض شده که پذیرش آن برایم سخت است . محبت ها کم شده ، شاید تغییر کرده ،و ایندرک تغییر برای من و نسل من تغییر دشوارتر هست .
امروز ، سلام تو، مرا به دنیای جوانی ام برد …..”
سکوت کرد . و بعد به نرمی و لبخند گفت:
“ یادت باشد ، آنچه که دنبالش میگردی در کتابها نیست .
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
و بعد به نرمی و لبخند گفت:
“ یادت باشد ، آنچه که دنبالش میگردی در کتابها نیست . در دل خودت هست . محبت را بیرون از خودت جستجو
نکن، چون ناامید میشوی !
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
“ یادت باشد ، آنچه که دنبالش میگردی در کتابها نیست . در دل خودت هست . محبت را بیرون از خودت جستجو
نکن، چون ناامید میشوی !
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
Telegram
زهره_انصارى برايت قصه خواهم گفت
بنشین به پای قصه ام، پایان شعر من خوشست ... زهره
…. خدارا شکر که سخن برای بیان هر اندیشه ای به انسان عطا نشده است ، وگرنه روی زمین جایی برای اخلاق باقی نمی ماند !
امروز به خودم اجازه دادم تا حریم کلام را بشکنم و در مورد کسی که حضور نداشت قضاوتی بکنم. قضاوتی یک طرفه و ناشی از برداشتهای فردی وذهنی خود در یک بعد زمانی ومکانی دیگر. تصویری را در ذهن خودم ساختم و به آن اجازه دادم مرا بازی دهد
و بعد برای چند ساعتی از خودم پرسیدم
«چرا به خودم اجازه دادم قضاوت کنم؟ »
در آینه نگاه کردم و از تصویر داخل آینه خجالت کشیدم!
گاهی خط قرمزهایی که برای دیگران میکشیم ، خط قرمزهایی است که خودمان هم باید رعایتشان را بکنیم. و چقدر راحت فراموش میکنیم ….
از تو دوست خوبم عذر میخواهم. مطمئنم که دلت دریای بخشش است.
روز وشبت خوش، دوست خوب من
….
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com
امروز به خودم اجازه دادم تا حریم کلام را بشکنم و در مورد کسی که حضور نداشت قضاوتی بکنم. قضاوتی یک طرفه و ناشی از برداشتهای فردی وذهنی خود در یک بعد زمانی ومکانی دیگر. تصویری را در ذهن خودم ساختم و به آن اجازه دادم مرا بازی دهد
و بعد برای چند ساعتی از خودم پرسیدم
«چرا به خودم اجازه دادم قضاوت کنم؟ »
در آینه نگاه کردم و از تصویر داخل آینه خجالت کشیدم!
گاهی خط قرمزهایی که برای دیگران میکشیم ، خط قرمزهایی است که خودمان هم باید رعایتشان را بکنیم. و چقدر راحت فراموش میکنیم ….
از تو دوست خوبم عذر میخواهم. مطمئنم که دلت دریای بخشش است.
روز وشبت خوش، دوست خوب من
….
https://www.group-telegram.com/zohreh_ansari_ghesseh.com