Telegram Group & Telegram Channel
«از توله خرس تا جوجه عبدالباسط»

۱.کلاس دوم بودم در دبستان فروتن در شهرستان اقلید فارس. رئیس مدرسه، جاودانیاد استاد نوذر گرامی بود که چهره ای زیبا و نورانی و روحیه ای هنرمندانه و ورزشکارانه داشت و جو مدرسه را بسیار پرشور و تحرک می‌خواست و صمیمیت، شخصیت و آراستگی و دلسوزی اش، اسوه ای درخشان بود و بر روح و شخصیت بچه‌ها تأثیر چشمگیری داشت. از آن مردان خودساختۀ فرهیختۀ دل در گرو فرهنگ و ادب و هنر بود. حالا تا حدی می‌فهمیم که او که بود و چه می‌خواست. یاد شیرینش گرامی و روح بلندش شاد باد!

هنوز عطر و طعم تغذیه‌های آن سال‌ها که مدرسه را تبدیل به خودِ خودِ بهشت می‌کرد، در مشام خاطره ام جاری است: بیسکویت سه تایی بزرگ مینو، شیر داغ، ویفر موزی و پرتقالی پدردارِ آن سال‌ها، سیب‌های درشت و پر آب و معطر لبنانی از آن نوع که آدم و حوا را سرگردان زمین کرد، موز آفریقایی که دقیقاً اندازۀ هیکل خودمان بود، سنگک داغ با عطر داغ گیج کننده ای که دل و چشم با آن قیلی ویلی می‌رفت، پنیر خارجی سفت و زرد و خوش‌خوراکی که دیگر مثل و مانندش را هیچ جا نیافتم، پستۀ خندان کلّه قوچی و ... (شاعر دقیقاً در همین زمینه فرموده است: من و این همه خوشبختی محاله!).

روزی در بین دو زنگ، در کلاس بودیم و بچه‌ها چونان جوجه گنجشک‌هایی شوخ و شنگ و بی‌درد و بی‌دغدغه، غوغا به پا کرده بودند. جیغ و داد و هوار و هیاهو و شیطنتِ معصومانه ای که هرجا کودک است، باید باشد وگرنه آنجا قبرستان است. من اما ساکت بودم و مشغول کار خودم. نمی‌دانم احتمالا داشتم یکی از معادلات دیفرانسیل یا مسائل فیزیک اتم را حل می‌کردم یا کتاب نسبیت انیشتین را تورّق می‌فرمودم!!
ناگهان در با شدتی زلزله‌وار باز شد؛ یعنی به دیوار کوبیده شد و ما از جا پریدیم و خشکمان زد و همچون برکه ای که سنگی در آن بیفکنند و قورباغه‌های وراج را ساکت کنند، مات و مبهوت و هاج و واج به دیوار و در خیره شدیم.

یکی از معلمان کلاس‌های دیگر که غریبه بود و هیکلی درشت، قامتی بلند، چشمانی شرربار و صدایی مهیب و ورای تحمل پردۀ حریرین گوش و هوش ما داشت، صاعقه‌وار بر خلوت دلخواستۀ ما فرود آمد و از میان آن همه جوجۀ ترس‌خوردۀ سر در بال و پر فرو بردۀ مادرمُرده، رو به من کرد و با چشمانی غضب آلود و صدایی - مسلمان نشنود، کافر نبیند - فریاد برکشید: «مدرسه و محله رو، روی سرت گذاشتی. خفه شو توله‌خرس!»

من هیچ نگفتم چون به من نیاموخته بودند که باید از حقم دفاع کنم و بگویم آقا معلمِ تقریباً عزیز! اولاً من سر و صدا نمی‌کردم و ثانیاً: من توله‌خرس نیستم و هیچ شباهتی هم با آن ندارم و شما حق ندارید اینگونه با من سخن بگویید.

۲.سال بعد، روزی بین دو زنگ در کلاس نشسته بودم و نمی‌دانم داشتم نرم نرمک شعری، ترانه ای، تصنیفی یا آیه ای را زیر لب و تودماغی و کودکانه برای دل خودم و نه از سر روی و ریا و ... !! زمزمه و مزمزه می‌کردم. آن سال‌ها قرائت قرآن به شیوۀ عبدالباسط یا منشاوی و ... اصلاً مرسوم و شناخته شده نبود. هرکس هر طور دلش می‌خواست قرآن می‌خواند. ناگهان در باز شد و چهره ای خندان و آرام و مهربان با صدایی زلال و آرامش‌بخش چونان نسیمی بهارانه به کلاس وزید و مرا صدا زد: «باقری! بیا دفتر کارِت دارم.» من که از ماجرای توله‌خرس سال پیش، هنوز ترس در دل و جان داشتم، لرزان و هراسان، همچون جوجه گنجشکی زیر باران لاهیجان به دفتر رفتم. لبخند زنان و مهرجویان گفت: «آفرین پسر! تو صدایی به این زیبایی داشتی و تا حالا رو نکرده بودی! بیا می‌خوام برام قرآن بخونی و من صداتو ضبط کنم. می‌خوام از فردا صبح، کلاس‌های مدرسه با تلاوت قرآن تو شروع بشه.»

پس آیۀ زیبای «ربنا اننا سمعنا منادیاً ینادی للایمان ...» را به من آموخت و من در دفتر مدرسه، آن را به سبک «عبدالقاطی!» (ترکیبی از سبک‌های گوناگون) خواندم و تمام آن سال، چشمتان روز بد نبیند، هرروز، صدای نازیبا و ناپخته‌ی من، از بلندگوی ساده‌ی مدرسه پخش می‌شد؛ در حالی که خودم در صف ایستاده بودم و سخت احساس «خودعبدالباسط بینی» می‌کردم!

سال های سال، من و برادرانم محمدباقر و امیر و یکی از خواهرانم در مسابقات قرائت قرآن در سطح شهر و استان، دارای مقام می‌شدیم و چه اردوها و چه خاطرات شیرین و زیبایی هنوزاهنوز از آن مسابقات دانش آموزی و دوستی‌ها و آشنایی‌های دلکش و ماندگار دارم! و این پیروزی‌ها چه نقش مهم و سرنوشت‌سازی در بالندگی‌های من نوجوان و بعدها جوان و حالا خیلی خیلی جوان! در عرصه‌های دیگر زندگی داشت!
بله ما از زمین خاکیِ ضبط صوت قراضۀ مدرسه‌ی فروتن شروع کردیم. استودیو و استادیوم کجا بود؟!

آن معلم عزیز و فرشته‌خصال، آقای عبداللطیف تدین معاون مدرسۀ ما بود که هرکجا هست خدایا به سلامت دارش. هفت آسمان دوستش دارم.



group-telegram.com/BahadorBagheri1347/6877
Create:
Last Update:

«از توله خرس تا جوجه عبدالباسط»

۱.کلاس دوم بودم در دبستان فروتن در شهرستان اقلید فارس. رئیس مدرسه، جاودانیاد استاد نوذر گرامی بود که چهره ای زیبا و نورانی و روحیه ای هنرمندانه و ورزشکارانه داشت و جو مدرسه را بسیار پرشور و تحرک می‌خواست و صمیمیت، شخصیت و آراستگی و دلسوزی اش، اسوه ای درخشان بود و بر روح و شخصیت بچه‌ها تأثیر چشمگیری داشت. از آن مردان خودساختۀ فرهیختۀ دل در گرو فرهنگ و ادب و هنر بود. حالا تا حدی می‌فهمیم که او که بود و چه می‌خواست. یاد شیرینش گرامی و روح بلندش شاد باد!

هنوز عطر و طعم تغذیه‌های آن سال‌ها که مدرسه را تبدیل به خودِ خودِ بهشت می‌کرد، در مشام خاطره ام جاری است: بیسکویت سه تایی بزرگ مینو، شیر داغ، ویفر موزی و پرتقالی پدردارِ آن سال‌ها، سیب‌های درشت و پر آب و معطر لبنانی از آن نوع که آدم و حوا را سرگردان زمین کرد، موز آفریقایی که دقیقاً اندازۀ هیکل خودمان بود، سنگک داغ با عطر داغ گیج کننده ای که دل و چشم با آن قیلی ویلی می‌رفت، پنیر خارجی سفت و زرد و خوش‌خوراکی که دیگر مثل و مانندش را هیچ جا نیافتم، پستۀ خندان کلّه قوچی و ... (شاعر دقیقاً در همین زمینه فرموده است: من و این همه خوشبختی محاله!).

روزی در بین دو زنگ، در کلاس بودیم و بچه‌ها چونان جوجه گنجشک‌هایی شوخ و شنگ و بی‌درد و بی‌دغدغه، غوغا به پا کرده بودند. جیغ و داد و هوار و هیاهو و شیطنتِ معصومانه ای که هرجا کودک است، باید باشد وگرنه آنجا قبرستان است. من اما ساکت بودم و مشغول کار خودم. نمی‌دانم احتمالا داشتم یکی از معادلات دیفرانسیل یا مسائل فیزیک اتم را حل می‌کردم یا کتاب نسبیت انیشتین را تورّق می‌فرمودم!!
ناگهان در با شدتی زلزله‌وار باز شد؛ یعنی به دیوار کوبیده شد و ما از جا پریدیم و خشکمان زد و همچون برکه ای که سنگی در آن بیفکنند و قورباغه‌های وراج را ساکت کنند، مات و مبهوت و هاج و واج به دیوار و در خیره شدیم.

یکی از معلمان کلاس‌های دیگر که غریبه بود و هیکلی درشت، قامتی بلند، چشمانی شرربار و صدایی مهیب و ورای تحمل پردۀ حریرین گوش و هوش ما داشت، صاعقه‌وار بر خلوت دلخواستۀ ما فرود آمد و از میان آن همه جوجۀ ترس‌خوردۀ سر در بال و پر فرو بردۀ مادرمُرده، رو به من کرد و با چشمانی غضب آلود و صدایی - مسلمان نشنود، کافر نبیند - فریاد برکشید: «مدرسه و محله رو، روی سرت گذاشتی. خفه شو توله‌خرس!»

من هیچ نگفتم چون به من نیاموخته بودند که باید از حقم دفاع کنم و بگویم آقا معلمِ تقریباً عزیز! اولاً من سر و صدا نمی‌کردم و ثانیاً: من توله‌خرس نیستم و هیچ شباهتی هم با آن ندارم و شما حق ندارید اینگونه با من سخن بگویید.

۲.سال بعد، روزی بین دو زنگ در کلاس نشسته بودم و نمی‌دانم داشتم نرم نرمک شعری، ترانه ای، تصنیفی یا آیه ای را زیر لب و تودماغی و کودکانه برای دل خودم و نه از سر روی و ریا و ... !! زمزمه و مزمزه می‌کردم. آن سال‌ها قرائت قرآن به شیوۀ عبدالباسط یا منشاوی و ... اصلاً مرسوم و شناخته شده نبود. هرکس هر طور دلش می‌خواست قرآن می‌خواند. ناگهان در باز شد و چهره ای خندان و آرام و مهربان با صدایی زلال و آرامش‌بخش چونان نسیمی بهارانه به کلاس وزید و مرا صدا زد: «باقری! بیا دفتر کارِت دارم.» من که از ماجرای توله‌خرس سال پیش، هنوز ترس در دل و جان داشتم، لرزان و هراسان، همچون جوجه گنجشکی زیر باران لاهیجان به دفتر رفتم. لبخند زنان و مهرجویان گفت: «آفرین پسر! تو صدایی به این زیبایی داشتی و تا حالا رو نکرده بودی! بیا می‌خوام برام قرآن بخونی و من صداتو ضبط کنم. می‌خوام از فردا صبح، کلاس‌های مدرسه با تلاوت قرآن تو شروع بشه.»

پس آیۀ زیبای «ربنا اننا سمعنا منادیاً ینادی للایمان ...» را به من آموخت و من در دفتر مدرسه، آن را به سبک «عبدالقاطی!» (ترکیبی از سبک‌های گوناگون) خواندم و تمام آن سال، چشمتان روز بد نبیند، هرروز، صدای نازیبا و ناپخته‌ی من، از بلندگوی ساده‌ی مدرسه پخش می‌شد؛ در حالی که خودم در صف ایستاده بودم و سخت احساس «خودعبدالباسط بینی» می‌کردم!

سال های سال، من و برادرانم محمدباقر و امیر و یکی از خواهرانم در مسابقات قرائت قرآن در سطح شهر و استان، دارای مقام می‌شدیم و چه اردوها و چه خاطرات شیرین و زیبایی هنوزاهنوز از آن مسابقات دانش آموزی و دوستی‌ها و آشنایی‌های دلکش و ماندگار دارم! و این پیروزی‌ها چه نقش مهم و سرنوشت‌سازی در بالندگی‌های من نوجوان و بعدها جوان و حالا خیلی خیلی جوان! در عرصه‌های دیگر زندگی داشت!
بله ما از زمین خاکیِ ضبط صوت قراضۀ مدرسه‌ی فروتن شروع کردیم. استودیو و استادیوم کجا بود؟!

آن معلم عزیز و فرشته‌خصال، آقای عبداللطیف تدین معاون مدرسۀ ما بود که هرکجا هست خدایا به سلامت دارش. هفت آسمان دوستش دارم.

BY عشق انگار اختراع من است


Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260

Share with your friend now:
group-telegram.com/BahadorBagheri1347/6877

View MORE
Open in Telegram


Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

At its heart, Telegram is little more than a messaging app like WhatsApp or Signal. But it also offers open channels that enable a single user, or a group of users, to communicate with large numbers in a method similar to a Twitter account. This has proven to be both a blessing and a curse for Telegram and its users, since these channels can be used for both good and ill. Right now, as Wired reports, the app is a key way for Ukrainians to receive updates from the government during the invasion. He adds: "Telegram has become my primary news source." Telegram was co-founded by Pavel and Nikolai Durov, the brothers who had previously created VKontakte. VK is Russia’s equivalent of Facebook, a social network used for public and private messaging, audio and video sharing as well as online gaming. In January, SimpleWeb reported that VK was Russia’s fourth most-visited website, after Yandex, YouTube and Google’s Russian-language homepage. In 2016, Forbes’ Michael Solomon described Pavel Durov (pictured, below) as the “Mark Zuckerberg of Russia.” As a result, the pandemic saw many newcomers to Telegram, including prominent anti-vaccine activists who used the app's hands-off approach to share false information on shots, a study from the Institute for Strategic Dialogue shows. A Russian Telegram channel with over 700,000 followers is spreading disinformation about Russia's invasion of Ukraine under the guise of providing "objective information" and fact-checking fake news. Its influence extends beyond the platform, with major Russian publications, government officials, and journalists citing the page's posts.
from ua


Telegram عشق انگار اختراع من است
FROM American