شرح عشق
مسابقه نگارش مقاله در باره خدمات دکتر میرجعفر ابریشمچیان خیر دانشگاه ساز
جوایز: 5 نفر جایزه یک میلیون تومانی
نشانی ارسال مقاله
[email protected]
تلگرام
https://www.group-telegram.com/sharhe1402.com
آخرین مهلت ارسال 20 بهمن
ستاد برگزاری مراسم دکتر ابریشمچیان
مسابقه نگارش مقاله در باره خدمات دکتر میرجعفر ابریشمچیان خیر دانشگاه ساز
جوایز: 5 نفر جایزه یک میلیون تومانی
نشانی ارسال مقاله
[email protected]
تلگرام
https://www.group-telegram.com/sharhe1402.com
آخرین مهلت ارسال 20 بهمن
ستاد برگزاری مراسم دکتر ابریشمچیان
Telegram
شرح عشق
خدمات میرجعفر ابریشمچیان
دکتر داود احمدی دستجردی
رئیس اسبق دانشگاه گیلان(1376-1384)
اکنون بیش از 15 سال است که آقای دکتر ابریشمچیان و خانوادۀ محترمشان را میشناسم. من از طریق مرحوم خمامیزاده با ایشان آشنا شدم. آن زمان من رئیس دانشگاه بودم. مشکلات زیادی در دانشگاه داشتیم، مخصوصاً دانشکدۀ علوم انسانی بسیار مکان کمی داشت. شاید یکی از رؤیاهایم این بود که کسی بیاید و این دانشگاه را گسترش دهد و بقیۀ دانشکدۀ علوم انسانی را بسازد. من به عنوان رئیس دانشگاه شرمندۀ همکاران و دانشجویان بودم که اینهمه همکار و دانشجو در آن فضای کم و به صورت فشرده مشغول کار و تحصیل هستند. روزی به آقای خمامیزاده گفتم چقدر خوب میشد که کسی پیدا میشد و کمکی به دانشگاه میکرد. من چون تا آن روز سمتهای مختلفی در دانشگاه داشتم و چندین بار معاون دانشگاه بودم، دانشگاه را خوب میشناختم و عملاً کسی تا آن روز به دانشگاه کمکی نکرده بود. یعنی داشتم رؤیایی صحبت میکردم. یکدفعه دیدم آقای خمامیزاده گفت: «من یکی را میشناسم و شما را با ایشان آشنا میکنم». ایشان که گفتند «من کسی را میشناسم» در ذهن من کسی آمد که مقداری کتاب به دانشگاه کمک میکند. چند روزی گذشت و من داشتم این صحبت را فراموش میکردم. چون اصلاً فکرش را نمیکردم که کسی بتواند تا این حد به دانشگاه کمک کند. این برایم در حد آرزو بود. کمتر از یک هفته بعد از صحبت من با آقای خمامیزاده، ایشان به اتفاق دکتر ابریشمچیان به دانشگاه تشریف آوردند. من الآن میفهمم چه اتفاقی افتاده. چون الآن روحیات آقای دکتر ابریشمچیان را میشناسم، ولی آن موقع نمیدانستم و شناختی از ایشان نداشتم.
آمدند. سوار ماشین شدیم و رفتیم در دانشگاه و فضا را به ایشان نشان دادم. ایشان فقط یک کلمه گفتند: «میسازم». خیلی مبهوت بودم و باورم نمیشد. آقای خمامیزاده که بهت مرا دید، زد روی شانهام و گفت: «میگه میسازم میسازه!»
اگرچه احترام بسیار زیادی برای آقای خمامیزاده و هر کسی که ایشان معرفی میکرد، قائل بودم، ولی باز هم باورم نمیشد. آقای خمامیزاده باز تکرار کردند که «میسازه.» دکتر ابریشمچیان هم متوجه روحیۀ من شدند که باور نمیکنم. بعد از مدتی به مناسبتی که من تهران بودم، دعوت کردند که به منزلشان در تهران بروم. در آنجا با روشی که میان من و ایشان محفوظ باشد، مرا مطمئن کردند که میخواهند کار بزرگی در دانشگاه انجام دهند. انگیزۀ این کار را داشتند. من افرادی را دیده بودم که کرامت دارند و چیزی را میبخشند، اما کسی که کرامت در ذاتش باشد و ببخشد، بدون اینکه نگاه کند به چه کسی میبخشد، در کتابها میخواندیم.
بعد که آمدیم و نقشههای دانشکدۀ علوم انسانی را خواستیم، دیدیم همکاران به این موضوع اعتقادی ندارند. خب زیربنای زیادی بود. دولت از دستش برنمیآمد و واقعاً گیلان هم نیاز داشت. گیلان در موقعیتی که هست، واقعاً باید دانشگاه در اینجا رشد کند. شاید تمام نقاط کشور دانشگاه بخواهد، اما گیلان به دلیل طبیعت خوبش و اینکه تمام مردم ایران شمال را دوست دارند، باید در اولویت باشد. ما چرا جوانهای مردم را به جاهایی بفرستیم که دوست ندارند؟ خطه شمال از این نظر بسیار خوب میتواند رشد کند.
ایشان که کار را شروع کردند من بیشتر با ایشان آشنا شدم. طوریکه کمکم احساس کردم عضوی از خانوادۀ ایشان هستم و یک احساس خیلی راحتی با ایشان داشتم. دوست دارم یکبار کارهای خیری که ایشان انجام داده مستند شود، مخصوصاً کارهایی را که از جوانی انجام دادهاند تا آن صفت کرامتی که گفتم را همه ببینند.
ایشان وقتی به آسایشگاه کهریزک کمک کردند، سنی حدود سی سال داشتند. انسان در آن سن یک زندگی در پیش رویش است و سخت است که بخواهد بخشی از اموالش را ببخشد. خیلی وقتها ایشان یا حاج آقای قدیمی که خدا حفظشان کند، با من مشورت میکنند، راجع به بخشیدن چیزی به کسی، نظرم را میخواهند. من بالاخره مدیر بودهام. نگاه مدیر تشویقی و تنبیهی است. میگویم این پول را بدهید اینجا شاید تشویقی باشد، برای رشد فلان مجموعه. من نظر خودم را میگویم، اما صفت کرامت ایشان نمیگذارد که مثل من مدیر به اطرافیان نگاه کنند.
من امیدوارم که اولاً خداوند عمری طولانی به ایشان بدهد و خانوادهشان را نگه دارد. خداوند بیامرزد فرزند عزیزشان علیآقا را که بارها آقای دکتر به من فرمودند که این پسرم بسیار پیگیر امور ساخت در دانشگاه است.
برای من بسیار جالب بود که من با هرکدام از اعضای این خانواده؛ آقای محمدرضا ابریشمچیان یا دختر خانمشان مریمخانم، ملاقات داشتم دیدم همه انگیزه دارند.
رئیس اسبق دانشگاه گیلان(1376-1384)
اکنون بیش از 15 سال است که آقای دکتر ابریشمچیان و خانوادۀ محترمشان را میشناسم. من از طریق مرحوم خمامیزاده با ایشان آشنا شدم. آن زمان من رئیس دانشگاه بودم. مشکلات زیادی در دانشگاه داشتیم، مخصوصاً دانشکدۀ علوم انسانی بسیار مکان کمی داشت. شاید یکی از رؤیاهایم این بود که کسی بیاید و این دانشگاه را گسترش دهد و بقیۀ دانشکدۀ علوم انسانی را بسازد. من به عنوان رئیس دانشگاه شرمندۀ همکاران و دانشجویان بودم که اینهمه همکار و دانشجو در آن فضای کم و به صورت فشرده مشغول کار و تحصیل هستند. روزی به آقای خمامیزاده گفتم چقدر خوب میشد که کسی پیدا میشد و کمکی به دانشگاه میکرد. من چون تا آن روز سمتهای مختلفی در دانشگاه داشتم و چندین بار معاون دانشگاه بودم، دانشگاه را خوب میشناختم و عملاً کسی تا آن روز به دانشگاه کمکی نکرده بود. یعنی داشتم رؤیایی صحبت میکردم. یکدفعه دیدم آقای خمامیزاده گفت: «من یکی را میشناسم و شما را با ایشان آشنا میکنم». ایشان که گفتند «من کسی را میشناسم» در ذهن من کسی آمد که مقداری کتاب به دانشگاه کمک میکند. چند روزی گذشت و من داشتم این صحبت را فراموش میکردم. چون اصلاً فکرش را نمیکردم که کسی بتواند تا این حد به دانشگاه کمک کند. این برایم در حد آرزو بود. کمتر از یک هفته بعد از صحبت من با آقای خمامیزاده، ایشان به اتفاق دکتر ابریشمچیان به دانشگاه تشریف آوردند. من الآن میفهمم چه اتفاقی افتاده. چون الآن روحیات آقای دکتر ابریشمچیان را میشناسم، ولی آن موقع نمیدانستم و شناختی از ایشان نداشتم.
آمدند. سوار ماشین شدیم و رفتیم در دانشگاه و فضا را به ایشان نشان دادم. ایشان فقط یک کلمه گفتند: «میسازم». خیلی مبهوت بودم و باورم نمیشد. آقای خمامیزاده که بهت مرا دید، زد روی شانهام و گفت: «میگه میسازم میسازه!»
اگرچه احترام بسیار زیادی برای آقای خمامیزاده و هر کسی که ایشان معرفی میکرد، قائل بودم، ولی باز هم باورم نمیشد. آقای خمامیزاده باز تکرار کردند که «میسازه.» دکتر ابریشمچیان هم متوجه روحیۀ من شدند که باور نمیکنم. بعد از مدتی به مناسبتی که من تهران بودم، دعوت کردند که به منزلشان در تهران بروم. در آنجا با روشی که میان من و ایشان محفوظ باشد، مرا مطمئن کردند که میخواهند کار بزرگی در دانشگاه انجام دهند. انگیزۀ این کار را داشتند. من افرادی را دیده بودم که کرامت دارند و چیزی را میبخشند، اما کسی که کرامت در ذاتش باشد و ببخشد، بدون اینکه نگاه کند به چه کسی میبخشد، در کتابها میخواندیم.
بعد که آمدیم و نقشههای دانشکدۀ علوم انسانی را خواستیم، دیدیم همکاران به این موضوع اعتقادی ندارند. خب زیربنای زیادی بود. دولت از دستش برنمیآمد و واقعاً گیلان هم نیاز داشت. گیلان در موقعیتی که هست، واقعاً باید دانشگاه در اینجا رشد کند. شاید تمام نقاط کشور دانشگاه بخواهد، اما گیلان به دلیل طبیعت خوبش و اینکه تمام مردم ایران شمال را دوست دارند، باید در اولویت باشد. ما چرا جوانهای مردم را به جاهایی بفرستیم که دوست ندارند؟ خطه شمال از این نظر بسیار خوب میتواند رشد کند.
ایشان که کار را شروع کردند من بیشتر با ایشان آشنا شدم. طوریکه کمکم احساس کردم عضوی از خانوادۀ ایشان هستم و یک احساس خیلی راحتی با ایشان داشتم. دوست دارم یکبار کارهای خیری که ایشان انجام داده مستند شود، مخصوصاً کارهایی را که از جوانی انجام دادهاند تا آن صفت کرامتی که گفتم را همه ببینند.
ایشان وقتی به آسایشگاه کهریزک کمک کردند، سنی حدود سی سال داشتند. انسان در آن سن یک زندگی در پیش رویش است و سخت است که بخواهد بخشی از اموالش را ببخشد. خیلی وقتها ایشان یا حاج آقای قدیمی که خدا حفظشان کند، با من مشورت میکنند، راجع به بخشیدن چیزی به کسی، نظرم را میخواهند. من بالاخره مدیر بودهام. نگاه مدیر تشویقی و تنبیهی است. میگویم این پول را بدهید اینجا شاید تشویقی باشد، برای رشد فلان مجموعه. من نظر خودم را میگویم، اما صفت کرامت ایشان نمیگذارد که مثل من مدیر به اطرافیان نگاه کنند.
من امیدوارم که اولاً خداوند عمری طولانی به ایشان بدهد و خانوادهشان را نگه دارد. خداوند بیامرزد فرزند عزیزشان علیآقا را که بارها آقای دکتر به من فرمودند که این پسرم بسیار پیگیر امور ساخت در دانشگاه است.
برای من بسیار جالب بود که من با هرکدام از اعضای این خانواده؛ آقای محمدرضا ابریشمچیان یا دختر خانمشان مریمخانم، ملاقات داشتم دیدم همه انگیزه دارند.
پسرشان برای من تعریف میکرد و میگفت: دیدید که پدر من چطور میبخشد! این آدم زمانی که میخواهد حساب کند، حسابهایش دقیق است. من این موضوع را خودم تجربه کردم؛ یکبار ایشان در دفتر من بودند و من گفتم که پیمانکار ما مصالح ساختمان را قرار است از فلانجا تهیه کند. ایشان برآشفته شد و گفت از آنجا نخرید، آن آدم رباخوار است. من همانجا دستور دادم که از آن مکان مصالح را تهیه نکنند. در آن لحظه من لذت بردم که ایشان در بعضی مسائل بسیار حساس هستند و به قول پسرشان مو را از ماست میکشند. بعضی جاها اصلاً نگاه نمیکنند و میبخشند و در جاهایی بسیار دقیق و موشکافانه عمل میکنند.
امیدوارم سالیان طولانی سایۀ پرمهر وکرامتشان بر سر همۀ گیلانیها باشد و همه قدر چنین افراد نادری را بیشتر بدانیم.
امیدوارم سالیان طولانی سایۀ پرمهر وکرامتشان بر سر همۀ گیلانیها باشد و همه قدر چنین افراد نادری را بیشتر بدانیم.
دکتر محمد کاظم یوسفپور
عضو هیأت علمی دانشکده زبان وادبیات فارسی – رئیس وقت دانشکده
از اوایل دهۀ هشتاد زمانی که ایشان آمدند تا قسمتهای نیمهتمام دانشکدۀ علوم انسانی را به انجام برسانند با ایشان آشنا شدم. پیش از آن دورادور وصفشان را شنیده بودم. آن زمان من رئیس دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی بودم. در روز افتتاح، ایشان به همراه استاد جعفر خمامیزاده برای افتتاح تشریف آوردند. بعد از آن هر از گاهی با هم دیدارهایی داشتیم. آشنایی نزدیکتر من با ایشان به مناسبت خاصی بود؛ من مدتی به دلیل جراحتی که در پایم داشتم، مجبور بودم از عصا استفاده کنم. در یکی از همان روزها آقای دکتر مرا دیدند و ماجرای عصا را جویا شدند و من هم برایشان گفتم. توصیه کردند روزی در منزل خدمتشان برسم تا ایشان پای مرا معاینه کنند. از آنجا که من میدانستم ایشان داروساز است، خدمتشان رسیدم. پای مرا، که جراحت آزاردهندهای هم داشت، معاینه کردند. پس از چند روز به قول خودشان با یک فرمول جالینوسی، پمادی ساختند و با دستور استعمال به من رساندند. بعد از استفاده از آن میتوان بگویم به شکل معجزهآسایی جراحت رو به بهبودی گذاشت و من از آن رنج نجات پیدا کردم. حُسنی که این دیدار از نزدیک برای من داشت، پیبردن به علائق مشترک بود. ایشان تعلق خاطر بسیاری به ادبیات و متون کلاسیک، بهویژه حافظ، دارند. همان روز اولی که خدمتشان رسیدم، بهانهای پیش آمد تا در حضور ایشان غزلی از حافظ بخوانم. دیوان حافظ را برداشتم و همینکه مصرع اول را خواندم، دیدم آقای دکتر ادامۀ بیت را از حفظ میخوانند. برای من این مقدار آشنایی ایشان با حافظ و درک ایشان از شعر حافظ بسیار جالب بود. آنجا بود که دیدیم هر دو ما محبوبی مشترک داریم و این محبوب مشترک، پیوند ما را هم قوی کرد. از آن زمان تا به امروز لااقل هفتهای یکبار خدمتشان میرسم و متنی میخوانیم؛ معمولاً حافظ و گاهی مثنوی و سعدی و متون دیگر. به این ترتیب ارتباط ما ادامه پیدا کرد و ارادت بنده به ایشان روز به روز بیشتر شد.
ایشان ویژگیهای بارز شخصیتی بسیاری دارد. یکی از این ویژگیها تعلق خاطر ایشان به مطالعه است؛ چه در متون ادبی کلاسیک و چه در حوزۀ تاریخ ایران. ایشان بسیاری از کتابهای تاریخ معاصر را با جدیت مطالعه کردهاند. ایشان حین مطالعۀ این کتب، در حواشی بسیاری از صفحات تاریخ معاصر، یادداشتهایی دارند و از مشاهدات خودشان یا مطالعۀ متون دیگر شواهدی میآورند که نظر مؤلف کتاب را زیر سؤال میبرد. با این وصف که ایشان دکترای داروسازی دارند، آشنایی نزدیک و عمیق ایشان با ادبیات برای من بسیار جالب بود. و این بیشتر به دلیل ذوق شخصیشان بود که مطالعات ادبی را دنبال کردند.
یکی دیگر از خصوصیات خاص و بارز ایشان این است که دارای یک فرهنگ شفاهی بسیار عمیق و متقن هستند. از سالهای دور حشر و نشر ایشان بیشتر با افراد اهل هنر و قلم بوده و به این واسطه اندوختههای بسیار ارزشمند هنری، ادبی و فرهنگی برای خودشان فراهم کردند.
یکی از موارد جالب زندگی ایشان که شاید برای کسانی که از دور ایشان را میشناسند تعجبآور باشد این است که ایشان بسیار مقتصد و اهل قناعتاند. شاید کسی گمان کند دکتر ابریشمچیانی که میلیاردها تومان برای دانشگاه هزینه میکند، باید زندگی بسیار مجللی داشته باشد. ولی اینطور نیست؛ مبلهای منزل ایشان را شاید آدمی با وضع متوسط هم نپذیرد که در منزلش باشد. بر سفرۀ ایشان معمولاً یک غذا بیشتر نیست. هیچگونه اسراف و تکلفی ندارند. به خاطر دارم روزی به اتفاق آقای قدیمی، که حکم پسر دکتر ابریشمچیان را دارند و نمایندۀ ایشان هم محسوب میشوند، به سفری رفته بودیم. در مسیر برای صرف ناهار به رستورانی رفتیم که آشنای آقای قدیمی بودند. خب در حضور دکتر ابریشمچیان طبیعی است که ما دست به جیب نشویم. وقتی برای گرفتن سفارش آمدند، آقای دکتر دو پرس غذا و سه سرویس سفارش دادند. آقایی که سفارش میگرفت برایش عجیب بود؛ مخصوصاً که آقای قدیمی هم در کنار ما بود. آقای قدیمی مقداری با دست بازتر در زندگی شخصیشان عمل میکنند. آن آقا که رفت، دکتر گفتند که همین دو پرس غذا برای هر سه نفر ما کافی است و ما را سیر میکند که همینطور هم شد.
ایشان بسیار مراقباند که در زندگیشان اسراف نکنند. از ویژگیهای ارزشمند شخصیتی ایشان پایبند بودن به قرارهایی است که میگذارند. در سالهای اخیر عملهای جراحی سنگین برای آقای دکتر پیش آمد که خوشبختانه توانستند این مراحل را که همه ما را نگران کرده بود، پشت سر بگذارند. با توجه به حالشان و نیازشان به استراحت بیشتر، باز هم اگر قراری بگذارند و قول بدهند، رأس ساعت حضور پیدا میکنند.
عضو هیأت علمی دانشکده زبان وادبیات فارسی – رئیس وقت دانشکده
از اوایل دهۀ هشتاد زمانی که ایشان آمدند تا قسمتهای نیمهتمام دانشکدۀ علوم انسانی را به انجام برسانند با ایشان آشنا شدم. پیش از آن دورادور وصفشان را شنیده بودم. آن زمان من رئیس دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی بودم. در روز افتتاح، ایشان به همراه استاد جعفر خمامیزاده برای افتتاح تشریف آوردند. بعد از آن هر از گاهی با هم دیدارهایی داشتیم. آشنایی نزدیکتر من با ایشان به مناسبت خاصی بود؛ من مدتی به دلیل جراحتی که در پایم داشتم، مجبور بودم از عصا استفاده کنم. در یکی از همان روزها آقای دکتر مرا دیدند و ماجرای عصا را جویا شدند و من هم برایشان گفتم. توصیه کردند روزی در منزل خدمتشان برسم تا ایشان پای مرا معاینه کنند. از آنجا که من میدانستم ایشان داروساز است، خدمتشان رسیدم. پای مرا، که جراحت آزاردهندهای هم داشت، معاینه کردند. پس از چند روز به قول خودشان با یک فرمول جالینوسی، پمادی ساختند و با دستور استعمال به من رساندند. بعد از استفاده از آن میتوان بگویم به شکل معجزهآسایی جراحت رو به بهبودی گذاشت و من از آن رنج نجات پیدا کردم. حُسنی که این دیدار از نزدیک برای من داشت، پیبردن به علائق مشترک بود. ایشان تعلق خاطر بسیاری به ادبیات و متون کلاسیک، بهویژه حافظ، دارند. همان روز اولی که خدمتشان رسیدم، بهانهای پیش آمد تا در حضور ایشان غزلی از حافظ بخوانم. دیوان حافظ را برداشتم و همینکه مصرع اول را خواندم، دیدم آقای دکتر ادامۀ بیت را از حفظ میخوانند. برای من این مقدار آشنایی ایشان با حافظ و درک ایشان از شعر حافظ بسیار جالب بود. آنجا بود که دیدیم هر دو ما محبوبی مشترک داریم و این محبوب مشترک، پیوند ما را هم قوی کرد. از آن زمان تا به امروز لااقل هفتهای یکبار خدمتشان میرسم و متنی میخوانیم؛ معمولاً حافظ و گاهی مثنوی و سعدی و متون دیگر. به این ترتیب ارتباط ما ادامه پیدا کرد و ارادت بنده به ایشان روز به روز بیشتر شد.
ایشان ویژگیهای بارز شخصیتی بسیاری دارد. یکی از این ویژگیها تعلق خاطر ایشان به مطالعه است؛ چه در متون ادبی کلاسیک و چه در حوزۀ تاریخ ایران. ایشان بسیاری از کتابهای تاریخ معاصر را با جدیت مطالعه کردهاند. ایشان حین مطالعۀ این کتب، در حواشی بسیاری از صفحات تاریخ معاصر، یادداشتهایی دارند و از مشاهدات خودشان یا مطالعۀ متون دیگر شواهدی میآورند که نظر مؤلف کتاب را زیر سؤال میبرد. با این وصف که ایشان دکترای داروسازی دارند، آشنایی نزدیک و عمیق ایشان با ادبیات برای من بسیار جالب بود. و این بیشتر به دلیل ذوق شخصیشان بود که مطالعات ادبی را دنبال کردند.
یکی دیگر از خصوصیات خاص و بارز ایشان این است که دارای یک فرهنگ شفاهی بسیار عمیق و متقن هستند. از سالهای دور حشر و نشر ایشان بیشتر با افراد اهل هنر و قلم بوده و به این واسطه اندوختههای بسیار ارزشمند هنری، ادبی و فرهنگی برای خودشان فراهم کردند.
یکی از موارد جالب زندگی ایشان که شاید برای کسانی که از دور ایشان را میشناسند تعجبآور باشد این است که ایشان بسیار مقتصد و اهل قناعتاند. شاید کسی گمان کند دکتر ابریشمچیانی که میلیاردها تومان برای دانشگاه هزینه میکند، باید زندگی بسیار مجللی داشته باشد. ولی اینطور نیست؛ مبلهای منزل ایشان را شاید آدمی با وضع متوسط هم نپذیرد که در منزلش باشد. بر سفرۀ ایشان معمولاً یک غذا بیشتر نیست. هیچگونه اسراف و تکلفی ندارند. به خاطر دارم روزی به اتفاق آقای قدیمی، که حکم پسر دکتر ابریشمچیان را دارند و نمایندۀ ایشان هم محسوب میشوند، به سفری رفته بودیم. در مسیر برای صرف ناهار به رستورانی رفتیم که آشنای آقای قدیمی بودند. خب در حضور دکتر ابریشمچیان طبیعی است که ما دست به جیب نشویم. وقتی برای گرفتن سفارش آمدند، آقای دکتر دو پرس غذا و سه سرویس سفارش دادند. آقایی که سفارش میگرفت برایش عجیب بود؛ مخصوصاً که آقای قدیمی هم در کنار ما بود. آقای قدیمی مقداری با دست بازتر در زندگی شخصیشان عمل میکنند. آن آقا که رفت، دکتر گفتند که همین دو پرس غذا برای هر سه نفر ما کافی است و ما را سیر میکند که همینطور هم شد.
ایشان بسیار مراقباند که در زندگیشان اسراف نکنند. از ویژگیهای ارزشمند شخصیتی ایشان پایبند بودن به قرارهایی است که میگذارند. در سالهای اخیر عملهای جراحی سنگین برای آقای دکتر پیش آمد که خوشبختانه توانستند این مراحل را که همه ما را نگران کرده بود، پشت سر بگذارند. با توجه به حالشان و نیازشان به استراحت بیشتر، باز هم اگر قراری بگذارند و قول بدهند، رأس ساعت حضور پیدا میکنند.
ایشان همواره اصولی داشتند و پیوسته به این اصول پایبند بودند. به عنوان نمونه به هیچ وجه در زندگی ایشان شما غش در معامله نمیبینید. خود ایشان به من گفتند که از افتخارات من این است که همان شیرخشکی را که وارد میکردم و به دست مردم میدادم به فرزندان و نوههایم میدادم و برای اندکی سود بیشتر خودم را مدیون کسی نمیکردم.
ایشان بسیار مقیدند که نظارت کامل بر مسائل داشته باشند و به حسابرسیها بسیار حساساند. شبی در منزل تهران مهمانشان بودم. تا پاسی از شب نشسته بودیم و صحبت میکردیم. بعد از مدتی من رفتم بخوابم. بعد از دو ساعت که بیدار شدم، دیدم درِ اتاق ایشان باز و برق اتاق روشن است. آمدم دیدم ایشان مشغول نوشتن است. پرسیدم «مشغول چه کاری هستید؟» گفتند: «دارم حساب کارهای امروز را میرسم». گفتم: «این وقت پس از نیمهشب؟» گفتند: «این کار در تمام طول زندگی جزو کارهای روزانۀ من بوده است.»
آقای قدیمی برایم تعریف میکرد که سه سال پیش به اتفاق آقای دکتر به ویلای ایشان در رامسر رفتند. دو روزی آنجا بودند و برگشتند. شب که شد، طبق معمول، حسابرسیهای روزانهشان را انجام میدادند. در طی این حسابرسیها پنجاههزار تومان مفقود بود و ایشان هرچه فکر میکرد، نمیدانست این پول چه شده. فکرش را بکنید آقای ابریشمچیانی که ده سال پیش وقتی انعامی به کسی میداد، کمتر از پنجاههزار تومان نبود، فکرش را این مبلغ مشغول کند. خیلی راحت هم میتوانستند بگویند که این پول را انعام دادهاند و حساب آن روز را ببندند، اما این کار را نکردند. آقای قدیمی میگفتند که من تمام خانه را زیر و رو کردم؛ از لای کتابها تا میان کیفها را گشتم، اما پیدا نشد. یک ماه تمام دکتر ضمن حسابهای روزانه، آن پنجاههزار تومان ذهنش را مشغول کرده بود. تا اینکه آقای قدیمی حدس میزند که ممکن است در جیب لباسشان در رامسر باشد. با یکی از آشنایانشان در رامسر تماس میگیرند که برود و ببیند آیا داخل جیب لباس ایشان چیزی هست یا نه! آن بنده خدا میرود و بالاخره آن چکپول پنجاههزار تومانی را پیدا میکند.
ایشان بسیار مقیدند که نظارت کامل بر مسائل داشته باشند و به حسابرسیها بسیار حساساند. شبی در منزل تهران مهمانشان بودم. تا پاسی از شب نشسته بودیم و صحبت میکردیم. بعد از مدتی من رفتم بخوابم. بعد از دو ساعت که بیدار شدم، دیدم درِ اتاق ایشان باز و برق اتاق روشن است. آمدم دیدم ایشان مشغول نوشتن است. پرسیدم «مشغول چه کاری هستید؟» گفتند: «دارم حساب کارهای امروز را میرسم». گفتم: «این وقت پس از نیمهشب؟» گفتند: «این کار در تمام طول زندگی جزو کارهای روزانۀ من بوده است.»
آقای قدیمی برایم تعریف میکرد که سه سال پیش به اتفاق آقای دکتر به ویلای ایشان در رامسر رفتند. دو روزی آنجا بودند و برگشتند. شب که شد، طبق معمول، حسابرسیهای روزانهشان را انجام میدادند. در طی این حسابرسیها پنجاههزار تومان مفقود بود و ایشان هرچه فکر میکرد، نمیدانست این پول چه شده. فکرش را بکنید آقای ابریشمچیانی که ده سال پیش وقتی انعامی به کسی میداد، کمتر از پنجاههزار تومان نبود، فکرش را این مبلغ مشغول کند. خیلی راحت هم میتوانستند بگویند که این پول را انعام دادهاند و حساب آن روز را ببندند، اما این کار را نکردند. آقای قدیمی میگفتند که من تمام خانه را زیر و رو کردم؛ از لای کتابها تا میان کیفها را گشتم، اما پیدا نشد. یک ماه تمام دکتر ضمن حسابهای روزانه، آن پنجاههزار تومان ذهنش را مشغول کرده بود. تا اینکه آقای قدیمی حدس میزند که ممکن است در جیب لباسشان در رامسر باشد. با یکی از آشنایانشان در رامسر تماس میگیرند که برود و ببیند آیا داخل جیب لباس ایشان چیزی هست یا نه! آن بنده خدا میرود و بالاخره آن چکپول پنجاههزار تومانی را پیدا میکند.
*تمدیدشد*
💥🌐🌐
شرح عشق
مسابقه نگارش مقاله در باره خدمات دکتر میرجعفر ابریشمچیان خیر دانشگاه ساز
جوایز: 5 نفر جایزه یک میلیون تومانی
نشانی ارسال مقاله
[email protected]
تلگرام
https://www.group-telegram.com/sharhe1402.com
آخرین مهلت ارسال یکشنبه 6 اسفند
ستاد برگزاری مراسم دکتر ابریشمچیان
💥🌐🌐
شرح عشق
مسابقه نگارش مقاله در باره خدمات دکتر میرجعفر ابریشمچیان خیر دانشگاه ساز
جوایز: 5 نفر جایزه یک میلیون تومانی
نشانی ارسال مقاله
[email protected]
تلگرام
https://www.group-telegram.com/sharhe1402.com
آخرین مهلت ارسال یکشنبه 6 اسفند
ستاد برگزاری مراسم دکتر ابریشمچیان
Telegram
شرح عشق
خدمات میرجعفر ابریشمچیان