Mahdi-Tadayoni
واکاوی فدرالیسم آلمانی و قیاس با شرایط ایران
چند سال پیش در یک سخنرانی در اندیشگاه کتابخانه ملی، در نشستی که دوست گرامی، دکتر شروین وکیلی ترتیب داده بود، به بررسی فدرالیسم آلمان پرداختم. فایل را دوباره شنیدم و بهگمانم ارزش شنیدن داشت.
البته این را خوب میدانید که فدرالیسم اصلاً و ماهیتاً برای "وصل کردن" و ایجاد ائتلاف و اتحاد میان واحدهای مستقل است؛ چه در الگوی آلمانی و چه آمریکایی. فدرالیسم روشی برای کشورسازی بود تا مراجع قدرت مستقل و متکثر بپذیرند تن به اتحاد دهند.
در این سخنرانی، ساختار و تاریخ فدرالیسم آلمانی را به عنوان یکی از انواع فدرالیسم بررسی کردهام.
اندیشگاه کتابخانۀ ملی، ۳۰ تیر ۱۳۹۶.
#سخنرانی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
چند سال پیش در یک سخنرانی در اندیشگاه کتابخانه ملی، در نشستی که دوست گرامی، دکتر شروین وکیلی ترتیب داده بود، به بررسی فدرالیسم آلمان پرداختم. فایل را دوباره شنیدم و بهگمانم ارزش شنیدن داشت.
البته این را خوب میدانید که فدرالیسم اصلاً و ماهیتاً برای "وصل کردن" و ایجاد ائتلاف و اتحاد میان واحدهای مستقل است؛ چه در الگوی آلمانی و چه آمریکایی. فدرالیسم روشی برای کشورسازی بود تا مراجع قدرت مستقل و متکثر بپذیرند تن به اتحاد دهند.
در این سخنرانی، ساختار و تاریخ فدرالیسم آلمانی را به عنوان یکی از انواع فدرالیسم بررسی کردهام.
اندیشگاه کتابخانۀ ملی، ۳۰ تیر ۱۳۹۶.
#سخنرانی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«تهران، یگانه ایرانشهر»
در مخالفت با ایدۀ تغییر پایتخت
در طول مدتی که دولت جدید مستقر شده است، بارها از زبان رئیسجمهور شنیدهایم که مؤکداً بر لزوم تغییر پایتخت ایران صحبت میکنند. در این کلاف هزارگرهِ موجود، صحبت دربارۀ تغییر پایتخت نشانی از واقعبینی ندارد و آدرس غلط است؛ به ویژه وقتی میبینیم انبوهی از معضلات روی زمین مانده است و امید به رفع آنها نمیرود و فقط باید کوشید این معضلات عمیقتر و خطرناکتر نشود. اما مسئله این است که اساساً بحث دربارۀ تغییر پایتخت را بیراه میدانم. بگذارید اول در ستایش تهران ــ آری همین تهران گرفتار ــ نکاتی بگویم.
تهران هم از آن دست واقعیتهای زیبا و سترگ ایران است که هیچ مدافعی ندارد؛ از آن داشتههاست که کسی قدرش را نمیداند. کسانی که در آن نشستهاند مشکلاتش را میبینند و کسانی هم که بیرون آنند به آن به منزلۀ دیگی مینگرند که برایشان نمیجوشد ــ اما دیگ تهران هم برای کل ایران میجوشد و هم حتی میتوانم ادعا کنم این دیگ برای کل خاورمیانه در جوش است و هر آشی در آن پخته شود اول همۀ ایران و بعد کل خاورمیانه به سهم خود باید از آن بخورد.
تهران برلین و پاریس نیست، لندن و توکیو نیست که قدمت و هویت مستقلی داشته باشد. تهران تا همین اواخر قاجار یک روستای بزرگ بود و اتفاقاً به همین دلیل به «شیرازۀ ایران جدید» بدل شد. کسی که در روستاهای خوزستان و خراسان شمالی، آذربایجان غربی و سیستان نشسته است، بدون اینکه بداند متأثر از اتفاقاتی است که در دیگِ اجتماعی تهران رقم میخورد؛ به عنوان کانون مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون اجتماعی در ایران و در خاورمیانه. روشنترین نشان همینکه تهران سرآغاز اسلامگرایی در خاورمیانه بود و سایر نقاط خاورمیانه یا بعد از ما به آن رسیدند یا حتی هنوز جرئت نکردهاند درِ جعبۀ پاندورای دموکراسی را باز کنند تا ببینند چه چیزهایی قرار است از آن درآید ــ که قطعاً گزینۀ اول آنها هم اسلامگرایی است.
اما در این نوشتار میخواهم به بُعد دیگری از تهران اشاره کنم. با خاطرهای منظورم را بیان میکنم. روزی از دوستی پرسیدم: «شما تهرانی هستید؟» پاسخ داد: «نه! ما از همهجا هستیم جز تهران» و بعد توضیح داد که خانوادۀ پدر و مادرش یکی اهل یاسوج و مشهد، دیگری هم اهل ارومیه و قم بوده است. به او گفتم «شما اتفاقاً دقیقاً تهرانی هستید»؛ زیرا تهران دقیقاً همین درهمشدگی است. ارزش و اهمیت تهران در همین هویت آمیزشی آن است. تهران بیهویت نیست، بلکه هویت آن «آمیزش» است؛ تهران جایی است که غلیظترین، متنوعترین و پیچیدهترین آمیزش مردمیِ ایران در آن صورت گرفته است و تهرانی کسی است که متعلق به این «آمیزه» است.
تهران تنها «ایرانشهر» واقعی است؛ اگر چیزی تحت عنوان «ایرانشهر» وجود داشته باشد، همین تهران است. به همین دلیل تهران به کورهای برای «شهروندسازی» تبدیل شده است؛ جایی که فرد از عضوی از طایفه، قوم و شهر، تبدیل میشود به شهروند یک کشور؛ عناصر بومی و محلی میان هویت فردی و هویت ملی در تهران از میان رفته است. البته منظور این نیست که شهروندسازی در جای دیگری رخ نمیدهد، بلکه یعنی هویت فرد بیش از هر چیز متأثر از شهروند بودنش است، نه تعلقات دیگر.
مدرنیزاسیون در دوران پهلوی اول و بعد به ویژه در پهلوی دوم از دهۀ ۱۳۳۰ به بعد به تهران امکان داد به کانون اصلی مهاجرپذیری ایران بدل شود. هویت جدید تهران در نیمۀ اول قرن خورشیدی پیشین شکل گرفت و در نیمۀ دوم قرن بر همان ریلها به مسیر خود ادامه داد. در تهران، مردمی که زادگاهشان یک تا دو هزار کیلومتر از هم فاصله داشت، همسایۀ دیواربهدیوار شدند. متولد کردستان، همسایۀ یزدی داشت، متولد مازندران همسایۀ شیرازی، متولد آبادان همسایۀ مشهدی و همین را ضرب کنید در چندین میلیون. در کدام نقطۀ دیگری از ایران چنین آمیزۀ زیبا، بزرگ و ایرانسازی میتوانید پیدا کنید؟ هویتهای جدید از همنشینی در کنار هم، از افتادن در کورههای اجتماعی جدید پدید میآید و اگر بخواهیم چگالترین و فشردهترین هویت ایرانی را بیابیم، کانونش تهران است. همین آمیزه باعث شده است تهران و شهروند آن خود را مستقیماً مدافع ایران ببیند؛ چون او خودآگاهـناخودآگاه عمیقترین پیوندِ وجودی و هویتی را با ایران دارد.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در مخالفت با ایدۀ تغییر پایتخت
در طول مدتی که دولت جدید مستقر شده است، بارها از زبان رئیسجمهور شنیدهایم که مؤکداً بر لزوم تغییر پایتخت ایران صحبت میکنند. در این کلاف هزارگرهِ موجود، صحبت دربارۀ تغییر پایتخت نشانی از واقعبینی ندارد و آدرس غلط است؛ به ویژه وقتی میبینیم انبوهی از معضلات روی زمین مانده است و امید به رفع آنها نمیرود و فقط باید کوشید این معضلات عمیقتر و خطرناکتر نشود. اما مسئله این است که اساساً بحث دربارۀ تغییر پایتخت را بیراه میدانم. بگذارید اول در ستایش تهران ــ آری همین تهران گرفتار ــ نکاتی بگویم.
تهران هم از آن دست واقعیتهای زیبا و سترگ ایران است که هیچ مدافعی ندارد؛ از آن داشتههاست که کسی قدرش را نمیداند. کسانی که در آن نشستهاند مشکلاتش را میبینند و کسانی هم که بیرون آنند به آن به منزلۀ دیگی مینگرند که برایشان نمیجوشد ــ اما دیگ تهران هم برای کل ایران میجوشد و هم حتی میتوانم ادعا کنم این دیگ برای کل خاورمیانه در جوش است و هر آشی در آن پخته شود اول همۀ ایران و بعد کل خاورمیانه به سهم خود باید از آن بخورد.
تهران برلین و پاریس نیست، لندن و توکیو نیست که قدمت و هویت مستقلی داشته باشد. تهران تا همین اواخر قاجار یک روستای بزرگ بود و اتفاقاً به همین دلیل به «شیرازۀ ایران جدید» بدل شد. کسی که در روستاهای خوزستان و خراسان شمالی، آذربایجان غربی و سیستان نشسته است، بدون اینکه بداند متأثر از اتفاقاتی است که در دیگِ اجتماعی تهران رقم میخورد؛ به عنوان کانون مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون اجتماعی در ایران و در خاورمیانه. روشنترین نشان همینکه تهران سرآغاز اسلامگرایی در خاورمیانه بود و سایر نقاط خاورمیانه یا بعد از ما به آن رسیدند یا حتی هنوز جرئت نکردهاند درِ جعبۀ پاندورای دموکراسی را باز کنند تا ببینند چه چیزهایی قرار است از آن درآید ــ که قطعاً گزینۀ اول آنها هم اسلامگرایی است.
اما در این نوشتار میخواهم به بُعد دیگری از تهران اشاره کنم. با خاطرهای منظورم را بیان میکنم. روزی از دوستی پرسیدم: «شما تهرانی هستید؟» پاسخ داد: «نه! ما از همهجا هستیم جز تهران» و بعد توضیح داد که خانوادۀ پدر و مادرش یکی اهل یاسوج و مشهد، دیگری هم اهل ارومیه و قم بوده است. به او گفتم «شما اتفاقاً دقیقاً تهرانی هستید»؛ زیرا تهران دقیقاً همین درهمشدگی است. ارزش و اهمیت تهران در همین هویت آمیزشی آن است. تهران بیهویت نیست، بلکه هویت آن «آمیزش» است؛ تهران جایی است که غلیظترین، متنوعترین و پیچیدهترین آمیزش مردمیِ ایران در آن صورت گرفته است و تهرانی کسی است که متعلق به این «آمیزه» است.
تهران تنها «ایرانشهر» واقعی است؛ اگر چیزی تحت عنوان «ایرانشهر» وجود داشته باشد، همین تهران است. به همین دلیل تهران به کورهای برای «شهروندسازی» تبدیل شده است؛ جایی که فرد از عضوی از طایفه، قوم و شهر، تبدیل میشود به شهروند یک کشور؛ عناصر بومی و محلی میان هویت فردی و هویت ملی در تهران از میان رفته است. البته منظور این نیست که شهروندسازی در جای دیگری رخ نمیدهد، بلکه یعنی هویت فرد بیش از هر چیز متأثر از شهروند بودنش است، نه تعلقات دیگر.
مدرنیزاسیون در دوران پهلوی اول و بعد به ویژه در پهلوی دوم از دهۀ ۱۳۳۰ به بعد به تهران امکان داد به کانون اصلی مهاجرپذیری ایران بدل شود. هویت جدید تهران در نیمۀ اول قرن خورشیدی پیشین شکل گرفت و در نیمۀ دوم قرن بر همان ریلها به مسیر خود ادامه داد. در تهران، مردمی که زادگاهشان یک تا دو هزار کیلومتر از هم فاصله داشت، همسایۀ دیواربهدیوار شدند. متولد کردستان، همسایۀ یزدی داشت، متولد مازندران همسایۀ شیرازی، متولد آبادان همسایۀ مشهدی و همین را ضرب کنید در چندین میلیون. در کدام نقطۀ دیگری از ایران چنین آمیزۀ زیبا، بزرگ و ایرانسازی میتوانید پیدا کنید؟ هویتهای جدید از همنشینی در کنار هم، از افتادن در کورههای اجتماعی جدید پدید میآید و اگر بخواهیم چگالترین و فشردهترین هویت ایرانی را بیابیم، کانونش تهران است. همین آمیزه باعث شده است تهران و شهروند آن خود را مستقیماً مدافع ایران ببیند؛ چون او خودآگاهـناخودآگاه عمیقترین پیوندِ وجودی و هویتی را با ایران دارد.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
از دیگر سو، دقیقاً به دلیل سرازیر شدن هویتهای متنوع به تهران و ذوب شدن آنها در هم، تهران به کانون مدرنیتۀ ایرانی بدل شده است. «دیگریپذیری» در تهران بیش از هر جای دیگری بر «دیگریستیزی» میچربد، زیرا هر کس خود کمتر یا بیشتر «یک دیگریِ ذوبشده در کل» است. امور مدرن همهجای ایران میتواند پدید آید و وجود داشته باشد، اما نقطهای که امور مدرن پشتوانۀ اجتماعی نیرومند دارد و میتواند پا بگیرد، تهران است، و در نتیجه تهران به صادرکنندۀ مدرنیته به دورترین نقاط ایران بدل میشود. همین تهران آبستن ایران نوین است ــ چنانکه همیشه دائم در حال زایش فردای ایران بوده است. تهران شهر تهرانیها نیست، شهر ایرانیهاست. به همین دلیل ایدۀ جابجایی پایتخت اگر به تضعیف این شیرازۀ ملی آسیب زند، آسیب به کل ایران است.
بنابراین، دفاع از تهران، دفاع از یک شهر نیست. تهران قومیت و عشیره ندارد، تبار و نژاد ندارد، بلکه دفاع از تهران دفاع از هویت مدرن ایرانی و آیندهای مدرنتر و آزادیخواهانهتر از امروز است. تخریب جایگاه تهران، آسیب زدن به همۀ این ویژگیهای حیاتی و آیندهساز است. در دهههای چهل و پنجاه و شصت که نوستالژی روستا هنوز در دل تهرانیها زنده بود، تهران در هنر و ادبیات مکانی سرد و بیصفا قلمداد میشد و قطعاً بخشی از انقلاب ۵۷ نیز نتیجۀ همین مدرنیتهستیزی کلانشهری بود. در واقع این هویت آمیزشی در میانۀ قرن علیه خود قیام کرد؛ مدرنیتهستیزی که در اسب تروا به تهران آمده بود، در قامت مارکسیسم و سنتگرایی علیه تهران شورید.
اما اگر از بُعد فنی بنگریم، پوچ بودن ایدۀ تغییر پایتخت روشنتر میشود. اگر تهران به دلیل اضافهبار دچار معضلات حلناشدنی شده است، راهحلش گشایش اقتصادی است، نه جابجایی دفتر و دستک دولت! با گشایش اقتصادی مراکز صنعتی و تجاری نیرومند دیگری در ایران شکل میگیرد و به نقاط جاذبه تبدیل میشود. چیزی که تهران را به مقصد جذابی برای مهاجرت و زندگی ایرانیان تبدیل کرده است، فرصتهای کاری و زیستی آن است. راهحل تهران و ایران روشن است: «متروپولیزاسیون»؛ کلانشهرسازی. با این سیاستهای کلان که همیشه وجود داشته است هیچ مشکلی حل نمیشود. درمان وضع تهران با درمان وضع سایر نقاط ایران یکسان است. سیاست باید خنجرش را از پهلوی اقتصاد درآورد. کشوری که چند دهه در جنگ و تحریم و انواع نزاعهای سرمایهسوز به سر برده است، از فرایند متروپولیزاسیون بازمیماند. در نتیجۀ این راه سنگلاخی، فقط چند مرکز صنعتی و تجاری جذاب ــ مانند تهران ــ باقی میماند و طبیعی است اضافهبار آزاردهندهای پیدا میکند.
راهحل تهران و ایران «آزادی» است و آزادی یعنی کوچکشدن دایرۀ اختیارات دولت و انتقال اختیارات حداکثری به جامعه. سیاست فقط باید تسهیلکنندۀ اقتصاد باشد. درهای کشور اگر به روی جهان باز باشد (نه در شعار، بلکه در عمل)، ایران به مسیر معقول و صلحآمیز توسعه بازمیگردد و متروپلهای جدید در موازات تهران رشد میکند. وسعت جزیرۀ کیش اندکی کمتر از هنگکنگ است و قشم تقریباً یکونیم برابر هنگکنگ است. صحبت از این میکنند که پایتخت باید در کنار دریا باشد (البته متعجبم چطور ممکن است وقتی در همه چیز نگاه امنیتی غلبه دارد، ناگهان ناامنترین جای ممکن را مناسب پایتخت تشخیص میدهند!). نیازی نیست پایتخت جابجا شود، از کیش و قشم میتوان دو هنگکنگ ساخت! البته نه با این سیاستهای کلان سرمایهسوز که سرمایههای مادی و انسانی را فراری میدهد.
چرا کیش دوبی نشد؟ مقصر این درجا زدن چه کسان و چه افکاری هستند؟ البته از نظر من، همیشه در ردیف اول مقصران چپهایی هستند که ایدۀ امپریالیسمستیزی و ضدیت با غرب را مانند کالایی وارداتی از بلوک شرق وارد ایران کردند و برای رسیدن به اهدافشان در ذهن و دهان قشر سنتی و مذهبی کاشتند. نه گذاشتند کسی ایران را بسازد و نه خود بلد بودند آن را بسازند. روزی که از این ایدهها رها شویم، ایران را دوباره به جایی میرسانیم که باید میرسید...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
از دیگر سو، دقیقاً به دلیل سرازیر شدن هویتهای متنوع به تهران و ذوب شدن آنها در هم، تهران به کانون مدرنیتۀ ایرانی بدل شده است. «دیگریپذیری» در تهران بیش از هر جای دیگری بر «دیگریستیزی» میچربد، زیرا هر کس خود کمتر یا بیشتر «یک دیگریِ ذوبشده در کل» است. امور مدرن همهجای ایران میتواند پدید آید و وجود داشته باشد، اما نقطهای که امور مدرن پشتوانۀ اجتماعی نیرومند دارد و میتواند پا بگیرد، تهران است، و در نتیجه تهران به صادرکنندۀ مدرنیته به دورترین نقاط ایران بدل میشود. همین تهران آبستن ایران نوین است ــ چنانکه همیشه دائم در حال زایش فردای ایران بوده است. تهران شهر تهرانیها نیست، شهر ایرانیهاست. به همین دلیل ایدۀ جابجایی پایتخت اگر به تضعیف این شیرازۀ ملی آسیب زند، آسیب به کل ایران است.
بنابراین، دفاع از تهران، دفاع از یک شهر نیست. تهران قومیت و عشیره ندارد، تبار و نژاد ندارد، بلکه دفاع از تهران دفاع از هویت مدرن ایرانی و آیندهای مدرنتر و آزادیخواهانهتر از امروز است. تخریب جایگاه تهران، آسیب زدن به همۀ این ویژگیهای حیاتی و آیندهساز است. در دهههای چهل و پنجاه و شصت که نوستالژی روستا هنوز در دل تهرانیها زنده بود، تهران در هنر و ادبیات مکانی سرد و بیصفا قلمداد میشد و قطعاً بخشی از انقلاب ۵۷ نیز نتیجۀ همین مدرنیتهستیزی کلانشهری بود. در واقع این هویت آمیزشی در میانۀ قرن علیه خود قیام کرد؛ مدرنیتهستیزی که در اسب تروا به تهران آمده بود، در قامت مارکسیسم و سنتگرایی علیه تهران شورید.
اما اگر از بُعد فنی بنگریم، پوچ بودن ایدۀ تغییر پایتخت روشنتر میشود. اگر تهران به دلیل اضافهبار دچار معضلات حلناشدنی شده است، راهحلش گشایش اقتصادی است، نه جابجایی دفتر و دستک دولت! با گشایش اقتصادی مراکز صنعتی و تجاری نیرومند دیگری در ایران شکل میگیرد و به نقاط جاذبه تبدیل میشود. چیزی که تهران را به مقصد جذابی برای مهاجرت و زندگی ایرانیان تبدیل کرده است، فرصتهای کاری و زیستی آن است. راهحل تهران و ایران روشن است: «متروپولیزاسیون»؛ کلانشهرسازی. با این سیاستهای کلان که همیشه وجود داشته است هیچ مشکلی حل نمیشود. درمان وضع تهران با درمان وضع سایر نقاط ایران یکسان است. سیاست باید خنجرش را از پهلوی اقتصاد درآورد. کشوری که چند دهه در جنگ و تحریم و انواع نزاعهای سرمایهسوز به سر برده است، از فرایند متروپولیزاسیون بازمیماند. در نتیجۀ این راه سنگلاخی، فقط چند مرکز صنعتی و تجاری جذاب ــ مانند تهران ــ باقی میماند و طبیعی است اضافهبار آزاردهندهای پیدا میکند.
راهحل تهران و ایران «آزادی» است و آزادی یعنی کوچکشدن دایرۀ اختیارات دولت و انتقال اختیارات حداکثری به جامعه. سیاست فقط باید تسهیلکنندۀ اقتصاد باشد. درهای کشور اگر به روی جهان باز باشد (نه در شعار، بلکه در عمل)، ایران به مسیر معقول و صلحآمیز توسعه بازمیگردد و متروپلهای جدید در موازات تهران رشد میکند. وسعت جزیرۀ کیش اندکی کمتر از هنگکنگ است و قشم تقریباً یکونیم برابر هنگکنگ است. صحبت از این میکنند که پایتخت باید در کنار دریا باشد (البته متعجبم چطور ممکن است وقتی در همه چیز نگاه امنیتی غلبه دارد، ناگهان ناامنترین جای ممکن را مناسب پایتخت تشخیص میدهند!). نیازی نیست پایتخت جابجا شود، از کیش و قشم میتوان دو هنگکنگ ساخت! البته نه با این سیاستهای کلان سرمایهسوز که سرمایههای مادی و انسانی را فراری میدهد.
چرا کیش دوبی نشد؟ مقصر این درجا زدن چه کسان و چه افکاری هستند؟ البته از نظر من، همیشه در ردیف اول مقصران چپهایی هستند که ایدۀ امپریالیسمستیزی و ضدیت با غرب را مانند کالایی وارداتی از بلوک شرق وارد ایران کردند و برای رسیدن به اهدافشان در ذهن و دهان قشر سنتی و مذهبی کاشتند. نه گذاشتند کسی ایران را بسازد و نه خود بلد بودند آن را بسازند. روزی که از این ایدهها رها شویم، ایران را دوباره به جایی میرسانیم که باید میرسید...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
حامیان قانوناساسی — بهمن ۵۷
در این ویدئو دو تجمع نسبتاً کوچک از هواداران قانوناساسی را در بهمن ۵۷ میبینید. موقعیت نومیدانه و سخت آنها در شعارهایی که انتخاب کرده بودند مشخص است. شعارهایی مانند اینکه "مهدی صاحبزمان امام آخر ماست"، یا شعار دربارهٔ امام علی. و البته معکوس کردن شعار انقلابیها و گفتن اینکه "بیبیسی گوساله، بازم بگو ساواکه".
این تجمعات هم در نهایت پانوشتی بود بر تاریخ آن روزها...
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این ویدئو دو تجمع نسبتاً کوچک از هواداران قانوناساسی را در بهمن ۵۷ میبینید. موقعیت نومیدانه و سخت آنها در شعارهایی که انتخاب کرده بودند مشخص است. شعارهایی مانند اینکه "مهدی صاحبزمان امام آخر ماست"، یا شعار دربارهٔ امام علی. و البته معکوس کردن شعار انقلابیها و گفتن اینکه "بیبیسی گوساله، بازم بگو ساواکه".
این تجمعات هم در نهایت پانوشتی بود بر تاریخ آن روزها...
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«اشغال و تخریب خانۀ فرهنگ ایران»
۲۴ دی ۱۳۵۷، هند، خانۀ فرهنگ ایران.
تعدادی دانشجوی ایرانی که مشخص است وابسته به چریکهای فدایی و مجاهدین خلق بودهاند، ساختمان خانۀ فرهنگی ایران را در دهلی اشغال و تخریب کردهاند. بر دیوارهای داخل و خارج ساختمان شعار نوشتهاند: «مرگ بر رژیم فاشیستی شاه خائن، سگ زنجیری امپریالیسم»؛ «زنده باد مبارزۀ مسلحانه»؛ «تنها راه رهایی جنگ مسلحانه است»... جوانی که گویا سخنگویشان است، کشتار ۲۵ هزار شبهنظامی را در ماههای اخیر در ایران محکوم میکند.
البته این اتفاق پربسامدی بود و این دست تشکلهای دانشجویی در کشورهای مختلف به سفارتها و مراکز دولت ایران یا به پرسنل آن حمله میکردند. برای مثال خانم مهرانگیز دولتشاهی، سفیر وقت ایران در دانمارک، بر حسب تجربیات خودش روایتی دستاول از این حملات ارائه میدهد.
#مستند، #چریکهای_فدایی، #انقلاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
۲۴ دی ۱۳۵۷، هند، خانۀ فرهنگ ایران.
تعدادی دانشجوی ایرانی که مشخص است وابسته به چریکهای فدایی و مجاهدین خلق بودهاند، ساختمان خانۀ فرهنگی ایران را در دهلی اشغال و تخریب کردهاند. بر دیوارهای داخل و خارج ساختمان شعار نوشتهاند: «مرگ بر رژیم فاشیستی شاه خائن، سگ زنجیری امپریالیسم»؛ «زنده باد مبارزۀ مسلحانه»؛ «تنها راه رهایی جنگ مسلحانه است»... جوانی که گویا سخنگویشان است، کشتار ۲۵ هزار شبهنظامی را در ماههای اخیر در ایران محکوم میکند.
البته این اتفاق پربسامدی بود و این دست تشکلهای دانشجویی در کشورهای مختلف به سفارتها و مراکز دولت ایران یا به پرسنل آن حمله میکردند. برای مثال خانم مهرانگیز دولتشاهی، سفیر وقت ایران در دانمارک، بر حسب تجربیات خودش روایتی دستاول از این حملات ارائه میدهد.
#مستند، #چریکهای_فدایی، #انقلاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دموکراسی و لیبرالیسم یا داستان هابیل و قابیل»
(یک از پنج)
معذورم که پیشاپیش بگویم باید پرگویی کنم تا این مبحث غامض و مهم را حداقل به زعم خودم به درستی صورتبندی کنم. نسبت میان دموکراسی و لیبرالیسم چیست؟ تکلیف لیبرالها با دموکراسی چیست؟ تکلیف دموکراتها با لیبرالیسم چیست؟ لیبرال بودن و دموکرات بودن با هم همپوشانی کامل دارد؟ بسیارند کسانی که خود را دموکرات میدانند، اما سخت دشمن لیبرالیسمند. اما در مقابل، اگر یک لیبرال کلامی علیه دموکراسی بر زبان آورد، از سوی آن دموکراتهای ضدلیبرال آماج برچسب قرار میگیرد و به ویژه لیبرال بودنش را زیر سوال میبرند. بنابراین باید پرسید: لیبرال بودن و دموکرات بودن تا چه اندازه همپوشان است؟ لیبرالها هم میتوانند نگاهی منتقدانه به دموکراسی داشته باشند؟ اینها پرسشهای مهی است که به سرنوشت ما، به گذشته و آیندۀ ما و به تفسیرهای ما از تاریخ و توسعه مستقیماً ربط دارد و باید ذهنیت روشنی دربارۀ آنها داشته باشیم.
پیش از هر چیز، برای اینکه جواب صریحی به دوستان مهربان و مخالفان خوشانصافم داده باشم، باید موضع صریح خودم را به عنوان «لیبرال» دربارۀ دموکراسی برای امروز و آینده روشن کنم. اگر دموکراسی را تعیین سرنوشت بر اساس رأی مردم میفهمید، من دموکراتم و به این شیوۀ حکمرانی باور راسخ دارم. اگر بدانم فردا در انتخاباتی آزاد، دیدگاه مطلوب من صددرصد بازنده است، همچنان محکم به باختن تن میدهم تا اینکه به پیروزی با روشهای غیردموکراتیک فکر کنم. شکست را میپذیرم و از گوشۀ محقر خودم کار و اندیشۀ ــ به زعم خودم ــ درست را بیان میکنم. شاید من و افکارم روزی برنده شدیم ــ و فقط آن پیروزی ارزشمند و ماندگار است. این را بارها در سخنرانیها و نوشتهها به صراحت گفتهام، و اگر برخی قصد دارند نقدهای علمی و تاریخی من بر دموکراسی را بیدرنگ از بافت نوشتهها و افکارم بُرش دهند و به عنوان نشانۀ تمایلم به «اقتدارگرایی و دیکتاتوری» سر چوب کنند، قصدشان کار علمی نیست؛ بلکه گرمِ جدلهای سیاسی روزمرهاند و با توجه به اینکه دیدگاههای سیاسی مخربشان از جانب من بسیار تهدید شده است، حق میدهم به هر روش غیرصادقانهای متوسل شوند تا صدایم را تحریف کنند. هیچ اصراری هم ندارم این شیوۀ نادرست را کنار بگذارند. با همین روش و منش ادامه دهید. اما اکثر بزرگوارانی که گوشهچشمی به کار ناچیز بنده دارند، صادقانه در پی تفکر و تأمل، و جویای راهی برای رسیدن به بهروزی و ایرانی بهترند. پس این بحث به ویژه برای آنها میتواند دربردارندۀ نکاتی باشد.
لیبرالیسم در اصل محتواست؛ یعنی مجموعهای از اصول محتوایی و ارزشی است. اما دموکراسی در اصل صورت است؛ صوری است؛ یعنی اصولی صوری برای حکمرانی است که دربارۀ محتواها ساکت است؛ حتی و از جمله دربارۀ محتواهایی که از مجاری خودش تولید میشود. از آنجا که لیبرالیسم «دینِ سیاسیِ آزادی فردی» است و مبنا را بر آزادیهای فردی میگذارد، مشخص است که دیر یا زود به اصول آزادی سیاسی ــ یعنی دموکراسی ــ نیز میرسد. دموکراسی شیوۀ حکمرانی مطلوب لیبرالیسم است. بنابراین، لیبرال ممکن است به دلایلی درنگ کند، اما دموکرات شدن غایت اجتنابناپذیر لیبرالیسم است. اما لیبرال میتواند به دلایلی که شرح خواهیم داد، دموکراسی را نه الزاماً مکمل لیبرالیسم، بلکه حتی قابیلِ لیبرالیسم، یعنی قاتل آن ببیند و از آن بیمناک باشد. برای این ادعا نیز تاریخ انبوه بیشماری دادههای انکارناپذیر جلوی ما گذاشته است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(یک از پنج)
معذورم که پیشاپیش بگویم باید پرگویی کنم تا این مبحث غامض و مهم را حداقل به زعم خودم به درستی صورتبندی کنم. نسبت میان دموکراسی و لیبرالیسم چیست؟ تکلیف لیبرالها با دموکراسی چیست؟ تکلیف دموکراتها با لیبرالیسم چیست؟ لیبرال بودن و دموکرات بودن با هم همپوشانی کامل دارد؟ بسیارند کسانی که خود را دموکرات میدانند، اما سخت دشمن لیبرالیسمند. اما در مقابل، اگر یک لیبرال کلامی علیه دموکراسی بر زبان آورد، از سوی آن دموکراتهای ضدلیبرال آماج برچسب قرار میگیرد و به ویژه لیبرال بودنش را زیر سوال میبرند. بنابراین باید پرسید: لیبرال بودن و دموکرات بودن تا چه اندازه همپوشان است؟ لیبرالها هم میتوانند نگاهی منتقدانه به دموکراسی داشته باشند؟ اینها پرسشهای مهی است که به سرنوشت ما، به گذشته و آیندۀ ما و به تفسیرهای ما از تاریخ و توسعه مستقیماً ربط دارد و باید ذهنیت روشنی دربارۀ آنها داشته باشیم.
پیش از هر چیز، برای اینکه جواب صریحی به دوستان مهربان و مخالفان خوشانصافم داده باشم، باید موضع صریح خودم را به عنوان «لیبرال» دربارۀ دموکراسی برای امروز و آینده روشن کنم. اگر دموکراسی را تعیین سرنوشت بر اساس رأی مردم میفهمید، من دموکراتم و به این شیوۀ حکمرانی باور راسخ دارم. اگر بدانم فردا در انتخاباتی آزاد، دیدگاه مطلوب من صددرصد بازنده است، همچنان محکم به باختن تن میدهم تا اینکه به پیروزی با روشهای غیردموکراتیک فکر کنم. شکست را میپذیرم و از گوشۀ محقر خودم کار و اندیشۀ ــ به زعم خودم ــ درست را بیان میکنم. شاید من و افکارم روزی برنده شدیم ــ و فقط آن پیروزی ارزشمند و ماندگار است. این را بارها در سخنرانیها و نوشتهها به صراحت گفتهام، و اگر برخی قصد دارند نقدهای علمی و تاریخی من بر دموکراسی را بیدرنگ از بافت نوشتهها و افکارم بُرش دهند و به عنوان نشانۀ تمایلم به «اقتدارگرایی و دیکتاتوری» سر چوب کنند، قصدشان کار علمی نیست؛ بلکه گرمِ جدلهای سیاسی روزمرهاند و با توجه به اینکه دیدگاههای سیاسی مخربشان از جانب من بسیار تهدید شده است، حق میدهم به هر روش غیرصادقانهای متوسل شوند تا صدایم را تحریف کنند. هیچ اصراری هم ندارم این شیوۀ نادرست را کنار بگذارند. با همین روش و منش ادامه دهید. اما اکثر بزرگوارانی که گوشهچشمی به کار ناچیز بنده دارند، صادقانه در پی تفکر و تأمل، و جویای راهی برای رسیدن به بهروزی و ایرانی بهترند. پس این بحث به ویژه برای آنها میتواند دربردارندۀ نکاتی باشد.
لیبرالیسم در اصل محتواست؛ یعنی مجموعهای از اصول محتوایی و ارزشی است. اما دموکراسی در اصل صورت است؛ صوری است؛ یعنی اصولی صوری برای حکمرانی است که دربارۀ محتواها ساکت است؛ حتی و از جمله دربارۀ محتواهایی که از مجاری خودش تولید میشود. از آنجا که لیبرالیسم «دینِ سیاسیِ آزادی فردی» است و مبنا را بر آزادیهای فردی میگذارد، مشخص است که دیر یا زود به اصول آزادی سیاسی ــ یعنی دموکراسی ــ نیز میرسد. دموکراسی شیوۀ حکمرانی مطلوب لیبرالیسم است. بنابراین، لیبرال ممکن است به دلایلی درنگ کند، اما دموکرات شدن غایت اجتنابناپذیر لیبرالیسم است. اما لیبرال میتواند به دلایلی که شرح خواهیم داد، دموکراسی را نه الزاماً مکمل لیبرالیسم، بلکه حتی قابیلِ لیبرالیسم، یعنی قاتل آن ببیند و از آن بیمناک باشد. برای این ادعا نیز تاریخ انبوه بیشماری دادههای انکارناپذیر جلوی ما گذاشته است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(دو از پنج)
نقد اول من این است که بخشی از دموکراتها به دموکراسی تقدس بخشیدهاند؛ یعنی آن را به عنوان اصلی جزمی، مقدس، همیشهدرست، خدشهناپذیر بر سریری زرین نشاندهاند و فارغ از کارکردها به همه فرمان میدهند در برابر بتشان زانو بزنند. اما هر تاریخخواندهای خیلی زود نسبت به این بُت اعظم مردد میشود. نه آنکه درستی آن را زیر سوال ببرد، بلکه حس میکند واقعیتهای دموکراتیک از نوع دودوتا چهارتا نیست که بتوان چشمبسته و با قلبی مطمئن به آن تن داد. میفهمد از این نظام صوری میتواند چیزهایی درآید که ممکن است اتفاقاً پیش از همه همان کسانی را قربانی کند که خود از دموکراسی بت ساختهاند. اما عجیبتر اینکه این «خودقربانیسازی» هم باعث نمیشود این دموکراتهای جزماندیش به خاطر خودشان هم که شده در اصول دگماتیکشان بازنگری کنند ــ نه که به دموکراسی بیایمان شوند، بلکه صرفاً از بتانگاری آن دست شویند. در مورد تاریخ معاصر ایران، بارزترین گروهی که نماد این خودقربانیسازی است جریانی است که خود را «جبهۀ ملی» مینامید. جبهۀ ملی نمونۀ یک جریان سیاسی است که نگاه جزماندیشانهاش به دموکراسی باعث شد خودش قربانی شود. برای باز کردن این مورد، باید وارد بحث و واکاوی تاریخی شوم که از این نوشتار بیرون است، اما حتماً در جای خود میتوانم این فرایند خودقربانیسازی را مفصل شرح دهم. دربارۀ چپهای پیشاپنجاهوهفتی هم اصلاً جایی برای صحبت و ذکر نمونه نیست، زیرا آنها اصلاً «دموکرات» نبودند، بلکه دنبال رؤیاهای لنینیستی، استالینیتی، مائوئیستی، کاستریستی و خوجهئیستیِ سوویِتی خود بودند که هیچ ارتباطی با دموکراسی نداشت؛ بلکه اتفاقاً در نگرش آنها «دموکراسی» نوعی دیکتاتوری ناپیدای بورژوایی بود که همراه با جامعۀ بورژوایی باید زیر فرمانروایی پرولتاریا ــ و بعد جامعۀ بیطبقه ــ دفن میشد.
دموکراتهای جزماندیش با پافشاری بر دموکراسی گاه صرفاً مشغول بافتن طناب دار خویشند ــ به معنای استعاری. پس مسئله در اینجا چیست؟ مسئله در اینجا این است که ذات دموکراسی صوری است و در مورد محتوای تولیدشده در خود بیطرف یا بیاعتناست ــ و اصلاً باید بیطرف باشد ــ و در نتیجه دموکراتها نمیتوانند نظارت مطمئنی بر خروجی نظم دموکراتیک داشته باشند؛ مگر در مواردِ حادی که در تضاد آشکار با قانوناساسی است ــ که آنهم معلوم نیست کاری از دست دموکراسی برآید و چهبسا دموکراسی فرایندهای ضدقانوناساسی را تسهیل کند، به جای آنکه مسدود کند. اینجا لازم است وقفهای به بحث بدهم و پرانتزی باز کنم؛ پرانتزی بسیار مهم و حیاتی:
دموکراتهای جزماندیش در اینجا مرتکب مغالطهای میشوند تا هم دهان منتقدان را ببندند و هم در گوش شنوندگان چوبپنبه بگذارند. یعنی چه؟ یعنی در اینجا نقد دموکراسی و کلاً مسئلۀ دموکراسی را منطبق میکنند بر دوگانۀ پرتنشِ «سلطنتطلبی و جمهوریخواهی»؛ و بیدرنگ هم در یک جهش نادرست دیگر آن را تبدیل میکنند به دوگانۀ «دیکتاتوری و دموکراسی». این مغالطهای فاحش است! دموکراسی هم میتواند در جمهوری پوچ باشد و هم میتواند در نظام سلطنتی توخالی باشد. دموکراسی اگر قرار باشد میوۀ زهرآلود بدهد، هم در نظم سلطنتی میتواند چنین کند و هم در نظم جمهوری. نقد دموکراسی را نمیتوان در دوگانۀ سلطنتـجمهوری چپاند. یک جمهوری میتواند دموکراسی کارآمدی داشته باشد، ممکن هم هست در آن، از ابزارهای صوری دموکراتیک صرفاً برای فروپوشاندن دیکتاتوری استفاده شود؛ و در طرف مقابل، نظم پادشاهی نیز هم میتواند دموکراتیک باشد، و هم میتواند یک دموکراسی صوری و نمایشی برای اجرای منویات شاه در آن برقرار باشد. دموکراتهای جزماندیش در این اختلال مقولاتی از جمهوری بت میسازند و منتقد دموکراسی را ــ که اتفاقاً نگران آزادی و منتقد دیکتاتوری است ــ طرفدار دیکتاتوری جلوه میدهند و او به کرنش در برابر خدایگان جمهوریشان وامیدارند؛ اگر که میخواهد آماج برچسب قرار نگیرد. پس نقد دموکراسی را نباید بُرد در قالب دوگانۀ جمهوری و پادشاهی. پرانتز بسته.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
نقد اول من این است که بخشی از دموکراتها به دموکراسی تقدس بخشیدهاند؛ یعنی آن را به عنوان اصلی جزمی، مقدس، همیشهدرست، خدشهناپذیر بر سریری زرین نشاندهاند و فارغ از کارکردها به همه فرمان میدهند در برابر بتشان زانو بزنند. اما هر تاریخخواندهای خیلی زود نسبت به این بُت اعظم مردد میشود. نه آنکه درستی آن را زیر سوال ببرد، بلکه حس میکند واقعیتهای دموکراتیک از نوع دودوتا چهارتا نیست که بتوان چشمبسته و با قلبی مطمئن به آن تن داد. میفهمد از این نظام صوری میتواند چیزهایی درآید که ممکن است اتفاقاً پیش از همه همان کسانی را قربانی کند که خود از دموکراسی بت ساختهاند. اما عجیبتر اینکه این «خودقربانیسازی» هم باعث نمیشود این دموکراتهای جزماندیش به خاطر خودشان هم که شده در اصول دگماتیکشان بازنگری کنند ــ نه که به دموکراسی بیایمان شوند، بلکه صرفاً از بتانگاری آن دست شویند. در مورد تاریخ معاصر ایران، بارزترین گروهی که نماد این خودقربانیسازی است جریانی است که خود را «جبهۀ ملی» مینامید. جبهۀ ملی نمونۀ یک جریان سیاسی است که نگاه جزماندیشانهاش به دموکراسی باعث شد خودش قربانی شود. برای باز کردن این مورد، باید وارد بحث و واکاوی تاریخی شوم که از این نوشتار بیرون است، اما حتماً در جای خود میتوانم این فرایند خودقربانیسازی را مفصل شرح دهم. دربارۀ چپهای پیشاپنجاهوهفتی هم اصلاً جایی برای صحبت و ذکر نمونه نیست، زیرا آنها اصلاً «دموکرات» نبودند، بلکه دنبال رؤیاهای لنینیستی، استالینیتی، مائوئیستی، کاستریستی و خوجهئیستیِ سوویِتی خود بودند که هیچ ارتباطی با دموکراسی نداشت؛ بلکه اتفاقاً در نگرش آنها «دموکراسی» نوعی دیکتاتوری ناپیدای بورژوایی بود که همراه با جامعۀ بورژوایی باید زیر فرمانروایی پرولتاریا ــ و بعد جامعۀ بیطبقه ــ دفن میشد.
دموکراتهای جزماندیش با پافشاری بر دموکراسی گاه صرفاً مشغول بافتن طناب دار خویشند ــ به معنای استعاری. پس مسئله در اینجا چیست؟ مسئله در اینجا این است که ذات دموکراسی صوری است و در مورد محتوای تولیدشده در خود بیطرف یا بیاعتناست ــ و اصلاً باید بیطرف باشد ــ و در نتیجه دموکراتها نمیتوانند نظارت مطمئنی بر خروجی نظم دموکراتیک داشته باشند؛ مگر در مواردِ حادی که در تضاد آشکار با قانوناساسی است ــ که آنهم معلوم نیست کاری از دست دموکراسی برآید و چهبسا دموکراسی فرایندهای ضدقانوناساسی را تسهیل کند، به جای آنکه مسدود کند. اینجا لازم است وقفهای به بحث بدهم و پرانتزی باز کنم؛ پرانتزی بسیار مهم و حیاتی:
دموکراتهای جزماندیش در اینجا مرتکب مغالطهای میشوند تا هم دهان منتقدان را ببندند و هم در گوش شنوندگان چوبپنبه بگذارند. یعنی چه؟ یعنی در اینجا نقد دموکراسی و کلاً مسئلۀ دموکراسی را منطبق میکنند بر دوگانۀ پرتنشِ «سلطنتطلبی و جمهوریخواهی»؛ و بیدرنگ هم در یک جهش نادرست دیگر آن را تبدیل میکنند به دوگانۀ «دیکتاتوری و دموکراسی». این مغالطهای فاحش است! دموکراسی هم میتواند در جمهوری پوچ باشد و هم میتواند در نظام سلطنتی توخالی باشد. دموکراسی اگر قرار باشد میوۀ زهرآلود بدهد، هم در نظم سلطنتی میتواند چنین کند و هم در نظم جمهوری. نقد دموکراسی را نمیتوان در دوگانۀ سلطنتـجمهوری چپاند. یک جمهوری میتواند دموکراسی کارآمدی داشته باشد، ممکن هم هست در آن، از ابزارهای صوری دموکراتیک صرفاً برای فروپوشاندن دیکتاتوری استفاده شود؛ و در طرف مقابل، نظم پادشاهی نیز هم میتواند دموکراتیک باشد، و هم میتواند یک دموکراسی صوری و نمایشی برای اجرای منویات شاه در آن برقرار باشد. دموکراتهای جزماندیش در این اختلال مقولاتی از جمهوری بت میسازند و منتقد دموکراسی را ــ که اتفاقاً نگران آزادی و منتقد دیکتاتوری است ــ طرفدار دیکتاتوری جلوه میدهند و او به کرنش در برابر خدایگان جمهوریشان وامیدارند؛ اگر که میخواهد آماج برچسب قرار نگیرد. پس نقد دموکراسی را نباید بُرد در قالب دوگانۀ جمهوری و پادشاهی. پرانتز بسته.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(سه از پنج)
اما پیش از آنکه برگردم به پیش از پرانتز، یک نکتۀ دیگر را هم باید بگویم. یکی از دلایلی که دموکراتهای جزماندیش بسیار بر دموکراسی تأکید میکنند این است که «دموکراسی» ابزار خوبی برای کوبیدن گذشته است. در واقع، اینان یک استفادۀ کاملاً «سیاستزده» از دموکراسی میکنند. با چه چوبی میتوان دوران پهلوی را خوب سیاه و کبود کرد؟ با چوب دموکراسی. اینان باز متوجه نیستند که سیاسی کردنِ ابزار علمی ممکن است در یک جا به سودشان باشد و در خیلی جاهای دیگر به زیانشان! این شیوۀ سادهسازی مسئلۀ دموکراسی، اختلالاتی گمراهکننده در معرفتشناسی ما پدید میآورد و دقیقاً همان نگاهی است که چاله را به چاه بدل میکند. البته چارۀ آن هم روشن است: بهتر است کسانی که از دموکراسی چماقی برای نقد ساختهاند، توجه کنند خود جامعه چقدر میتوانسته است فاعلِ دموکراتِ خوبی باشد؟ مراجعِ قدرت اجتماعی که در دموکراسی نقش محوری ایفا میکنند، چقدر دموکرات بودند؟ جریانهای سیاسی چقدر دموکرات بودند؟ این به معنای سفیدنمایی حاکمی که از مبانی دموکراسی عدول کرده است نیست، بلکه تن دادن به دیدی وسیعتر است که میخواهد «معضل» را بفهمد، نه اینکه «مقصری» بیابد و همۀ تقصیرها را آسودهخاطر گردنش بیندازد ــ نتیجه اینکه به جای دید جامع، همۀ تقصیرها را به گردن «یک» مقصر (مثلاً «شاه») میاندازد، سپس مقصر را حذف میکند و خوشخیالانه گمان میکند عامل همۀ معضلات هم حذف شده است، اما فردای آن روز خود را با انبوهی از معضلات لاینحل مواجه میبیند و تازه متوجه میشود آن مقصر بزرگ حذفشده خود جلوی چه معضلاتی را گرفته بوده ــ اما دیگر دیر است و کار از کار گذشته. البته هنوز به مرحلۀ تحلیل نرسیدهام و باید صبور باشید تا در ادامۀ متن جواب دقیقتری به این پرسش بدهم. برگردیم به پیش از پرانتز...
به اینجا رسیده بودیم که دموکراسی یک نظام صوری است که نمیتواند بر خروجی خود نظارتی تضمینی داشته باشد. به همین دلیل پدیدههایی مثل «جمهوری وایمار» ظهور میکند؛ یعنی جمهوری اول آلمان (۱۹۱۸-۱۹۳۳) که یکی از مدرنترین جمهوریها بود، اما مخوفترین توتالیتاریسم قرن بیستم را ناخواسته در زهدان خود پرورش داد و به روشهای دموکراتیک از صندوق رأی خود به دنیا آورد. اینک جمهوری در برابر این هیولای زادهشده از زهدان خود مانند برۀ رامی بیدفاع بود. توتالیتاریسمی که از جمهوری اول آلمان درآمد نیز در سلاخی کردن این برۀ رام و فربه لحظهای درنگ نکرد. اتفاقاً گوشت لذیذ و تُرد آن زیر دندانِ بخش بزرگی از مردم آلمان بسیار مزه کرد: آلمان اتریش و چکسلواکی را بلعید و آرزوی برپایی «آلمان کبیر» پس از چند قرن تحقق یافت. آلمان چند روزه فرانسه، این حریف سمج دیرینه را به زانو درآورد و پاریس زیر چکمۀ نازیها دفن شد. همه از سلاخی این بره شاد و سرمست بودند، اما این گوشت قربانی دیر یا زود تمام میشد و در پس این توتالیتاریسمِ برآمده از جمهوریِ معیوب شبی تیره بر سر مردم آلمان آوار شد؛ و میدانیم که آلمان دیگر هیچگاه از آوار و خاکستری که این توتالیتاریسم از خود بر جای گذاشت کمر راست نکرد ــ مگر به لحاظ اقتصادی که توسعۀ اقتصادی نیز بدون اینهمه فلاکت و بدون نیاز به ساختن آن حکومت پادگانی میسر بود! چه نیازی به این فروپاشی و ننگ؟!
دموکراتهایی که جمهوری وایمار را بنا نهادند گمان میکردند از راهی میانبر تاریخ را دور زدهاند! اما تاریخ میانبر ندارد! بحثِ فرازوفرود جمهوری اول آلمان را هم نمیتوان در اینجا باز کرد و از آن میگذرم. صرفاً به عنوان مثالی بارز برای بحث آسیبشناسی جمهوری و دموکراسی به آن اشاره کردم. اما مسئله چیست؟ معضل چیست؟ مسئله این است که «دموکراسی منهای لیبرالیسم» به چیزی مگر فاجعه ختم نمیشود! دموکراسی منهای لیبرالیسم دیر یا زود به توتالیتاریسمی دستراستی، دستچپی یا فاشیستی منجر میشود ــ اگر هم آن جامعه به دلایلی آنقدر بدشانس نباشد که به توتالیتاریسم رسد، باید بین دو قطب آنارشی یا اقتدارگرایی یکی را انتخاب کند. این واقعیت مسلم تاریخ است که نمیتوانید آن را با جزماندیشی دموکراتیک از صفحۀ روزگار محو کنید. نمیتوانید آن را با برچست زدن به کسانی که این اصل تاریخی را یادآوری میکنند، انکار کنید. ضامن دموکراسی این است که حداقلی از ارزشهای لیبرال ــ چیزی که آن را «کمینۀ لیبرال» مینامم ــ در جامعه وجود داشته باشد تا ضمن تضمین آزادیهای فردی، شهروند منفرد به هستۀ گزندناپذیر جامعۀ آزاد بدل شود. این کمینۀ لیبرال برجوباروی مدنیـفردی را در برابر دستاندازیهای «جمعی» حفظ میکند و اجازه نمیدهد اکثریت از دموکراسی به عنوان ابزاری برای برپایی «دیکتاتوری جمعی» خود استفاده کند یا یک کاستِ قدرت اولیگارشیک بقیۀ مردم را با پوستهای دموکراتیک گروگان گیرد. در واقع ضامن محتوای دموکراسی، لیبرالیسم است. چگونه؟
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما پیش از آنکه برگردم به پیش از پرانتز، یک نکتۀ دیگر را هم باید بگویم. یکی از دلایلی که دموکراتهای جزماندیش بسیار بر دموکراسی تأکید میکنند این است که «دموکراسی» ابزار خوبی برای کوبیدن گذشته است. در واقع، اینان یک استفادۀ کاملاً «سیاستزده» از دموکراسی میکنند. با چه چوبی میتوان دوران پهلوی را خوب سیاه و کبود کرد؟ با چوب دموکراسی. اینان باز متوجه نیستند که سیاسی کردنِ ابزار علمی ممکن است در یک جا به سودشان باشد و در خیلی جاهای دیگر به زیانشان! این شیوۀ سادهسازی مسئلۀ دموکراسی، اختلالاتی گمراهکننده در معرفتشناسی ما پدید میآورد و دقیقاً همان نگاهی است که چاله را به چاه بدل میکند. البته چارۀ آن هم روشن است: بهتر است کسانی که از دموکراسی چماقی برای نقد ساختهاند، توجه کنند خود جامعه چقدر میتوانسته است فاعلِ دموکراتِ خوبی باشد؟ مراجعِ قدرت اجتماعی که در دموکراسی نقش محوری ایفا میکنند، چقدر دموکرات بودند؟ جریانهای سیاسی چقدر دموکرات بودند؟ این به معنای سفیدنمایی حاکمی که از مبانی دموکراسی عدول کرده است نیست، بلکه تن دادن به دیدی وسیعتر است که میخواهد «معضل» را بفهمد، نه اینکه «مقصری» بیابد و همۀ تقصیرها را آسودهخاطر گردنش بیندازد ــ نتیجه اینکه به جای دید جامع، همۀ تقصیرها را به گردن «یک» مقصر (مثلاً «شاه») میاندازد، سپس مقصر را حذف میکند و خوشخیالانه گمان میکند عامل همۀ معضلات هم حذف شده است، اما فردای آن روز خود را با انبوهی از معضلات لاینحل مواجه میبیند و تازه متوجه میشود آن مقصر بزرگ حذفشده خود جلوی چه معضلاتی را گرفته بوده ــ اما دیگر دیر است و کار از کار گذشته. البته هنوز به مرحلۀ تحلیل نرسیدهام و باید صبور باشید تا در ادامۀ متن جواب دقیقتری به این پرسش بدهم. برگردیم به پیش از پرانتز...
به اینجا رسیده بودیم که دموکراسی یک نظام صوری است که نمیتواند بر خروجی خود نظارتی تضمینی داشته باشد. به همین دلیل پدیدههایی مثل «جمهوری وایمار» ظهور میکند؛ یعنی جمهوری اول آلمان (۱۹۱۸-۱۹۳۳) که یکی از مدرنترین جمهوریها بود، اما مخوفترین توتالیتاریسم قرن بیستم را ناخواسته در زهدان خود پرورش داد و به روشهای دموکراتیک از صندوق رأی خود به دنیا آورد. اینک جمهوری در برابر این هیولای زادهشده از زهدان خود مانند برۀ رامی بیدفاع بود. توتالیتاریسمی که از جمهوری اول آلمان درآمد نیز در سلاخی کردن این برۀ رام و فربه لحظهای درنگ نکرد. اتفاقاً گوشت لذیذ و تُرد آن زیر دندانِ بخش بزرگی از مردم آلمان بسیار مزه کرد: آلمان اتریش و چکسلواکی را بلعید و آرزوی برپایی «آلمان کبیر» پس از چند قرن تحقق یافت. آلمان چند روزه فرانسه، این حریف سمج دیرینه را به زانو درآورد و پاریس زیر چکمۀ نازیها دفن شد. همه از سلاخی این بره شاد و سرمست بودند، اما این گوشت قربانی دیر یا زود تمام میشد و در پس این توتالیتاریسمِ برآمده از جمهوریِ معیوب شبی تیره بر سر مردم آلمان آوار شد؛ و میدانیم که آلمان دیگر هیچگاه از آوار و خاکستری که این توتالیتاریسم از خود بر جای گذاشت کمر راست نکرد ــ مگر به لحاظ اقتصادی که توسعۀ اقتصادی نیز بدون اینهمه فلاکت و بدون نیاز به ساختن آن حکومت پادگانی میسر بود! چه نیازی به این فروپاشی و ننگ؟!
دموکراتهایی که جمهوری وایمار را بنا نهادند گمان میکردند از راهی میانبر تاریخ را دور زدهاند! اما تاریخ میانبر ندارد! بحثِ فرازوفرود جمهوری اول آلمان را هم نمیتوان در اینجا باز کرد و از آن میگذرم. صرفاً به عنوان مثالی بارز برای بحث آسیبشناسی جمهوری و دموکراسی به آن اشاره کردم. اما مسئله چیست؟ معضل چیست؟ مسئله این است که «دموکراسی منهای لیبرالیسم» به چیزی مگر فاجعه ختم نمیشود! دموکراسی منهای لیبرالیسم دیر یا زود به توتالیتاریسمی دستراستی، دستچپی یا فاشیستی منجر میشود ــ اگر هم آن جامعه به دلایلی آنقدر بدشانس نباشد که به توتالیتاریسم رسد، باید بین دو قطب آنارشی یا اقتدارگرایی یکی را انتخاب کند. این واقعیت مسلم تاریخ است که نمیتوانید آن را با جزماندیشی دموکراتیک از صفحۀ روزگار محو کنید. نمیتوانید آن را با برچست زدن به کسانی که این اصل تاریخی را یادآوری میکنند، انکار کنید. ضامن دموکراسی این است که حداقلی از ارزشهای لیبرال ــ چیزی که آن را «کمینۀ لیبرال» مینامم ــ در جامعه وجود داشته باشد تا ضمن تضمین آزادیهای فردی، شهروند منفرد به هستۀ گزندناپذیر جامعۀ آزاد بدل شود. این کمینۀ لیبرال برجوباروی مدنیـفردی را در برابر دستاندازیهای «جمعی» حفظ میکند و اجازه نمیدهد اکثریت از دموکراسی به عنوان ابزاری برای برپایی «دیکتاتوری جمعی» خود استفاده کند یا یک کاستِ قدرت اولیگارشیک بقیۀ مردم را با پوستهای دموکراتیک گروگان گیرد. در واقع ضامن محتوای دموکراسی، لیبرالیسم است. چگونه؟
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(چهار از پنج)
آزادی چیزی مگر آزادی در برابر قدرت سیاسی نیست؛ آزادی همیشه آزادی در برابر حکومت/دولت است. هر چه حکومت بزرگتر باشد، آزادی کمتر است. یک نسبت ریاضیاتی روشن در اینجا وجود دارد:
[افزایش اختیارات حکومت = افزایش حجم حکومت = کاهش اختیارات فرد = کاهش آزادی فرد]
این یک اصل روشن و اثباتشده است که نمیتوان آن را زیر سؤال برد. کسانی هم که قصد دارند این معادله را زیر سوال ببرند، واقعیت آن را انکار نمیکنند، بلکه ارزش آن را زیر سوال میبرند؛ یعنی «فردیت» را مذمت میکنند؛ میگویند آزادیهای فردی اصلاً مهم نیست یا خوب نیست یا زیانبار است و فرد باید به نفع جامعه مهار شود (حال یا از منظر سوسیالیستی یا فاشیستی). اما اصل معادله را نمیتوانند انکار کنند. در اینجا کدام مرام سیاسی است که تمام هموغم خود را بر کوچک نگه داشتن دولت (یعنی بسط آزادیهای فردی) و دفاع از فرد در برابر جمع و دولت گذاشته است؟ جواب روشن «لیبرالیسمِ کلاسیک» (یعنی لیبرالیسم، پیش از انحراف دولتگرایانۀ آن به سمت چپ). تنها ارزشهای لیبرال است که میتواند محتوای دموکراسی را ــ چه در نظم مشروطه و چه در نظم جمهوری ــ تضمین کند؛ تازه آن هم تضمینِ نسبی است و در جامعه تضمین مطلق وجود ندارد. در واقع، لیبرالیسم صرفاً مانند «سدبند» عمل میکند؛ «مسیل» و «سدبند» میسازد تا وقتی سیل آمد جلوی تخریبگری آن را بگیرد. اما هیچگاه نمیتوان با اطمینان گفت سیلی خانمانافکن دیگر نخواهد آمد. ضمانتهای لیبرال مجموعه ابزارهایی برای جلوگیری از هیولازایی است و طبعاً قوت این ضمانتها بستگی به عمق و نفوذ لیبرالیسم در جامعه دارد.
شکوائیهای که من علیه چپها اقامه میکنم این است که از زمان «بیداری سیاسی» تودهها در ایران، با تخریب ارزشهای لیبرال، تمام سدبندها را ویران کردند. نویسندگان و مترجمان و بهاصطلاح روشنفکران چپ با تخریب لیبرالیسم بر شاخه نشستند و بُن بریدند. با لجنمال کردن لیبرالیسم دریچههای تنفس جامعه را گل گرفتند و جادهصافکن مصائب بعدی شدند ــ و چپ متأسفانه همچنان بر همین سیاق عمل میکند و قصد ندارد با لیبرالیسم آشتی کند؛ حتی امروز که فهمیده است مارکسیسم–لنینیسم خریداری ندارد و به جای آن، سوسیالدموکراسیِ ظاهراً موجهتر را سر نیزه کرده و از اسکاندیناوی بهشت موعود ساخته است.
اما بیایید به دور از حب و بغض در یک مثالِ روشن تأمل کنیم. همۀ ما با احساساتی متناقض، گاه با رشک و گاه با نفرت، به پیشرفتهای کشورهای خلیج فارس مینگریم. این کشورها دموکراسی ندارند ــ و قطعاً در این زمینه دچار یک عقبماندگی انکارناپذیرند. اما بیایید سیاستبازی را کنار بگذاریم و ــ به تعبیر عامیانه ــ راستوحسینی به این پرسش فکر کنیم: اگر از فردا در عربستان و امارات دموکراسی برقرار شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ یعنی اگر جامعه پولیتیزه (سیاسی) شود و به جای اینکه امیران و ملکها و حلقۀ بستۀ خاندانیشان تصمیمگیرندۀ نهایی امور باشند، سرنوشت به دست احزاب سپرده شود، چه اتفاقی میافتد؟ البته ابتدا قدری طول میکشد تا جامعه بیدار شود و بعد میتوان حدس زد احزاب و جریانهایی سر برخواهند آورد که مسیری صدوهشتاد درجه معکوس حاکمان فعلی در پیش خواهند گرفت. بنیادگرایان سر میرسند؛ مخالفان غرب و دشمنان مصرفگرایی؛ دشمنان اسرائیل و هواداران پیادهسازی شریعت در تمام شئون زندگی بر کرسیهای تصمیمگیری تکیه میزنند. ما نمیدانیم زور این گروههای مدرنیتهستیز چقدر خواهد بود، اما میدانیم که اگر مسیر توسعۀ این کشورها متوقف یا معکوس نشود، دستکم با چالشهای بسیار جدی روبرو خواهد شد.
نمیخواهم نتیجه بگیرم «دموکراسی بد است و اقتدارگرایی خوب است»؛ هرگز! میخواهم فقط «واقعیت را به رسمیت بشناسیم و دیدی نسبی به دموکراسی پیدا کنیم». حاکمیت اقتدارگرا به معنای «فقدان آزادی سیاسی است»، اما جامعۀ نالیبرال نیز وقتی پولیتیزه میشود و بیداری سیاسی مییابد، معانی بسیار تیرهوتاری را میتواند با خود به همراه میآورد که ممکن است از آن فقدان آزادی سیاسی بسیار خطرناکتر باشد. حال باید نتیجه بگیریم اقتدارگرایی خوب است؟ هرگز! بلکه باید نتیجه بگیریم نگاه واقعبینانه به محتوای جامعه و کارکردهای دموکراسی داشته باشیم و بدانیم جامعۀ نالیبرال از حاکم اقتدارگرا خطرناکتر است ــ یا دستکم همانقدر خطرناک است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
آزادی چیزی مگر آزادی در برابر قدرت سیاسی نیست؛ آزادی همیشه آزادی در برابر حکومت/دولت است. هر چه حکومت بزرگتر باشد، آزادی کمتر است. یک نسبت ریاضیاتی روشن در اینجا وجود دارد:
[افزایش اختیارات حکومت = افزایش حجم حکومت = کاهش اختیارات فرد = کاهش آزادی فرد]
این یک اصل روشن و اثباتشده است که نمیتوان آن را زیر سؤال برد. کسانی هم که قصد دارند این معادله را زیر سوال ببرند، واقعیت آن را انکار نمیکنند، بلکه ارزش آن را زیر سوال میبرند؛ یعنی «فردیت» را مذمت میکنند؛ میگویند آزادیهای فردی اصلاً مهم نیست یا خوب نیست یا زیانبار است و فرد باید به نفع جامعه مهار شود (حال یا از منظر سوسیالیستی یا فاشیستی). اما اصل معادله را نمیتوانند انکار کنند. در اینجا کدام مرام سیاسی است که تمام هموغم خود را بر کوچک نگه داشتن دولت (یعنی بسط آزادیهای فردی) و دفاع از فرد در برابر جمع و دولت گذاشته است؟ جواب روشن «لیبرالیسمِ کلاسیک» (یعنی لیبرالیسم، پیش از انحراف دولتگرایانۀ آن به سمت چپ). تنها ارزشهای لیبرال است که میتواند محتوای دموکراسی را ــ چه در نظم مشروطه و چه در نظم جمهوری ــ تضمین کند؛ تازه آن هم تضمینِ نسبی است و در جامعه تضمین مطلق وجود ندارد. در واقع، لیبرالیسم صرفاً مانند «سدبند» عمل میکند؛ «مسیل» و «سدبند» میسازد تا وقتی سیل آمد جلوی تخریبگری آن را بگیرد. اما هیچگاه نمیتوان با اطمینان گفت سیلی خانمانافکن دیگر نخواهد آمد. ضمانتهای لیبرال مجموعه ابزارهایی برای جلوگیری از هیولازایی است و طبعاً قوت این ضمانتها بستگی به عمق و نفوذ لیبرالیسم در جامعه دارد.
شکوائیهای که من علیه چپها اقامه میکنم این است که از زمان «بیداری سیاسی» تودهها در ایران، با تخریب ارزشهای لیبرال، تمام سدبندها را ویران کردند. نویسندگان و مترجمان و بهاصطلاح روشنفکران چپ با تخریب لیبرالیسم بر شاخه نشستند و بُن بریدند. با لجنمال کردن لیبرالیسم دریچههای تنفس جامعه را گل گرفتند و جادهصافکن مصائب بعدی شدند ــ و چپ متأسفانه همچنان بر همین سیاق عمل میکند و قصد ندارد با لیبرالیسم آشتی کند؛ حتی امروز که فهمیده است مارکسیسم–لنینیسم خریداری ندارد و به جای آن، سوسیالدموکراسیِ ظاهراً موجهتر را سر نیزه کرده و از اسکاندیناوی بهشت موعود ساخته است.
اما بیایید به دور از حب و بغض در یک مثالِ روشن تأمل کنیم. همۀ ما با احساساتی متناقض، گاه با رشک و گاه با نفرت، به پیشرفتهای کشورهای خلیج فارس مینگریم. این کشورها دموکراسی ندارند ــ و قطعاً در این زمینه دچار یک عقبماندگی انکارناپذیرند. اما بیایید سیاستبازی را کنار بگذاریم و ــ به تعبیر عامیانه ــ راستوحسینی به این پرسش فکر کنیم: اگر از فردا در عربستان و امارات دموکراسی برقرار شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ یعنی اگر جامعه پولیتیزه (سیاسی) شود و به جای اینکه امیران و ملکها و حلقۀ بستۀ خاندانیشان تصمیمگیرندۀ نهایی امور باشند، سرنوشت به دست احزاب سپرده شود، چه اتفاقی میافتد؟ البته ابتدا قدری طول میکشد تا جامعه بیدار شود و بعد میتوان حدس زد احزاب و جریانهایی سر برخواهند آورد که مسیری صدوهشتاد درجه معکوس حاکمان فعلی در پیش خواهند گرفت. بنیادگرایان سر میرسند؛ مخالفان غرب و دشمنان مصرفگرایی؛ دشمنان اسرائیل و هواداران پیادهسازی شریعت در تمام شئون زندگی بر کرسیهای تصمیمگیری تکیه میزنند. ما نمیدانیم زور این گروههای مدرنیتهستیز چقدر خواهد بود، اما میدانیم که اگر مسیر توسعۀ این کشورها متوقف یا معکوس نشود، دستکم با چالشهای بسیار جدی روبرو خواهد شد.
نمیخواهم نتیجه بگیرم «دموکراسی بد است و اقتدارگرایی خوب است»؛ هرگز! میخواهم فقط «واقعیت را به رسمیت بشناسیم و دیدی نسبی به دموکراسی پیدا کنیم». حاکمیت اقتدارگرا به معنای «فقدان آزادی سیاسی است»، اما جامعۀ نالیبرال نیز وقتی پولیتیزه میشود و بیداری سیاسی مییابد، معانی بسیار تیرهوتاری را میتواند با خود به همراه میآورد که ممکن است از آن فقدان آزادی سیاسی بسیار خطرناکتر باشد. حال باید نتیجه بگیریم اقتدارگرایی خوب است؟ هرگز! بلکه باید نتیجه بگیریم نگاه واقعبینانه به محتوای جامعه و کارکردهای دموکراسی داشته باشیم و بدانیم جامعۀ نالیبرال از حاکم اقتدارگرا خطرناکتر است ــ یا دستکم همانقدر خطرناک است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(پنج از پنج)
اما ریشۀ مشکل کجاست؟ چرا چنین است؟ پس بیداری سیاسی و آزادی سیاسی که از اصول لیبرالیسم است چه میشود؟ مشکل دموکراتهای جزماندیش این است که یک فرایند «تکاملی» را نادیده یا ناچیز میانگارند یا نهایتاً راهحلهایی برای آن ارائه میدهند که چیزی مگر خوشبینیهای متوهمانه نیست. «بیداری سیاسی» هدف نهایی نیست، بلکه تازه شروع راه است ــ بهتر است بگویم شروع بدبختی است؛ «بدبختی ناگزیر» البته. بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» ممکن است چندین دهه یا حتی قرنی فاصله باشد. بگذارید مثالی بیاورم. قاسم معتمدی، کسی که سالهای ۵۶ تا ۵۷ چهاردهمین رئیس دانشگاه تهران بود، کار خود را در وزارت بهداری آغاز کرد. از معضلات بهداشت و درمان در ایران این بود که مردم در هر نقطهای متأسفانه گرفتار انواع انگلها بودند. قاسم معتمدی جزو بهیاران جوانی بود که به اقتصانقاط کشور میرفتند، از مردم نمونۀ مدفوع میگرفتند و انگلهای منطقه را شناسایی و بعد درمان میکردند. سال ۱۳۲۴ این کار را در خطۀ تالش انجام میدادند. اما در اتفاقی عجیب مردم ــ گلاب به روی مبارکتان ــ از دادن قوطیِ مدفوع خود خودداری میکردند. قاسم معتمدی با پرسوجوهایی فهمید دلیل امتناع مردم از دادن نمونه مدفوع این است که اهالی منطقه فکر میکردند این کارشناسان دستگاههایی از تهران آوردهاند که مدفوع را زیر آن میگذارند و از روی تماشای محتویات آن میفهمند فرد به چه کسی میخواهد رأی دهد. برای اینکه رأیشان فاش نشود، مدفوعشان را نمیدادند.
این واقعیتِ مردمی بود که برای تعیین سرنوشت کشور باید به آرایشان مراجعه میکردیم. منِ لیبرال چقدر باید جزماندیش و اُرتدوکس باشم که این کژکارکردیهای موجود در دموکراسی را ببینم و باز جزماندیشانه به دلیل ایدئولوژی مطلوبم از دموکراسی بُت بسازم؟ اگر درون آزادی سیاسی خطرهایی بزرگتر از فقدان آزادی سیاسی وجود داشته باشد، لیبرالِ آزادیخواه حق ندارد چشم به روی واقعیت ببندد و بر دُگمها پافشاری کند ــ که اگر چنین کند مشخص میشود دغدغۀ راستین آزادی ندارد، بلکه سیاستزده میاندیشد و به جای درک عمیق حقیقت، دنبال جدل سیاسی است. به گمان من متأسفانه این عقلانیت، یعنی این نگاه انتقادیِ معقول به دموکراسی، به دلایل سیاسی زیر پا گذاشته میشود تا با ساختن دوگانههای خیر و شر نتایج سیاسی مطلوب حاصل آید. اما باید این دوگانهسازیهای مانوی را شکست و مزایا و معایب را نگریست.
بیتردید حاکم اقتدارگرا، حتی اگر نیکاندیش و خیرخواه باشد، همیشه «انگِ اقتدارگرایی» بر پیشانیاش خواهد ماند، اما باید دید در لوای این اقتدار چه چیزی ساخته است و او را بر اساس کارنامۀ نهاییاش داوری کرد. و باز بیتردید همیشه باید به دموکراسی به عنوان غایتی ارزشمند و اجتنابناپذیر نگریست؛ اما فاصله بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» را باید به رسمیت شناخت، برای آن راهکاری یافت و دست از جزماندیشی متعصبانه و سیاستبازانه برداشت. بین «بیداری» تا «بلوغ» سیاسی هزار خطر مهیب نهفته است که فقط نابینایی ایدئولوژیک باعث میشود فرد آنها را انکار کند. کیشِ شخصیت، یعنی پیشواپرستی، مذموم است، اما در مقابل معصومانگاریِ توده نیز جهل مرکب است. از توده باید ترسید؛ به ویژه تودۀ بیسواد و نالیبرال و ناروادار!
پس در این میان چاره چیست؟ چاره همان چیزی است که لیبرالیسم به ما میآموزد: لیبرالیسم به ما کمک میکند فاصلۀ بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» تودهها را با کمترین هزینه، خونریزی، توسعهستیزی، خرابکاری و سرمایهسوزی پشت سر بگذاریم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما ریشۀ مشکل کجاست؟ چرا چنین است؟ پس بیداری سیاسی و آزادی سیاسی که از اصول لیبرالیسم است چه میشود؟ مشکل دموکراتهای جزماندیش این است که یک فرایند «تکاملی» را نادیده یا ناچیز میانگارند یا نهایتاً راهحلهایی برای آن ارائه میدهند که چیزی مگر خوشبینیهای متوهمانه نیست. «بیداری سیاسی» هدف نهایی نیست، بلکه تازه شروع راه است ــ بهتر است بگویم شروع بدبختی است؛ «بدبختی ناگزیر» البته. بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» ممکن است چندین دهه یا حتی قرنی فاصله باشد. بگذارید مثالی بیاورم. قاسم معتمدی، کسی که سالهای ۵۶ تا ۵۷ چهاردهمین رئیس دانشگاه تهران بود، کار خود را در وزارت بهداری آغاز کرد. از معضلات بهداشت و درمان در ایران این بود که مردم در هر نقطهای متأسفانه گرفتار انواع انگلها بودند. قاسم معتمدی جزو بهیاران جوانی بود که به اقتصانقاط کشور میرفتند، از مردم نمونۀ مدفوع میگرفتند و انگلهای منطقه را شناسایی و بعد درمان میکردند. سال ۱۳۲۴ این کار را در خطۀ تالش انجام میدادند. اما در اتفاقی عجیب مردم ــ گلاب به روی مبارکتان ــ از دادن قوطیِ مدفوع خود خودداری میکردند. قاسم معتمدی با پرسوجوهایی فهمید دلیل امتناع مردم از دادن نمونه مدفوع این است که اهالی منطقه فکر میکردند این کارشناسان دستگاههایی از تهران آوردهاند که مدفوع را زیر آن میگذارند و از روی تماشای محتویات آن میفهمند فرد به چه کسی میخواهد رأی دهد. برای اینکه رأیشان فاش نشود، مدفوعشان را نمیدادند.
این واقعیتِ مردمی بود که برای تعیین سرنوشت کشور باید به آرایشان مراجعه میکردیم. منِ لیبرال چقدر باید جزماندیش و اُرتدوکس باشم که این کژکارکردیهای موجود در دموکراسی را ببینم و باز جزماندیشانه به دلیل ایدئولوژی مطلوبم از دموکراسی بُت بسازم؟ اگر درون آزادی سیاسی خطرهایی بزرگتر از فقدان آزادی سیاسی وجود داشته باشد، لیبرالِ آزادیخواه حق ندارد چشم به روی واقعیت ببندد و بر دُگمها پافشاری کند ــ که اگر چنین کند مشخص میشود دغدغۀ راستین آزادی ندارد، بلکه سیاستزده میاندیشد و به جای درک عمیق حقیقت، دنبال جدل سیاسی است. به گمان من متأسفانه این عقلانیت، یعنی این نگاه انتقادیِ معقول به دموکراسی، به دلایل سیاسی زیر پا گذاشته میشود تا با ساختن دوگانههای خیر و شر نتایج سیاسی مطلوب حاصل آید. اما باید این دوگانهسازیهای مانوی را شکست و مزایا و معایب را نگریست.
بیتردید حاکم اقتدارگرا، حتی اگر نیکاندیش و خیرخواه باشد، همیشه «انگِ اقتدارگرایی» بر پیشانیاش خواهد ماند، اما باید دید در لوای این اقتدار چه چیزی ساخته است و او را بر اساس کارنامۀ نهاییاش داوری کرد. و باز بیتردید همیشه باید به دموکراسی به عنوان غایتی ارزشمند و اجتنابناپذیر نگریست؛ اما فاصله بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» را باید به رسمیت شناخت، برای آن راهکاری یافت و دست از جزماندیشی متعصبانه و سیاستبازانه برداشت. بین «بیداری» تا «بلوغ» سیاسی هزار خطر مهیب نهفته است که فقط نابینایی ایدئولوژیک باعث میشود فرد آنها را انکار کند. کیشِ شخصیت، یعنی پیشواپرستی، مذموم است، اما در مقابل معصومانگاریِ توده نیز جهل مرکب است. از توده باید ترسید؛ به ویژه تودۀ بیسواد و نالیبرال و ناروادار!
پس در این میان چاره چیست؟ چاره همان چیزی است که لیبرالیسم به ما میآموزد: لیبرالیسم به ما کمک میکند فاصلۀ بین «بیداری سیاسی» تا «بلوغ سیاسی» تودهها را با کمترین هزینه، خونریزی، توسعهستیزی، خرابکاری و سرمایهسوزی پشت سر بگذاریم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishi.comi
«پایان اُدیسهای فاشیستی»
بازخوانی نسخهٔ پیش از چاپ کتابِ «فاشیسم» امشب تمام شد. پس از سیزده سال و پنج ماه کار این کتاب به پایان رسید! روزی که شروع کردم به ترجمۀ این کتاب، چنان خوشخیال بودم که در صفحۀ نخست آن نوشتم: «اول مهر ۱۳۹۰ ــ اول مهر ۱۳۹۱»؛ یعنی خیال داشتم یکساله کار را تمام کنم.
میتوانم بگویم هر چه تا امروز کردهام مقدمۀ این کتاب و هر چه از این پس میکنم، مکمل آن خواهد بود.
عواملی باعث شد تکمیل این کتاب اینقدر طول بکشد. اما بیراه نیست اگر بگویم این کتاب در تمام این سالها همیشه روی میزم گشوده بود. شاید روی هم برای آن حدود چهار سال وقت گذاشته باشم. طولانی شدن کار باعث شد دو بار ترجمه را با متن اصلی تطبیق دهم و از تجربیات این سالها بهره برم.
نسخهٔ فارسی بالغ بر ۱۲۰۰ صفحه شد؛ کتابی که به گمانم بهترین اثری است که دربارۀ فاشیسم نوشته شده. سالها پیش، پروفسور نولته، متفکر آلمانیِ نویسندۀ کتاب که لطفی همیشگی به من داشت، یادداشتی بر نسخۀ فارسی کتاب نوشت و چند ماه بعد در ۹۳ سالگی درگذشت.
کتاب در بهار ۴۰۴ به عنوان سیزدهمین مجلدِ مجموعۀ «ایدئولوژیپژوهی» منتشر خواهد شد.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بازخوانی نسخهٔ پیش از چاپ کتابِ «فاشیسم» امشب تمام شد. پس از سیزده سال و پنج ماه کار این کتاب به پایان رسید! روزی که شروع کردم به ترجمۀ این کتاب، چنان خوشخیال بودم که در صفحۀ نخست آن نوشتم: «اول مهر ۱۳۹۰ ــ اول مهر ۱۳۹۱»؛ یعنی خیال داشتم یکساله کار را تمام کنم.
میتوانم بگویم هر چه تا امروز کردهام مقدمۀ این کتاب و هر چه از این پس میکنم، مکمل آن خواهد بود.
عواملی باعث شد تکمیل این کتاب اینقدر طول بکشد. اما بیراه نیست اگر بگویم این کتاب در تمام این سالها همیشه روی میزم گشوده بود. شاید روی هم برای آن حدود چهار سال وقت گذاشته باشم. طولانی شدن کار باعث شد دو بار ترجمه را با متن اصلی تطبیق دهم و از تجربیات این سالها بهره برم.
نسخهٔ فارسی بالغ بر ۱۲۰۰ صفحه شد؛ کتابی که به گمانم بهترین اثری است که دربارۀ فاشیسم نوشته شده. سالها پیش، پروفسور نولته، متفکر آلمانیِ نویسندۀ کتاب که لطفی همیشگی به من داشت، یادداشتی بر نسخۀ فارسی کتاب نوشت و چند ماه بعد در ۹۳ سالگی درگذشت.
کتاب در بهار ۴۰۴ به عنوان سیزدهمین مجلدِ مجموعۀ «ایدئولوژیپژوهی» منتشر خواهد شد.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«من، دانلد جان ترامپ، رسماً سوگند یاد میکنم ادارۀ ریاستجمهوری ایالات متحد را وفادارانه انجام دهم و با نهایت توانم در حراست، محافظت و دفاع از قانوناساسی ایالات متحد بکوشم»
ترامپ آمد. بیراه نیست اگر بگوییم تأثیر انتخابات آمریکا بر شهروند ایرانی بیشتر است تا بر شهروند آمریکایی. او اظهارنظر روشنی نکرده که در مواجهه با جمهوری اسلامی چه خواهد کرد.
اما نشانهها:
یک: ادارۀ امور را به کسانی واگذار کرده که بیپروا اهل مقابله با جمهوری اسلامی و دفاع از اسرائیلند. دو: دورۀ اول ریاست او ابهامی دربارۀ خطمشی او نمیگذارد. سه: دسترسی کشورهای دوست و رقیبِ آمریکا به ترامپ بیشتر از ایران است و بعید نیست روسیه هم برای رهایی از اوکراین از ایران هزینه کند. چهار: اروپا که قبلاً در مورد ایران حاضر به همکاری با ترامپ نبود، اخیراً تغییر رویه داده. پنج: اصرار اسرائیل بر تداوم جنگ با محورهای منتهی به تهران.
بنابراین، فشار حداکثری بازخواهد گشت و دو گزینه بیشتر نمیماند: جنگ سردی بسیار پرفشار با لطمات اقتصادی نامعلوم؛ یا مذاکره و حصول توافقی که نیازمند دادن امتیازاتی بیش از برجام است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ترامپ آمد. بیراه نیست اگر بگوییم تأثیر انتخابات آمریکا بر شهروند ایرانی بیشتر است تا بر شهروند آمریکایی. او اظهارنظر روشنی نکرده که در مواجهه با جمهوری اسلامی چه خواهد کرد.
اما نشانهها:
یک: ادارۀ امور را به کسانی واگذار کرده که بیپروا اهل مقابله با جمهوری اسلامی و دفاع از اسرائیلند. دو: دورۀ اول ریاست او ابهامی دربارۀ خطمشی او نمیگذارد. سه: دسترسی کشورهای دوست و رقیبِ آمریکا به ترامپ بیشتر از ایران است و بعید نیست روسیه هم برای رهایی از اوکراین از ایران هزینه کند. چهار: اروپا که قبلاً در مورد ایران حاضر به همکاری با ترامپ نبود، اخیراً تغییر رویه داده. پنج: اصرار اسرائیل بر تداوم جنگ با محورهای منتهی به تهران.
بنابراین، فشار حداکثری بازخواهد گشت و دو گزینه بیشتر نمیماند: جنگ سردی بسیار پرفشار با لطمات اقتصادی نامعلوم؛ یا مذاکره و حصول توافقی که نیازمند دادن امتیازاتی بیش از برجام است.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«جنگِ گرمتر یا جنگِ سردتر؛ مسئله این است» پرسش: آیا زدوخورد با اسرائیل به جنگی بزرگتر تبدیل میشود؟ جنگ لفظی قدیمی میان ایران و اسرائیل سرانجام به مرحلهای رسید که دو طرف همیشه از آن پروا داشتند ــ اما چه جای انکار که دو طرف همیشه در مسیر آن بودند. جمهوری…
یک هفته پیش از انتخابات آمریکا و در اوج زدوخورد پینگپنگی میان ایران و اسرائیل، مطلبی نوشتم با عنوان «جنگ گرمتر یا جنگ سردتر؛ مسئله این است» و در آن حالتهایی را پیشبینی کردم که به گمانم بیراه از کار درنیامده است. بد نیست اگر فرصت کردید نگاهی به آن بیندازید. نتانیاهو از فردای پیروزی ترامپ سطح تنش را مرحله به مرحله پایین آورد. اگر هریس در کاخ سفید میماند احتمالاً مسیر دیگری را پشت سر میگذاشتیم و در پیش میداشتیم.
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«جنگِ گرمتر یا جنگِ سردتر؛ مسئله این است»
پرسش: آیا زدوخورد با اسرائیل به جنگی بزرگتر تبدیل میشود؟
جنگ لفظی قدیمی میان ایران و اسرائیل سرانجام به مرحلهای رسید که دو طرف همیشه از آن پروا داشتند ــ اما چه جای انکار که دو طرف همیشه در مسیر آن بودند. جمهوری…
پرسش: آیا زدوخورد با اسرائیل به جنگی بزرگتر تبدیل میشود؟
جنگ لفظی قدیمی میان ایران و اسرائیل سرانجام به مرحلهای رسید که دو طرف همیشه از آن پروا داشتند ــ اما چه جای انکار که دو طرف همیشه در مسیر آن بودند. جمهوری…
«لیبرالیسم داخل ایران!»
اکراه دارم دربارۀ بیبیسی، به ویژه برنامۀ پرگار که کانون بیگانهسازی ایرانیان با ایران و منافع آن است، صحبت کنم، اما چون این مورد بدون ذکر نام دربارۀ شخص بنده است، پاسخ میدهم.
در برنامه پرسیدهاند چرا ترامپ در ایران محبوب است؟ سپس از هر در به مردم ایران توهین کردهاند. در این میان، کارشناس برنامه هم دل پری از کتاب «لیبرالیسم» دارد (صحبتش را بشنوید).
اتفاقاً میخواستم بدانید هر دو طرح جلد انتخاب خودم است. برای یافتن آن خانم نشسته روی ایمپالا بیاغراق یک ماه میگشتم. وقتی هم ناشرم عوض شد، باز انتخاب طرح جلد با خودم بود.
از بحث علمی دربارۀ لیبرالیسمِ میزِس و هایِک و رالز بگذریم. فقط یادآوری کنم، طرحجلدهایی که از «وزارت ارشاد جمهوری اسلامی» مجوز گرفته و تاکنون بنیادگرایان داخلی به آن اعتراض نکردهاند، صدای کارشناس بیبیسی را درآورده! خوشحالم که باز به هدف زدهام! تئوریسینِ «زن، زندگی، آزادی» با نمادپردازی زنانه از آزادی مشکل دارد و به «لیبرالیسم داخل ایران» میتازد. این هم که لیبرالهای چپ تحمل لیبرالیسم راست را ندارند، بخت مشعشع ما را نشان میدهد.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اکراه دارم دربارۀ بیبیسی، به ویژه برنامۀ پرگار که کانون بیگانهسازی ایرانیان با ایران و منافع آن است، صحبت کنم، اما چون این مورد بدون ذکر نام دربارۀ شخص بنده است، پاسخ میدهم.
در برنامه پرسیدهاند چرا ترامپ در ایران محبوب است؟ سپس از هر در به مردم ایران توهین کردهاند. در این میان، کارشناس برنامه هم دل پری از کتاب «لیبرالیسم» دارد (صحبتش را بشنوید).
اتفاقاً میخواستم بدانید هر دو طرح جلد انتخاب خودم است. برای یافتن آن خانم نشسته روی ایمپالا بیاغراق یک ماه میگشتم. وقتی هم ناشرم عوض شد، باز انتخاب طرح جلد با خودم بود.
از بحث علمی دربارۀ لیبرالیسمِ میزِس و هایِک و رالز بگذریم. فقط یادآوری کنم، طرحجلدهایی که از «وزارت ارشاد جمهوری اسلامی» مجوز گرفته و تاکنون بنیادگرایان داخلی به آن اعتراض نکردهاند، صدای کارشناس بیبیسی را درآورده! خوشحالم که باز به هدف زدهام! تئوریسینِ «زن، زندگی، آزادی» با نمادپردازی زنانه از آزادی مشکل دارد و به «لیبرالیسم داخل ایران» میتازد. این هم که لیبرالهای چپ تحمل لیبرالیسم راست را ندارند، بخت مشعشع ما را نشان میدهد.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«پاسخ آقای داریوش کریمی، تهیهکننده و سردبیر برنامۀ «پرگارِ» شبکۀ بیبیسی فارسی در واکنش به پست اخیرم.»
از بحث میگذرم. فقط خدمت ایشان گفتم برای رعایت انصاف و برای اینکه بدانند مسئله عدمانتقادپذیری نیست، پاسخشان را بدون هیچ توضیح، ابرازنظر یا کپشن سوگیرانهای منتشر میکنم ــ و طبعاً ایشان موافق بودند.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
از بحث میگذرم. فقط خدمت ایشان گفتم برای رعایت انصاف و برای اینکه بدانند مسئله عدمانتقادپذیری نیست، پاسخشان را بدون هیچ توضیح، ابرازنظر یا کپشن سوگیرانهای منتشر میکنم ــ و طبعاً ایشان موافق بودند.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱»
در این ویدئو گزارشی ببینید از رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱ که مفاد «انقلاب سفید» به تصویب رأی مردم رسید. گزارش مربوط به همان روزهای برگزاری رفراندوم است و گزارشگر به اندازۀ کافی توضیحات میدهد.
از نکات جالب حضور برخی دولتمردان پای صندوق است. اسدالله علم، نخستوزیر وقت، دکتر ناتل خانلری، وزیر فرهنگ، و حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی را میتوانید ببینید. ارسنجانی چهرۀ بسیار مهم آن روزها بود که وزارتخانهاش اجرای اصلاحات ارضی را بر عهده داشت. او با نطقهای آتشین و مشی رادیکال خود سیاست اصلاحات ارضی را پیش میبرد. از دیگر نکات جالب، اولین حضور زنان ایرانی پای صندوق رأی است ــ چنانکه اشتیاقشان آشکارا مشهود است.
برای آشنایی بیشتر با انقلاب سفید در مرحلۀ آغازین آن همچنین بنگرید به این پست و مستند: «افق ــ ۱۳۴۳»
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این ویدئو گزارشی ببینید از رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱ که مفاد «انقلاب سفید» به تصویب رأی مردم رسید. گزارش مربوط به همان روزهای برگزاری رفراندوم است و گزارشگر به اندازۀ کافی توضیحات میدهد.
از نکات جالب حضور برخی دولتمردان پای صندوق است. اسدالله علم، نخستوزیر وقت، دکتر ناتل خانلری، وزیر فرهنگ، و حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی را میتوانید ببینید. ارسنجانی چهرۀ بسیار مهم آن روزها بود که وزارتخانهاش اجرای اصلاحات ارضی را بر عهده داشت. او با نطقهای آتشین و مشی رادیکال خود سیاست اصلاحات ارضی را پیش میبرد. از دیگر نکات جالب، اولین حضور زنان ایرانی پای صندوق رأی است ــ چنانکه اشتیاقشان آشکارا مشهود است.
برای آشنایی بیشتر با انقلاب سفید در مرحلۀ آغازین آن همچنین بنگرید به این پست و مستند: «افق ــ ۱۳۴۳»
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی