Telegram Group Search
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹تحیر بایزید

بایزید آمد شبی بیرون ز شهر
از خروش خلق خالی دید شهر
ماهتابی بود بس عالم‌فروز
شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان پر انجم آراسته
هر یکی کار دگر را خاسته
شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمی‌جنبید در صحرا و دشت

شورشی بر وی پدید آمد به زور
گفت یا رب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تر است
این چنین خالی ز مشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا

چون حریم عز ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند
سالها بودند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
جملهٔ مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پرخون، برآوردند به ماه
راه می‌دیدند پایان ناپدید
درد می‌دیدند درمان ناپدید

باد استغنا چنان جستی درو
کاسمان را پشت بشکستی درو
در بیابانی که طاوس فلک
هیچ می‌سنجد درو بی‌هیچ شک
کی بود مرغی دگر را در جهان
طاقت آن راه هرگز یک زمان
چون بترسیدند آن مرغان ز راه
جمع گشتند آن همه یک جایگاه

پیش هدهد آمدند از خود شده
جمله طالب گشته و به خرد شده
پس بدو گفتند ای دانای راه
بی‌ادب نتوان شدن در پیش شاه
تو بسی پیش سلیمان بوده‌ای
بر بساط ملک سلطان بوده‌ای
رسم خدمت سر به سر دانسته‌ای
موضع امن و خطر دانسته‌ای

هم فراز و شیب این ره دیده‌ای
هم بسی گرد جهان گردیده‌ای
رای ما آنست کین ساعت به نقد
چون تویی ما را امام حل و عقد
بر سر منبر شوی این جایگاه
پس بساز این قوم خود را ساز راه
شرح گویی رسم و آداب ملوک
زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک

هر یکی راهست در دل مشکلی
می‌بباید راه را فارغ‌دلی
مشکل دلهای ما حل کن نخست
تا کنیم از بعد آن عزمی درست
چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش
بستریم این شبهت از دلهای خویش
زآنک می‌دانیم کین راه دراز
در میان شبهه ندهد نور باز

دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم
بی‌دل و تن سر بدان درگه نهیم
بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد
بر سر کرسی شد و آغازکرد
هدهد با تاج چون بر تخت شد
هرک رویش دید عالی بخت شد
پیش هدهد صد هزاران بیشتر
صف زدند از خیل مرغان سر به سر

پیش آمد بلبل و قمری به هم
تا کنند آن هر دو تن مقری به هم
هر دو آنجا برکشیدند آن زمان
غلغلی افتاد ازیشان در جهان
لحن ایشان هرکه را در گوش شد
بی‌قرار آمد ولی مدهوش شد
هر یکی را حالتی آمد پدید
کس نه باخود بود و نه بی‌خود پدید

بعد از آن هدهد سخن آغازکرد
پرده از روی معانی بازکرد
سایلی گفتش که‌ای برده سبق
تو بچه از ماسبق بردی به حق
چون تو جویایی و ماجویان راست
در میان ما تفاوت از چه خاست
چه گنه آمد ز جسم و جان ما
قسم تو صافی و دردی آن ما

گفت ای سایل سلیمان را همی
چشم افتادست بر ما یک دمی
نه به سیم این یافتم من نی به زر
هست این دولت مرا زان یک نظر
کی به طاعت این بدست‌آرد کسی
زانک کرد ابلیس این طاعت بسی
ور کسی گوید نباید طاعتی
لعنتی بارد برو هر ساعتی

تو مکن در یک نفس طاعت رها
پس منه طاعت چو کردی بر بها
تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر
تا سلیمان بر تو اندازد نظر
چون تو مقبول سلیمان آمدی
هرچ گویم بیشتر زان آمدی

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️تحریر بایزید
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه سی و ششم یادبان روزهای خوب! آیا آن گلدان کوچک سفال لعاب خورده ی آبی که از لالجین خریدیم ـ و چه سفری بود واقعاً ـ و آن گل بسیار نادر پُرخاری که من از آن سوی قله ی توچال برایت آورده بودم و شباهت هایی به خود من داشت ـ با آن زخم زبان هایی که گهگاه می زنم…
▪️نامه سی و هشتم

بانو!
#خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز فرو نبریم که خود، درمانده از شناختنش شویم. خوشبختی را تابع لوازم و شرایط بسیار دشوار و اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر ندانیم تا چیزی ممکن الوصول به ناممکن ابدی تبدیل شود. خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید تا آن را از قله ی قافی بیاورد. خوشبختی، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه می توان بوییدش.

مادر بزرگی داشتم که برای دیدار حضرت خضر، برنامه ای چهل روزه داشت. چهل روز، تاریک روشن سحر، بعد از نماز، خود را صفا می داد، جلوی خانه را آب و جارو می کرد، قدری گلاب به فضا می بخشید، و روز چهلم به انتظار می نشست. نخستین پیرمردی که می گذشت، برای مادربزرگ، حضرت خضر بود. مادربزرگ از او چیز زیادی نمی خواست، چیز تازه ای نمی خواست، توقعی نداشت، و از روزگار با او به شکایت سخن نمی گفت. مادربزرگ، فقط، زیر لب می گفت: ای حضرت ! سلامت و شادی را در خانه ی ما حفاظت کن.

مادر بزرگ، غیرممکن را با مهربانی و خلوصش نه تنها ممکن بل بسیار آسان کرده بود. من، بعدها که جوان شدم و مادربزرگ دیگر وجود نداشت، تنها با یادآوری آن بوی گلاب سحر گاهی و آن عطر خاک آب خورده، خوشبختی را در حجمی بسیار عظیم احساس می کردم، می لرزیدم، و به یاد می آوردم که مادربزرگ، با کمک حضرت خضر، چقدر خوب می توانست شادی را به خانه ی ما بیاورد و در خانه ی ما نگه دارد.

#خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم. خوشبختی را، تنها به مدد طهارت جسم و روح، در خانه ی کوچک مان نگه داریم.

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 38
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 31 - - سرکشی کردن مکابیز با اردشیر


برآشفت جنگی مکابیز گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
به شام و فنیسی چو برگشت باز
ابا شاه گو سرکشی کرد ساز
بسی جنگ ها کرد و پیروز شد
به فرجام بدبخت و بد روز شد
امی تیس، کش بود جفت گزین
همان خواهر شهریار زمین

مر او را از آن سرکشی داشت باز
ببردش بر شاه با صد نیاز
ببخشید او را به جان شهریار
ولیکن نکردش دگر حکمدار
همی بود با شاه گیتی ستان
به گرمابه و خلوت و گلستان
یکی روز شیری به نخجیرگاه
همی خواست کز هم بدرید شاه

مغ آویز با نیزه اش کشت زود
به دل شاه کی کینه اش برفزود
بفرمود کو را ببرند سر
که برشه فزونی نجوید دگر
ولی مادر شاه آمستریس
که خواندش هما مرد دستان نویس
بیامد بر شاه و پوزش گرفت
زکار مکابیز سوزش گرفت

شهش داد زنهار و راندش به سیر
دگر باره آمد بر اردشیر
شفاعت ازو کرد فرخ همای
بدان تا به ستراپی آید به جای
دگر باره سوی فلسطین کشید
در آن جای تا زنده بود آرمید


▪️بخش 32 - جنگ های اردشیر در مغرب

وزان سو چو از مصر پرداخت شاه
به یونان فرستاد از نو سپاه
سپهدارشان ارتباز دلیر
که لیدی بدو داد فرخ زریر
تباک آن یل نامدار گزین
بد آگاه از کار یونان زمین
که چون کشته شد نامور مهرنوش
به افسون آن مردم زرق کوش

چنین رای نیک آن سپهدار زد
که خرس و مگس را به هم افکند
همی تیز کرد آتش فتنه را
به هم ریخت اسپرته و آتنه را
به هم چون در انداخت آن هردوان
به خاک اندر آمد سر جاودان
تمیستوکل کو بد به دریا امیر
به زنهار آمد بر اردشیر

شهنشه بپرسید و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
زخون برادر نیاورد یاد
زیونان یکی بندر او را بداد
وز او شاد ماندند قوم یهود
که بس نیکویی ها برایشان نمود

همان شهر سارو به سر آورید
که دارا به گردش حصاری کشید
یکی انجمن کرد دانش به نام
چهل سال بد در جهان شادکام


▪️بخش 33 - شاهنشاهی زریر ثانی و شغاد برادرش


پس از وی زرکسیس بر شد به گاه
که او بود فرزند مهتر زشاه
مگر مادرش بود داماسپی
نژادش همی بود گشتاسبی
همانا برادرش بودی شغاد
که از بابل و کلده بودش نژاد
به یونان زبان چون سخن راندند
ورا سغدیانوس می خواندند

حسد برد آن بدگهر بر زریر
دو ماه از پس مردن اردشیر
به همراهی خواجه ناسپاس
که نامش همی بود فارناسیاس
به گاهی که شه مست بودی به خواب
بکشت و بیفکند در چاه آب
خود آنگه به تخت مهی بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده بدست

همان خواجه باوفای زریر
که باکور خواندش همی اردشیر
گرفت و به خاکش بیفکند زار
همی ساخت پس پیکرش سنگسار
سپاهی ازو روی برکاشتند
همه تخم کینش به دل کاشتند
برادرش کو بود در باختر
همی خواست آرد زمانش به سر

جهان جوی را بود اخواست نام
که داراب نیزش همی خواند نام
ز کار شغادش خبر چون رسید
یکی لشکر از باختر برکشید
چو داراب آمد به استرخ باز
همه لشکر آمد سوی وی فراز
به جایی که خوانند دارا بگرد
که دیوار شهر اندر آورد گرد

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 31 - 32 - 33

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان

🔹 بخش 23 - حکایت

یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و بر زآن اوست

قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او بر گذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
ملک شرمگین در حشم بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
که نگذاشت کس را نه دختر نه زن

نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش

اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی أَحسِن إلی مَن أساء


🔹 بخش 24 - حکایت

شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست
به کنجی فرو ماند و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سینه سرد
شنیدش یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی
جفایی کز آن شخصش آمد به روی

بگفت ای فلان ترک آزار کن
یک امشب به نزد من افطار کن
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه در آوردش و خوان کشید
بر آسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنایی دهاد
شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده بر کرد و دنیا بدید

حکایت به شهر اندر افتاد و جوش
که آن بی بصر دیده بر کرد دوش
شنید این سخن خواجه سنگدل
که برگشت درویش از او تنگدل
بگفتا حکایت کن ای نیکبخت
که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟
که بر کردت این شمع گیتی فروز؟
بگفت ای ستمکار آشفته روز

تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای
به روی من این در کسی کرد باز
که کردی تو بر روی وی در، فراز
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
به مردی که پیش آیدت روشنی
کسانی که پوشیده چشم دلند
همانا کز این توتیا غافلند

چو برگشته دولت ملامت شنید
سر انگشت حیرت به دندان گزید
که شهباز من صید دام تو شد
مرا بود دولت به نام تو شد
کسی چون به دست آورد جره باز
فرو برده چون موش دندان آز؟
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی

خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
چو هر گوشه تیر نیاز افکنی
امید است ناگه که صیدی زنی


👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 23, 24

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
33 چون سخنان موسی تمام شد روی خود را با نقاب پوشاند. 34 هروقت موسی در خیمهٔ مقدّس خداوند می‌رفت که با او گفت‌وگو کند تا وقتی‌که خارج می‌شد نقاب را از روی خود برمی‌داشت. بعد همهٔ احکامی ‌را که از خداوند می‌گرفت، برای مردم اسرائیل بیان می‌کرد، 35 مردم چهرهٔ…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 75


1 «بصلئیل و اهولیاب و سایر هنرمندانی که خداوند به ایشان استعداد و توانایی انجام کاری عطا کرده است، مطابق دستورات خداوند برای ساختن خیمهٔ حضور خداوند کار بکنند.»

مردم بیشتر از حد نیاز هدیه می‌آورند

2 موسی، بصلئیل و اهولیاب و همهٔ افراد ماهری را که استعداد خدایی داشتند و همهٔ افراد دیگر را که مایل به انجام این کار بودند دعوت کرد.

3 موسی همهٔ مصالح و مواد ساختمانی را که مردم برای ساختن خیمهٔ حضور خداوند هدیه داده بودند همراه با همهٔ اشیایی که هر صبح دریافت می‌کرد به آنها می‌داد.

4 پس آنگاه افراد ماهری که کارها را انجام می‌دادند، نزد موسی رفتند

5 و چنین گفتند: «مردم بیش از آنچه نیاز است تا فرمان خدا را انجام دهیم، هدایا می‌آورند.»

6 پس موسی به سراسر اردو فرمان فرستاد تا دیگر هدیه‌ای برای خیمهٔ مقدّس نیاورند.

7 آنچه تا آن زمان آورده بودند بیشتر از نیاز بود.

ساختن خیمهٔ مقدّس

8 ابتدا بافندگان ماهر برای خیمهٔ مقدّس ده پرده از پارچه‌های نفیس کتان و پشم‌های ارغوانی، بنفش و قرمز را با اشکال فرشتگان نگهبان، به صورت ماهرانه‌ای درست کردند.

9 طول هر پرده دوازده متر و عرض آن دو متر بود و همهٔ آنها به یک اندازه بودند.

10 سپس پنج پرده را به یكدیگر دوختند و پنج پردهٔ دیگر را نیز به همین ترتیب به هم دوختند.

11 سپس پنجاه حلقه از کتان ارغوانی در کنارهٔ هر یک از آن دو تکه، ساختند

12 و بعد حلقه‌ها را مقابل هم دوختند.

13 همچنین پنجاه چنگک طلایی ساختند و پرده‌ها را به وسیلهٔ چنگک به هم پیوستند. و به این ترتیب با پیوستن هر دو تکه، خیمه به صورت یک پارچه تکمیل شد.

14 در بالای سقف، پوشش دیگری انداختند که از یازده پردهٔ پشم بُز ساخته شده بودند.

15 هر یازده پرده یک اندازه و طول هر کدام از آنها سیزده متر و عرض آن دو متر بود.

16 پنج پرده را با هم پیوستند و شش پردهٔ دیگر را جداگانه به هم دوختند.

17 پنجاه حلقه در امتداد کنارهٔ هر دو پارچه دوختند

18 و همچنین پنجاه چنگک برنز را در پرده‌ها دوختند و به وسیلهٔ آنها دو پارچه را به هم پیوستند.

19 آنها دو پوشش ساختند. یکی از پوست قرمز شدهٔ قوچ و دیگری از چرم اعلا تا به عنوان پوشش خارجی مورد استفاده قرار بگیرد.

20 بعد از آن تخته‌هایی از چوب اقاقیا برای خیمه ساختند.

21 طول هر تخته چهار متر و عرض آن شصت و شش سانتیمتر بود.

22 هر تخته دو زبانه داشت که یکی را به دیگری متّصل می‌ساختند.

23 همهٔ تخته‌های خیمه را به همین ترتیب ساختند. خیمه بیست تخته در سمت جنوب خود داشت.

24 چهل پایهٔ نقره‌ای در زیر بیست تخته ساختند. و هر تخته با پایه‌اش به وسیلهٔ دو زبانه پیوند می‌شد.

25 همچنین بیست تخته در سمت شمال خیمه ساختند.

26 با چهل پایهٔ نقره‌ای، یعنی دو پایه برای هر تخته.

27 سمت مغرب خیمه که قسمت عقبی آن بود، از شش تخته تشکیل شده بود.

28 دو ستون دیگر نیز برای گوشه‌های عقب ساختند

29 این ستونهای گوشه‌ها از پایین تا بالا به یکدیگر متّصل بودند. دو ستون گوشهٔ دیگر هم به همین طریق ساخته شدند.

30 بنابراین هشت ستون با شانزده پایهٔ نقره‌ای که دو پایه در زیر هر ستون قرار گرفت، ساختند.

31 بعد پشت‌بندهایی از چوب اقاقیا برای تخته‌های هر دو طرف خیمه ساختند پنج پشت‌بند برای یک طرف خیمه

32 و پنج پشت‌بند برای طرف دیگر و پنج پشت‌بند برای قسمت عقب در غرب.

33 پشت بند میانی طوری ساخته شده بود که از یک سر تخته وسطی تا سر دیگر آن امتداد داشت.

34 تخته‌ها و پشت‌بندها را با روکشی از طلای خالص پوشانیده بودند. و حلقه‌ها هم از طلای خالص ساخته شده بودند.

35 پردهٔ داخلی از کتان نفیس و پشم به رنگهای آبی، بنفش و قرمز و با شکلهای فرشتگان نگهبان ساخته شده بودند.

36 پرده با چهار چنگک طلایی از چهار ستون چوب اقاقیا که با روکشی طلا پوشیده شده بودند و بر چهار پایه قرار داشتند آویزان بود.

37 همچنان پرده‌ای برای دروازهٔ خیمه از کتان و پشمهای ارغوانی، بنفش و قرمز درست کردند.

38 این پرده به وسیلهٔ پنج چنگک به پنج ستون بسته شده بود. پایه‌های ستونها برنزی و سرهای آنها از طلا ساخته شده بودند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 36

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 9 چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرنگ را ساخته نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی…
▪️کیکاووس 10


وزانجا سوی راه بنهاد روی

چنان چون بود مردم راه‌جوی

همی رفت پویان به جایی رسید

که اندر جهان روشنایی ندید

شب تیره چون روی زنگی سیاه

ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه

تو خورشید گفتی به بند اندرست

ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی

نه افراز دید از سیاهی نه جوی

وزانجا سوی روشنایی رسید

زمین پرنیان دید و یکسر خوید

جهانی ز پیری شده نوجوان

همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود

نیازش به آسایش و خواب بود

برون کرد ببر بیان از برش

به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب

به خواب و به آسایش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار

رها کرد بر خوید در کشتزار

بپوشید چون خشک شد خود و ببر

گیاکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بیاسود از رنج تن

هم از رخش غم بد هم از خویشتن

چو در سبزه دید اسپ را دشتوان

گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی

یکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بیدار شد پیلتن

بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خوید بگذاشتی

بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تیز شد مرد هوش

بجست و گرفتش یکایک دو گوش

بیفشرد و برکند هر دو ز بن

نگفت از بد و نیک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت

غریوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان

یکی نامجوی دلیر و جوان

بشد دشتبان پیش او با خروش

پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو دیو سیاه

پلنگینه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست

وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا دید برجست و یافه نگفت

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنید اولاد برگشت زود

برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار

ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان این شگفتی شنید

به نخچیر گه بر پی شیر دید

عنان را بتابید با سرکشان

بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی

تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تیغ

کشید و بیامد چو غرنده میغ

بدو گفت اولاد نام تو چیست

چه مردی و شاه و پناه تو کیست

نبایست کردن برین ره گذر

ره نره دیوان پرخاشخر

چنین گفت رستم که نام من ابر

اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نیزه و تیغ بار آورد

سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد

دم و جان و خون و دلت بفسرد

نیامد به گوشت به هر انجمن

کمند و کمان گو پیلتن

هران مام کاو چون تو زاید پسر

کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر

تو با این سپه پیش من رانده‌ای

همی گو ز برگنبد افشانده‌ای

نهنگ بلا برکشید از نیام

بیاویخت از پیش زین خم خام

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 125
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه سی و هشتم بانو! #خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز فرو نبریم که خود، درمانده از شناختنش شویم. خوشبختی را تابع لوازم و شرایط بسیار دشوار و اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر ندانیم تا چیزی ممکن الوصول به ناممکن ابدی تبدیل شود. خوشبختی را چنان…
▪️نامه سی و نهم

عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم، و دیدم که هیچ چیز، به راستی که هیچ چیز از نخستین یازده فروردین ما کاسته نشده، بلکه همه چیز ژرف تر و زیباتر شده است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کهنه نکرده سهل است به جست و جو و شناختِ دنیایی که هرگز نمی شناختم وادار کرده است.‌ من تو را هرگز همچون یک شیء ، بل چنان مجهول محبوبی دیدم که می بایست با رخنه به درون روح او از غوغای غریب وجودش خبری با خود بیاورم. به خاطر داری که روزگاری می گفتم:« زمان، زنان و شوهران خوب را برای هم عتیقه می کند و بر ارزش و اعتبار آنها برای هم ـ می افزاید » . امروز، این نظر را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، هیچ گاه عتیقه نمی شود. زنان و شوهران خوب ، هر لحظه برای هم تازه و تازه تر می شوند؛ و دوستی شان، و عشق شان، ابعاد گسترده تری پیدا می کند.

ای عزیز!
می بینی که موهایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می دهم. می بینی که فرزندان ما چون درختان معجزه قد می کشند، و می بینی که نزدیک ترین دوستان من ـ دوستان ما ـ راهی سفر به بیکرانه ها می شوند. تحت چنین شرایطی ست که ما بیشتر از همیشه به هم نیازمند می شویم، و تکمیل کننده ی هم ، تکیه گاه هم، دادرس هم، اعتراف نیوش هم، محب هم، راهنمای هم، راه گشای هم، همسفر هم، دردشناس هم و غمگسار هم. پس چگونه ممکن است این سیر تکامل ـ که در بسیاری از لحظه ها با اندوهی عمیق تؤام است ـ با کهنگی و بی رنگی قرین باشد؟ نه... این ممکن نیست، و اگر ممکن باشد هم این امکان جز سقوط و تاریکی چیزی را در درون خود نمی پرورد و به بار نمی نشاند.

عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم ـ که به حق ، چه اسارت گذرای شیرینی ست ـ و دیدم روح تو ، معنای تو، و اندیشه های تو، برای من بسیار تازه تر از گذشته هاست، و تازه تر نیز خواهد شد. این سخن را به خاطر داشته باش: اگر چه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه، تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود، نگهداشت خشمی آنی و فورانی از اختیار انسان بیرون است ـ و بدا به حال انسان ـ هرگز نباید و حق نیست که لحظه های نادر خشم را ، لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد. لحظه های خشم، لحظه های قضاوت نیست ، و انسان، بدون خشمی گهگاهی، انسان نیست، گر چه در لحظه های خشم نیز.

اینک ای عزیز!
آرزو می کنم که در کنار تو فرصت آن را پیدا کنم که این کوه معایب و نقائص و ضعف های خود را از میان بردارم و به چنان موجودی تبدیل شوم که به واقع مایه ی سربلندی تو باشد ، و بنویسند و بارها بنویسند که او، در پناه همسرش بود که توانست به چنان قله هایی دست یابد. و اگر چنین نشد نیز ، باز، تو برای من همانی که گفته ام: خوب و کامل کننده، پایگاه و تکیه گاه. یک سرود خوش از اعماق.


👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 39
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 29 - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور

یکی شب از شب نوروز خوشتر

چه شب کز روز عید اندوه‌کش‌تر

سماع خرگهی در خرگه شاه

ندیمی چند موزون‌طبع و دلخواه

مقالت‌های حکمت باز کرده

سخن‌های مضاحک ساز کرده

به گرداگرد خرگاه کیانی

فرو هشته نمدهای الانی

دمه بر در کشیده تیغ فولاد

سر نامحرمان را داده بر باد

درون خرگه از بوی خجسته

بخور عود و عنبر کله بسته

نبید خوشگوار و عشرت خوش

نهاده منقل زرین پر آتش

زگال ارمنی بر آتش تیز

سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز

چو مشک نافه در نشو گیاهی

پس از سرخی همی گیرد سیاهی

چرا آن مشک بید عود کردار

شود بعد از سیاهی سرخ رخسار

سیه را سرخ چون کرد آذرنگی

چو بالای سیاهی نیست رنگی

مگر کز روزگار آموخت نیرنگ

که از موی سیاه ما برد رنگ

به باغ مشعله دهقان انگشت

بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت

سیه پوشیده چون زاغان کهسار

گرفته خون خود در نای و منقار

عقابی تیر خود کرده پر خویش

سیه ماری فکنده مهره در پیش

مجوسی ملتی هندوستانی

چو زردشت آمده در زند خوانی

دبیری از حبش رفته به بلغار

به شنگرفی مدادی کرده بر کار

زمستان گشته چون ریحان ازو خوش

که ریحان زمستان آمد آتش

صراحی چون خروسی ساز کرده

خروسی کو به وقت آواز کرده

ز رشک آن خروس آتشین تاج

گهی تیهو بر آتش گاه دراج

روان گشته به نقلان کبابی

گهی کبک دری گه مرغ آبی

ترنج و سیب لب بر لب نهاده

چو در زرین صراحی لعل باده

ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه

گلستانی نهاده در نظر گاه

ز بس نارنج و نار مجلس افروز

شده در حقه بازی باد نوروز

جهان را تازه‌تر دادند روحی

بسر بردند صبحی در صبوحی

ز چنگ ابریشم دستان نوازان

دریده پرده‌های عشق‌بازان

سرود پهلوی در ناله چنگ

فکنده سوز آتش در دل سنگ

کمانچه آه موسی‌وار می‌زد

مغنی راه موسیقار می‌زد

غزل برداشته رامشگر رود

که بدرود ای نشاط و عیش بدرود

چه خوش باغیست باغ زندگانی

گر ایمن بودی از باد خزانی

چه خرم کاخ شد کاخ زمانه

گرش بودی اساس جاودانه

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز

که چون جا گرم کردی گویدت خیز

چو هست این دیر خاکی سست بنیاد

بباده‌اش داد باید زود بر باد

ز فردا و ز دی کس را نشان نیست

که رفت آن از میان وین در میان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام

بر او هم اعتمادی نیست تا شام

بیا تا یک دهن پر خنده داریم

به می جان و جهان را زنده داریم

به ترک خواب می‌باید شبی گفت

که زیر خاک می‌باید بسی خفت

ملک سرمست و ساقی باده در دست

نوای چنگ می‌شد شست در شست

در آمد گلرخی چون سرو آزاد

ز دلداران خسرو با دل شاد

که بر در بار خواهد بنده شاپور

چه فرمائی در آید یا شود دور

ز شادی خواست جستن خسرو از جای

دگر ره عقل را شد کار فرمای

بفرمودش درآوردن به درگاه

ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه

که بد دل در برش ز امید و از بیم

به شمشیر خطر گشته به دو نیم

همیشه چشم بر ره دل دو نیم است

بلای چشم بر راهی عظیم است

اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست

غمی از چشم بر راهی بتر نیست

مبادا هیچکس را چشم بر راه

کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه

در آمد نقش بند مانوی دست

زمین را نقشهای بوسه می‌بست

زمین بوسید و خود بر جای می‌بود

به رسم بندگان بر پای می‌بود

گرامی کردش از تمکین خود شاه

نشاند او را و خالی کرد خرگاه

بپرسید از نشان کوه و دشتش

شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش

دعا برداشت اول مرد هشیار

که شه را زندگانی باد بسیار

مظفر باد بر دشمن سپاهش

میفتاد از سر دولت کلاهش

مرادش با سعادت رهسپر باد

ز نو هر روزش اقبالی دگر باد

حدیث بنده را در چاره‌سازی

بساطی هست با لختی درازی

چو شه فرمود گفتن چون نگویم

رضای شاه جویم چون نجویم

وز اول تا به آخر آنچه دانست

فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست

از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه

وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه

به هر چشمه شدن هر صبح گاهی

بر آوردن مقنع‌وار ماهی

وز آن صورت به صورت باز خوردن

به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن

وز آن چون هندوان بردن ز راهش

فرستادن به ترکستان شاهش

سخن چون زان بهار نو برآمد

خروشی بیخود از خسرو برآمد

به خواهش گفت کان خورشید رخسار

بگو تا چون به دست آمد دگر بار

مهندس گفت کردم هوشیاری

دگر اقبال خسرو کرد یاری

چو چشم تیر گر جاسوس گشتم

به دکان کمانگر برگذشتم

به دست آوردم آن سرو روان را

بت سنگین‌دل سیمین‌میان را

چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی

مسیحی بسته در هر تار موئی

همه رخ گل چو بادامه ز نغزی

همه تن دل چو بادام دو مغزی

میانی یافتم کز ساق تا روی

دو عالم را گره بسته به یک موی

دهانی کرده بر تنگیش زوری

چو خوزستانی اندر چشم موری

نبوسیده لبش بر هیچ هستی

مگر آیینه را آن هم به مستی

نکرده دست او با کس درازی

مگر با زلف خود وانهم به بازی
شهر کتاب و داستان
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین 🔹 بخش 29 - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور یکی شب از شب نوروز خوشتر چه شب کز روز عید اندوه‌کش‌تر سماع خرگهی در خرگه شاه ندیمی چند موزون‌طبع و دلخواه مقالت‌های حکمت باز کرده سخن‌های مضاحک ساز کرده به گرداگرد خرگاه کیانی…
بسی لاغرتر از مویش میانش

بسی شیرین‌تر از نامش دهانش

اگر چه فتنه عالم شد آن ماه

چو عالم فتنه شد بر صورت شاه

چو مه را دل به رفتن تیز کردم

پس آنگه چاره شبدیز کردم

رونده ماه را بر پشت شبرنگ

فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ

من اینجا مدتی رنجور ماندم

بدین عذر از رکابش دور ماندم

کنون دانم که آن سختی کشیده

به مشگوی ملک باشد رسیده

شه از دلدادگی در بر گرفتش

قدم تا فرق در گوهر گرفتش

سپاسش را طراز آستین کرد

بر او بسیار بسیار آفرین کرد

حدیث چشمه و سر شستن ماه

درستی داد قولش را بر شاه

ملک نیز آنچه در ره دید یکسر

یکایک باز گفت از خیر و از شر

حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز

به اقصای مداین کرده پرواز

قرار آن شد که دیگر باره شاپور

چو پروانه شود دنبال آن نور

زمرد را سوی کان آورد باز

ریاحین را به بستان آورد باز


👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟
هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست
پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟
راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟
سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست
معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟
زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 65

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #عطار - #منطق_الطیر - عذر آوردن مرغان

🔹 حکایت مسعود و کودک ماهیگیر

گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ می‌راند تنها بی‌یکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود

گفت ای کودک چرایی غم‌زده
من ندیدم چون تو یک ماتم‌زده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بی‌پدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام

چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت

آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه

این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت

رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد

کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت مسعود و کودک ماهیگیر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 58 : منع کردن خرگوش از راز ایشان


گفت هر رازی نشاید باز گفت

جفت طاق آید گهی گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با آینه

تیره گردد زود با ما آینه

در بیان این سه کم جنبان لبت

از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

کین سه را خصمست بسیار و عدو

در کمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو الوداع

کل سر جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی بهم

بر زمین مانند محبوس از الم

مشورت دارند سرپوشیده خوب

در کنایت با غلط‌افکن مشوب

مشورت کردی پیمبر بسته‌سر

گفته ایشانش جواب و بی‌خبر

در مثالی بسته گفتی رای را

تا ندانند خصم از سر پای را

او جواب خویش بگرفتی ازو

وز سؤالش می‌نبردی غیر بو


🔹 بخش 59 : قصهٔ مکر خرگوش


ساعتی تاخیر کرد اندر شدن

بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن

زان سبب کاندر شدن او ماند دیر

خاک را می‌کند و می‌غرید شیر

گفت من گفتم که عهد آن خسان

خام باشد خام و سست و نارسان

دمدمهٔ ایشان مرا از خر فکند

چند بفریبد مرا این دهر چند

سخت در ماند امیر سست ریش

چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش

راه هموارست زیرش دامها

قحط معنی درمیان نامها

لفظها و نامها چون دامهاست

لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست

آن یکی ریگی که جوشد آب ازو

سخت کم‌یابست رو آن را بجو

منبع حکمت شود حکمت‌طلب

فارغ آید او ز تحصیل و سبب

لوح حافظ لوح محفوظی شود

عقل او از روح محظوظی شود

چون معلم بود عقلش ز ابتدا

بعد ازین شد عقل شاگردی ورا

عقل چون جبریل گوید احمدا

گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار زین پس پیش ران

حد من این بود ای سلطان جان

هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر

او همین داند که گیرد پای جبر

هر که جبر آورد خود رنجور کرد

تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ

رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

جبر چه بود بستن اشکسته را

یا بپیوستن رگی بگسسته را

چون درین ره پای خود نشکسته‌ای

بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای

وانک پایش در ره کوشش شکست

در رسید او را براق و بر نشست

حامل دین بود او محمول شد

قابل فرمان بد او مقبول شد

تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه

بعد ازین فرمان رساند بر سپاه

تاکنون اختر اثر کردی درو

بعد ازین باشد امیر اختر او

گر ترا اشکال آید در نظر

پس تو شک داری در انشق القمر

تازه کن ایمان نی از گفت زبان

ای هوا را تازه کرده در نهان

تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست

کین هوا جز قفل آن دروازه نیست

کرده‌ای تاویل حرف بکر را

خویش را تاویل کن نه ذکر را

بر هوا تاویل قرآن می‌کنی

پست و کژ شد از تو معنی سنی


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 58 تا 59

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 1045 تا 1081
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان

🔹 بخش 25 - حکایت

یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله
ز هر خیمه پرسید و هر سو شتافت
به تاریکی آن روشنایی نیافت
چو آمد بر مردم کاروان
شنیدم که می‌گفت با ساروان

ندانی که چون راه بردم به دوست!
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
از آن اهل دل در پی هر کسند
که باشد که روزی به مردی رسند
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها


🔹 بخش 26

ز تاج ملکزاده‌ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد به در
در اوباش، پاکان شوریده رنگ
همان جای تاریک و لعلند و سنگ

چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان
بر آمیختستند با جاهلان
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی به سر وقت صاحبدلی
کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بار دشمن کش است؟
بدرد چو گل جامه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار

غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
گرت خاکپایان شوریده سر
حقیر و فقیر آید اندر نظر
به مردی کز ایشان به در نیست آن
به خدمت کمر بندشان بر میان
تو هرگز مبینشان به چشم پسند
که ایشان پسندیده حق بسند

کسی را که نزدیک ظنت بد اوست
چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز
بسا تلخ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان

ببوسی گرت عقل و تدبیر هست
ملکزاده را در نواخانه دست
که روزی برون آید از شهربند
بلندیت بخشد چو گردد بلند
مسوزان درخت گل اندر خریف
که در نوبهارت نماید ظریف


🔹 بخش 27 - حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی

یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
نه دادی، که فردا بکار آیدش
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین

ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقایی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
کز این کم زنی بود ناپاکرو
کلاهش به بازار و میزر گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر چنگی و نایی آورده پیش

پدر زار و گریان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیاپرست
هنوز ای برادر به سنگ اندرست

چو در زندگانی بدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو خشم آری آن گه خورند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی به زیر
بخیل توانگر به دینار و سیم
طلسمی است بالای گنجی مقیم
از آن سالها می‌بماند زرش
که لرزد طلسمی چنین بر سرش

به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگی گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پیش از آن که‌ت خورد کرم گور
سخنهای سعدی مثال است و پند
به کار آیدت گر شوی کار بند
دریغ است از این روی برتافتن
کز این روی دولت توان یافتن


👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 25, 26, 27

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیکاووس 10 وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه‌جوی همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست عنان رخش را داد و بنهاد…
▪️کیکاووس 11


چو شیر اندر آمد میان بره

همه رزمگه شد ز کشته خره

به یک زخم دو دو سرافگند خوار

همی یافت از تن به یک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آورید

سر سرکشان زیر پی گسترید

در و دشت شد پر ز گرد سوار

پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پیل دژم

کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزدیک شد

به کردار شب روز تاریک شد

بیفگند رستم کمند دراز

به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپیش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گویی سخن

ز کژی نه سر یابم از تو نه بن

نمایی مرا جای دیو سپید

همان جای پولاد غندی و بید

به جایی که بستست کاووس کی

کسی کاین بدیها فگندست پی

نمایی و پیدا کنی راستی

نیاری به کار اندرون کاستی

من این تخت و این تاج و گرز گران

بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برین بوم و بر شهریار

ار ایدونک کژی نیاری بکار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بپرداز و بگشای یکباره چشم

تن من مپرداز خیره ز جان

بیابی ز من هرچ خواهی همان

ترا خانهٔ بید و دیو سپید

نمایم من این را که دادی نوید

به جایی که بستست کاووس شاه

بگویم ترا یک به یک شهر و راه

از ایدر به نزدیک کاووس کی

صد افگنده بخشیده فرسنگ پی

وزانجا سوی دیو فرسنگ صد

بیاید یکی راه دشوار و بد

میان دو صد چاهساری شگفت

به پیمایش اندازه نتوان گرفت

میان دو کوهست این هول جای

نپرید بر آسمان بر همای

ز دیوان جنگی ده و دو هزار

به شب پاسبانند بر چاهسار

چو پولاد غندی سپهدار اوی

چو بیدست و سنجه نگهدار اوی

یکی کوه یابی مر او را به تن

بر و کتف و یالش بود ده رسن

ترا با چنین یال و دست و عنان

گذارندهٔ گرز و تیغ و سنان

چنین برز و بالا و این کار کرد

نه خوب است با دیو جستن نبرد

کزو بگذری سنگلاخست و دشت

که آهو بران ره نیارد گذشت

چو زو بگذری رود آبست پیش

که پهنای او بر دو فرسنگ بیش

کنارنگ دیوی نگهدار اوی

همه نره دیوان به فرمان اوی

وزان روی بزگوش تا نرم پای

چو فرسنگ سیصد کشیده سرای

ز بزگوش تا شاه مازندران

رهی زشت و فرسنگهای گران

پراگنده در پادشاهی سوار

همانا که هستند سیصدهزار

ز پیلان جنگی هزار و دویست

کزیشان به شهر اندرون جای نیست

نتابی تو تنها و گر ز آهنی

بسایدت سوهان آهرمنی

چنان لشکری با سلیح و درم

نبینی ازیشان یکی را دژم

بخندید رستم ز گفتار اوی

بدو گفت اگر با منی راه جوی

ببینی کزین یک تن پیلتن

چه آید بران نامدار انجمن

به نیروی یزدان پیروزگر

به بخت و به شمشیر تیز و هنر

چو بینند تاو بر و یال من

به جنگ اندرون زخم گوپال من

به درد پی و پوستشان از نهیب

عنان را ندانند باز از رکیب

ازان سو کجا هست کاووس کی

مرا راه بنمای و بردار پی

نیاسود تیره شب و پاک روز

همی راند تا پیش کوه اسپروز

بدانجا که کاووس لشکر کشید

ز دیوان جادو بدو بد رسید

چو یک نیمه بگذشت از تیره شب

خروش آمد از دشت و بانگ جلب

به مازندران آتش افروختند

به هر جای شمعی همی سوختند

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست

که آتش برآمد همی چپ و راست

در شهر مازندران است گفت

که از شب دو بهره نیارند خفت

بدان جایگه باشد ارژنگ دیو

که هزمان برآید خروش و غریو

بخفت آن زمان رستم جنگجوی

چو خورشید تابنده بنمود روی

بپیچید اولاد را بر درخت

به خم کمندش درآویخت سخت

به زین اندر افگند گرز نیا

همی رفت یکدل پر از کیمیا

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 126
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 75 1 «بصلئیل و اهولیاب و سایر هنرمندانی که خداوند به ایشان استعداد و توانایی انجام کاری عطا کرده است، مطابق دستورات خداوند برای ساختن خیمهٔ حضور خداوند کار بکنند.» مردم بیشتر از حد نیاز هدیه می‌آورند 2 موسی، بصلئیل و اهولیاب…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 76

🔹 ساختن صندوق پیمان

1 بصلئیل صندوق پیمان را از چوب اقاقیا ساخت که طول آن یک متر و ده سانتیمتر، عرض آن شصت و شش سانتیمتر و ارتفاع آن نیز شصت و شش سانتیمتر بود.

2 آن را از درون و بیرون با طلای خالص پوشانید و نواری از طلا به دور آن کشید.

3 حلقه‌های طلایی در چهار گوشهٔ آن، یعنی دو حلقه در دو طرف آن ساخت.

4 دو میله از چوب اقاقیا را با طلا روکش نموده

5 و در حلقه‌های دو طرف به منظور حمل و نقل گذاشت.

6 سرپوش صندوق را از طلای ناب به طول یک متر و ده سانتیمتر و عرض شصت و شش سانتیمتر ساختند.

7 دو فرشتهٔ نگهبان از طلای خالص چکش‌کاری شده ساخت،

8 یک فرشتهٔ نگهبان در یک طرف و یکی در طرف دیگر آن بود. آنها با سرپوش صندوق طوری ریخته شده بودند که در حقیقت یک تکهٔ واحد بودند.

9 فرشتگان نگهبان روبه‌روی هم، بالهایشان باز و بر سرپوش صندوق گسترده شده بودند و روی آنها پایین به طرف سرپوش بود.

ساختن میز مخصوص برای نان مقدّس

10 میز را هم از چوب اقاقیا ساخت که طول آن هشتاد و هشت سانتیمتر، عرض آن چهل و چهار سانتیمتر و ارتفاع آن شصت و شش سانتیمتر بود.

11 و آن را با طلای خالص پوشاند و دور آن را با روکشی از طلای ریخته تزئین کرد.

12 حاشیه‌ای به اندازهٔ هفتاد و پنج میلیمتر به دور آن ساخت و تخته‌های آن را با قابی از طلا تزئین کرد.

13 او چهار حلقهٔ طلایی ساخت و آنها را در چهار گوشهٔ بالای پایه‌ها نصب کرد.

14 حلقه‌ها نزدیک تخته‌ها و به منظور حمل و نقل میز ساخته شده بودند.

15 میله‌هایی از چوب اقاقیا به منظور حمل و نقل میز ساخت و آنها را با طلا پوشاند.

16 ظروفی که برای هدایای نوشیدنی بر سر میز قرار داده می‌شدند عبارت بودند از کاسه‌ها، پیاله‌ها و جامها و همگی از طلای خالص ساخته شده بودند.

ساختن چراغدان

17 چراغدانی هم از طلای خالص و چکش‌کاری شده ساخت. پایه، شاخه‌ها و جاچراغی‌ها یک تکه بودند.

18 در دو طرف آن شش شاخه قرار داشت، سه شاخه در یک طرف و سه شاخه در طرف دیگر.

19 جاچراغی هر شاخه به شکل شکوفهٔ بادام و هریک دارای گل و گلبرگ ساخته شده بود. شش شاخه از چراغدان سر زده بود.

20-21 پایهٔ اصلی چراغدان با چهار پیاله به شکل شکوفهٔ بادام با گل و گلبرگ آن تزئین یافته بود و همگی یک تکه و از زیر هر شاخه‌ یک گلبرگ سر زده بود.

22 گلبرگها و شاخه‌ها با چراغدان یک تکه و از طلای خالص و چکش کاری شده ساخته شده بودند.

23 بعد هفت چراغ آن را با انبرها و سینی‌های آنها از طلای خالص ساخت.

24 وزن همگی آنها سی و پنج کیلوگرم طلای خالص بود.

ساختن قربانگاه بُخور

25 قربانگاه بُخور را از چوب اقاقیا ساخت. طول و عرض آن چهل و پنج سانتیمتر و ارتفاع آن نود سانتیمتر بود. شاخهای چهار گوشهٔ آن طوری ساخته شده بودند که همه یک تکه دیده می‌شدند.

26 سطح و پیرامون و شاخهای آن با طلای خالص پوشیده شده بودند و با قابی از طلای خالص گرداگرد آن را تزئین کرد.

27 دو حلقهٔ طلایی به زیر قاب نصب کردند که از آنها برای گرفتن میله‌ها برای حمل و نقل آن استفاده می‌شد.

28 میله‌ها از چوب اقاقیا ساخته و با طلای خالص پوشانیده شده بودند.

ساختن بُخور و روغن مسح

29 روغن مقدّس و بُخور خالص را که مانند عطر بود، آماده کرد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 37

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 34 - شاهنشاهی داراب بن بهمن

بیامد به سر تاج شاهی نهاد
بزرگان گرفتند گرد شغاد
ببستند و بردند نزدیک شاه
به خاکسترش کرد دارا تباه
چو دارا به تخت کیی بر نشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
بزرگان برفتند با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم

یکی مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبانش دل تیغ کند
ورا خواهری بد پریزاد نام
که کوسمارتیدن ورا بود مام
به جفتی پذیرفتش از نیکویی
به دینی که خوانی ورا پهلوی
زبس بود بی شرم و تند و عبوس
بخواندند یونانیانش نوتوس

برادرش کش نام بد ارزتیس
به همراهی نامدار ارتفیس
که او بود پور مکابیز گرد
به داراب کردند پس دستبرد
به فرجام آن هردوان از هراس
به زنهار رفتند زی تارزاس
که بد شاه را پیشکار مهین
به شهنامه خواندش تخوار گزین

گرفت و به داراب بسپرد خوار
به خاکستر آن هر دو را کشت زار
دگر باره پیزوتنس از لیدیا
بشورید بر پادشاه کیا
همانا پشوتن بدی نام او
نیامد زگیتی روا کام او
فرستاد شه آن تژاو دلیر
که تیسافرن خواندش تیزویر

که او را دهد پند و باز آورد
بر شاه گردن فراز آورد
به نزد شه آورد او را تژاو
به خاکسترش کشت هم چون چکاو
همان پور رادش بکشتند زار
که در ملک کاری بدی حکم دار

به هر کار مایه پریزاد بود
که داراب را دل بدو شاد بود
همان خواجه ی توکزار دلیر
به فرمان او گشت از جان به سیر


🔹 بخش ۳۵ - سرگذشت ساسان پور بهمن

برادر بد او را یکی شیرگیر
که ساسان همی خواندش اردشیر
زکار برادر دلش بررمید
که شه زادگان را همی سر برید
سراسیمه گردید از کار او
که آشفته می دید بازار او
نهانی از آن جایگه دور شد
زاهواز سوی نشابور شد

زنی کرد و فرزندش آمد دمان
ورا نام ساسان نهاد آن زمان
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت تخم کیی در نهفت


🔹 بخش ۳۶ - سرکشی مصریان و جنگ داراب با یونانیان

سپس مصریان سر برافراشتند
زستراپ شه روی برکاشتند
جوانی که امیرته اش بود نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
ابر مصریان گشت فرمانروا
ستوهید از او لشکر پادشا
پس از وی پوزیریس آمد خدیو
که امیرته را بود فرزند نیو

دو سردار نام آور رزم ساز
که تیسافرن باشد و فارناباز
به یونان فرستاد دارا به جنگ
که بر یونانیان کار ساز ند تنگ
گمانم بد او رشنواد گزین
که تسخیر فرمود یونان زمین
سپهبد به همراه فرخ تژاو
زیونان زمین بستدی باژ و ساو

یکی بود ستراپ در لیدیه
دگر در هلسپون وایعونیه
به اسپرته گشتند هم دست و یار
که بر آتنه تنگ سازند کار
دو پور پریزاد بد شاه را
که مانست هر یک همی ماه را
نخست اردشیر آنکه مه بود به سال
دگر بود سیروس نیکو جمال

پدر بد به پور مهین شادکام
هواخواه کهتر پسر بود مام
پریزاد را این چنین بود رای
که سیروس را سازد ایران خدای
ولی شه به آیین و رسم مهی
به مهتر پسر داد عهد شهی
پریزاد نومید شد زین سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن

همه لیدی و یونیه سر بسر
زداراب بگرفت بهر پسر
پس آنگاه سیروس در لیدیا
همی بود ستراپ و فرمانروا
به یونانیان گشت همدست و یار
مگر خود بر ایران شود شهریار


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 34, 35, 36

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه سی و نهم عزیز من! امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم، و دیدم که هیچ چیز، به راستی که هیچ چیز از نخستین یازده فروردین ما کاسته نشده، بلکه همه چیز ژرف تر و زیباتر شده است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کهنه نکرده سهل است به جست و جو و شناختِ دنیایی که…
▪️نامه چهلم - بخش اول

بانوی من! یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست - یک روز عاقبت. نه با سفری یک روزه نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست
یک روز با عاقبت
نه با کلامی کم توشه از مهربانی
نه با سخنی تو بیخ کننده بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست . یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من!
باید بدانی که دیر یا زود _ اما، دیگر نه چندان دیر قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع - که می دانم همچون در هم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم،فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود .آنچه از تو می خواهم - و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته اند .
این است که بر مرده ام دل نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری...
این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، و ملتمسانه از تو می خواهم تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جميع خاطره هایم بوده یی می دانی که من و تو همانقدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ هایی را که به این خواسته داده می شود نیز می شناسیم.

و من، علیرغم منطقی بودن همه پاسخ ها، و علیرغم جميع مشاهدات و تجربه ها، بر سر این خواسته همچنان پای می فشارم، و می خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی، فراسوی همه ی منطق های مستعمل قرار خواهی گرفت _ با تجربه یی نو و تابع پرشور چیزی خواهی شد که حتی می تواند قوی ترین منطق ها را به آسانی خرد کند و درهم بکوبد.
عزیز من! بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم.
و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که بر این مرده حتی قطره یی نباید گریست. در یادداشت هایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنها را چیزی همچون یک وصیت نامه ی بازیگوشانه تلقی کنی، به کرات گفته ام که « از نظر شخصی و فردی، هر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که سالهاست، به همه ی آرزوهای شخصی و فردی ام دست یافته ام. مطلقایی توقع ام، ابدا تشنه نیستم، و چشم هایم به دنبال هیچ، هیچ، هیچ چیز نیست؛ اما از نظر #سیاسی، #اجتماعی و #ملی، طبیعی است که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتها برسد. »

« یک ملت همیشه می تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد، اما برای فرد، خوشبختی، حد و حسابی دارد، بدیهی است که دلیل مساله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می کند و آرزوهای فردی اش در محدوده ی همین زمان شکل می گیرد، حال آنکه ملتها در بی نهایت زمان جاری هستند، و جهان نوشونده هر دم می تواند خالق آرزوها و آرمان های نو باشد.»
محبوب من!
چگونه از تو بخواهم که برایم گریه نکنی؟ چگونه از تو بخواهم؟
می دانم که به هر حال، یک روز، قلبت را خواهم شکست یک روز، به هر حال.


👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 40
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه چهلم - بخش اول بانوی من! یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست - یک روز عاقبت. نه با سفری یک روزه نه با سفری بلند بل با آخرین سفر یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست یک روز با عاقبت نه با کلامی کم توشه از مهربانی نه با سخنی تو بیخ کننده بل با آخرین کلام. یک…
▪️نامه چهلم - بخش 2

اما چگونه به تو بگویم که به حال بسیاری از ظاهرا زندگان می توانی زار زار گریه کنی اما نه به حال مرده یی چون من،به حال ماندگان، نه به حال رفته بی چون من.

مگر انسان از یک مهمانی دو روزه چه می خواهد؟
مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پاییزه و یک زمستان، چیز بیشتر از چهار فصل دلنشین پر خاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟
مگر انسان از قدم زدنی کوتاه در زیر آسمانی اردیبهشتی، چه انتظاری دارد؟

بانوی بالا منزلت من در این دادگاه به صراحت گواهی بده تا مطمئن شوم که می دانی گرسنه از سر این سفره برنخاسته ام و آرزو بر دل بار نبسته ام .

مگر من سرزمینی را عاشقِ عاشق ِعاشقش بودم، وجب به وجب نگشتم و با مردمی که دیوانه وش دوستشان میداشتم، ساعت ها به گپ زدن ننشستم؟

مگر در این روستا از رودخانه ماهی نگرفتم؟و در آن، زیر سایه ی یک درخت پیر ننشستم و از قمقمه ام آب خنک ننوشیدم؟

مگر بر فراز بلند ترین قله های میهنم، با تنی کوفته از خستگی و دلی سرشار از نشاط نایستادم، نخندیدم، و فریاد شادی برنکشیدم؟

(عزیز من! به عکس ها نگاه کن!
این عکس، مرا بر قله ی دماوند نشان می دهد. مربوط به دومین صعود است. چه تفاخری یادت هست که در پنجاه سالگی برای سومین بار به قله ی دماوند دست یافتم . بعد از آن حمله قلبی بسیار خطرناک »،و بعد از آنکه پزشکان خوب، خیلی محکم جدی گفتند:
« پس از این، هیچ صعودی ممکن نیست»؟
در همان روزگار نوشته ام: دیگر هیچ آرزویی ندارم.
در شصت سالگی، اگر بتوانیم باز هم چند قله را در منطقه آذربایجان صعود کنم، البته خیلی خوب است؛ و اگر نشد و نبودیم هم
مساله یی نیست. در جوانی این کار را کرده ییم....)

مگر روزهای پیاپی، در کلبه های کویری، گیوه از پای در نیاوردم و پر سفره سرشار از سخاوت کویریان ننشستم؟

مگر شب های بسیار، تا سحر، کنار دریای مازندران، زیر سیلاب خوش صدای باران، زانوانم را بغل نکردم و به حباب های فسفری نگاه نکردم و لبریز از حسی غریب نگشتم؟

مگر، هرگاه که می خواستم، تن به دریای شمال نسپردم و ساعت ها در آن غوطه نخوردم؟

مگر بر آبهای سنگین و رنگارنگ دریاچه ی ارومیه قایق نراندم و در جزایر متروکش به دنبال صید تصویری جانوران، دریک قدمی لِمشگاه آنها، در گوشه یی خفا نکردم؟

مگر جنگل های شمال را، روزها و روزها، با کوله باری سبک نپیمودم و به صدای جادویی جنگل های سرزمینم گوش نسپردم؟

مگر سراسر خطه ی شمال را پای پیاده نگشتم و با آوازهای دوردست گیلکی، روح را تغذیه نکردم؟

مگر در سنگرهای خوبترین فرزندان وطنم جای نخوردم و عظمت بی کرانه ی ارواح عطر آگین آن دلاوران را احساس نکردم؟

مگر گل های وحشی ایران را به تصویر نکشیدم؟ از صدها پروانه عکس نگرفتم؟

و به دنبال بهترین زاویه برای ضبط تصویری از یک امامزاده ی پرت افتاده نگشتم؟

مگر در پناه تو، سالیان سال، قلم در خون ایمان خویش فرو نبردم و هزاران برگ کاغذ را آنگونه که خود می خواستم باور داشتم، سیاه نکردم؟
من در این پنجاه سال، به همت تو، بیش از هزار سال زندگی کرده ام .. آیا باز هم حق است که کسی بر مرده ام بگرید؟
و تو... به خصوص تو، که این همه امکانات را به من بخشیدی حق است که با یاد من، اشک به چشمان خویش بیاوری؟

انصاف باید داشت.
انصاف باید داشت.
من، به مراتب بیش از شایستگی ام، شیره زندگی را مکیده ام، و اینک، هرچه فکر می کنم، می بینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده است که بخواهم، و این نامه، صرفا به همین دلیل نوشته شده است.

بگذار یک لحظه پیرانه سخن بگویم: بچه هایمان خیلی خوب هستند؛ به خصوص که در حد ممکن آزادانه رشد کرده اند و درست. من هرگز آرزویی جز این نداشته ام که آنها با هنر آشنا باشند؛
« یعنی با عصاره ی اندوه و عصاره ی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر همین است : موسیقی، نقاشی، ادبیات ...و بچه های ما ،در سایه تو، با همه این ها، آنقدر که باید آشنا شده اند.

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 40 - بخش دوم

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2024/12/25 07:01:48
Back to Top
HTML Embed Code: