نم نمِ ابرهای بهارِ غم از آسمانِ سکوت بر شاخ و برگ خشکیدهش میبارید
نفسی تازه با طعم پاییز
باد هرگز نفهمید که درختان هم گاهی میگریند!
اما تلخترین برگِ خشکیده
رد پای وزش ها را دریافت
دستان سردِ جنازه ی رود خروشان را گرفت و رهسپار آبسپاری او شد
دلشکسته و حیران به آغوش آرام دریا رسید
و طوفانی ک تپش های دل موجآگین دریا را فریاد میکشید
باد اما هرگز نفهمید تپیدن های قلب پهناور دریا را
صبح فردا را شنید، احساس کوچک آخرِ درختی که خشکید...
#نویسندگی
نفسی تازه با طعم پاییز
باد هرگز نفهمید که درختان هم گاهی میگریند!
اما تلخترین برگِ خشکیده
رد پای وزش ها را دریافت
دستان سردِ جنازه ی رود خروشان را گرفت و رهسپار آبسپاری او شد
دلشکسته و حیران به آغوش آرام دریا رسید
و طوفانی ک تپش های دل موجآگین دریا را فریاد میکشید
باد اما هرگز نفهمید تپیدن های قلب پهناور دریا را
صبح فردا را شنید، احساس کوچک آخرِ درختی که خشکید...
#نویسندگی
در سکوتی که در رگم جاریست
رنگی از غم پیداست
شاید هم خون بلبلی باشد
که به هنگام دلخوشی هایم
شعری از عشق در دلم میخواند
خونابه ای که باران میشد
تا شعله های گرمِ بودن را
از درون و بُرون این خانه
با ندای "هیس"! در هر قطره
کامی از مرگ بنوشاند، هعی!
در سرم یاد چشمِ خورشیدش
میدرخشید و شبم روشن بود
آه، رویای تو بس سنگین بود
سر چو میگرداندم
میکشانید به آنجا من را
این بمب وزنِ داغِ دیوانه
ضربه ی مشت آخرین دیوار
خاک یا فرش را نمیدانم
قلتیدم میان دستانش
دردی جز فکر نداشتم آنی
بعد فهمیدن بوی سردش
نفسی چند بلند بلعیدم
نفس مرگ در دهانم بود
فریادی که آخرین نفسم را میسوخت
آخرین فکرِ سرِ گیج و پر از دردم بود
قطره ی آخر جانی که به لب آمده بود
صرف کردم که صدایی به زبانم آرم
نفسم رفت و گلویم که چو برگی خشکید
قدر یک آه نشد دشمن این مرگ-سکوت
خاطرم شد که کسی، هیچکسی اینجا نیست!
خاطرم شد که مرا مرگ نمیترسانَد
سالها میگُذرد زیستنم را کشتم
مرگ اگر خرخرهام را بفشارد، محبت کرده
در خانه را کسی میکوبد
حتم دارم که او آمده است
روح بیجانِ مرا بستانَد
خندهدار بود که از آمدنش خوشحالم
خندهای سرد که از تلخیِ دلخواهی بود
خندهای که نفس مرگ، برون کرد از من
چشم با خنده گشودم به جهانی تازه
صدای روز، از پنجره بر چشمم خورد
شاید از فکر به خواب پیوستم!
شاید!
شاید راهِ رفتنم باشد
که چنین میتابد
شاید!
میتوانم که به سمتش بروم؟
در گشودم که به هر چیز که هست تن بدهم
نورِ تندی تابید
چشمانم میسوخت
یک نفر بود، ندیدم او را
بار دیگر، نگاهش کردم
ناگهان روز برایم شب شد
چشمان خورشیدش
ابری بودند، ولی
آتشی در دل من میانداخت
که همه سنگ های قلبم را
شکلی تازه میداد
بار دیگر مردم
و از این مرگ بجز آغوشش
هیچ درمانی نیست...
#نویسندگی
!)
رنگی از غم پیداست
شاید هم خون بلبلی باشد
که به هنگام دلخوشی هایم
شعری از عشق در دلم میخواند
خونابه ای که باران میشد
تا شعله های گرمِ بودن را
از درون و بُرون این خانه
با ندای "هیس"! در هر قطره
کامی از مرگ بنوشاند، هعی!
در سرم یاد چشمِ خورشیدش
میدرخشید و شبم روشن بود
آه، رویای تو بس سنگین بود
سر چو میگرداندم
میکشانید به آنجا من را
این بمب وزنِ داغِ دیوانه
ضربه ی مشت آخرین دیوار
خاک یا فرش را نمیدانم
قلتیدم میان دستانش
دردی جز فکر نداشتم آنی
بعد فهمیدن بوی سردش
نفسی چند بلند بلعیدم
نفس مرگ در دهانم بود
فریادی که آخرین نفسم را میسوخت
آخرین فکرِ سرِ گیج و پر از دردم بود
قطره ی آخر جانی که به لب آمده بود
صرف کردم که صدایی به زبانم آرم
نفسم رفت و گلویم که چو برگی خشکید
قدر یک آه نشد دشمن این مرگ-سکوت
خاطرم شد که کسی، هیچکسی اینجا نیست!
خاطرم شد که مرا مرگ نمیترسانَد
سالها میگُذرد زیستنم را کشتم
مرگ اگر خرخرهام را بفشارد، محبت کرده
در خانه را کسی میکوبد
حتم دارم که او آمده است
روح بیجانِ مرا بستانَد
خندهدار بود که از آمدنش خوشحالم
خندهای سرد که از تلخیِ دلخواهی بود
خندهای که نفس مرگ، برون کرد از من
چشم با خنده گشودم به جهانی تازه
صدای روز، از پنجره بر چشمم خورد
شاید از فکر به خواب پیوستم!
شاید!
شاید راهِ رفتنم باشد
که چنین میتابد
شاید!
میتوانم که به سمتش بروم؟
در گشودم که به هر چیز که هست تن بدهم
نورِ تندی تابید
چشمانم میسوخت
یک نفر بود، ندیدم او را
بار دیگر، نگاهش کردم
ناگهان روز برایم شب شد
چشمان خورشیدش
ابری بودند، ولی
آتشی در دل من میانداخت
که همه سنگ های قلبم را
شکلی تازه میداد
بار دیگر مردم
و از این مرگ بجز آغوشش
هیچ درمانی نیست...
#نویسندگی
!)
Reza_music
آهنگ "جورچین" #محسن_چاوشی !)♡
روز صدا برای همه ی خوشصدا ها خوش باشه!)♡♡♡
تنم چو برگه ی بی آوای
فصل سبز سرنوشتم خالی
ناسازگار با سیاهی ها
واژه نشد بر قلم جاری
خشکسالی به رویایم زد
باده ی روح مرا نوشیدند
یک نفس آه درونم مرده
غنچه ها گلنشده پوسیدند
ابزار جنگ را کنار بگذار
تو را ز دشمنی با من چه سود؟
من که هرچیز دادی پس دادم
آنچه از تو رسید به من، چه بود؟
زندگی خود تو مرا آوردی
زندگی سوختنت دیگر چیست؟
زهر و طوفان و غم و زلزلهات
قاتلِ هیچ، کسی نیست که نیست
#نویسندگی
@Rezamusic4
فصل سبز سرنوشتم خالی
ناسازگار با سیاهی ها
واژه نشد بر قلم جاری
خشکسالی به رویایم زد
باده ی روح مرا نوشیدند
یک نفس آه درونم مرده
غنچه ها گلنشده پوسیدند
ابزار جنگ را کنار بگذار
تو را ز دشمنی با من چه سود؟
من که هرچیز دادی پس دادم
آنچه از تو رسید به من، چه بود؟
زندگی خود تو مرا آوردی
زندگی سوختنت دیگر چیست؟
زهر و طوفان و غم و زلزلهات
قاتلِ هیچ، کسی نیست که نیست
#نویسندگی
@Rezamusic4
ط اگر همسفر من باشی،
برویم دورترین جای زمین
که کسی نیست که نیست
ک نباشد دگرم هیچ خبر از دگران
ط ک باشی، من از هیچ نباشم نگران!)
#شاعرانه
برویم دورترین جای زمین
که کسی نیست که نیست
ک نباشد دگرم هیچ خبر از دگران
ط ک باشی، من از هیچ نباشم نگران!)
#شاعرانه