Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/group-telegram/post.php on line 37

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/post/soha_javaneh/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/group-telegram/post.php on line 50
کانون ادبی هنری سها | Telegram Webview: soha_javaneh/868 -
Telegram Group & Telegram Channel
📚قصه های بی‌صدا - قسمت پنجم

ساغرم شکست ای ساقی
بخش اول

چند روزیست دستم به قلم نمیرود تا از آن پیرمرد آوازه خوان ایستگاه مترو بنویسم؛ او فرق داشت.
کفش هایش از آن چرم هایی بود که گویی برایشان بازار تهران را آنقدر هم زیر و رو نکرده ولی توانسته جنسی در خور پیدا کند، طبق عادت کفش های چرم گوشه هایش و رویش هم ترک های ریزی افتاده اما کارش را بیشتر از ان چیزی‌که فکر میکرده راه انداخته است، لابد با فروشنده کلی چانه زده که کمی قیمت را پایین تر بیاورد تا بتواند سبزی خوردن خانه اش را هم در کنار کفش تامین کند.
پیراهن و شلواری مناسب سن اش یا حداقل آن چیزی که از یک پیرمرد طبقه متوسط یا پایین انتظار میرود، به تن دارد. یک میکروفون و بلندگو از آن مجالس ختمی ها و صف های مدرسه ای ها هم دارد، میخواند:

ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی 
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی 

ریتم را با پایش نگه داشته و من در حال کشف نت های آن چند ثانیه ای به پاهایش خیره میشوم، کمرش خمیده است اما بنیه خوبی دارد، صدایش بد است و فکر میکنم به آن کاملا واقف است، حداقل نه غمی دارد و نه طنینی. یک صدا از عمق سال های جوانی که با کمی شرمساری آن را درون میکروفون منعکس میکند، از قضاوتم راجب صدایش خنده ام میگیرد و کمی احساس سرزندگی میکنم؛ هر چه باشد مترو تهران حالت را میگیرد، تمام انرژی های لعنتی زمین را میگیرد و درون جانت روانه میکند، از نگاه های خیره و بدون احساس که تو هم به مرور به یکی از آن ها تبدیل میشوی، گرفته تا صدا های ناله یک کودک و یا دعوا های گاه و بیگاه بر سر بلند کردن آقایان در دو واگن آخر قطار، نمیدانی اکنون تو آلیس در سرزمین عجایب هستی یا آلیس در مترو تهران!
قبل از مواجه شدن با آن صدا، صورت های مردم را بررسی میکنی که گردنشان را برمیگردانند و لبخندی نثارش میکنند، کنجکاو بودن بخشی از ذات توست، اما این چند روز اخیر از آن خسته شدی، ترجیح میدهی ندانی و نشنوی و مهم تر از آن نبینی، دقیقا مانند آن میمون باهوش که مجسمه اش را وقتی برای اولین بار در خانه کسانی دیدی که دانستن را مقدس میشمارند و سوالات بیشماری از تو راجب هر چیز می پرسیدند، از تضادش آنقدر متعجب نشدی.
به نظرت می آید توقف چند ثانیه ای برای لذت بردن از اجرای تک نفره او بد فکری نباشد، در نمای تهران شلوغ و ترافیک شرق به غرب تهران؛ ایستگاه شهید زین الدین که بلافاصله پشت آن منظره ای زیبا از هوای کثیف، چراغ های بیشمار ماشین ها، و انواع و اقسام خروجی ها و پل ها را برایت فراهم کرده است، گوشی ات را در می آوری تا پیرمرد و آن منظره پشت سرش را شکار آن سه دوربینی کنی که تنها استفاده ات چند وقت اخیر عکس گرفتن از اطلاعات مهم و فیش های پرداختی است تا به دام انداختن لحظه ها و زندگی، اما دستت نمی رود، نمیدانم چرا؟ نشد.
کمی کلافه میشوی، دیگر ذوق ات را برای ثبت کردن لحظه ها از دست دادی و صدای پیرمرد دارد کمی عذاب آور میشود، تصمیم میگیری نزدیک میله ها شوی تا از منظره لذت ببری، پایت را با احتیاط در لابه لای ته سیگار ها قرار میدهی و به محض نزدیک شدن صدای بوق های متعدد تو را جوری پس میزند که از این کار پشیمان میشوی، به تمام آن ماشین هایی فکر میکنی که تا قبل از پیچیدن در اولین خروجی خبر از ترافیک سنگین آن پایین ندارند، حداقل برای لحظاتی احساس زرنگ بودن به تو که از مترو برای دور زدن ترافیک های شرق و غرب تهران، و برای آنان که اولین خروجی را انتخاب میکنند دست میدهد؛ غرور جالبیست! تهران تو را آدم مغروری میکند، اما در دقیقه هم جوابت را میدهد، مثل آب سردی تمام بدنت یخ میکند، همان لحظه ای که میگویی : عجب شهریست، خود زندگیست! برای مرگ و زندگی میدوی، تو را در خودش جای میدهد اما جوری پس ات میزند که تنها راه حل ات فرار به روستا های سرسبز و بدون سکنه است، این را میگویی اما میدانی جانت برای آن مناظر خیره کننده ای تنگ میشود که فقط در این شهر جای دارند، میدانی تهران هم مثل تو خسته است، از گردش نسل ها و نادیده گرفتن پتانسیل هایش، از هجوم وحشیانه ماشین ها و برج ها به تک تک آن کوچه های دنجش که زمانی بهترین هوا را داشت، او تنش فرسوده است اما در عین حال دوست داشتنیست، شبیه دختریست که زیبایی اش سرت را برنمیگرداند اما برای خودش بر و رویی دارد، از آن هایی که گذشته اش را بدانی شهامتش را تحسین میکنی و از آینده اش سخت بیزاری.

دیگر اجرای تک نفره حوصله سر بر شده است و پیرمرد آهنگش را عوض میکند؛
انقدر فکرت مشغول است که یادت نمی آید چه میخواند ولی قطعا آن را شنیده ای، دور میشوی و سعی میکنی اطرافت را کمی برانداز کنی، به نظرت می آید در حق این ایستگاه های نجات دهنده در این شهر کمی نامهربان بوده ای، در برابر عظمت و پیچیدگی های مهندسی شان و صد البته اشکال های فجیع و زیادشان، هر چه باشد با قالیچه پرنده هم نمیتوانستی انقدر سریع به مقصد برسی.



group-telegram.com/soha_javaneh/868
Create:
Last Update:

📚قصه های بی‌صدا - قسمت پنجم

ساغرم شکست ای ساقی
بخش اول

چند روزیست دستم به قلم نمیرود تا از آن پیرمرد آوازه خوان ایستگاه مترو بنویسم؛ او فرق داشت.
کفش هایش از آن چرم هایی بود که گویی برایشان بازار تهران را آنقدر هم زیر و رو نکرده ولی توانسته جنسی در خور پیدا کند، طبق عادت کفش های چرم گوشه هایش و رویش هم ترک های ریزی افتاده اما کارش را بیشتر از ان چیزی‌که فکر میکرده راه انداخته است، لابد با فروشنده کلی چانه زده که کمی قیمت را پایین تر بیاورد تا بتواند سبزی خوردن خانه اش را هم در کنار کفش تامین کند.
پیراهن و شلواری مناسب سن اش یا حداقل آن چیزی که از یک پیرمرد طبقه متوسط یا پایین انتظار میرود، به تن دارد. یک میکروفون و بلندگو از آن مجالس ختمی ها و صف های مدرسه ای ها هم دارد، میخواند:

ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی 
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی 

ریتم را با پایش نگه داشته و من در حال کشف نت های آن چند ثانیه ای به پاهایش خیره میشوم، کمرش خمیده است اما بنیه خوبی دارد، صدایش بد است و فکر میکنم به آن کاملا واقف است، حداقل نه غمی دارد و نه طنینی. یک صدا از عمق سال های جوانی که با کمی شرمساری آن را درون میکروفون منعکس میکند، از قضاوتم راجب صدایش خنده ام میگیرد و کمی احساس سرزندگی میکنم؛ هر چه باشد مترو تهران حالت را میگیرد، تمام انرژی های لعنتی زمین را میگیرد و درون جانت روانه میکند، از نگاه های خیره و بدون احساس که تو هم به مرور به یکی از آن ها تبدیل میشوی، گرفته تا صدا های ناله یک کودک و یا دعوا های گاه و بیگاه بر سر بلند کردن آقایان در دو واگن آخر قطار، نمیدانی اکنون تو آلیس در سرزمین عجایب هستی یا آلیس در مترو تهران!
قبل از مواجه شدن با آن صدا، صورت های مردم را بررسی میکنی که گردنشان را برمیگردانند و لبخندی نثارش میکنند، کنجکاو بودن بخشی از ذات توست، اما این چند روز اخیر از آن خسته شدی، ترجیح میدهی ندانی و نشنوی و مهم تر از آن نبینی، دقیقا مانند آن میمون باهوش که مجسمه اش را وقتی برای اولین بار در خانه کسانی دیدی که دانستن را مقدس میشمارند و سوالات بیشماری از تو راجب هر چیز می پرسیدند، از تضادش آنقدر متعجب نشدی.
به نظرت می آید توقف چند ثانیه ای برای لذت بردن از اجرای تک نفره او بد فکری نباشد، در نمای تهران شلوغ و ترافیک شرق به غرب تهران؛ ایستگاه شهید زین الدین که بلافاصله پشت آن منظره ای زیبا از هوای کثیف، چراغ های بیشمار ماشین ها، و انواع و اقسام خروجی ها و پل ها را برایت فراهم کرده است، گوشی ات را در می آوری تا پیرمرد و آن منظره پشت سرش را شکار آن سه دوربینی کنی که تنها استفاده ات چند وقت اخیر عکس گرفتن از اطلاعات مهم و فیش های پرداختی است تا به دام انداختن لحظه ها و زندگی، اما دستت نمی رود، نمیدانم چرا؟ نشد.
کمی کلافه میشوی، دیگر ذوق ات را برای ثبت کردن لحظه ها از دست دادی و صدای پیرمرد دارد کمی عذاب آور میشود، تصمیم میگیری نزدیک میله ها شوی تا از منظره لذت ببری، پایت را با احتیاط در لابه لای ته سیگار ها قرار میدهی و به محض نزدیک شدن صدای بوق های متعدد تو را جوری پس میزند که از این کار پشیمان میشوی، به تمام آن ماشین هایی فکر میکنی که تا قبل از پیچیدن در اولین خروجی خبر از ترافیک سنگین آن پایین ندارند، حداقل برای لحظاتی احساس زرنگ بودن به تو که از مترو برای دور زدن ترافیک های شرق و غرب تهران، و برای آنان که اولین خروجی را انتخاب میکنند دست میدهد؛ غرور جالبیست! تهران تو را آدم مغروری میکند، اما در دقیقه هم جوابت را میدهد، مثل آب سردی تمام بدنت یخ میکند، همان لحظه ای که میگویی : عجب شهریست، خود زندگیست! برای مرگ و زندگی میدوی، تو را در خودش جای میدهد اما جوری پس ات میزند که تنها راه حل ات فرار به روستا های سرسبز و بدون سکنه است، این را میگویی اما میدانی جانت برای آن مناظر خیره کننده ای تنگ میشود که فقط در این شهر جای دارند، میدانی تهران هم مثل تو خسته است، از گردش نسل ها و نادیده گرفتن پتانسیل هایش، از هجوم وحشیانه ماشین ها و برج ها به تک تک آن کوچه های دنجش که زمانی بهترین هوا را داشت، او تنش فرسوده است اما در عین حال دوست داشتنیست، شبیه دختریست که زیبایی اش سرت را برنمیگرداند اما برای خودش بر و رویی دارد، از آن هایی که گذشته اش را بدانی شهامتش را تحسین میکنی و از آینده اش سخت بیزاری.

دیگر اجرای تک نفره حوصله سر بر شده است و پیرمرد آهنگش را عوض میکند؛
انقدر فکرت مشغول است که یادت نمی آید چه میخواند ولی قطعا آن را شنیده ای، دور میشوی و سعی میکنی اطرافت را کمی برانداز کنی، به نظرت می آید در حق این ایستگاه های نجات دهنده در این شهر کمی نامهربان بوده ای، در برابر عظمت و پیچیدگی های مهندسی شان و صد البته اشکال های فجیع و زیادشان، هر چه باشد با قالیچه پرنده هم نمیتوانستی انقدر سریع به مقصد برسی.

BY کانون ادبی هنری سها


Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260

Share with your friend now:
group-telegram.com/soha_javaneh/868

View MORE
Open in Telegram


Telegram | DID YOU KNOW?

Date: |

"This time we received the coordinates of enemy vehicles marked 'V' in Kyiv region," it added. The perpetrators use various names to carry out the investment scams. They may also impersonate or clone licensed capital market intermediaries by using the names, logos, credentials, websites and other details of the legitimate entities to promote the illegal schemes. In 2018, Russia banned Telegram although it reversed the prohibition two years later. Messages are not fully encrypted by default. That means the company could, in theory, access the content of the messages, or be forced to hand over the data at the request of a government. Telegram has gained a reputation as the “secure” communications app in the post-Soviet states, but whenever you make choices about your digital security, it’s important to start by asking yourself, “What exactly am I securing? And who am I securing it from?” These questions should inform your decisions about whether you are using the right tool or platform for your digital security needs. Telegram is certainly not the most secure messaging app on the market right now. Its security model requires users to place a great deal of trust in Telegram’s ability to protect user data. For some users, this may be good enough for now. For others, it may be wiser to move to a different platform for certain kinds of high-risk communications.
from vn


Telegram کانون ادبی هنری سها
FROM American