group-telegram.com/GhazallSadrr/353
Last Update:
صبح ساعت پنج و نیم فکر کردم شأن نزول آن سبزیپلو در آن روز بحرانی چه بود؟ قادر به درک خودم نیستم، که چرا آن روز تصمیم گرفته بودم سبزیپلوماهی بپزم؛ چرا اصلن چیزی بپزم، و چرا سبزیپلوماهی. وضعیت کلی خانه از لحاظ شاخص تنش، قرمز را هم رد کرده بود، و من -الان حدس میزنم- لابد فکر کرده بودم نمیشود گشنه بمانند که. طبق معمول، تنش از بیرون وارد شده بود. ما داشتیم زندگیمان را میکردیم، که یکباره آن شرایط تحمیل شده بود. مهمانان را نمیتوانستم و نمیخواستم رد کنم، و باز طبق معمول فکر کرده بودم باید یک راهی پیدا کنم تا «به خوشی و سلامت از در خانهی من بروند». ( از مجموعه آموزههای کودکی: ۱- پلیس پایش به این خانه بار نمیشود، ۲- هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نمیرود. - و چندین بند فصیح دیگر) طرف اصلی ماجرا روی تخت مهمان بیهوش افتاده بود، قبلش شیشهی ویسکی( کادوی تولدم، که دو سه سالی در کتابخانه بود) را برداشته بود، رفته بود بالکن، و لاجرعه سرکشیده بود. رسیده بودم بالای سرش و پرسیده بودم فکر نمیکنی برای نوشیدن ویسکی من باید اجازه بگیری؟( سوالی بیمعنی، در شرایطی بیمعنی) ولی برای هر پرسشی دیگر دیر بود، تگری مختصری زده بود روی کف چوبی بالکن، و دانههای خیسخوردهی برنج رفته بودند لای درزهای کفپوش.
بههرحال تصمیم گرفته بودم از یک متخصص بهره برم، تخصص خودم هرچه بود، دور بود از بیماران مبتلا به الکل. زنگ زده بودم ریچارد بیاید، که کارش همین بود. ریچارد هم حتمن سریع شلوارش را پوشیده بود و راه افتاده بود تا در روز تعطیل رسمی، یک بیمار دیگر را هم به زندگی طبیعی بازگرداند. و من، سبزیپلوماهی بار گذاشته بودم.
آن روز، شخصیتهای حقیقی و حقوقی دیگری هم در آن داستان ایفای نقشی در حد حضور فیزیکی در صحنه کردند- عملن کمک موثری ازشان ساخته نبود. حتا از دست ریچارد هم کار خاصی برنیامد، در نهایت پس از اینکه رسپی ماهی سرخشده در روغن آووکادو را پرسید، گفت بهترین کار معرفی طرف به کلینیک است، و در پرانتز گفت آنقدر عجله کردم که ریپ شلوارم را یادم رفته بود ببندم، و رفت.
اینکه بعدها چه شد و داستان به کجا رسید هم الان در حوصلهام نیست. طرف اصلی داستان هم در ذهنم الان خودمام، که وسط بحران میزی چیده بودم بسیط. و یادم میآید سرمیز بلند گفته بودم همهچیز درست میشود، نگران نباشید، در حالیکه سعی کردم صدای تگری طرف در اتاق مهمان را نشنیده بگیرم، و همهمهی حضار دور میز را نشنیده بگیرم، و همچنان اصرار داشتم همهچیز بهتر خواهد شد، و داشتم تمام سعیام را میکردم که هیچکس به آزردگی از در این خانه بیرون نرود؛ و حالا که چندین سال گذشته، میبینم تنها کسی که از آن داستان آزرده بیرون رفت، صاحب دانههای خیسخوردهی برنج بود، که بعدها فهمیدم خیلی جاها تگری زده، اما هیچجا برایش سبزیپلوماهی بار نگذاشتهاند جز من، که وفادار بند هشتم آموزههای کودکیام: - از در این خانه کسی گرسنه بیرون نمیرود.
BY غزل صدر
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/GhazallSadrr/353