Telegram Group Search
Surat Al-Maeda
Mishaari Raashid al-Aafaasee
این روزها انگار گره خورده‌ام به این سوره!
چرا؟
نمی‌دانم...
🤍.
در سرت با که می‌جنگی
ای پرنده‌ی آواز‌های ساکت
در گوش‌های خفته‌ی انسان!

کجا رفته‌ای؟
به میعاد بارانی که
بند نمی‌آید
در روزهای سردِ بی‌خورشید
و هوهوی بیهوده‌ی باد
در خشونت تهی تاریکی شب

بگو!
ای آدمی که متولد نشده‌ای؛
رنج همزاد انسان است
یا انسان زاییده‌ی رنج؟

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
بچه که بودم قسمت بزرگی از باغ خانه را درخت لیمو کاشته بودند. ده‌ها درخت لیمو پر شاخ و برگ و معطر.
همه‌ی سال‌های کودکی و نوجوانی را با عطر خوش لیمو بزرگ شدم تا این که بعدها درخت‌های لیمو مریض شدند و پدر گفته بود؛ همه را قطع کنند. یعنی چاره‌ای جز این نبود؛ درخت‌های لیمو وقتی پیر یا مریض شوند باید قطع‌شان کرد.

یادم می‌آید اولین باری که جای خالی لیموها را دیدم، چشم‌هایم پر از اشک شد. من از همان بچگی عاشق درخت‌ها و پرنده‌ها بودم و هر درخت برایم حکم یک آدم را داشت. آن روز انگار نه تنه‌های بریده‌ی درخت‌های لیمو که جنازه‌ی آدم‌های مهربانی را می‌دیدم که معطر بودند و پر از خاطره...

حالا چرا این‌ها را نوشتم؟
چون این روزها دوباره عطر مدهوش‌کننده‌ی لیمو در باغ خانه‌مان پیچیده است...
غروب‌ها برگ‌های لیمو را نوازش می‌کنم، ریه‌هایم را از بوی خوب‌شان پر می‌کنم و لبخند می‌زنم... انگار دوباره خاطرات سال‌ها پیش در ذهنم مرور می‌شود. پدربزرگ مهربان با آن صورت نورانی که عصرها میان لیموها قدم می‌زد و زیر لب ذکر می‌گفت، مادربزرگ، عمه‌ی کوچک، عموزاده‌ها و عمه‌‌زاده‌هایی که کنار همین لیموها با هم قایم موشک بازی می‌کردیم و حالا آنقدر بزرگ شده‌اند که گاهی با بچه‌های نازشان بازی می‌کنم.

درخت لیمو!
چقدر عزیز هستی وقتی این حجم از خاطره‌ی خوب با عطر تو عجین شده است...

نیلوفر.
@Niloofardadvar
چقدر این آیات مهربان هستند🤍.
ويؤنسني أنك عليم بما يخفى🤍.
در سورِ تنهایی باد
میان نفس‌های پرنده
امید
آخرین نگاهِ کوچه‌های باران خورده را
در چشم‌های مرطوب غروب
گره می‌زد
و کلاغ‌ها کمی دورتر
بی‌وقفه
سرود مقدسِ شومی ایام را
هم‌نوا
هم‌درد
هم‌نفرت
فریاد می‌زدند

روزگاران غریبی بود!
غربت امید
و هم‌آشنایی کلاغ‌ها...

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
دیروز، روز عجیبی بود. از همان اول صبح خودم را کشان‌کشان به ظهر، به عصر، به شب و به خواب رساندم.
تمام روزمرگی‌های عادی و روال همیشگی زندگی به مناسک شاق و طاقت‌فرسای راهبی در معبدی خیلی دور، جایی میان کوه‌های یکی از روستاهای آسیای شرقی می‌ماند.
دیروز با همه‌ی چیزهایی که دوست‌شان دارم قهر بودم. با درخت‌ها، پرنده‌ها، غروب، کتاب‌ها و حتی آدم‌ها. حوصله‌ام نخ باریکی بود که کافی بود نگاهش کنی تا پاره شود.
چرا؟
اولش خودم هم نمی‌دانستم تا شب و موقع خواب وقتی با اخمی که باز هم دلیلش را نمی‌دانستم به سقف خیره بودم. کم‌کم احساس کردم آن چیز یا چیزهایی که نمی‌دانم چه هستند دست‌های زمخت‌شان را روی گلویم گذاشته‌اند و فشار می‌دهند... هر بار که فشار دست‌هایشان را بیشتر می‌کردند سینه‌ام تنگ‌تر و قلبم فشرده‌تر می‌شد... این وقت‌ها به «لا حول و لا قوة الا بالله» و نفس‌های عمیق پناه می‌‌برم... دیشب هر لا حول و هر نفس عمیق با حرفی، نگرانی، ترس و خشمی گره خورده بود...
کمی که آرام شدم با خدا درموردشان حرف زدم... از خیلی وقت پیش‌ها یاد گرفته‌ام خشم و اندوه و هر چیزی که ناراحتم می‌کند را با دعا آرام کنم...
بعدش خوابم برد و وقتی بیدار شدم احساس کردم امروز مثل دیروز نیست. امروز دیگر اسیر دست‌های نامهربان دلخوری‌ها، ناراحتی‌ها و ترس‌هایم نیستم. "دیروز" میان دعاهای دیشب مرده بود و "نوزاد" امروز راضی و مهربان است.‌‌..
***
این را می‌دانم که بیرون از خود ما هیچ خبری نیست جز تشویش ایام و غدارت همرهان مگر اینکه خدا چیز دیگری بخواهد و اما، در درون ما راه‌های پر پیچ و خمی وجود دارد که گاهی تاریک است و گاهی روشن، گاهی آسمان آن را مه و طوفان گرفته و گاهی آفتاب دلبرانه به کوه‌ها تکیه کرده است اما در نهایت خانه‌ی واقعی هر کس درون خود او است با تمام پستی و بلندی‌ها و خوشی و ناخوشی‌ها.

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
باید به وسعت بی‌پایان چه چیزی نگاه کرد و اندوه‌های دراز ایام را دلداری داد؟
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
دلم می‌خواد یه آشپزخونه‌ی خیلی بزرگ داشته باشم که وقتی پنجره‌شو باز می‌‌کنی فقط درخت باشه و صدای پرنده. بعد برای آدمایی که دوسشون دارم و بچه‌ کوچولوهای اونجا غذاهای خوشمزه درست کنم.
دلم می‌خواد نون پختن یاد بگیرم. صبح‌ها، بوی نونِ تازه پخته شده، صدای پرنده و العفاسی وقتی در تارهای جادویش می‌دمه و آیه‌های سوره‌ی مریم رو می‌خونه و در نهایت چشم‌های خوشبخت و مهربون آدم‌هایی که دوست‌شون داری.

به‌نظرم خوشبختی یه همچین چیزیه.
مؤمن و دعاهای قدیمیِ اجابت نشده؛ امید و اصرار یا تسلیم و رضا؟!

شاید هم هر دو...!

#دعا
#چند_کلمه_حرف_دل
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
Voice message
دعا کن!
شبیهِ آخرین درمان یک بیمار در لحظات آخرِ امیدواری.
به معجزه‌های خدا باور داشته باش. در آخرین لحظات، در تاریک‌ترین لحظات دل‌شکستگی و ناتوانی.
دستت را بگذار روی قلبت، بگو آرام باشد!
بگو تو چه می‌دانی شاید همین یک دعا، شروعِ معجزه‌ها شود!

"ما گردشِ چشمانت را بر فراز‌ِ آسمان‌ها دیدیم! آسوده باش که به زودی چشمانت خواهند خندید".
این آیه را که می‌شنوم انگار قلبم دارد از جایش کنده می‌شود...
🤍
هر بار که کسی او را می‌آزرد گوشه‌ی خلوتی پیدا می‌کرد و با خدا حرف می‌زد. آنقدر حرف می‌زد که همه‌ی دل‌آزردگی‌ها دود هوا می‌شدند...

او فهمیده بود این تنها آغوش خدا است که مرهم رنج‌های دل و سختی‌های ایام است.

خدا... چه حضور بزرگ و امنی است در گستره‌ی این جهان... اگر ایمان به خدا نبود زندگی چقدر تاریک، نمور و ترسناک می‌شد...
روزها هر چقدر مشغول‌تر و شادتر باشم شب‌ها ساکت‌تر و گاهی دلگیرترم.
نمی‌دانم چه رازی است انگار شب‌ها شن‌های زندگی ته‌نشین می‌شود و تو می‌مانی و یک برکه‌ی زلال. تو می‌مانی و دلی که هر چقدر هم سرگرمش کنی باز هم دلتنگ جایی بهتر است.
این روح و دل چیست که هر چقدر هم سرخوش دنیایش کنی باز هم بهانه‌ی چیزی را می‌گیرد که نمی‌شود در دنیا و بین آدم‌ها پیدایش کرد.

با این که خیلی دورم از چیزی که تو دوست داری و تو را راضی می‌کند اما قلب من همیشه دلتنگ حرف زدن با توست‌. قلب من همیشه تو را دوست دارد و محتاج بودنت است.

با این که می‌دانم تقصیرات و بدی‌هایم زیاد است اما با همه‌ی این‌ها تنها این آغوش توست که می‌خواهم پناه من باشد. پناه تمام لحظاتی که ازدحام آدم‌ها دارد مرا می‌بلعد و من در درون خود چقدر تنها می‌شوم.
این‌ها را توانستم بنویسم و بعضی‌ حرف‌ها هم قاطی اشک‌ها از چشم‌هایم سر خورد.

با تمام ماجراها و اتفاقات زندگی تنها چیزی که از تو می‌خواهم این است که مرا رها نکنی و بگذاری حتی با بدی‌هایم در آغوش مهربانت بمانم.

دوستت دارم.

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
امروز داستان لوط علیه السلام را در سوره‌ی هود می‌خواندم.
با این که بارها این داستان را در سوره‌های دیگر خوانده‌ام اما در سوره‌ی هود انگار خیلی دردناک‌تر و غم‌انگیزتر است.
داستان را می‌شود از ابعاد مختلفی بررسی کرد و درباره‌اش نوشت اما آن‌جا که پیامبر پاک و نجیب‌مان لوط علیه‌ السلام به قومش می‌گوید:

{قَالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلَىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ}|هود/۸۰|

کاش غریب نبودم...

چه لحظات حسرت‌ناک و چه جمله‌ی غریبی...

با این که همه‌ی پیامبران و حتی انسان‌های مصلح در زمانه و میان مردم خویش به نوعی غریب بودند اما درد غربت برای لوط عليه السلام پررنگ‌تر است.
غربت در میان مردمانی ناپاک...

مثل حالا، مثل زمانه‌ی ما...
دلم معجزه‌ای می‌خواهد که چنان شگفت‌زده شوم که به من بگویند؛
{ قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ۖ رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ ۚ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ}|هود/۷۳|
به چشم‌های ماه خیره می‌شوم و در آنها چشم‌های روشنِ تو را می‌بینم.
بغض تاریکی در گلویم جا خوش‌کرده‌است و در سرم پژواکِ ممتدی از دلتنگی تو جریان دارد.
شبیه " استن حنانه"، آن منبرِ چوبی‌ات در مدینه که هر روز بر آن تکیه می‌زدی دلتنگت هستم و یاد تو تکیه‌گاه همیشگی خیال من است.
دلتنگم و حنین دلتنگی‌ام را با صلوات به سویت روانه می‌کنم.
گفته‌ای صبور باشید! صبور باشید تا روزی که کنار آن حوض روشن همدیگر را ملاقات کنیم.
صبورانه چشم‌انتظارِ آن روزم. روزی که شفافیت نگاه تو را خواهم دید و مهربانی صدایت را خواهم‌ زیست.
سلام و عشق و ارادتم تقدیم روح بلندت باد ای بهترین مخلوقِ خدا.

اللهم‌ صل وسلم علی خير خلقك محمد وعلى آله وصحبه وبارك وسلم عليه🤍.

نیلوفر دادور

https://www.group-telegram.com/Niloofardadvar.com
2025/06/29 20:03:23
Back to Top
HTML Embed Code: