Telegram Group Search
سلام بر اسماعیل
سه‌شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱

چهل سال و چند روز پیش در چنین روزی، مردی که چند روز قدم زد روی زمین به اخلاص، گام آخر را از زمین برداشت و رفت تا پا در بهشت برین خدا بگذارد و به بهای خون، تماشای رازی قسمتش شود که جز به اهلش فاش نمی‌شود.
معلم بود که شهید شد و آن‌قدر محبوب و محجوب که مردم دوست داشتند اسم یکی از مدارس شهر به نام او باشد و شد؛ هنرستان شهید اسماعیل مختارپور.
با حامد، پسر شهید هم‌مدرسه‌ای بودیم. او یکی دو سالی از من بزرگ‌تر بود و روی حسابِ قانون نانوشته‌ای که می‌گوید «شهیدزادگان خواهر و برادر همند»، حامد برادر بزرگ‌تر بود و آن‌قدر خلق و خویِ خوب داشت که الگوی سال‌های نوجوانی من باشد. و چقدر حسرت خوردم وقتی خانواده‌اش در اواخر دهه هفتاد تصمیم به مهاجرت از خوی گرفتند و از آن سال تا همین امروز که دارم این‌ها را می‌نویسم، جای خالی برادر بزرگ‌تر برایم پر نشده است.
غرض این‌که در همه‌ی این سال‌ها هربار و هرجا که اسم شهید مختارپور آمده، همه به تحسینِ روح بلند و عزم راسخش حرف زده‌اند و همیشه دوست می‌داشتم از او بیشتر بدانم و این آرزو با من بود تا این‌که مصطفایمان که قضا را او هم شهیدزاده است و کارش از شهید و شهادت گفتن، روزی دعوت می‌شود هنرستان شهید مختارپور برای سخنرانی و فکری می‌شود «حالا که دارم می‌روم مدرسه‌ای که به اسم شهیدست، بهتر آن است که از صاحب اسم مدرسه بگویم» و این می‌شود مقدمه‌ی دانستنش از شهید. شهیدی که سند شهادتش در فخرِ فتحِ خرمشهر نوشته و برابر اصل شده است!
غرض‌ این‌که مصطفای ما به هوای شِکّر رفت و پسته نصیبش شد. می‌گفت «در همان دیدارهای مختصر با دوستان شهید، متوجه شده که شخصیت اسماعیل را گنجی‌ست بی‌انتها» و حیفش آمده پرونده‌ی دانستن و شنیدن از شهید را همان‌جا ببندد و به اندازه یک جرعه و جلسه‌ی یادکرد از شهید، از زمزمِ مواجِ مانده از اسماعیل آب بردارد و حاصلِ شنیده‌ها را جمع کرده و این، شده اولین کتابِ مصطفا حاجی‌حسینلو؛ «سلام بر اسماعیل»
کتابی که در کوران کرونا در تابستان ۱۳۹۹ توسط انتشارات بسیج دانشگاه امام صادق علیه‌السلام در ۱۸۳ صفحه چاپ و منتشر شد و شامل چند ده قصه کوتاه است از داستان زندگی مردی که بلد بود دنیا را به قاعده دین ببیند.
برخلاف رسم ناپسندی که بین اهالی نوشتن باب شده و آن ننوشتنِ مقدمه است، «سلام بر اسماعیل» مقدمه‌ی جانداری دارد که نویسنده‌ی نوقلم‌مان به طور مختصر و مفیدی درباره نحوه تولد کتاب حرف زده است. و بماند که ایراد نمونه‌خوانی و ویراستاری -به معنیِ حرفه‌ایِ آن- مثل بیشترِ کتاب‌ها در متن و محتوای کتاب به چشم می‌آید و از لذتِ چشم‌نوازی کلماتی که برای معلم شهید نوشته شده، می‌کاهد.
کتاب طرح جلد ساده و زیبا و گیرائی دارد؛ همان عکس معروف شهید که همه همشهری‌های من هرجا که اسم شهید بوده همین عکس را دیده‌اند. جوانی با ریشی تُنُک زل زده به دوربین که پیراهنی ساده به تن دارد و موهای سر و ریشش شانه شده است.
و من وقتی کتاب را به خواندن ورق زدم، دلم خواست که ای‌کاش کتاب را در قطع پالتوئی چاپ می‌کردند که هم حروف و خطوط به هم نزدیک‌تر می‌شدند تا کاغذ کمتری مصرف می‌شد و هم مهم‌ترش این‌که کتاب در جیب جا می‌شد. و این در جیب جا شدن، برای آدم‌های کم‌حوصله‌ای که بزرگتر از گوشی‌شان را دست نمی‌گیرند و این‌جا و آن‌جا نمی‌برند، این امکان را می‌دهد که کتابِ خوش‌خوانِ کم حجم «سلام بر اسماعیل» را توی جیب، با خودشان بردارند و به وقت فراغت، فال فال تماشایش کنند.
اسماعیل مختارپور که متولد ۱۳۲۵ در خویِ آذربایجان‌غربی‌ست، در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمده است. پدرش آشپزخانه داشت. که ما امروزی‌ها به‌شان می‌گوئیم «غذای آماده» یا «سلف سرویس». پدرش کاسبی بوده اهل نماز و روزه و اسماعیل یکی از فرزندان زیاد او و البته عصای دستش.
به روایت کتاب، شیوه‌ی زندگی اسماعیل را مسجد رفتنش ساخت و مثل همه‌ی جوان‌های پر از شوری که نَفسِ امام به‌شان خورد و شعور قاطی شورشان کرد. او یاد گرفت که کتاب دست بگیرد و از روی رساله‌ی عملیّه‌ی امام عمل کند. یاد گرفت که خدا احکام را برای بالای تاقچه گذاشتن وضع نکرده و تمرین کرد که از دین خدا هرآنچه که یاد گرفته است را عمل کند. یاد گرفت به خدا تکیه کند و به او اعتماد داشته باشد و در این راه از چیزی و کسی نترسد. مثل آیه آیه قرآنی که قبل انقلاب، شب به شب در جلسات مسجد آستانه علی پیش حاج میرمحمدعلی ناصحی دوره می‌خواندند.
و چقدر دلِ بزرگی داشته وقتی آن بار که با زن جوانش در راه چالوس از راننده خواست نگه دارد برای نماز و نه شنید و توپید به شوفر «حالا که نگه نداشتی نماز بخوانیم، همین بغل بزن کنار ما پیاده شویم!» و راننده آن‌قدر نامرد و بی‌مبالات بوده که نگه دارد و او و زنش را در برّ بیابان پیاده کند و گازش را بگیرد و اسماعیل بماند و زن جوانش و دل سیاهی شب و صحرائی که هیچ نوری از هیچ کجایش معلوم نبود. و اسماعیل و زنش همان لب جاده زانو بزنند به تیمم و قامت ببندند به خواندن نماز صبح و بعد از سجده‌ی آخر، خدا را شکر کنند که نگذاشت نمازشان قضا شود.
و چه قصه‌های شیرینی داشته از مقید بودنش به خمس و حساسیت سر این‌که سر سفره‌ی کسی که خمس نمی‌دهد ننشیند و شب را در خانه‌ی کسی که خمس نمی‌دهد نمانَد که نماز صبحش را جائی نخواند که دچار اشکال است. و چه دقیق بوده حسابش وقت‌هائی که جوان‌تر بود و وردست پدرش می‌ایستاد دم مغازه و سر دخل و نمی‌گذاشت نان‌های دست‌نخورده‌ی مانده در سینی مشتری دور ریخته شوند و اسراف شود و حواسش بود که پولِ نانِ استفاده نشده را از حساب مشتری کم کند. یا اگر چیز دندان‌گیری تهِ کاسه آبگوشت مشتری مانده بود که می‌شد به مرغ‌دار و نان‌خشکی فروخت، حواسش بود به قدر قیمتِ ته‌مانده غذا، باز از حساب مشتری‌ها کم کند… .
و چه خوش سعادت بوده که معلمیش از قوچان شروع شد و این‌طوری می‌توانست آخر هر هفته برود پابوس امام هشتم و وقتی این‌را خواندم، یاد حسرت و دل‌تنگی پدرم افتادم که در عمرش فقط یک‌بار زائر امام رضا شد و حسرت زیارت سیدالشهدا در دنیا به دلش ماند.
دوست دارم شما هم کتاب را بخوانید و با مردی آشنا شوید که چند روز بیشتر عمر نکرد و در همان چند روز، قدم زد روی زمین به اخلاص.



منتشر شده در ضمیمه قفسه کتاب روزنامه جام جم ۱۷ خرداد

https://www.jamejamdaily.ir/content/newspaper/Version6230/4/Page7/newspaperimgl_6230_7.jpg?width=1500&crop=499,272,974,1694

۱۴۰۱
@SARIR209_COM
💢روایت خسرو از ترکِ شیرین💢
جمعه ۳ تیر ۱۴۰۱
⭕️استاد تاریخ‌مان می‌گفت «ما ایرانی‌ها در طول و عرض تاریخ، همیشه کارهای بزرگی کرده‌ایم بدون آن‌که حواس‌مان باشد، کارنامه‌ای از خودمان به جا بگذاریم» و این حرفِ راستِ استادم یعنی که جای خالی روایت و روایت‌نویسی در تاریخ بدجوری دارد به چشم می‌آید.

⭕️غرض، نشر جام‌جم از وقتی مدیر جدید به خود دید، به روایت و روایت نویسی روی خوش نشان داد و در زمان کم، چندین و چند کتاب منتشر کرد که یکی از آن‌ها که هم به لحاظ موضوع و هم از جهت ساخت و پرداخت، منحصر به فردست، روایت معتادی متجاهرست از قریب به سی سال آلودگی به انواع افیون که تا مرز خودکشی رفته و در اغمای قبلِ خلاصی از دنیا، حفره‌های بزرگ عمیقی را دیده که بوی تعفن از آن‌ها ساطع است که هر آن او را به دَرَکِ داخلش می‌کشیده تا آن‌که پسرش به دادِ جسم نیمه جانش رسیده و او را از خلاصی نجات داده… .

⭕️خسرو باباخانی، که کارمند بازنشسته‌ای است که از دهه ۶۰ و ۷۰ می‌نوشته، دچار اعتیاد و دچارتر به ترک‌های پی‌درپی است که با هر بار شکست، ده گام عقب‌تر به قهقرای می‌رفته و قصه‌اش را از شب قدر شروع کرده و خماری صبح روز ۱۹ رمضان؛ رک و پوست کنده و عریان. و همان اول کار رو کرده که آدم دست و پا چلفتی‌ای بوده که به رغم سال‌ها عمل سنگین و تعدد ساقی در تهرانِ به آن دراندشتی، فقط دو ساقی بدعنق می‌شناخته که هیچ رقم راضی به عرضه‌ی تلخکیِ نسیه نبوده‌اند.

⭕️و تا کتاب تمام شود، آن‌قدر بلا و بدبختی سرش آمده که من یکی، گمان به پایانِ خوش برای او و سرنوشت افیونیش نمی‌کردم و این تصور وقتی کتاب را تمام کردم چنان به هم ریخت که دوست داشتم چند نسخه از کتاب را مجددا تهیه و هدیه کنم. و خوشبختی این‌که دوست و دور و بریِ معتاد نداشتم و فکر کردم تجربه‌ی تلخِ خسرو با پایانِ شیرین، حتا به درد غیرمعتاد هم می‌خورد و لابلای روایت سیاه و تلخِ گرفتاری خسرو، جمله جالبی آموختم؛

⭕️این‌که: «اعتیاد حتا با مرگ هم از بین نمی‌رود!»

چون انسان‌ها حین مرگ، قبض روح نمی‌شوند. قبض نفس می‌شوند. آن‌سان که در کتاب کریم فرموده؛ « اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا[۱]» و به صراحت اشاره شده که ما حین مرگ، قبض نفس می‌شویم و فرشته‌ی مرگ، نفس را به همراه سایر اجزای پیدا و پنهان ما تحویل می‌گیرد. پس وجود آدمی، در دنیا هرچه کسب کرده و یاد گرفته را با خود به جهان دیگر می‌برد. مثل اعتیاد، دروغ، بدعهدی و خوبی و راستگوئی و هرچیز دیگری که در دنیا به آن مشغول بوده باشد. و به عبارت ساده‌تر، آدم گرفتار در دنیا، طبیعتا در عقبی هم گرفتارست… .

⭕️یعنی که اگر در دنیا از شرّی که به آن گرفتاری خلاص نشوی، بلای آن آویخته به گردنت تا قیامت با تو خواهد آمد.

⭕️صراحت لهجه و مهارت در بیان اجزای اتفاقات و حافظه قوی‌ای که خسروخان داشته و آن‌را به مهارت قلمش آمیخته و روایت را ساخته، شیرینی کار را دو چندان می‌کند و باید بستایم شجاعتش را در بیانِ همه‌ی واقعیتِ تلخِ اعتیاد را وقتی حتی اعتیاد در اقشار خاص! را هم روایت کرده و از کمک به ترک دادن‌شان گفته و از کلاه‌هائی که در ایام افیون‌خواهی سرش رفته و تلکه‌هائی که شده. و چه خوب که امروز پاکِ پاکِ پاک است و چهل تن را پاکی داده است.

⭕️خواندنِ «ویولون زن روی پل» را به همه‌ی معتادان و پاکانِ پارسی‌گو توصیه می‌کنم.

[۱] سوره مبارکه زمر. آیه ۴۲


منتشر شده در ویژه‌نامه قفسه روزنامه جام‌جم مورخه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
https://www.jamejamdaily.ir/Newspaper/item/145375

@SARIR209_COM
💢خودش خواست “شبیه خودش” شود!💢
شنبه 4 تیر 1401

💢💢(به بهانه هفتمین سالگرد #شهادت شهید #حامد_جوانی و انتشار چاپ هشتم کتاب #شبیه_خودش)💢💢

⭕️کتابش برخلاف کتاب‌های قبلی‌م خیلی زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم سر و شکل گرفت. انگار کسی ایستاده باشد بالای سرِ کار و هی ایراد و گیر و گرفت‌ها را رفع و رجوع کند و آدم‌ها را به هم برساند و تکه تکه‌ی جورچینِ قصه را بچیند کنار هم و کار را ببرد جلو.
کار تمام شد و نقطه‌ی پایان خورد تهِ #کتاب و متن را فرستادم برای #روایت_فتح. بی‌اسم! کتابم هنوز اسم نداشت.

⭕️راستش هم این بود که چندتائی اسم در نظرم آمده و رفته بودند و هیچ‌کدام ننشسته بودند به دلم و به کاری که سر تا ته‌ش را با انگشت حیرت بر دهان نوشته بودم.

#کتاب، زندگی پاسدار جوان خوش‌تیپ شوخ و شلوغی را روایت می‌کرد که نبوغش از روز اولی که به مدرسه رفت نشان داده بود، تا روزی‌که رفت سپاه در رسته‌ی توپخانه و سال بعدش نفر اول مسابقات تیراندازی با توپ‌۱۰۶ در اصفهان. می‌گفتند بلدست با ۱۰۶ استکان را در آخرین برد گلوله نشانه برود و بزند!

⭕️حامد جوانی، جوانی تبریزی که پدر و برادر و خودش حسین‌چی بودند – یعنی که هیئتی و عاشق امام شهید- و او بین همه‌ی روضه‌ها حتا در دهه‌مجلس‌های فاطمیه که بانی هیئت بودند دوست می‌داشت روضه را از ابالفضل بخوانند و حتا وقتی افسری شد برای خودش و درجه نشست روی دوشش، بی‌ملاحظه‌ی درجه و رتبه و جایگاه، دیگ‌سابی هیئت را به کسی نداد و وقتی از رئیس هیئت شنید که «حامد! تو دیگر ماشاالله افسری شده‌ای برای خودت و کسر شأنت است می‌روی توی دیگ و تهِ دیگ می‌سابی!» گفت که «شفاء تهِ همین دیگ است و در این دم و دستگاه، کوچک‌ترها بیش‌تر به چشم ارباب می‌آیند و سهم من از هیئت، همین سابیدن تهِ دیگ و هل دادن گاری بلندگوها باشد مرا کفایت است… .»

⭕️و گذشت و ماجرای سوریه پیش آمد و وقتی برای بار دوم خواست اعزام شود، وصیتش را نوشت و داد دست مادرش و آن‌جا نوشته بود «عازم دفاع از حرمین به سوریه می‌شوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.» و شهید شد؛ مثل ابالفضل. چشم‌ها و دست‌هایش طوری مجروح شده بودند که توی بیمارستان لاذقیه وقتی امیر -برادر بزرگ‌ترش- رسید بالای سر حامد و نعش پر از زخم را نشناخت، شنید که پرستارهای ایرانی روی جسم زخمیِ حامد که هنوز بین دنیا و بهشت نفس می‌کشید، اسم گذاشته‌اند: «شهید ابالفضلی»

⭕️و کتاب هنوز بی‌اسم بود. تا این‌که صبح یک روز بهاری، دوستی پیام داد که «اسم کتابت را بگذار شبیه خودش» و در برابر بُهتم، گفت «حامد دیشب آمد به خوابم و گفت برو به فلانی بگو «اسم کتاب (شبیه خودش) باشد. و اگر پرسید چرا، ارجاعش بده به صفحه‌ای که روایت برگرداندن جسم نیمه‌جانم به ایران را نوشته‌ای، آن‌جا که توی هواپیما دکتر به برادرم گفت: «یک نگاه به حامد بکن؛ خیلی ساده است: معشوق خواسته عاشقش را شبیه خودش کند و کرده. او هم خواسته شبیه عشقش شود و شده؛ دست‌هایش را داده. چشم‌هایش را داده. سر تا نوک پایش هزار زخم برداشته…. .

آن ۴۵ ترکشی هم که خورده به سرش کار آن عمود آهنی که فرود آمد به سر مولایش را کرده. نشانه‌ها همه جورند. انگار که از روی مقتل، شرح شهادت عباس را بخوانی. انگار که روضه‌ی ابالفضل را به چشمت ببینی. انگار که خدا خواسته عاشقیِ عباس را باز به رخ بنده‌هایش بکشد… .»»»

#مدافعان_حرم

@SARIR209_COM
💢«خوش هاتی مسافر اردیبهشت»💢
سه‌شنبه 28 تیر 1401


⭕️نوشتن مهم است و از وقایع نوشتن مهم‌تر و نوشتن از وقایعِ مهم، بخش مهمی از وظیفه‌ی کسی‌ست که اولا در معرض اتفاقات مهم است و ثانیا بلدست ببیند و بنویسد.

⭕️مهدی قزلّی که بقول خودش (از قضا مهدی قزلّی است)، این شانسِ چندین و چند باره را داشته که در معرض اتفاقات مهمی در بستر تاریخ معاصر ایران باشد و این بخت را داشته که همت کند به دیدن و خوب دیدن و خوب نوشتنِ آن اتفاقات مهم.

⭕️قبل‌تر کتاب «پنجره‌های تشنه» را از او خوانده بودم که روایت روزهای انتقال ضریح جدید #سیدالشهدا بود از مدرسه معصومیه قم به حرم امام شهید در #کربلا. و ساخت و انتقال #ضریح برای امام علیه‌السلام، اتفاق نادری بوده که قبل‌تر فقط یک‌بار و آن‌هم در عهد قاجار و نه توسط ایرانی‌ها که به همت شیعیان شش امامیِ هند، روی داده بود و معلوم نیست کِی دوباره حرم امام شهیدمان ضریح لازم شود و آیا دوباره بختِ ساختش به ما برسد یا نه و آیا کسی آن‌سالِ نمی‌دانم کِی حواسش به روایت انتقال باشد یا خیر.

⭕️روایت‌نویسی بخشی از روزمره‌ی #مهدی_قزلی‌ ست و او را اول بار در تابستان ۹۹ که دیدم، داشت یادداشت‌های همراهیش با رهبر در سفر سال ۸۸ به کردستان را مرتب می‌کرد و خدا بهتر و بیش‌تر می‌داند، از آن تابستان کرونائی ۹۹ تا اردی‌بهشتِ از کرونا جَسته‌ی ۱۴۰۱، چند بار متن و حاشیه‌ نویسی‌هایش پائین و بالا شدند که رسیده به کتاب «همپای مسافر اردیبهشت». کتابی که روایت سفر #کردستان #رهبر_انقلاب است در اردی‌بهشت ۱۳۸۸ و باز این مهدی قزلّی بوده که بخت یارش بوده تا همراهِ نزدیک رهبر باشد در روزهای سفر و از روزهای فشرده‌ی سفر و دوندگی و خستگی و اتفاقات پیرامون سفر بنویسد.

⭕️قبل از نوشتن روایت باید بلد باشی ببینی و قضا را مهدی که از قضا مهدی قزلّی است، بلدست خوب جاگیر شود تا اتفاق را خوب ببیند.

او در این کتاب که جلد بدیع و عنوان بندی خاص خودش را دارد، خوب جاگیر شده و سفر را و سفرنامه را خوب نوشته است. و یادش بوده که برای شنیدن روایت مردم، باید بروی داخل‌شان و توی کوچه و بازارشان پرسه بزنی تا نصیب و قسمتت از شنیدن و دیدن و روایت کردن پر و پیمان‌تر شود.

و معلوم است تجربه‌ی قبلی داشته و می‌دانسته که جماعت محافظین و تیم دور و بری‌های یک شخصیت سیاسی معطل آمدن و نیامدن خبرنگار و نویسنده نمی‌مانند و باید او خودش سر خویش بگیرد و دنبال کاروان برود و لابلای یادداشت‌هایش می‌بینیم که جماعتِ محافظ را هیچ عهدی با قلم به دستان نیست. خاصه آن‌جا که او کاملا اتفاقی سر از دیدار نیمه خصوصیِ خانواده شهدای شاخص منطقه کردستان با رهبر در می‌آورد و رفیقِ هم‌اتاقیش جا می‌ماند. (دیداری که یکی از مدعوین آن خانواده شهید محمدحنفیه درستی بود و سه سال قبل از آن دیدار، در #آذربایجان به #شهادت رسیده بود و جالب بود که در رده‌ی شهدای کردستان دسته بندیش کرده بودند. شاید به این قرینه که قومیت بر مذهب در آذربایجان‌غربی و کردستان، غلبه دارد… .)

⭕️جلد کتابِ ۱۲۶ صفحه‌ای روایت سفر رهبر به کردستان، در انتها به شکل پاکت است و داخلش چند قطعه عکس از دیدارهای همان سفر و برخلاف رسم معمول که رنگ قلم را سیاه می‌گیرند، خطوطش به یشمیِ سیر چاپ شده شاید از سرِ علاقه‌ای که هم‌وطنان کُرد به این رنگ خاص دارند. و کاش مهدی که قضا را مهدی قزلّی است، روایتش را با نخ تسبیحی محکم می‌کرد و روی «چهارچوبی» شکل می‌داد: مثل نمونه‌ی مشابهی که سال‌ها پیش در روایت سفر رهبر به سیستان توسط رفیقش #رضا_امیرخانی اتفاق افتاده و سر تا ته ِکتاب و جا به جا آدم به این یقین می‌رسد که «مومن در هیچ چهارچوبی نمی‌گنجد!».


#منتشر_شده در ضمیمه #قفسه_کتاب روزنامه جام جم بیست و هشتم تیر چهارصد و یک: https://www.jamejamdaily.ir/Newspaper/item/148122

@SARIR209_COM
💢چله💢
سه‌شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۱

⭕️پارسال همین موقع، عزیزِ نزدیکِ جانی پرسید؛ «سال دیگر همین موقع، وقتی ۴۰ را رد کردی، لابد برانگیخته می‌شوی! بنظرت خدا تو را در چله‌ی سال‌های عمرت به چه رسالتی مبعوث کند که نه سیخ رسالتش بسوزد و نه کبابِ رسولش؟»

عزیزِ نزدیکِ جان، برخلاف معمول که مرا دچار سوال سخت و کنش و کرنش و خم و راست شدن نمی‌کند، این‌بار از آن سوال‌های سخت پرسید و وادارم کرد به فکر کردن. (کاری که معمولا نمی‌کنیم!) و بماند که فی‌المجلس چیزی پراندم که عریضه خالی نمانَد و او نگاه عاقل اندر سفهیش را با خنده جایگزین کرد و به طنازی رد شد از مساله و من ماندم و چالش بزرگی که سوال اصلیش این بود «خدا از این‌که #چهل_سال به تو عمر داده دنبال چه بوده و اگر نبودی کجای کار جهان لنگ می‌ماند و حالا که هستی چه تابی را از چرخِ هزار سکندری خورده‌ی دنیا گرفته‌ای خیرِ سرت؟!»

⭕️و در این یک ساله‌ی اخیر شاید کم‌تر روزی بوده که به روزگار بعد از #چهل_سالگی فکر نکرده باشم و هی این فکر کردن‌ها روزِ رسیدنِ به چهل سالگی را برایم برجسته و مهم کرده؛ برای منی که تولد و روز تولد و تولد گرفتن و شمع روشن و فوت کردن روی کیک و دست زدن و جیغِ شادی کشیدن، هیچ‌وقت معنا نداشته و ندارد.

⭕️می‌ترسم. از نقلی که شنیدم که فرمود «بنده اگر تا ۴۰ سال آدم نشد، دلش مُهرِ شیطان می‌خورد و می‌رود قاطی باقالی‌های شیطان… .»

⭕️می‌ترسم از این‌که چهل سالَم شده باشد و ندانسته باشم کجای کار و راهِ دنیا باید می‌بودم و آیا هستم؟

⭕️می‌ترسم از حجمِ ندانستن‌های بسیاری که اگر ردیف‌شان کنم روی کاغذ و کاغذهای سیاه شده از لیست ندانسته‌هایم را روی هم زیر پایم بگذارم دستم به خورشید برسد.

⭕️می‌ترسم از حیرت و تحیر و تاریکی که هی دارد روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شود و از خدا که پنهان نیست و از شما هم پنهان نباشد؛ خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم نسل پدران ما دنیای روشن‌تر و ساده‌تری را زندگی کردند تا به پله آخر برسند… .

⭕️⭕️و نمی‌دانم که با این اوصاف؛ آیا روز #تولد آدمی که من باشم، با راهی که رفته‌ام و می‌خواهم بروم، تبریک گفتن هم دارد؟
@sarir209_com

https://www.instagram.com/p/CksrowIqUwx/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
💢برای برادری که امیر بود….💢
پنج‌شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱

⭕️پ یکی از چند حرف از بین ۳۲ حرف زبان فارسی است که خیلی کم در اول اسم و فامیل آدم‌ها می‌آیند و نمی‌دانم چرا. و آن‌قدر کم تکرار که در دفترچه تلفن‌های قدیمی در هیچ دوره‌ای از تاریخ، صفحه اختصاصی برای خودش نداشت و همیشه‌ی خدا سربار حروفی مثل ب و ت بود و معمولا هم حریمش در دفاتر خالی می‌ماند.

⭕️امیر از جمله‌ی آن نوادری بود که اول اسم فامیلش با پ شروع می‌شد؛ پورحسنعلی. و قبول کنیم که اسم فامیل سختی برای نوشته شدن توسط بچه کلاس اولی داشت. آن‌قدر سخت که سال اول ابتدائی به سر رسید و او هنوز یاد نگرفت اسمش را درست و کامل در سربرگ امتحان املای ثلث سوم بنویسد و اصلا چه توقعی از یک بچه کلاس اولی هست که بتواند این اسم سختِ چند هجا و سیلابی را سرهم کند و بنویسد!

⭕️ما هر دو شاگرد کلاس اول ابتدائی #مدرسه_شاهد پسران بودیم در سال ۱۳۶۷ در مدرسه‌ای که الان شده نمونه دولتی معلم دوره اول متوسطه. پشت شهربانی سابق که الان شده کلانتری شماره‌ی نمی‌دانم چند.

⭕️معلم‌مان مرحومِ غریقِ در رحمت الاهی، محمدباقر شیرینی بود و چون من و امیر در رده‌ی بلند قامتان کلاس دسته بندی شده بودیم، جای‌مان ته کلاس بود. امیر سمت راست و من سمت چپ در ردیف آخر نیمکت‌ها. و از قضا هر دوی ما با لباس نظامی می‌آمدیم مدرسه. چون باباهای ما نظامی بودند که #شهید شدند و طبق تعصبی نانوشته، هر بچه شهیدی که بابایش نظامی بود، یونیفرمی شکل یونیفرم بابایش داشت و آن‌را خیلی دوست می‌داشت و من و امیر هم از این قاعده‌ی تعصبِ به لباس پدر مستثنا نبودیم. من با یونیفرم سپاه و امیر با یونیفرم #هوانیروز می‌رفتیم مدرسه و لباس امیر یک جیب در بازوی چپ داشت برای گذاشتن مداد و امیر چقدر ذوق داشت از گذاشتن و برداشتن مداد از آن جیب مخصوص که در لباس من و باقی پاسدارزاده‌های کلاس نبود و هربار که می‌خواست مدادش را بگذراد در آن جیب کذائی یا بردارد، یک نگاهی به دور و بر می‌کرد و نگاهی به جیبِ لباسش که آپشن محسوب می‌شد و این یعنی که دوره بفهمند که این جیب در هر لباسی دوخته نمی‌شود!

بگذریم… .

⭕️فلک فقط پنج سال تاب دیدن ما را با آن لباس‌های مخصوص! در آن کلاس ویژه و آن مدرسه‌ی خاص با شرایط استثنائی! در کنار هم را داشت. تا سال پنجم ابتدائی و بعدش هر کدام‌مان پرت شدیم در مدرسه‌ای و بعد از آن فقط تابستان‌ها هم را می‌دیدیم. آن‌هم تا سالی که کانون‌های تابستانه‌ی #بنیاد_شهید دائر بود و ریش و سیبیل در سر و صورت ما در نیامده بود… .

⭕️گذشت تا بزرگ شدیم. خیلی سال بود که دیگر خبر ازش نداشتم. دنیا عوض شده بود و ما هم! خیلی خبر از حالِ هم نداشتیم… . من کارمند #شهرداری شده بودم و مسئول ناحیه دو در شهانقِ خوی. یک‌روز رئیس سابق بنیاد زنگ زد که اوضاع امیر خوب نیست و در به در دنبال کار است و ببین اگر می‌توانی کاری برایش جور کن و من چه کاری داشتم در جائی که رئیسش بودم و کارش خدمات شهری بود، غیر از سپور و لای‌روبی بگیر تا جمع‌آوری زباله و یادش به خیر نباشد روزی‌که خواستم بعدِ سال‌ها به‌ش زنگ بزنم و بگویم «امیر وقت کردی یک‌سر بیا ناحیه» و تو انگار کن آدم به برادرش بعد سال‌ها بی‌خبری زنگ بزند و پیشنهاد کار در جرگه سپورها را بدهد و فکر کن چقدر سخت بود برایم و تا امیر بیاید، هی حرف‌ها را اطو کشیدم و سبک سنگین کردم که طوری نگویم که به‌ش بربخورد و بالاخره امیر آمد و از زورِ فشاری که بیکاریِ همزمان با تاهل و چند تا بچه، به‌ش آورده بود بی‌تأمل پذیرفت که از فردا بیاید و مشغول شود و از فردایش آمد و لباس نارنجی پوشید و مشغول شد… .

⭕️باز یادش خیر نباشد روزی‌که استاندارِ وقت آمد خوی و باز همان رئیس سابق بنیاد زنگ زد که می‌خواهم استاندار را ببرم خانه‌ی امیر و مسأله‌ی اشتغالش را کدخدامنشانه حل و فصل کنم و هرقدر گفتم که بگذار امیر سرش بعد سال‌ها دربدری، گرم کاری که برایش جفت و جور کرده‌ایم بماند و از این‌جا رانده و از آن‌جا مانده‌اش نکن و گوش رئیس سابق بدهکار نشد و استاندار و خدم و حشمش را برد در خانه ۵۰ متری امیر و نصف مهمان‌ها ماندند در حیاط نمور و نصفِ بیشترشان در کوچه و در خانه فقط جا برای شهردار و استاندار و یکی دو نفر بود و استاندار دوره را خام دید و قپی آمد به شهردار که «دستور می‌دهم! امیر را از فردا استخدام کنی» و او بهتر از هرکسی می‌دانست که استخدام کردن، رفتن به خانه خاله نیست و فکر نکرد این یک جمله چه امیدی در دل امیر خواهد رویاند و حرفی زد و رفت و امیر به معنی واقعی کلمه آلاخون و والاخون شد و ماه‌ها رفت و آمد کرد به استانداری، پیِ دستور شفاهی استاندار که مگر کاغذی خطی امضائی بگیرد از حضرتش و بیاورد شهرداری و مگر کاغذ الکی بود و اصلا مگر استاندار یادش بود او را و حرفی که در خلال سفر #خوی پرانده بود و چه خون دل‌ها خوردیم تا بالاخره بعد از جابجائی دولت و تعویض دو نوبت استاندار و
با هر مصیبتی که بود دستور گرفتیم از استاندار اولِ دولت بعد که امیر بیاید و در آتش‌نشانی مشغول شود و تازه آن دستورش هم کلی اما و اگرِ کارشنانسی و قانونی و غیرقانونی داشت و به هر والزاریاتی بعد از قریب به نه سال آمد و شد، امیر لباس آتش‌نشان‌ها را پوشید و شد تلفنی‌چی مرکز پیام تلفن ۱۲۵ آتش‌نشانی و حالا باید هلش می‌دادیم سمت این‌که از هر جا که شد یک ورقه دیپلم بگیرد و بیاورد سنجاقش کند در پرونده کارگزینیش و بماند که چه مصیبت‌ها سر این تکه کاغذ مقوائیِ A4 کشیدیم؛ آن‌سان که افتد و دانی و قطارش تازه افتاده بود در ریلِ مراد و آفتاب تازه می‌خواست بتابد روی سردیِ نامرادی‌های سی چهل ساله‌اش و جانِ زندگیش گرم شود که دوشنبه شب خوابید و صبحش بیدار نشد که بیاید سر شیفت… .

⭕️مواجهه‌ی هر روزه‌ی من با #مرگ و خبر مرگ، پوستم را کلفت کرده و خیلی سال است که از شنیدن خبر مرگ کسی متأثر نمی‌شوم. خبر امیر اما مرا پرت کرد به سال‌های سختِ #دهه_شصت و رنجِ یتیمیِ کودکانی که به قاعده یک کلاس و یک مدرسه و یک محله، در اکثریت بودند. اکثر هم‌کلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌ها و هم‌محله‌ای‌های ما در دهه شصت بی‌بابا بزرگ شدند. بی‌بابا کودکی کردند. بی‌بابا بحران نوجوانی را تجربه کردند. بی‌بابا جوان شدند و بی‌بابا خواستگاری رفتند و بی‌بابا پا به میان‌سالی گذاشتند و #بی_بابا دارند می‌میرند… . همین.
@sarir209_com
💢پروانه‌ها گریه نمی‌کنند!💢
جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱

⭕️این البته اتفاق خوبی‌ست که به فکر افتاده‌ایم روایتِ آدم‌ها، شغل‌ها، بلاها و رویدادها را از رواق منظر چشم آدم‌های گونه‌گون بشنویم، ثبت کنیم و گاهی هم خوب‌هاش را سوا کنیم و مرتکب کتاب شویم.

کم نیستند از نویسندگانِ معاصر که پرچم روایت‌نویسی را بلند کرده‌اند و حقا که زیبا و بجا پرچمی‌ست این عَلَمِ افراشته.

⭕️قبلا از #مرضیه_اعتمادی، #شصت را خوانده بودم که روایتِ یک‌سالِ اولِ زندگیش با دختر زیبایش زینب است که وقتی به دنیا آمد، دچار بیماری بود و سختی و تلخی روزهای «شصت» چنان ماهرانه و ریز و شفاف و البته زیبا روایت شده‌اند که آدم هم دلش می‌خواهد بخواند و هم دلش از یک جائی به بعد دیگر تاب ندارد. او در کتاب جدیدش «پروانه‌ها گریه نمی‌کنند» به اتکای تجربه‌ی نوشتنِ «شصت» و بازخوردهائی که در این دو ساله از خوانندگانِ شصت گرفته و نیز تیزتر شدنِ نوک قلمش برای نوشتن از معلولیت، یک شاهکار منحصر بفرد بوجود آورده است.

⭕️کتابی که کلمه به کلمه‌اش استوار و محکم و قرص، راجع به اتفاقی حرف می‌زند که طبق قانون نانوشته‌ای، آدم‌ها با سکوت و توهین و تحقیر و ندانم‌کاری از کنارش رد می‌شوند و «اعتمادی» توانسته چراغ بر تاریکیِ اتاقی بیاندازد که ما آدم‌های بیرون از آن، تقریبا نمی‌دانیم در مواجهه با معلول –خاصه از نوع مغزیش- چه کنیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. پس حُسن اولِ کتاب این است که طی ۱۵ روایت، به مثل منی می‌آموزد که در مواجهه با معلول و پدر و مادرش چطور باید سلام و علیک کنم که درد روی دردهای معلول و محیط پیرامونش نگذاشته باشم.

⭕️اسم کتاب در انتهای بیشترِ روایت‌ها به شکل هنرمندانه‌ای تکرار شده است و «پروانه» نخ تسبیحی است که نویسنده توانسته با آن، معلولیت را و دردهایش را به بهترین شکل ممکنش زیبا روایت کند و نیز توانسته حسی که از هم‌زیستیِ توأم با لذت از زندگی با یک معلول دارد را بدون اغراق و شاعرانگی بیهوده به تصویر بکشد و مخاطب را به این باور برساند که زیستن با یک #معلول علاوه بر سختی و تلخی، لذت و زیبائی هم دارد.

⭕️او توانسته منظومه‌ای از آدم‌های متفاوت را از چهارگوشه #ایران پیدا کند. آدم‌هائی که گاهی عقاید و سبک زندگی‌شان کاملا متفاوت از هم است و فقط در زیستنِ با معلول است که اشتراک دارند. البته شاید اگر این کتاب ده سال پیش نوشته می‌شد، این مجال بوجود نمی‌آمد که اعتمادی برود سراغ یک «توده‌ای» سفت و سخت که نمی‌داند چرا از پای چوبه‌‌ی دار برگشته و بعد مسلمان شده و بعدتر گروه تئاتر معلولان را در مشهد راه انداخته است. یا برود سراغ دختری که خواسته و توانسته یک معلول را به فرزندی بپذیرد و مادرِ مجرد آن دختر باشد.

⭕️نقطه درخشان کتاب، مواجهه و تبیین لغت معجزه است و چه تعابیر نغزی از آدم‌های دخیل بسته به پنجره فولاد برای شفایِ دردِ بی‌درمان معلولیت می‌شنویم؛ «پذیرفتن، همان #معجزه است، همان شفائی که در به در دنبالش می‌گشتم!»

⭕️نویسنده، بی‌آنکه قضاوت کند، پای حرف آن‌ها که برای رهائی عزیزشان سراغ جن‌گیر و دعانویس و رمال هم رفته‌اند رفته و این صبر را داشته که تأمل کند تا راوی بپذیرد جن و پری و سحر و جادو را یارای مقابله با اراده و مصلحت و مشیت الاهی نیست.

⭕️اگر از سه چهار مورد غلط املائی کتاب مثلا در نوشتن «فوق متخصص» به جای «فوق تخصص» بگذریم، «پروانه‌ها گریه نمی‌کنند» قطعا یکی از اتفاقات بی‌بدیل در دنیای روایت‌گری است. دست نویسنده‌ و راویانش طلا. و از این‌که این بخت را داشتم که #کتابِ امضای نویسنده‌دار را روز رونمائی از خانم اعتمادی هدیه بگیرم، خوشوقتم.
Forwarded from مهدی
خانه شعر و ادبیات برگزار میکند:
«روایت بابا»ی اهل ادبیات

خانه شعر و ادبیات به‌مناسب ولادت امیرالمؤنین، حضرت علی (ع) و روز پدر، اقدام به برگزاری عصر روایت‌خوانی از پدر با حضور اهالی ادب و فرهنگ می‌کند.
در این نشست رضا امیرخانی، احمد دهقان، اسماعیل امینی، غلامرضا طریقی، مکرمه شوشتری، زهرا کاردانی، حسین شرفخانلو و محمدحسین ظریفیان روایت‌هایشان از پدر را می‌خوانند.
علاقه‌مندان جهت حضور در این برنامه می‌توانند روز یکشنبه 16 بهمن‌ماه 1401 از ساعت 15:30 به نشانی: میدان ونک، اتوبان شهید حقانی، خروجی کتابخانه ملی، خانه شعر و ادبیات مراجعه کنند.
#خانه_شعر_و_ادبیات
@khanehAdabiat📄
من البته بخاطر #زلزله_خوی
ویدئو خواهم فرستاد به این نشست
کتاب بی‌بابا در آستانه روز پدر منتشر شد
کتاب بی‌بابا نوشته حسین شرفخانلو توسط نشر جام جم به بازار نشر عرضه شد.
بیست و دومین کتاب نشر جام جم روایت‌هایی از فقدان پدر در زندگی راویان کتاب است که جای خالی این پدرها را روایت میکند.
بی‌بابا هر چند روایت درد بی‌بابایی است اما مخاطب اصلی کتاب همه کسانی هستند که عمر پدرشان به دنیاست و در دسترس هستند.
https://nivaar.ir/کتاب-بی-بابا
دندان به جگری‌ها

مدام داشتند تبلیغ می‌کردند که چاپ شد و در ۱۳رجب هم رونمایی می‌شود؛ اگر می‌خواهید کتاب را بخوانید، سریع بیایید در سایت ثبت سفارش کنید تا با امضای نویسنده به دست‌تان برسانیم.

راستش این اواخر، خیلی دست و بالم برای خرید کتاب باز نبود و نتوانسته‌بودم یک کتاب درست‌ودرمان بخرم و کیفش را ببرم. چند روز پیش هم به همکارم می‌گفتم: «دلم می‌خواهد یک عالمه کتاب بخرم و نخوانم.» نه این‌که معنای نخواندنش بد باشدها! دلم می‌خواهد کتاب بخرم، حس امنیت و آرامش می‌دهد انگار...
خلاصه که حاشیه نروم تا دیدم منتشر شده و بازار تبلیغاتش هم داغ است، خریدمش، قید امضای نویسنده را هم زدم و گفتم بعدها که حضوری دیدم‌شان، اسائه ادب می‌کنم تا چیزکی برایم بنویسند. چهار روز بعد که به خانه رفتم و از خستگی نای حرف زدن هم نداشتم، دیدم بسته پستی آمده‌است. اصلا انگار که جایزه کارنامه پایان ترم گرفته‌باشم یا کیلوکیلو طلا خریده‌باشم؛ همان‌طور شاد شده‌بود. همان‌طور ایستاده دم در، کفش به‌پا، پاکت پستی را پاره کردم و کتاب را با شعف نگاه کردم و بو کشیدمش.
حسین شرفخانلو را با کتاب‌های متفاوتی می‌شود شناخت اما برای من همانی است که در «قصه قبرستون» با انسی عجیب‌وغریب با پدر شهیدش ارتباط برقرار می‌کند و تمام زندگی‌اش را مرهون خون او می‌داند. حالا در «بی بابا» با شرفخانلویی مواجه شده‌ام که خودش را کنار گذاشته‌است و درد بی بابایی را در جگر به دندان کشیده تحمل می‌کند تا روایت فقدان‌هایی را بنویسد که کسی نه شنیده و نه دیده‌است بلکه در همان جگرهای به دندان کشیده مانده‌اند.
«بی بابا» اگرچه که روایت است اما نه خشکی روایت را دارد و نه تلخی بی بابایی را به کام مخاطب می‌ریزد. روان است و شیرین چراکه با یادآوری خاطرات خوش، داستان‌ها را روایت می‌کند و نویسنده‌ای در میان روایت‌‌ها نیست؛ تمام حرف دل است و هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

همین!

در #قفسه_کتاب و اینجا بخوانید.

@ketabbibi
💢چهل سال بی‌بابا💢
سه‌شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲

⭕️سه ماه است از جائی به جائی شده‌ام که مجال از خیلی کارهای ریز و درشتم گرفته شده و دست و دلم از نوشتن دور شده و بین من و کلمه فاصله‌ای افتاده که در بیست سالِ سابق بی‌سابقه است.

اگر امروز بیست و دوی بهار نبود و روز به سال‌گرد شهادتت نمی‌رسید، دور و بعید بود لب‌تاب از پستو بیرون آید و روشن و شارژ شود و این چند خط نوشته آیند.

⭕️راستش را بخواهی، از خیلی ماهِ قبل به امروز فکر می‌کردم و نه از خدا پنهان است و نه از تو که چه رتق و فتق‌ها برای امروزت که چهلمین سالِ رفتنت به بهشت بود، کرده بودم و زلزله‌های پی در پی شهر و تکان‌های شدیدی که ۶ زلزله‌ی بالای ۵ ریشتر، به مناسبات و مراودات و محاسبات داد، همه را از بیخ و بن به هم زد و روز به امروز رسید که چهلمین سالگردِ #شهادت تو و چهلمین سالگردِ بی‌بابا شدن من و از قضا روز شهادت بابای عالم و آدم، حضرت حیدرِ پدر است.

⭕️لابد ربطی دارید به هم که چهلمین سالگردت درست باید بیفتد به شب شهادت امیر علیه‌السلام که دلِ عالم و آدم، غم‌باد کرده از غصه‌ی #بی‌بابا شدن.

تو بهتر و بیشتر می‌دانی که در این چله چه بر سر من آمد و چه ها بر منِ بی تو گذشت.

نه… نه… نیامده‌ام به عرض گله. امشب و امروز، مجال غم‌گساری نیست. شب، شبِ وصال است و وعده‌ی دیدار و وصال نزدیک. تو می‌روی و رفته‌ای به بالا بلندِ بهشت و من مانده‌ام در حزیزِ بی تو بودن و #بی_بابا شدن.

⭕️آمدم که بگویم؛ بابا! امشب از آن بالا بالا، که ملائکه و روح دارند می‌آیند روی زمین برای سلام و تقدیر و شفاء، هوای مرا داشته باش و پیمانه‌ی ما را کامل کن و تَصَدَّق عَلَینا

⭕️این‌جا خبری و ملالی نیست جز دوریِ شما؛ همین.
#زلزله_خوی #شهید_علی_شرفخانلو

@sarir209_com
Forwarded from پناه
یتیمی خیابان پرترافیک عریض و طویلی است که هر کدام از کوچه‌ی خودمان واردش می‌شویم و فقط اول قصه‌هایمان با هم فرق دارد.
از کتاب بی‌بابا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شب بود که رسیدیم و کسی چه می‌داند به کربلا رسیدن یعنی چه؟

روایت‌خوانی #حسین_شرفخانلو در ویژه‌برنامه #فصل_باران

خانه شعر و ادبیات در محرم و صفر امسال با همراهی چهل نفر از اهالی شعر، ادبیات، فرهنگ و هنر با «فصل باران» پنجره‌ای از روایت گشود به روایت‌خوانی حسینی.

این برنامه که با همکاری گروه ادب و هنر شبکه ۴ تولید شده، هر روز ساعت ۱۲:۲۰ (بعد از اذان ظهر) تا روز #اربعین از این شبکه پخش می‌شود.
هر روز یک نفر، یک روایت …

#خانه_شعر_و_ادبیات
@khanehadabiat 📄
2025/06/25 19:24:42
Back to Top
HTML Embed Code: