Telegram Group Search
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حكايت در تدبير…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 2:حكايت در تدبير و تأخير در سياست

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️منوچهر 1

منوچهر یک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بیامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کیانی کلاه

همه پهلوانان روی زمین

برو یکسره خواندند آفرین

چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به آیین و مردانگی

به نیکی و پاکی و فرزانگی

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یار منست

سر تاجداران شکار منست

همم دین و هم فرهٔ ایزدیست

همم بخت نیکی و هم بخردیست

شب تار جویندهٔ کین منم

همان آتش تیز برزین منم

خداوند شمشیر و زرینه کفش

فرازندهٔ کاویانی درفش

فروزندهٔ میغ و برنده تیغ

بجنگ اندرون جان ندارم دریغ

گه بزم دریا دو دست منست

دم آتش از بر نشست منست

بدان را ز بد دست کوته کنم

زمین را بکین رنگ دیبه کنم

گراینده گرز و نماینده تاج

فروزندهٔ ملک بر تخت عاج

ابا این هنرها یکی بنده‌ام

جهان آفرین را پرستنده‌ام

همه دست بر روی گریان زنیم

همه داستانها ز یزدان زنیم

کزو تاج و تختست ازویم سپاه

ازویم سپاس و بدویم پناه

براه فریدون فرخ رویم

نیامان کهن بود گر ما نویم

هر آنکس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نمایندهٔ رنج درویش را

زبون داشتن مردم خویش را

برافراختن سر به بیشی و گنج

به رنجور مردم نماینده رنج

همه نزد من سر به سر کافرند

وز آهرمن بدکنش بدترند

هر آن کس که او جز برین دین بود

ز یزدان و از منش نفرین بود

وزان پس به شمشیر یازیم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست

همه پهلوانان روی زمین

منوچهر را خواندند آفرین

که فرخ نیای تو ای نیکخواه

ترا داد شاهی و تخت و کلاه

ترا باد جاوید تخت ردان

همان تاج و هم فرهٔ موبدان

دل ما یکایک به فرمان تست

همان جان ما زیر پیمان تست

جهان پهلوان سام بر پای خاست

چنین گفت کای خسرو داد راست

ز شاهان مرا دیده بر دیدنست

ز تو داد و ز ما پسندیدنست

پدر بر پدر شاه ایران تویی

گزین سواران و شیران تویی

ترا پاک یزدان نگه‌دار باد

دلت شادمان بخت بیدار باد

تو از باستان یادگار منی

به تخت کئی بر بهار منی

به رزم اندرون شیر پاینده‌ای

به بزم اندرون شید تابنده‌ای

زمین و زمان خاک پای تو باد

همان تخت پیروزه جای تو باد

تو شستی به شمشیر هندی زمین

به آرام بنشین و رامش گزین

ازین پس همه نوبت ماست رزم

ترا جای تخت است و شادی و بزم

شوم گرد گیتی برآیم یکی

ز دشمن ببند آورم اندکی

مرا پهلوانی نیای تو داد

دلم را خرد مهر و رای تو داد

برو آفرین کرد بس شهریار

بسی دادش از گوهر شاهوار

چو از پیش تختش گرازید سام

پسش پهلوانان نهادند گام

خرامید و شد سوی آرامگاه

همی کرد گیتی به آیین و راه

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 58
join us | شهر کتاب
@bookcity5
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 15

join us | شهر کتاب
@bookcity5
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر...

از این زنجیریان،
یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته است.

از این مردان،
یکی، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خودرا،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد
آغشته است.

از اینان، چند کس،
در خلوت یک روز باران ریز،
بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه،
از دیوار کوتاهی به روی بام جستند
کسانی، نیم شب،
در گورهای تازه،
دندان طلای مردگان را می شکسته اند.

من اما هیچ کس را
در شبی تاریک و توفانی نکشتم
من اما راه بر مردی ربا خواری نبستم
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم .

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...

در این زنجیریان هستند مردانی
که مردار زنان را دوست می دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی
که در رویایشان هر شب زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم
- گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی
که میرویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند،
با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند،
شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست...

جرم این است
جرم این است

👤 #احمد_شاملو
📚 #کیفر

join us : | شهر کتاب
@bookcity4
■ تفسیر آزادی به صورت افزایش دادن و اقناع سریع نفسانیات آدم ها, سرشتشان را واژگونه می کنند
چون بسیاری از نفسانیات و عادات بی‌معنی و احمقانه و پندارهای مسخره در آن رشد میکند جز برای حسد متقابل زندگی نمی کنند و شکمبارگی و خودنمایی.
خوردن شام، دید و بازدید، داشتن کالسکه و مقام و برده به دیده نیاز نگریسته می‌شود و به خاطر آنها زندگی و آبرو و احساس قربانی می شود و آدم ها اگر نتوانند آنها را اقناع کنند دست به خودکشی می زنند

👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #برادران_کارامازوف

. join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 4

🔹 سبب نظم کتاب

روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
آیینه بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته

پروانه دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده
منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است
کاقبال رفیق و بخت یار است

تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهی گاه
نانی نرسد تهی در این راه
برساز جهان نوا توان ساخت
کانراست جهان که با جهان ساخت

گردن به هوا کسی فرازد
کو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جویست
چون پرده کج خلاف گویست
هان دولت گر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری

من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندران حال
مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم

هر حرفی از او شکفته باغی
افروخته‌تر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی
از چاشنی دم سحر خیز
سحری دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت کاری
بنمای فصاحتی که داری

خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکربین
جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه

شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست
ده پنج زنی رها کن از دست

بنگر که ز حقه تفکر
در مرسله که می‌کشی در
ترکی صفت وفای مانیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم

نه زهره که سر ز خط بتابم
نه دیده که ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی

این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسروشیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی
لیلی و مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت

این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز کن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو در خواست
بنشین و طراز نامه کن راست

گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگست
اندیشه فراخ و سینه تنگست
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریی نماید

این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحله‌ای که ره ندانم
پیداست که نکته چند رانم

نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامکاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت

گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز
با اینهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه

خواننده‌اش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من

در گفتن قصه‌ای چنین چست
اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست
این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد

زیبا روئی بدین نکوئی
وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است
زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت

جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم

راهی طلبید طبع کوتاه
کاندیشه بد از درازی راه
کوته‌تر از این نبود راهی
چابکتر از این میانه گاهی
بحریست سبک ولی رونده
ماهیش نه مرده بلکه زنده
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 4 🔹 سبب نظم کتاب روزی به مبارکی و شادی بودم به نشاط کیقبادی ابروی هلالیم گشاده دیوان نظامیم نهاده آیینه بخت پیش رویم اقبال به شانه کرده مویم صبح از گل سرخ دسته بسته روزم به نفس شده خجسته پروانه دل چراغ بر دست من بلبل باغ و باغ…
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهری چنین خاص
هر بیتی از او چه رسته‌ای در
از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم
یک موی نبود پای لغزم

می‌گفتم و دل جواب می‌داد
خاریدم و چشمه آب می‌داد
دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی
در چاره شب تمام بودی

بر جلوه این عروس آزاد
آبادتر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب به‌ثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 4 - سبب نظم کتاب

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 7

🔹خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک


گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه

جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک بیک

باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دم خر خاری نهد

خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد وان خار محکم‌تر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهرتاش

سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغامبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان

وعدهٔ نا اهل شد رنج روان


🔹 بخش 8:دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه


بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

شاه را زان شمّه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بوَد کان مرد را

حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 7 و 8

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 144 تا 181
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 1 منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پر آب و رخش زرد بود بهشتم بیامد منوچهر شاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه همه پهلوانان روی زمین برو یکسره خواندند آفرین چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد به داد و به آیین و مردانگی به نیکی…
▪️منوچهر 2

کنون پرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مرسام را

دلش بود جویندهٔ کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پیش آن خرد کودک نوان

کسی سام یل را نیارست گفت

که فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر

که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پردهٔ تو در ای نامجوی

یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت

برو بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی

چنین بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده‌ام

وگر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچهٔ بدنشان

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست

پلنگ و دورنگست و گرنه پریست

ازین ننگ بگذارم ایران زمین

نخواهم برین بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجایی که سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز

چنان پهلوان زادهٔ بیگناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شیرخوار

یکی داستان زد برین نره شیر

کجا بچه را کرده بد شیر سیر

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

به گرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان نالهٔ زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی‌دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سیمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزید

که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

بدین گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مایه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند

ازین در سخن چندگونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان

هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به دریا درون با نهنگ

همه بچه را پروراننده‌اند

ستایش به یزدان رساننده‌اند

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی‌گنه بچه را بفگنی

بیزدان کنون سوی پوزش گرای

که اویست بر نیکویی رهنمای

چو شب تیره شد رای خواب آمدش

از اندیشهٔ دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بیباک ناپاک رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای

ترا دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی

گر آهوست بر مرد موی سپید

ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پروردهٔ کردگار

کزو مهربانتر ورا دایه نیست

ترا خود به مهر اندرون مایه نیست

به خواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

چو بیدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

👤#ابوالقاسم_فردوسی
📚#شاهنامه بخش 59
حالِ دل با تو گفتنم هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم هوس است
طمعِ خام بین که قصهٔ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم هوس است
وه که دُردانه‌ای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغمِ مدعیان
شعرِ رندانه گفتنم هوس است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 42

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای بخش 3 :

🔹 گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان


نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست
که را شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک
وگر دانی اندر تبارش کسان
بر ایشان ببخشای و راحت رسان
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟

تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی بر حصاری گریزد بلند
رسد کشوری بی گنه را گزند
نظر کن در احوال زندانیان
که ممکن بود بی‌گنه در میان
چو بازارگان در دیارت بمرد
به مالش خساست بود دستبرد

کز آن پس که بر وی بگریند زار
به هم باز گویند خویش و تبار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد
متاعی کز او ماند ظالم ببرد
بیندیش از آن طفلک بی پدر
وز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال

پسندیده کاران جاوید نام
تطاول نکردند بر مال عام
بر آفاق اگر سر به سر پادشاست
چو مال از توانگر ستاند گداست
بمرد از تهیدستی آزاد مرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 3 : گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای بخش 4 :

🔹 در معنی شفقت بر حال رعیت

شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن می‌ستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می‌خورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان بر خوری
به بی‌رحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور
کسان بر خورند از جوانی و بخت
که بر زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی در آید ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن به نرمی دیار
به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کاو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت


👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 4 : در معنی شفقت بر حال رعیت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - در معنى شفقت…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 4: در معنى شفقت بر حال رعيت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 1

▪️آفرینش ‌جهان‌

1 در ابتدا، خدا آسمانها و زمین را آفرید.

2 زمین‌ خالی و بدون ‌شكل ‌بود. همه‌جا آب‌ بود و تاریكی آن‌ را پوشانده ‌بود و روح ‌خدا بر روی آبها حركت‌ می‌كرد.

3 خدا فرمود: «روشنایی بشود» و روشنایی شد.

4 خدا از دیدن‌ روشنایی خشنود شد و روشنایی را از تاریكی جدا كرد.

5 خدا روشنایی را روز و تاریكی را شب ‌نام‌ گذاشت‌. شب‌ گذشت‌ و صبح ‌فرا رسید، این ‌بود روز اول.

6 خدا فرمود: «فلکی ‌ساخته‌ شود تا آبها را از یكدیگر جدا كند»

7 خدا فلک ‌را ساخت‌ و آبهای زیر فلک ‌را از آبهای بالای فلک ‌جدا كرد.

8 خدا فلک‌ را آسمان ‌نامید. شب‌ گذشت‌ و صبح ‌فرا رسید، این‌ بود روز دوم‌.

9 خدا فرمود: «آبهای زیر آسمان در یک‌‌جا جمع‌ شوند تا خشكی ظاهر گردد» و چنان ‌شد.

10 خدا خشكی را زمین ‌نامید و آبها را كه ‌در یک‌‌جا جمع ‌بودند دریا نام‌ گذاشت‌. خدا از دیدن‌ آنچه ‌انجام‌ شده ‌بود، خشنود شد.

11 سپس‌ خدا فرمود: «زمین ‌همه ‌نوع‌ گیاه‌ برویاند، گیاهانی كه ‌دانه بیاورند و گیاهانی كه‌ میوه‌ بیاورند» و چنین‌ شد.

12 پس ‌زمین ‌همه ‌نوع‌ گیاه ‌رویانید و خدا از دیدن ‌آنچه انجام ‌شده ‌بود، خشنود شد.

13 شب‌ گذشت ‌و صبح ‌فرا رسید، این‌ بود روز سوم.

14 بعد از آن‌ خدا فرمود: «اجرام‌ نورانی در آسمان‌ به ‌وجود آیند تا روز را از شب‌ جدا كنند و روزها، سالها و فصلها را نشان‌ دهند.

15 آنها در آسمان‌ بدرخشند تا بر زمین ‌روشنایی دهند» و چنین ‌شد.

16 پس ‌از آن‌، خدا دو جرم‌ نورانی بزرگ ساخت‌، یكی خورشید برای سلطنت‌ در روز و یكی ماه ‌برای سلطنت‌ در شب‌. همچنین ‌ستارگان‌ را ساخت‌.

17 آنها را در آسمان ‌قرار داد تا بر زمین‌ روشنایی دهند

18 و بر روز و شب ‌سلطنت‌ نمایند و روشنایی را از تاریكی جدا كنند. خدا، از دیدن‌ آنچه ‌شده‌ بود، خشنود شد.

19 شب‌ گذشت ‌و صبح‌ فرا رسید، این ‌بود روز چهارم‌.

20 پس ‌از آن‌ خدا فرمود: «آبها از انواع‌ جانوران ‌و آسمان ‌از انواع ‌پرندگان ‌پُر شوند»

21 پس‌، خدا جانداران‌ بزرگ‌ دریایی و همهٔ جانورانی كه ‌در آب ‌زندگی می‌كنند و تمام ‌پرندگان ‌آسمان‌ را آفرید. خدا از دیدن‌ آنچه ‌كرده ‌بود، خشنود شد

22 و همهٔ آنها را بركت‌ داد و فرمود تا بارور شوند و دریا را پُر سازند و به ‌پرندگان‌ فرمود: «بارور ‌و كثیر شوید.»

23 شب ‌گذشت‌ و صبح ‌فرا رسید، این ‌بود روز پنجم‌.

24 بعد از آن‌، خدا فرمود: «زمین ‌همه‌ نوع‌ حیوانات به وجود آورد، اهلی و وحشی‌، بزرگ‌ و كوچک‌» و چنین ‌شد.

25 پس‌ خدا، همهٔ آنها را ساخت ‌و از دیدن ‌آنچه‌ انجام‌ شده‌ بود، خشنود شد.

26 پس ‌از آن‌ خدا فرمود: «اینک‌ انسان‌ را بسازیم‌. ایشان‌ مثل‌ ما و شبیه‌ ما باشند و بر ماهیان‌ دریا و پرندگان ‌آسمان ‌و همهٔ حیوانات‌ اهلی و وحشی‌، بزرگ‌ و كوچک‌ و بر تمام ‌زمین‌ حكومت‌ كنند.»

27 پس ‌خدا انسان ‌را شبیه‌ خود آفرید. ایشان ‌را زن و مرد‌ آفرید.

28 آنها را بركت ‌داد و فرمود: «بارور و كثیر شوید. نسل‌ شما در تمام‌ زمین ‌زندگی كند و آن‌ را تحت‌ تسلّط‌ خود درآورد. من‌ شما را بر ماهیان‌ و پرندگان ‌و تمام‌ حیوانات ‌وحشی می‌گمارم‌.

29 هر نوع ‌گیاهی كه‌ غلاّت و دانه بیاورد و هر نوع‌ گیاهی كه‌ میوه ‌بیاورد برای شما آماده‌ كرده‌ام ‌تا بخورید.

30 امّا هر نوع ‌علف ‌سبز را برای خوراک‌ تمام ‌حیوانات‌ و پرندگان‌ آماده ‌كرده‌ام‌» و چنین ‌شد.

31 خدا از دیدن ‌تمام‌ كارهایی‌ كه‌ انجام‌ شده‌ بود، بسیار خشنود گشت‌. شب‌ گذشت‌ و صبح ‌فرا رسید. این‌ بود روز ششم‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 1

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 2 کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار نبود ایچ فرزند مرسام را دلش بود جویندهٔ کام را نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید…
▪️منوچهر 3

سر اندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نشیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ز کیوان برو بر گزند

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه

ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین

همی گفت کای برتر از جایگاه

ز روشن روان و ز خورشید و ماه

گرین کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از این بر شدن بنده را دست گیر

مرین پر گنه را تو اندرپذیر

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشیم و کنام

پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسم کیانی کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کن از روزگار

ابا خویشتن بر یکی پر من

خجسته بود سایهٔ فر من

گرت هیچ سختی بروی آورند

ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند

برآتش برافگن یکی پر من

ببینی هم اندر زمان فر من

که در زیر پرت بپرورده‌ام

ابا بچگانت برآورده‌ام

همان گه بیایم چو ابر سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده به زیر برش موی سر

تنش پیلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همی بفرین برفزود

سراپای کودک همی بنگرید

همی تاج و تخت کئی را سزید

برو و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برین

بران پاک فرزند کرد آفرین

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن

منم کمترین بنده یزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذیرفته‌ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجویم هوای تو ازنیک و بد

ازین پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامهٔ خسرو آرای خواست

سپه یکسره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبیره‌زنان پیش بردند پیل

برآمد یکی گرد مانند نیل

خروشیدن کوس با کرنای

همان زنگ زرین و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی رومیش زنگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکی خیمه زد از حریر سپید

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 60
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را
یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود
یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای
گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 14

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/09 19:41:11
Back to Top
HTML Embed Code: