Telegram Group Search
صحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است
از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش می‌شود
آری آری طیبِ انفاسِ هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل، که گلبانگِ دل افکاران خوش است
مرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شب‌های بیداران خوش است
نیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش است
از زبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است
حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 43

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 1 ▪️آفرینش ‌جهان‌ 1 در ابتدا، خدا آسمانها و زمین را آفرید. 2 زمین‌ خالی و بدون ‌شكل ‌بود. همه‌جا آب‌ بود و تاریكی آن‌ را پوشانده ‌بود و روح ‌خدا بر روی آبها حركت‌ می‌كرد. 3 خدا فرمود: «روشنایی بشود» و روشنایی شد. 4 خدا از…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 2


1 به ‌این‌ ترتیب ‌تمام‌ آسمانها و زمین‌ تمام‌ گردید.

2 در روز هفتم‌ خدا كار آفرینش‌ را تمام‌ كرد و از آن ‌دست ‌كشید.

3 او، روز هفتم ‌را مبارک‌ خواند و آن‌ را برای خود اختصاص ‌داد، زیرا در آن‌ روز كار آفرینش‌ را تمام‌ كرد و از آن‌ دست‌ كشید.

4 این‌ چگونگی آفرینش آسمانها و زمین‌ است‌.

وقتی خداوند آسمانها و زمین‌ را ساخت‌،

5 هیچ ‌گیاه ‌یا علف‌ سبزی در روی زمین ‌نبود زیرا خداوند هنوز باران ‌بر زمین‌ نبارانیده ‌بود و كسی نبود كه‌ در زمین ‌زراعت ‌كند.

6 امّا آب‌ از زیر زمین ‌بالا می‌آمد و زمین‌ را سیراب‌ می‌كرد.

▪️آفرینش‌ آدم‌

7 پس‌ از آن ‌خداوند مقداری خاک ‌از زمین‌ برداشت‌ و از آن ‌آدم‌ را ساخت‌ و در بینی او روح ‌حیات‌ دمید و او یک‌ موجود زنده‌ گردید.

▪️باغ ‌عدن‌

8 خداوند باغی در عدن‌ كه‌ در طرف ‌مشرق ‌است‌ درست ‌كرد و آدم‌ را كه ‌ساخته‌ بود در آنجا گذاشت‌.

9 خداوند همه‌ نوع‌ درختان ‌زیبا و میوه‌دار در آن‌ باغ ‌رویانید و درخت ‌حیات و همچنین‌ درخت‌ شناخت خوب ‌و بد را در وسط ‌باغ‌ قرار داد.

10 رودخانه‌ای از عدن‌ می‌گذشت‌ و باغ ‌را سیراب‌ می‌كرد و از آنجا به‌ چهار نهر تقسیم‌ می‌شد.

11 نهر اول، فیشون است که سرزمین‌ حویله‌ را دور می‌زند.

12 در این ‌سرزمین ‌طلای خالص ‌و عطر گران‌قیمت ‌و سنگ‌ عقیق ‌وجود دارد.

13 نهر دوّم‌، جیحون است که سرزمین ‌كوش‌ را دور می‌زند.

14 نهر سوم‌ دجله است که از شرق‌ آشور می‌گذرد و نهر چهارم‌، فرات‌ است‌.

15 سپس‌ خداوند آدم ‌را در باغ‌ عدن‌ گذاشت‌ تا در آن ‌زراعت‌ كند و آن ‌را نگهداری نماید.

16 خداوند به ‌آدم‌ فرمود: «اجازه ‌داری از میوهٔ تمام ‌درختان ‌باغ‌ بخوری‌.

17 امّا هرگز از میوهٔ درخت‌ شناخت خوب‌ و بد نخور زیرا اگر از آن ‌بخوری در همان‌ روز خواهی مرد.»

▪️آفرینش ‌زن‌

18 خداوند خدا فرمود: «خوب ‌نیست ‌كه‌ آدم‌ تنها زندگی كند. بهتر است ‌یک ‌همدمِ‌ مناسب‌ برای او بسازم ‌تا او را كمک ‌كند.»

19 پس ‌خداوند، تمام‌ حیوانات‌ و پرندگان‌ را از خاک ‌زمین‌ ساخت ‌و نزد آدم‌ آورد تا ببیند آدم‌ چه ‌نامی بر آنها خواهد گذاشت‌ و هر نامی كه آدم‌ بر آنها گذاشت، همان‌ نام‌ آنها شد.

20 بنابراین ‌آدم‌ تمام ‌پرندگان ‌و حیوانات ‌را نامگذاری كرد، ولی هیچ‌یک ‌از آنها همدم ‌مناسبی برای آدم‌ نبود كه‌ بتواند او را كمک‌ كند.

21 پس ‌خداوند، آدم ‌را به ‌خواب ‌عمیقی فرو برد و وقتی او در خواب‌ بود یكی از دنده‌هایش‌ را برداشت ‌و جای آن‌ را به ‌هم‌ پیوست‌.

22 سپس ‌از آن‌ دنده ‌زن ‌را ساخت ‌و او را نزد آدم‌ آورد.

23 آدم‌ گفت‌:

«این ‌مانند خود من ‌است‌.

استخوانی از استخوانهایم‌ و قسمتی از بدنم‌.

نام ‌او نساء است‌، زیرا از انسان ‌گرفته‌ شد.»

24 به ‌همین ‌دلیل‌ مرد پدر و مادر خود را ترک‌ می‌كند و با زن‌ خود زندگی می‌كند و هر دو یک‌ تن‌ می‌شوند.

25 آدم ‌و زنش ‌هر ‌دو برهنه‌ بودند و این‌ را شرم‌آور نمی‌دانستند.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 2

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 182 تا 221
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #مثنوی_معنوی - بخش 9

🔹 فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر


شه فرستاد آن طرف یک دو رسول

حاذقان و کافیان بس عدول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر

پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

کای لطیف استاد کامل معرفت

فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فلان شه از برای زرگری

اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زر و سیم

چون بیایی خاص باشی و ندیم

مرد مال و خلعت بسیار دید

غره شد از شهر و فرزندان برید

اندر آمد شادمان در راه مرد

بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد

اسپ تازی برنشست و شاد تاخت

خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا

خود به پای خویش تا سؤ القضا

در خیالش ملک و عز و مهتری

گفت عزرائیل رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب

اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش بناز

تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد

مخزن زر را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت کای سلطان مه

آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود

آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را

جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه می‌راندند کام

تا به صحت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند

جان دختر در وبال او نماند

چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد

اندک‌اندک در دل او سرد شد

عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

کاش کان هم ننگ بودی یکسری

تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او

دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پر او

ای بسی شه را بکشته فر او

گفت من آن آهوم کز ناف من

ریخت این صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین

سر بریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیلبان

ریخت خونم از برای استخوان

آنک کشتستم پی مادون من

می‌نداند که نخسپد خون من

بر منست امروز و فردا بر ویست

خون چون من کس چنین ضایع کیست

گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز

باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوهست و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک

آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

زانک عشق مردگان پاینده نیست

زانک مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر

هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گزین کو باقیست

کز شراب جان‌فزایت ساقیست

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 9

join us | شهر کتاب
@bookcity5
این کوزه که آبخواره مزدوری است
از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 16

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 3 سر اندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید نشیمی ازو برکشیده بلند که ناید ز کیوان برو بر گزند فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه…
▪️منوچهر 4

یکایک به شاه آمد این آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان آفرین کرد یاد

بفرمود تا نوذر نامدار

شود تازیان پیش سام سوار

کند آفرین کیانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمایدش تا سوی شهریار

شود تا سخنها کند خواستار

ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام

وزین جا سوی زابلستان شود

برآیین خسروپرستان شود

چو نوذر بر سام نیرم رسید

یکی نو جهان پهلوان را بدید

فرود آمد از باره سام سوار

گرفتند مر یکدیگر را کنار

ز شاه و ز گردان بپرسید سام

ازیشان بدو داد نوذر پیام

چو بشنید پیغام شاه بزرگ

زمین را ببوسید سام سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود دیهیم جوی

چو آمد به نزدیکی شهریار

سپهبد پذیره شدش از کنار

درفش منوچهر چون دید سام

پیاده شد از باره بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست

سوی تخت و ایوان نهادند روی

چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

به یک دست قارن به یک دست سام

نشستند روشن‌دل و شادکام

پس آراسته زال را پیش شاه

برزین عمود و برزین کلاه

گرازان بیاورد سالار بار

شگفتی بماند اندرو شهریار

بران بر ز بالای آن خوب چهر

تو گفتی که آرام جانست و مهر

چنین گفت مر سام را شهریار

که از من تو این را به زنهاردار

بخیره میازارش از هیچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فر کیان دارد و چنگ شیر

دل هوشمندان و آهنگ شیر

پس از کار سیمرغ و کوه بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

یکایک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت با او سپهر از فراز

سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال

پر از داستان شد به بسیار سال

برفتم به فرمان گیهان خدای

به البرز کوه اندر آن زشت جای

یکی کوه دیدم سراندر سحاب

سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نشیمی چو کاخ بلند

ز هر سوی برو بسته راه گزند

بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از باد اوی

به دل راحت آمد هم از یاد اوی

ابا داور راست گفتم به راز

که ای آفرینندهٔ بی‌نیاز

رسیده بهر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو

یکی بنده‌ام با تنی پرگناه

به پیش خداوند خورشید و ماه

امیدم به بخشایش تست بس

به چیزی دگر نیستم دسترس

تو این بندهٔ مرغ پرورده را

به خواری و زاری برآورده را

همی پر پوشد بجای حریر

مزد گوشت هنگام پستان شیر

به بد مهری من روانم مسوز

به من باز بخش و دلم برفروز

به فرمان یزدان چو این گفته شد

نیایش همان‌گه پذیرفته شد

بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سر مرد گبر

ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

گرفته تن زال را بر کنار

به پیش من آورد چون دایه‌ای

که در مهر باشد ورا مایه‌ای

من آوردمش نزد شاه جهان

همه آشکاراش کردم نهان

بفرمود پس شاه با موبدان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

که جویند تا اختر زال چیست

بران اختر از بخت سالار کیست

چو گیرد بلندی چه خواهد بدن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره‌شناسان هم اندر زمان

از اختر گرفتند پیدا نشان

بگفتند باشاه دیهیم دار

که شادان بزی تا بود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشیار و گرد و سوار

چو بنشنید شاه این سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد

یکی خلعتی ساخت شاه زمین

که کردند هر کس بدو آفرین

از اسپان تازی به زرین ستام

ز شمشیر هندی به زرین نیام

ز دینار و خز و ز یاقوت و زر

ز گستردنیهای بسیار مر

غلامان رومی به دیبای روم

همه گوهرش پیکر و زرش بوم

زبرجد طبقها و پیروزه جام

چه از زر سرخ و چه از سیم خام

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پیش بردند فرمان بران

همان جوشن و ترگ و برگستوان

همان نیزه و تیر و گرز گران

همان تخت پیروزه و تاج زر

همام مهر یاقوت و زرین کمر

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش بسان بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند

ز دریای چین تا به دریای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

به نوی نوشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو این کرده شد سام بر پای خاست

که ای مهربان مهتر داد و راست

ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به مهر و به داد و به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

همه گنج گیتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو نام تو یادگار

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوههٔ پیل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی

چو آمد به نزدیکی نیمروز

خبر شد ز سالار گیتی فروز

بیاراسته سیستان چون بهشت

گلش مشک سارابد و زر خشت

بسی مشک و دینار برریختند

بسی زعفران و درم بیختند

یکی شادمانی بد اندر جهان

سراسر میان کهان و مهان

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 61
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 2 1 به ‌این‌ ترتیب ‌تمام‌ آسمانها و زمین‌ تمام‌ گردید. 2 در روز هفتم‌ خدا كار آفرینش‌ را تمام‌ كرد و از آن ‌دست ‌كشید. 3 او، روز هفتم ‌را مبارک‌ خواند و آن‌ را برای خود اختصاص ‌داد، زیرا در آن‌ روز كار آفرینش‌ را تمام‌ كرد…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 3


▪️نافرمانی انسان‌

1 مار كه از تمام حیواناتی كه خداوند ساخته بود حیله‌گرتر بود، از زن‌ پرسید: «آیا واقعاً خدا به ‌شما گفته است که ‌از هیچ‌یک‌ از میوه‌های درختهای ‌باغ ‌نخورید؟»

2 زن‌ جواب ‌داد: «ما اجازه ‌داریم‌ از میوهٔ تمام‌ درختهای ‌باغ ‌بخوریم‌

3 به ‌غیراز میوهٔ درختی كه‌ در وسط ‌باغ ‌است‌. خدا به ‌ما گفته است که ‌از میوهٔ آن ‌درخت ‌نخورید و حتّی آن را لمس‌ نكنید مبادا بمیرید.»

4 مار جواب‌ داد: «این ‌درست ‌نیست‌. شما نخواهید مرد.

5 خدا این ‌را گفت ‌زیرا می‌داند وقتی از آن ‌بخورید شما هم ‌مثل‌ او خواهید شد و خواهید دانست‌ چه‌ چیز خوب‌ و چه ‌چیز بد است‌.»

6 زن‌ نگاه ‌كرد و دید آن ‌درخت‌ بسیار زیبا و میوهٔ آن‌ برای خوردن ‌خوب ‌است‌. همچنین‌ فكر كرد چقدر خوب‌ است‌ كه‌ دانا بشود. بنابراین‌ از میوهٔ آن ‌درخت‌ كند و خورد. همچنین ‌به ‌شوهر خود نیز داد و او هم‌ خورد.

7 همین‌كه‌ آن ‌را خوردند به آنها دانشی داده‌ شد و فهمیدند كه ‌برهنه ‌هستند. پس ‌برگهای درخت‌ انجیر را به هم ‌دوخته ‌خود را با آن‌ پوشاندند.

8 عصر آن‌ روز شنیدند خداوند در باغ‌ راه ‌می‌رود. پس ‌خود را پشت‌ درختان پنهان‌ كردند.

9 امّا خداوند آدم‌ را صدا كرد و فرمود: «كجا هستی؟»

10 آدم‌ جواب ‌داد: «چون ‌صدای تو را در باغ ‌شنیدم‌ ترسیدم‌ و پنهان‌ شدم‌ زیرا برهنه ‌هستم‌.»

11 خدا پرسید: «چه ‌كسی به ‌تو گفت ‌برهنه ‌هستی‌؟ آیا از میوهٔ درختی كه ‌به‌ تو گفتم‌ نباید از آن‌ بخوری خوردی‌؟»

12 آدم‌ گفت‌: «این ‌زنی كه ‌تو اینجا نزد من‌ گذاشتی آن‌ میوه‌ را به‌ من ‌داد و من ‌خوردم‌.»

13 خداوند از زن ‌پرسید: «چرا این‌كار را كردی‌؟» زن‌ جواب ‌داد: «مار مرا فریب‌ داد كه‌ از آن ‌خوردم‌.»

▪️داوری خدا

14 سپس ‌خداوند به ‌مار فرمود: «چون‌ این‌كار را كردی از همهٔ حیوانات‌ ملعون‌تر هستی‌. بر روی شكمت‌ راه‌ خواهی رفت ‌و در تمام‌ مدّت‌ عمرت ‌خاک‌ خواهی خورد.

15 در بین ‌تو و زن‌ كینه می‌گذارم‌. نسل ‌او و نسل ‌تو همیشه ‌دشمن ‌هم‌ خواهند بود. او سر تو را خواهد كوبید و تو پاشنهٔ او را خواهی گزید.»

16 و به‌ زن ‌فرمود: «درد و زحمت ‌تو را در ایّام ‌حاملگی و در وقت‌ زاییدن بسیار زیاد می‌كنم‌. اشتیاق تو به‌ شوهرت ‌خواهد بود و او بر تو تسلّط‌ خواهد داشت‌.»

17 و به‌ آدم ‌فرمود: «تو به‌ حرف‌ زنت‌ گوش ‌دادی و میوه‌ای را كه‌ به ‌تو گفته ‌بودم ‌نخوری‌، خوردی‌. به‌خاطر این‌كار، زمین ‌لعنت‌ شد و تو باید در تمام‌ مدّت ‌زندگی با سختی كار كنی تا از زمین ‌خوراک‌ به دست ‌بیاوری.

18 زمین ‌خار و علفهای هرزه‌ خواهد رویانید و تو گیاهان ‌صحرا را خواهی خورد.

19 با زحمت‌ و عرق‌ پیشانی از زمین‌ خوراک ‌به ‌دست‌ خواهی آورد تا روزی كه ‌به‌ خاک‌ بازگردی‌، خاكی كه‌ از آن به وجود آمدی‌. تو از خاک ‌هستی و دوباره‌ خاک‌ خواهی شد.»

20 آدم‌ اسم‌ زن‌ خود را حوا گذاشت ‌چون‌ او مادر تمام ‌انسانهاست‌.

21 خداوند از پوست‌ حیوانات ‌برای آدم‌ و زنش‌ لباس ‌تهیّه‌ كرد و به ‌آنها پوشانید.

▪️اخراج‌ آدم‌ و حوا از باغ‌ عدن‌

22 پس‌ خداوند فرمود: «حال آدم‌ مثل ‌ما شده‌ و می‌داند چه ‌چیز خوب‌ و چه ‌چیز بد است‌. مبادا از درخت‌ حیات‌ نیز بخورد و برای همیشه ‌زنده‌ بماند.»

23 بنابراین ‌خداوند او را از باغ‌ عدن ‌بیرون‌ كرد تا در روی زمین‌ كه‌ از آن به وجود آمده ‌بود به‌ كار زراعت ‌مشغول ‌شود.

24 خداوند، آدم‌ را از باغ ‌عدن‌ بیرون‌ كرد و ‌فرشتگان نگهبانیدر طرف‌ شرق ‌باغ‌ عدن‌ گذاشت ‌و شمشیر آتشینی كه ‌به ‌هر ‌طرف‌ می‌چرخید در آنجا قرار داد تا كسی نتواند به ‌درخت ‌حیات نزدیک ‌شود.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 3

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 3 ▪️نافرمانی انسان‌ 1 مار كه از تمام حیواناتی كه خداوند ساخته بود حیله‌گرتر بود، از زن‌ پرسید: «آیا واقعاً خدا به ‌شما گفته است که ‌از هیچ‌یک‌ از میوه‌های درختهای ‌باغ ‌نخورید؟» 2 زن‌ جواب ‌داد: «ما اجازه ‌داریم‌ از میوهٔ تمام‌…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 4

▪️قائن ‌و هابیل‌

1 پس ‌از آن‌ آدم ‌با زنش ‌حوا همخواب ‌شد و او آبستن ‌شده‌ پسری زایید. حوا گفت‌: «خداوند پسری به من ‌بخشیده ‌است‌.» بنابراین ‌اسم ‌او را قائن‌ گذاشت‌.

2 حوا بار دیگر آبستن‌ شد و پسری زایید و اسم ‌او را هابیل‌ گذاشت‌. هابیل‌ چوپان‌ و قائن ‌كشاورز شد.

3 پس‌ از مدّتی قائن‌ مقداری از محصول‌ خود را به ‌عنوان‌ هدیه ‌نزد خدا آورد.

4 هابیل‌ هم ‌اولین ‌برهٔ گلّهٔ خود را آورد و قربانی كرد و بهترین ‌قسمت ‌آن ‌را به ‌عنوان‌ هدیه‌ به‌ خدا تقدیم ‌نمود. خداوند از هابیل‌ و هدیهٔ او خشنود گشت‌،

5 امّا قائن‌ و هدیهٔ او را قبول‌ نكرد. قائن‌ از این‌ بابت ‌خشمگین ‌شد و سر خود را به ‌زیر انداخت‌.

6 خداوند به ‌قائن‌ فرمود: «چرا خشمگین ‌شدی و سر خود را به ‌زیر انداختی‌؟

7 اگر رفتار تو خوب‌ بود، قربانی تو قبول‌ می‌شد. ولی اگر خوب‌ نباشد، گناه‌ نزدیک‌ در، در كمین‌ توست‌ و می‌خواهد بر تو مسلّط‌ گردد. امّا تو باید او را مغلوب‌ كنی‌.»

8 بعد، قائن ‌به ‌برادرش‌ هابیل ‌گفت‌: «بیا با هم‌ به‌ مزرعه ‌برویم‌.» وقتی در مزرعه ‌بودند، قائن ‌به ‌برادرش‌ حمله‌ كرد و او را كشت‌.

9 خداوند از قائن‌ پرسید: «برادرت ‌هابیل‌ كجاست‌؟» او جواب ‌داد: «نمی‌دانم‌. مگر من ‌نگهبان‌ برادرم‌ هستم‌؟»

10 خداوند فرمود: «چه‌كار كرده‌ای‌؟ خون‌ برادرت‌ از زمین‌ برای انتقام‌ نزد من‌ فریاد می‌كند.

11 الآن‌ در روی زمین‌، ملعون‌ شده‌ای و زمین‌ دهان ‌خود را باز كرده‌ تا خون‌ برادرت‌ را كه تو ریختی، بنوشد.

12 وقتی زراعت‌كنی‌، زمین ‌دیگر برای تو محصول ‌نخواهد آورد و تو در روی زمین‌ پریشان‌ و آواره‌ خواهی بود.»

13 قائن‌ به ‌خداوند عرض ‌كرد: «مجازات‌ من‌ بیشتر از آن است که بتوانم‌ آن‌ را تحمّل ‌كنم‌.

14 تو مرا از كار زمین ‌و از حضور خود بیرون‌ كرده‌ای‌. من ‌در جهان‌ آواره ‌و بی‌خانمان ‌خواهم‌ بود و هركه‌ مرا پیدا كند، مرا خواهد كشت‌.»

15 خداوند فرمود: «نه‌، اگر كسی تو را بكشد، هفت‌ برابر از او انتقام‌ گرفته ‌خواهد شد» پس‌ خداوند نشانه‌ای بر قائن‌ گذاشت‌ تا هركه‌ او را ببیند، او را نكشد.

16 قائن ‌از حضور خداوند رفت ‌و در سرزمینی به ‌نام ‌سرگردان‌ كه ‌در شرق‌ عدن‌ است‌، ساكن ‌شد.

▪️فرزندان‌ قائن‌

17 قائن ‌و زنش‌ دارای پسری شدند و اسم ‌او را خنوخ‌ گذاشتند. قائن‌ شهری بنا كرد و آن را به‌ نام‌ پسرش‌، خنوخ‌، نامگذاری كرد.

18 خنوخ‌ صاحب ‌پسری شد و اسم ‌او را عیراد گذاشت‌. عیراد، پدر محویائیل ‌بود. محویائیل‌ دارای پسری شد كه‌ اسم‌ او را متوشائیل‌ گذاشت‌. متوشائیل ‌پدر لمک بود.

19 لمک‌ دو زن‌ داشت‌ به‌ نام‌ عاده‌ و ظلّه‌.

20 عاده‌، یابال‌ را به دنیا آورد و یابال ‌جدّ چادرنشینان ‌و گلّه‌داران‌ بود.

21 برادر او یوبال‌، جدّ نوازندگان‌ چنگ ‌و نی بود.

22 ظلّه‌، توبل‌ قائن‌ را زایید كه‌ سازندهٔ هر نوع‌ اسباب‌ برنزی و آهنی بود و خواهر توبل‌ قائن‌، نعمه ‌بود.

23 لمک‌ به‌ زنان‌ خود گفت‌:

«به‌ حرفهای من‌ گوش ‌كنید.

من‌ مرد جوانی را كه ‌به ‌من‌ حمله‌ كرده‌ بود، كشتم‌.

24 اگر قرار است‌ کسی‌که‌ قائن‌ را بكشد، هفت‌ برابر از او انتقام‌ گرفته ‌شود،

پس ‌کسی‌‌که ‌مرا بكشد، هفتاد و هفت ‌مرتبه‌ از او انتقام‌ گرفته ‌خواهد شد.»

▪️شیث‌ و انوش‌

25 آدم و زنش‌ صاحب‌ پسر دیگری شدند. آدم‌ گفت‌: «خدا به‌ جای هابیل‌، پسری به‌ من‌ داده‌ است‌.» پس‌ اسم ‌او را شیث‌ گذاشت‌.

26 شیث‌ دارای پسری شد كه‌ اسم‌ او را انوش ‌گذاشت‌. و از این‌ موقع‌ بود كه‌ مردم‌ پرستش ‌نام ‌خداوند را آغاز كردند.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 4

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_مجنون - بخش 5

🔹 در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر

سر خیل سپاه تاجداران
سر جمله جمله شهریاران
خاقان جهان ملک معظم
مطلق ملک الملوک عالم
دارنده تخت پادشاهی
دارای سپیدی و سیاهی
صاحب جهت جلال و تمکین
یعنی که جلال دولت و دین
تاج ملکان ابوالمظفر
زیبنده ملک هفت کشور
شروانشه آفتاب سایه
کیخسرو کیقباد پایه
شاه سخن اختسان که نامش
مهریست که مهر شد غلامش
سلطان به ترک چتر گفته
پیدا نه خلیفه نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر
در صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا به دور اول
شاهیش به نسل دل مسلسل
نطفه‌اش که رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه
در ملک جهان که باد تا دیر
کوته قلم و دراز شمشیر
اورنگ نشین ملک بی‌نقل
فرمانده بی‌نقیصه چون عقل
گردنکش هفت چرخ گردان
محراب دعای هفت مردان
رزاق نه کاسمان ارزاق
سردار و سریر دار آفاق
فیاضه چشمه معانی
دانای رموز آسمانی
اسرار دوازده علومش
نرمست چنانکه مهر مومش
این هفت قواره شش انگشت
یک دیده چهار دست و نه پشت
تا بر نکشد ز چنبرش سر
مانده است چو حلقه سر به چنبر
دریای خوشاب نام دارد
زو آب حیات وام دارد
کان از کف او خراب گشته
بحر از کرمش سرای گشته
زین سو ظفرش جهان ستاند
زان سو کرمش جهان فشاند
گیرد به بلا رک روانه
بخشد به جناح تازیانه
کوثر چکد از مشام بختش
دوزخ جهد از دماغ لختش
خورشید ممالک جهانست
شایسته بزم و رزم از آنست
مریخ به تیغ و زهره با جام
بر راست و چپش گرفته آرام
زهره دهدش به جام یاری
مریخ کند سلیح داری
از تیغش کوه لعل خیزد
وز جام چو کوه لعل ریزد
چون بنگری آن دو لعل خونخوار
خونی و مییست لعل کردار
لطفش بگه صبوح ساقی
لطفیست چنانکه باد باقی
زخمش که عدو به دوست مقهور
زخمیست که چشم زخم ازو دور
در لطف چو باد صبح تازد
هرجا که رسد جگر نوازد
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هر که فتاد سوخت در حال
لطف از دم صبح جان فشان‌تر
زخم از شب هجر جانستان‌تر
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد
چون طره پرچمش بلرزد
غوغای زمین جوی نیرزد
در گردش روزگار دیر است
کاتش زبر است و آب زیر است
تا او شده شهسوار ابرش
بگذشت محیط آب از آتش
قیصر به درش جنیبه داری
فغفور گدای کیست باری
خورشید بدان گشاده‌روئی
یک عطسه بزم اوست گوئی
وان بدر که نام او منیر است
در غاشیه داریش حقیر است
گویند که بود تیر آرش
چون نیزه عادیان سنان کش
با تیر و کمان آن جهانگیر
در مجری ناوک افتد آن تیر
گویند که داشت شخص پرویز
شکلی و شمایلی دلاویز
با گرد رکابش ار ستیزد
پرویز به قایمی بریزد
بر هر که رسید تیغ تیزش
بربست اجل ره گریزش
بر هر زرهی که نیزه رانده
یک حلقه در آن زره نمانده
زوبینش به زخم نیم خورده
شخص دو جهان دو نیم کرده
در مهر چو آفتاب ظاهر
در کینه چو روزگارقاهر
چون صبح به مهر بی‌نظیر است
چون مهر به کینه شیر گیر است
بربست به نام خود به شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف
از شش زدن حروف نامش
بر نرد شده ندب تمامش
گر دشمن او چو پشه جو شد
با صرصر قهر او نکو شد
چون موکب آفتاب خیزد
سایه به طلایه خود گریزد
آنجا که سمند او زند سم
شیر از نمط زمین شود گم
تیرش چو برات مرگ راند
کس نامه زندگی نخواند
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد
چون تیغ دو رویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید
بر دشمن اگر فراسیابست
تنها زدنش چو آفتابست
لشگر گره کمر نبسته
کو باشد خصم را شکسته
چون لشگر او بدو رسیده
از لشگر خصم کس ندیده
صد رستمش ارچه در رکابست
لشکر شکنیش ازین حسابست
چون بزم نهد به شهر یاری
پیدا شود ابر نو بهاری
چندان که وجوه ساز بیند
بخشد نه چنانکه باز بیند
چندان که به روزی او کند خرج
دوران نکند به سالها درج
بخشیدن گوهرش به کیل است
تحریر غلام خیل خیل است
زان جام که جم به خود نبخشید
روزی نبود که صد نبخشید
سفتی جسد جهان ندارد
کز خلعت او نشان ندارد
یا جودش مشک قیر باشد
چینی نه که چین حقیر باشد
گیرد به جریده حصاری
بخشید به قصیده دیاری
آن فیض که ریزد او به یک جوش
دریاش نیاورد در آغوش
زر با دل او که بس فراخست
گوئی نه زر است سنگلاخست
گر هر شه را خزینه خیزد
شاه اوست گر او خزینه ریزد
با پشه‌ای آن چنان کند جود
کافزون کندش ز پیل محمود
در سایه تخت پیل سایش
پیلان نکشند پیل پایش
دریای فرات شد ولیکن
دریای روان فرات ساکن
آن روز که روز بار باشد
نوروز بزرگوار باشد
نادیه بگویم از جد و بخت
کو چون بود از شکوه بر تخت
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه
یا چشمه آفتاب روشن
کاید به نظاره گاه گلشن
یا پرتو رحمت الهی
کاید به نزول صبحگاهی
هر چشم که بیند آنچنان نور
چشم بد خلق ازو شود دور
یارب تو مرا کاویس نامم
در عشق محمدی تمامم
زان شه که محمدی جمالست
روزیم کن آنچه در خیالست

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 5 : در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را
باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی
با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 15

join us | شهر کتاب
@bookcity5
هیچ‌وقت نباید به دنبال خوشبختی کامل بود. غیر ممکن است بتوان کسی را در این دنیا پیدا کرد که صد در صد خوشبخت باشد. باید به زیبایی‌های کوچک زندگی بسنده کرده و آنها را در کنار هم چید، درست مثل یک جاده. در آن‌ صورت است که وقتی برگردی و پشت سرت را نگاه کنی، میبینی چه مسیر طولانی‌ای را به سمت خوشبختی طی کرده‌ای.

📗 #کمی_قبل_از_خوشبختی
✍🏻 #انیس_لودیگ

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 4 یکایک به شاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی بدان آگهی شد منوچهر شاد بسی از جهان آفرین کرد یاد بفرمود تا نوذر نامدار شود تازیان پیش سام سوار کند آفرین کیانی براوی بدان شادمانی که بگشاد روی بفرمایدش تا سوی شهریار شود تا سخنها کند…
▪️منوچهر 5


هرآنجا که بد مهتری نامجوی

زگیتی سوی سام بنهاد روی

که فرخنده باداپی این جوان

برین پاک دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرین خواندند

ابر زال زر گوهر افشاندند

نشست آنگهی سام با زیب و جام

همی داد چیز و همی راند کام

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

براندازه‌شان خلعت آراستند

همه پایهٔ برتری خواستند

جهاندیدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

چنین گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بیدار دل موبدان

چنین است فرمان هشیار شاه

که لشکر همی راند باید به راه

سوی گرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران

بماند به نزد شما این پسر

که همتای جان‌ست و جفت جگر

دل و جانم ایدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

بگاه جوانی و کند آوری

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان بیانداختم

ز بی‌دانشی ارج نشناختم

گرانمایه سیمرغ برداشتش

همان آفریننده بگماشتش

بپرورد او را چو سرو بلند

مرا خوار بد مرغ را ارجمند

چو هنگام بخشایش آمد فراز

جهاندار یزدان بمن داد باز

بدانید کاین زینهار منست

به نزد شما یادگار منست

گرامیش دارید و پندش دهید

همه راه و رای بلندش دهید

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که داد و دهش گیر و آرام جوی

چنان دان که زابلستان خان تست

جهان سر به سر زیر فرمان تست

ترا خان و مان باید آبادتر

دل دوستداران تو شادتر

کلید در گنجها پیش تست

دلم شاد و غمگین به کم بیش تست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زیست خواهم من ایدر نوان

جدا پیشتر زین کجا داشتی

مدارم که آمد گه آشتی

کسی کو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهی زیر چنگال مرغ اندرون

چمیدن به خاک و چریدن ز خون

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنین پروراند مرا روزگار

ز گل بهرهٔ من به جز خار نیست

بدین با جهاندار پیگار نیست

بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچت هواست

ستاره شمر مرد اخترگرای

چنین زد ترا ز اختر نیک رای

که ایدر ترا باشد آرامگاه

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه

گذر نیست بر حکم گردان سپهر

هم ایدر بگسترد بایدت مهر

کنون گرد خویش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی

که یابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داد دادن بسیچ

بگفت این و برخاست آوای کوس

هوا قیرگون شد زمین آبنوس

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

یکی لشکری ساخته جنگجوی

بشد زال با او دو منزل براه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشیدن اندر گرفت

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شادمان سوی تخت و کلاه

بیامد پر اندیشه دستان سام

که تا چون زید تا بود نیک نام

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا یاره و گرزهٔ گاو سر

ابا طوق زرین و زرین کمر

ز هر کشوری موبدانرا بخواند

پژوهید هر کار و هر چیز راند

ستاره شناسان و دین آوران

سواران جنگی و کین‌آوران

شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بیش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره‌ست از افروختن

به رای و به دانش به جایی رسید

که چون خویشتن در جهان کس ندید

بدین سان همی گشت گردان سپهر

ابر سام و بر زال گسترده مهر

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 62
join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍■ تعدادی از اساتید متعهد و متخصص زبان پارسی در تلاشی زیبا و درخور سپاس برای بسیاری از واژگان عربی مصطلح شده در زبان زیبای پارسی برابری درست و روان را برگزیده اند تا ایران دوستان بتوانند به مرور آن واژگان را به جای واژهای متدوال قرار داد و بکار بندند.
بی شک این بهترین راه برای مبارزه با هجوم فرهنگ و زبان بیگانه عربی است، پس به جای هر گونه توهین و نشان دادن خوی نژاد پرستی که از فرهنگ و آیین ایران و ایرانی بدور است بیایم اندک اندک با بکار گیری این واژگان پارسی کاری ریشه ای و بنیادی انجام دهیم.

📝 #پارسی_را_پاس_بداریم بخش 1

واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی

اولاد: فرزندان
اولویت: برتری- نخستینگی
اولیا: سرپرستان
اولین: نخستین- آغازین
اولیه: نخستین
اهالی: باشندگان- مردمان
اهالی بوشهر: مردمان بوشهر
اهالی شهر: شهروندان
اهانت: خوارداشت- سبك كردن- خارسازی
اهتمام: پشتكار- كوشش
اهدا كردن: پیشكش كردن
اهداء: پیش كش
اهداف: آماج
اهرام ثلاثه: اهرام سه گانه
اهل مطالعه: خوانندگان
اهلی: آرام- رام
اهم: برجسته ترین
اهمیت: مهندی- ارزش
ایاب و ذهاب: رفت و آمد
ایالات: استان- فرمان روایی
ایالت: ساتراپ- استان- فرمانروایی
ایام: روزها
ایام شباب: روزگار جوانی
ایجاد: آفرینش- برپایی- گشایش- ساختن
ایجاد اشتغال: كارآفرینی
ایجاد شده: برپا شده- برپاشده
ایجاد شود: پدید آید
ایجاد كردن: پدید آوردن
اید ئولوزی: آرمانمندی
ایدئولوژی: انگارگان
ایدئولوژیك: انگارگانی
ایده: آرمان- اندیشه- مونه- رای
ایده آل: آرمانی
ایده آلیست: آرمان گرا- انگارگرا
ایده آلیسم: آرمان گرایی
ایراد: خرده- ناكارایی
ایراد داشتن: كمبود داشتن- ناكارایی داشتن
ایراد كردن: سخنرانی كردن
ایرادگیر: خرده گیر
ایرانی الاصل: ایرانی تبار
ایرانیت: ایرانی گری
ایرمان: وخشی
ایزد منان: یزدان پیروزگر
ایفا: انجام
ایما و اشاره: نمار
ایمان: باور- باورداشت- گرایش
ایمیل: رایانامه
این طور: اینگونه
این مدت: در این
این نوع دیگری است: این گونه دیگری است
اینتراكشن: اندركنش
اینترنت: تاركده- رایاتار
اینترنتی: رایاتاری
ایندكس: نمایه
با اصل و نسب: با ریشه- با نژاد- تبارمند
با تجربه: كار آزموده
با تشكر: با سپاس
با تقوی: پرهیزگار
با تمام: با همه
با تمام پاكی وی...: با همه پاكی وی...
با جرات: یارا
با حسن نیت: دوستانه
با سوء نیت: دشمنانه
با عقاید مختلف: با باورهای گوناگون
با قابلیت: با توانایی
با قدمت: دیرین- دیرینه
با لیاقت: شایسته
با لیاقتی: شایستگی
باتجربه: آزموده
باجناق: همریش
باحیا: آزرمین
بادوام: دیرنده
بارز: پدیدار- آشكار
بارك الله: آفرین
باریكلا: آفرین
بازگویی: واگویش
باطل: بی هوده- تباه- نادرست
باطله: بی هُده
باطن: درون
باطنی: درونی
باعث: انگیزاننده- مایه- انگیزه
باعث عبرت دیگران: مایه پند دیگران
باقی: بازمانده- مانده
باقی مانده: بازمانده
باقیمانده: مانده
باكره: پوپك- دوشیزه
بالاجبار: به ناچار
بالاخره: سرانجام
بالاخص: به ویژه
بالعكس: وارون- واژگونه
بالقوه: نهفته- خفته
بالكن: ایوان
باواسطه: با میانجی
بحبحه: هنگامه
بحث: جُستار
بحث كردن: گفتگو كردن
بحث و تبادل نظر: گفتمان
بحث و مجادله: گفتاورد
بحر: دریا
بحر خزر: دریای مازندران-دریای کاسپین

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 4 ▪️قائن ‌و هابیل‌ 1 پس ‌از آن‌ آدم ‌با زنش ‌حوا همخواب ‌شد و او آبستن ‌شده‌ پسری زایید. حوا گفت‌: «خداوند پسری به من ‌بخشیده ‌است‌.» بنابراین ‌اسم ‌او را قائن‌ گذاشت‌. 2 حوا بار دیگر آبستن‌ شد و پسری زایید و اسم ‌او را هابیل‌…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 5

▪️فرزندان‌ آدم‌

1 اسامی فرزندان ‌آدم‌ از این ‌قرار است‌. ‌وقتی خدا، انسان‌ را خلق كرد، ایشان‌ را شبیه ‌خود آفرید.

2 ایشان ‌را زن و مرد ‌آفرید. و آنان‌ را بركت ‌داد و اسم‌ آنها را انسان‌ گذاشت‌.

3 وقتی آدم‌ صد و سی ساله ‌شد صاحب ‌پسری شد كه ‌شكل‌ خودش ‌بود. اسم‌ او را شیث ‌گذاشت‌.

4 بعد از آن ‌آدم ‌هشتصد سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران ‌دیگری شد.

5 او در نهصد و سی سالگی مرد.

6 وقتی شیث‌ صد و پنج‌ ساله ‌بود، پسرش‌ انوش‌ به دنیا آمد.

7 بعد از آن‌ هشتصد و هفت ‌سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران ‌و دختران‌ دیگر شد.

8 او در نهصد و دوازده‌ سالگی مرد.

9 وقتی انوش ‌نود ساله‌ شد، پسرش‌ قینان ‌به ‌دنیا آمد.

10 بعد از آن ‌هشتصد و پانزده ‌سال ‌دیگر زندگی كرد و دارای پسران ‌و دختران ‌دیگر شد.

11 او در نهصد و پنج ‌سالگی مرد.

12 قینان‌، هفتاد ساله‌ بود كه ‌پسرش ‌مهللئیل به دنیا آمد.

13 بعد از آن‌ هشتصد و چهل‌ سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران ‌و دختران‌ دیگر شد.

14 او در نهصد و ده‌ سالگی مرد.

15 مهللئیل‌، شصت ‌و پنج‌ ساله‌ بود كه‌ پسرش‌ یارد به دنیا آمد.

16 بعد از آن‌ هشتصد و سی سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران‌ دیگر شد.

17 او در هشتصد و نود و پنج ‌سالگی مرد.

18 یارد، صد و شصت‌ و دو ساله ‌بود كه‌ پسرش ‌خنوخ به دنیا آمد.

19 بعد از آن‌ هشتصد سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران ‌و دختران ‌دیگر شد.

20 او در نهصد و شصت‌ و دو سالگی مرد.

21 خنوخ‌، شصت‌ و پنج ‌ساله ‌بود كه ‌پسرش ‌متوشالح به دنیا آمد.

22 بعد از آن‌، خنوخ‌ سیصد سال ‌دیگر زندگی كرد و همیشه‌ رابطهٔ نزدیكی با خدا داشت‌. او دارای پسران ‌و دختران ‌دیگر شد،

23-24 و تا سیصد و شصت ‌و پنج‌ سالگی درحالی‌که ‌رابطهٔ ‌نزدیكی با خدا داشت‌، زندگی كرد و بعد از آن ‌ناپدید شد، چون ‌خدا او را برد.

25 متوشالح‌، صد و هشتاد و هفت‌ ساله‌ بود كه ‌پسرش‌ لمک‌ به دنیا آمد.

26 بعد از آن‌ هفتصد و هشتاد و دو سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران ‌و دختران‌ دیگر شد.

27 او در نهصد و شصت‌ و نه ‌سالگی مرد.

28 لمک‌، صد و هشتاد و دو ساله بود كه ‌پسری برای او به دنیا آمد.

29 لمک‌ گفت‌: «این ‌پسر، ما را از سختی كار زراعت ‌در روی زمینی كه‌ خداوند آن را لعنت ‌كرده‌، آرام‌ خواهد ساخت‌.» بنابراین‌، اسم ‌او را نوح ‌گذاشت‌.

30 لمک ‌بعد از آن ‌پانصد و نود و پنج ‌سال ‌دیگر زندگی كرد و دارای پسران و دختران ‌دیگر شد.

31 او در سن‌ هفتصد و هفتاد و هفت‌ سالگی مرد.

32 بعد از آنکه نوح ‌پانصد ساله شد، صاحب سه پسر گردید، به‌ نامهای سام‌، حام‌ و یافث‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 5

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گله‌بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم
به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد به جای
بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش
وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:
نصیحت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیده‌ای
ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای
کنونت به مهر آمدم پیشباز
نمی‌دانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار
که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گله‌بانی به عقل است و رای
تو هم گلهٔ خویش باری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شبان کم بود

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 5 : حکایت در شناختن دوست و دشمن را

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#ناصر_خسرو - #سفرنامه

🔹 بخش 1 - زندگی در مرو

چنین گوید ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو القبادینی المروزی تجاوز الله عنه که من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم.


🔹 بخش 2 - خواب ناصر خسرو

در ربیع الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه (۴٣٧) که امیر خراسان ابوسلیمان چغری بیک داود بن مکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم به شغل دیوانی، و به پنچ دیه مروالرود فرود آمدم، که در آن روز قران رأس و مشتری بود، گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری حقیقی دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی می‌خواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی در خواهم تا روایت کند، بر کاغذ نوشتم تا به وی دهم که این شعر بر برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آن جا به جوزجانان شدم وقرب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرماید که قولوا الحق و لو علی انفسکم. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود بر من کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم.


🔹 بخش 3 - توبه و عزم سفر حج

اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرج نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه (۴٣٧) نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گذاردن آنچه بر من واجبست و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.
پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است.
پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیاوی آنچه بود ترک کردم مگر اندک ضروری.


🔹 بخش 4 - عزم نیشابور و کسوف

و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم.
چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود، برادر چغری بیک.
و بنای مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان، و آن را عمارت می‌کردند، و او خود به ولایت گیری به اصفهان رفته بود. بار اول و دویم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق، که خواجه سلطان بود.


🔹 بخش 5 - زیارت شیخ بایزید بسطامی و طلب اهل علم

به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت تربت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدس الله روحه.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا به دامغان رفتم، غره ذی الحجه سنه سبع و ثلثین و اربعمایه (۴٣٧) به راه آبخوری و چاشت خوران به سمنان آمدم و آنجا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی می‌گفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به زبان فارسی همی گفت، به زبان اهل دیلم و موی گشوده، جمعی نزد وی حاضر. گروهی اقلیدس می‌خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن می‌گفت که من بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم، او گفت من چیزی از سیاق ندانم و هوس دارم که چیزی از حساب بخوانم. عجب داشتم و بیرون آمدم و گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد؟

#ناصر_خسرو
📚 #سفرنامه - بخش 1 تا 5

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 5 ▪️فرزندان‌ آدم‌ 1 اسامی فرزندان ‌آدم‌ از این ‌قرار است‌. ‌وقتی خدا، انسان‌ را خلق كرد، ایشان‌ را شبیه ‌خود آفرید. 2 ایشان ‌را زن و مرد ‌آفرید. و آنان‌ را بركت ‌داد و اسم‌ آنها را انسان‌ گذاشت‌. 3 وقتی آدم‌ صد و سی ساله ‌شد…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 6

▪️شرارت‌ انسان‌

1 وقتی تعداد آدمیان ‌در روی زمین ‌زیاد شد و دختران‌ متولّد شدند،

2 پسران ‌خدا، دیدند كه ‌دختران‌ آدمیان ‌چقدر زیبا هستند. پس‌ هر كدام‌ را كه‌ دوست ‌داشتند، به‌ همسری خود گرفتند.

3 پس‌ خداوند فرمود: «روح‌ من ‌برای همیشه‌ در انسان ‌فانی، باقی نخواهد ماند. از این ‌به ‌بعد، طول ‌عمر او یک‌ صد و بیست‌ سال‌ خواهد بود.»

4 در آن ‌روزها و بعد از آن‌، مردان ‌قوی هیكلی از نسل‌ دختران‌ آدمیان ‌و پسران ‌خدا به وجود آمدند كه ‌دلاوران‌ بزرگ‌ و مشهوری در زمان ‌قدیم‌ شدند.

5 وقتی خداوند دید كه‌ چگونه ‌تمام‌ مردم ‌روی زمین‌، شریر شده‌اند و تمام‌ افكار آنها فكرهای گناه‌آلود است‌،

6 از اینكه ‌انسان‌ را آفریده ‌و در روی زمین‌ گذاشته‌ بود، متأسف ‌و بسیار غمگین‌ شد.

7 پس ‌فرمود: «من ‌این ‌مردم‌ و چارپایان ‌و خزندگان‌ و پرندگانی را كه‌ آفریده‌ام، ‌نابود خواهم‌ كرد. زیرا از اینکه ‌آنها را آفریده‌ام‌، متأسف ‌هستم‌.»

8 امّا خداوند از نوح ‌راضی بود.

‌نوح‌

9-10 داستان‌ زندگی نوح ‌از این ‌قرار بود: نوح ‌سه ‌پسر داشت ‌به ‌نامهای سام‌، حام‌ و یافث‌. او در زمان‌ خود مردی عادل‌ و پرهیزكار بود و همیشه ‌با خدا ارتباط ‌داشت‌.

11 امّا تمام‌ مردم‌ در حضور خدا گناهكار بودند و ظلم‌ و ستم‌ همه‌جا را پُر كرده‌ بود.

12 خدا دید كه‌ مردم‌ زمین‌ فاسد شده‌اند و همه‌ راه‌ فساد پیش‌ گرفته‌اند.

13 خدا به ‌نوح ‌فرمود: «تصمیم‌ گرفته‌ام ‌بشر را از بین ‌ببرم‌. چون ‌ظلم ‌و فساد آنها دنیا را پُر كرده ‌است‌، بنابراین ‌من ‌ایشان‌ را همراه با زمین‌ نابود خواهم‌ كرد.

14 «تو برای خودت ‌یک ‌كشتی از چوب ‌درخت ‌سرو بساز كه‌ چندین‌ اتاق ‌داشته ‌باشد. داخل‌ و خارج‌ آن‌ را با قیر بپوشان‌.

15 آن ‌را این‌طور بساز: درازای آن ‌صد و پنجاه ‌متر، پهنای آن‌ بیست ‌و پنج‌ متر و ارتفاع آن ‌پانزده ‌متر.

16 پنجره‌ای هم ‌نزدیک ‌سقف ‌در حدود نیم‌متر بساز و در كشتی را در كنار آن‌ قرار بده‌. كشتی را طوری بساز كه ‌دارای سه ‌طبقه ‌باشد.

17 «من ‌توفان‌ و باران ‌شدید بر زمین ‌خواهم ‌فرستاد تا همهٔ جانداران ‌هلاک‌ گردند و هرچه ‌بر روی زمین ‌است ‌بمیرد.

18 امّا با تو پیمان ‌می‌بندم‌. تو به اتّفاق ‌پسرانت‌ و همسرت ‌و عروسهایت ‌به ‌كشتی داخل ‌می‌شوی‌.

19-20 از تمام ‌حیوانات ‌یعنی پرندگان‌، چارپایان ‌و خزندگان ‌یک ‌جفت ‌نر و ماده‌ با خودت ‌به‌ كشتی ببر تا آنها را زنده ‌نگاه‌داری‌.

21 از هر نوع ‌غذا برای خودت‌ و برای آنها با خود بردار.»

22 نوح‌ هرچه ‌خدا به ‌او دستور داده ‌بود، انجام ‌داد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 6

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/09 12:41:04
Back to Top
HTML Embed Code: