Telegram Group Search
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 5 هرآنجا که بد مهتری نامجوی زگیتی سوی سام بنهاد روی که فرخنده باداپی این جوان برین پاک دل نامور پهلوان چو بر پهلوان آفرین خواندند ابر زال زر گوهر افشاندند نشست آنگهی سام با زیب و جام همی داد چیز و همی راند کام کسی کو به خلعت سزاوار بود …
▪️منوچهر 6


چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ویژه‌گردان خویش

که با او یکی بودشان رای و کیش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جایگاهی بیاراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

برآیین و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسید آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان

یکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف یلان و هش موبدان

ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ایچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بیامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه‌ای خواسته

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر

ز دیبای زربفت و چینی حریر

یکی تاج با گوهر شاهوار

یکی طوق زرین زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرهی

پذیره شدش زال و بنواختش

به آیین یکی پایگه ساختش

سوی تخت پیروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

یکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان

گسارندهٔ می می‌آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورسام

خوش آمد هماناش دیدار او

دلش تیز تر گشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و یال

چنین گفت با مهتران زال زر

که زیبنده‌تر زین که بندد کمر

یکی نامدار از میان مهان

چنین گفت کای پهلوان جهان

پس پردهٔ او یکی دخترست

که رویش ز خورشید روشن‌ترست

ز سر تا به پایش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سیمنش مشکین کمند

سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تیرگی برده از پر زاغ

دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشیده ازمشک ناز

بهشتیست سرتاسر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام وهوش

شب آمد پر اندیشه بنشست زال

به نادیده برگشت بی‌خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تیغ شید

چو یاقوت شد روی گیتی سپید

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرین نیام

در پهلوان را بیاراستند

چو بالای پرمایگان خواستند

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خیمهٔ زال زابل خدای

چو آمد به نزدیکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش

ازان انجمن سر برافراختش

بپرسید کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه یکیست

که آن آرزو بر تو دشوار نیست

که آیی به شادی سوی خان من

چو خورشید روشن کنی جان من

چنین داد پاسخ که این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می‌گساریم و مستان شویم

سوی خانهٔ بت پرستان شویم

جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم

به دیدار تو رای فرخ نهم

چو بشنید مهراب کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک دین

خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرین خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سزید

ازان کو نه هم دین و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هیچکس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی

مر او را ستودند یک یک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی هم ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان

بگوید برین بر یکی داستان

که تا زنده‌ام چرمه جفت منست

خم چرخ گردان نهفت منست

عروسم نباید که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم

از اندیشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی

مگر تیره گردد ازین آبروی

همی گشت یکچند بر سر سپهر

دل زال آگنده یکسر بمهر

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 63
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن
دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام
اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 16

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 6 ▪️شرارت‌ انسان‌ 1 وقتی تعداد آدمیان ‌در روی زمین ‌زیاد شد و دختران‌ متولّد شدند، 2 پسران ‌خدا، دیدند كه ‌دختران‌ آدمیان ‌چقدر زیبا هستند. پس‌ هر كدام‌ را كه‌ دوست ‌داشتند، به‌ همسری خود گرفتند. 3 پس‌ خداوند فرمود: «روح‌ من…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 7

▪️توفان‌

1 خداوند به ‌نوح ‌فرمود: «تو با تمام ‌اهل‌ خانه‌ات‌ به ‌كشتی داخل‌ شو. زیرا در این ‌زمان‌ فقط ‌تو در حضور من‌ پرهیزكار هستی‌.

2 از تمام‌ چارپایان‌ پاک ‌از هر كدام ‌هفت ‌نر و هفت ‌ماده ‌و از چارپایان ‌ناپاک‌ از هر كدام‌ یک ‌نر و یک ‌ماده‌

3 و از پرندگان ‌آسمان ‌نیز از هركدام‌ هفت ‌نر و هفت‌ ماده ‌با خودت‌ بردار تا از هر كدام‌ نسلی روی زمین‌ باقی بماند.

4 زیرا من‌ هفت ‌روز دیگر مدّت ‌چهل ‌شبانه‌روز باران ‌می‌بارانم‌ و هر جانداری را كه‌ آفریده‌ام‌ از روی زمین ‌نابود می‌كنم‌.»

5 نوح‌ هرچه‌ خداوند به ‌او دستور داده ‌بود، انجام ‌داد.

6 وقتی توفان ‌آمد، نوح‌ ششصد ساله ‌بود.

7 او با زنش ‌و پسرهایش ‌و عروس‌هایش ‌به ‌داخل ‌كشتی رفتند تا از توفان ‌رهایی یابند.

8 همان‌طور كه‌ خدا به ‌نوح ‌دستور داده‌ بود، از تمام‌ چارپایان ‌پاک‌ و ناپاک ‌و پرندگان‌ و خزندگان‌ یک‌ جفت ‌نر و ماده‌،

9 با نوح ‌به ‌داخل‌ كشتی رفتند.

10 پس ‌از هفت ‌روز، آب‌ روی زمین ‌را گرفت‌.

11 در ششصدمین‌ سال ‌زندگی نوح‌ در روز هفدهم‌ از ماه ‌دوم‌، تمام ‌چشمه‌های عظیم‌ در زیر زمین ‌شكافته ‌شد و همهٔ روزنه‌های آسمان ‌باز شد

12 و مدّت ‌چهل ‌شبانه‌روز باران‌ می‌بارید.

13 در همان‌روز، همان‌طور كه ‌خدا دستور داده ‌بود، نوح ‌و پسرانش ‌سام‌، حام‌ و یافث‌ و همسر نوح‌ و عروس‌هایش‌

14 و انواع‌ حیوانات ‌یعنی چارپایان‌ و خزندگان ‌و پرندگان ‌و مرغان‌ و همهٔ بالداران‌،

15-16 دو به‌ دو نر و ماده‌ با نوح ‌داخل‌ كشتی شدند و خداوند در كشتی را پشت ‌سر ایشان ‌بست‌.

17 مدّت ‌چهل ‌روز باران ‌مانند سیل ‌بر روی زمین ‌می‌بارید و آب ‌زیادتر می‌شد به طوری كه‌ كشتی از زمین ‌بلند شد.

18 آب ‌به‌ قدری زیاد شد كه ‌كشتی بر روی آب‌ به‌ حركت‌ آمد.

19 آب‌ از روی زمین ‌بالا می‌آمد و زورآورتر می‌شد تا اینكه ‌آب ‌تمام‌ كوههای بلند را پوشانید.

20 و به ‌اندازهٔ هفت‌ متر از كوهها بالاتر رفت ‌و همه‌ چیز را پوشانید.

21 هر جنبنده‌ای كه ‌در روی زمین‌ حركت ‌می‌كرد یعنی تمام ‌پرندگان‌، چارپایان‌ و خزندگان ‌و تمام‌ مردم‌، همه ‌مردند.

22 هر جانداری كه ‌در روی زمین‌ بود مرد.

23 خدا هر موجودی را كه ‌در روی زمین‌ بود یعنی انسان‌، چارپایان‌ و خزندگان ‌و پرندگان‌ آسمان‌، همه‌ را نابود كرد. فقط‌ نوح‌ با هرچه‌ در كشتی با او بود باقی ماند.

24 آب ‌صد و پنجاه ‌روز روی زمین‌ را پوشانده ‌بود.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 7

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 6 چنان بد که روزی چنان کرد رای که در پادشاهی بجنبد ز جای برون رفت با ویژه‌گردان خویش که با او یکی بودشان رای و کیش سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای به هر جایگاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی گشاده در گنج و افگنده…
▪️منوچهر 7


چنان بد که مهراب روزی پگاه

برفت و بیامد ازان بارگاه

گذر کرد سوی شبستان خویش

همی گشت بر گرد بستان خویش

دو خورشید بود اندر ایوان او

چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی

بیاراسته همچو باغ بهار

سراپای پر بوی و رنگ و نگار

شگفتی برودابه اندر بماند

همی نام یزدان بروبر بخواند

یکی سرو دید از برش گرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه

به دیبا و گوهر بیاراسته

بسان بهشتی پر از خواسته

بپرسید سیندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست این پیر سر پور سام

همی تخت یاد آیدش گر کنام

خوی مردمی هیچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی

چنین داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سیمین بر ماه روی

به گیتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نیارد سپرد

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نبینی نه بر زین چنو یک سوار

دل شیر نر دارد و زور پیل

دو دستش به کردار دریای نیل

چو برگاه باشد درافشان بود

چو در جنگ باشد سرافشان بود

رخش پژمرانندهٔ ارغوان

جوان سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون چون نهنگ بلاست

به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست

نشانندهٔ خاک در کین بخون

فشانندهٔ خنجر آبگون

از آهو همان کش سپیدست موی

بگوید سخن مردم عیب جوی

سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دلها فریبد همی

چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی

برافروخت و گلنارگون کرد روی

دلش گشت پرآتش از مهر زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگر شد به رای و به آیین و خوی

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 64
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 10

🔹 بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد


کشتن آن مرد بر دست حکیم

نه پی اومید بود و نه ز بیم

او نکشتش از برای طبع شاه

تا نیامد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید حلق

سر آن را در نیابد عام خلق

آنک از حق یابد او وحی و جواب

هرچه فرماید بود عین صواب

آنک جان بخشد اگر بکشد رواست

نایبست و دست او دست خداست

همچو اسمعیل پیشش سر بنه

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد

همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان آنگه شراب جان کشند

که به دست خویش خوبانشان کشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد

تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بردی که کرد آلودگی

در صفا غش کی هلد پالودگی

بهر آنست این ریاضت وین جفا

تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آنست امتحان نیک و بد

تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

گر نبودی کارش الهام اله

او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا

نیک کرد او لیک نیک بد نما

گر خضر در بحر کشتی را شکست

صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب تو بی پر مپر

آن گل سرخست تو خونش مخوان

مست عقلست او تو مجنونش مخوان

گر بدی خون مسلمان کام او

کافرم گر بردمی من نام او

می‌بلرزد عرش از مدح شقی

بدگمان گردد ز مدحش متقی

شاه بود و شاه بس آگاه بود

خاص بود و خاصهٔ الله بود

آن کسی را کش چنین شاهی کشد

سوی بخت و بهترین جاهی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق قهرجو

بچه می‌لرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن دم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنچ در وهمت نیاید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک

دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 10

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 222 تا 246
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کنون که بر کفِ گل جامِ بادهٔ صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راهِ صحرا گیر
چه وقتِ مدرسه و بحث کشف کَشّاف است؟
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام، ولی بِه ز مالِ اوقاف است
به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش دَرکَش
که هر چه ساقی ما کرد، عینِ الطاف است
بِبُر ز خلق و چو عَنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حدیثِ مدعیان و خیالِ همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ
نگاه دار که قَلّابِ شهر، صراف است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 44

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 6

🔹 خطاب زمین بوس

ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت
وآزادی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ممالک
توقیع ترا به (صح ذلک)

هم ملک جهان به تو مکرم
هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام
هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه تو دمند بر خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ
کس در نزند به سیم و زر چنگ

راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست
چو خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی
وز باد صبا عبیر بوئی

فیض تو که چشمه حیاتست
روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی
خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف
از بندگی تو می‌زند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی
چون فضل خدا گناه بخشی

باقیست به ملک در سیاست
پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی
ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری
حکم عمل جهان تو داری

آنها که در این عمل رئیسند
بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد
از سایه دولت تو خیزد

گوئی علمت که نور دیده است
از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی
بندی کمر هزار مردی
بی‌آنکه به خون کنی برش را
در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی
بر تخت سعادتش نشانی

بر فتح نویسی آیتش را
واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی
فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست
بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد

این مرغ که مهر تست مایه‌ش
نشگفت که فرخست سایه‌ش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست
ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت

عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 6 : خطاب زمین بوس

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 7 ▪️توفان‌ 1 خداوند به ‌نوح ‌فرمود: «تو با تمام ‌اهل‌ خانه‌ات‌ به ‌كشتی داخل‌ شو. زیرا در این ‌زمان‌ فقط ‌تو در حضور من‌ پرهیزكار هستی‌. 2 از تمام‌ چارپایان‌ پاک ‌از هر كدام ‌هفت ‌نر و هفت ‌ماده ‌و از چارپایان ‌ناپاک‌ از هر…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 8

▪️آرامش ‌بعد از توفان‌

1 خدا نوح و تمام‌ حیواناتی را كه‌ با او در كشتی بودند فراموش ‌نكرده ‌بود. پس ‌بادی بر روی زمین ‌فرستاد و آب ‌رفته‌رفته ‌پایین‌ می‌رفت‌.

2 چشمه‌های عظیم‌ زیرزمین ‌و روزنه‌های آسمان ‌بسته ‌شد و دیگر باران ‌نبارید.

3 آب‌ مرتب‌ از روی زمین‌ كَم‌ می‌شد و بعد از صد و پنجاه‌ روز فرو نشست‌.

4 در روز هفدهم‌ ماه‌ هفتم‌ كشتی بر روی كوههای آرارات ‌نشست‌.

5 آب ‌تا ماه‌ دهم ‌رفته‌رفته‌ كم ‌می‌شد تا اینكه‌ در روز اول ‌ماه ‌دهم‌ قلّه‌های كوهها ظاهر شدند.

6 بعد از چهل ‌روز نوح‌ پنجرهٔ كشتی را باز كرد،

7 و كلاغ ‌سیاهی را بیرون ‌فرستاد. كلاغ‌ سیاه‌ بیرون‌ رفت ‌و دیگر برنگشت ‌او همین‌طور در پرواز بود تا وقتی كه‌ آب‌ فرو نشست‌.

8 پس ‌نوح ‌كبوتری را بیرون‌ فرستاد تا ببیند كه‌ آیا آب‌ از روی زمین ‌فرو نشسته‌ است‌ یا خیر؟

9 امّا كبوتر جایی ‌برای نشستن ‌پیدا نكرد، چون ‌آب‌ همه‌جا را گرفته ‌بود. پس‌ به‌ كشتی برگشت‌ و نوح ‌او را گرفت‌ و در كشتی گذاشت‌.

10 هفت‌ روز دیگر صبر كرد و دوباره‌ كبوتر را رها كرد.

11 وقت ‌عصر بود كه‌ كبوتر در حالی‌كه‌ یک ‌برگ ‌زیتون ‌تازه‌ در منقار داشت، به ‌نزد نوح‌ برگشت‌. نوح‌ فهمید كه‌ آب‌ كم‌ شده‌ است‌.

12 بعد از هفت ‌روز دیگر دوباره‌ كبوتر را بیرون‌ فرستاد. این‌ مرتبه‌ كبوتر به‌ كشتی برنگشت‌.

13 وقتی نوح ‌ششصد و یک‌ ساله ‌بود در روز اول ماه‌ اول، آب‌ روی زمین ‌خشک ‌شد. پس ‌نوح‌ دریچهٔ كشتی را باز كرد و دید زمین ‌در حال‌ خشک ‌شدن‌ است‌.

14 در روز بیست‌ و هفتم ‌ماه ‌دوم ‌زمین‌ كاملاً خشک ‌بود.

15 خدا به ‌نوح ‌فرمود:

16 «تو و زنت ‌و پسرهایت‌ و عروس‌هایت‌ از كشتی بیرون ‌بیایید.

17 تمام ‌حیواناتی كه ‌نزد تو هستند، تمام‌ پرندگان ‌و چارپایان‌ و خزندگان‌ را هم‌ بیرون ‌بیاور تا در روی زمین‌ پراكنده‌ شوند و به‌ فراوانی بارور و كثیر گردند.»

18 پس ‌نوح ‌و زنش ‌و پسرهایش ‌و عروس‌هایش‌ از كشتی بیرون‌ رفتند.

19 تمام‌ چارپایان‌، پرندگان ‌و خزندگان‌ هم ‌با جفتهای خود از كشتی خارج‌ شدند.

20 نوح‌، قربانگاهی برای خداوند بنا كرد و از هر پرنده‌ و هر حیوان ‌پاک‌ یكی را به عنوان ‌قربانی سوختنی بر قربانگاه‌ گذرانید.

21 وقتی بوی خوش‌ قربانی به ‌پیشگاه ‌خداوند رسید، خداوند با خود گفت‌: «بعد از این‌، دیگر زمین‌ را به‌خاطر انسان‌ لعنت ‌نخواهم‌ كرد. زیرا خیال ‌دل ‌انسان‌ حتّی از زمان‌ كودكی بد است‌. دیگر همهٔ حیوانات‌ را هلاک نمی‌كنم‌، چنانكه‌ كردم‌.

22 تا زمانی‌که ‌دنیا هست‌، كشت ‌و زرع‌، سرما و گرما، زمستان ‌و تابستان‌ و روز و شب‌ هم ‌خواهد بود.»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 8

join us | شهر کتاب
@bookcity5
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 17

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر - آغاز کتاب

🔹 مجمع مرغان


مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار

دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه ای موسیجهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
کرد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه‌ای بر کوه طور

هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بی‌زفان و بی‌خروش
فهم کن بی عقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست

چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه ای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام

قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای
تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای
چون مسلم ناقه‌ای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه می‌ران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت

مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار

چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست

نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داوودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار

حلق داوودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت ره نمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داوود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داوود گرم
خه خه ای طاووس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفت سر

صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت

مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه

گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای
در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس

سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بی‌وفایی کردنت

از وجودت تا بود موئی بجای
بی‌وفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده

سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای
تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو

مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق

چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست

یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند

هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار
حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
.
شهر کتاب و داستان
▪️#عطار - #منطق_الطیر - آغاز کتاب 🔹 مجمع مرغان مرحبا ای هدهد هادی شده در حقیقت پیک هر وادی شده ای به سرحد سبا سیر تو خوش با سلیمان منطق الطیر تو خوش صاحب سر سلیمان آمدی از تفاخر تاجور زان آمدی دیو را در بند و زندان باز دار تا سلیمان را تو باشی رازدار…
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
می‌گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار

چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم

هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک می‌نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم

هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام
وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام

با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام
پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش

هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور

در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهره‌ای
کاو تواند یافت از وی بهره‌ای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است

او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند

هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد

صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران می‌رویم
در رهش گریان و خندان می‌رویم

گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را

دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️سرآغاز : مجمع مرغان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️غلط های رایج در زبان فارسی بخش 1

📘 #مدرسه‌ی_ادبیات
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 7 چنان بد که مهراب روزی پگاه برفت و بیامد ازان بارگاه گذر کرد سوی شبستان خویش همی گشت بر گرد بستان خویش دو خورشید بود اندر ایوان او چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی بیاراسته همچو باغ بهار سراپای پر بوی و رنگ و نگار شگفتی برودابه اندر بماند همی…
▪️منوچهر بخش 8


ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک رازدار منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم

همیشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست

کنون این سخن را چه درمان کنید

چگویید و با من چه پیمان کنید

یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بیکاری آمد ز دخت ردان

همه پاسخش را بیاراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چین

میان بتان در چو روشن نگین

به بالای تو بر چمن سرو نیست

چو رخسار تو تابش پرو نیست

نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای

ترا خود بدیده درون شرم نیست

پدر را به نزد تو آزرم نیست

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را به بر

که پروردهٔ مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه

کس از مادران پیر هرگز نزاد

نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد

چنین سرخ دو بسد شیر بوی

شگفتی بود گر شود پیرجوی

جهانی سراسر پر از مهر تست

به ایوانها صورت چهرتست

ترا با چنین روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آیدت شوی

چو رودابه گفتار ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بردمید

بریشان یکی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وزان پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنین گفت کاین خام پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

نه از تاجداران ایران زمین

به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شیر و با برز و یال

گرش پیرخوانی همی گر جوان

مرا او بجای تنست و روان

مرا مهر او دل ندیده گزید

همان دوستی از شنیده گزید

برو مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنید دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده‌ایم

به دل مهربان و پرستنده‌ایم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

یکی گفت زیشان که ای سر و بن

نگر تا نداند کسی این سخن

اگر جادویی باید آموختن

به بند و فسون چشمها دوختن

بپریم با مرغ و جادو شویم

بپوییم و در چاره آهو شویم

مگر شاه را نزد ماه آوریم

به نزدیک او پایگاه آوریم

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که این گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز یاقوت بار آورد

برش تازیان بر کنار آورد

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 65
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️پادشاهی #منوچهر و زادن #زال
📚 داستانهای #شاهنامه - قسمت پنجم
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 7

🔹 سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه


چون گوهر سرخ صبحگاهی
بنمود سپیدی از سیاهی
آن گوهر کان گشاده من
پشت من و پشت زاده من
گوهر به کلاه کان برافشاند
وز گوهر کان شه سخن راند
کاین بیکس را به عقد و پیوند
درکش به پناه آن خداوند

بسپار مرا به عهدش امروز
کو نو قلم است و من نوآموز
تا چون کرمش کمال گیرد
اندرز ترا به فال گیرد
کان تخت نشین که اوج سایست
خرد است ولی بزرگ رایست
سیاره آسمان ملک است
جسم ملک است و جان ملک است

آن یوسف هفت بزم و نه مهد
هم والی عهد و هم ولیعهد
نومجلس و نو نشاط و نومهر
در صدف ملک منوچهر
فخر دو جهان به سر بلندی
مغز ملکان به هوش‌مندی
میراث‌ستان ماه و خورشید
منصوبه گشای بیم و امید

نور بصر بزرگواران
محراب نماز تاجداران
پیرایهٔ تخت و مفخر تاج
کاقبال به روی اوست محتاج
ای از شرف تو شاهزاده
چشم ملک اختسان گشاده
ممزوج دو مملکت به شاهی
چون سیب دو رنگ صبحگاهی

یک تخم به خسروی نشانده
از تخمه کیقباد مانده
در مرکز خط هفت پرگار
یک نقطه نو نشسته بر گار
ایزد به خودت پناه دارد
وز چشم بدت نگاه دارد
دارم به خدا امیدواری
کز غایت ذهن و هوشیاری

آنجات رساند از عنایت
کماده شوی بهر کفایت
هم نامه خسروان بخوانی
هم گفته بخردان بدانی
این گنج نهفته را درین درج
بینی چو مه دو هفته در برج
دانی که چنین عروس مهدی
ناید ز قران هیچ عهدی

گر در پدرش نظر نیاری
تیمار برادرش بداری
از راه نوازش تمامش
رسمی ابدی کنی به نامش
تا حاجتمند کس نباشد
سر پیش و نظر ز پس نباشد
این گفتم و قصه گشت کوتاه
اقبال تو باد و دولت شاه

آن چشم گشاده باد از این نور
وین سرو مباد ازان چمن دور
روی تو به شاه پشت بسته
پشت و دل دشمنان شکسته
زنده به تو شاه جاودانی
چون خضر به آب زندگانی
اجرام سپهر اوج منظر
افروخته باد از این دو پیکر

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 7 : سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
‍ ‍■ تعدادی از اساتید متعهد و متخصص زبان پارسی در تلاشی زیبا و درخور سپاس برای بسیاری از واژگان عربی مصطلح شده در زبان زیبای پارسی برابری درست و روان را برگزیده اند تا ایران دوستان بتوانند به مرور آن واژگان را به جای واژهای متدوال قرار داد و بکار بندند. بی…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 2

واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی


واژه تخصصی: دانشواژه
واسطه: میانجی
واصله: دریافتی- رسیده
واضح: روشن- آشكار- هویدا
واعظ: سخنران- سخنور
واقعاً: به راستی
واقعه: رویداد- رخداد
واقعه یا اتفاق: رویداد یا رخداد
واقعی: راستین
واقعیت: راستینه- راستینگی

واقف: آگاه
واكسیناسیون: مایه كوبی
واكمن: پخش همراه
والا: وگرنه
والد: پدر
والده: مادر
والدین: پدرومادر
والله: به خدا
والی: استاندار
وب سایت: تارنما

وبسایت: تارنما- وب گاه
وبلاگ: تارنگار
وثیقه: پشتوانه
وجب: وژه
وجدان: فرجاد
وجوب: بایستگی
وجود: هستی- فرتاش
وجود دارد: می باشد
وجود داشتن: جای داشتن
وجود نداشتن: جای نداشتن

وجوه مشترك: روی های یكسان
وجه: سویه
وحدت: هم بستگی- یك پارچگی- یگانگی
وحشت: هراس- ترس- بیم
وحشت كردن: ترسیدن- هراسیدن
وحشتناك: هراسناك- ترسناك- دهشتناك- هراس انگیز
وحشی: بیابانی- دد- ددمنش- درنده
وحشیانه: ددمنشانه

وخیم: ناگوار
ودیعه: سپرده
وراث: بازماندگان
وراثت: همریگی
وراجی: پرگویی
ورق: برگ- برگه
ورم: آماس
ورم كردن: آماسیدن
ورود: اندررفت- راهیابی
درونروی- درونشد

ورودی: درآیگاه
ورید: سیاهرگ- رگ
وزن: آهنگ- سنگینی
وزین: سنگین
وساطت: پا در میانی- میان جی گری- میانجی
وساطت كردن: میانجیگری كردن
وسط: میان- میانی
وسعت: پهنه- گسترش- گستره
وسیع: گسترده- دامنگیر- فراخ

وسیله: ابزار- دستاویز- دست آوی- افزار
وصل: پیوند
وصول: دریافت
وصیت: سپارش
وصیت نامه: سفارشنامه- درگذشتنامه- سپارش نامه
وصیتنامه: سفارشنامه- درگذشتنامه- سپارش نامه
وضع: نِهش- برنهادن- نهشت

وضع حمل: زایمان
وضعیت: چگونگی- جایگاه
وضو: پادیاب- دست نماز
وضوح: سرراستی- روشنی
وطن: میهن
وطنی: میهنی

وظیفه: خویشكاری
وعده كردن: پیمان بستن
وفات: مرگ- درگذشت- میرش
وفور: فراوانی- فراوان

وقاحت: بی شرمی
وقایع: رویدادها
وقت: زمان- هنگامه- وخت- گاه
وقتی كه: هنگامیكه
وقف: ورستاد
وقیح: گستاخ- بی شرم
وكالت: جانشینی- نمایندگی
وكالت با عزل: نمایندگی
وكالت بلا عزل: جانشینی

وكیل: جانشین- نماینده
وكیل مجلس: نماینده مجلس
ولادت: زادروز
ولاغیر: و دیگر هیچ
ولایت: فرمانروایی
ولی: سرپرست
ولیعهد: جانشین
وهم: پندار
هادی: رهنما
هاردویر: سخت افزار

هال: سرسرا- تالار
هتاكی: ناسزاگویی
هتك: ناسزا- دشنام
هتك حرمت: آبروریزی- آبروبری
هتل: مهمانسرا
هجا: واج
هجران: جدایی- دوری
هجری: فراروی

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 11

🔹 حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان


بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

بر دکان طوطی نگهبانی نمود

گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان

جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش

دید پر روغن دکان و جامه چرب

بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت

جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان

کز چه ای کل با کلان آمیختی

تو مگر از شیشه روغن ریختی

از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد

کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

همسری با انبیا برداشتند

اولیا را همچو خود پنداشتند

گفته اینک ما بشر ایشان بشر

ما و ایشان بستهٔ خوابیم و خور

این ندانستند ایشان از عمی

هست فرقی درمیان بی‌منتهی

هر دو گون زنبور خوردند از محل

لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب

زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب

هر دو نی خوردند از یک آب‌خور

این یکی خالی و آن پر از شکر

صد هزاران این چنین اشباه بین

فرقشان هفتاد ساله راه بین

این خورد گردد پلیدی زو جدا

آن خورد گردد همه نور خدا

این خورد زاید همه بخل و حسد

وآن خورد زاید همه نور احد

این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد

این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دد

هر دو صورت گر به هم ماند رواست

آب تلخ و آب شیرین را صفاست

جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب

او شناسد آب خوش از شوره آب

سحر را با معجزه کرده قیاس

هر دو را بر مکر پندارد اساس

ساحران موسی از استیزه را

برگرفته چون عصای او عصا

زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف

زین عمل تا آن عمل راهی شگرف

لعنة الله این عمل را در قفا

رحمة الله آن عمل را در وفا

کافران اندر مری بوزینه طبع

آفتی آمد درون سینه طبع

هرچه مردم می‌کند بوزینه هم

آن کند کز مرد بیند دم بدم

او گمان برده که من کردم چو او

فرق را کی داند آن استیزه‌رو

این کند از امر و او بهر ستیز

بر سر استیزه‌رویان خاک ریز
شهر کتاب و داستان
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 11 🔹 حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان بود بقالی و وی را طوطیی خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران در خطاب آدمی ناطق بدی در نوای طوطیان حاذق بدی خواجه روزی سوی خانه رفته بود…
آن منافق با موافق در نماز

از پی استیزه آید نه نیاز

در نماز و روزه و حج و زکات

با منافق مؤمنان در برد و مات

مؤمنان را برد باشد عاقبت

بر منافق مات اندر آخرت

گرچه هر دو بر سر یک بازی‌اند

هر دو با هم مروزی و رازی‌اند

هر یکی سوی مقام خود رود

هر یکی بر وفق نام خود رود

مؤمنش خوانند جانش خوش شود

ور منافق تیز و پر آتش شود

نام او محبوب از ذات وی است

نام این مبغوض از آفات وی است

میم و واو و میم و نون تشریف نیست

لطف مؤمن جز پی تعریف نیست

گر منافق خوانیش این نام دون

همچو کزدم می‌خلد در اندرون

گرنه این نام اشتقاق دوزخست

پس چرا در وی مذاق دوزخست

زشتی آن نام بد از حرف نیست

تلخی آن آب بحر از ظرف نیست

حرف ظرف آمد درو معنی چون آب

بحر معنی عنده ام الکتاب

بحر تلخ و بحر شیرین در جهان

در میانشان برزخ لا یبغیان

وانگه این هر دو ز یک اصلی روان

بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن

زر قلب و زر نیکو در عیار

بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

هر که را در جان خدا بنهد محک

هر یقین را باز داند او ز شک

در دهان زنده خاشاکی جهد

آنگه آرامد که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد

چون در آمد حس زنده پی ببرد

حس دنیا نردبان این جهان

حس دینی نردبان آسمان

صحت این حس بجویید از طبیب

صحت آن حس بجویید از حبیب

صحت این حس ز معموری تن

صحت آن حس ز تخریب بدن

راه جان مر جسم را ویران کند

بعد از آن ویرانی آبادان کند

کرد ویران خانه بهر گنج زر

وز همان گنجش کند معمورتر

آب را ببرید و جو را پاک کرد

بعد از آن در جو روان کرد آب خورد

پوست را بشکافت و پیکان را کشید

پوست تازه بعد از آنش بر دمید

قلعه ویران کرد و از کافر ستد

بعد از آن بر ساختش صد برج و سد

کار بی‌چون را که کیفیت نهد

اینک گفتم این ضرورت می‌دهد

گه چنین بنماید و گه ضد این

جز که حیرانی نباشد کار دین

نه چنان حیران که پشتش سوی اوست

بل چنان حیران و غرق و مست دوست

آن یکی را روی او شد سوی دوست

وان یکی را روی او خود روی اوست

روی هر یک می‌نگر می‌دار پاس

بوک گردی تو ز خدمت روشناس

چون بسی ابلیس آدم‌روی هست

پس بهر دستی نشاید داد دست

زانک صیاد آورد بانگ صفیر

تا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیر

بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش

از هوا آید بیاید دام و نیش

حرف درویشان بدزدد مرد دون

تا بخواند بر سلیمی زان فسون

کار مردان روشنی و گرمیست

کار دونان حیله و بی‌شرمیست

شیر پشمین از برای کد کنند

بومسیلم را لقب احمد کنند

بومسیلم را لقب کذاب ماند

مر محمد را اولوا الالباب ماند

آن شراب حق ختامش مشک ناب

باده را ختمش بود گند و عذاب

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 11

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/09 05:35:35
Back to Top
HTML Embed Code: