Telegram Group Search
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 247 تا 284
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 285 تا 323
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 8 ▪️آرامش ‌بعد از توفان‌ 1 خدا نوح و تمام‌ حیواناتی را كه‌ با او در كشتی بودند فراموش ‌نكرده ‌بود. پس ‌بادی بر روی زمین ‌فرستاد و آب ‌رفته‌رفته ‌پایین‌ می‌رفت‌. 2 چشمه‌های عظیم‌ زیرزمین ‌و روزنه‌های آسمان ‌بسته ‌شد و دیگر باران…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 9

🔹 پیمان خدا با نوح‌

1 خدا نوح ‌و پسرانش ‌را بركت‌ داد و فرمود: «بارور‌ و كثیر شوید و دوباره‌ همه ‌جای زمین‌ را پُر كنید.

2 همهٔ حیوانات‌ زمین‌ و پرندگان ‌آسمان ‌و خزندگان‌ و ماهیان ‌از شما خواهند ترسید. همهٔ آنها در اختیار شماست‌.

3 شما می‌توانید آنها را مثل ‌علف‌ سبز بخورید.

4 امّا گوشت‌ را با جان‌ یعنی با خون‌ آن ‌نخورید.

5 اگر كسی جان ‌انسانی را بگیرد، مجازات ‌خواهد شد و هر حیوانی كه ‌جان‌ انسانی را بگیرد، او را به ‌مرگ ‌محكوم‌ خواهم‌ كرد.

6 انسان ‌به ‌صورت‌ خدا آفریده‌ شد. پس ‌هرکه ‌انسانی را بكشد به‌ دست ‌انسان‌ كشته ‌خواهد شد.

7 «شما بارور‌ و كثیر شوید و در روی زمین‌ زیاد شوید.»

8 خدا به‌ نوح ‌و پسرانش‌ فرمود:

9 «من ‌با شما و بعد از شما با فرزندان‌ شما پیمان ‌می‌بندم‌.

10 همچنین‌ پیمان‌ خود را با همهٔ جانورانی كه ‌با تو هستند، یعنی پرندگان‌، چارپایان‌ و هر حیوان ‌وحشی و هرچه ‌با شما از كشتی بیرون ‌آمدند و همچنین ‌تمام‌ جانداران‌ روی زمین‌ حفظ‌ خواهم ‌كرد.

11 من با شما پیمان می‌بندم که دیگر همهٔ جانداران ‌با هم ‌از توفان‌ هلاک ‌نخواهند شد و بعد از این‌، دیگر توفانی كه ‌زمین ‌را خراب ‌كند نخواهد بود.

12 نشانهٔ ‌پیمانی كه‌ نسل‌ بعد از نسل ‌با شما و همهٔ جانورانی كه ‌با شما باشند می‌بندم‌ این‌ است‌:

13 رنگین‌كمان‌ را تا به ‌ابد در ابرها قرار می‌دهم ‌تا نشانهٔ آن ‌پیمانی باشد كه ‌بین ‌من‌ و جهان ‌بسته ‌شده ‌است‌.

14 هر وقت‌ ابر را بالای زمین‌ پهن ‌می‌كنم ‌و رنگین‌كمان‌ ظاهر می‌شود،

15 پیمان ‌خود را كه ‌بین‌ من‌ و شما و تمامی جانوران‌ می‌باشد به‌یاد خواهم‌ آورد تا توفان‌ دیگر همهٔ جانداران‌ را با هم ‌هلاک‌ نكند.

16 رنگین‌كمان‌ در ابر خواهد بود و من‌ آن ‌را خواهم ‌دید و آن‌ پیمانی را كه‌ بین ‌من ‌و همهٔ جانداران ‌روی زمین ‌بسته ‌شده‌، به یاد می‌آورم‌.»

17 خدا به‌ نوح‌ فرمود: «این ‌نشان‌ آن‌ پیمانی است‌ كه‌ با همهٔ جانداران ‌زمین‌ بسته‌ام‌.»

نوح‌ و پسرانش‌

18 سام ‌و حام ‌و یافث ‌پسران ‌نوح ‌بودند كه ‌از كشتی بیرون‌ آمدند. حام‌ پدر كنعانیان‌ است‌.

19 ایشان سه‌ پسر نوح‌ بودند كه تمام‌ ملل‌ جهان ‌از آنها به وجود آمدند.

20 نوح‌ مشغول‌ زراعت‌ شد و اولین‌ كسی بود كه‌ باغ‌ انگور درست ‌كرد.

21 او از شراب ‌آن‌ نوشید و مست ‌شد. درحالی‌که ‌مست ‌بود در چادر خود لخت ‌شد.

22 در این ‌موقع، حام‌ دید كه ‌پدرش‌ برهنه ‌است‌. او رفت ‌و دو برادر دیگر خود را كه ‌بیرون‌ بودند، خبر كرد.

23 سام ‌و یافث ‌ردایی را بر دوشهای خود انداختند و عقب‌عقب ‌رفته ‌پدر خود را با آن‌ پوشاندند. صورت آنها به ‌طرف‌ دیگر بود و بدن ‌برهنهٔ پدر خود را ندیدند.

24 وقتی نوح ‌به ‌هوش ‌آمد، فهمید كه ‌پسر كوچكش ‌چه ‌كرده‌ است‌.

25 پس‌ گفت‌:

«کنعان‌ ملعون ‌باد.

او همیشه ‌بندهٔ برادران‌ خود باشد.»

26 همچنین‌ گفت‌: «خداوندِ سام‌، متبارک ‌باد

و كنعان‌ بندهٔ او باشد.

27 خدا یافث‌ را فراوانی دهد

و همیشه‌ در چادرهای سام ‌حضور داشته ‌باشد

و كنعان‌ بندهٔ او باشد.»

28 نوح ‌بعد از توفان ‌سیصد و پنجاه ‌سال ‌زندگی كرد

29 و در سن ‌نهصد و پنجاه ‌سالگی وفات‌ یافت‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 9

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر بخش 8 ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مهربان بنده بود بدان بندگان خردمند گفت که بگشاد خواهم نهان از نهفت شما یک به یک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید بدانید هر پنج و آگه بوید همه ساله با بخت همره بوید که من عاشقم همچو بحر دمان ازو بر…
▪️منوچهر 9

پرستنده برخاست از پیش اوی

بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی

به دیبای رومی بیاراستند

سر زلف برگل بپیراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

مه فرودین وسر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسید کاین گل پرستان کیند

چنین گفت گوینده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان

پرستندگان را سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان

به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت یال

پیاده همی رفت جویان شکار

خشیشار دید اندر آن رودبار

کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

یکی تیره بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشی شده آب رود

بترک آنگهی گفت زان سو گذر

بیاور تو آن مرغ افگنده پر

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خرامید نزد پرستنده ترک

پرستنده پرسید کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شیرین زبان

که این شیر بازو گو پیلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زین گونه تیر از کمان

چه سنجد به پیش اندرش بدگمان

ندیدیم زیبنده تر زین سوار

به تیر و کمان بر چنین کامگار

پری روی دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازین گونه از شاه یاد

شه نیمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار

ازین سان نبیند یکی نامدار

پرستنده با کودک ماه روی

بخندید و گفتش که چندین مگوی

که ماهیست مهراب را در سرای

به یک سر ز شاه تو برتر بپای

به بالای ساج است و همرنگ عاج

یکی ایزدی بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سیمین قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقهٔ پای‌بند

دو جادوش پر خواب و پرآب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نیست

چنو در جهان نیز یک ماه نیست

پرستندگان هر یکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار

بدین چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام

چنین گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر

ولیکن به گفتن مگر روی نیست

بود کاب را ره بدین جوی نیست

دلاور که پرهیز جوید ز جفت

بماند بسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

نباید شنیدنش ننگ سخن

چنین گفت مر جفت را باز نر

چو بر خایه بنشست و گسترد پر

کزین خایه گر مایه بیرون کنم

ز پشت پدر خایه بیرون کنم

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 66
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#ناصر_خسرو - #سفرنامه 🔹 بخش 1 - زندگی در مرو چنین گوید ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو القبادینی المروزی تجاوز الله عنه که من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در…
▪️#ناصر_خسرو - #سفرنامه

🔹 بخش 6 - ری، کوه دماوند و نوشادر

و از بلخ تا به ری سیصد و پنجاه فرسنگ حساب کردم. و گویند از ری تا ساوه سی فرسنگست، و از ساوه به همدان سی فرسنگ، و از ری به سپاهان پنجاه فرسنگ و به آمل سی فرسنگ.
و میان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی و آن را لواسان گویند، و گویند بر سر آن چاهیست که نوشادر از آن جا حاصل می‌شود و گویند که کبریت نیز، و مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن.

🔹بخش 7 - قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین

پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه (۴٣٨)، دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه (۴١۵) از تاریخ فرس، به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم می‌دادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ مانعی از دخول در باغات نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم، با رویی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارهایی خوب مگر آنکه آب در وی اندک بود و منحصر به کاریز ها در زیر زمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناع‌ها که در آن شهر بود کفشگر بیشتر بود.

🔹 بخش 8 - بقال خرزویل

دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه (۴٣٨) از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستاق قزوین است. و از آن جابه دهی که خرزویل خوانند.
من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود وارد شدیم، زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت: که چه می‌خواهی؟ بقال منم.
گفت: هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر و چندانکه از مأکولات بر شمارد،گفت: ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.

🔹 بخش 9- شاه‌رود، سپیدرود و دریای آبسکون

چون از آن جا برفتیم نشیبی قوی بود، چون سه فرسنگ برفتم دیهی از مضافات طارم بود برزالحیر می‌گفتند. گرمسیر بود و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیش تر خودروی بود.
و از آن جا برفتم، رودی آب بود که آن را شاهرود می‌گفتند.
بر کنار رود، دیهی بود که خندان می‌گفتند و باج می‌ستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمستان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که سوی مشرقست از کوه گیلان و آن آب به گیلان می‌گذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون می‌ریزد، و گویند که یکهزار و دویست فرسنگ دوره اوست، و در میان وی جزایرست و مردم بسیار دارد و من این را از مردم بسیار شنیدم.

🔹 بخش 10 - شمیران در ولایت دیلم

اکنون با سر حکایت و کار خود شوم، از خندان تا شمیران سه فرسنگ بیابانکیست همه سنگلاخ و آن قصبه ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنیادش برسنگ خاره نهاده است، سه دیوار بر گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه فرو برده تا کنار رودخانه که از آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی ستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفش‌ها را بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس آن کسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که: «مرزبان الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی امیرالمومنین» و نامش جستان ابراهیم است.
در شمیران مردی نیک دیدم، از دربند بود، نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفیلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامت‌ها کرد و کرم‌ها نمود و با هم بحث‌ها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت: چه عزم داری؟ گفتم: سفر قبله را نیت کرده ام. گفت: حاجت من آنست که به هنگام مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم.

🔹 بخش 11 - از شمیران تا تبریز

بیست و ششم محرم از شمیران برفتم، چهاردهم صفر را به شهر سراب رسیدم و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعیدآباد بگذشتم. بیستم صفر سنه ثمان ثلثین و اربعمائه (۴٣٨) به شهر تبریز رسیدم، و آن پنجم شهریور ماه قدیم بود، و آن شهر قصبه آذربایجان است، شهری آبادان.
طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را در خطبه چنین ذکر می‌کردند: «الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور وهسودان بن محمد مولی امیرالمومنین».
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد، شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه (۴٣۴) و در ایام مسترقه بود، پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود، و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.

#ناصر_خسرو
📚 #سفرنامه - بخش 6 تا 11

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و دوم عزیز من! گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می بینی، که به راه خود می رود و آنچه خود…
▪️نامه بیست و سوم

عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای می ماند.

عزیز من!
برگهای پائیزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...

▪️نامه بیست و چهارم

عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است و روز به روز هم ـ ظاهراً ـ زیادتر می شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم ـ همانند آنچه که در «یک عاشقانه ی آرام » و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام ـ البته ندارم و نمی توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می ترسم، بسیار می ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک تر از خود کشی.

چقدر خوشحالم که می بینم خیلی ها که ما کلام شان را دوست می داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می نشیند.
گمان می کنم بالزاک در جایی گفته باشد:
گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست...

و آقای آندره_ژید در جایی گفته باشد:
ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است...

و نویسنده ی گمنامی را می شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن. عزیز من! هرگز لحظه های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون_گوگ، بی جهت می گریسته است. بی جهت! چه حرف ها می زنند واقعاً ! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.

به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: « نقصی ست طبیعی در مجاری اشک » و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که « در دل می گرید » که خیلی سخت تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می رود.
مردی که گریستن نمی دانست، این را می دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی دانسته اند.

بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است. باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن... و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو: انسان، بدون گریه، سنگ می شود.

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 23 و 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️حکایت سیمرغ

ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب

در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شور شد هر کشوری

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هر که دید آن نقش کاری درگرفت

آن پر اکنون در نگارستان چین‌ست
اطلبو العلم و لو بالصین ازین‌ست

گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان

این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست

چون نه سر پیداست وصفش را نه بن
نیست لایق بیش از این گفتن سخن

هر که اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندر نهید

جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بی‌قرار از عزت آن پادشاه

شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند

لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت سیمرغ
join us | شهر کتاب
@bookcity5
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را
بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 17

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 9 🔹 پیمان خدا با نوح‌ 1 خدا نوح ‌و پسرانش ‌را بركت‌ داد و فرمود: «بارور‌ و كثیر شوید و دوباره‌ همه ‌جای زمین‌ را پُر كنید. 2 همهٔ حیوانات‌ زمین‌ و پرندگان ‌آسمان ‌و خزندگان‌ و ماهیان ‌از شما خواهند ترسید. همهٔ آنها در اختیار…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 10

🔹 فرزندان ‌پسران ‌نوح

1 اینها فرزندان پسران ‌نوح‌ یعنی فرزندان ‌سام‌، حام ‌و یافث‌ هستند كه‌ بعد از توفان‌ متولّد شدند:

2 پسران‌ یافث‌: جومر، ماجوج‌، مادای‌، یاوان‌، توبال‌، ماشک‌ و تیراس ‌بودند.

3 پسران ‌جومر: اشكناز، ریفات ‌و توجرمه ‌بودند.

4 پسران ‌یاوان‌: الیشه‌، ترشیش‌، كتیم‌ و رودانیم‌ بودند.

5 از اینها مردمی كه‌ در اطراف‌ دریا در جزیره‌ها زندگی می‌كردند، به وجود آمدند. اینها فرزندان ‌یافث ‌هستند كه‌ هر كدام‌ در قبیله‌ و در سرزمین ‌خودشان‌ زندگی می‌كردند و هر قبیله ‌به ‌زبان‌ مخصوص ‌خودشان‌ صحبت‌ می‌كردند.

6 پسران ‌حام‌: كوش‌، مصر‌، لیبی ‌و كنعان ‌بودند.

7 پسران‌ كوش‌: سبا، حویله‌، سبته‌، رعمه‌ و سبتكا بودند. و پسران ‌رعمه: ‌شبا و ددان ‌بودند.

8 كوش ‌پسری داشت‌ به ‌نام نمرود. او اولین‌ مرد قدرتمند در روی زمین‌ بود.

9 او با كمک ‌خداوند تیرانداز ماهری شده‌ بود و به‌ همین ‌جهت ‌است‌ كه ‌مردم ‌می‌گویند: «خدا تو را در تیراندازی مانند نمرود گرداند.»

10 در ابتدا منطقهٔ فرمانروایی او شامل‌: بابل‌، ارک‌، آكاد و تمام ‌اینها در سرزمین ‌شنعار بود.

11 بعد از آن ‌به ‌سرزمین آشور رفت‌ و شهرهای نینوا، و رحوبوت‌ عیر، كالح‌

12 و ریسن‌ را كه ‌بین‌ نینوا و كالح‌ كه‌ شهر بزرگی است، ‌بنا كرد.

13 مصر‌ جدّ لود‌، عنامیم‌، لهابیم‌، نفتوحیم‌،

14 فتروسیم‌، كسلوحیم ‌و كفتوریم كه‌ جدّ فلسطینی‌هاست‌، بود.

15 صیدون‌، نخستزادهٔ كنعان ‌بود و پس‌ از او حت به دنیا آمد.

16 كنعان‌ هم‌ جدّ اقوام ‌زیر بود:

یبوسیان‌، اموریان‌، جرجاشیان‌،

17 حویان‌، عرقیان‌، سینیان‌،

18-19 اروادیان‌، صماریان ‌و حماتیان‌.

قبایل‌ مختلف‌ كنعان‌، از صیدون ‌تا جرار كه‌ نزدیک ‌غزه‌ است‌ و تا سدوم ‌و غموره‌ و ادمه‌ و صبوئیم ‌كه ‌نزدیک ‌لاشع ‌است‌، پراكنده‌ شدند.

20 اینها، نسلهای حام‌ بودند كه ‌به‌ صورت ‌قبایل مختلف‌ زندگی می‌كردند و هر قبیله برای خود زبان ‌مخصوصی داشت‌.

21 سام‌ -‌برادر بزرگ‌ یافث- جدّ تمام‌ فرزندان عابر بود‌.

22 پسران‌ سام عبارت‌ بودند از: عیلام‌، آشور، ارفكشاد، لود و اَرام‌.

23 پسران‌ اَرام‌، عبارت‌ بودند از: عوص، حول‌، جاتر و ماشک‌.

24 ارفكشاد، پدر شالح‌ و شالح ‌پدر عابر بود.

25 عابر دو پسر داشت‌. اسم‌ یكی فالج ‌بود -‌زیرا در زمان‌ او بود كه‌ مردم ‌دنیا پراكنده ‌شدند- و اسم ‌دیگری یقطان ‌بود.

26 پسران ‌یقطان ‌عبارت ‌بودند از: الموداد، شالف‌، حضرموت‌، یارح‌،

27 هدورام‌، اوزال‌، دِقلَه‌،

28 عوبال‌، ابیمائیل‌، شِبا،

29 اوفیر، حویله ‌و یوباب‌.

30 همهٔ اینها از ناحیهٔ میشا تا سفاره‌ كه‌ یكی از كوههای شرقی است‌، زندگی می‌كردند.

31 اینها نسلهای سام ‌بودند كه‌ در قبیله ‌و سرزمینهای مختلف ‌زندگی می‌كردند و هر قبیله ‌با زبان‌ مخصوص ‌خودشان ‌گفت‌وگو می‌كردند.

32 همهٔ این‌ افراد بر طبق‌ نسب‌نامه‌هایشان‌، پسران‌ نوح ‌بودند كه‌ بعد از توفان ‌تمام ‌ملّتهای روی زمین ‌به‌ وسیلهٔ ‌آنها به وجود آمد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 10

join us | شهر کتاب
@bookcity5
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 18

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 2 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی واژه تخصصی: دانشواژه واسطه: میانجی واصله: دریافتی- رسیده واضح: روشن- آشكار- هویدا واعظ: سخنران- سخنور واقعاً: به راستی واقعه: رویداد- رخداد واقعه یا اتفاق: رویداد یا رخداد واقعی: راستین واقعیت:…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 3

واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی

تاسیس كردن: پایه گذاری كردن- بنیان گذاری كردن
تاكید: پافشاری
تاكید كرد: پافشاری كرد
تالم: دردناك- اندوه
تالیف: گردآوری- نوشته
تالیف شده: نوشته شده
تامل: درنگ- اندیشه
تامین كردن: برآورده كردن- برآوردن
تایید: هایش- پذیرش
تاییدیه: پذیرشنامه
تأخیر: دیركرد
تأسف: دریغ- افسوس
تأسف خوردن: اندوه خوردن- دریغ خوردن
تألیف شده: نوشته شده
تبادل: داد و ستد
تبادل آراء: سگالش
تبادل نظر: گفتگو- گفتمان
تبانی: ساخت و پاخت- سازش
تبحر: چیرگی- زبردستی
تبدیل: دگرگونی
تبریزی الاصل: تبریزی تبار
تبریك: شادباش- شاباش- خجسته- فرخنده
تبسم: لبخند
تبصره: زیربند- نیم بند
تبعات: پیامدها
تبعه ایران: شهروند ایران
تبعیت: پیروی- فرمانبری
تبعیت كردن: پیروی كردن- فرمان بردن
تبعید: بیرون كردن
تبلیغ: نمایاندن آگهی- آوازه گری- پیام رسانی- آگهی
تبلیغ كردن: آگهی دادن
تبلیغ كننده: آوازه گر
تبلیغات: آوازه گری
تبلیغاتی: آوازه گرانه
تبلیغی: آوازه گرانه
تتمه: مانده
تجار: بازرگانان- سوداگران
تجارت: سوداگری- بازرگانی
تجارتی: سوداگرانه
تجاری: سوداگرانه- بازرگانی- سودایی
تجانس: همگنی
تجاوز: چنگ اندازی- دست درازی- تازش
تجدد: نومنشی
تجدید: ازسرگیری- دوباره
تجدید حیات: باززیستی
تجدید نظر: بازنگری
تجدیدی: بازخوانی
تجربه: كارآزمایی
تجربه كردن: از سر گذراندن- آزمودن
تجربه گر: كازآزما
تجرید: آهنجش
تجزیه: پاره پارگی- موشكافی- بند بند كردن
تجزیه طلب: جدایی خواه
تجزیه و تحلیل: موشكافی- واكاوی
تجسس: جست و جو
تجسم: انگارش
تجلی: نمود
تجمع: گردهمایی
تجمع كنندگان: گردآمدگان
تجویز: رواداری
تجهیز: ساز و برگ
تجهیزات: آمادگی ها- آگاهی ها- ساز و برگ
تحت: زیر
تحت اللفظی: واژه به واژه
تحت عنوان: زیر نام
تحت فشار: زیر فشار
تحت لوای: زیر درفش
تحتانی: زیرین
تحجر: واپسگرایی
تحرك: جنبش
تحریر: نگارش- نوشتن
تحریر كردن: نگاشتن- نوشتن
تحریف: دستبری- دگرگون كردن
تحریك: انگیزش- برانگیختن
تحریك كننده: برانگیزاننده
تحریم: جلوگیری- بازداشتن
تحسین: نكوداشت- آفرین گفتن- ستودن- ستایش كردن
تحسین برانگیز: آفرین انگیز
تحسین كردن: نكوداشتن- بنیك داشتن
تحصن: بست
تحصن كردن: بست نشستن
تحصنگاه: بستگاه
تحصیل: اندوختن- یاد گیری- به دست آوردن
تحصیل كرده: فرهیخته- دانش اندوخته
تحصیلات: آموزش
تحصیلی: آموزشی- یادگیری
تحقیر: خوارداشت- كوچك شماری- خوارسازی
تحقیق: پژوهش- جستجو
تحقیقات: بررسی ها- پژوهش ها
تحقیقاتی: پژوهشی
تحلیل: گوارش- موشكافی- كاوش- كندوكاو- ریشه یابی- واكاوی
تحلیل رفتن: كوچك شدن
تحلیل نهایی: واپسین نگارش
تحمل: بردباری- تاب
تحمل كرد: تاب آورد
تحمل كردن: تاب آوردن- برتافتن
تحمل نمی كند: برنمی تابد
تحول: دگردیسی- دگرگونی
تحولات: دگرگونی ها
تحویل: بهره برداری

join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من
این جان سرگردان من از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای
چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها
گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی
بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا
گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل
می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد
بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 18

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 9 پرستنده برخاست از پیش اوی بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی به دیبای رومی بیاراستند سر زلف برگل بپیراستند برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار مه فرودین وسر سال بود لب رود لشکرگه زال بود همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان…
▪️منوچهر 10


ازیشان چو برگشت خندان غلام

بپرسید از و نامور پور سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سیم دندان شدی

بگفت آنچه بشنید با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان

چنین گفت با ریدک ماه روی

که رو مر پرستندگان را بگوی

که از گلستان یک زمان مگذرید

مگر با گل از باغ گوهر برید

درم خواست و دینار و گوهر ز گنج

گرانمایه دیبای زربفت پنج

بفرمود کاین نزد ایشان برید

کسی را مگوئید و پنهان برید

نباید شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پیامی فرستم براز

برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دینار و گنج

بدیشان سپردند زر و گهر

پیام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه دیدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنکه باشد میان دو تن

سه تن نانهانست و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکیزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای

پرستنده گفتند یک با دگر

که آمد به دام اندرون شیر نر

کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و این بود نیک فال

بیامد سیه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنید از آن دلنواز

همی گفت پیش سپهبد به راز

سپهبد خرامید تا گلستان

بر امید خورشید کابلستان

پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پیشش نماز

سپهبد بپرسید ازیشان سخن

ز بالا و دیدار آن سرو بن

ز گفتار و دیدار و رای و خرد

بدان تا به خوی وی اندر خورد

بگویید با من یکایک سخن

به کژی نگر نفگنید ایچ بن

اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی

به نزدیک من تان بود آبروی

وگر هیچ کژی گمانی برم

به زیر پی پیلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پیش سپهبد زمین داد بوس

چنین گفت کز مادر اندر جهان

نزاید کس اندر میان مهان

به دیدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او

دگر چون تو ای پهلوان دلیر

بدین برز بالا و بازوی شیر

همی می‌چکد گویی از روی تو

عبیرست گویی مگر بوی تو

سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی

یکی سرو سیمست با رنگ و بوی

ز سر تا به پایش گلست وسمن

به سرو سهی بر سهیل یمن

از آن گنبد سیم سر بر زمین

فرو هشته بر گل کمند از کمین

به مشک و به عنبر سرش بافته

به یاقوت و زمرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشکین زره

فگندست گویی گره بر گره

ده انگشت برسان سیمین قلم

برو کرده از غالیه صدرقم

بت آرای چون او نبیند بچین

برو ماه و پروین کنند آفرین

سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخنهای شیرین به آوای نرم

که اکنون چه چارست با من بگوی

یکی راه جستن به نزدیک اوی

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو دیدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاریم تا کاخ سرو سهی

ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و دیدار روشن روان

فریبیم و گوییم هر گونه‌ای

میان اندرون نیست واژونه‌ای

سرمشک بویش به دام آوریم

لبش زی لب پور سام آوریم

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شیر شاد از شکار بره

برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

👤 #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 67
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 10 🔹 فرزندان ‌پسران ‌نوح 1 اینها فرزندان پسران ‌نوح‌ یعنی فرزندان ‌سام‌، حام ‌و یافث‌ هستند كه‌ بعد از توفان‌ متولّد شدند: 2 پسران‌ یافث‌: جومر، ماجوج‌، مادای‌، یاوان‌، توبال‌، ماشک‌ و تیراس ‌بودند. 3 پسران ‌جومر: اشكناز، ریفات…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 11

🔹 بُرج ‌بابل‌

1 در آن ‌زمان‌ مردم ‌سراسر جهان ‌فقط ‌یک ‌زبان ‌داشتند و كلمات ‌آنها یكی بود.

2 وقتی‌که ‌از مشرق ‌كوچ ‌می‌كردند، به دشت ‌همواری در سرزمین‌ شنعار رسیدند و در آنجا ساكن‌ شدند.

3 آنها به‌ یكدیگر گفتند: «بیایید خشت ‌بزنیم ‌و آنها را خوب‌ بپزیم‌.» آنها به ‌جای سنگ‌، آجر، و به ‌جای گچ‌، قیر داشتند.

4 پس‌ به‌ یكدیگر گفتند: «بیایید شهری برای خود بسازیم ‌و بُرجی بنا كنیم ‌كه ‌سرش‌ به‌ آسمان ‌برسد و به‌ این ‌وسیله ‌نام ‌خود را مشهور ‌بسازیم‌. مبادا در روی زمین‌ پراكنده‌ شویم‌.»

5 بعد از آن‌، خداوند پایین‌ آمد تا شهر و بُرجی را كه‌ آن‌ مردم‌ ساخته ‌بودند، ببیند.

6 آنگاه‌ فرمود: «حال دیگر تمام ‌این‌ مردم‌، یكی هستند و زبانشان‌ هم‌ یكی است‌. این ‌تازه اول كار آنهاست ‌و هیچ‌ كاری نیست‌ كه ‌انجام‌ آن‌ برای آنها غیر ممكن ‌باشد.

7 پس‌ ‌پایین‌ برویم ‌و وحدت ‌زبان‌ آنها را از بین‌ ببریم ‌تا زبان ‌یكدیگر را نفهمند.»

8 پس‌ خداوند آنها را در سراسر روی زمین ‌پراكنده‌ كرد و آنها نتوانستند آن ‌شهر را بسازند.

9 اسم آن ‌شهر را بابل‌ گذاشتند، چونكه‌ خداوند در آنجا وحدت‌ زبان‌ تمام‌ مردم‌ را از بین ‌برد و آنها را در سراسر روی زمین‌ پراكنده ‌كرد.

فرزندان ‌سام‌

10 اینها فرزندان‌ سام‌ بودند: دو سال ‌بعد از توفان‌، وقتی كه‌ سام ‌صد ساله ‌بود، پسرش ‌ارفكشاد به دنیا آمد.

11 بعد از آن ‌پانصد سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران ‌دیگر شد.

12 وقتی ارفكشاد سی و پنج‌ ساله بود، پسرش‌ شالح به دنیا آمد.

13 بعد از آن‌ چهارصد و سه‌ سال ‌دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران ‌دیگر شد.

14 وقتی شالح ‌سی ساله بود، پسرش ‌عابر به دنیا آمد.

15 بعد از آن‌ چهارصد و سه ‌سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران ‌دیگر شد.

16 وقتی عابر سی و چهار ساله ‌بود، پسرش‌ فالج ‌به‌ دنیا آمد.

17 بعد از آن‌ چهارصد و سی سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران ‌دیگر شد.

18 وقتی فالج‌ سی ساله‌ بود، پسرش ‌رعو به دنیا آمد.

19 بعد از آن‌ دویست‌ و نه‌ سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران‌ دیگر شد.

20 وقتی رعو سی و دو ساله بود، پسرش ‌سروج به دنیا آمد.

21 بعد از آن‌ دویست‌ و هفت‌ سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران‌ دیگر شد.

22 وقتی سروج ‌سی ساله ‌بود، پسرش ‌ناحور به دنیا آمد.

23 بعد از آن‌ دویست‌ سال ‌دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران‌ دیگر شد.

24 وقتی ناحور بیست ‌و نه ‌ساله ‌بود، پسرش‌ تارح به دنیا آمد.

25 بعد از آن‌ صد و نوزده ‌سال‌ دیگر زندگی كرد و دارای پسران‌ و دختران ‌دیگر شد.

26 بعد از اینکه تارح‌ هفتاد ساله ‌شد، پسران ‌او اَبرام‌، ناحور و هاران‌ به دنیا آمدند.

فرزندان‌ تارح‌

27 اینها فرزندان‌ تارح ‌هستند: تارح‌ پدر اَبرام‌، ناحور و هاران ‌بود و هاران ‌پدر لوط‌ بود.

28 هاران ‌در زادگاه ‌خود در اوركلدانیان -‌هنگامی كه‌ هنوز پدرش‌ زنده‌ بود- مرد.

29 اَبرام‌ با سارای ازدواج‌ كرد و ناحور با مِلكَه ‌دختر هاران‌ ازدواج ‌نمود. هاران ‌پدر یسكه ‌هم‌ بود.

30 امّا سارای نازا بود و فرزندی به دنیا نیاورد.

31 تارح‌، پسرش ‌اَبرام‌ و نوه‌اش‌ لوط ‌پسر هاران ‌و عروسش ‌سارای زن ‌اَبرام‌ را برداشت‌ و با آنها از اور كلدانیان ‌به‌ طرف ‌سرزمین ‌كنعان‌ بیرون ‌رفت‌. آنها رفتند تا به‌ حرّان ‌رسیدند و در آنجا اقامت‌ كردند.

32 تارح‌ در آنجا در سن‌ دویست‌ و پنج ‌سالگی مرد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 11

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 11 🔹 بُرج ‌بابل‌ 1 در آن ‌زمان‌ مردم ‌سراسر جهان ‌فقط ‌یک ‌زبان ‌داشتند و كلمات ‌آنها یكی بود. 2 وقتی‌که ‌از مشرق ‌كوچ ‌می‌كردند، به دشت ‌همواری در سرزمین‌ شنعار رسیدند و در آنجا ساكن‌ شدند. 3 آنها به‌ یكدیگر گفتند: «بیایید…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 12

🔹 دعوت ‌خدا از ابراهیم‌

1 خداوند به ‌اَبرام ‌فرمود: «وطن‌ خود، بستگانت‌ و خانهٔ پدری خود را ترک‌ كن ‌و به ‌طرف‌ سرزمینی كه ‌به ‌تو نشان‌ می‌دهم‌ برو.

2 من ‌به ‌تو قومی كثیر خواهم‌ داد و آنان ‌ملّتی بزرگ‌ خواهند شد. من ‌تو را بركت ‌خواهم ‌داد و نام تو مشهور و معروف ‌خواهد شد، لذا تو خودت‌ مایهٔ بركت‌ خواهی بود.

3 «به‌ کسانی‌‌که ‌تو را بركت‌ دهند، بركت‌ خواهم ‌داد.

امّا به‌ کسانی‌‌که ‌تو را لعنت ‌كنند، لعنت ‌خواهم ‌كرد،

و به‌ وسیلهٔ تو همهٔ ملّتها را بركت‌ خواهم‌ داد.»

4 همان‌طور كه ‌خداوند فرموده‌ بود، هنگامی كه‌ اَبرام‌ هفتاد و پنج ‌سال‌ داشت‌ از حرّان ‌خارج‌ شد. لوط ‌هم‌ همراه ‌او بود.

5 اَبرام ‌زن‌ خود سارای و لوط‌-پسر برادرش- و تمام ‌دارایی و غلامانی را كه‌ در حرّان ‌به‌ دست‌ آورده ‌بود، با خود برد و آنها به ‌طرف‌ سرزمین ‌كنعان ‌حركت‌ كردند.

وقتی‌ آنها به ‌سرزمین‌ كنعان ‌رسیدند،

6 اَبرام ‌در آنجا گشت ‌تا به ‌درخت‌ مقدّس‌ موره‌ در زمین ‌شكیم ‌رسید. (در آن‌ موقع ‌كنعانیان ‌هنوز در آن‌ سرزمین ‌زندگی می‌كردند.)

7 خداوند به‌ اَبرام‌ ظاهر شد و به ‌او فرمود: «این‌ سرزمینی است‌ كه ‌من ‌به‌ نسل ‌تو می‌دهم‌.» پس ‌اَبرام‌ در آنجا كه‌ خداوند خود را بر او ظاهر كرده‌ بود، قربانگاهی بنا كرد.

8 بعد از آن ‌او حركت‌ کرده‌ به ‌طرف ‌تپّه‌های شرقی شهر بیت‌ئیل ‌رفت‌ و اردوی خود را بین ‌بیت‌ئیل‌ در مغرب‌ و عای در مشرق ‌بنا كرد. در آنجا نیز قربانگاهی برای خداوند بنا كرد و خداوند را پرستش‌ نمود.

9 او دوباره ‌از آنجا به‌ جای دیگر كوچ‌ كرد و به‌ جنوب ‌كنعان ‌رفت‌.

اَبرام ‌در مصر

10 امّا در كنعان‌ قحطی بسیار شدیدی شده ‌بود. به‌ همین ‌علّت‌، اَبرام ‌باز هم‌ به ‌طرف‌ جنوب ‌رفت ‌تا به‌ مصر رسید تا برای مدّتی در آنجا زندگی كند.

11 وقتی به‌ مرز مصر رسیدند، اَبرام ‌به‌ زن‌ خود سارای گفت‌: «می‌دانم ‌كه ‌تو زن‌ زیبایی هستی‌،

12 پس‌، وقتی مصریان‌ تو را با من‌ ببینند و بفهمند كه‌ تو همسر من‌ هستی‌، به ‌همین ‌دلیل ‌مرا می‌كشند و تو را زنده ‌نگاه ‌می‌دارند.

13 پس ‌به آنها بگو كه ‌تو خواهر من‌ هستی‌ تا به‌خاطر تو مرا نكشند و با من ‌به ‌خوبی رفتار كنند.»

14 وقتی اَبرام ‌از مرز گذشته‌ به ‌مصر داخل ‌شد، مصریان‌ دیدند كه‌ همسر او زیباست‌.

15 بعضی از درباریان‌ سارای را دیده‌ و از زیبایی او به‌ فرعون‌ خبر دادند، پس او را به‌ کاخ فرعون‌ بردند.

16 پادشاه‌ به‌ خاطر سارای‌، با اَبرام‌ بسیار خوب ‌رفتار كرد و به ‌او گلّه‌های گوسفند و بُز و گاو و الاغ ‌و شتر و غلامان‌ زیادی بخشید.

17 امّا به‌ خاطر اینكه ‌فرعون، سارای -‌زن‌ اَبرام- را گرفته‌ بود، خداوند بلاهایی سخت ‌بر او و بر كسانی‌كه‌ در دربار او بودند، فرستاد.

18 پس فرعون‌ به‌ دنبال ‌اَبرام ‌فرستاد و از او پرسید: «این‌ چه‌ كاری بود كه ‌كردی‌؟ چرا به ‌من‌ نگفتی كه ‌این ‌زن ‌همسر توست‌؟

19 چرا گفتی كه‌ او خواهر توست ‌و گذاشتی من‌ او را به ‌همسری خود بگیرم‌؟ این‌ زن‌ توست‌، او را بردار و از اینجا برو.»

20 فرعون ‌به ‌نوكران‌ خود دستور داد و آنها اَبرام‌ را با زنش ‌و هرچه ‌داشت ‌برده ‌از مصر بیرون ‌كردند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 12

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 12

🔹 داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب


بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز

دشمن عیسی و نصرانی گداز

عهد عیسی بود و نوبت آن او

جان موسی او و موسی جان او

شاه احول کرد در راه خدا

آن دو دمساز خدایی را جدا

گفت استاد احولی را کاندر آ

زو برون آر از وثاق آن شیشه را

گفت احول زان دو شیشه من کدام

پیش تو آرم بکن شرح تمام

گفت استاد آن دو شیشه نیست رو

احولی بگذار و افزون‌بین مشو

گفت ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا زان دو یک را در شکن

چون یک بشکست هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را دیگر نبود

خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند

چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

کی شناسد ظالم از مظلوم زار

شاه از حقد جهودانه چنان

گشت احول کالامان یا رب امان

صد هزاران مؤمن مظلوم کشت

که پناهم دین موسی را و پشت


🔹بخش 13 : آموختن وزیر مکر پادشاه را


او وزیری داشت گبر و عشوه ده

کو بر آب از مکر بر بستی گره

گفت ترسایان پناه جان کنند

دین خود را از ملک پنهان کنند

کم کش ایشان را که کشتن سود نیست

دین ندارد بوی مشک و عود نیست

سر پنهانست اندر صد غلاف

ظاهرش با تست و باطن بر خلاف

شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست

چارهٔ آن مکر و آن تزویر چیست

تا نماند در جهان نصرانیی

نی هویدا دین و نه پنهانیی

گفت ای شه گوش و دستم را ببر

بینی‌ام بشکاف و لب در حکم مر

بعد از آن در زیردار آور مرا

تا بخواهد یک شفاعت گر مرا

بر منادی‌گاه کن این کار تو

بر سر راهی که باشد چارسو

آنگهم از خود بران تا شهر دور

تا در اندازم دریشان شر و شور

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 12 و 13

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 324 تا 347
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 10 ازیشان چو برگشت خندان غلام بپرسید از و نامور پور سام که با تو چه گفت آن که خندان شدی گشاده لب و سیم دندان شدی بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان چنین گفت با ریدک ماه روی که رو مر پرستندگان را بگوی که از گلستان یک زمان…
▪️منوچهر 11


رسیدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید

شگفت آیدم تا شما چون شوید

بتان پاسخش را بیاراستند

به تنگی دل از جای برخاستند

که امروز روزی دگر گونه نیست

به راه گلان دیو واژونه نیست

بهار آمد ازگلستان گل چنیم

ز روی زمین شاخ سنبل چنیم

نگهبان در گفت کامروز کار

نباید گرفتن بدان هم شمار

که زال سپهبد بکابل نبود

سراپردهٔ شاه زابل نبود

نبینید کز کاخ کابل خدای

به زین اندر آرد بشبگیر پای

اگرتان ببیند چنین گل بدست

کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست

شدند اندر ایوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دینار و گوهر به پیش

بپرسید رودابه از کم و بیش

که چون بودتان کار با پور سام

بدیدن بهست ار به آواز و نام

پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن یافتند

که مردیست برسان سرو سهی

همش زیب و هم فر شاهنشهی

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری میان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قیرگون

لبانش چو بسد رخانش چو خون

کف و ساعدش چو کف شیر نر

هیون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپیدست مویش برنگ

از آهو همین است و این نیست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سیمین زره بر گل ارغوان

که گویی همی خود چنان بایدی

وگر نیستی مهر نفزایدی

به دیار تو داده‌ایمش نوید

ز ما بازگشتست دل پرامید

کنون چارهٔ کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گردیم باز

چنین گفت با بندگان سرو بن

که دیگر شدستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ پرورده بود

چنان پیر سر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زیبا رخ و پهلوان

رخ من به پیشش بیاراستی

به گفتار و زان پس بهاخواستی

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوی ماه‌روی

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی

که یزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام این کار فرخنده باد

یکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار

به دیبای چینی بیاراستند

طبق‌های زرین بپیراستند

عقیق و زبرجد برو ریختند

می و مشک و عنبر برآمیختند

همه زر و پیروزه بد جامشان

به روشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل به دیگر کران

از آن خانهٔ دخت خورشید روی

برآمد همی تا به خورشید بوی

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 68
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 6 - گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم

تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه
به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟
چنان خسب کآید فغانت به گوش
اگر دادخواهی برآرد خروش
که نالد ز ظالم که در دور توست
که هر جور کاو می‌کند جور توست
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید
دلیر آمدی سعدیا در سخن
چو تیغت به دست است فتحی بکن
بگو آنچه دانی که حق گفته به
نه رشوت ستانی و نه عشوه ده
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی


🔹 بخش 7 - هم در این معنی

خبر یافت گردن‌کشی در عراق
که می‌گفت مسکینی از زیر طاق
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر در نشینان برآر
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور ز بند
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه
تو خفته خنک در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز
ستاننده داد آن کس خداست
که نتواند از پادشه دادخواست

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 6 و 7

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/08 11:30:28
Back to Top
HTML Embed Code: