Telegram Group Search
در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است
صُراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است
جریده رو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است
پیاله گیر، که عمرِ عزیز بی‌بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالتِ عُلما هم ز علمِ بی عمل است
به چشمِ عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است
بگیر طُرِّهٔ مه چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت
ولی اجل به رَهِ عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست بادهٔ ازل است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 45

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت بلبل

بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست

معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت

شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن

گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهٔ شب می‌کنم تکرار عشق

نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار زار

زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهٔ زار من است

گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود

بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر

عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد

هرک شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد

چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز

چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار

من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم

باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود

زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بی‌شکی

من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم

در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است

طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی

چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بی‌برگیی کار مرا

گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی

چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود

کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز

عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد

گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفته‌ای گیرد زوال

عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید

خندهٔ گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهٔ زارت کشد

درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو می‌خندد نه در تو، شرم دار

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت بلبل
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 8

🔹 در شکایت حسودان و منکران

بر جوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز
به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم
مجموعه هفت سبع خوانم

سحری که چنین حلال باشد
منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم
کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی
دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید
کز جذر اصم زبان گشاید

حرفم ز تبش چنان فروزد
کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت
آوازه به روزگار من یافت
این بی‌نمکان که نان خورانند
در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است
روبه ز شکار شیر سیر است

از خوردن من به کام و حلقی
آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست
تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزل‌سرائی
او پیش نهد دغل درآئی

گر ساز کنم قصایدی چست
او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند
قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب
او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم
پیداست در آب تیره انجم

بر هر جسدی که تابد آن نور
از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست
در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم
چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه
آزاد نبود از این طلایه

دریای محیط را که پاکست
از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان
سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کناره‌شوئی
اما نه ز روی تلخ‌روئی
زخمی چو چراغ می‌خورم چست
وز خنده چو شمع می‌شوم سست

چون آینه گر نه آهنینم
با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم
جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست
کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست
بد گویدم ارچه بانگ دزدست

دزدان چو به کوی دزد جویند
در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند
بد می‌کند اینقدر نداند
گر با بصر است بی‌بصر باد
وز کور شد است کورتر باد

او دزدد و من گدازم از شرم
دزد افشاریست این نه آزرم
نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است
گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم
در دزدی مفلسی چه بینم

واجب صدقه‌ام به زیر دستان
گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم
از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند می‌توان داشت
خوبی به سپند می‌توان داشت
مادر که سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم

در خط نظامی ار نهی گام
بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش
هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم
با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج
هم ایمنم از بریدن گنج

گنجی که چنین حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بی‌مار
هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت
بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد می‌بست
از حقد برادران نمی‌رست

عیسی که دمش نداشت دودی
می‌برد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود
هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است
پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری
نازرد زمن جناح موری

دری به خوشاب نشستم
شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم
در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد
(لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر
وین گفته که شد نگفته بهتر

لیکن به حساب کاردانی
بی‌غیرتی است بی‌زبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست
داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی
می‌خور جگری به تازه‌روئی

چون گل به رحیل کوس می‌زن
بر دست کشنده بوس می‌زن
نان خورد ز خون خویش می‌دار
سر نیست کلاه پیش می‌دار
آزار کشی کن و میازار
کازرده تو به که خلق بازار

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 8 : در شکایت حسودان و منکران

join us | شهر کتاب
@bookcity5
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 19

join us | شهر کتاب
@bookcity5
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی
از جای کنده صخرهٔ صما را

آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن
از چشم عقل قصهٔ پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی
باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را

#پروین_اعتصامی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 1

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 12 🔹 دعوت ‌خدا از ابراهیم‌ 1 خداوند به ‌اَبرام ‌فرمود: «وطن‌ خود، بستگانت‌ و خانهٔ پدری خود را ترک‌ كن ‌و به ‌طرف‌ سرزمینی كه ‌به ‌تو نشان‌ می‌دهم‌ برو. 2 من ‌به ‌تو قومی كثیر خواهم‌ داد و آنان ‌ملّتی بزرگ‌ خواهند شد. من ‌تو…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 13

🔹 جدایی اَبرام ‌و لوط

1 اَبرام با زنش ‌و هرچه ‌داشت ‌به ‌طرف ‌شمال ‌مصر به‌ قسمت ‌جنوبی كنعان ‌رفت‌ و لوط ‌هم‌ همراه ‌او بود.

2 اَبرام ‌مرد بسیار ثروتمندی بود. او گوسفندان‌، بُزها، گاوها و طلا و نقرهٔ فراوانی‌ داشت‌.

3 او آنجا را ترک‌ كرد و از جایی ‌به ‌جایی ‌دیگر می‌رفت‌ تا به ‌بیت‌ئیل‌ رسید. او به ‌محلی بین ‌بیت‌ئیل‌ و عای رسید، یعنی همان ‌جایی ‌كه ‌قبلاً خیمه ‌زده‌

4 و قربانگاهی بنا كرده ‌بود. پس ‌در آنجا خداوند را پرستش ‌نمود.

5 لوط ‌نیز گوسفندان‌ و بُزها و گاوها و فامیل‌ و غلامان‌ بسیاری داشت‌.

6 لوط‌ و اَبرام‌ هر دو چارپایان ‌بسیاری داشتند و چراگاه ‌به ‌اندازهٔ كافی نبود تا هردوی‌ آنها در آنجا زندگی كنند.

7 سرانجام ‌بین‌ چوپانان‌ اَبرام ‌و چوپانان ‌لوط‌ اختلافاتی پیدا شد. (در آن‌ موقع ‌كنعانیان‌ و فرزیان ‌هنوز در آنجا زندگی می‌كردند.)

8 پس ‌اَبرام ‌به‌ لوط‌ گفت‌: «ما با هم‌ فامیل‌ هستیم‌ و چوپانان‌ تو نباید با چوپانان ‌من‌ اختلاف‌ داشته‌ باشند.

9 پس‌ بیا از هم ‌جدا شویم‌. تو هر قسمت ‌از زمین ‌را كه‌ می‌خواهی انتخاب ‌كن‌. تو به‌ یک ‌طرف‌ برو و من‌ به ‌طرف ‌دیگر.»

10 لوط‌ خوب‌ به ‌اطراف‌ نگاه‌ كرد و دید كه ‌تمام‌ دشت ‌اردن‌ و تمام ‌راه‌ صوغر مانند باغ‌ خداوند و یا مانند زمین‌ مصر، آب‌ فراوان ‌دارد. (این‌ قبل‌ از آن ‌بود كه خداوند شهرهای سدوم‌ و غموره‌ را خراب كند.)

11 بنابراین ‌لوط‌ تمام‌ دشت ‌اردن‌ را برای خود انتخاب‌ كرد و به‌ طرف ‌شرق ‌حركت‌ كرد و به‌ این ‌ترتیب‌ این ‌دو نفر از هم‌ جدا شدند.

12 اَبرام ‌در سرزمین ‌كنعان ‌ماند و لوط ‌در بین‌ شهرهای دشت‌ اردن‌ تا نزدیک‌ سدوم‌ ساكن‌ شد.

13 مردم ‌این ‌شهر بسیار شریر بودند و به ضد خداوند گناه ‌می‌كردند.

اَبرام ‌به ‌حبرون ‌می‌رود

14 بعد از اینکه ‌لوط ‌آنجا را ترک ‌كرد، خداوند به ‌اَبرام ‌فرمود: «از همان ‌جایی‌ كه‌ هستی خوب ‌به‌ همهٔ اطراف‌ نگاه‌ كن‌.

15 من‌ تمام‌ سرزمینی را كه ‌می‌بینی برای همیشه ‌به ‌تو و به‌ نسل‌ تو خواهم‌ داد.

16 من ‌نسلهای بسیاری به‌ تو خواهم‌ بخشید به طوری كه ‌كسی نتواند همهٔ آنها را بشمارد. شمارش آنها مثل ‌شمارش ‌غبار زمین‌ خواهد بود.

17 حال برو و تمام‌ سرزمین ‌را ببین ‌زیرا من‌ همهٔ آن را به ‌تو خواهم‌ داد.»

18 پس‌ اَبرام‌ كوچ‌ كرد و اردوی خود را نزدیک ‌بلوطستان ‌ممری كه ‌در حبرون ‌است‌، بنا كرد و در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 13

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 11 رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند که امروز روزی دگر…
▪️منوچهر 12

چو خورشید تابنده شد ناپدید

در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سیه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پدید آمد آن دختر نامدار

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرین بر تو باد

خم چرخ گردان زمین تو باد

پیاده بدین سان ز پرده سرای

برنجیدت این خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنید

نگه کرد و خورشید رخ را بدید

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرین از سپهر

چه مایه شبان دیده اندر سماک

خروشان بدم پیش یزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نماید مرا رویت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آواز تو

بدین خوب گفتار با ناز تو

یکی چارهٔ راه دیدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپیچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش میان

بر شیر بگشای و چنگ کیان

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

ز بهر تو باید همی گیسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

چنین روز خورشید روشن مباد

که من دست را خیره بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر یکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانهٔ زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پیش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرد خروش

ازین کار بر من شود او بجوش

ولیکن نه پرمایه جانست و تن

همان خوار گیرم بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

شوم پیش یزدان ستایش کنم

چو ایزد پرستان نیایش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمین

بشوید ز خشم و ز پیکار و کین

جهان آفرین بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داور کیش و دین

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرین بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زیب و فر

همی مهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

پس آن ماه را شید پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 69
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 8 - حکایت در معنی شفقت


یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز

که بودش نگینی در انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری

به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود از روشنایی چو روز

قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال

چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید

چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق

بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم

به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد

فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان

شنیدم که می‌گفت و باران دمع
فرو می‌دویدش به عارض چو شمع

که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار

مرا شاید انگشتری بی‌نگین
نشاید دل خلقی اندوهگین

خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن

نکردند رغبت هنرپروران
به شادی خویش از غم دیگران

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر

وگر زنده دارد شب دیر باز
بخسبند مردم به آرام و ناز

بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست

کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان

یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی می‌سرودند دوش

مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود

مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست

دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی

چه می‌خسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار

نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت

در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 8 : حکایت در معنی شفقت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حكايت در معنى…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 8 : حكايت در معنى شفقت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️معرفی #حافظ، شاعر برجسته ایرانی
🔹 چرا فال حافظ میگیریم؟
📘 #مدرسه‌ی_ادبیات

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 13 🔹 جدایی اَبرام ‌و لوط 1 اَبرام با زنش ‌و هرچه ‌داشت ‌به ‌طرف ‌شمال ‌مصر به‌ قسمت ‌جنوبی كنعان ‌رفت‌ و لوط ‌هم‌ همراه ‌او بود. 2 اَبرام ‌مرد بسیار ثروتمندی بود. او گوسفندان‌، بُزها، گاوها و طلا و نقرهٔ فراوانی‌ داشت‌. 3 او…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 14

🔹 رهایی لوط توسط ابراهیم

1 چهار پادشاه یعنی امرافل ‌پادشاه ‌بابل‌ (شینار)، اریوک‌ پادشاه‌ الاسار، كدرلاعمر پادشاه‌ عیلام ‌و تیدال‌ پادشاه ‌گوعیم‌،

2 رفتند تا با پنج‌ پادشاه‌ دیگر یعنی بابرا پادشاه ‌سدوم‌، بیرشا پادشاه‌ غموره‌، شیناب ‌پادشاه ‌ادما، شمبر پادشاه‌ زبوئیم‌ و پادشاه ‌بلا یعنی صوغر جنگ ‌كنند.

3 این ‌پنج ‌پادشاه‌ با هم ‌متّحد شدند و در دشت‌ سدیم‌ كه‌ اکنون دریای مرده ‌نامیده ‌می‌شود به‌ هم‌ پیوستند.

4 اینها دوازده ‌سال‌ زیر نظر كدرلاعمر بودند، امّا در سال‌ سیزدهم برضد او قیام‌ كردند.

5 در سال‌ چهاردهم‌ كدرلاعمر و متّحدان ‌او با لشكریانشان‌ آمدند و رفائیم‌ را در اشتاروت‌كرنین‌ و زیزین‌ را در هام‌، ایمیم‌ را در دشت ‌قیریتایم‌

6 و حوریان را در كوههای اَدوم تا الپاران كه ‌نزدیک‌ صحراست‌ تعقیب ‌نموده، شكست ‌دادند.

7 سپس‌ برگشتند و به‌ قادش‌ كه‌ عین‌مشباط ‌می‌باشد آمدند و تمامی عمالیقیان ‌و اموریان ‌را كه‌ در درّهٔ زازون‌ تامار زندگی می‌كردند، مغلوب‌ نمودند.

8 سپس‌ پادشاهان ‌سدوم‌، غموره‌، ادما، زبولیم ‌و بلا، لشكریان‌ خود را برای حمله‌ بیرون‌ آورده ‌و در دشت ‌میدیم‌ آمادهٔ جنگ ‌شدند

9 تا با پادشاهان‌ عیلام‌، گوعیم‌، بابل‌ و الاسار جنگ ‌كنند. چهار پادشاه ‌به ضد پنج‌ پادشاه‌.

10 آن ‌دشت‌ پُر از چاههای قیر بود و وقتی كه‌ پادشاهان ‌سدوم ‌و غموره‌ كوشش ‌می‌كردند تا از حملهٔ دشمن ‌فرار كنند در چاهها افتادند، ولی سه ‌پادشاه‌ دیگر به ‌كوهها فرار كردند.

11 آن‌ چهار پادشاه ‌همه ‌چیز را در سدوم ‌و غموره ‌با تمام‌ خوراكی‌ها برداشتند و رفتند.

12 لوط‌، برادرزادهٔ اَبرام‌ در سدوم ‌زندگی می‌كرد. بنابراین‌ آنها او را با تمام ‌دارایی‌اش ‌برداشتند و بردند.

13 ولی یک ‌نفر كه‌ جان‌ سالم‌ بدر برده‌ بود، آمد و تمام‌ این‌ وقایع‌ را به ‌اَبرام ‌عبرانی اطّلاع ‌داد. او در نزدیكی بلوطستان ‌كه‌ متعلّق‌ به ‌ممری اموریان‌ است، ‌زندگی می‌كرد. ممری و برادرانش‌ اشكول ‌و عانر هم ‌پیمانهای اَبرام ‌بودند.

14 وقتی اَبرام شنید كه ‌برادرزاده‌اش ‌دستگیر شده ‌است‌، تمام ‌مردان ‌جنگی خود را كه ‌سیصد و هجده‌ نفر بودند احضار كرد و چهار پادشاه‌ را تا دان ‌تعقیب ‌نمود.

15 سپس ‌افراد خود را گروه‌گروه‌ تقسیم كرد و هنگام‌ شب‌ به‌ دشمن ‌حمله‌ كرده‌ آنها را شكست ‌داد و آنها را تا هوباه‌ كه ‌در شمال ‌دمشق ‌است،‌ فراری داد.

16 پس‌ هرچه‌ كه آنها غارت‌ كرده‌ و با خود برده‌ بودند، پس‌ گرفت‌. او همچنین‌ لوط ‌برادرزادهٔ خود و تمام ‌دارایی‌اش و تمام‌ زنان‌ و اسيران ‌دیگر را بازگردانید.

ملكی‌صدق‌ برای اَبرام ‌دعا می‌كند

17 وقتی اَبرام‌ پس‌ از پیروزی بر كدرلاعمر و پادشاهان ‌دیگر باز می‌گشت، پادشاه ‌سدوم‌ برای استقبال ‌او به ‌دشت ‌شاوه‌ كه‌ دشت ‌پادشاه ‌نیز گفته ‌می‌شود، رفت‌.

18 ملكی‌صدق‌ كه ‌پادشاه ‌سالیم ‌و كاهن‌ خدای متعال بود، برای اَبرام‌ نان ‌و شراب ‌آورد و

19 برای او دعای خیر كرد و گفت‌: «خدای متعال كه ‌آسمان‌ و زمین ‌را آفرید اَبرام‌ را بركت‌ دهد.

20 سپاس ‌بر خدای متعال كه ‌تو را بر دشمنانت ‌پیروز گردانید.» اَبرام‌ ده‌ یک ‌آنچه ‌از غنیمت باز آورده‌ بود به ‌ملكی‌صدق ‌داد.

21 پادشاه‌ سدوم‌ به اَبرام‌ گفت‌: «اموال ‌غنیمتی مال ‌خودت‌: ولی افرادم ‌را به ‌من ‌برگردان‌.»

22 اَبرام‌ جواب ‌داد: «من ‌چشم ‌به ‌درگاه‌ خداوند خدای متعال دوخته‌ام‌ كه ‌آسمان‌ و زمین ‌را آفرید

23 که ‌چیزی از اموال ‌تو حتّی یک‌ نخ‌ یا یک‌ بند كفش‌ هم‌ نگاه‌ نخواهم‌ داشت‌ تا نگویی كه ‌من ‌اَبرام‌ را ثروتمند كردم‌.

24 من ‌چیزی برای خودم ‌نمی‌گیرم‌ مگر آنچه ‌را كه‌ افراد من‌ تصرّف‌ كردند. ولی بگذار همراهان ‌من‌ آنیر و اشكول ‌و ممری سهم‌ خود را بردارند.»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 14

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 9 - حکایت اتابک تکله

در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم به سر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست
چو می‌بگذرد جاه و ملک و سریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
به تندی برآشفت کای تکله بس!
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
به صدق و ارادت میان بسته‌دار
ز طامات و دعوی زبان بسته‌دار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی‌قدم
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 9 - حکایت اتابک تکله

join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حكايت اتابك…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 9 : حكايت اتابك تكله

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

شهریاری دختری چون ماه داشت
عالمی پر عاشق و گمراه داشت

فتنه را بیداریی پیوست بود
زانک چشم نیم خوابش مست بود

عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سیراب از لبش لب خشک داشت

گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی
عقل از لایعقلی رسوا شدی

گر شکر طعم لبش بشناختی
از خجل بفسردی و بگداختی

از قضا می‌رفت درویشی اسیر
چشم افتادش بر آن ماه منیر

گرده‌ای در دست داشت آن بی‌نوا
نان آوان مانده بد بر نانوا

چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد

دختر از پیشش چو آتش برگذشت
خوش درو خندید خوش خوش برگذشت

آن گدا پس خندهٔ او چون بدید
خویش را بر خاک غرق خون بدید

نیم نان داشت آن گدا و نیم جان
زان دو نیمه پاک شد در یک زمان

نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گریه و از سوز هم

یاد کردی خندهٔ آن شهریار
گریه افتادی برو چون ابر زار

هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوی دختر خفته بود

خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند ای عجب واقف بر آن

عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع

در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت

قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو

آن گدا گفتا که من آن روز دست
شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست

صد هزاران جان چون من بی‌قرار
باد بر روی تو هر ساعت نثار

چون مرا خواهند کشتن ناصواب
یک سؤالم را به لطفی ده جواب

چون مرا سر می‌بریدی رایگان
ازچه خندیدی تو در من آن زمان

گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر
بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر

بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست

این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 14

🔹 تلبیس وزیر بانصاری

پس بگویم من بسر نصرانیم

ای خدای رازدان می‌دانیم

شاه واقف گشت از ایمان من

وز تعصب کرد قصد جان من

خواستم تا دین ز شه پنهان کنم

آنک دین اوست ظاهر آن کنم

شاه بویی برد از اسرار من

متهم شد پیش شه گفتار من

گفت گفت تو چو در نان سوزنست

از دل من تا دل تو روزنست

من از آن روزن بدیدم حال تو

حال تو دیدم ننوشم قال تو

گر نبودی جان عیسی چاره‌ام

او جهودانه بکردی پاره‌ام

بهر عیسی جان سپارم سر دهم

صد هزاران منتش بر خود نهم

جان دریغم نیست از عیسی ولیک

واقفم بر علم دینش نیک‌نیک

حیف می‌آمد مرا کان دین پاک

درمیان جاهلان گردد هلاک

شکر ایزد را و عیسی را که ما

گشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نما

از جهود و از جهودی رسته‌ایم

تا به زناری میان را بسته‌ایم

دور دور عیسیست ای مردمان

بشنوید اسرار کیش او بجان

کرد با وی شاه آن کاری که گفت

خلق حیران مانده زان مکر نهفت

راند او را جانب نصرانیان

کرد در دعوت شروع او بعد از آن


🔹 بخش 15 : قبول کردن نصاری مکر وزیر را


صد هزاران مرد ترسا سوی او

اندک‌اندک جمع شد در کوی او

او بیان می‌کرد با ایشان براز

سر انگلیون و زنار و نماز

او به ظاهر واعظ احکام بود

لیک در باطن صفیر و دام بود

بهر این بعضی صحابه از رسول

ملتمس بودند مکر نفس غول

کو چه آمیزد ز اغراض نهان

در عبادتها و در اخلاص جان

فضل طاعت را نجستندی ازو

عیب ظاهر را بجستندی که کو

مو به مو و ذره ذره مکر نفس

می‌شناسیدند چون گل از کرفس

موشکافان صحابه هم در آن

وعظ ایشان خیره گشتندی بجان

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 14 و 15

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 348 تا 380
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 12 چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید پرستنده شد سوی دستان سام که شد ساخته کار بگذار گام سپهبد سوی کاخ بنهاد روی چنان چون بود مردم جفت جوی برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو سرو سهی بر سرش ماه تام چو از دور دستان سام سوار پدید…
▪️منوچهر 13

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بدیدند مر پهلوان را پگاه

وزان جایگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

نخست آفرین جهاندار کرد

دل موبد از خواب بیدار کرد

چنین گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر امید و ترس است و باک

به بخشایش امید و ترس از گناه

به فرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان

شب و روز بودن به پیشش نوان

خداوند گردنده خورشید و ماه

روان را به نیکی نماینده راه

بدویست گیهان خرم به پای

همو داد و داور به هر دو سرای

بهار آرد و تیرماه و خزان

برآرد پر از میوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پیر بینی دژم کرده روی

ز فرمان و رایش کسی نگذرد

پی مور بی او زمین نسپرد

بدانگه که لوح آفرید و قلم

بزد بر همه بودنیها رقم

جهان را فزایش ز جفت آفرید

که از یک فزونی نیاید پدید

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همین است گیتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گیرد همی خواسته

اگر نیستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و دیگر که مایه ز دین خدای

ندیدم که ماندی جوان را بجای

بویژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی‌جفت باشد بماند سترگ

چه نیکوتر از پهلوان جوان

که گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آیدش

به فرزند نو روز بازآیدش

به گیتی بماند ز فرزند نام

که این پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدین مانده بخت

کنون این همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست

که از من رمیدست صبر و خرد

بگویید کاین را چه اندر خورد

نگفتم من این تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نیامد کمی

همه کاخ مهراب مهر منست

زمینش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سیندخت رام

چه گوینده باشد بدین رام سام

شود رام گویی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد یا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دین و آیین نهادست روی

بدین در خردمند را جنگ نیست

که هم راه دینست و هم ننگ نیست

چه گوید کنون موبد پیش بین

چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نیا

دل شاه ازیشان پر از کیمیا

گشاده سخن کس نیارست گفت

که نشنید کس نوش با نیش جفت

چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

بجوشید و رای نو افگند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید

بدین رای بر من نکوهش کنید

ولیکن هر آنکو بود پر منش

بباید شنیدن بسی سرزنش

مرا اندرین گر نمایش کنید

وزین بند راه گشایش کنید

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نیکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم

نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم

ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست

بزرگست و گرد و سبک مایه نیست

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازیان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

یکی نامه باید سوی پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بیشتر

روان و گمانت به اندیشتر

مگر کو یکی نامه نزدیک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نپردازد از ره بدین مایه کار

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 70
join us | شهر کتاب
@bookcity5
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم‌نگاری بوده است

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 20

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 14 🔹 رهایی لوط توسط ابراهیم 1 چهار پادشاه یعنی امرافل ‌پادشاه ‌بابل‌ (شینار)، اریوک‌ پادشاه‌ الاسار، كدرلاعمر پادشاه‌ عیلام ‌و تیدال‌ پادشاه ‌گوعیم‌، 2 رفتند تا با پنج‌ پادشاه‌ دیگر یعنی بابرا پادشاه ‌سدوم‌، بیرشا پادشاه‌ غموره‌،…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 15

🔹 پیمان‌ خدا با اَبرام‌

1 بعد از این ‌اَبرام ‌رؤیایی دید و صدای خداوند را شنید كه‌ به‌ او می‌گوید: «اَبرام‌، نترس‌، من ‌تو را از خطر حفظ‌ خواهم‌ كرد و به‌ تو پاداش ‌بزرگی خواهم‌ داد.»

2 اَبرام ‌جواب‌ داد: «ای خداوند، خدای من‌، چه ‌پاداشی به ‌من ‌خواهی داد، در حالی كه‌ من ‌فرزندی ندارم‌؟ تنها وارث‌ من‌ این ‌الیعزر دمشقی است‌.

3 تو به ‌من ‌فرزندی ندادی و یكی از غلامان‌ من‌ وارث ‌من‌ خواهد شد.»

4 پس‌ او شنید كه‌ خداوند دوباره به او می‌گوید: «این‌ غلام‌ تو الیعزر وارث ‌تو نخواهد بود. پسر تو وارث ‌تو خواهد بود.»

5 خداوند او را بیرون ‌برد و فرمود: «به‌ آسمان ‌نگاه‌ كن ‌و بكوش ستاره‌ها را بشماری‌. فرزندان ‌تو به‌ همین ‌اندازه‌ زیاد خواهند شد.»

6 اَبرام‌ به‌ خداوند ايمان آورد و به‌خاطر این‌، خداوند او را کاملاً نيک شمرد و او را قبول ‌كرد.

7 سپس‌ خداوند به ‌او فرمود: «من خداوندی هستم‌ كه‌ تو را از اور كلدانیان بیرون ‌آوردم‌ تا این ‌سرزمین ‌را به‌ تو بدهم‌ كه ‌مال‌ خودت ‌باشد.»

8 امّا اَبرام‌ از خداوند پرسید: «ای خداوند متعال‌، چگونه ‌بدانم‌ كه ‌این ‌زمین ‌مال‌ خود من‌ خواهد بود؟»

9 خداوند در جواب ‌فرمود: «یک‌ گوساله ‌و یک ‌بُز و یک ‌قوچ ‌كه هرکدام ‌سه ‌ساله ‌باشد و یک‌ قمری و یک‌ كبوتر برای من ‌بیاور.»

10 اَبرام ‌این ‌حیوانات ‌را برای خدا آورد، آنها را از وسط ‌دو تکه ‌كرد و هر تکه ‌را نزد تكهٔ دیگر گذاشت‌. امّا پرندگان ‌را پاره‌ نكرد.

11 لاشخورها آمدند تا آنها را بخورند ولی اَبرام‌ آنها را دور كرد.

12 وقتی خورشید غروب‌ می‌كرد، اَبرام‌ به ‌خواب ‌سنگینی رفت. ترس ‌و وحشت ‌اَبرام ‌را فراگرفت‌.

13 خداوند به ‌او فرمود: «نسل تو در سرزمین ‌بیگانه‌، غریب‌ خواهند بود. آنها به ‌غلامی دیگران ‌درمی‌آیند و مدّت‌ چهارصد سال ‌بر ایشان ‌ظلم‌ خواهد شد.

14 امّا من ‌ملّتی كه آنها را به ‌غلامی خواهد گرفت، ‌مجازات ‌خواهم‌ كرد. وقتی كه ‌آنها سرزمین‌ بیگانه‌ را ترک‌ كنند، ثروت ‌فراوانی با خود خواهند برد.

15 تو خودت‌ كاملاً پیر می‌شوی و با آرامی به‌ نزد اجداد خود خواهی رفت ‌و دفن‌ خواهی شد.

16 چهار نسل‌ طول‌ خواهد كشید تا فرزندان ‌تو به ‌اینجا بازگردند. زیرا من ‌اموریان‌ را بیرون ‌نخواهم ‌كرد تا در شرارت‌ خود به‌ اندازه‌ای برسند كه‌ مجازات‌ خود را ببینند.»

17 وقتی خورشید غروب‌ كرد و هوا تاریک ‌شد، ناگهان ‌یک ‌ظرف‌ آتش ‌و یک‌ مشعل ‌آتش ‌ظاهر شد و از میان ‌تکه‌های حیوانات ‌عبور كرد.

18 سپس‌ خداوند در آنجا با اَبرام‌ پیمانی بست‌. او فرمود: «من‌ قول‌ می‌دهم‌ كه ‌تمام‌ این ‌سرزمین‌، از مصر تا رودخانهٔ ‌فرات‌ را،

19 كه‌ شامل ‌قینیان‌، قنزیان‌، قدمونیان‌،

20 حِتّیان، فرزیان‌، رفائیان‌،

21 اموریان‌، كنعانیان‌، جرجاشیان‌ و یبوسیان‌ است‌، به ‌نسل‌ تو بدهم‌.»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 15

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/07 02:39:15
Back to Top
HTML Embed Code: