گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قولِ نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام است
در مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 46
join us | شهر کتاب
@bookcity5
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قولِ نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام است
در مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 46
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا میکشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
✍ #پروین_اعتصامی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 2
join us | شهر کتاب
@bookcity5
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا میکشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
✍ #پروین_اعتصامی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 2
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش نهم
🔹 در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 9 : در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 9 : در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 13 چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و…
▪️منوچهر 14
سپهبد نویسنده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر
نشانندهٔ زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته
خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بندهام
به مهرش روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بران سان که دید
ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد
ابا بچهام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ
وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن
که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست
اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم
نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر
بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش
کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه
چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی
نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو
برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار
چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی
چمان چرمهٔ زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد درست
ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامهٔ نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند
فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند
بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی
دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن
شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست
بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر
دلش خستهتر زان و تن زارتر
گشادهتر آن باشد اندر نهان
چو فرمان دهد کردگار جهان
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 71
join us | شهر کتاب
@bookcity5
سپهبد نویسنده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر
نشانندهٔ زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته
خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بندهام
به مهرش روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بران سان که دید
ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد
ابا بچهام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ
وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن
که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست
اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم
نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر
بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش
کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه
چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی
نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو
برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار
چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی
چمان چرمهٔ زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد درست
ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامهٔ نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند
فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند
بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی
دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن
شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست
بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر
دلش خستهتر زان و تن زارتر
گشادهتر آن باشد اندر نهان
چو فرمان دهد کردگار جهان
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 71
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 10 : حکایت ملک روم با دانشمند
شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه و شهر با من نماند
بسی جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت
سر دست مردی و جهدم بتافت
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور
که از عمر بهتر شد و بیشتر
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمند است و گر بیخرد
غم او مخور کاو غم خود خورد
مشقت نیرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
بدین پنج روزه اقامت مناز
به اندیشه تدبیر رفتن بساز
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند به جز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
که را سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی به چندی شود پایمال
وز آن کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگی کز او نام نیکو نماند
توان گفت با اهل دل کاو نماند
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کز او بر خوری
کرم کن که فردا که دیوان نهند
منازل به مقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر
به درگاه حق، منزلت بیشتر
یکی باز پس خائن و شرمسار
بترسد همی مرد ناکرده کار
بهل تا به دندان گزد پشت دست
تنوری چنین گرم و نانی نبست
بدانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 10 : حكايت ملك روم با دانشمند
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 10 : حکایت ملک روم با دانشمند
شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه و شهر با من نماند
بسی جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت
سر دست مردی و جهدم بتافت
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور
که از عمر بهتر شد و بیشتر
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمند است و گر بیخرد
غم او مخور کاو غم خود خورد
مشقت نیرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
بدین پنج روزه اقامت مناز
به اندیشه تدبیر رفتن بساز
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند به جز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
که را سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی به چندی شود پایمال
وز آن کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگی کز او نام نیکو نماند
توان گفت با اهل دل کاو نماند
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کز او بر خوری
کرم کن که فردا که دیوان نهند
منازل به مقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر
به درگاه حق، منزلت بیشتر
یکی باز پس خائن و شرمسار
بترسد همی مرد ناکرده کار
بهل تا به دندان گزد پشت دست
تنوری چنین گرم و نانی نبست
بدانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 10 : حكايت ملك روم با دانشمند
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حكايت ملك روم…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 10 : حكايت ملك روم با دانشمند
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 10 : حكايت ملك روم با دانشمند
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر
🔹 حکایت طوطی
طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته باشهای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکرریز آمده
در شکر خوردن پگه خیز آمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچکس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
زآرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضر نوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
میروم هر جای چون هر جاییی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خورد یار آید تو را
آب حیوان خواهی و جاندوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت طوطی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 حکایت طوطی
طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته باشهای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکرریز آمده
در شکر خوردن پگه خیز آمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچکس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
زآرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضر نوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
میروم هر جای چون هر جاییی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خورد یار آید تو را
آب حیوان خواهی و جاندوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت طوطی
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 15 🔹 پیمان خدا با اَبرام 1 بعد از این اَبرام رؤیایی دید و صدای خداوند را شنید كه به او میگوید: «اَبرام، نترس، من تو را از خطر حفظ خواهم كرد و به تو پاداش بزرگی خواهم داد.» 2 اَبرام جواب داد: «ای خداوند، خدای…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 16
🔹 هاجر و اسماعیل
1 سارای زن اَبرام فرزندی نزاییده بود. او یک كنیز مصری به نام هاجر داشت.
2 سارای به اَبرام گفت: «خداوند مرا از بچّهدار شدن محروم كرده است. چرا تو با كنیز من هاجر همخواب نمیشوی؟ شاید او فرزندی برای من به دنیا بیاورد.» اَبرام با آنچه سارای گفت موافقت كرد.
3 بنابراین سارای هاجر را به عنوان زن صیغه به اَبرام داد. (این واقعه پس از اینكه اَبرام ده سال در كنعان زندگی كرده بود، اتّفاق افتاد.)
4 اَبرام با هاجر همخواب شد و او حامله گردید. هاجر وقتی فهمید كه حامله است، مغرور شد و سارای را كوچک شمرد.
5 پس سارای به اَبرام گفت: «این تقصیر توست كه هاجر به من بیاعتنایی میكند. من خودم او را به تو دادم، ولی او از وقتی كه فهمید حامله شده است، به من بیاعتنایی میكند. خداوند قضاوت كند كه تقصیر با كدامیک از ماست. تقصیر من یا تو؟»
6 اَبرام در جواب گفت: «بسیار خوب او كنیز توست و زیر نظر تو میباشد. هر كاری كه میخواهی با او بكن.» پس سارای، آنقدر هاجر را اذیّت نمود تا او از آنجا فرار كرد.
7 فرشتهٔ خداوند هاجر را در بیابان، نزدیک چشمهای كه در راه شور است، ملاقات كرد.
8 فرشته گفت: «هاجر، كنیز سارای، از كجا میآیی و به كجا میروی؟» هاجر گفت: «من از دست بانویم فرار كردهام.»
9 فرشته گفت: «برگرد و نزد بانوی خود برو و از او اطاعت كن.»
10 سپس فرشته گفت: «من نسل تو را آنقدر زیاد میكنم كه هیچكس نتواند آن را بشمارد.
11 تو پسری به دنیا میآوری و اسم او را اسماعیل میگذاری زیرا خداوند گریهٔ تو را شنیده است كه به تو ظلم شده است.
12 امّا پسر تو مثل گورخر زندگی خواهد كرد. او مخالف همه خواهد بود و همه مخالف او خواهند بود. او جدا از همهٔ برادرانش زندگی خواهد كرد.»
13 هاجر از خودش پرسید: «آیا من حقیقتاً خدا را دیدهام و هنوز زنده ماندهام؟» بنابراین او نام خداوند را كه با او صحبت كرده بود «خدای بینا» گذاشت.
14 به این سبب است که مردم چاهی را كه در بین قادش و یارد واقع است «چاه خدای زنده و بینا» نامیدهاند.
15 هاجر برای اَبرام پسری زایید و اسم او را اسماعیل گذاشت.
16 اَبرام در این زمان هشتاد و شش سال داشت.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 هاجر و اسماعیل
1 سارای زن اَبرام فرزندی نزاییده بود. او یک كنیز مصری به نام هاجر داشت.
2 سارای به اَبرام گفت: «خداوند مرا از بچّهدار شدن محروم كرده است. چرا تو با كنیز من هاجر همخواب نمیشوی؟ شاید او فرزندی برای من به دنیا بیاورد.» اَبرام با آنچه سارای گفت موافقت كرد.
3 بنابراین سارای هاجر را به عنوان زن صیغه به اَبرام داد. (این واقعه پس از اینكه اَبرام ده سال در كنعان زندگی كرده بود، اتّفاق افتاد.)
4 اَبرام با هاجر همخواب شد و او حامله گردید. هاجر وقتی فهمید كه حامله است، مغرور شد و سارای را كوچک شمرد.
5 پس سارای به اَبرام گفت: «این تقصیر توست كه هاجر به من بیاعتنایی میكند. من خودم او را به تو دادم، ولی او از وقتی كه فهمید حامله شده است، به من بیاعتنایی میكند. خداوند قضاوت كند كه تقصیر با كدامیک از ماست. تقصیر من یا تو؟»
6 اَبرام در جواب گفت: «بسیار خوب او كنیز توست و زیر نظر تو میباشد. هر كاری كه میخواهی با او بكن.» پس سارای، آنقدر هاجر را اذیّت نمود تا او از آنجا فرار كرد.
7 فرشتهٔ خداوند هاجر را در بیابان، نزدیک چشمهای كه در راه شور است، ملاقات كرد.
8 فرشته گفت: «هاجر، كنیز سارای، از كجا میآیی و به كجا میروی؟» هاجر گفت: «من از دست بانویم فرار كردهام.»
9 فرشته گفت: «برگرد و نزد بانوی خود برو و از او اطاعت كن.»
10 سپس فرشته گفت: «من نسل تو را آنقدر زیاد میكنم كه هیچكس نتواند آن را بشمارد.
11 تو پسری به دنیا میآوری و اسم او را اسماعیل میگذاری زیرا خداوند گریهٔ تو را شنیده است كه به تو ظلم شده است.
12 امّا پسر تو مثل گورخر زندگی خواهد كرد. او مخالف همه خواهد بود و همه مخالف او خواهند بود. او جدا از همهٔ برادرانش زندگی خواهد كرد.»
13 هاجر از خودش پرسید: «آیا من حقیقتاً خدا را دیدهام و هنوز زنده ماندهام؟» بنابراین او نام خداوند را كه با او صحبت كرده بود «خدای بینا» گذاشت.
14 به این سبب است که مردم چاهی را كه در بین قادش و یارد واقع است «چاه خدای زنده و بینا» نامیدهاند.
15 هاجر برای اَبرام پسری زایید و اسم او را اسماعیل گذاشت.
16 اَبرام در این زمان هشتاد و شش سال داشت.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مثنوی_معنوی - بخش 16
🔹 متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او بسر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم بدم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما
بس ستارهٔ آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آنک او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد بجنبش از قلم
شمهای زین حال عارف وا نمود
عقل را هم خواب حسی در ربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چونک نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخ الموتست این
لیک بهر آنک روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او بسر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم بدم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما
بس ستارهٔ آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آنک او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد بجنبش از قلم
شمهای زین حال عارف وا نمود
عقل را هم خواب حسی در ربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چونک نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخ الموتست این
لیک بهر آنک روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 10
🔹 یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
ساقی به کجا که میپرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل
کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گرهگشای کارست
با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه کرد
مادر صفتانه پیش من مرد
از لابهگری کرا کنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بیکناره
داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بار گیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن میکه چو شور در سرآرد
از پای هزار سر برآرد
گر خواجه عمر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نوالهام
درنای گلو شکست نالهام
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آرمیی چو نار دانه
آن می که محیط بخش کشتست
همشیره شیره بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو
همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست
از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز
در پرده او نوا همی ساز
در پرده این ترانه تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بنداز من چارهجوی بردار
آن می که عصاره حیاتست
باکوره کوزه نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی
زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز میو نشاط منشین
میتلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست
ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همیرسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست
منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست
آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست
پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست
کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی
بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید
دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست
گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید
خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمیزد آن کرد
خر میشد و بار نیز میبرد
این ده که حصار بیهشانست
اقطاع ده زبون کشانست
بیشیر دلی بسر نیاید
وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی میناب در قدح ریز
آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید
یاقوت ز روی سنگ روید
پائین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی
راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیرست
می ده که سرم ز شغل سیرست
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی
راهی طلب از غرور خالی
با ذرهنشین چو نور خورشید
تو کی و نشاطگاه جمشید
🔹 یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
ساقی به کجا که میپرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل
کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گرهگشای کارست
با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه کرد
مادر صفتانه پیش من مرد
از لابهگری کرا کنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بیکناره
داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بار گیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن میکه چو شور در سرآرد
از پای هزار سر برآرد
گر خواجه عمر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نوالهام
درنای گلو شکست نالهام
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آرمیی چو نار دانه
آن می که محیط بخش کشتست
همشیره شیره بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو
همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست
از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز
در پرده او نوا همی ساز
در پرده این ترانه تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بنداز من چارهجوی بردار
آن می که عصاره حیاتست
باکوره کوزه نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی
زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز میو نشاط منشین
میتلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست
ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همیرسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست
منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست
آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست
پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست
کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی
بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید
دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست
گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید
خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمیزد آن کرد
خر میشد و بار نیز میبرد
این ده که حصار بیهشانست
اقطاع ده زبون کشانست
بیشیر دلی بسر نیاید
وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی میناب در قدح ریز
آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید
یاقوت ز روی سنگ روید
پائین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی
راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیرست
می ده که سرم ز شغل سیرست
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی
راهی طلب از غرور خالی
با ذرهنشین چو نور خورشید
تو کی و نشاطگاه جمشید
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 10 🔹 یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش ساقی به کجا که میپرستم تا ساغر می دهد به دستم آن می که چو اشک من زلالست در مذهب عاشقان حلالست در می به امید آن زنم چنگ تا باز گشاید این دل تنگ شیریست نشسته بر گذرگاه خواهم که ز شیر گم کنم راه…
بگذار معاش پادشاهی
کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه به پرهیز
چون پنبه خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نورست
ایمن بود آن کسی که دورست
پروانه که نور شمعش افروخت
چون بزم نشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست
می که ده که به می زغم توان رست
آن می که صفای سیم دارد
در دل اثری عظیم دارد
دل نه به نصیب خاصه خویش
خائیدن رزق کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبک رای
کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد
از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاجپوشی
سیلی خورد از زیاده کوشی
روبه که زند تپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی میمغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادیست
جان داروی گنج کیقبادیست
خرسندی را به طبع در بند
میباش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری
کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نوالهش
بر چرخ رسد نفیر و نالهش
گرتر شودش به قطرهای بام
در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور
زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله رنگها بسازی
ساقی زره بهانه برخیز
پیش آرمی مغانه برخیز
آن میکه به بزم ناز بخشد
در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی
رهوارتر آی اگرنه لنگی
گرد از سر این نمد فرو روب
پائی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش
گو جمله راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن
سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی
بهتر چه ز بار کش رهانی
تا چون تو بیفتی از سر کار
سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیم ده
یاری ده زندگانیم ده
آن میکه چو با مزاج سازد
جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زرومندی
با یک سپر دریده چون گل
تا چند شغب کنی چو بلبل
ره پر شکن است پر بیفکن
تیغ است قوی سپر بیفکن
تا بارگی تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری
تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد
از عقده رخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جانست
چون خورده شود دوای جانست
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبله پای و راه دشوار
ای پاره کار چون بود کار
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه در بند
صحبت چو غله نمیدهد باز
جان در غلهدان خلوت انداز
بینقش صحیفه چند خوانی
بیآب سفینه چند رانی
آن به که نظامیا در این راه
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو در مکنون
از آب زلال عشق مجنون
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - بخش 10
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه به پرهیز
چون پنبه خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نورست
ایمن بود آن کسی که دورست
پروانه که نور شمعش افروخت
چون بزم نشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست
می که ده که به می زغم توان رست
آن می که صفای سیم دارد
در دل اثری عظیم دارد
دل نه به نصیب خاصه خویش
خائیدن رزق کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبک رای
کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد
از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاجپوشی
سیلی خورد از زیاده کوشی
روبه که زند تپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی میمغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادیست
جان داروی گنج کیقبادیست
خرسندی را به طبع در بند
میباش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری
کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نوالهش
بر چرخ رسد نفیر و نالهش
گرتر شودش به قطرهای بام
در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور
زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله رنگها بسازی
ساقی زره بهانه برخیز
پیش آرمی مغانه برخیز
آن میکه به بزم ناز بخشد
در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی
رهوارتر آی اگرنه لنگی
گرد از سر این نمد فرو روب
پائی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش
گو جمله راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن
سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی
بهتر چه ز بار کش رهانی
تا چون تو بیفتی از سر کار
سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیم ده
یاری ده زندگانیم ده
آن میکه چو با مزاج سازد
جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زرومندی
با یک سپر دریده چون گل
تا چند شغب کنی چو بلبل
ره پر شکن است پر بیفکن
تیغ است قوی سپر بیفکن
تا بارگی تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری
تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد
از عقده رخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جانست
چون خورده شود دوای جانست
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبله پای و راه دشوار
ای پاره کار چون بود کار
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه در بند
صحبت چو غله نمیدهد باز
جان در غلهدان خلوت انداز
بینقش صحیفه چند خوانی
بیآب سفینه چند رانی
آن به که نظامیا در این راه
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو در مکنون
از آب زلال عشق مجنون
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - بخش 10
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️در وصف بهار
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
✍ #سنایی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 50 : در وصف بهار
join us | شهر کتاب
@bookcity5
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
✍ #سنایی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 50 : در وصف بهار
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 14 سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم…
▪️منوچهر 15
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار
فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید
همه کار و کردار فرخ نهید
ستارهشناسان به روز دراز
همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان
بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید
ازو پهلوان را خرام و نوید
پی بارهای کو چماند به جنگ
بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او
زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس
بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستادهٔ زال را پیش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی
که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست
بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه
سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم
بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار
پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ کوس با کره نای
برآمد ز دهلیز پردهسرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید
سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 72
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار
فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید
همه کار و کردار فرخ نهید
ستارهشناسان به روز دراز
همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان
بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید
ازو پهلوان را خرام و نوید
پی بارهای کو چماند به جنگ
بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او
زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس
بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستادهٔ زال را پیش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی
که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست
بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه
سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم
بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار
پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ کوس با کره نای
برآمد ز دهلیز پردهسرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید
سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 72
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 16 🔹 هاجر و اسماعیل 1 سارای زن اَبرام فرزندی نزاییده بود. او یک كنیز مصری به نام هاجر داشت. 2 سارای به اَبرام گفت: «خداوند مرا از بچّهدار شدن محروم كرده است. چرا تو با كنیز من هاجر همخواب نمیشوی؟ شاید او…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 17
🔹 ختنه، نشانهٔ پیمان
1 وقتی اَبرام نود و نه ساله بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. از من اطاعت كن و همیشه آنچه را كه درست است انجام بده.
2 من با تو پیمان میبندم و نسلهای بسیاری به تو میدهم.»
3 اَبرام روی زمین افتاد و صورت خود را به زمین گذاشت. خدا فرمود:
4 «من این پیمان را با تو میبندم: من به تو قول میدهم كه تو پدر قومهای زیادی خواهی شد.
5 اسم تو بعد از این ‘اَبرام’ نخواهد بود بلكه ‘ابراهیم’، زیرا من تو را پدر قومهایی بسیار خواهم نمود.
6 من به تو فرزندان بسیار میدهم و بعضی از آنها پادشاه خواهند شد. نسل تو زیاد خواهد شد و هریک از آنها برای خود قومی خواهند گردید.
7 «من پیمان خود را با تو و فرزندان تو در نسلهای آینده به صورت یک پیمان ابدی حفظ خواهم كرد. من خدای تو و خدای فرزندان تو خواهم بود.
8 من این زمین را كه اكنون در آن بیگانه هستی به تو و به فرزندان تو خواهم داد. تمام سرزمین کنعان برای همیشه متعلّق به نسل تو خواهد شد و من خدای ایشان خواهم بود.»
9 خداوند به ابراهیم فرمود: «تو هم باید قول بدهی كه هم تو، و هم فرزندان تو در نسلهای آینده، این پیمان را حفظ كنید.
10 تو و فرزندان تو، همه باید موافقت كنید كه هر مردی در میان شما ختنه شود.
11 از حالا تو باید هر پسری را در روز هشتم تولّدش ختنه كنی.
12 این امر شامل غلامانی كه در خانهٔ تو متولّد میشوند و یا غلامانی كه از بیگانگان میخری نیز هست. این علامت نشان خواهد داد كه بین من و تو پیمانی وجود دارد.
13 همه باید ختنه شوند و این یک نشانهٔ جسمانی است كه نشان میدهد پیمان من با شما پیمان جاودانی است.
14 هر فرزند ذكوری كه ختنه نشود دیگر عضو قوم من نخواهد بود، زیرا او پیمان مرا نگاه نداشته است.»
15 خدا به ابراهیم فرمود: «بعد از این نباید زن خود را ‘سارای’ صدا كنی از این به بعد اسم او ‘سارا’ خواهد بود.
16 من او را بركت میدهم و به وسیلهٔ او پسری به تو خواهم داد. من او را بركت خواهم داد و او مادر قومهای بسیار خواهد شد و در میان فرزندان او بعضی به پادشاهی خواهند رسید.»
17 ابراهیم به روی زمین افتاد و صورت خود را بر زمین گذاشت. ولی شروع كرد به خندیدن و با خود فكر كرد كه آیا مردی كه صد سال عمر دارد، میتواند بچّهدار شود؟ آیا سارا میتواند در نود سالگی بچّهدار شود؟
18 پس از خدا پرسید: «چرا نمیگذاری اسماعیل وارث من شود؟»
19 خدا فرمود: «نه، زن تو سارا پسری برای تو خواهد زایید. اسم او را اسحاق خواهی گذاشت. من پیمان خود را با او برای همیشه حفظ خواهم كرد. این یک پیمان جاودانی است.
20 من شنیدم كه تو دربارهٔ اسماعیل درخواست نمودی، بنابراین من او را بركت میدهم و به او فرزندان بسیار و نسلهای زیاد خواهم داد. او پدر دوازده امیر خواهد بود. من ملّت بزرگی از نسل او به وجود خواهم آورد.
21 امّا پیمان خود را با پسر تو اسحاق حفظ خواهم كرد. او سال دیگر در همین وقت توسط سارا به دنیا خواهد آمد.»
22 وقتی خدا گفتوگوی خود را با ابراهیم تمام كرد، از نزد او رفت.
23 ابراهیم فرمان خدا را اطاعت كرد و در همان روز خودش و پسرش اسماعیل و تمام افراد ذكوری را كه در خانهاش بودند، ختنه كرد. او همچنین تمام غلامانی را كه در خانهٔ او به دنیا آمده بودند و یا خریده بود، ختنه كرد.
24 ابراهیم هنگامی كه ختنه شد نود و نه سال داشت.
25 پسر او اسماعیل سیزده ساله بود.
26 آنها هر دو با تمام غلامان ابراهیم،
27 در یک روز ختنه شدند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 17
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 ختنه، نشانهٔ پیمان
1 وقتی اَبرام نود و نه ساله بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. از من اطاعت كن و همیشه آنچه را كه درست است انجام بده.
2 من با تو پیمان میبندم و نسلهای بسیاری به تو میدهم.»
3 اَبرام روی زمین افتاد و صورت خود را به زمین گذاشت. خدا فرمود:
4 «من این پیمان را با تو میبندم: من به تو قول میدهم كه تو پدر قومهای زیادی خواهی شد.
5 اسم تو بعد از این ‘اَبرام’ نخواهد بود بلكه ‘ابراهیم’، زیرا من تو را پدر قومهایی بسیار خواهم نمود.
6 من به تو فرزندان بسیار میدهم و بعضی از آنها پادشاه خواهند شد. نسل تو زیاد خواهد شد و هریک از آنها برای خود قومی خواهند گردید.
7 «من پیمان خود را با تو و فرزندان تو در نسلهای آینده به صورت یک پیمان ابدی حفظ خواهم كرد. من خدای تو و خدای فرزندان تو خواهم بود.
8 من این زمین را كه اكنون در آن بیگانه هستی به تو و به فرزندان تو خواهم داد. تمام سرزمین کنعان برای همیشه متعلّق به نسل تو خواهد شد و من خدای ایشان خواهم بود.»
9 خداوند به ابراهیم فرمود: «تو هم باید قول بدهی كه هم تو، و هم فرزندان تو در نسلهای آینده، این پیمان را حفظ كنید.
10 تو و فرزندان تو، همه باید موافقت كنید كه هر مردی در میان شما ختنه شود.
11 از حالا تو باید هر پسری را در روز هشتم تولّدش ختنه كنی.
12 این امر شامل غلامانی كه در خانهٔ تو متولّد میشوند و یا غلامانی كه از بیگانگان میخری نیز هست. این علامت نشان خواهد داد كه بین من و تو پیمانی وجود دارد.
13 همه باید ختنه شوند و این یک نشانهٔ جسمانی است كه نشان میدهد پیمان من با شما پیمان جاودانی است.
14 هر فرزند ذكوری كه ختنه نشود دیگر عضو قوم من نخواهد بود، زیرا او پیمان مرا نگاه نداشته است.»
15 خدا به ابراهیم فرمود: «بعد از این نباید زن خود را ‘سارای’ صدا كنی از این به بعد اسم او ‘سارا’ خواهد بود.
16 من او را بركت میدهم و به وسیلهٔ او پسری به تو خواهم داد. من او را بركت خواهم داد و او مادر قومهای بسیار خواهد شد و در میان فرزندان او بعضی به پادشاهی خواهند رسید.»
17 ابراهیم به روی زمین افتاد و صورت خود را بر زمین گذاشت. ولی شروع كرد به خندیدن و با خود فكر كرد كه آیا مردی كه صد سال عمر دارد، میتواند بچّهدار شود؟ آیا سارا میتواند در نود سالگی بچّهدار شود؟
18 پس از خدا پرسید: «چرا نمیگذاری اسماعیل وارث من شود؟»
19 خدا فرمود: «نه، زن تو سارا پسری برای تو خواهد زایید. اسم او را اسحاق خواهی گذاشت. من پیمان خود را با او برای همیشه حفظ خواهم كرد. این یک پیمان جاودانی است.
20 من شنیدم كه تو دربارهٔ اسماعیل درخواست نمودی، بنابراین من او را بركت میدهم و به او فرزندان بسیار و نسلهای زیاد خواهم داد. او پدر دوازده امیر خواهد بود. من ملّت بزرگی از نسل او به وجود خواهم آورد.
21 امّا پیمان خود را با پسر تو اسحاق حفظ خواهم كرد. او سال دیگر در همین وقت توسط سارا به دنیا خواهد آمد.»
22 وقتی خدا گفتوگوی خود را با ابراهیم تمام كرد، از نزد او رفت.
23 ابراهیم فرمان خدا را اطاعت كرد و در همان روز خودش و پسرش اسماعیل و تمام افراد ذكوری را كه در خانهاش بودند، ختنه كرد. او همچنین تمام غلامانی را كه در خانهٔ او به دنیا آمده بودند و یا خریده بود، ختنه كرد.
24 ابراهیم هنگامی كه ختنه شد نود و نه سال داشت.
25 پسر او اسماعیل سیزده ساله بود.
26 آنها هر دو با تمام غلامان ابراهیم،
27 در یک روز ختنه شدند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 17
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 11 : حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در مینیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش
ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند از آن ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
به نفرت ز من در مکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 11 : حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 11 : حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در مینیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش
ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند از آن ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
به نفرت ز من در مکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 11 : حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حكايت مرزبان…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 11 : حكايت مرزبان ستمگار با زاهد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 11 : حكايت مرزبان ستمگار با زاهد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
👤 #خیام
📚 #رباعیات (بخش 21)
■ #شعر
join us : | شهر کتاب
@bookcity4
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
👤 #خیام
📚 #رباعیات (بخش 21)
■ #شعر
join us : | شهر کتاب
@bookcity4
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 3 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی تاسیس كردن: پایه گذاری كردن- بنیان گذاری كردن تاكید: پافشاری تاكید كرد: پافشاری كرد تالم: دردناك- اندوه تالیف: گردآوری- نوشته تالیف شده: نوشته شده تامل: درنگ- اندیشه تامین كردن: برآورده كردن…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 4
واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی
فاصله: بازه
فاصله گرفتن: دور شدن
فاضل: فرجاد
فاضلاب: پساب
فاعل: کنا- کننده- کنشگر
فاقد: بی
فاقد اعتبار: بی ارزش
فاکتور: سازه
فاکتور خرید: برگ خرید
فاکس: دورنگار
فامیل: خانواده- بستگان- خویشاوندان- دودمان
فامیلی: خانوادگی
فانی: زودگذر
فایده: بهره- سود- هوده
فتح: گشایش- پیروزی
فتح یا ظفر: پیروزی
فتنه: آشوب
فتوا: دادِستان
فتوا دادن: فتودن
فتوی: دادِستان
فحاشی: ناسزاگویی
فحش: دشنام- ناسزا
فرار: گریز
فراغت: آسایش
فرامین: فرمان ها
فرانشیز: خودپرداخت
فردی: یکایی
فرس: پارسی
فرصت: زمان
فرض: انگار- انگاره
فرض کرد: پنداشت
فرض کردن: انگاشتن- پنداشتن
فرضی: پندارین
فرضیه: انگاره
فرضیه بافی: گزاره پردازی
فرقه: دسته- گروه
فرکانس: بسامد
فرم: گونه- پیکر گونه
فرمول: سانیز- ساختاره- ریختار
فساد: پوسیدگی- تباهی
فصل: آوام- فرگرد- گسست- موسم- ورشیم
فضا: اِسپاش- کیهان- فراسو- فرامون
فضانورد: کیهان نورد
فطرت: سرشت
فطیر: بَرسم
فعال: کُنشگر- پویا- پرکار- پرکنش
فعالیت: کوشش- تکاپو- کار و جنبش- کُنشگری- کنش وری
فعل: کنِش- کارواژه
فعل و انفعال: برهمکنش
فعلا: هم اینک
فعلی: کنونی
فقدان: نبود
فقر: نداری- تهیدستی
فقط: تنها
فقه: نیرنگ- دین شناسی
فقیر: تهی دست- تهیدست- تنگدست
فقیه: دین شناس
فک: چانه
فکر: اندیشه
فکر کردن: اندیشیدن
فکس: دورنگار
فلاسک: دمابان
فلذا: بنابراین- پس
فلز: توپال
فلسفه: فرزان
فلش: پیکان
فلک: سپهر
فن: شِگرد
فنون: فندها
فوت شد: درگذشت- مرد
فورا: بی درنگ
فوری: بی درنگ
فوق: بالا- یادشده
فوق الذکر: یادشده
فوق العاده: بی اندازه
فوق برنامه: فرابرنامه
فوق تخصص: فراستاد
فوق الذکر: زبریاد
فوقانی: بالایی
فولدر: پوشه
فونت: دبیره- رایاوات- کلک
فهرست: پهرست
فهلوی: پهلوی
فهم: دانایی
فهمیدن: دانستن
فهیم: دانا
فی الفور: در دم
فی المثل: برای نمونه
فی الواقع: به راستی
فی نفسه: به خودی خود
فیروز: پیروز
فیش: برگه
فیض: بهره
فیل: پیل
فیلتر: پالایه
فیلسوف: فرزانه
فیلم: رخشاره
قائم به ذات: خود استوار
قاب: چارچوب
قابل: در خور- درخور
join us | شهر کتاب
@bookcity5
واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی
فاصله: بازه
فاصله گرفتن: دور شدن
فاضل: فرجاد
فاضلاب: پساب
فاعل: کنا- کننده- کنشگر
فاقد: بی
فاقد اعتبار: بی ارزش
فاکتور: سازه
فاکتور خرید: برگ خرید
فاکس: دورنگار
فامیل: خانواده- بستگان- خویشاوندان- دودمان
فامیلی: خانوادگی
فانی: زودگذر
فایده: بهره- سود- هوده
فتح: گشایش- پیروزی
فتح یا ظفر: پیروزی
فتنه: آشوب
فتوا: دادِستان
فتوا دادن: فتودن
فتوی: دادِستان
فحاشی: ناسزاگویی
فحش: دشنام- ناسزا
فرار: گریز
فراغت: آسایش
فرامین: فرمان ها
فرانشیز: خودپرداخت
فردی: یکایی
فرس: پارسی
فرصت: زمان
فرض: انگار- انگاره
فرض کرد: پنداشت
فرض کردن: انگاشتن- پنداشتن
فرضی: پندارین
فرضیه: انگاره
فرضیه بافی: گزاره پردازی
فرقه: دسته- گروه
فرکانس: بسامد
فرم: گونه- پیکر گونه
فرمول: سانیز- ساختاره- ریختار
فساد: پوسیدگی- تباهی
فصل: آوام- فرگرد- گسست- موسم- ورشیم
فضا: اِسپاش- کیهان- فراسو- فرامون
فضانورد: کیهان نورد
فطرت: سرشت
فطیر: بَرسم
فعال: کُنشگر- پویا- پرکار- پرکنش
فعالیت: کوشش- تکاپو- کار و جنبش- کُنشگری- کنش وری
فعل: کنِش- کارواژه
فعل و انفعال: برهمکنش
فعلا: هم اینک
فعلی: کنونی
فقدان: نبود
فقر: نداری- تهیدستی
فقط: تنها
فقه: نیرنگ- دین شناسی
فقیر: تهی دست- تهیدست- تنگدست
فقیه: دین شناس
فک: چانه
فکر: اندیشه
فکر کردن: اندیشیدن
فکس: دورنگار
فلاسک: دمابان
فلذا: بنابراین- پس
فلز: توپال
فلسفه: فرزان
فلش: پیکان
فلک: سپهر
فن: شِگرد
فنون: فندها
فوت شد: درگذشت- مرد
فورا: بی درنگ
فوری: بی درنگ
فوق: بالا- یادشده
فوق الذکر: یادشده
فوق العاده: بی اندازه
فوق برنامه: فرابرنامه
فوق تخصص: فراستاد
فوق الذکر: زبریاد
فوقانی: بالایی
فولدر: پوشه
فونت: دبیره- رایاوات- کلک
فهرست: پهرست
فهلوی: پهلوی
فهم: دانایی
فهمیدن: دانستن
فهیم: دانا
فی الفور: در دم
فی المثل: برای نمونه
فی الواقع: به راستی
فی نفسه: به خودی خود
فیروز: پیروز
فیش: برگه
فیض: بهره
فیل: پیل
فیلتر: پالایه
فیلسوف: فرزانه
فیلم: رخشاره
قائم به ذات: خود استوار
قاب: چارچوب
قابل: در خور- درخور
join us | شهر کتاب
@bookcity5