Telegram Group Search
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 حکایت طاووس

بعد از آن طاوس آمد زرنگار
نقش پرش صد چه بل که صد هزار

چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوه‌ای آغاز کرد

گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست

گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک

یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت

چون بدل کردند خلوت جای من
تخت بند پای من شد پای من

عزم آن دارم کزین تاریک جای
رهبری باشد به خلدم رهنمای

من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان رسم

کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من

من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر

هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه‌ای از پادشاه

گوی نزدیکی او این زان به است
خانه‌ای از حضرت سلطان به است

خانهٔ نفس است خلد پر هوس
خانهٔ دل مقصد صدق است و بس

حضرت حق هست دریای عظیم
قطرهٔ خرد است جنات النعیم

قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود

چون به دریا می‌توانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت

هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز

هرک کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار

گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت طاووس

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 15 چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان گشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه باشد گذر دو گوهر چو آب و چو آتش به هم برآمیخته باشد از بن ستم همانا که باشد به روز شمار فریدون و ضحاک را کارزار از اختر بجوئید و پاسخ دهید…
▪️منوچهر 16


میان سپهدار و آن سرو بن

زنی بود گوینده شیرین سخن

پیام آوریدی سوی پهلوان

هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنید با او براند

بدو گفت نزدیک رودابه رو

بگویش که ای نیک دل ماه نو

سخن چون ز تنگی به سختی رسید

فراخیش را زود بینی کلید

فرستاده باز آمد از پیش سام

ابا شادمانی و فرخ پیام

بسی گفت و بشنید و زد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

زن از پیش او بازگشت و ببرد

به نزدیک رودابه آمد چو باد

بدین شادمانی ورا مژده داد

پری روی بر زن درم برفشاند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

یکی شاره سربند پیش آورید

شده تار و پود اندرو ناپدید

همه پیکرش سرخ یاقوت و زر

شده زر همه ناپدید از گهر

یکی جفت پر مایه انگشتری

فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزدیک دستان سام

بسی داد با آن درود و پیام

زن از حجره آنگه به ایوان رسید

نگه کرد سیندخت او را بدید

زن از بیم برگشت چون سندروس

بترسید و روی زمین داد بوس

پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی

به آواز گفت از کجایی بگوی

زمان تا زمان پیش من بگذری

به حجره درآیی به من ننگری

دل روشنم بر تو شد بدگمان

بگویی مرا تا زهی گر کمان

بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

بدین حجره رودابه پیرایه خواست

بدو دادم اکنون همینست راست

بیاوردمش افسر پرنگار

یکی حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام

دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام

سپردم به رودابه گفت این دو چیز

فزون خواست اکنون بیارمش نیز

بها گفت بگذار بر چشم من

یکی آب بر زن برین خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روی

بها تا نیابم تو از من مجوی

همی کژ دانست گفتار او

بیاراست دل را به پیکار او

بیامد بجستش بر و آستی

همی جست ازو کژی و کاستی

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشیدش بروی زمی

چو آن جامه‌های گرانمایه دید

هم از دست رودابه پیرایه دید

در کاخ بر خویشتن بر ببست

از اندیشگان شد به کردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پیش

همی دست برزد به رخسار خویش

دو گل رابدو نرگس خوابدار

همی شست تا شد گلان آبدار

به رودابه گفت ای سرافراز ماه

گزین کردی از ناز برگاه چاه

چه ماند از نکو داشتی در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

همه رازها پیش مادر بگوی

که این زن ز پیش که آید همی

به پیشت ز بهر چه آید همی

سخن بر چه سانست و آن مرد کیست

که زیبای سربند و انگشتریست

ز گنج بزرگ افسر تازیان

به ما ماند بسیار سود و زیان

بدین نام بد دادخواهی به باد

چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد

زمین دید رودابه و پشت پای

فرو ماند از خشم مادر به جای

فرو ریخت از دیدگان آب مهر

به خون دو نرگس بیاراست چهر

به مادر چنین گفت کای پر خرد

همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نیک یا بد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنین مهر اویم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گریان شدم آشکار و نهان

نخواهم بدن زنده بی‌روی او

جهانم نیرزد به یک موی او

بدان کو مرا دید و بامن نشست

به پیمان گرفتیم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی بپیچید و دستور بود

سخنهای بایسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسیار چیز

شنیدم همه پاسخ سام نیز

به دست همین زن که کندیش موی

زدی بر زمین و کشیدی به روی

فرستاده آرندهٔ نامه بود

مرا پاسخ نامه این جامه بود

فروماند سیندخت زان گفت‌گوی

پسند آمدش زال را جفت اوی

چنین داد پاسخ که این خرد نیست

چو دستان ز پرمایگان گرد نیست

بزرگست پور جهان پهلوان

همش نام و هم رای روشن روان

هنرها همه هست و آهو یکی

که گردد هنر پیش او اندکی

شود شاه گیتی بدین خشمناک

ز کابل برآرد به خورشید خاک

نخواهد که از تخم ما بر زمین

کسی پای خوار اندر آرد به زین

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پیدا که نشناختش

چنان دید رودابه را در نهان

کجا نشنود پند کس در جهان

بیامد ز تیمار گریان بخفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 73
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 12 : گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان

مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می‌نماند جهان
سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور

نه موری که مویی کز آن کمتر است
چو پر شد ز زنجیر محکمتر است
مبر گفتمت پای مردم ز جای
که عاجز شوی گر درآیی ز پای
دل دوستان جمع بهتر که گنج
خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی
که افتد که در پایش افتی بسی

تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
به همت برآر از ستیهنده شور
که بازوی همت به از دست زور
لب خشک مظلوم را گو بخند
که دندان ظالم بخواهند کند
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا نیستی؟
بر اینت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 12 : گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 سرآغاز

خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندنش خلخ شود جای
سوادش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد
مفرح نامهٔ دلهاش خوانند
کلید بند مشکل هاش دانند
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقش‌بندی
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرینست فالش
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطره‌ای در کار او کن
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیار ای کان معنی تا چه داری

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 17 - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را


گفت لیلی را خلیفه کان توی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب‌تر

هست بیداریش از خوابش بتر

چون بحق بیدار نبود جان ما

هست بیداری چو در بندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال

وز زیان و سود وز خوف زوال

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر

نی بسوی آسمان راه سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد اومید و کند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم نسل را در شوره ریخت

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و تن پلید

آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش

می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می‌دود چندانک بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست

بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت

سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش

وا رهاند از خیال و سایه‌اش

سایهٔ یزدان بود بندهٔ خدا

مرده او زین عالم و زندهٔ خدا

دامن او گیر زوتر بی‌گمان

تا رهی در دامن آخر زمان

کیف مد الظل نقش اولیاست

کو دلیل نور خورشید خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل

لا احب افلین گو چون خلیل

رو ز سایه آفتابی را بیاب

دامن شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عرس

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد ترا در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست
ای خنک آنکش حسد همراه نیست

این جسد خانهٔ حسد آمد بدان
از حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک

طهرا بیتی بیان پاکیست
گنج نورست ار طلسمش خاکیست

چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهیها رسد

خاک شو مردان حق را زیر پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 17

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 407 تا 428
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 17 🔹 ختنه‌، نشانهٔ پیمان‌ 1 وقتی اَبرام ‌نود و نه‌ ساله‌ بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من ‌خدای قادر مطلق ‌هستم‌. از من ‌اطاعت‌ كن ‌و همیشه ‌آنچه‌ را كه ‌درست‌ است ‌انجام ‌بده‌. 2 من ‌با تو پیمان ‌می‌بندم ‌و نسلهای بسیاری…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 18

🔹 به ‌ابراهیم ‌پسری وعده ‌داده ‌می‌شود

1 خداوند در محل‌ درختان مقدّس‌ممری به ‌ابراهیم‌ ظاهر شد. ابراهیم‌ در موقع‌ گرمای روز در مقابل‌ چادر خودش ‌نشسته ‌بود.

2 وقتی سر خود را بلند كرد، دید كه ‌سه ‌مرد در جلوی او ایستاده‌اند. همین ‌كه ‌آنان‌ را دید برخاست‌. به ‌طرف ‌آنها دوید تا از ایشان‌ استقبال ‌كند. ابراهیم ‌در مقابل ‌آنها تعظیم‌ و سجده‌ كرد.

3 سپس‌ به‌ آنها گفت‌: «ای آقایان‌، من‌ در خدمت ‌شما هستم‌، قبل ‌از اینكه‌ از اینجا بروید در منزل‌ من ‌توقّف ‌كنید.

4 اجازه‌ بدهید آب‌ بیاورم ‌تا پاهایتان‌ را بشویید. شما می‌توانید در زیر این ‌درخت‌ استراحت‌ كنید.

5 من‌ برای شما كمی غذا می‌آورم ‌تا بخورید و برای بقیّهٔ سفر خود قوّت بگیرید. شما با آمدن ‌به‌ منزل‌ من ‌بر من‌ منّت ‌بگذارید. پس ‌اجازه ‌بدهید تا در خدمت‌ شما باشم‌.»

آنها جواب‌ دادند «بسیار خوب، ما قبول‌ می‌كنیم‌.»

6 ابراهیم ‌با عجله ‌داخل چادر‌ رفت‌ و به‌ سارا گفت‌: «زودباش‌، یک ‌پیمانه ‌از بهترین ‌آردهایت ‌را بردار و مقداری نان ‌بپز.»

7 سپس‌ به‌ طرف ‌گلّه ‌دوید و یک ‌گوسالهٔ لطیف ‌و چاق‌ گرفت ‌و به‌ نوكر خود داد تا فوراً آن را بپزد.

8 او مقداری ماست‌ و شیر با گوشت ‌گوساله‌ای كه‌ پخته ‌بود، آورد و جلوی آن‌ مردان ‌گذاشت ‌و همان‌جا زیر درخت ‌شخصاً از آنها پذیرایی كرد. آنها از آن ‌غذا خوردند.

9 سپس ‌از ابراهیم‌ پرسیدند: «زن‌ تو سارا كجاست‌؟»

ابراهیم ‌جواب ‌داد كه‌ داخل ‌چادر‌ است‌.

10 یكی از آنان‌ گفت‌: «نه ‌ماه ‌دیگر برمی‌گردم‌. در آن‌ وقت ‌زن ‌تو سارا صاحب ‌پسری خواهد بود.»

سارا، نزدیک‌ در چادر، پشت ‌او ایستاده‌ بود و گوش ‌می‌داد.

11 ابراهیم‌ و سارا خیلی پیر بودند. و عادت‌ ماهانهٔ زنانگی سارا قطع شده بود.

12 سارا به‌ خودش‌ خندید و گفت‌: «اکنون كه‌ من ‌پیر و فرسوده‌ شده‌ام‌، آیا می‌توانم‌ از رابطهٔ جنسی لذّت‌ ببرم‌؟ در حالی كه‌ شوهرم‌ نیز پیر و فرسوده‌ است‌؟»

13 پس خداوند از ابراهیم‌ پرسید: «چرا سارا خندید و گفت ‘آیا حقیقتاً من‌ می‌توانم ‌بچّه‌دار شوم ‌درحالی‌که ‌خیلی پیر هستم‌؟’

14 آیا چیزی هست‌ كه ‌برای خداوند مشكل‌ باشد؟ همان‌طور كه ‌گفتم ‌نه‌ ماه‌ دیگر خواهم ‌آمد و سارا دارای پسری خواهد بود.»

15 سارا از ترس ‌انكار كرد و گفت‌: «من ‌نخندیدم‌»

ولی او جواب داد: «تو خندیدی.‌»

شفاعت ابراهیم ‌برای سدوم

16 آن ‌مردان ‌آنجا را ترک‌ نموده‌ و به‌ طرف ‌سدوم‌ حركت‌ كردند. ابراهیم‌ آنان ‌را بدرقه‌ كرد.

17 خداوند فرمود: «من‌ چیزی را كه ‌می‌خواهم ‌انجام‌ بدهم ‌از ابراهیم ‌مخفی نمی‌كنم‌.

18 نسل ‌او یک ‌قوم ‌بزرگ‌ و قوی خواهد شد و به ‌وسیلهٔ او من ‌همهٔ ملّتها را بركت‌ خواهم ‌داد.

19 من ‌او را انتخاب ‌كرده‌ام ‌تا به ‌پسرانش‌ و به ‌نسل ‌خود یاد بدهد كه‌ از من‌ اطاعت‌ كنند تا هرچه‌ را كه ‌نیكو و درست ‌است، ‌انجام‌ دهند. اگر آنها این ‌را انجام ‌دهند، من ‌هرچه‌ را به ‌ابراهیم ‌وعده ‌داده‌ام، ‌انجام ‌خواهم ‌داد.»

20 پس ‌خداوند به ‌ابراهیم‌ فرمود: «اتّهام ‌شدیدی علیه ‌سدوم ‌و غموره ‌وجود دارد و گناهان‌ آنها بسیار زیاد شده‌ است‌.

21 من‌ می‌روم ‌تا ببینم‌ آیا این ‌اتّهامی را كه‌ شنیده‌ام‌، درست‌ است‌؟»

22 سپس‌ آن ‌دو مرد آنجا را ترک‌ كردند و به‌ طرف‌ سدوم ‌رفتند ولی خداوند، نزد ابراهیم ‌ماند.

23 پس‌ ابراهیم ‌به‌ حضور خداوند رفت ‌و پرسید: «آیا تو واقعاً می‌خواهی بی‌گناهان ‌را با گناهكاران‌ از بین ‌ببری‌؟

24 اگر پنجاه ‌نفر بی‌گناه‌ در آن ‌شهر باشد آیا تو همهٔ شهر را نابود می‌كنی‌؟ آیا به‌ خاطر آن‌ پنجاه ‌نفر از نابود كردن آن‌ شهر صرف‌نظر نمی‌كنی‌؟

25 بدون ‌شک ‌تو بی‌گناهان ‌را با گناهكاران ‌نمی‌كشی‌. این‌ ممكن ‌نیست‌. تو نمی‌توانی چنین ‌كاری كنی. اگر بكنی بی‌گناهان ‌با گناهكاران ‌مجازات‌ خواهند شد. این ‌غیرممكن‌ است‌. داور همهٔ زمین‌ باید با انصاف ‌رفتار كند.»

26 خداوند جواب ‌داد: «اگر من‌ پنجاه‌ نفر بی‌گناه‌ در شهر سدوم‌ پیدا كنم‌، از تقصیر تمام‌ شهر صرف‌نظر می‌كنم‌.»

27 ابراهیم‌ دوباره‌ گفت‌: «لطفاً از اینکه ‌جسارت‌ می‌كنم‌ و به ‌صحبت‌ خود با خداوند ادامه‌ می‌دهم‌، مرا ببخش‌. من ‌فقط ‌یک ‌انسان ‌هستم ‌و حق ‌ندارم‌ چیزی بگویم‌.

28 امّا شاید در آنجا به ‌جای پنجاه‌ نفر فقط ‌چهل ‌و پنج ‌نفر بی‌گناه ‌وجود داشته ‌باشد. آیا به‌خاطر اینکه پنج ‌نفر كمتر است‌ تو شهر را نابود می‌كنی‌؟»

خداوند جواب داد: «من‌ اگر چهل ‌و پنج‌ نفر بی‌گناه‌ در آن‌ شهر پیدا كنم ‌شهر را نابود نخواهم‌ كرد.»

29 ابراهیم ‌دوباره‌ گفت‌: «شاید در آنجا فقط‌ چهل ‌نفر باشند؟» خداوند جواب داد: «اگر چهل‌ نفر هم‌ پیدا كنم‌ آن‌ را نابود نخواهم‌ كرد.»
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 18 🔹 به ‌ابراهیم ‌پسری وعده ‌داده ‌می‌شود 1 خداوند در محل‌ درختان مقدّس‌ممری به ‌ابراهیم‌ ظاهر شد. ابراهیم‌ در موقع‌ گرمای روز در مقابل‌ چادر خودش ‌نشسته ‌بود. 2 وقتی سر خود را بلند كرد، دید كه ‌سه ‌مرد در جلوی او ایستاده‌اند.…
30 ابراهیم‌ گفت‌: «ای خداوند امیدوارم ‌اگر باز هم‌ چیزی می‌گویم‌ خشمگین‌ نشوی‌. اگر در آنجا فقط‌ سی نفر بی‌گناه ‌باشند چه ‌می‌شود؟» او جواب‌ داد: «اگر سی نفر هم ‌وجود داشته‌ باشند آنجا را نابود نمی‌كنم‌.»

31 ابراهیم‌ گفت‌: «ای خداوند لطفاً جسارت‌ مرا ببخش ‌كه‌ من ‌به‌ سخنان خود ادامه‌ می‌دهم‌. فرض‌ كنیم ‌فقط ‌بیست‌ نفر باشند؟» او فرمود: «من‌ اگر بیست‌ نفر هم ‌پیدا كنم ‌شهر را خراب ‌نمی‌كنم‌.»

32 ابراهیم‌ گفت‌: «خداوندا لطفاً خشمگین ‌نشو، من‌ فقط‌ یک‌بار دیگر صحبت ‌می‌كنم‌. اگر فقط‌ ده ‌نفر پیدا شود چه‌ می‌كنی‌؟»

او فرمود: «اگر من ‌در آنجا ده‌ نفر هم‌ پیدا كنم‌ آنجا را نابود نمی‌كنم‌.»

33 بعد از اینكه ‌صحبت ‌او با ابراهیم ‌تمام‌ شد، خداوند رفت ‌و ابراهیم ‌به ‌خانهٔ خود برگشت‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 18

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 13 : حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی

چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی به جز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی

چو درویش بی رنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
وگر چه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریادخوان

بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق

من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم

منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 13 : حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی

join us | شهر کتاب
@bookcity5
بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حكايت در معنى رحمت با…
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 13 : حكايت در معنى رحمت با ناتوانان در حال توانايى

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 2 : در توحید باری

به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش زمین آرام ازو یافت
خدائی کافرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پای دارو انجم افروز

خرد را بی‌میانجی حکمت آموز
جواهر بخش فکرتهای باریک
به روز آرنده شب‌های تاریک
غم و شادی نگار و بیم و امید
شب و روز آفرین و ماه و خورشید
نگه دارنده بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی

وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهر آرای
مراد دیده باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان
خداوندی که چون نامش بخوانی
نیابی در جوابش لن ترانی

نیاید پادشاهی زوت بهتر
ورا کن بندگی هم اوت بهتر
ورای هر چه در گیتی اساسیست
برون از هر چه در فکرت قیاسیست
به جستجوی او بر بام افلاک
دریده وهم را نعلین ادراک
خرد در جستنش هشیار برخاست
چو دانستش نمی‌داند چپ از راست

شناسائیش بر کس نیست دشوار
ولیکن هم به حیرت می‌کشد کار
نظر دیدش چو نقش خویش برداشت
پس انگاهی حجاب از پیش برداشت
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری
حروف کاینات ار بازجوئی
همه در تست و تو در لوح اوئی

چو گل صدپاره کن خود را درین باغ
که نتوان تندرست آمد بدین داغ
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
ازین جا در گذر کانجا رسیدی
ترازوی همه ایزدشناسی
چه باشد جز دلیلی یا قیاسی
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانع را دلیل آید پدیدار

مده اندیشه را زین پیشتر راه
که یا کوه آیدت در پیش یا چاه
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جوئی روشنائی
به وحدانیتش یابی گوائی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد

خرد بخشید تا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته خاک
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در برافکند

چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز
چنانش در نورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام
نشاید باز جست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی
بفرساید همه فرسودنیها
همو قادر بود بر بودنیها

چو بخشاینده و بخشندهٔ جود
نخستین مایه‌ها را کرد موجود
بهر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند
نه بخشنده خبر دارد ز دادن
نه آنکس کو پذیرفت از نهادن

نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست
کرا زهره ز حمالان راهش
که تخلیطی کند در بارگاهش

بسنجد خاک و موئی بر ندارد
بیارد باد و بوئی بر ندارد
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیب‌ها داند نمودن

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 2
join us | شهر کتاب
@bookcity5
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفا
خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا


#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 19

join us | شهر کتاب
@bookcity5
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را
حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را
بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را
ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را
نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را
بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را
همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده
بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را
نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را

تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلت
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را
ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد
تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را
رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را

نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را

معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را
مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی
که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را


#پروین_اعتصامی
📚 #دیوان_اشعار - #قصاید
▪️قصیده 3

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 18: بیان حسد وزیر


آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد

بر امید آنک از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد

هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بی‌گوش و بی بینی کند

بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد

هر که بویش نیست بی بینی بود
بوی آن بویست کان دینی بود

چونک بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد

شکر کن مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو پاینده باش

چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز

ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در گوزینه سیر


🔹 بخش 19 : فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را


هر که صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می‌دید و تلخی جفت او

نکته‌ها می‌گفت او آمیخته
در جلاب قند زهری ریخته

ظاهرش می‌گفت در ره چست شو
وز اثر می‌گفت جان را سست شو

ظاهر نقره گر اسپیدست و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو

آتش ار چه سرخ رویست از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر

برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر

هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او در گردن او طوق بود

مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی را پناه

دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می‌مرد خلق

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 18 و 19

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 429 تا 454
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست

👤 #خیام
📚 #رباعیات (بخش 22)
#شعر
join us : | شهر کتاب
@bookcity4
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 18 🔹 به ‌ابراهیم ‌پسری وعده ‌داده ‌می‌شود 1 خداوند در محل‌ درختان مقدّس‌ممری به ‌ابراهیم‌ ظاهر شد. ابراهیم‌ در موقع‌ گرمای روز در مقابل‌ چادر خودش ‌نشسته ‌بود. 2 وقتی سر خود را بلند كرد، دید كه ‌سه ‌مرد در جلوی او ایستاده‌اند.…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 19

🔹 گناهكاری سدوم‌

1 در غروب ‌آن‌ روز وقتی آن‌ دو فرشته‌ وارد سدوم‌ شدند، لوط‌ بر دروازهٔ شهر نشسته ‌بود. همین ‌كه ‌آنها را دید برخاست‌ و به ‌طرف‌ آنها رفت ‌تا از ایشان ‌استقبال‌ كند. او در مقابل‌ آنان ‌تعظیم‌ كرد و گفت‌:

2 «ای آقایان‌، من‌ در خدمت ‌شما هستم‌. لطفاً به ‌خانهٔ من ‌بیایید. شما می‌توانید پاهای خود را بشویید و شب ‌را بگذرانید. صبح ‌زود بلند شوید و به ‌راه‌ خود بروید.» امّا آنها جواب ‌دادند: «نه‌، ما شب‌ را اینجا، در میدان‌ شهر می‌گذرانیم‌.»

3 لوط ‌به‌ خواهش‌ خود ادامه ‌داد تا سرانجام‌ آنها به ‌خانهٔ او رفتند. پس ‌برای مهمانان ‌مقداری نان ‌پخت ‌و غذای خوبی تدارک ‌دید. وقتی غذا حاضر شد، آنها خوردند.

4 قبل ‌از اینكه‌ مهمانان ‌بخوابند، مردهای ‌سدوم‌ خانه ‌را محاصره‌ كردند. تمام‌ مردهای‌ شهر پیر و جوان ‌در آنجا جمع‌ شده ‌بودند.

5 آنها لوط ‌را صدا می‌كردند كه‌ بیرون‌ بیاید و می‌پرسیدند: «آن ‌مردانی كه‌ آمده‌اند تا امشب ‌در خانهٔ تو بمانند، كجا هستند؟ آنها را بیرون ‌بیاور.» آنها می‌خواستند با این ‌مردان ‌رابطهٔ جنسی داشته ‌باشند.

6 لوط ‌بیرون ‌رفت ‌و در را از پشت‌ بست‌.

7 او به ‌مردم‌ گفت‌: «دوستان‌، من ‌از شما خواهش‌ می‌كنم‌ این‌قدر شرارت‌ نكنید.

8 ببینید، من‌ دو دختر دارم‌ كه ‌هنوز باكره‌ هستند. بگذارید آنها را نزد شما بیاورم ‌و هرچه ‌می‌خواهید با آنان‌ انجام‌ دهید ولی با این‌ مردان‌ كاری نداشته‌ باشید. ایشان‌ در خانهٔ من‌ مهمان ‌هستند و من‌ باید از آنها مراقبت‌ كنم‌.»

9 امّا آنها گفتند: «از سر راه ‌ما كنار برو، ای اجنبی! تو كیستی كه ‌به‌ ما بگویی باید چه‌كار بكنیم‌؟ از سر راه ‌ما كنار برو، وگرنه با تو از آنها بدتر می‌كنیم‌.» آنها بر لوط ‌هجوم‌ بردند و می‌خواستند در را بشكنند.

10 امّا آن ‌دو مرد كه ‌داخل‌ خانه ‌بودند بیرون‌ آمدند و لوط ‌را به ‌داخل ‌خانه ‌كشیدند و در را بستند.

11 سپس ‌تمام‌ كسانی را كه ‌بیرون‌ در جمع‌ شده ‌بودند به‌ كوری مبتلا كردند. پس‌ آنها نمی‌توانستند در را پیدا كنند.

لوط ‌سدوم ‌را ترک‌ می‌كند

12 آن‌ دو مرد به ‌لوط ‌گفتند: «اگر تو كسی را در اینجا داری‌، یعنی پسر، دختر، داماد و هر قوم‌ و خویشی كه‌ در این‌ شهر زندگی می‌كنند، آنها را از اینجا بیرون‌ ببر،

13 زیرا ما می‌خواهیم ‌اینجا را نابود كنیم‌. خداوند شكایتهای شدیدی را كه‌ علیه‌ مردم ‌این ‌شهر می‌شود، شنیده ‌است‌ و ما را فرستاده ‌است‌ تا سدوم‌ را نابود كنیم‌.»

14 پس ‌لوط‌ به ‌نزد دامادهای خود رفت ‌و به‌ ایشان‌ گفت‌: «عجله‌ كنید، از اینجا خارج‌ شوید، خداوند می‌خواهد این ‌مكان ‌را نابود كند.» امّا آنها خیال‌ كردند كه ‌لوط‌ شوخی می‌كند.

15 سپیده‌دم‌ فرشته‌ها ‌به ‌لوط‌ گفتند كه‌ عجله ‌كند. آنها گفتند: «زن ‌و دو دختر خود را بردار و بیرون‌ برو تا وقتی این‌ شهر نابود می‌شود، تو زندگی خود را از دست ‌ندهی‌.»

16 لوط‌ دو دل‌ بود ولی خداوند بر او رحمت‌ كرده ‌بود. پس‌ آن ‌مردان ‌دست‌ او و زنش ‌و دو دخترش‌ را گرفتند و از شهر بیرون ‌كردند.

17 یكی از فرشته‌ها گفت‌: «به‌خاطر حفظ‌ جان‌ خودتان ‌فرار كنید و پشت ‌سر خود را نگاه‌ نكنید و در دشت‌ نایستید بلكه ‌به‌ كوهها فرار كنید تا هلاک‌ نشوید.»

18 لوط ‌در جواب‌ گفت‌: «ای آقایان‌، از ما نخواهید كه‌ این‌كار را بكنیم‌،

19 شما به‌ من ‌لطف‌ بزرگی كرده‌اید و زندگی مرا نجات ‌داده‌اید، امّا آن ‌كوهها خیلی دور است‌ و من‌ نمی‌توانم‌ خود را به ‌آنجا برسانم ‌و قبل‌ از اینكه ‌به‌ آنجا برسم ‌هلاک‌ می‌شوم‌.

20 آن ‌شهر كوچک ‌را می‌بینید؟ آن ‌خیلی نزدیک‌ است‌. اجازه ‌بدهید به‌ آنجا بروم‌. همان‌طور كه‌ می‌بینید آنجا خیلی كوچک‌ است‌ و من ‌نجات‌ خواهم‌ یافت‌.»

21 فرشته ‌جواب‌ داد: «بسیار خوب‌، من‌ موافقم‌. آن‌ شهر را خراب ‌نخواهم‌ كرد.

22 عجله ‌كن‌، تند برو، من‌ قبل‌ از اینكه‌ تو به‌ آن‌ شهر برسی كاری نمی‌توانم ‌بكنم‌.» چونكه ‌لوط‌ گفت ‌آن ‌شهر كوچک‌ است‌، آن ‌شهر صوغر نامیده‌ شد.

ویران ‌شدن ‌سدوم‌ و غموره‌

23 وقتی لوط‌ به‌ صوغر رسید آفتاب‌ تازه‌ طلوع‌ می‌كرد.

24 ناگهان‌ خداوند آتشی از گوگرد بر شهر سدوم ‌و غموره‌ بارانید.

25 خداوند سدوم‌ و غموره ‌و تمام‌ دشتهای آن را با مردم‌ و هر گیاهی كه ‌در آنجا روییده می‌شد، ویران‌ كرد.

26 امّا زن‌ لوط ‌به‌ عقب ‌نگاه ‌كرد و به ‌یک ‌ستون ‌نمک‌ تبدیل ‌شد.

27 صبح‌ روز بعد ابراهیم‌ بلند شد و با شتاب ‌به‌ جایی كه ‌در مقابل‌ خداوند ایستاده‌ بود، رفت‌.

28 او به‌ طرف‌ سدوم ‌و غموره‌ و دشتهای آن ‌نگاه‌ كرد و دید كه ‌از آن ‌قسمت‌ دودی مانند دود كورهٔ بزرگ‌ به ‌هوا بلند می‌شود.

29 امّا وقتی كه‌ خداوند شهرهای آن ‌دشتی را كه‌ لوط‌ در آنها زندگی می‌كرد ویران‌ نمود، ابراهیم ‌را به‌خاطر داشت‌ و لوط ‌را از آن ‌بلا نجات ‌داد.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 19 🔹 گناهكاری سدوم‌ 1 در غروب ‌آن‌ روز وقتی آن‌ دو فرشته‌ وارد سدوم‌ شدند، لوط‌ بر دروازهٔ شهر نشسته ‌بود. همین ‌كه ‌آنها را دید برخاست‌ و به ‌طرف‌ آنها رفت ‌تا از ایشان ‌استقبال‌ كند. او در مقابل‌ آنان ‌تعظیم‌ كرد و گفت‌: 2…
نژاد موآبیان‌ و عمونیان‌

30 لوط‌ چون ‌ترسید در صوغر زندگی كند، با دو دختر خود به ‌طرف ‌كوه‌ رفت‌ و در یک ‌غار زندگی كردند.

31 دختر بزرگتر به‌ خواهرش ‌گفت‌: «پدر ما پیر شده ‌و مرد دیگری در تمام‌ دنیا نیست‌ كه‌ با ما ازدواج‌ كند تا بچّه‌دار شویم‌.

32 بیا پدر خود را مست‌ كنیم‌ و با او همخواب ‌شویم‌ تا از او بچّه‌دار شویم‌.»

33 آن‌ شب ‌آنها آن‌قدر به ‌او شراب ‌دادند تا مست ‌شد. سپس‌ دختر بزرگتر با او همخواب‌ شد. امّا لوط ‌آن‌قدر مست‌ بود كه‌ نفهمید چه ‌اتّفاقی افتاده‌ است‌.

34 روز بعد دختر بزرگتر به‌ خواهرش‌ گفت‌: «من‌ دیشب‌ با پدرم ‌همخواب‌ شدم‌. بیا امشب ‌هم ‌او را مست‌ كنیم‌ و تو با او هم‌آغوش ‌شو، به‌ این ‌ترتیب ‌هریک از ما از پدرمان‌ صاحب ‌بچّه‌ می‌شویم‌.»

35 پس آن ‌شب ‌هم ‌او را مست‌ كردند و دختر كوچک‌تر با او خوابید. باز هم‌ او آن‌قدر مست ‌بود كه ‌چیزی نفهمید.

36 به‌ این‌ ترتیب ‌هر دو دختر از پدر خود حامله‌ شدند.

37 دختر بزرگ ‌پسری زایید و اسم‌ او را موآب ‌گذاشت‌. این ‌پسر جدّ موآبیان‌ امروز است‌.

38 دختر كوچک‌ هم ‌پسری زایید و اسم ‌او را بنی‌عَمی گذاشت‌. او جدّ عمونیان ‌امروز است‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 19

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 16 میان سپهدار و آن سرو بن زنی بود گوینده شیرین سخن پیام آوریدی سوی پهلوان هم از پهلوان سوی سرو روان سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند بدو گفت نزدیک رودابه رو بگویش که ای نیک دل ماه نو سخن چون ز تنگی به سختی رسید …
▪️منوچهر 17


چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخ آباد و این خواسته
وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست
ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما
وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی
زمان تا زمان آورد کاستی

به ناکام باید به دشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست
درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج
بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار
به خاک اندر آمد سر مایه‌دار

برینست فرجام و انجام ما
بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود
خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
گذر نی که چرخش همی بسپرد

به شادی و انده نگردد دگر
برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان
بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت
به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهی داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام
نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه
یکی چاره مان کرد باید نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد
دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون
بروی زمین بر کنم هم کنون

چو این دید سیندخت برپای جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت
روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست

مرا گفت چون دختر آمد پدید
ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ
چرا بازداری سرم را ز جنگ

اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان
کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار
به دل ترس و تیمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدین گشت باز
گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماه‌روی
سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند
اگر ایمنی یابمی از گزند

که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست
دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست

اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو
شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز پیش من آر

بترسید سیندخت ازان تیز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین
دل از ما کند زین سخن پر ز کین

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب
شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پیرایه بگشای و رو
به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
به جای سر مایه بی‌مایه چیست
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند
جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری

چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی
دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ
همی رفت غران بسان پلنگ

سوی خانه شد دختر دل‌شده
رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه
هم این دل شده ماه و هم پیشگاه

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 74
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار- #منطق_الطیر

🔹 قصه رانده شدن آدم از بهشت

کرد شاگردی سؤال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد

گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر

هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند

هرک در هر دو جهان بیرون ما
سر فرو آرد به چیزی دون ما

ما زوال آریم بر وی هرچ هست
زانک نتوان زد به غیر دوست دست

جای باشد پیش جانان صد هزار
جای بی‌جانان کجا آید به کار

هرک جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد

اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر

اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگیرند باز

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/09/03 05:38:06
Back to Top
HTML Embed Code: