Telegram Group Search
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 داستان همای

پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد من‌اند
بس گدای طبع نی مرد من‌اند
نفس سگ را استخوانی می‌دهم
روح را زین سگ امانی می‌دهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️داستان همای
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 27 شگفتی سخنهای فرخ نوشت که ای نامور پهلوان دلیر به هر کار پیروز برسان شیر نبیند چو تو نیز گردان سپهر به رزم و به بزم و به رای و به چهر همان پور فرخنده زال سوار کزو ماند اندر جهان یادگار رسید و بدانستم از کام او همان خواهش و رای و آرام او…
▪️منوچهر 28

همی رند دستان گرفته شتاب

چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذیره نرفتند با فرهی

خروشی برآمد ز پرده سرای

که آمد ز ره زال فرخنده‌رای

پذیره شدش سام یل شادمان

همی داشت اندر برش یک زمان

فرود آمد از باره بوسید خاک

بگفت آن کجا دید و بشنید پاک

نشست از بر تخت پرمایه سام

ابا زال خرم دل و شادکام

سخنهای سیندخت گفتن گرفت

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنین گفت کامد ز کابل پیام

پیمبر زنی بود سیندخت نام

ز من خواست پیمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چیز کز من به خوبی بخواست

سخنها بران برنهادیم راست

نخست آنکه با ماه کابلستان

شود جفت خورشید زابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شویم

بران دردها پاک درمان شویم

فرستاده‌ای آمد از نزد اوی

که پردخته شد کار بنمای روی

کنون چیست پاسخ فرستاده را

چه گوییم مهراب آزاده را

ز شادی چنان شد دل زال سام

که رنگش سراپای شد لعل فام

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

گر ایدون که بینی به روشن روان

سپه رانی و ما به کابل شویم

بگوییم زین در سخن بشنویم

به دستان نگه کرد فرخنده سام

بدانست کورا ازین چیست کام

سخن هر چه از دخت مهراب نیست

به نزدیک زال آن جز از خواب نیست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده سرای

هیونی برافگند مرد دلیر

بدان تا شود نزد مهراب شیر

بگوید که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پیل و چندی سپاه

فرستاده تازان به کابل رسید

خروشی برآمد چنان چون سزید

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 85
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 15

🔹 زاری کردن مجنون در عشق لیلی

مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می‌کند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا

ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع می‌دوخت
زنجیر برید و بند می‌سوخت
می‌گشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی

دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
می‌خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی

هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آنش
حیران شده هر کسی در آن پی
می‌دید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گِل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگرگداز مانده
یا مرغِ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به های‌های بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی

قرابهٔ نام و شیشهٔ ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را

گر مستم خواند یار، مستم
ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته، دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم

ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقه‌ای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دَم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم

از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خان‌ام
خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس و رود
بدرود شوید جمله بدرود

کان شیشهٔ می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم

من گم شده‌ام مرا مجوئید
با گم‌شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتاده‌ام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر

این خسته که دل سپرده تست
زنده به تو بِه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من بِه باشم رسن به گردن

زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پرده‌دری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم
زین چَه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم

بی کار نمی‌توان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
بی‌رحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان

آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بی‌آزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی

جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست

صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نو ام ستاره تو
من شیفتهٔ نظاره تو
به گر به توام نمی‌نوازند
کاشفته و ماه نو نسازند

از سایه نشان تو نپرسم
کز سایه خویشتن می‌بترسم
من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم
بی‌حاصلی تمام دارم

بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دو لام خم‌پذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است

نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دو یا دو لام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
.
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 15 🔹 زاری کردن مجنون در عشق لیلی مجنون چو شنید پند خویشان از تلخی پند شد پریشان زد دست و درید پیرهن را کاین مرده چه می‌کند کفن را آن کز دو جهان برون زند تخت در پیرهنی کجا کشد رخت چون وامق از آرزوی عذرا گه کوه گرفت و گاه صحرا ترکانه…
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست
کو را ابد الابد زوالست

مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش می‌کنم آب خود درین جوی

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون
▪️بخش 15 : زاری کردن مجنون در عشق لیلی

join us | شهر کتاب
@bookcity5
روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است
دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان بینِ من است؟
یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است
تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان مدحت و تحسینِ من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است
واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است
یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست؟
که مغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است
حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 52

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 10 : در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان

سبک باش ای نسیم صبح گاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی
جهان‌بخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت از وی شد مظفر
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است

چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش
گذشت از سر حد مشرق یتاقش
نگینش گر نهد یک نقش بر موم
خراج از چین ستاند جزیت از روم
اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ
برآرد رود روس از چشمهٔ زنگ
گرش باید به یک فتحِ الهی
فرو شوید ز هندوستان سیاهی

ز بیم وی که جور از دور بر دست
چو برق ار فتنه‌ای زاد است مرد است
چو ابر از جودهای بی‌دریغش
جهان روشن شده مانند تیغش
سخای ابر چون بگشاید از بند
به صد تری فشاند قطره‌ای چند
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر

به خورشیدی سریرش هست موصوف
به مه بر کرده معروفیش معروف
زمین هفت است و گر هفتاد بودی
اگر خاکش نبودی باد بودی
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری در افتادی ازین بام
ارس را در بیابان جوش باشد
چو در دریا رسد خاموش باشد

اگر دشمن رساند سر به افلاک
بدین درگه چه بوسد جز سر خاک
اگر صد کوه در بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو
از آن منسوج کو را دور داده است
به چار ارکان کمربندی فتاده است
وزآن خلعت که اقبالش بریده است
به هفت اختر کله‌واری رسیده است

وزان آتش که الماسش فروزد
عدو گر آهنین باشد بسوزد
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد
ز تیغی کآنچنان گردن گذارد
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
زغال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد

حیاتش با مسیحا هم رکاب است
صبوحش تا قیامت در حساب است
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم

پی موری است از کین تا به مِهرَش
سر موئی است از سر تا سپهرش
هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش
ز ناف نکته نامش مشک ریزد
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد

ز ادراکش عطارد خوشه چین است
مگر خود نام خانش خوشه زین است
چو بر دریا زند تیغ پلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد
ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است

به مجلس گر می‌ و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند
از آن عهده که در سر دارد این عهد
بدین مهدی توان رستن از این مهد
اگر طوفان بادی سهمناک است
سلیمانی چنین داری چه باک است
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش

بر اهل روزگار از هر قرانی
نیامد بی‌ستمکاری زمانی
ز خسف این قران ما را چه بیم است
که دارا دادگر داور رحیم است
قرانی را که با این داد باشد
چو فال از باد باشد، باد باشد
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است

بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی
که گر بودم ز خدمت دور یک چند
نبودم فارغ از شغل خداوند

چو شد پرداخته در سِلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق
چو دانستم که این جمشید ثانی
که بادش تا قیامت زندگانی
اگر برگ گلی بیند در این باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ
مرا این رهنمونی بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود

شنیدستم که دولت پیشه‌ای بود
که با یوسف رُخیش، اندیشه‌ای بود
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور

چو دادندی گلی بر دست یارش
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهان است
به عینه با برادر هم چنان است
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشاب گردی

جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز
بقدر آنکه باد از زلف مشگین
گهی هندوستان سازد گهی چین
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی برابر وش

حسودش بستهٔ بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنیان باد
مطیعش را زمی پر باد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی
چنین نزلی که یابی پرمانیش
مبارکباد بر جان و جوانیش

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 10 : در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 21 - حکایت حجاج یوسف

حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز
که نطعش بیانداز و خونش بریز
چو حجت نماند جفا جوی را
به پرخاش در هم کشد روی را
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای

چو دیدش که خندید و دیگر گریست
بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
بگفتا همی‌گریم از روزگار
که طفلان بیچاره دارم چهار
همی‌خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
پسر گفتش: ای نامور شهریار
یکی دست از این مرد صوفی بدار

که خلقی بر او روی دارند و پشت
نه رای است خلقی به یک بار کشت
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن
ز خردان اطفالش اندیشه کن
شنیدم که نشنید و خونش بریخت
ز فرمان داور که داند گریخت؟
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت
به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

دمی بیش بر من سیاست نراند
عقوبت بر او تا قیامت بماند
نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس
نترسی که پاک اندرونی شبی
بر آرد ز سوز جگر یا ربی؟
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟
بر پاک ناید ز تخم پلید

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها
بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش
در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها
بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها
با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها
گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها
چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها
اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود
هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها
زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها
زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها
اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو
تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها
تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها
تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 22

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 27 : مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن

جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو

این فریب و این جفا با ما مگو

چارپا را قدر طاقت با رنه

بر ضعیفان قدر قوت کار نه

دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست

طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست

طفل را گر نان دهی بر جای شیر

طفل مسکین را از آن نان مرده گیر

چونک دندانها بر آرد بعد از آن

هم بخود گردد دلش جویای نان

مرغ پر نارسته چون پران شود

لقمهٔ هر گربهٔ دران شود

چون بر آرد پر بپرد او بخود

بی‌تکلف بی‌صفیر نیک و بد

دیو را نطق تو خامش می‌کند

گوش ما را گفت تو هش می‌کند

گوش ما هوشست چون گویا توی

خشک ما بحرست چون دریا توی

با تو ما را خاک بهتر از فلک

ای سماک از تو منور تا سمک

بی‌تو ما را بر فلک تاریکیست

با تو ای ماه این فلک باری کیست

صورت رفعت بود افلاک را

معنی رفعت روان پاک را

صورت رفعت برای جسمهاست

جسمها در پیش معنی اسمهاست


🔹 بخش 28 : جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمی‌شکنم

گفت حجتهای خود کوته کنید

پند را در جان و در دل ره کنید

گر امینم متهم نبود امین

گر بگویم آسمان را من زمین

گر کمالم با کمال انکار چیست

ور نیم این زحمت و آزار چیست

من نخواهم شد ازین خلوت برون

زانک مشغولم باحوال درون


🔹 بخش 29 : اعتراض مریدان در خلوت وزیر

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده‌ست از فراق تو دوان

آه آهست از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد ولیک

گرید او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

ما عدمهاییم و هستیهای ما

تو وجود مطلقی فانی‌نما

ما همه شیران ولی شیر علم

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

آنک ناپیداست هرگز گم مباد

باد ما و بود ما از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست

لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

لذت انعام خود را وامگیر

نقل و باده و جام خود را وا مگیر

ور بگیری کیت جست و جو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود
شهر کتاب و داستان
‍ ‍ ‍▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی 🔹 بخش 27 : مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو این فریب و این جفا با ما مگو چارپا را قدر طاقت با رنه بر ضعیفان قدر قوت کار نه دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست طفل را گر نان دهی…
نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه

عاجزان چون پیش سوزن کارگه

گاه نقشش دیو و گه آدم کند

گاه نقشش شادی و گه غم کند

دست نه تا دست جنباند به دفع

نطق نه تا دم زند در ضر و نفع

تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت

گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

این نه جبر این معنی جباریست

ذکر جباری برای زاریست

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زجر شاگردان و استادان چراست

خاطر از تدبیرها گردان چراست

ور تو گویی غافلست از جبر او

ماه حق پنهان کند در ابر رو

هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از کفر و در دین بگروی

حسرت و زاری گه بیماریست

وقت بیماری همه بیداریست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

می‌کنی از جرم استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیم به ره

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین

جز که طاعت نبودم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری ترا

می‌ببخشد هوش و بیداری ترا

پس بدان این اصل را ای اصل‌جو

هر که را دردست او بردست بو

هر که او بیدارتر پر دردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی کند

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چون تو جبر او نمی‌بینی مگو

ور همی بینی نشان دید کو

در هر آن کاری که میلستت بدان

قدرت خود را همی بینی عیان

واندر آن کاری که میلت نیست و خواست

خویش را جبری کنی کین از خداست

انبیا در کار دنیا جبری‌اند

کافران در کار عقبی جبری‌اند

انبیا را کار عقبی اختیار

جاهلان را کار دنیا اختیار

زانک هر مرغی بسوی جنس خویش

می‌پرد او در پس و جان پیش پیش

کافران چون جنس سجین آمدند

سجن دنیا را خوش آیین آمدند

انبیا چون جنس علیین بدند

سوی علیین جان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیک ما

باز گوییم آن تمام قصه را

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 27, 28, 29

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 578 تا 610
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 611 تا 642
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 29 🔹 رفتن یعقوب ‌به‌ خانهٔ لابان 1 یعقوب‌ راه‌ خود را ادامه‌ داد و به‌ طرف‌ سرزمین ‌مشرق‌ رفت‌. 2 در صحرا بر سر چاهی رسید كه ‌سه‌ گلّهٔ گوسفند در اطراف ‌آن‌ خوابیده‌ بودند. از این‌ چاه‌ به ‌گلّه‌ها آب ‌می‌دادند. سنگ ‌بزرگی بر…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 30

1 راحیل‌ فرزندی نزایید و به‌خاطر همین ‌به ‌خواهرش ‌حسادت ‌می‌كرد. او به‌ یعقوب‌ گفت‌: «یا به ‌من‌ بچّه ‌بده‌ یا من‌ می‌میرم‌.»

2 یعقوب‌ از دست‌ راحیل‌ عصبانی شد و گفت‌: «من ‌نمی‌توانم‌ جای خدا را بگیرم‌. اوست‌ كه‌ تو را از بچّه‌دار شدن ‌باز داشته‌ است‌.»

3 راحیل‌ گفت‌: «بیا و با كنیز من ‌بلهه ‌همبستر شو تا او به‌ جای من ‌بچّه‌ای بزاید و به ‌این ‌وسیله‌ من‌ مادر بشوم‌.»

4 پس او كنیز خود بلهه‌ را به ‌شوهرش ‌داد و یعقوب ‌با او همبستر شد.

5 بلهه آبستن‌ شد و برای یعقوب ‌پسری زایید.

6 راحیل‌ گفت‌: «خدا حق ‌من ‌را داده‌ و دعای مرا شنیده‌ است‌. او به‌ من ‌پسری داده ‌است‌.» پس ‌اسم‌ این‌ پسر را دان‌ گذاشت‌.

7 بلهه ‌بار دیگر آبستن‌ شد و پسر دیگری برای یعقوب ‌زایید.

8 راحیل‌ گفت‌: «من‌ با خواهر خود مبارزهٔ سختی كرده‌ام ‌و پیروز شده‌ام‌.» بنابراین‌ اسم‌ آن‌ پسر را نفتالی گذاشت‌.

9 امّا لیه ‌وقتی دید دیگر نمی‌تواند بچّه‌دار شود، كنیز خود زلفه‌ را به ‌یعقوب‌ داد.

10 پس‌ زلفه ‌پسری برای یعقوب زایید.

11 لیه‌ گفت‌: «من‌ سعادتمند شده‌ام‌.» پس ‌اسم ‌او را جاد گذاشت‌.

12 زلفه ‌برای یعقوب ‌پسر دیگری زایید.

13 لیه‌ گفت‌: «من‌ چقدر خوشحال‌ هستم‌. دیگر، همهٔ زنان ‌مرا خوشحال‌ خواهند خواند.» پس ‌اسم ‌او را اشیر گذاشت‌.

14 موقع‌ درو گندم‌، رئوبین‌ به ‌مزرعه ‌رفت‌. او مهر گیاهی پیدا كرد و آن را برای مادرش ‌لیه ‌آورد. راحیل ‌به ‌لیه‌ گفت‌: «خواهش ‌می‌كنم ‌مقداری از مهر گیاه‌ پسرت‌ را به‌ من ‌بده‌.»

15 لیه‌ جواب‌ داد: «آیا این‌ کافی نیست‌ كه‌ تو شوهر مرا تصاحب ‌كرده‌ای‌؟ حالا هم‌ كوشش ‌می‌كنی كه‌ مهر گیاه‌ پسر مرا از من ‌بگیری‌؟»

راحیل‌ گفت‌: «اگر مهر گیاه‌ پسرت ‌را به ‌من ‌بدهی می‌توانی به ‌جای آن‌ امشب ‌با یعقوب ‌بخوابی‌.»

16 وقت ‌عصر بود. یعقوب ‌از مزرعه ‌می‌آمد. لیه ‌به ‌استقبال ‌او رفت ‌و گفت‌: «تو امشب ‌باید با من ‌بخوابی‌، زیرا من ‌مِهر گیاه‌ پسرم‌ را برای این‌كار داده‌ام‌.» پس ‌آن ‌شب‌ یعقوب‌ با او خوابید.

17 خدا دعای لیه ‌را مستجاب‌ كرد و او آبستن‌ شد و پنجمین ‌پسرش‌ را زایید.

18 سپس ‌لیه‌ گفت‌: «خدا به ‌من ‌پاداش ‌داده ‌است‌. زیرا من‌ كنیز خود را به ‌شوهرم‌ داده‌ام‌.» پس ‌او اسم ‌پسرش ‌را یساكار گذاشت‌.

19 لیه ‌بار دیگر آبستن ‌شد و پسر ششم‌ را برای یعقوب ‌زایید.

20 او گفت‌: «خدا هدیه‌ای عالی به‌ من ‌داده‌ است‌. حالا دیگر مورد توجّه ‌شوهرم‌ قرار می‌گیرم‌، چون ‌شش‌ پسر برای او زاییده‌ام.» پس ‌اسم‌ او را زبولون ‌گذاشت‌.

21 بعد از آن‌ دختری زایید و اسمش‌ را دینه ‌گذاشت‌.

22 خدا راحیل ‌را به یاد آورد. دعای او را مستجاب‌ كرد و به او قدرت‌ بچّه‌دار شدن‌ عطا فرمود.

23 او آبستن‌ شد و پسری زایید. راحیل‌ گفت‌: «خدا پسری به ‌من‌ داده‌ و به ‌این ‌وسیله‌ ننگ ‌مرا برطرف ‌ساخته‌ است‌.»

24 بنابراین‌ اسم‌ او را یوسف‌ گذاشت ‌و گفت‌: «خداوند پسر دیگری هم‌ به‌ من‌ خواهد داد.»

قرارداد یعقوب ‌با لابان‌

25 بعد از تولّد یوسف‌، یعقوب ‌به ‌لابان ‌گفت‌: «اجازه ‌بده‌ به ‌وطن ‌خودم ‌و به ‌خانه‌ام‌ بازگردم‌.

26 زنان ‌و بچّه‌های مرا كه ‌به‌ خاطر آنها برای تو كار كرده‌ام ‌به ‌من ‌بده ‌تا از اینجا بروم‌. البتّه‌ تو خوب‌ می‌دانی كه ‌چطور به‌ تو خدمت‌ كرده‌ام‌.»

27 لابان‌ به‌ او گفت‌: «خواهش‌ می‌كنم‌ به‌ حرفهای من‌ گوش ‌كن‌، من‌ فال‌ گرفته‌ام ‌و فهمیده‌ام‌ كه‌ خداوند به‌خاطر تو مرا بركت‌ داده ‌است‌.

28 پس ‌حالا بگو مزدت ‌چقدر است ‌تا به ‌تو بدهم‌.»

29 یعقوب ‌جواب ‌داد: «تو می‌دانی كه ‌چطور گلّه‌های تو تحت مراقبت من زیاد شده‌اند.

30 وقتی من‌ نزد ‌تو آمدم‌، اموال ‌تو كم‌ بود ولی حالا زیاد شده ‌است‌. خداوند به‌خاطر من‌ تو را بركت ‌داده ‌است‌. حالا دیگر وقت‌ آن ‌است‌ كه‌ من ‌به ‌فكر خودم‌ باشم‌.»

31 لابان ‌پرسید: «چه ‌چیزی باید به ‌تو بدهم‌؟» یعقوب‌ جواب ‌داد: «من ‌هیچ ‌مزدی نمی‌خواهم‌. اگر با پیشنهاد من‌ موافق ‌باشی من ‌به‌ كارم‌ ادامه ‌می‌دهم ‌و از گلّه‌های تو مواظبت‌ می‌كنم‌:

32 امروز به‌ میان‌ گلّه‌های تو می‌روم‌ و تمام‌ برّه‌های سیاه‌ و بُزغاله‌های ابلق‌ را به‌ جای مزد خودم‌ جدا می‌كنم‌.

33 موقعی که ‌بیایی تا آنچه‌ را من‌ به ‌جای مزد خود برمی‌دارم ‌ببینی براحتی می‌توانی بفهمی كه ‌من‌ با تو بی‌ریا و راست ‌بوده‌ام‌. اگر گوسفندی كه ‌سیاه ‌نباشد و یا بُزی كه‌ ابلق ‌نباشد پیش‌ من ‌دیدی‌، بدان ‌كه‌ آن‌ را دزدیده‌ام‌.»

34 لابان‌ گفت‌: «موافقم‌. همان‌طور كه‌ گفتی قبول ‌دارم‌.»
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 30 1 راحیل‌ فرزندی نزایید و به‌خاطر همین ‌به ‌خواهرش ‌حسادت ‌می‌كرد. او به‌ یعقوب‌ گفت‌: «یا به ‌من‌ بچّه ‌بده‌ یا من‌ می‌میرم‌.» 2 یعقوب‌ از دست‌ راحیل‌ عصبانی شد و گفت‌: «من ‌نمی‌توانم‌ جای خدا را بگیرم‌. اوست‌ كه‌ تو را از…
35 امّا آن‌ روز لابان ‌تمام بُزهای نری كه‌ ابلق ‌یا خالدار بودند و همچنین ‌تمام ‌بُزهای مادَه‌ای كه ‌ابلق‌ یا خالدار بودند و یا لكهٔ سفیدی داشتند و همهٔ گوسفندان ‌سیاه ‌را جدا كرد و به ‌پسران‌ خود داد تا آنها را ببرند و از آنها مواظبت ‌كنند.

36 او با این ‌گلّه‌ سه ‌روز سفر كرد و تا آن‌ جایی كه‌ می‌توانست‌ از یعقوب‌ دور شد. امّا یعقوب ‌از باقیماندهٔ گلّه‌ مواظبت‌ می‌كرد.

37 یعقوب‌ شاخه‌های سبز درخت‌ سپیدار و بادام‌ و چنار را برداشت‌ و روی پوست‌ آنها را خط‌خطی كرد تا سفیدی آنها معلوم‌ شود.

38 بعد وقتی گلّه‌ برای نوشیدن ‌آب ‌می‌آمد، او این‌ شاخه‌ها را در آبخور آنها می‌انداخت‌. زیرا حیوانات ‌هنگامی كه‌ برای نوشیدن‌ آب‌ می‌آمدند، جفت‌گیری می‌كردند.

39 وقتی بُزها در مقابل‌ این‌ شاخه‌ها آبستن ‌می‌شدند بُزغاله‌های آنها ابلق‌ و خالدار به دنیا می‌آمدند.

40 یعقوب‌ گوسفندها را از بُزها جدا می‌كرد و آنها را در طرف ‌دیگر مقابل‌ حیوانات ‌ابلق‌ و خالدار گلّهٔ لابان‌ نگهداری می‌كرد. به‌ این‌ ترتیب ‌او گلّهٔ خود را مرتب ‌زیاد می‌كرد و آنها را از گلّهٔ لابان‌ جدا نگهداری می‌كرد.

41 هنگامی كه‌ حیوانات ‌قوی و سالم‌ جفت‌گیری می‌كردند، یعقوب ‌شاخه‌ها را در آبخور آنها می‌گذاشت ‌و آنها در میان‌ شاخه‌ها آبستن ‌می‌شدند.

42 امّا وقتی حیوانات ‌ضعیف ‌جفت‌گیری می‌كردند یعقوب‌ شاخه‌ها را در آبخور آنها نمی‌گذاشت‌. به ‌این ‌ترتیب‌ حیوانات ‌ضعیف ‌به ‌لابان ‌می‌رسید و حیوانات ‌قوی و سالم‌ مال‌ یعقوب‌ می‌شد.

43 به ‌این ‌ترتیب ‌یعقوب ‌بسیار ثروتمند شد. او صاحب‌ گلّه‌های بسیار شد و بردگان و شتران‌ و الاغهای بسیار داشت‌.



📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 30

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 28 همی رند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده‌رای پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن…
▪️منوچهر 29


بزد نای مهراب و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده‌پیلان و رامشگران

زمین شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنیانی درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ

خروشیدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

یکی رستخیز است گر رامش است

همی رفت ازین گونه تا پیش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسیدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرین

چه بر سام و بر زال زر همچنین

نشست از بر بارهٔ تیزرو

چو از کوه سر برکشد ماه نو

یکی تاج زرین نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

به کابل رسیدند خندان و شاد

سخنهای دیرینه کردند یاد

همه شهر ز آوای هندی درای

ز نالیدن بربط و چنگ و نای

تو گفتی دد و دام رامشگرست

زمانه به آرایشی دیگرست

بش و یال اسپان کران تا کران

بر اندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان

مر آن هر یکی را یکی جام زر

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند

پس از جام گوهر برافشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز

بخندید و سیندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهی نهفت

بدو گفت سیندخت هدیه کجاست

اگر دیدن آفتابت هواست

چنین داد پاسخ به سیندخت سام

که ازمن بخواه آنچه آیدت کام

برفتند تا خانهٔ زرنگار

کجا اندرو بود خرم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روی

یکایک شگفتی بماند اندروی

ندانست کش چون ستاید همی

برو چشم را چون گشاید همی

بفرمود تا رفت مهراب پیش

ببستند عقدی برآیین و کیش

به یک تختشان شاد بنشاندند

عقیق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهرنگار

بیاورد پس دفتر خواسته

یکی نخست گنج آراسته

برو خواند از گنجها هر چه بود

که گوش آن نیارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند یک هفته با می به دست

وز ایوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشیدند بر پیش کاخ بلند

سر ماه سام نریمان برفت

سوی سیستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پیل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عماری و بالای و هودج بساخت

یکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

سوی سیستان روی کردند پیش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرین لب ز نیکی کنش

رسیدند پیروز تا نیمروز

چنان شاد و خندان و گیتی فروز

یکی بزم سام آنگهی ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی گرگساران شد و باختر

درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و دیده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همی دار و خوار

بترسم ز آشوب بد گوهران

به ویژه ز گردان مازنداران

بشد سام یکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت یال

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 86
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

▪️حکایت باز

باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه می‌کرد از سپه‌داری خویش
لاف می‌زد از کله‌داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه

در ادب خود را بسی پرورده‌ام
همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقه‌ای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود

چون ندارم رهروی را پایگاه
سرفرازی می‌کنم بر دست شاه
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بی‌پایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری می‌کنم
گاه در شوقش شکاری می‌کنم

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی بر او زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبود آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بی‌مغزی سری

شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیک‌تر
کار او بی‌شک بود تاریک‌تر

دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
شاه دنیا فی‌المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
زان بود در پیش شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان دور باش

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت باز
join us | شهر کتاب
@bookcity5
منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است
دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است
گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک
نوایِ من به سحر آهِ عذرخواهِ من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدایِ خاکِ درِ دوست، پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواهِ من است
مگر به تیغ اجل خیمه بَرکَنَم ور نی
رمیدن از درِ دولت نه رسم و راهِ من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فرازِ مسندِ خورشید تکیه‌گاهِ من است
گناه اگر چه نبود اختیارِ ما حافظ
تو در طریقِ ادب باش، گو گناهِ من است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 53

join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 28

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 30 1 راحیل‌ فرزندی نزایید و به‌خاطر همین ‌به ‌خواهرش ‌حسادت ‌می‌كرد. او به‌ یعقوب‌ گفت‌: «یا به ‌من‌ بچّه ‌بده‌ یا من‌ می‌میرم‌.» 2 یعقوب‌ از دست‌ راحیل‌ عصبانی شد و گفت‌: «من ‌نمی‌توانم‌ جای خدا را بگیرم‌. اوست‌ كه‌ تو را از…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 31

فرار یعقوب ‌از پیش‌ لابان

1 یعقوب ‌شنید كه‌ پسران‌ لابان‌ می‌گویند: «تمام‌ ثروت ‌یعقوب ‌مال ‌پدر ماست‌. او تمام‌ دارایی‌اش‌ را از اموال‌ پدر ما به دست‌ آورده‌ است‌.»

2 همچنین ‌یعقوب ‌دید كه‌ لابان‌ دیگر مانند سابق ‌با او دوست ‌نیست‌.

3 سپس‌ خداوند به ‌او فرمود: «به‌ سرزمین ‌اجدادت ‌یعنی جایی كه ‌در آن ‌به دنیا آمدی برو. من ‌با تو خواهم‌ بود.»

4 پس ‌یعقوب‌ برای راحیل ‌و لیه پیغام‌ فرستاد تا در مزرعه‌، جایی كه‌ گلّه‌ها هستند، نزد ‌او بیایند.

5 به‌ آنها گفت‌: «من‌ فهمیده‌ام‌ كه‌ پدر شما دیگر مثل ‌سابق‌ با من‌ دوستانه ‌رفتار نمی‌كند. ولی خدای پدرم‌ با من‌ بوده‌ است‌.

6 هردوی شما می‌دانید كه‌ من ‌با تمام ‌وجودم‌ برای پدر شما كار كرده‌ام‌.

7 ولی پدر شما مرا فریب‌ داده‌ و تا به ‌حال‌ ده ‌بار اجرت‌ مرا عوض‌ كرده ‌است‌. ولی خدا نگذاشت ‌كه‌ او به ‌من‌ صدمه‌ای بزند.

8 هر وقت‌ لابان ‌می‌گفت‌: ‘بزهای ابلق ‌اجرت ‌تو باشد’، تمام‌ گلّه‌، بُزغاله‌های ابلق‌ زاییدند. وقتی می‌گفت‌: ‘بُزغاله‌های خالدار و ابلق اجرت ‌تو باشد’، تمام‌ گلّه، ‌بُزغاله‌های خالدار و خط‌خطی زاییدند.

9 خدا گلّه‌های پدر شما را از او گرفته ‌و به‌ من ‌داده ‌است‌.

10 «موقع ‌جفت‌گیری گلّه‌ها‌ خوابی دیدم، كه ‌بُزهای نری كه ‌جفت‌گیری می‌كنند، ابلق‌، خالدار و خط‌خطی هستند.

11 فرشتهٔ خداوند در خواب‌ به‌ من‌ گفت‌: ‘یعقوب‌’ گفتم‌: ‘بلی’

12 او ادامه داد: ‘نگاه‌ كن‌. تمام ‌بُزهای نر كه ‌جفت‌گیری می‌كنند، ابلق‌، خالدار و خط‌خطی هستند. من‌ این‌كار را كرده‌ام‌. زیرا تمام‌ كارهایی را كه‌ لابان ‌با تو كرده‌ است‌، دیده‌ام‌.

13 من ‌خدایی هستم‌ كه‌ در بیت‌ئیل ‌بر تو ظاهر شدم‌. در جایی كه‌ یک ‌ستون ‌سنگی به عنوان ‌یادبود بنا كردی و روغن ‌زیتون‌ روی آن ‌ریختی‌. همان ‌جایی كه ‌برای من ‌وقف‌ كردی‌. حالا حاضر شو و به ‌سرزمینی كه ‌در آن به دنیا آمدی بازگرد.’»

14 راحیل‌ و لیه‌ در جواب ‌یعقوب ‌گفتند: «از پدر ما ارثی برای ما گذاشته ‌نشده ‌است‌.

15 او ما را مثل ‌بیگانه‌ها فریب ‌داده ‌است‌. ما را فروخته‌ و قیمت‌ ما را خرج‌ كرده‌ است‌.

16 تمام‌ این‌ ثروتی كه ‌خدا از پدر ما گرفته‌ است‌ مال‌ ما و بچّه‌های ماست ‌و هرچه‌ خدا به ‌تو گفته ‌است‌، انجام ‌بده‌.»

17-18 پس ‌یعقوب‌ تمام‌ گلّه‌ها‌ و تمام‌ چیزهایی را كه‌ در بین‌النهرین ‌به ‌دست ‌آورده ‌بود، جمع ‌كرد. زنها و بچّه‌های خود را سوار شتر كرد و آماده‌ شد تا به ‌سرزمین ‌پدری‌اش‌ یعنی كنعان ‌برگردد.

19 لابان ‌رفته ‌بود پشم‌ گوسفندانش‌ را بچیند. وقتی او نبود، راحیل ‌بُتهایی را كه‌ در خانهٔ پدرش‌ بود دزدید.

20 یعقوب‌، لابان‌ را فریب‌ داد و به‌ او خبر نداد كه‌ می‌خواهد از آنجا برود.

21 او هرچه‌ داشت‌ جمع ‌كرد و با عجله ‌از آنجا رفت‌. او از رودخانهٔ فرات‌ گذشت‌ و به ‌سمت‌ تپّه‌های جلعاد رفت‌.

لابان یعقوب‌ را تعقیب ‌می‌كند

22 بعد از سه ‌روز به ‌لابان ‌خبر دادند كه ‌یعقوب‌ فرار كرده‌ است‌.

23 او مردان‌ خود را جمع ‌كرد و به ‌تعقیب‌ یعقوب ‌پرداخت ‌بالاخره‌ بعد از هفت‌ روز در تپّه‌های جلعاد به‌ او رسید.

24 آن ‌شب ‌خدا در خواب ‌به‌ لابان‌ ظاهر شد و به‌ او فرمود: «مواظب باش مبادا یعقوب را به هیچ‌وجه آزار دهی.»

25 یعقوب ‌در كوه‌ اردو زده ‌بود. لابان ‌و یاران ‌او هم‌ در تپّه‌های جلعاد اردو زدند.

26 لابان ‌به ‌یعقوب‌ گفت‌: «چرا مرا فریب‌ دادی و دختران‌ مرا مانند اسیر جنگی با خود بردی‌؟

27 چرا مرا فریب ‌دادی و بدون‌ خبر فرار كردی‌؟ اگر به‌ من‌ خبر می‌دادی تو را با ساز و آواز بدرقه‌ می‌كردم‌.

28 تو حتّی نگذاشتی كه‌ من ‌نوه‌ها و دخترهایم ‌را برای خداحافظی ببوسم‌. این‌كارت ‌احمقانه‌ بود.

29 من‌ قدرت‌ آن ‌را دارم ‌كه‌ تو را اذیّت‌ كنم‌، امّا دیشب ‌خدای پدرت‌ به ‌من‌ گفت ‌كه ‌تو را آزار ندهم.

30 من ‌می‌دانم‌ كه ‌تو علاقهٔ زیادی داشتی به ‌وطنت‌ بازگردی‌. امّا چرا بُتهای مرا دزدیدی‌؟»

31 یعقوب‌ جواب‌ داد: «من ‌می‌ترسیدم‌ كه‌ مبادا دخترهایت‌ را با زور از من‌ بگیری‌.

32 امّا پیش‌ هر کسی‌که ‌ ‌بُتهایت‌ را پیدا كنی‌، آن ‌شخص‌ باید كشته‌ شود. اینجا در حضور یاران‌ ما جستجو كن ‌و هرچه‌ از اموال‌ خودت‌ دیدی بردار.» یعقوب ‌نمی‌دانست‌ كه ‌راحیل ‌بُتها را دزدیده‌ است‌.

33 لابان ‌چادر‌های یعقوب‌، لیه ‌و كنیزهای آنها را جستجو كرد و چیزی پیدا نكرد. پس ‌به‌ چادر ‌راحیل‌ رفت‌.

34 راحیل ‌ ‌بُتها را زیر زین ‌شتر پنهان‌ كرده ‌بود و خودش ‌هم‌ روی آن ‌نشسته ‌بود. لابان ‌تمام ‌چادر ‌او را جستجو كرد ولی آنها را پیدا نكرد.

35 راحیل ‌به‌ پدرش‌ گفت‌: «از من‌ دلگیر نشو، چون ‌عادت ‌ماهانهٔ زنانگی دارم‌ و نمی‌توانم ‌در حضور تو بایستم‌.» لابان‌ با وجود جستجوی زیاد نتوانست ‌بُتهای خود را پیدا كند.
2025/08/27 08:07:49
Back to Top
HTML Embed Code: