Telegram Group Search
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹 داستان کبک

کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام

بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد

در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام
سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد

دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر

چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم

همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر

اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️داستان کبک
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 7 - در ستایش طغرل ارسلان

چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است

به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در می‌گشادم
بنای این عمارت می‌نهادم
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال

چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد

به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد

بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان

اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتاده‌ای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد

چنین گوینده‌ای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بی‌توشه تا کی
از آن شد خانهٔ خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمری است کین مرغ سخن سنج
به شکر نعمت ما می‌برد رنج

نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانهٔ ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور

چه عذر آری تو ای خاکی‌تر از خاک
که گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکنده‌تر گستاخ روتر
نبینی برق، کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد

همان دریا که موجش سهمناک است
گلی را باغ و باغی را هلاک است
سلیمان است شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است

جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
مُمَتِّع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بی‌فرق او نور

فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 7 : در ستایش طغرل ارسلان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 23 🔹 فوت‌ سارا 1 سارا صد و بیست ‌و هفت‌ سال‌ زندگی كرد. 2 او در حبرون‌ در سرزمین کنعان ‌مرد و ابراهیم‌ برای مرگ‌ او ماتم‌ گرفت‌. 3 ابراهیم‌ جایی‌ را كه ‌بدن ‌همسرش ‌در آنجا بود، ترک‌ كرد و به‌ نزد حِتّیان ‌رفت ‌و گفت‌: 4 «من…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 24

🔹 همسری برای اسحاق‌

1 ابراهیم ‌بسیار پیر شده ‌بود و خداوند به ‌هرچه‌ او می‌كرد، بركت ‌داده ‌بود.

2 او روزی به ‌یكی از نوكرانش ‌كه ‌از همه‌ بزرگتر بود و اختیار همه ‌چیز در دستش‌ بود گفت‌: «دست‌ خود را زيرِ ران‌ من‌ بگذار و قسم‌ بخور.

3 من‌ می‌خواهم‌ كه ‌تو به ‌نام‌ خداوند، خدای آسمان‌ و زمین ‌قسم‌ بخوری كه‌ برای پسر من ‌از مردم ‌این ‌سرزمین ‌یعنی كنعان ‌زن‌ نگیری‌.

4 تو باید به‌ سرزمینی که من در آنجا به دنیا آمده‌ام‌ ‌بروی و از آنجا برای پسرم ‌زن ‌بگیری‌.»

5 آن‌ نوكر پرسید: «اگر آن‌ دختر حاضر نشود وطن ‌خود را ترک‌ كند و با من ‌به ‌این ‌سرزمین ‌بیاید چه‌كنم‌؟ آیا پسرت‌ را به ‌سرزمینی كه‌ تو از آنجا آمدی بفرستم‌؟»

6 ابراهیم‌ جواب داد: «تو نباید پسر مرا هیچ‌وقت ‌به‌ آنجا بفرستی.

7 خداوند، خدای آسمان ‌مرا از خانهٔ پدرم ‌و از سرزمین‌ اقوامم‌ بیرون‌ آورد. به طور جدّی به ‌من ‌قول‌ داد كه ‌این ‌سرزمین ‌را به‌ نسل‌ من ‌خواهد داد. او فرشتهٔ خود را قبل‌ از تو خواهد فرستاد. بنابراین‌ تو می‌توانی در آنجا زنی برای پسرم ‌بگیری‌.

8 اگر دختر حاضر نشد با تو بیاید، آن ‌وقت ‌تو از قولی كه ‌داده‌ای آزاد هستی‌. ولی تو در هیچ‌ شرایطی نباید پسر مرا به ‌آنجا ببری‌.»

9 پس‌ آن ‌نوكر دست‌ خود را زيرِ ‌ران ‌اربابش ‌ابراهیم‌ گذاشت ‌و برای او قسم‌ خورد كه‌ هرچه‌ ابراهیم ‌از او خواسته ‌است، انجام‌ دهد.

10 آن‌ نوكر، كه‌ اختیار دارایی ابراهیم ‌در دستش ‌بود، ده ‌تا از شترهای اربابش ‌را برداشت ‌و به ‌شمال ‌بین‌النهرین‌ به ‌شهری كه ‌ناحور در آن‌ زندگی می‌كرد، رفت‌.

11 وقتی به ‌آنجا رسید، شترها را در كنار چشمه‌ای كه ‌بیرون‌ شهر بود، خوابانید. نزدیک‌ غروب‌ بود، وقتی كه‌ زنان‌ برای بردن ‌آب ‌به‌ آنجا می‌آمدند.

12 او دعا كرد و گفت‌: «ای خداوند، خدای آقایم ‌ابراهیم‌، امروز به ‌من ‌توفیق ‌بده ‌و پیمان‌ خودت‌ را با آقایم ‌ابراهیم ‌حفظ‌ كن‌.

13 من ‌اینجا در كنار چشمه‌ای هستم‌ كه ‌زنان‌ جوان ‌شهر برای بردن‌ آب‌ می‌آیند.

14 به‌ یكی از آنها خواهم ‌گفت‌: ‘كوزهٔ خود را پایین ‌بیاور تا از آن‌ آب ‌بنوشم‌.’ اگر او بگوید: ‘بنوش‌، من‌ برای شترهایت ‌هم ‌آب‌ می‌آورم‌’، او همان‌ كسی باشد كه ‌تو برای بنده‌ات ‌اسحاق ‌انتخاب‌ كرده‌ای‌. اگر چنین ‌بشود، من‌ خواهم‌ دانست‌ كه ‌تو پیمان ‌خود را با آقایم ‌حفظ ‌كرده‌ای‌.»

15 قبل‌ از اینکه ‌او دعایش ‌را تمام‌ كند، ربكا با یک‌ كوزهٔ آب ‌كه ‌بر دوشش ‌بود رسید. او دختر بتوئیل ‌پسر ناحور برادر ابراهیم‌ بود و اسم ‌زن ‌ناحور ملكه‌ بود.

16 ربكا دختری بسیار زیبا و باكره ‌بود. او از چشمه ‌پایین ‌رفت‌ و كوزه‌اش‌ را پُر كرد و برگشت‌.

17 مباشر ابراهیم‌ به ‌استقبال‌ او دوید و گفت‌: «لطفاً كمی آب‌ از كوزه‌ات‌ به ‌من ‌بده ‌تا بنوشم‌.»

18 او گفت‌: «بنوش‌، ای آقا» و فوراً كوزه‌ را از شانه‌اش‌ پایین‌ آورد و نگه ‌داشت ‌تا او از آن ‌بنوشد.

19 وقتی آب‌ نوشید، آن دختر‌ به‌ او گفت‌: «برای شترهایت‌ هم ‌آب ‌می‌آورم ‌تا سیراب ‌شوند.»

20 او فوراً كوزه‌اش ‌را در آبخور حیوانات‌ خالی كرد و به‌ طرف ‌چشمه‌ دوید تا برای همهٔ شتران‌ آب ‌بیاورد.

21 آن ‌مرد در سكوت‌ مراقب‌ دختر بود تا ببیند آیا خداوند سفرش را موفّق‌ خواهد كرد یا نه‌.

22 وقتی آن‌ دختر كارش ‌تمام ‌شد، آن‌ مرد یک‌ حلقهٔ طلایی گران‌قیمت‌ در بینی و همچنین‌ دو عدد دست‌بند طلا به‌ دستهای دختر كرد

23 و به ‌او گفت‌: «لطفاً به‌ من ‌بگو پدر تو كیست‌؟ آیا در خانهٔ او برای من ‌و مردان‌ من ‌جایی ‌هست ‌تا شب ‌را در آنجا بمانیم‌؟»

24 دختر گفت‌: «پدر من ‌بتوئیل ‌پسر ناحور و مِلكَه ‌است‌.

25 در خانهٔ ما، كاه‌ و علوفهٔ فراوان‌، و جا برای استراحت ‌شما هست‌.»

26 پس آن مرد زانو زد و خداوند را پرستش ‌نمود.

27 او گفت‌: «سپاس‌ بر خداوند، خدای آقایم ‌ابراهیم‌ كه ‌با وفاداری وعده‌ای را كه ‌به‌ او داده ‌است، ‌حفظ ‌كرده ‌است‌. خداوند مستقیماً مرا به‌ خانهٔ اقوام‌ آقایم‌ راهنمایی كرده‌ است‌.»

28 دختر به‌ طرف‌ خانهٔ مادرش‌ دوید و تمام‌ ماجرا‌ را تعریف‌ كرد.

29 ربكا برادری ‌به ‌نام ‌لابان‌ داشت. او به ‌طرف ‌بیرون‌ دوید تا به ‌چشمه‌ای كه‌ مباشر ابراهیم‌ در آنجا بود، برود.

30 او حلقهٔ بینی و دست‌بندها را در دست ‌خواهرش‌ دیده ‌بود و شنیده ‌بود كه ‌آن‌ مرد به‌ دختر چه ‌گفته ‌است‌. او نزد ‌مباشر ابراهیم‌ كه ‌با شترهایش‌ كنار چشمه‌ ایستاده ‌بود رفت‌ و به‌ او گفت‌:

31 «با من ‌به ‌خانه ‌بیا. تو مردی هستی كه‌ خداوند تو را بركت داده است. چرا بیرون ‌ایستاده‌ای‌؟ من‌ در خانه‌ام‌ برای تو جا آماده‌ كرده‌ام‌ و برای شترهایت ‌هم‌ جا هست‌.»
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 24 🔹 همسری برای اسحاق‌ 1 ابراهیم ‌بسیار پیر شده ‌بود و خداوند به ‌هرچه‌ او می‌كرد، بركت ‌داده ‌بود. 2 او روزی به ‌یكی از نوكرانش ‌كه ‌از همه‌ بزرگتر بود و اختیار همه ‌چیز در دستش‌ بود گفت‌: «دست‌ خود را زيرِ ران‌ من‌ بگذار و…
32 پس آن مرد به ‌خانه ‌رفت ‌و لابان‌ شترهای او را باز كرد و به آنها كاه ‌و علوفه ‌داد. سپس‌ آب‌ آورد تا مباشر ابراهیم‌ و خادمان‌ او پاهای خود را بشویند.

33 وقتی غذا آوردند، آن‌ مرد گفت‌: «من‌ تا منظور خود را نگویم‌ غذا نخواهم‌ خورد.»

لابان ‌گفت‌: «هرچه ‌می‌خواهی بگو.»

34 او گفت‌: «من ‌مباشر ابراهیم‌ هستم‌.

35 خداوند، بركت ‌و ثروت ‌فراوان ‌به‌ آقایم ‌عطا كرده‌ است‌. به‌ او گلّه‌های گوسفند، بُز و گاو و همچنین‌ نقره‌ و طلا و غلامان ‌و كنیزان ‌و شتران ‌و الاغهای زیاد داده ‌است‌.

36 سارا، همسر آقایم ‌در زمانی كه‌ پیر بود برای او پسری به دنیا آورد و آقایم ‌هرچه‌ داشت‌ به‌ او داده‌ است‌.

37 آقایم ‌از من ‌قول‌ گرفته‌ و مرا قسم‌ داده‌ است ‌كه ‌از مردم‌ كنعان ‌برای پسرش ‌زن‌ نگیرم‌.

38 بلكه‌ گفت‌: ‘برو و از قبیلهٔ پدرم‌، از میان ‌اقوامم ‌زنی برای او انتخاب ‌كن‌.’

39 من‌ از آقایم ‌پرسیدم‌: ‘اگر دختر نخواست ‌با من ‌بیاید چه‌كنم‌؟’

40 او جواب داد: ‘خداوندی كه‌ همیشه ‌او را اطاعت‌ كرده‌ام ‌فرشتهٔ خود را با تو خواهد فرستاد و تو را موفّق‌ خواهد نمود. تو از میان‌ قبیلهٔ خودم ‌و از میان ‌فامیلهای پدرم‌، زنی برای پسرم‌ خواهی گرفت‌.

41 برای رهایی تو از این‌ قسم‌ فقط‌ یک‌ راه ‌وجود دارد. اگر تو به ‌نزد اقوام‌ من ‌رفتی و آنها تو را رد كردند، آن ‌وقت‌ تو از قولی كه‌ داده‌ای آزاد خواهی بود.’

42 «امروز وقتی به ‌سر چشمه ‌رسیدم‌، دعا كردم‌ و گفتم‌: ‘ای خداوند، خدای آقایم‌ ابراهیم‌، لطفاً در این‌كار به‌ من‌ توفیق‌ عنایت‌ كن‌.

43 من‌ اینجا سر چشمه ‌می‌مانم‌. وقتی دختری برای برداشتن‌ آب ‌می‌آید از او خواهم‌ خواست‌ كه‌ از كوزهٔ خود به‌ من‌ آب‌ بدهد تا بنوشم‌.

44 اگر او قبول‌ كرد و برای شترهایم ‌هم‌ آورد، او همان‌ كسی باشد كه ‌تو انتخاب ‌كرده‌ای تا همسر پسر آقایم‌ بشود.’

45 قبل‌ از اینکه ‌دعای خود را تمام ‌كنم‌، ربكا با كوزهٔ آبی كه ‌بر دوش ‌داشت‌ آمد و به ‌سر چشمه ‌رفت‌ تا آب ‌بردارد. به او گفتم‌: ‘لطفاً به‌ من‌ آب‌ بده ‌تا بنوشم‌.’

46 او فوراً كوزه‌ را از شانه‌اش ‌پایین‌ آورد و گفت‌: ‘بنوش، من‌ شترهای تو را هم‌ سیراب ‌می‌كنم‌،’ پس ‌من ‌نوشیدم ‌و او شترهای مرا هم‌ سیراب ‌كرد.

47 از او پرسیدم ‘پدرت ‌كیست‌؟’ او جواب داد: ‘پدر من‌ بتوئیل‌ پسر ناحور و مِلْكَه‌ است‌.’ سپس‌ حلقه‌ را در بینی او و دست‌بندها را در دستش‌ كردم‌.

48 زانو زدم ‌و خداوند را پرستش ‌نمودم‌. من‌ خداوند، خدای آقایم ‌ابراهیم‌ را سپاس‌ گفتم‌ كه‌ مستقیماً مرا به‌ خانهٔ فامیل ‌آقایم‌ هدایت‌ كرد. جایی‌كه ‌دختری برای پسر آقایم‌ پیدا كردم‌.

49 حالا اگر می‌خواهید به‌ آقایم ‌لطف ‌بكنید، به ‌من ‌بگویید تا بدانم ‌وگرنه ‌تصمیم ‌بگیرم‌ كه ‌چه ‌باید بكنم‌.»

50 لابان ‌و بتوئیل‌ جواب‌ دادند: «چون ‌این‌ امر از طرف‌ خداوند است‌، ما حق‌ نداریم‌ تصمیم ‌بگیریم‌.

51 این ‌تو و این‌ ربكا. او را بردار و برو. همان‌طور كه ‌خداوند فرموده‌ است، ‌او همسر پسر آقای تو بشود.»

52 وقتی مباشر ابراهیم ‌این ‌را شنید، سجده‌ كرد و خداوند را پرستش ‌نمود.

53 بعد رختها و هدایای طلا و نقره را بیرون آورد و به ‌ربكا داد. همچنین‌ هدایای گران‌قیمتی هم‌ به‌ برادر و مادرش ‌داد.

54 سپس‌ مباشر ابراهیم‌ و خادمان ‌او خوردند و نوشیدند و شب‌ را در آنجا به‌ سر بردند. صبح‌ وقتی بلند شدند، او گفت‌: «اجازه‌ بدهید نزد ‌آقایم ‌برگردم‌.»

55 امّا برادر و مادر ربكا گفتند: «بگذار دختر مدّت‌ یک ‌هفته ‌یا ده ‌روز اینجا بماند و بعد بیاید.»

56 آن‌ مرد گفت‌: «ما را نگه ‌ندارید. خداوند سفر مرا موفقیّت‌آمیز كرده‌ است‌، پس‌ اجازه‌ بدهید نزد ‌آقایم ‌برگردم‌.»

57 آنها جواب‌ دادند: «بگذار دختر را صدا كنیم ‌و ببینیم‌ نظر خودش‌ چیست‌.»

58 پس‌ ربكا را صدا كردند و از او پرسیدند: «آیا می‌خواهی با این‌ مرد بروی‌؟» او جواب‌ داد: «بلی»

59 پس ‌آنها ربكا و دایه‌اش ‌را، با مباشر ابراهیم‌ و خادمان‌ او فرستادند.

60 آنها برای ربكا دعای خیر كردند و گفتند: «تو، ای خواهر ما، مادر هزاران هزار نفر باش ‌و نسلهای تو شهرهای دشمنان‌ خود را به ‌تصرّف ‌درآورند.»

61 سپس‌ ربكا و ندیمه‌های ‌او حاضر شدند و سوار شترها شده‌، و به اتّفاق ‌مباشر ابراهیم ‌حركت‌ كردند.
شهر کتاب و داستان
32 پس آن مرد به ‌خانه ‌رفت ‌و لابان‌ شترهای او را باز كرد و به آنها كاه ‌و علوفه ‌داد. سپس‌ آب‌ آورد تا مباشر ابراهیم‌ و خادمان‌ او پاهای خود را بشویند. 33 وقتی غذا آوردند، آن‌ مرد گفت‌: «من‌ تا منظور خود را نگویم‌ غذا نخواهم‌ خورد.» لابان ‌گفت‌: «هرچه ‌می‌خواهی…
62-63 اسحاق‌ در قسمت‌ جنوبی كنعان ‌زندگی می‌كرد. او یک ‌روز هنگام‌ غروب ‌بیرون‌ رفت ‌تا در بیابان قدم ‌بزند. از بیابانهای اطراف‌ چاه «خدای زنده‌ و بینا» می‌گذشت كه ‌آمدن‌ شترها را دید.

64 وقتی ربكا، اسحاق‌ را دید، از شتر خود پایین‌ آمد

65 و از مباشر ابراهیم ‌پرسید: «آن ‌مرد كیست‌ كه‌ از مزرعه ‌به ‌طرف ‌ما می‌آید؟»

مباشر جواب‌ داد: «او آقای من‌ است‌.» پس ‌ربكا صورت‌ خود را با روبند پوشانید.

66 مباشر هرچه ‌كه ‌انجام ‌داده‌ بود برای اسحاق‌ تعریف ‌كرد.

67 اسحاق‌ ربكا را به‌ چادری كه ‌مادرش‌ سارا در آن ‌زندگی می‌كرد برد و با او ازدواج‌ كرد. اسحاق ‌به ‌ربكا علاقه‌مند شد و بعد از مرگ ‌مادرش ‌تسلّی یافت‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 24

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 22 چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وی براند بدو گفت کاکنون جزین رای نیست که با شاه گیتی مرا پای نیست که آرمت با دخت ناپاک تن کشم زارتان بر سر انجمن مگر شاه ایران ازین…
▪️منوچهر 23

پس آگاهی آمد سوی شهریار

که آمد ز ره زال سام سوار

پذیره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

چو آمد به نزدیکی بارگاه

سبک نزد شاهش گشادند راه

چو نزدیک شاه اندر آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

زمانی همی داشت بر خاک روی

بدو داد دل شاه آزرمجوی

بفرمود تا رویش از خاک خشک

ستردند و بر وی پراگند مشک

بیامد بر تخت شاه ارجمند

بپرسید ازو شهریار بلند

که چون بودی ای پهلو راد مرد

بدین راه دشوار با باد و گرد

به فر تو گفتا همه بهتریست

ابا تو همه رنج رامشگریست

ازو بستد آن نامهٔ پهلوان

بخندید و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنین داد باز

که رنجی فزودی به دل بر دراز

ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر

که بنوشت با درد دل سام پیر

اگر چه مرا هست ازین دل دژم

برانم که نندیشم از بیش و کم

بسازم برآرم همه کام تو

گر اینست فرجام آرام تو

تو یک چند اندر به شادی به پای

که تا من به کارت زنم نیک رای

ببردند خوالیگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند

به تخت دگر جای می‌ساختند

چو می خورده شد نامور پور سام

نشست از بر اسپ زرین ستام

برفت و بپیمود بالای شب

پر اندیشه دل پر ز گفتار لب

بیامد به شبگیر بسته کمر

به پیش منوچهر پیروزگر

برو آفرین کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 80
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 25

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 5 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی عواقب: پیامدها عوام فریب: مردم فریب عوام فریبانه: مردم فریبانه عوامفریبانه: مردم فریبانه عوامل: دست اندرکاران- سازه های- کارداران عواید: درآمدها عودت دادن: پس فرستادن- پس دادن عوض: جابه جا…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 6

واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی

ازدحام: انبوهی
ازدواج: زناشویی- پیوند زناشویی- همسرگیری
ازم: پرهیز- خودداری
اسائه: شكستن
اساتید: استادان
اسارت: بردگی
اساس: بنیاد- پایه- شالوده- زیرساخت
اساسنامه: بنیادنامه
اساسی: بنیادین- بنیادی
اسباب سفر: توشه
اسبق: پیشین
اسپری: افشانه
اسپم: دستُپاگیر
استاتیك: ایستایی
استادیوم: ورزشگاه
استاندارد: استانده
استبداد: تكسالاری- خوكامگی
استثمار: بهره كشی
استجابت: پذیرفتن- پذیرش
استحصال: برداشت
استحضار: آگاهی- پیدایش
استحقاق: شایستگی- سزاواری
استحكامات: سنگربندی ها
استحمام: خودشویی
استخدام: كارگماری- بكارگیری- كاردهی
استخراج: برون آوری
استدعا: خواهش- درخواست
استدعا كردن: خواهش كردن- درخواست كردن
استدعا می كنم: خواهش می كنم- درخواست می كنم
استدلال: فرنایش- شوند آوری- فرنود زنی- فرنودآوری
استراتژی: راهبرد
استراتژیك: راهبردی
استراحت: آسایش- آرمیدن- آسودن
استراحت كرد: برآسود
استراحت كردن: آسودن- آرمیدن- درازكشیدن
استراق سمع: شنود- فال گوش ایستادن
استراكچر: ساختار
استرداد: بازگرداندن- واپسداد- پس گیری- بازپس گیری
استشمام: بو كردن- بوییدن
استشهاد: گواهی
استصواب: راهنمایی خواهی
استعداد: توانش- توانایی- درونداشت
استعفا: كناره گیری
استعمار: زورگویی
استعمال: بكاربردن- كاربرد- بكارگیری
استغفار: آمرزش خواهی- آمرزش
استفاده: بهره برداری- كاربرد- كاربری- بكارگیری- سود كاربری
استفاده از: به كارگیری
استفتا: فتواخواهی
استفراغ: هراش
استفراغ كردن: هراشیدن
استقامت: پایداری- پایمردی- ایستادگی
استقبال: پذیرفتاری- پیشباز- پذیره- پیش واز
استقرار: برپایی- جایگیری
استقلال: خودسالاری
استماع: گوش دادن
استمرار: ادامه- پیوستگی
استناد: گواهمندی- گواه
استنباط: برداشت- اندریافت- برداشت كردن
استنباط كردن: اندریافتن
استنتاج: بهره وری- بدست آوردن
استنشاق: بوییدن
استنكاف: سرباززنی- خودداری
استهزاء: ریشخند
استهلاك: فرسایش- فرسودگی
استیجاری: كرایه ای
استیصال: بی چارگی
استیضاح: بازخواست
استیلاء: چیرگی
اسرار: رازها
اسراف: ریخت و پاش- بد دستی- هدر دادن
اسطوره: افسانه- داستان- استوره
اسفناج: اسپناج
اسفند: اسپند
اسقاطی: ناكارآمد
اسكلت: استخوان بندی
اسكله: بارانداز- لنگرگاه
اسكنر: پویشگر
اسلاف: پیشینیان- گذشتگان- یشینیان
اسلحه: جنگ افزار
اسم: نام
اسهال: شكم روش
اسیر: برده- دستگیر
اشاره: نمارش- نمار
اشاره می كند: می نمارد
اشاعه: گسترش
اشتباه: كژی- لغزش- نادرست- نرسپان- نادرستی- كوتاهی
اشتباه كردن: لغزیدن
اشتباها: ندانسته
اشتراك: انبازش
اشتعال: افروزش
اشتغال: سرگرمی- كارگماری
اشتقاق: برگیری- شكافتن
اشتیاق: شور- آرزومندی
اشرار: آشوبگران
اشراف: توانگران- بزرگان- بزرگواران- فرونگریستن- دیده وری- بلند
پایگان:
اشعار: سروده ها
اشعه: پرتو- فروزه
اشكال: خرده- چالش- دیسه ها- دشواری- ریخت ها

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 24 : بیان خسارت وزیر درین مکر


همچو شه نادان و غافل بد وزیر

پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر

با چنان قادر خدایی کز عدم

صد چو عالم هست گرداند بدم

صد چو عالم در نظر پیدا کند

چونک چشمت را به خود بینا کند

گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنیست

پیش قدرت ذره‌ای می‌دان که نیست

این جهان خود حبس جانهای شماست

هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان محدود و آن خود بی‌حدست

نقش و صورت پیش آن معنی سدست

صد هزاران نیزهٔ فرعون را

در شکست از موسی با یک عصا

صد هزاران طب جالینوس بود

پیش عیسی و دمش افسوس بود

صد هزاران دفتر اشعار بود

پیش حرف امیی‌اش عار بود

با چنین غالب خداوندی کسی

چون نمیرد گر نباشد او خسی

بس دل چون کوه را انگیخت او

مرغ زیرک با دو پا آویخت او

فهم و خاطر تیز کردن نیست راه

جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه

ای بسا گنج آگنان کنج‌کاو

کان خیال‌اندیش را شد ریش گاو

گاو که بود تا تو ریش او شوی

خاک چه بود تا حشیش او شوی

چون زنی از کار بد شد روی زرد

مسخ کرد او را خدا و زهره کرد

عورتی را زهره کردن مسخ بود

خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود

روح می‌بردت سوی چرخ برین

سوی آب و گل شدی در اسفلین

خویشتن را مسخ کردی زین سفول

زان وجودی که بد آن رشک عقول

پس ببین کین مسخ کردن چون بود

پیش آن مسخ این به غایت دون بود

اسپ همت سوی اختر تاختی

آدم مسجود را نشناختی

آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف

چند پنداری تو پستی را شرف

چند گویی من بگیرم عالمی

این جهان را پر کنم از خود همی

گر جهان پر برف گردد سربسر

تاب خور بگدازدش با یک نظر

وزر او و صد وزیر و صدهزار

نیست گرداند خدا از یک شرار

عین آن تخییل را حکمت کند

عین آن زهراب را شربت کند

آن گمان‌انگیز را سازد یقین

مهرها رویاند از اسباب کین

پرورد در آتش ابراهیم را

ایمنی روح سازد بیم را

از سبب سوزیش من سوداییم

در خیالاتش چو سوفسطاییم

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 24

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 521 تا 548
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
روضهٔ خُلدِ برین خلوت درویشان است
مایهٔ محتشمی خدمتِ درویشان است
گَنج عُزلت که طلسماتِ عجایب دارد
فتحِ آن در نظرِ رحمتِ درویشان است
قصرِ فردوس که رضوانش به دربانی رفت
مَنظَری از چمنِ نُزهَتِ درویشان است
آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلبِ سیاه
کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است
آن که پیشش بِنَهَد تاجِ تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمتِ درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیبِ زوال
بی تکلف بشنو دولتِ درویشان است
خسروان قبلهٔ حاجاتِ جهانند ولی
سببش بندگیِ حضرتِ درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند
مَظهَرَش آینهٔ طلعتِ درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد، فرصتِ درویشان است
ای توانگر مَفُروش این همه نِخوَت که تو را
سر و زر در کنفِ همتِ درویشان است
گنجِ قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرتِ درویشان است
حافظ ار آبِ حیاتِ ازلی می‌خواهی
منبعش خاکِ درِ خلوتِ درویشان است
من غلامِ نظرِ آصفِ عهدم کو را
صورتِ خواجگی و سیرتِ درویشان است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 49

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 24 🔹 همسری برای اسحاق‌ 1 ابراهیم ‌بسیار پیر شده ‌بود و خداوند به ‌هرچه‌ او می‌كرد، بركت ‌داده ‌بود. 2 او روزی به ‌یكی از نوكرانش ‌كه ‌از همه‌ بزرگتر بود و اختیار همه ‌چیز در دستش‌ بود گفت‌: «دست‌ خود را زيرِ ران‌ من‌ بگذار و…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 25

🔹 فرزندان دیگر ابراهیم

1 ابراهیم ‌با زن‌ دیگری به‌ نام‌ قطوره‌ ازدواج ‌كرد.

2 او زمران‌، یُقشان‌، مدان‌، مدیان‌، ایشباک‌ و شوآ را به دنیا آورد

3 یقشان‌، پدر شبا و دِدان ‌بود. آشوریم‌، لتوشیم‌، لئومیم‌ از نسل‌ دِدان ‌بودند.

4 عیفا، عیفَر، حنوک، ابیداع و الداعه فرزندان‌ مدیان‌ بودند. همهٔ اینها فرزندان ‌قطوره‌ بودند.

5 ابراهیم‌ تمام ‌دارایی خود را به ‌اسحاق‌ بخشید.

6 ولی در زمان‌ حیات‌ خود هدایایی هم‌ به ‌پسرهایی كه ‌از زنهای دیگر خود داشت‌، داد و آنها را از پیش‌ اسحاق ‌بیرون‌ كرد و به‌ طرف ‌سرزمین‌ مشرق ‌فرستاد.

فوت ‌ابراهیم‌

7-8 ابراهیم ‌در سن ‌صد و هفتاد و پنج ‌سالگی در حالی كه ‌كاملاً پیر شده‌ بود، وفات‌ یافت ‌و به ‌نزد اجداد خود رفت‌.

9 پسران‌ او اسحاق ‌و اسماعیل ‌او را در آرامگاه‌ مكفیله‌ در مزرعهٔ مشرق ‌ممری كه‌ متعلّق‌ به‌ عفرون‌ پسر سوحار حِتّی بود، دفن‌ كردند.

10 این‌ همان ‌مزرعه‌ای بود كه ‌ابراهیم‌ از حِتّیان خریده‌ بود. ابراهیم ‌و زنش ‌سارا هر دو در آنجا دفن ‌شدند.

11 بعد از وفات ‌ابراهیم‌، خدا پسر او، اسحاق‌ را بركت‌ داد. او نزدیک‌ چاه «خدای زنده‌ و بینا» زندگی می‌كرد.

فرزندان‌ اسماعیل‌

12 پسران‌ اسماعیل‌-کسی‌که ‌هاجر، كنیز مصری سارا، برای ابراهیم به دنیا آورده‌ بود-

13 به ‌ترتیب ‌تولّدشان‌ عبارت‌ بودند از: نبایوت‌، قیدار، اَدَبئیل‌، مبسام‌،

14 مشماع، دومه، مسا،

15 حداد، تیما، یطور، نافیش ‌و قِدمَه.

16 اینها نیاکان ‌دوازده‌ امیر بودند و نام‌ هریک ‌به ‌قبیله ‌و دهات‌ و اردو‌گاه‌ ایشان‌ داده‌ شد.

17 اسماعیل‌ صد و سی و هفت ‌ساله ‌بود كه‌ مرد و به‌ نزد اجداد خود رفت‌.

18 فرزندان‌ اسماعیل‌ در سرزمینی بین ‌حویله‌ و شور، در مشرق ‌مصر، در راه‌ آشور زندگی می‌كردند و از فرزندان‌ دیگر ابراهیم‌ جدا بودند.

تولّد عیسو و یعقوب‌

19 این است ‌داستان زندگی ‌اسحاق‌ پسر ابراهیم‌.

20 اسحاق ‌چهل‌ ساله ‌بود كه ‌با ربكا دختر بتوئیل (اَرامی از اهالی بین‌النهرین‌) و خواهر لابان ‌ازدواج‌ كرد.

21 چون ‌ربكا فرزندی نداشت‌، اسحاق‌ نزد خداوند دعا كرد. خداوند دعای او را مستجاب ‌فرمود و ربكا آبستن‌ شد.

22 ربكا دوقلو آبستن‌ شده ‌بود. قبل ‌از اینکه ‌بچّه‌ها به دنیا بیایند در شكم ‌مادرشان‌ برضد یكدیگر دست ‌و پا می‌زدند. ربكا گفت‌: «چرا باید چنین‌ چیزی برای من‌ اتّفاق بیفتد؟» پس ‌رفت‌ تا از خداوند بپرسد.

23 خداوند به ‌او فرمود:

«دو ملّت ‌در شكم ‌تو می‌باشند.

تو دو قوم را‌، كه‌ رقیب ‌یكدیگرند، به ‌دنیا می‌آوری‌.

یكی از دیگری قویتر خواهد بود

و برادر بزرگ خادم برادر كوچک خواهد بود.»

24 وقت‌ زاییدن او رسید. او دو پسر به دنیا آورد.

25 اولی سرخ‌رنگ‌ و پوستش‌ مانند پوستین‌، پُر از مو بود. اسم ‌او را عیسو گذاشتند.

26 دوّمی وقتی به دنیا آمد، پاشنهٔ عیسو را محكم ‌گرفته ‌بود. اسم‌ او را یعقوب ‌گذاشتند. اسحاق ‌در موقع ‌تولّد این‌ پسرها شصت‌ ساله ‌بود.

عیسو حق ‌نخستزادگی خود را می‌فروشد

27 پسرها بزرگ‌ شدند. عیسو شكارچی ماهری شد و صحرا را دوست ‌می‌داشت‌، ولی یعقوب‌ مرد آرامی بود كه‌ در خانه می‌ماند.

28 اسحاق ‌عیسو را بیشتر دوست ‌می‌داشت ‌چونكه ‌از حیواناتی كه‌ او شكار می‌كرد می‌خورد، امّا ربكا یعقوب‌ را بیشتر دوست‌ می‌داشت‌.

29 یک‌ روز وقتی یعقوب ‌مشغول‌ پختن‌ آش ‌بود، عیسو از شكار آمد و گرسنه ‌بود.

30 او به ‌یعقوب ‌گفت‌: «نزدیک ‌است‌ از گرسنگی بمیرم‌. مقداری از آن‌ آش ‌قرمز به‌ من ‌بده‌.» (به‌ همین ‌دلیل‌ است كه ‌به ‌او «اَدوم» یعنی قرمز می‌گویند.)

31 یعقوب ‌به ‌او گفت‌: «به‌ این ‌شرط ‌از این‌ آش ‌به ‌تو می‌دهم ‌كه ‌تو حق ‌نخستزادگی خود را به ‌من ‌بدهی‌.»

32 عیسو گفت‌: «بسیار خوب‌، چیزی نمانده‌ كه ‌از گرسنگی بمیرم‌. حق‌ نخستزادگی چه ‌فایده‌ای برای من‌ دارد؟»

33 یعقوب گفت‌: «اول ‌برای من‌ قسم‌ بخور كه ‌حق‌ خود را به ‌من‌ دادی.»

عیسو قسم‌ خورد و حق ‌نخستزادگی خود را به ‌یعقوب ‌داد.

34 بعد از آن‌ یعقوب ‌مقداری آش‌ عدس ‌و نان‌ به ‌او داد. او خورد و نوشید و بلند شد و رفت‌. عیسو برای نخستزادگی خود بیشتر از این ‌ارزش ‌قایل ‌نشد.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 25

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و سوم عزیز من! زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای می ماند. عزیز…
▪️نامه بیست و پنجم

عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژه های کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم...
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم...

بانوی من باید مطمئن باشد که می توانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی...
با وجود این ، من و تو خوب می دانیم که عشق، در قفس واژه ها و جمله ها نمی گنجد ـ مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می شود.
عزیز من!
«عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است »


👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 25
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 25 🔹 فرزندان دیگر ابراهیم 1 ابراهیم ‌با زن‌ دیگری به‌ نام‌ قطوره‌ ازدواج ‌كرد. 2 او زمران‌، یُقشان‌، مدان‌، مدیان‌، ایشباک‌ و شوآ را به دنیا آورد 3 یقشان‌، پدر شبا و دِدان ‌بود. آشوریم‌، لتوشیم‌، لئومیم‌ از نسل‌ دِدان ‌بودند.…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 26

🔹 اقامه اسحاق در جرار

1 در آن‌ سرزمین‌ قحطی شدیدی به وجود آمد. این‌ غیراز آن‌ قحطی‌ای بود كه‌ در زمان‌ ابراهیم‌ شده ‌بود. اسحاق‌ به ‌نزد ابی‌ملک‌ پادشاه ‌فلسطین‌ به‌ جرار رفت‌.

2 خداوند بر اسحاق‌ ظاهر شد و فرمود: «به ‌مصر نرو. در همین‌ سرزمین‌ در جایی كه‌ من ‌می‌گویم‌ بمان‌.

3 در اینجا زندگی كن‌. من‌ با تو خواهم‌ بود و تو را بركت ‌خواهم‌ داد. تمام ‌این‌ سرزمین ‌را به ‌تو و به ‌نسل ‌تو خواهم ‌داد و پیمانی را كه‌ با پدرت ‌ابراهیم‌ بسته‌ام‌، حفظ‌ خواهم ‌كرد.

4 من‌ نسل‌ تو را مانند ستارگان‌ آسمان ‌زیاد می‌كنم ‌و تمام‌ این‌ سرزمین ‌را به ‌آنها خواهم‌ داد. تمام‌ ملّتها خواهند خواست ‌تا همان طوری که ‌تو را بركت‌ داده‌ام‌، آنها را نیز بركت ‌دهم‌.

5 من ‌تو را بركت‌ خواهم ‌داد چون‌ كه ‌ابراهیم‌ از من ‌اطاعت‌ كرد و تمام‌ دستورات ‌و اوامر مرا بجا آورد.»

6 پس ‌اسحاق‌ در جرار ساكن‌ شد.

7 وقتی مردمان‌ آنجا دربارهٔ همسرش‌ پرسیدند، گفت ‌كه ‌او خواهر من ‌است‌. او نمی‌خواست ‌بگوید كه‌ ربكا همسرش ‌است‌ چون ‌می‌ترسید او را بكشند تا ربكا را كه ‌زن ‌بسیار زیبایی بود بگیرند.

8 مدّتی از سكونت‌ اسحاق‌ در آنجا گذشت‌، روزی پادشاه ‌ابی‌ملک‌، از پنجرهٔ اتاقش ‌به‌ بیرون‌ نگاه‌ می‌كرد. او دید كه ‌اسحاق ‌و ربكا مشغول‌ عشق‌بازی هستند.

9 ابی‌ملک‌ دستور داد اسحاق‌ را آوردند و به‌ او گفت‌: «این‌ زن‌ همسر تو می‌باشد، چرا گفتی خواهر توست‌؟»

او جواب‌ داد: «فكر كردم ‌اگر بگویم‌ او همسر من ‌است‌، مرا خواهند كشت‌.»

10 ابی‌ملک ‌گفت‌: «این ‌چه‌كاری بود كه ‌با ما كردی‌؟ ممكن‌ بود یكی از مردان‌ من ‌به ‌آسانی با همسر تو همخواب‌ شود. در آن‌ صورت‌ تو مسئول‌ گناه ‌ما بودی‌.»

11 ابی‌ملک‌ به‌ تمام‌ مردم‌ اخطار كرد كه‌ هركس‌ با این‌ مرد و همسرش ‌بدرفتاری كند، كشته‌ خواهد شد.

12 اسحاق‌ در آن‌ سرزمین ‌زراعت‌ كرد و در آن ‌سال ‌صد برابر آنچه ‌كاشته ‌بود محصول‌ به دست ‌آورد. چون ‌خداوند او را بركت‌ داده ‌بود.

13 او مرتّب‌ ترقی می‌كرد و مرد بسیار ثروتمندی شد.

14 چون ‌او گلّه‌های گاو و گوسفند و خدمتکاران‌ بسیاری داشت‌، فلسطینیان‌ به او حسادت‌ كردند.

15 آنها تمام‌ چاههایی را كه‌ غلامان‌ پدرش ‌ابراهیم‌ در زمانی كه‌ زنده‌ بود كنده ‌بودند، پُر كردند.

16 ابی‌ملک ‌به‌ اسحاق ‌گفت‌: «تو از ما قویتر شده‌ای‌، پس ‌كشور ما را ترک ‌كن‌.»

17 بنابراین ‌اسحاق‌ از آنجا رفت‌ و اردوی‌ خود را در اطراف‌ وادی جرار برپا كرد و مدّتی در آنجا ماند.

18 او چاههایی را كه ‌در زمان ‌ابراهیم‌ كنده‌ شده ‌بود و فلسطینیان‌ آنها را بعد از وفات‌ ابراهیم‌ پُر كرده ‌بودند، دوباره ‌كند و همان ‌اسمی را كه‌ ابراهیم‌ بر آن ‌چاهها گذاشته‌ بود، دوباره ‌بر آنها گذاشت‌.

19 غلامان ‌اسحاق ‌در وادی ‌جرار چاهی كندند كه‌ آب‌ داشت‌.

20 شبانان‌ جرار با شبانان ‌اسحاق‌ دعوا كردند و گفتند: «این ‌آب ‌مال ‌ماست‌.» بنابراین ‌اسحاق‌ اسم‌ آن‌ چاه‌ را «دعوا» گذاشت‌.

21 غلامان ‌اسحاق‌ چاه‌ دیگری كندند. به‌خاطر آن‌ دعوای دیگری درگرفت‌. پس ‌او اسم‌ آن ‌چاه ‌را «دشمنی» گذاشت‌.

22 پس‌ از آنجا كوچ‌ كرد و چاه ‌دیگری كند. به‌خاطر این‌ چاه ‌دیگر دعوایی نشد. پس ‌اسم ‌این ‌چاه‌ را «آزادی» گذاشت‌. او گفت‌: «خداوند به‌ ما آزادی داده‌ است ‌تا در زمین‌ زندگی كنیم‌. ما در اینجا کامیاب ‌خواهیم‌ شد.»

23 اسحاق‌ از آنجا كوچ‌ كرد و به ‌بئرشبع ‌آمد.

24 آن ‌شب خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من‌ هستم‌ خدای پدرت ‌ابراهیم‌. نترس‌، من ‌با تو هستم‌. به‌خاطر وعده‌ای كه ‌به‌ بنده‌ام ‌ابراهیم ‌داده‌ام‌، تو را بركت‌ خواهم ‌داد و فرزندان ‌بسیاری به‌ تو خواهم ‌بخشید.»

25 اسحاق ‌در آنجا قربانگاهی درست‌ كرد و خداوند را پرستش‌ نمود. سپس ‌اردوی خود را در آنجا برپا كرد و غلامان‌ او چاه‌ دیگری كندند.

آشتی اسحاق‌ و ابی‌ملک‌

26 ابی‌ملک‌ به اتّفاق ‌مشاور خود، احوزات‌ و سردار سپاهیانش‌، فیكول‌ از جرار به ‌ملاقات‌ اسحاق ‌آمد.

27 اسحاق‌ پرسید: «تو با من‌ غیردوستانه‌ رفتار كردی و مرا از سرزمین‌ خود بیرون‌ كردی‌. پس‌ چرا حالا به ‌دیدن ‌من ‌آمدی‌؟»

28 آنها جواب ‌دادند: «ما حالا فهمیده‌ایم‌ كه‌ خداوند با توست ‌و فكر می‌كنیم‌ كه‌ باید یک ‌قرارداد صلح ‌بین ‌ما بسته‌ شود. ما از تو می‌خواهیم‌ كه ‌قول ‌بدهی

29 به‌ ما صدمه‌ای نزنی‌، همان طوری که ‌ما به ‌تو صدمه ‌نزدیم. ‌ما با تو مهربان ‌بودیم ‌و تو را به‌ سلامتی روانه‌ كردیم‌. حالا كاملاً واضح‌ است ‌كه‌ خداوند تو را بركت ‌داده‌ است‌.»

30 اسحاق ‌یک ‌مهمانی به ‌افتخار آنها ترتیب ‌داد. آنها خوردند و نوشیدند.

31 روز بعد صبح ‌زود هریک ‌از آنها به ‌هم‌ قول‌ دادند و به‌خاطر آن ‌قسم ‌خوردند. اسحاق ‌با آنها خداحافظی كرد و دوستانه ‌از هم‌ جدا شدند.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 26 🔹 اقامه اسحاق در جرار 1 در آن‌ سرزمین‌ قحطی شدیدی به وجود آمد. این‌ غیراز آن‌ قحطی‌ای بود كه‌ در زمان‌ ابراهیم‌ شده ‌بود. اسحاق‌ به ‌نزد ابی‌ملک‌ پادشاه ‌فلسطین‌ به‌ جرار رفت‌. 2 خداوند بر اسحاق‌ ظاهر شد و فرمود: «به ‌مصر…
32 در آن ‌روز غلامان ‌اسحاق‌ آمدند و به ‌او خبر دادند كه‌، چاهی را كه‌ می‌كندیم‌ به‌ آب ‌رسیده‌ است‌.

33 او اسم‌ آن ‌چاه ‌را «قسم‌» گذاشت ‌و به ‌همین ‌دلیل ‌است ‌كه‌ آن‌ شهر «بئرشبع» نامیده‌ شد.

همسران‌ بیگانهٔ عیسو

34 وقتی عیسو چهل ‌ساله ‌شد با دو دختر حِتی به‌ نامهای جودیت ‌دختر بیری و بسمه دختر ایلون ‌ازدواج‌ كرد.

35 آنها زندگی را بر اسحاق ‌و ربكا سخت ‌كردند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 26

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 17 : صفت جمعیت اوقات درویشان راضی

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبک‌تر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان به قدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی به سر می‌رود
به مرگ این دو از سر به در می‌رود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان بر است
وگر تنگدستی به زندان در است
چو خیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت

▪️بخش 18 : حکایت عابد و استخوان پوسیده

شنیدم که یک بار در حله‌ای
سخن گفت با عابدی کله‌ای
که من فر فرماندهی داشتم
به سر بر کلاه مهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
گرفتم به بازوی دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم
که ناگه بخوردند کرمان سرم
بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش
که از مردگان پندت آید به گوش

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 17 و 18

join us | شهر کتاب
@bookcity5
کتاب صوتی بوستان سعدی: باب اول درعدل و تدبیر و رای - حکایت عابد…
📚 #کتاب_صوتی #بوستان_سعدی
🔹 باب اول در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 18 : حکایت عابد و استخوان پوسیده

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 23 پس آگاهی آمد سوی شهریار که آمد ز ره زال سام سوار پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان چو آمد به نزدیکی بارگاه سبک نزد شاهش گشادند راه چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین زمانی همی داشت بر خاک روی بدو داد دل…
منوچهر 24

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پیش تخت بلند

به کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بردند رنج دراز

که تا با ستاره چه دارند راز

سه روز اندران کارشان شد درنگ

برفتند با زیج رومی به چنگ

زبان بر گشادند بر شهریار

که کردیم با چرخ گردان شمار

چنین آمد از داد اختر پدید

که این آب روشن بخواهد دوید

ازین دخت مهراب و از پور سام

گوی پر منش زاید و نیک نام

بود زندگانیش بسیار مر

همش زور باشد هم آیین و فر

همش برز باشد همش شاخ و یال

به رزم و به بزمش نباشد همال

کجا بارهٔ او کند موی تر

شود خشک همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد

سران جهان را بکس نشمرد

یکی برز بالا بود فرمند

همه شیر گیرد به خم کمند

هوا را به شمشیر گریان کند

بر آتش یکی گور بریان کند

کمر بستهٔ شهریاران بود

به ایران پناه سواران بود

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 81
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
منوچهر 24 بفرمود تا موبدان و ردان ستاره‌شناسان و هم بخردان کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند برفتند و بردند رنج دراز که تا با ستاره چه دارند راز سه روز اندران کارشان شد درنگ برفتند با زیج رومی به چنگ زبان بر گشادند بر شهریار که کردیم…
▪️منوچهر 25

چنین گفت پس شاه گردن فراز

کزین هر چه گفتید دارید راز

بخواند آن زمان زال را شهریار

کزو خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چیز

نهفته سخنهای دیرینه نیز

نشستند بیدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بپرسید مر زال را موبدی

ازین تیزهش راه بین بخردی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

ازان بر زده هر یکی شاخ سی

نگردد کم و بیش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپ گرانمایه و تیزتاز

یکی زان به کردار دریای قار

یکی چون بلور سپید آبدار

بجنبید و هر دو شتابنده‌اند

همان یکدیگر را نیابنده‌اند

سدیگر چنین گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهریار

یکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنین گفت کان مرغزار

که بینی پر از سبزه و جویبار

یکی مرد با تیز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آید سترگ

همی بدرود آن گیا خشک و تر

نه بردارد او هیچ ازان کار سر

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمش به شام آن بود این به بام

ازین چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشیند دهد بوی مشک

ازان دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

بپرسید دیگر که بر کوهسار

یکی شارستان یافتم استوار

خرامند مردم ازان شارستان

گرفته به هامون یکی خارستان

بناها کشیدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پیشگاه

وزان شارستان شان به دل نگذرد

کس از یادکردن سخن نشمرد

یکی بومهین خیزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

بدان شارستان‌شان نیاز آورد

هم اندیشگان دراز آورد

به پرده درست این سخنها بجوی

به پیش ردان آشکارا بگوی

گر این رازها آشکارا کنی

ز خاک سیه مشک سارا کنی

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 82
join us | شهر کتاب
@bookcity5
به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزایِ خویشتن است
گرت ز دست برآید مرادِ خاطرِ ما
به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است
به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع
شبانِ تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مَکُن که آن گلِ خندان به رای خویشتن است
به مشک چین و چِگِل نیست بوی گل محتاج
که نافه‌هاش ز بندِ قبایِ خویشتن است
مرو به خانهٔ اربابِ بی‌مروتِ دهر
که گنجِ عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرطِ عشقبازی او
هنوز بر سرِ عهد و وفایِ خویشتن است

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 50

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/08/28 12:54:08
Back to Top
HTML Embed Code: