Telegram Group Search
گاهی هزار سال دعایی را زمزمه کرده‌ای اما، فقط یک بار دلت برایش لرزیده و بعد از آن دیگر چه فرقی دارد دعایت اجابت شود یا نه؟
مهم آن لحظه‌ی ناب و عجیبی است که خودت را در آن پیدا کرده‌ای...
دیروز با دخترک برای دیدن «هیومن پارک» رفتیم. جایی که اعضای بدن انسان را در اشکال بزرگ ساخته‌اند. مثل یک سفر واقعی به بدن انسان می‌ماند. از گوش وارد می‌شدی و بعد به چشم‌ها، حلق، استخوان‌ها، قلب و خلاصه همه‌ جای بدن انسان سفر می‌کردی‌. دخترک در هر بخش با کنجکاوی و شگفتی به همه چیز نگاه می‌کرد و گاهی سوال می‌پرسید. ذوقش مرا هم سر ذوق آورده بود. از یک جایی به بعد انگار خودم یک دختربچه‌ی کوچک شده بودم و دیدن و شنیدن چیزهای ساده و بدیهی برای یک بزرگسال چنان برایم تازه و شگفتانه بود که هر بار من و دخترک با هم از خوشی لبخند می‌زدیم و حتی آن‌جایی که تپش‌های قلب و رگ‌هایش را نشان‌مان دادن محکم همدیگر را بغل کردیم و از خوشحالی خندیدیم. درست مثل بچگی‌ها وقتی پدر برایمان بستنی می‌خرید یا کاری که دوست داشتیم را انجام می‌داد.
شب که به خانه برمی‌گشتیم و در سکوت ماشین به خیابان‌ها خیره بودم یکهو درک تازه‌ای از «مادر شدن» و «مادر بودن» به ذهنم رسید؛
ما خیلی سخت می‌توانیم پدر یا مادر خوب، آگاه و سرزنده‌ای باشیم مگر زمانی که تلاش کنیم جهان را همانگونه ببینیم که فرزندمان می‌بیند، همانطور ذوق کنیم که او ذوق می‌کند و حتی شاید باید بگذاریم جهان تازگی نگاه و زیستن گذشته و‌ کودکی‌ها را به ما بازگرداند.
باید دوباره به پرنده‌ها همانگونه نگاه کنیم که در پنج سالگی و همانطور بخندیم که در کودکی...

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
Surat Ta-Ha
Mishaari Raashid al-Aafaasee
يک راز کوچک دارم که البته حالا که دارم برای شما درباره‌‌اش می‌نویسم باید بگویم یک راز کوچک"داشتم" که انگار بخش بزرگی از مساحت دلم، خلوت و تنهاییم، حرف‌های نگفته، ذوق‌های پنهان، خوشبختی‌ها کوچک و بزرگ، لبخندهای واقعی، بغض‌های فروخورده و اشک‌های ریخته و نریخته‌ام با آن گره خورده است...
راز کوچک من انگار غروب‌ها، روزها و شب‌های بارانی، دلتنگی‌های گاه و بیگاه و تمام لحظاتی که خیلی کم با کسی شریک‌شان می‌شوم را می‌شناسد و اصلا همیشه این وقت‌ها هست...

راز کوچک من! چقدر ممنون پیچیدن صدای آیه‌هایت در گوشِ لحظه‌هایم هستم.
راز کوچک من! اگر آیه‌های تو نبود من چقدر کم خودم را می‌شناختم و چقدر کم خودم را پیدا می‌کردم...

@Niloofardadvar
◽️تو اهلِ ساحلِ دورها هستی!

دلش چنان متلاطم و مواج بود که انگار آبستن هزاران هزار طوفان است. ساحل نزدیک بود. ساحلی آراسته با همه‌ی زیبایی‌ها، خوشی‌ها و خوشگذرانی‌ها. موج‌های هوس و آلودگی و گناه دلش را می‌شکافتند.
رسیدن به ساحل خوشی‌ها چقدر آسان بود و تاب آوردن طوفان‌های سهمگینِ خویشتن‌داری چقدر دشوار.
می‌توانست. می‌خواست با همه‌ی وجودش می‌خواست. داشت تسلیم می‌شد. تسلیم دل‌فریبی ساحلِ نزدیک‌ها. وسوسه‌‌ها چنگ می‌انداختند روی صورتش. می‌لرزید. می‌ترسید. می‌سوخت...
به ساحل رسید...
پایش را روی شن‌‌های ساحل گذاشت. پایش سوخت... دلش سوخت...روحش سوخت.

سوخت...
خواست بدود. خواست به میانه‌ی ساحل برود و غرق هزاران آدمِ غرق خوشی شود. نتوانست. می‌سوخت. نای قدم برداشتن نداشت. نه می‌توانست از جرگه‌ی آدم‌های ساحل باشد و نه تحمل طوفان‌ها را داشت...


در یک لحظه تصویری از ساحلی در دوردست‌ها تمام منظره‌ی چشم‌هایش را پر کرد. ساحل دور بود اما پاک، نیالوده و واقعی...

پا از شن‌های سوزان گرفت و به قایق شکسته‌اش بازگشت. تن به اقیانوس‌ها داد‌، دل به سختی‌ها و روح به پاکی‌ها.‌‌

***

راه ما دور است. پر از رنج‌ها و سختی‌ها تو اما، تاب بیاور!
ما عازمِ ساحل خدا هستیم!

نیلوفر دادور

@Niloofardadvar
چه می‌شود که آدم‌ خواب کوچه‌های لبریز از باران ببیند و باز دلش بلرزد که نکند جایی آن دورها باران نباشد؟
یک روزی حقیقت برخی آدم‌ها شبیه یک سیلی محکم صورت قلبت را به گزگز می‌اندازد.
فکر می‌کنی قرار است زمین و زمان را بهم‌بریزی. دنیا را روی سر خودت و آن آدم‌ها خراب کنی. فکر می‌کنی جسمت همانند روحت زانو خواهد زد و تو تمام خواهی شد. اما در یک آن به خودت نگاهی می‌اندازی. می‌بینی صبور و موقر نشسته‌ای و فقط نگاه می‌کنی. حتی لبخند می‌زنی. در دلت آرام آرام تسبیح می‌گویی و تمام آن آتش‌فشان بزرگ درون قلبت را به آرامی با خودت حمل می‌کنی و جز لبخند چیزی از تو نمایان نیست.

انسان بزرگ می‌شود اما نه با گذر سال‌های عمرش بلکه با صبوری‌ها و از همه مهم‌تر چگونه صبور بودن.
انسان بزرگ می‌شود وقتی بداند میان تمام این آدمیان تنها خودش را دارد.
انسان بزرگ می‌شود وقتی می‌فهمد تنهایی انسان فقط با بودن خدا پر می‌شود.
و در نهایت انسان بزرگ می‌شود وقتی بداند همه‌‌ی او در این دنیا جا نمی‌شود و زندگی ابدی پر از جبران‌های خوب و پر از بودن نزدیک خداست.

دوست من!
اگر داری رنج می‌کشی،‌ اگر دلت در سینه‌ات جا نمی‌شود، اگر دنیا به اندازه‌ی سوراخ یک سوزن به تنگ آمده صبور باش!
دست‌ آدم‌ها را رها کن و دستت را به خدا بده.
من باور دارم خدا هرگز ما را تنها نمی‌گذارد.

نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
مگذار دیگران نام تو را بدانند…
همین زلال بی‌کران چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!

شاملو
‏"مَن لَم يطرُق بابَنا والرُّوحُ ترتجِفُ
لا مرحبًا بهِ والنّبضُ مُنتظِم".


به وقت طوفان‌‌های دل اگر نبودی
به ساحلِ امنِ آن نیا!

نیلوفر دادور
#العربیات

@Niloofardadvar
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
◽️امانت‌ها بعضی از خاطره‌ها هرگز از یاد آدم پاک نمی‌شوند و چنان دقیق و روشن در ذهن نقش بسته‌اند انگار که همین حالا درحال رخ دادن هستند مخصوصا اگر درسی برایت داشته باشند یا به حادثه‌ای گره خورده باشند. مثل آن بعد از ظهر کاملا معمولی در پنج سالگی وقتی شتابان…
چند وقت پیش عزیزی مرا با کلام و رفتاری نسنجیده رنجانده بود. در دلم خیلی رنجیدم اما، چیزی نگفتم. چون احساس کردم رفتارش از روی بچگی و ناپختگی بوده است.
با وجود سکوت خودم، اما حاضران آن جمع در موقعیت‌ها و دفعات متعدد آن موضوع را یادآوری می‌کردند و هر بار چنان با آب و تاب تعریف‌ش می‌کردند انگار که می‌خواستند من چیزی بگویم یا واکنشی نشان دهم تا آتش دشمنی و کدورتی را روشن کنند که باز سکوت کردم.
مدتی از آن ماجرا گذشت و من فراموشش کردم. تا اینکه یک روز آن آدم آمد و گلایه کرد؛ چقدر حرفش را بزرگ کرده‌ام و از من چنین انتظاری نداشته!
خیلی تعجب کردم. من که اصلا درموردش با کسی حرف نزده‌ بودم، بزرگ کردن که جای خود.
بعدها کاشف به عمل آمد که همان حاضران جمع آن کارها کرده‌اند که دلشان می‌خواسته...

* * *

بچه که بودم یک قانون سفت و سخت در خانواده‌مان داشتیم؛ «وقتی در یک جمع بودیم یا خانه‌ی کسی می‌رفتیم اگر چیزی می‌دیدیم یا حرفی می‌شنیدیم حق نداشتیم درموردش صحبت کنیم حتی اگر کسی درمورد خودمان یا یکی از نزدیکان چیزی می‌گفت».
مادرم یک جمله‌ی معروف داشت که می‌گفت:« خانه، حرف و آبروی آدم‌ها امانت است».

بزرگ که شدم دیدم دنیای بزرگ‌سالی چقدر عجیب و غریب است. آدم‌ها بی‌پروا درمورد نشنیده‌ها و ندیده‌ها حرف می‌زنند دیده‌ها و شنیده‌ها که جای خود.
بزرگ که شدم دیدم می‌شود از همه جا بی‌‌خبر باشی و دیگرانی که اصلا حتی ربطی به تو ندارند درمورد زندگیت صحبت کنند، درمورد تو نظر بدهند، در کارهایت دخالت کنند و حتی از سمت تو حرف‌هایی بزنند که حتی روحت هم خبردار نیست.
بزرگ که شدم دیدم بعضی آدم‌ها اصلا کارشان، هدف‌شان، دلخوشی زندگی‌شان این است که درمورد زندگی دیگران حرف بزنند و‌ اصلا با دو به هم‌زنی، غیبت، دروغ و خبرچینی تغذیه می‌کنند و فربه می‌شوند.
و وقتی بزرگ‌تر شدم فهمیدم که آدم تنها وقتی که از خدا پروا کند نسبت به دیگران پروا می‌کند.
فهمیدم آدم در سایه‌ی تقوا و خداترسی آبرو و وجود دیگران را امانت می‌داند و مثل آن مادر خوب جهان را خانه‌ی خدا می‌بیند و قلب و زندگی بندگان خدا را موضوعی محترم و مقدس که لایق احترام و نگهداری است...

نیلوفر دادور

#زندگی_به_من_آموخت
@Niloofardadvar
خواهی که ز هیچ‌ کس به تو بد نرسد
بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش!
پسرک را میان دستانم گرفته‌ام و آرام‌آرام تکان می‌دهم. از پنجره‌ی بزرگ هال به درخت‌های انار و انگور همسایه نگاه می‌کنم که رنگ نارنجی خورشیدِ درحال غروب مثل بوم یک نقاشی زیبا اسرارآمیز و سحرناک‌شان کرده است.
پسرک هم مثل من با چشم‌های باز و پرشغف به منظره‌ی روبرو نگاه می‌کند.
در این میان آرام‌آرام و جوری که گوش‌های پسرک با دعا آغشته شود اذکار عصر را می‌خوانم. نگاه کنجکاو و بازیگوشش مدام میان من و منظره‌ی بیرون پنجره درحال گردش است.
کم‌کم چشم‌هایش گرم خواب می‌شوند و به خواب عمیقی می‌رود. خورشید دیگر دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد و من نمی‌دانم به صورت ناز پسرک نگاه کنم یا آسمانی که همه‌ی عمر غروب‌هایش مرا به زندگی گره می‌زد. به دعا، به حرف زدن با خدا و خیال‌های خوب آینده.
من نمی‌دانستم زندگی اینقدر عجیب و ساده است. نمی‌دانستم زندگی یعنی دیدن آسمان، زمزمه‌ی ذکرهای عصر، نگاه کردن به یک نوزاد و یا غرق شدن در نقاشی درخت‌های تاک همسایه‌.
چقدر خوب که آدم می‌تواند پرنده و باغ را تماشا کند. چقدر خوب که نوزاد آدمیزاد متولد می‌شود و چقدر خوب که می‌شود حضور خدا را در همه چیز دید...

نیلوفر.
@Niloofardadvar
هر بار که به این آیه می‌رسم انگار آفتاب، به گل‌های آفتاب‌گردان امیدم تابیده باشد دوباره زنده می‌شوم...

انگار این آیه پاسخ تمام سوالات اندوهناک قلب آدمی است. تمام لحظاتی که با درد و ناامیدی اشک ریخته‌ای و با خودت زمزمه کرده‌ای؛ چگونه این مرده دوباره زنده خواهد شد؟
چه معجزه‌‌ای می‌تواند فروغ خاموش چشم‌ها را برگرداند؟ و کدام نیرو قادر است غبارِ شکست و اندوه و تلخی را از مزرعه‌ی متروکه‌ی دل بتکاند؟

این آیه درست همان پاسخ است!

«گفت؛ خدا چگونه این شهر مرده را زنده خواهد کرد؟»
فاصله‌ی پرسش تا پاسخ تنها یک خواب بود.
پس از بیداری مرد گفت:« می‌دانم که خدا بر همه چیز توانا است».

#سوره_بقره

@Niloofardadvar
همیشه وقت‌های گنگی و دلگیری صبر می‌کنم روز به نماز ظهر برسد، سنت‌های اول نماز ظهر. و بعد مثل یک کودکِ گمشده به آیه‌های سوره‌ی ضحی و انشراح پناه می‌برم...

راستی امروز پروانه‌ها هم این حوالی پرسه می‌زنند...
گفته بودم؛ پروانه‌ها همیشه به اجابت نزدیک‌ترند؟
2025/06/29 12:57:59
Back to Top
HTML Embed Code: