به نیلوفرهای مرداب خیره بودم و در نگاه مرطوب و لرزانشان تکههایی از خودم را میدیدم. انگار هر گوشهای از من در نیلوفری از آن مرداب زندگی میکرد.
دوست داشتم از شاپرکها، لاکپشتها و پرندههای بینام حوالی مرداب بپرسم؛ در شبهای آرام و بیمهتاب این بهار نسیم کدام خاطره گوش نیلوفرها را نوازش میکند و در روزهای سوزان و ساکتِ خستگیها کدام پرنده وراجیهای نامفهوم صدایش را به حافظهی نامرئی مرداب میسپارد!
و اما، این بار این نیلوفرها بودند که خیره به من نگاه میکردند...
شاید در چشمهای لرزانم خاطرهای دور را میدیدند!
شاید...
نیلوفرهای آبی_ موزهی گیاهشناسی ایران_اردیبهشت۱۴۰۴
دوست داشتم از شاپرکها، لاکپشتها و پرندههای بینام حوالی مرداب بپرسم؛ در شبهای آرام و بیمهتاب این بهار نسیم کدام خاطره گوش نیلوفرها را نوازش میکند و در روزهای سوزان و ساکتِ خستگیها کدام پرنده وراجیهای نامفهوم صدایش را به حافظهی نامرئی مرداب میسپارد!
و اما، این بار این نیلوفرها بودند که خیره به من نگاه میکردند...
شاید در چشمهای لرزانم خاطرهای دور را میدیدند!
شاید...
نیلوفرهای آبی_ موزهی گیاهشناسی ایران_اردیبهشت۱۴۰۴
مضطرب چشمهایش را بسته بود و چیزی نمیگفت.
دستم را روی قلبش گذاشتم. قلبش انگار میخواست سینهاش را بشکافد...دلم میلرزید از لرزش دستها و صدایش. بابونههای امنِ دلش اسیر طوفان و خستگی بود و من طاقت دیدنِ این حالش را نداشتم... مثل هر باری که خودم بیقرار میشوم، دستم را روی قلبم میگذارم و آیهی امن و عزیز سورهی آل عمران را میخوانم اینبار جوری که بشنود برای او زمزمه کردم: {ثم أنزل علیکم من بعد الغم أمنة نعاسا يغشى طائفة منكم...}|آل عمران}
دیدم که آرام گرفت، که قرآن همیشه معجزه میکند، که تنها پناهگاه امن آدمی حوالی کلبههای ایمان و دوست داشتن است...
نیلوفر.
@Niloifardadvar
دستم را روی قلبش گذاشتم. قلبش انگار میخواست سینهاش را بشکافد...دلم میلرزید از لرزش دستها و صدایش. بابونههای امنِ دلش اسیر طوفان و خستگی بود و من طاقت دیدنِ این حالش را نداشتم... مثل هر باری که خودم بیقرار میشوم، دستم را روی قلبم میگذارم و آیهی امن و عزیز سورهی آل عمران را میخوانم اینبار جوری که بشنود برای او زمزمه کردم: {ثم أنزل علیکم من بعد الغم أمنة نعاسا يغشى طائفة منكم...}|آل عمران}
دیدم که آرام گرفت، که قرآن همیشه معجزه میکند، که تنها پناهگاه امن آدمی حوالی کلبههای ایمان و دوست داشتن است...
نیلوفر.
@Niloifardadvar
از دریچهی چشمهای تو، خیالی دور را بازیافتن
در سرزمینِ درختهای سیب...
نیلوفر.
در سرزمینِ درختهای سیب...
نیلوفر.
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
Voice message
و خدا دری را خواهد گشود که از شدت ناامیدی گمان میکردی هرگز ساخته نشده است!
🤍.
🤍.
در یک مهمانی خانوادگی بعد از مدتها چند عزیز دور را دیدم. ظاهر یکی از آنها بخاطر چاقی حسابی عوض شده بود. از شروع مهمانی تا پایان خیلیها بارها به او گفتند؛ چقدر چاق شدی! یه کاری بکن، به فکر باش و از این حرفها.
هر بار شنیدن این جملات باعث لبخند تلخی روی صورتش میشد و غمگینش میکرد اما چیزی نمیگفت.
بعد از شام آمد و کنارم نشست. کمی با هم حرف زدیم. از لباس و موهایش تعریف کردم. گفتم؛ چقدر چال لپش قشنگ است و رنگ قرمز به او میآید. خیلی تلخ لبخند زد و گفت؛ اگر نمیشناختمت فکر میکردم مسخرهام میکنی! الان مدتهاست که دیگر از خودم خوشم نمیآید. احساس میکنم هیچ لباسی در تنم قشنگ نیست. احساس میکنم آنقدر زشت شدهام که بقیه حتی دوست ندارند نگاهم کنند.
شنیدن این حرفها و بغض صدا و نگاهش واقعا دلم را به درد آورد.
ما آدمها گاهی چقدر بیانصاف و خودخواه میشویم. نمیدانم چه چیزی باعث میشود اینقدر راحت به خودمان اجازه دهیم که دیگران را قضاوت کنیم، درمورد ظاهرشان نظر دهیم و دلشان را بشکنیم.
من هیچوقت باور نمیکنم که پشت جملهی؛ چقدر چاق شدی، صورتت چقدر جوش زده، چقدر لاغری و غیره آن هم در جمع هیچ خیرخواهی وجود داشته باشد.
دوست من! یا سخن نیکو بگو و یا سکوت کن!
@Niloofardadvar
هر بار شنیدن این جملات باعث لبخند تلخی روی صورتش میشد و غمگینش میکرد اما چیزی نمیگفت.
بعد از شام آمد و کنارم نشست. کمی با هم حرف زدیم. از لباس و موهایش تعریف کردم. گفتم؛ چقدر چال لپش قشنگ است و رنگ قرمز به او میآید. خیلی تلخ لبخند زد و گفت؛ اگر نمیشناختمت فکر میکردم مسخرهام میکنی! الان مدتهاست که دیگر از خودم خوشم نمیآید. احساس میکنم هیچ لباسی در تنم قشنگ نیست. احساس میکنم آنقدر زشت شدهام که بقیه حتی دوست ندارند نگاهم کنند.
شنیدن این حرفها و بغض صدا و نگاهش واقعا دلم را به درد آورد.
ما آدمها گاهی چقدر بیانصاف و خودخواه میشویم. نمیدانم چه چیزی باعث میشود اینقدر راحت به خودمان اجازه دهیم که دیگران را قضاوت کنیم، درمورد ظاهرشان نظر دهیم و دلشان را بشکنیم.
من هیچوقت باور نمیکنم که پشت جملهی؛ چقدر چاق شدی، صورتت چقدر جوش زده، چقدر لاغری و غیره آن هم در جمع هیچ خیرخواهی وجود داشته باشد.
دوست من! یا سخن نیکو بگو و یا سکوت کن!
@Niloofardadvar
گلهای یاس فضای ابری شب را معطر کردهاند و دستهای یاد، مهربان و محجوب روی سر آنها کشیده میشود.
میشود تا صبح ریهها را از یاس و یاد پر کرد و بیوقفه با اشک لبخند زد.
زندگی حالت انسانی خودش را دارد و هیچ چیز رنگمایهای از سحرناکی خیال را به خود نمیگیرد با این همه اما، لحظات جاری هستند...چقدر خوب که جریان ثانیهها میتواند دمِکردگی افکار را کم کند!
گفتم؛ یاس!
آری! یاسهای معطر و مهربان... دوباره عطرشان را نفس میکشم و به ناگه لبخند میزنم آن دورها انگار شعلهی کوچکی از خیال روشن شده و مرا صدا میزند...
«اردیبهشت۰۴»
@Niloofardadvar
میشود تا صبح ریهها را از یاس و یاد پر کرد و بیوقفه با اشک لبخند زد.
زندگی حالت انسانی خودش را دارد و هیچ چیز رنگمایهای از سحرناکی خیال را به خود نمیگیرد با این همه اما، لحظات جاری هستند...چقدر خوب که جریان ثانیهها میتواند دمِکردگی افکار را کم کند!
گفتم؛ یاس!
آری! یاسهای معطر و مهربان... دوباره عطرشان را نفس میکشم و به ناگه لبخند میزنم آن دورها انگار شعلهی کوچکی از خیال روشن شده و مرا صدا میزند...
«اردیبهشت۰۴»
@Niloofardadvar